ارسالها: 2517
#601
Posted: 17 Mar 2013 12:10
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «در نوشتن شیرین جواب خسرو را و عتاب کردن بدو در عشق و محبت با دیگران»»
که از ما آفرین بر آن خداوند
که نبد در خداوندیش مانند
خداوندی که هست آورد از نیست
جز او از نیست هست آور، دگر کیست
سپهر از وی بلند و خاک از او پست
بلند و پست را او میکند هست
یکی را طبع آتشناک دادهست
یکی را مسکنت چون خاک دادهست
یکی را بار نه کرد و قوی دست
یکی را بارکش فرمود و پا بست
یکی را گفت رو آتش بر افروز
یکی را گفت چون خاشاک میسوز
یکی را توتی شهد و شکر کرد
یکی را قوت دل خون جگر کرد
به خسرو داد مغروری که میتاز
به شیرین داد مسکینی که میساز
به خسرو هر چه خواهی گفت میگوی
به شیرین هر چه جوید گفت میجوی
کرم گستر خدیوا، سرفرازا
عدالت پرورا، مسکین نوازا
زهی هر کام از اختر جسته دیده
شکر را رام و شیرین را رمیده
رسید آن نامه یعنی خنجر تیز
رسید آن نامه یعنی تیغ خون ریز
روان افروخت اما همچو آذر
جگر پرورد لیکن همچو خنجر
نمود آن ناوک زهر آب داده
به دل از آنچه میجستی زیاده
اثر چندان که میجویی فزونتر
جگر چندان که خواهی غرق خونتر
ز بیانصافی شاهم به فریاد
کزین سان بسته شیرین را به فرهاد
ز بیم آن شهم درتهمت افکند
که بر شکر زند لعلم شکر خند
زدی طعنم که گر مسکین نوازی
چرا با بی دلی چون من نسازی
تو شاهی پادشاهان ارجمندند
نیاز عشق برخود چون پسندند
تو نازک طبع و شیرین آتشین خوی
به هم کی سر کنند آن طبع و این خوی
به یک تلخی که از شیرین چشیدی
به درد خود ز شکر چاره دیدی
ترا جز کامرانی خو نباشد
چو شکر هست گو شیرین نباشد
چرا تلخی ز شیرین بایدت برد
چو شیرینی ز شکر میتوان خورد
دگر فرمود شه کز رشک شکر
چو شیرین داشتی جانی بر آذر
چرا بد نام کردی خویشتن را
به یاری بر گزیدی کوهکن را
شکر دور از تو چندانی ندارد
که شیرینش به انسانی شمارد
چه جای آن که بی انصافی آرم
چنین هم سنگ مردانش شمارم
تو نیز ای شه به بد کس را مکن یاد
میالا خویش را در طعن فرهاد
مبین نادیده مردم را به خواری
که دور است از طریق شهریاری
چه کارت با گدای گوشهگیری
ستمکش خستهای، زاری، فقیری
اسیر محنت درد جهانی
بلای آسمانی را نشانی
ز سختیهای دوران خورده نیرنگ
فتاده کار او با تیشه و سنگ
به دلت آورده با سد گونه تشویش
لب نانی به زور بازوی خویش
نه جسته خاطرش دلجویی کس
نه اندر گفتهاش بدگویی کس
قرار زحمت ما داده بر خویش
اگر بگذاردش طعن بد اندیش
ز سختیهای سنگین نیست آزار
مگر از سخت گوییهای اغیار
مگر با هر که فرماید کسی کار
نهانی با ویش گرم است بازار
مگر از کارفرما گر به مزدور
رود لطفی ز تهمت نیست معذور
اگر چه با کسی کاری ندارم
که بر ناکرده سوگندی بیارم
ولیکن ز آنچه در مکنون شاه است
خدا داند که شیرین بیگناه است
مرا مشمول تهمت سازی این شاه
که با اغیار پردازی به دلخواه
مگر بی تهمت آزادی نیابی
دلی نا کرده خون شادی نیابی
مگر تا زهر در کامی نریزی
به عشرت باده در جامی نریزی
و گر افسوس شیرین خورده بودی
غم ناموس شیرین خورده بودی
مکن شاها مخور افسوس شیرین
مفرما تلخ بر خود عیش شیرین
مخور چندین غم شیرین نباید
که درعیش تو نقصانی در آید
ترا پروای شیرین اینقدر نیست
از اینها جز تمنای شکر نیست
چه بر من ترسی ازبدنامی ای شاه
کزین ره دیگران را دادهای راه
ز رسوایی کسی را کی گزند است
چو طبع شه چنین رسوا پسند است
چرا رسوایی خود را نجویم
که پیش شه فزاید آبرویم
مگرنه دیگران را این هنر بود
که هر دم آبروشان بیشتر بود
مرا دامان بحمدالله پاک است
ز حرف عیب جویانم چه باک است
ز خسرو بهتری اندر جهان کو
ز من کامی که دیدی باز برگو
چه افسونهای شیرین کار بردی
که از حلوای شیرینم نخوردی
چو راه دل نزد افسون شاهم
که خواهد بردن از افسون ز راهم
اگر شیرین ز افسون نرم گشتی
کجا بازار شکر گرم گشتی
اگر گشتی ز دامان آتشم تیز
ز من کی سرد گشتی مهر پرویز
اگر درمن هوس را راه بودی
کمینه شکر گویم شاه بودی
هوس دشمن شدم روزم سیه گشت
وفا جستم چنین کاری تبه گشت
فریب هر هوسناکی بخوردم
که خسرو از هوسناکان شمردم
تو خود را پاس دار از حرف بدگو
چو خود بهتر شدی درمان من جو
چو خوش با یار گفت آن رند سرمست
که از مستی فتاد و شیشه بشکست
که چون من راه رو تا خود نیفتی
بدان ماند نصیحتها که گفتی
ز کار نامه چون پرداخت خامه
سمنبر مهر زد بر پشت نامه
به پیک شاه داد و گفت برخیز
سنان بر تحفه جای ناوک تیز
زبانیگفت با پرویز بر گوی
که این آزرده را آزار کم جوی
مزن تیغ آنکه را تیر است بر دل
منه بار آنکه را بار است در دل
جفا با این دل ناشاد کم کن
چو از چشمم فکندی یاد کم کن
ترا عیشی خوش و روزیست فیروز
چه میخواهی از این جان غم اندوز
تو روز و شب به عیش و کامرانی
ز شبهای سیه روزان چه دانی
به شکر آنکه داری جان خرم
مرنجان خسته جانی را به هردم
نه آن شیرین بود شیرین که دیدی
که گر کوه بلا دیدی کشیدی
کنون سختی چنان از کارش افکند
که کاهش مینماید کوه الوند
وز آن پس کرد گلگون را سبک خیز
به کوه بیستون بر رغم پرویز
همی رفتی و با خود راز گفتی
غم و درد گذشته باز گفتی
به دل گفتی که ای سودا گرفته
من از دستت ره صحرا گرفته
به چندین محنتم کردی گرفتار
نمیدانم دلی یا خصم خون خوار
به خاک تیره گر خواهی نشستم
دگر عهد هوا خواهان شکستم
گرم با درد همدم خواهی اینک
گرم رسوای عالم خواهی اینک
فزونتر شد جنونم ز آنچه خواهی
به رسوایی فزونم ز آنچه خواهی
برون مشکل برم جان از چنین دل
به اندر سینه پیکان از چنین دل
تنوری باشد و اختر درونش
به از سینه و این دل در درونش
چه اندر خانه سد خصمم به کینه
چه این دل را نگه دارم به سینه
فتادم تا پی دل خوار گشتم
شدم تا یار دل بی یار گشتم
ز شهر و آشنایان دورم از دل
به جان زار و به تن رنجورم از دل
بتی بودم ز سر تا پا دلارا
چنان گشتم که نشناسم سر از پا
ز گیسو داشتم زنجیر شیران
به زنجیر اوفتادم چون اسیران
هر آن خنجر که از مژگان کشیدم
به من بر گشت و زهر او چشیدم
کمند زلف بهر صید بودم
چو دیدم خویشتن در قید بودم
لبم کآب حیات خویشتن داشت
برای خویش مرگ جاودان داشت
به نرگس جادویی تعلیم کردم
به جادو خویش را تسلیم کردم
فروزان بود چهر آتشینم
ندانستم که در آتش نشینم
چو شمشیرم بد ابروی خمیده
کنون شمشیر بر رویم کشیده
دل سنگین که بد در سینهٔ من
کنون سنگی بود بر سینهٔ من
مرا چاهی که بد زیب زنخدان
در آن چاهم کنون چون ماه کنعان
وز آن آتش که خوی من برافروخت
مرا خود خرمن صبر و سکون سوخت
بلا بودم چو بالا مینمودم
ولی آخر بلای خویش بودم
ز نزدیکان یکی را خواند نزدیک
کز او افروختی شبهای تاریک
بگفت و کرد چهر از اشک خون تر
که از شیرین کسی بینی زبون تر
به خواری بسته دل نادیده خواری
به یار بسته دل نادیده یاری
به حدی ساخت خواری با مزاجش
که بر مرگ است پنداری علاجش
چنان خصمی بود با جان خویشش
که گویی نیست جان خصمیست پیشش
چو سوزد بیش راحت بیش دارد
مگر کآتشپرستی کیش دارد
مرا بینی که چون سخت است جانم
عدوی خویش و ننگ خاندانم
به خود خصمی ز دشمن بیش کردم
که کردهست آنکه من با خویش کردم
کس از ظلمات جوید مهر تابان
کس از شمشیر نوشد آب حیوان
غزالی کاو وصال شیر جوید
نخست از جان شیرین دست شوید
طمع بستن به کس وانگه به پرویز
بود پلهو زدن بر خنجر تیز
وفا جستن ز کس وانگه به خسرو
بود عمر گذشته جستن از نو
به یادش سینه بر خنجر نهادم
که پا ننهاد بر خاری به یادم
به نامش زهرها نوشید کامم
که در کامش نشد جامی به نامم
وفاداری بر پرویز ننگ است
بود یک رنگ با هرکس دورنگ است
هوس را در برش قدری تمام است
از آن خصمیش با هر نیکنام است
طمع داند به خون خود وفا را
طفیلی نام بنهد آشنا را
به مسکینی کسی کاید به کویش
چو مسکینان نظر دارد به رویش
گذشتم در رهش از شهریاری
چرا او بنگرد بر من به خواری
چو آیم من به پای خود ز ارمن
از این افزون سزاوار است برمن
ببست از دیگرانم چشم امید
به چشم دیگرانم کاش میدید
مرا داند پرستاری به درگاه
که با من عشق میورزد به دلخواه
گر از چشم بزرگی دیده بر خویش
از او کم نیستم گر نیستم بیش
از آن بگذر که در ارمن امیرم
به ملک دلبری صاحب سریرم
اگر فر جهانداریست دارم
وگر فرهنگ دلداریست دارم
چه شد کز سر تکبر دور دارم
ترحم با دلی رنجور دارم
به خود گفتم که گر خسرو امیر است
چو داغ عاشقی دارد فقیر است
همه عجز است و مسکینیست خویش
نشاید از تکبر دید سویش
بر او از مهر همدردی نمودم
زنی بودم جوانمردی نمودم
وفاداری خوش است اما نه چندان
که بار آرد چنین خواری و حرمان
تهی از ده دلان پهلو کنی به
به یاران دورو یک رو کنی به
به پهلو یکدلی بنشان نکو خو
که جز یک دل نمیگنجد به پهلو
به شکر بست خود را وین نه بس بود
مرا بندد به فرهاد این چه کس بود
بر مردان نهد پتیارهای را
کز او رسوا کند بیچارهای را
شه آفاق داند خویشتن را
فقیری بی سر و پا کوهکن را
همانا در دل این اندیشه دارد
که او خنجر به دست این تیشه دارد
نداند کز فریب چشم جادو
گذارم تیشهٔ این در کف او
چنین میگفت و از دل ناله میکرد
دل از مژگان خود پر کاله میکرد
زمین از اشک چشمش سیل خون شد
روان با سیل سوی بیستون شد
به لب زین رشک جان خسرو آمد
ولی فرهاد را جانی نو آمد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#602
Posted: 17 Mar 2013 12:15
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «در بیان وصل و هجران نکویان و رفتن شیرین به تماشای بیستون»»
بهر جا وصل از دوری نکوتر
بجز یک جا که مهجوری نکوتر
رهد عطشان ز مردن آب خوردن
بجز یک جا که بهتر تشنه مردن
چه جا آنجا که یار آید ز در باز
برای آنکه بر دشمن کند ناز
ز یاران رنج به کاو بر تن آید
که بهر گوشمال دشمن آید
غذا به گر خورم از پهلوی خویش
کز آن گسترده خوان بهر بداندیش
به ار خون جگر باشد به جامم
که ریزد ساغر غیری به کامم
ز شبهای سیه چندان نسوزم
که شمع از آتش غیری فروزم
ولی غیرت هم از راهی نه نیکوست
کدام است آنکه بربندیم بر دوست
چو آمد یار خوش بر روی اوباش
به رغم هر که خواهد باش گو باش
به کام تشنه وانگه آب حیوان
هلاک آن دل کز او برگیری آسان
به ساغر کوثر و دلدار ساقی
حرام آن قطرهای کاو مانده باقی
چو عمر رفته را بخت آورد باز
از آن بدبختتر کو کورد باز
ز شیرین کوهکن را جام لبریز
بهانه گو شکر گو باش پرویز
به کوه این نامراد سنگ فرسای
به نقش پای شیرین چشم تر سای
ز درد جان گداز و آه دل سوز
ز شب روزش بتر بودی شب از روز
همه شب از غم جانان نخفتی
خیالش پیش چشم آورده گفتی
که او از یاد ناشادم نرفته
ز چشم ار رفته از یادم نرفته
ز جان از تاب زلفم تاب برده
ز چشم ار چشم مستم خواب برده
نگفتی چون برفتم کیم از ناز
نگفتم عمر رفته نایدم باز
نگفتی با وفا طبعم قرین است
نگفتم عادت بختم نه این است
نگفتی گشت خواهم آشنامن
نگفتم راست است اما نه بامن
نگفتی دل ستانم جانت به خشم
نگفتی این نبخشی و آنت به خشم
نگفتی راز تو با کس نگویم
نگفتم گویی اما پیش رویم
نگفتی خسروان از من به تابند
نگفتم ره نشینان تا چه یابند
نگفتی یکدلم با ره نشینان
نگفتم پیش آنان وای اینان
نکردی آنچه نیرنگت بیاراست
بیا تا آنچه گفتم بنگری راست
به وصل خود نگشتی رهنمونم
بیا بنگر که از هجر تو چونم
چو بنشستی به دلخواهی به پیشم
بیا بنگر به دلخواهی خویشم
ببین از درد هجرم در تب و تاب
ز چشم و دل درون آتش و آب
مرا گفتی چو دل در عشق بندی
دهد عشقت به آخر سر بلندی
بلندی داده عشق ارجمندم
ولی تنها به این کوه بلندم
مرا از بهر سختی آفریدند
نخست این جامه را بر تن بریدند
شدم چون از بر مادر به استاد
سر و کارم به سنگ افتاد و پولاد
همی بر سختیم سختی فزودند
به بدبختیم بدبختی فزودند
بدان سختی چو لختی چاره کردم
ز آهن رخنهها در خاره کردم
فتادم با دلی سنگین سر و کار
که آسان کرد پیشم هر چه دشوار
کجا آهن که با این سخت جانم
اگر کوشم در او راهی ندانم
بسی خارا به آهن سوده کردم
از این خارا روان فرسوده کردم
نگارا وقت دمسازیست بازآ
مرا هنگام جانبازیست بازآ
که از جان طاقت از تن تاب رفته
در این جو مانده ماهی آب رفته
بر این کهسار تاب ای ماهتابم
فرو نارفته از کوه آفتابم
همی ترسم که ای جان جهانم
نیایی ور رود بر باد جانم
گر از جان دادنم بیمیست زان است
که جان بهر نثار دلستان است
به سختی با اجل زان میستیزم
که باز آیی و جان بر پات ریزم
به هجران سخت باشد زندگانی
به امید تو کردم سخت جانی
اجل را میدهم هر دم فریبی
مگر یابم ز دیدارت نصیبی
به حیلت روزگاری میگذارم
که جان در پای دلداری سپارم
چه بودی طالعم دمساز گشتی
که جان رفته از تن بازگشتی
زمانی روی گلگون کن بدین سوی
ز گردش بخت را گلگونه کن روی
براین کوه ار شدی آن برق رفتار
چو برقی کاو فرود آید ز کهسار
وگر از نعل او فرسودی این کوه
ز من برخاستی این کوه اندوه
نمی گویم کزین کارم نفور است
به کار سخت همدستی ضرور است
گرم همدست سازی پای گلگون
کنم این کوه را یک لحظه هامون
خیالت گر چهای بیگانه کیشم
نخست آمد به همدستی خویشم
ولی چندان فریب و ناز دارد
که از شوخی ز کارم باز دارد
چنین میگفت و خون دیده باران
از آن کهسار چون سیل بهاران
زمانی دیده بست و بیخود افتاد
چو دید آن دم که از هم دیده بگشاد
به نام ایزد یکی دشت از غزالان
همه بالا بلندان خردسالان
همه در زیر چتر از تابش خور
چو تاووسان چتر آورده بر سر
در فردوس را گفتی گشادند
که آن حورا وشان بیرون فتادند
همه صید افکنان در راه و بیراه
کمند زلفشان بر گردن ماه
همه گلچهرگان با زلف پرچین
از ایشان دشت چون دامان گلچین
سگ افکن در پی آهو به هر سو
همه در پویه چون سگ دیده آهو
ز مژگان چنگل شاهین گشاده
چو شاهین در پی کبکان فتاده
شراب لاله گونشان در پیاله
همه صحرا تو گفتی رسته لاله
زمین از رویشان همچون گلستان
هوا از مویشان چون سنبلستان
بت گلگون سوار اندر میانه
روان را آرزو دل را بهانه
ز مژگان رخنه کن در خانهٔ دل
ز صورت شعله زن در خانه زین
خرد زنجیری زلف بلندش
سر زنجیر مویان در کمندش
قمر از پیشکاران جمالش
جنون از دستیاران خیالش
بلا را دیده بر فرمان بالاش
اجل را گوش بر حکم تقاضاش
نگاه فتنه بر چشمان مستش
فلک را دست بیرحمی به دستش
دل آشوبی ز همکاران مویش
جهانسوزی ز همدستان خویش
شه از گنج گهر او را خریدار
فقیر از آه شبگیرش طلبکار
به آن از زلف طوق بندگی نه
به این از لب شراب زندگی ده
چو چشم افتاد به روی کوهکن را
همی مالید چشم خویشتن را
به خود میگفت کاین آن سرونازست
که شاهان را به وصل او نیاز است ؟
که شد سوی گدایان رهنمونش
که ره بنمود سوی بیستونش ؟
کدام استاد این افسونگری کرد ؟
که این افسون به کار آن پری کرد ؟
که راهش زد که اندر راهش آورد ؟
به من چون دولت ناگاهش آورد ؟
کرا تاب کمند آمد بر افلاک ؟
که ماه آسمان افکند بر خاک ؟
مگر راه سپهر خویش دارد
که ره بر این بلندی پیش دارد
در این بد کآمد از آن دلفریبان
بتی چون سوی رنجوران طبیبان
پی آگاهی فرهاد مسکین
فرستادش مگر بانوی شیرین
سخنهایی که بود از بیش و کم گفت
برهمن را ز آهنگ صنم گفت
حدیث نامهٔ شاه جهان را
جواب نامهٔ سرو روان را
گر از خود یا از آن شیرین دهن گفت
تمامی را به گوش کوهکن گفت
از آن گفت و شنو بیچاره فرهاد
به جایی شد که چشم کس مبیناد
تنش گفتی ز بس تاب و تب آورد
نثار پای گلگون بر لب آورد
چو سیلاب از سر کوه آن یگانه
به استقبال شیرین شد روانه
شکر لب یافت اندر نیمه راهش
به سد شیرینی آمد عذر خواهش
به کوه آمد نگار لاله رخسار
چو خورشیدی که او تابد به کهسار
رسید آنجا که مرد آهنین دست
به کوه آن نقشهای طرفه بر بست
رسید آنجا که عشق سخت بازو
به کوه افکنده بد غارت به نیرو
شده سد پاره کوه از عشق پر زور
بدانسان کز تجلی سینه طور
چو پیش آمد رواقی دید عالی
که کردش دست عشق از سنگ خالی
شکسته طاق چرخ دیر بنیاد
به زیرش طاق دیگر بسته فرهاد
همی شد تا به سنگی شد مقابل
که بر تمثال آن شیرین شمایل
بگفت این سینهٔ فرهاد زار است
که در وی نقش شیرین آشکار است
به زلف خویش دستی زد پریوش
نگشت از حال خود آن نقش دلکش
از آنجا یافت کان تمثال خویش است
که احوالش نه چون احوال خویش است
و یا استاد چینی کرده نیرنگ
یکی آیینه بنمودهست از سنگ
تبسم را درون سینه ره داد
به صنعت پیشه مزد از یک نگه داد
به شوخی گفت کای مرد هنرور
تو گویی بوده شیرینت برابر
مرا خود یک نظر افزون ندیدی
چسان این صورت دلکش کشیدی
اگر گویم هنر بود این هنر نیست
چنین تمثال کار یک نظر نیست
بگفت آن یک نظر از چشم دل بود
از آنش دست هجران محو ننمود
چو دیدم بر رخت از دیدهٔ دل
از آن دارم شب و روزت مقابل
بگفت این نقش بد گو را بهانهست
به بی پروایی شیرین بهانهست
همی گوید که آن کاین نقش بستهست
چو دل شیرین به پهلویش نشستهست
که کس نادیده نقش کس نپرداخت
و گر پرداخت چو اصلش کجا ساخت
بگفتا داند این کاندیشد این راز
که این صورت که بر مه زیبدش ناز
برهر کس که جای از ناز دارد
ز بس شوخی زکارش باز دارد
دلی از سنگ باید جانی از روی
که پردازد به سنگ و تیشه زین روی
چو شیرینش چنین بی خویشتن دید
به بیهوشی صلاح کوهکن دید
بگفتا بایدش جامی که پیمود
به مستی چند حرفی گفت و بشنود
اگر حرفی زند مستی بهانهست
توان گفت او به بد مستی نشانهست
وزین غافل که عاشق چون شود مست
لب از اسرار عشقش چون توان بست
مگر میخواست وصف نوگل خویش
عیان تر بشنود از بلبل خویش
به دور آمد شرابی چون دل پاک
روان افروز دور از هر هوسناک
میی سرمایه عشق جوانی
کمین تعریفش آب زندگانی
به صافی چون عذار دلنوازان
به تلخی روزگار عشقبازان
سراپا حکمت و آداب گشته
فلاتونیست در خم آب گشته
ادبها دیده از خردی زدهقان
شده در خورد بزم پادشاهان
نخست آن مه به لعل آلوده یاقوت
نمود از لعل تر یاقوت را قوت
از آن رو جام می جان پرور آمد
که روزی بر لب آن دلبر آمد
چو جام از لعل او شد شکر آلود
به آن تلخی کش ایام پیمود
چو جوش باده هوش از دل ربودش
که چندان گشت آشوبی که بودش
جنون کش با خرد گرگ آشتی بود
چو فرصت یافت بر وی دست بگشود
که بیرون شو ز سرکاین خانهٔ ماست
نیاید صحبت عقل و جنون راست
خرد عشق و جنون را دید همدست
از آن هنگامه رخت خویش بر بست
ادب را رفت گستاخی به سر نیز
که گستاخیست جا ننگ است برخیز
حجاب این کشمکش چون دید شد راست
به او کس تا نگوید خیز برخاست
خرد با پیشکاران تا برون راند
جنون با دستیاران در درون ماند
حجاب عقل رفت و جای آن بود
حجاب عشق بر جا همچنان بود
حجاب عشق اگر از پیش خیزد
به مردی کاب مردان را بریزد
چه غم گر عشق داور پرده رو نیست
که خورشید است و چشم بد بر او نیست
ولی عشقی که نبود پردهاش پیش
زیان بیند هم از چشم بد خویش
که عاشق چون نظر پرورده نبود
همان بهتر که او بیپرده نبود
چو آتش عاشق آنگه رخ برافروخت
که اول خویش و آنگه پرده را سوخت
از آتش سوختن از پرده پیش است
که او خود پردهٔ سیمای خویش است
چو شیرین کوهکن را پرده در دید
به شیرینی از او در پرده پرسید
که ای چینی نسب مرد هنرمند
به چین با کیستت خویشی و پیوند
در آن شهری ز تخم سر بلندان
و یا از خاندان مستمندان
تو با فرهنگ و رای مهترانی
نپندارم که تخم کهترانی
نخستین روز کت پرسیدم از بوم
نگردید از نژادت هیچ معلوم
همی خواهم که دست از شرم شویی
نژاد خویشتن با من بگویی
دگر گفتش تو گویی بت پرستی
کت اندر بت تراشی هست دستی
بسی نقش است در این کوه خارا
نباشد همچو این صورت دل آرا
بدو فرهاد گفت آری چنین است
ز چینم بت پرستی کار چین است
تو ای بتگر به چین منزل گزینی
به غیر از بت پرستی می نبینی
چنین می رفت در اندیشهٔ من
کز اول روز دانی پیشهٔ من
ولی معذوری ای سرو سمن سا
که یک سرداری و سد گونه سودا
صنم ازناز دستی برد بر روی
به سد ناز و کرشمه گفت با اوی
که ای از تیشه رکش کلک مانی
ترا بینم به مزدوران نمانی
غریبی پیشه ور از کارفرما
ز سودای زر و نه فکر کالا
اگر روی زمین گردد پر از در
ترا بینم که چشم دل بود پر
همه گوهر ز نوک تیشه داری
نخواهی زر چه در اندیشه داری
چنین بیمزد این زحمت کشیدن
مرا بار آورد خجلت کشیدن
کشی رنج و هوای زر نداری
اگر رنج دو روزه بود باری
کرا داری بگو در کشور خویش
که نه داری سر او نه سر خویش
به حق آشنایی ها که پیشم
سراسر شرح ده احوال خویشم
از این گفتار فرهاد هنرمند
به خود پیچد و خامش ماند یکچند
وزان پس شرح غم با نازنین گفت
چنین شیرین نگفت اما چنین گفت
که ای لعلت زبانم برده از کار
زبانت بازم آورده به گفتار
چه میپرسی که تاب گفتنم نیست
و گر چه هم دل بنهفتنم نیست
شنیدم ای نگار لاله رخسار
دلی داری غمین جانی پرآزار
گلت پژمرده و طبعت فسردهست
که سودا در مزاجت راه بردهست
به حیلت کوه و صحرا میسپاری
که یک دم خاطری مشغول داری
چه باید بر سر غم غم نهادن
به فکر غم کشی چون من فتادن
به چنگ و باده ده خود را شکیبی
نه از درد دل چون من غریبی
ولی گویم به پیشت مشکل خویش
به امیدی که بگشایی دل خویش
مگو از غم، ره غم چون توان بست
که می گویند خون با خون توان بست
نگویم کز غمم آزاد سازی
که از غم خاطر خود شاد سازی
بدان ای گل عذار مه جبینم
که من شهزادهٔ اقلیم چینم
من از چینم همه چین بت پرستند
چو من یک تن ز دام بت نرستند
مرا مادر پدر بودند خرسند
ز هر کام از جهان الا ز فرزند
پدر گفتهست روزی با برهمن
که گر بت سازدم این دیده روشن
به فرزندی نماید سرفرازم
مر او را خادم بت خانه سازم
چنان گفت و چنان گشت و چنان کرد
مرا شش ساله در بتخانه آورد
یکی بتگر در آنجا رشک آذر
مرا افتاد خو با مرد بتگر
چو بت می کردم از جان خدمت او
که بد میل دلم با صنعت او
از آن خدمت روان او برافروخت
هر آن صنعت که بودش با من آموخت
برهمن بت تراشی داد یادم
بماند آن خوی طفلی در نهادم
چو از چشم محبت سوی من دید
چنان گشتم که استادم پسندید
بتی باری به سنگی نقش بستم
ربود آن بت عنان دل ز دستم
شب و روزم سر اندر پای او بود
سرم پیوسته پر سودای او بود
بسی گشتم که او را زنده بینم
به جان آن گوهر ارزنده بینم
ندیدم در همه چین همچو اویی
شدم شیدایی و آشفته خویی
از آن آشوب بی اندازه من
همه چین گشت پرآوازه من
همه گفتند شادان نیک بختی
زباغ خسروی خرم درختی
کش اول بت می صورت چشاند
به معنی بازش از صورت کشاند
همه بامن نیاز آغاز کردند
مرا از همگنان ممتاز کردند
برهمن چون مرا بی خویشتن دید
مرا همچون صنم خود را شمن دید
من از سودای بت ز آنگونه گشته
که فرش بت پرستی در نوشته
هجوم خلق و عشق بت چنان کرد
که دورم عاقبت از خانمان کرد
سفر کردم ز صورت سوی معنی
ترا دیدم بدیدم روی معنی
چه بودی باز چشمش بازگشتی
هم از صورت به معنی بازگشتی
وصال از دیدهٔ جانت گشادهست
ترا نیز اینچنین کاری فتادهست
هوسهای دل دیوانه تو
همه بت بوده در بتخانهٔ تو
خیال منصب و ملک و زن ومال
هوای عزت و سلمن و اقبال
هنرهایی که بود آخر و بالت
سراسر نقص میدیدی کمالت
همه چون بت پرستیهای خامه
سیاه از وی چو بختت روی نامه
چو با عشق بتان افتاد کارت
شرابی شد پی دفع خمارت
ز صورت های بی معنی رمیدی
چنان دیدی که در معنی رسیدی
بسی از سخت گوییهای اغیار
به سنگ و آهن افتادت سر و کار
بسی آه نفس را گرم کردی
که تا سنگین دلی را نرم کردی
بر دلها بسی رفتی به زاری
که نقش مهر بر سنگی نگاری
جفاها دیدی از بیگانه و خویش
ز جور دلبر و کین بداندیش
که گردیدی و سنجیدی کنونش
فزودن دیدی زکوه بیستونش
لبی دیدی که از شیرین کلامی
شکر را داده فتوا بر حرامی
رخی دیدی که خورشید سحر تاب
چو نیلوفر ز عشقش رفته در تاب
بدیدی مویی آتش پرور عشق
هزاران خسرو اندر چنبر عشق
قدی دیدی خرام آهو زشمشاد
به رعنایی غلامش سرو آزاد
تذروی دیدی از وی باغ رنگین
خضاب چنگلش از خون شاهین
غزالی دیدی از وی دشت را زیب
و زو بر پهلوی شیران سد آسیب
بهشتی دیدی از وی کلبه معمور
سرا پا رشک غلمان ، غیرت حور
اگر چه آن هم از صورت اثر داشت
ولیکن ره بمعنی بیشتر داشت
اگر چه نقش آن صورت زدت راه
ولی جانت ز معنی بود آگاه
ترا گر نی دل و گردیده بودی
چو فرهادش به معنی دیده بودی
برو شکری کن ار دردی رسیدت
که آخر چاره از مردی رسیدت
که معنیهای مردم صورت اوست
جنون سرمست جام حیرت اوست
هر آن معنی که صورت را مقابل
کجا بند صور بگشاید از دل
چو بحر معنی آید در تلاطم
شود این صورت معنی در او گم
در این معنی کسی کاو را نه دعویست
یقین داند که صورت عین معنیست
به نام خالق پیدا و پنهان
که پیدا و نهان داند به یکسان
در گنج سخن را میکنم باز
جهان پر سازم از درهای ممتاز
حدیثی را که وحشی کرده عنوان
وصالش نیز ناورده به پایان
به توفیق خداوند یگانه
به پایان آرم آن شیرین فسانه
که کس انجام آن نشیند از کس
که در ضمن سخن گفتندشان بس
حکایتها میان آن دو رفتهست
که نه آن دیده کس ، نی آن شنفتهست
شبی در خواب فرهاد آن به من گفت
که چشمم زیر کوه بیستون خفت
که آن افسانه کس نشنیده از کس
که من خواهم که بنیوشند از این پس
ز وحشی دید یاری روی یاری
وصالش داشت از یاری به کاری
بسی در معانی هردو سفتند
به مقداری که بد مقدور ، گفتند
به نام خسرو و فرهاد و شیرین
بیان عشق را بستند آیین
ولی ز آن قصه چیزی بود باقی
که پرشد ساغر هر دو ز ساقی
ز دور جام مردافکن فتادند
سخن از لب ، ز کف خامه نهادند
شدند اندر هوای وصل جانان
به گیتی یادگاری ماند از آنان
کنون آن خامه در دست من افتاد
که آرد قصهای شیرین ز فرهاد
چو شرح حال خود را کوهکن گفت
ندانی پاسخش چون زان دهن گفت
وصال اینجا سخن را بس نمودهست
نقاب از چهرهٔ جان بس نمودهست
ز صابر بشنو آن پاسخ که او داد
که بس کام از لبش زان گفتگو داد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#603
Posted: 17 Mar 2013 12:24
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «پاسخ دادن شیرین فرهاد را»»
چو از فرهاد، شیرین قصه بشنید
ز زیر لب به سان غنچه خندید
که حالی یافتم ، داری چه اندوه
که از دست تو مینالد دل کوه
ز دستت بیستون آمد به فریاد
که ای شیرین فغان از دست فرهاد
چو نامم از ندایت کوه بنشیند
به آواز صدا همچون تو نالید
مرا آگاهی از درد دلت داد
مخور غم کاخر از من دل کنی شاد
به هجرم خون اگر خوردی، زیان نیست
ز وصلم حاصلت جز قوت جان نیست
ز هجرم داد عشق از گوشمالت
دهد می اینک از جام وصالت
شب تاریک هجرانت سرآید
مهت با مهر تر از اختر آید
ز تمثالی که در این کوه بستی
دل ناشاد شیرین را شکستی
تو اندر بت تراشی بودی استاد
ندانستی در اینجا باید استاد
بیا انصاف ده بر سنگ خاره
چنین بندند نقش ماهپاره
کجا کی روی من دیدی که بر سنگ
زدی نقشم چنین ای مرد فرهنگ
به چشم مستم آری نگاهی
بنشناسی سفیدی از سیاهی
همی بینی از این برگشته مژگان
به سینه خنجر و در دیده پیکان
وگر بر ابرویم پیوسته بینی
ز تیرش پیکر جان خسته بینی
چو رویم ز آتش می برفروزد
ز برقی خرمن سد جان بسوزد
ز لعلم گر بیارد با تو گفتار
چه دریای کزو آری پدیدار
به رویت در نه زانسان تنگ بسته
که بین خندهای زان همچو پسته
جمالی را که یزدان آفریدهست
بدین خوبی که چشم کس ندیدهست
تو نتوانی به کلک و تیشه سازی
بدین صنعتگری گردن فرازی
به رویم گر توانی نیک دیدن
ببین تا نیک بتوانی کشیدن
به یک دیدن چه دریابی ز رویم
بجز ماندن به قید تار مویم
برای آن که در صنعت شوی فرد
به رویم بایدت چندین نظر کرد
حواست را بدین خدمت سپردن
ز لوح دل غبار غیر بردن
نمودن آینه ی دل ازهوس پاک
که نقشم را تواند کردن ادراک
چو زنگ از آینه ی خود پاک سازی
در آن نقش مرا ادراک سازی
چو در آیینه ات نقش جمالم
در آمد کش چنان نقش مثالم
چو فرهاد این سخن ز آن ماه بشنید
برآورد از درون آهی و نالید
که من ز اول نظر کن روی دیدم
به آخر پایهٔ حیرت رسیدم
به موی تو که در روی تو حیران
شدم از غمزه آن چشم فتان
ز بالایت به پا دیدم قیامت
نمودم زان قیامت جای قامت
ز ابرویت شدم از عالمی طاق
ز رویت بر جمالت سخت مشتاق
ز مژگانت که زخمش بر جگر بود
به وصف ازبخت من بر گشته تر بود
به دل سد زخم کاری بیش دارم
ولی سد چشم یاری پیش دارم
از آن خالی که چشمت را به دنبال
بود ، گشتهست دیگرگون مرا حال
ز خندان پستهات از هوش رفتم
سخنگو آمدم، خاموش رفتم
ز زلف بستهٔ زنجیر ماندم
به زنجیر تو چون نخجیر ماندم
ز شوق گردنت از سر گذشتم
به سر سیل از دو چشم تر گذشتم
گرفته گردنت در عشوه کردن
به شوخی خون سد بی دل به گردن
از این دستان سرانگشتان نجویم
فرو بردی ز دستت بین که چونم
تنت سیم است یا مرمر ندانم
ندیده وصفی از وی چون توانم
اگر پستان و گر نافی ترا هست
ندیده نقشی از وی کی توان بست
به زیر ناف اگر داری میانی
ندانم تا ز او آرم نشانی
اگر چیز دگر در آن میان هست
نه من دانم نه خسرو تا جهان هست
به گلگونت دوبار این روی دیدم
که تمثالت به آن آیین کشیدم
چو نپسندیدی آن تمثال از من
مپوشان از من این روی چو گلشن
مگر این خدمت از من خوش برآید
به کامم آبی از آتش برآید
چو شیرین این سخنها کرد از او گوش
برون رفتش قرار از دل ، ز سر هوش
زمانی در شگفت از آن بیان ماند
جوابی بودش اما در دهان ماند
پس از اندیشهٔ بسیار خندان
ز ناز آورد گلگون را به جولان
به ابرویش اشارت کرد کای یار
بیا همراه من تا طرف گلزار
بیا تا با تو بنشینم زمانی
بگویم با تو شیرین داستانی
بیا آیینهای نه پیش رویم
ببر تمثال رخسار نکویم
بیا تا از لبت بخشم شرابی
که از دورش چنین مست و خرابی
بیا تا بر رخت آرم نگاهی
که در کیش وفا نبود گناهی
بیا تا ساغری نوشیم با هم
به مستی یک نفس جوشیم با هم
بیا تا مزد خدمتهات بخشم
یکی پیمانه زین لبهات بخشم
که تا باشی ز مستی برنیایی
به فکر ساغر دیگر نیایی
پس آنکه گفت ساقی را که باما
بیا و همره آور جام صهبا
که از غم تو گلم افسرده گشتهست
دلم از دست خسرو مرده گشتهست
پس از این گفت گلگون را عنان داد
به دنبالش دوان فرهاد چون باد
به هر جایی که گلگون پا نهادی
رخ از یاریش او بر جا نهادی
چنین میرفت تا خوش مرغزاری
که با سد گل نبودش رسته خاری
گل و سبزه ز بس انبوه گشته
نهان در زیر سبزه کوه گشته
روان از چشمههایش آب روشن
عیان در آب روشن عکس گلشن
غزلخوان بلبلان بر شاخسارش
به سرخیمه ز ابر نوبهارش
به خاک دشت بس بنشسته ژاله
دمیده لاله چون پر می پیاله
ز خوشه همچو پروین تارم تاک
خیال همسری داده به افلاک
دل شیرین در آنجا گشت نازل
فرود آمد ز گلگون از پیدل
به فرش سبزه چون گلزار بنشست
به فکر کار آن افکار بنشست
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#604
Posted: 17 Mar 2013 12:26
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «نازل شدن شیرین به دلجویی فرهاد مسکین در دامنهٔ کوه بیستون»»
چو نازل شد به فرش سبزه چون گل
به گل افشاند زلف همچو سنبل
بر خود خواند آن آواره دل را
برایش نرم کرد آن خاره دل را
نشاندش رو به روی و پرده برداشت
که دیدش کام خشک و چشم تر داشت
به ساقی گفت آن مینای می کو
نشاط محفل جمشید و کی کو
بیار و در قدح ریز و به من ده
گلم افسرده بین آب چمن ده
بت ساقی قدح از باده پر کرد
هلال جام را از می چو خور کرد
بزد زانو به خدمت پیش شیرین
به دستش داد بدری پر ز پروین
گرفت از دست او شیرین خود کام
به شوخی بوسهای زد بر لب جام
پس آنگه گفت با فرهاد مسکین
که بستان این قدح از دست شیرین
بخور از دستم این جان داروی هوش
که غمهای کهن سازد فراموش
اگرخسرو به شکر کرده پیوند
تو هم از لعل شیرین نوش کن قند
به کوری شکر قند مکرر
مکرر بخشمت از لب نه شکر
شکر در کام خسرو خوش گواراست
کز این قند مکرر روزه داراست
گرفت از دست شیرین جام و نوشید
چو خم از آتش آن آب جوشید
روان شد گرمی می در دماغش
فروزان شد ز برق می چراغش
خرد یکباره بیرون شد ز دستش
حجاب افکند یک سو چشم مستش
پی نظاره پرده شرم شق کرد
ز تاب دیدنش شیرین عرق کرد
به برگ گل نشستن خوی چو شبنم
گلش را تازگی افزود در دم
ز لب چون غنچه خندان گشت و بشکفت
به دلداری یار مهربان گفت
بیا چون دل برم بنشین زمانی
که برخوان وصالم میهمانی
نظر بگشا به رخساری که خسرو
بود محروم از آن ز آن دلبر نو
ز کام قندم از شکر گذشته
ز بدر نامم از اختر گذشته
ز ارمن کان قندم را طلبکار
شد و با شکرش شد گرم بازار
مگس طبعی یار بلهوس بین
به هر جا شکر او را چون مگس بین
چو فرهاد این سخنها کرد از او گوش
برفت از کار او یکباره سرپوش
ز جا برجست و در پهلوش بنشست
سخن بشنید از او خاموش بنشست
سراپا دیده شد تا بیندش روی
شود همدم به آن لعل سخنگوی
ولی از شرم سر بالا نمیکرد
نظر بر آن رخ زیبا نمی کرد
مراد خویشتن با او نمیگفت
سخن در آن رخ نیکو نمیگفت
چو شیرین اینچنینش دید ، در دم
به ساقی گفت می درده دمادم
دمی از باده ما را آزمون آر
ز وسواس خردمندی برون آر
حکیمان را براین گفت اتفاق است
که اندر بزم هشیاران نفاق است
ز عقل دوربین دوریم ازعیش
ز دانش سخت مهجوریم از عیش
خوشا مستی و صدق می پرستان
که نی سالوس دانند و نه دستان
شنید از وی چو ساقی جام پر کرد
قدح را پخته باز از خام پر کرد
گرفت و خورد دردیهای آن جام
نصیب کوهکن آمد سرانجام
چو سور یار شیرین خورد فرهاد
ز قید خو بکلی گشت آزاد
نه یاد خویش ، نی بیگانه ماندش
نه صبر اندر دل دیوانه ماندش
به روی یار شیرین شد غزلخوان
کتاب عشق را بگشود عنوان
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#605
Posted: 17 Mar 2013 12:32
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «غزل خواندن فرهاد»»
که بر رویم نگاهی کن خدا را
به صحبت آشنا کن آشنا را
به بوسی زان لبم بنواز از مهر
مکن پنهان ز رنجوران دوا را
گدای کوی تو گشتم به شاهی
به خوان وصل خود بنشان گدا را
میان عاشقانم کن سر افراز
بنه تا سر نهم بر پات یارا
اگر خسرو نیم فرهاد عشقم
که از یاری به سر بردم وفا را
نیم صابر که صبر آرم به هجران
بده کام دلم یا دل خدا را
غزل را چون به پایان برد فرهاد
به شیرین گفت از هجر تو فریاد
نه تلخ است آنچنان کامم ز هجران
که چون خسرو شکرخایم به دندان
بده بوسی از آن لعل چو قندم
که تو عیسی دمی من درد مندم
خمار هجر دارم ده شرابم
که از بهر شراب تو کبابم
دل شیرین به حالش سوخت دردم
به ساقی گفت کو آن ساغر جم
بیا یک دم ز خود آزاد سازم
خراب از عشق چون فرهاد سازم
شنید و جام پر کرد و به او داد
کشید و داد جامی هم به فرهاد
سوم ساغر چو نوشیدند با هم
به صحبت سخت جوشیدند با هم
چنین بودند تا شب گشت آن روز
نهان شد چهر مهر عالم افروز
به مغرب شد نهان مهر دل آرا
ز مشرق ماه بدر آمد به بالا
چو رخ بنهفت خور بنمود کیوان
چراغان شد ز کوکبهای رخشان
پرستاران شیرین راز گفتند
سخنهایی که باید باز گفتند
که امشب را کجا ؟ چون برسر آری ؟
که را با خود به بزم و بستر آری ؟
رود زینجا که و ماند که اینجا ؟
نظر کن تا چه میباید به فردا
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#606
Posted: 17 Mar 2013 12:35
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «پاسخ دادن شیرین پرستاران را»»
بگفت از راز من پوشیده دارید
شبی با کوهکن بازم گذارید
که در عشقم بجز خواری ندیدهست
ره و رسم وفاداری ندیدهست
به سنگ و آهن از من یار گشتهست
ز سختی محنتش بسیار گشتهست
به یادم میتراشد کوه را روی
به رویش میرود از خون دل جوی
تنش زار و دلش بیمار عشق است
زیان و سودش از بازار عشق است
ز هجرم جز دل پر غم ندارد
به زخم از وصل من مرهم ندارد
که تا نخل قدم بر بار دیدهست
رطب ناخورده نیش خار چیدهست
بیارایید امشب محفلم را
دهید از کوهکن کام دلم را
گلم بیبلبلی خندان نگردد
سرم بیشور با سامان نگردد
لوای شادکامی بر فرازید
می و نقل و کباب آماده سازید
اگر سیب سفاهان نیست ، غم نیست
زنخدانم به لطف از سیب کم نیست
هم از نارنج و اترج بینیازم
که لیمو بار دارد سرو نازم
ز حلوا گر ندارید آب دندان
بود حلوای لعلم باب دندان
ازاین مهمان که امشب هست مارا
نخواهد بست غم در شست ما را
شب قدر است و روز عید امشب
نوازد چنگ خود ناهید امشب
همی می در قدح ریزید تا مست
شود هر کس که در این کوه سر هست
که کس را آگهی از ما نباشد
میان ما کسی را جا نباشد
پس از آراستن بزم طرب را
به ما تا روز بگذارید شب را
نه دایه نه کنیزی هست در کار
که بخت کوهکن گشتهست بیدار
پرستاران ز او چون این شنیدند
ز حیرت جمله انگشتان گزیدند
ولی غیر از رضای او نجستند
به پیش او ورای او نجستند
یکی بزم طرب آماده کردند
صراحی هر چه بد پر باده کردند
به محفل هر چه میبایست بردند
به جان پا در ره خدمت فشردند
نهالیها نهادند و برفتند
در آن بیدار شب تا روز خفتند
یکی آگه نشد زیشان که شیرین
چسان آسود با فرهاد مسکین
مگر پر کار گلبانوی هشیار
که چون کوکب دو چشمشبود بیدار
فراز پشتهای از دور تا روز
ز حسرت بد دهانش باز چون یوز
به جاسوسی ز خسرو بود مأمور
که بیاجری نباشد هیچ مزدور
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#607
Posted: 17 Mar 2013 12:40
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «در بیان مصاحبت شیرین با فرهاد در آن شب»»
چو شیرین کوهکن را دید با خویش
به تنها دور از چشم بداندیش
به نرمی گفت او را خیرمقدم
که جانت از وصالم باد خرم
غم دیرین مگو در سینه دارم
که در ساغر می دیرینه دارم
بگو، بشنو ، چو اکنون هست فرصت
که عاقل گاه فرصت ندهد از دست
کم افتد کز دری یاری درآید
پس از سالی گل از خاری برآید
به هر سودا اگر میبود سودی
فقیری در جهان هرگز نبودی
به ملک و مال اگر کس کام دیدی
ز لعلم کام خسرو جام دیدی
ز قسمت بیش نتوان خورد هرگز
ز مدت پیش نتوان برد هرگز
چو فرهاد این سخنها کرد از او گوش
به سر همچون خم می آمدش جوش
بگفتا عقل کو تا کار بندم
بگو تا پیش تو زنار بندم
بگفتا از لبم شکر نخواهی
بگفتا خواهم ار کیفر نخواهی
بگفتا شکرم را نرخ جان است
بگفتا گر به سد جان رایگان است
بگفتا یک دو ساغر خورد باید
بگفتا هر چه فرمایی تو شاید
بگفتا نه صراحی پیش دستم
بگفتا ده قدح زان چشم مستم
نگاهی کرد از آن چشم مستش
بکلی برد دین و دل ز دستش
قدح پر کرد و گفتا گیر و درکش
گرفت و خورد و گفتا پرده برکش
شنید و برقع و معجر برانداخت
به رویش دیده برکرد و سرانداخت
چوشیرین آن نیاز از کوهکن دید
به رویش چون گل سیراب خندید
ز درج لعل مروارید بنمود
نیاز کوهکن زان خنده افزود
تقاضا کرد بوسیدن لبش را
به سر ننهاد دندان مطلبش را
چو شیرین گشت آگه از تقاضاش
به سان غنچه خندان گشت لبهاش
میان خنده و مستی به کامش
نهاد آن لب که از وی بود کامش
لبش چون با لب شیرین قرین شد
به کام از کوثرش ماء معین شد
نبودش باور از بخت این که شیرین
نشسته در برش چون باغ نسرین
به دندان خواست خاییدن لبش را
نه تنها لب که سیب غبغبش را
ولی ترسید کز لعلش چکد خون
فتد از پرده راز عشق بیرون
به بوسیدن نیفزود او گزیدن
که چون خسرو شکر باید مزیدن
دل شیرین هم از آن کار خوش بود
که با او یار و او با یار خوش بود
زمانی دیر در این کار ماندند
دویی را در برون در نشاندند
یکی گشتند همچون شیر و شکر
نه از پا باخبر بودند و نی سر
چو جان و تن به هم پیوسته گشتند
ز هر اندیشهای وارسته گشتند
چو از شب رفت پاسی دست فرهاد
شد اندر سینهٔ آن سرو آزاد
دولیمو دید شیرین و رسیده
که به ز آن باغبان هرگز ندیده
برای دفع صفراهای هجران
بر آن شد تا گزد او را به دندان
ولیکن از گزیدن پاس خود داشت
مکیده و بوسهای در پاش بگذاشت
براند از ساحت سینه به نافش
چو شیرین داشت زین جرأت معافش
ز ناف او دل فرهاد خون شد
چو مشک از نافهٔ نافش برون شد
مگرپنداشت ناف او فتادهست
به حقه لعل رخت خود نهادهست
همی رفت از پی افتاده نافش
که جا بدهد چو مشک اندر غلافش
ره از شلوار بندش دید بسته
چو بندی شد دلش زین عقده خسته
ولی از معنی خیر الامورش
نه در نزدیک دل ماند و نه دورش
کز اینجا بر گذشتن حد کس نیست
بجز خسرو کسی را این هوس نیست
چو نقدش از محک بیغش برآمد
چو آب افتاده ، چون آتش برآمد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#608
Posted: 17 Mar 2013 12:44
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ «امتحان کردن شیرین فرهاد را در عشق»»
به گرمی گفتش ار کار دگر هست
بجو تا وقت و فرصت این قدر هست
که این شب چون به روز آید ز شیرین
به هجران وصل بگراید ز شیرین
پس از این شب بود روز جدایی
که این بودهست تقدیر خدایی
چو فرهاد این شنید ، از دل به سد درد
برآورد آهی و از جان فغان کرد
که ای وصلت دوای درد هجران
چه سازم در فراقت با دل و جان
تو گر رخ پوشی از من جان نخواهم
اگر دردم کشد درمان نخواهم
به هجران گر بر این سر کوه مانم
به زیر کوه سد اندوه مانم
نخواهم زندگانی در فراقت
که شادم ز اجتماع و احتراقت
بگفت از اجتماع و احتراقم
اگر شادی میندیش از فراقم
که در قربت مه ار مهرش بسوزد
ز مهرش بار دیگر برفروزد
هلالش را چو خواند در مقابل
کند بدر و برد اندوهش از دل
اگر خسرو نبندد پایم از راه
به هر مه بردمم زین کوه چون ماه
شبان تیرهات را نور بخشم
گه از نزدیک و گه از دور بخشم
و گر چون شکرم در کام گیرد
ز لعل شکرینم جام گیرد
دگر نگذاردم از کف زمانی
که آساید ز وصلم خسته جانی
اگر با خسروم افتد چنین کار
به هجرانم بباید ساخت ناچار
ز وصلم گر به ظاهر دور مانی
به سد محنت ز من مهجور مانی
به تمثال و به یادم آشنا شو
ز اندوه جداییها جدا شو
میسر بی منت گر هست خوابی
به خواب آیم ترا چون آفتابی
غرض هر کامت از من هست مقصود
بخواه اکنون که آمد گاه بدرود
بگفتا کام خسرو کام من نیست
به شهد شهوت آلوده دهن نیست
رضای تو مرا مقصود جان است
نه کام دل نه دل اندر میان است
تراگر راندن شهوت مراد است
مرا نی در کمر آب و نه باد است
وگر این نیست قصد و امتحان است
مرا آن تیر جسته از کمان است
به چین افکندم آنرا همچو نافه
چو آهوی ختایی بی گزافه
و گر زان صورتی بر جای ماندهست
به راه عاشقی بی پای ماندهست
بنتواند ز جا برخاست کامی
ندارد جز قعود بیقیامی
چو خسرو گر کسی آلفته گردد
بود کین در به سعیش سفته گردد
ز حرف کوهکن شیرین برآشفت
بخندید و در آن آشفتگی گفت
چوخسرو بایدت آلفته گشتن
که میباید درم را سفته گشتن
تو کوه بیستون از پا درآری
چرا افزار در سفتن نداری
وگر داری و از کار اوفتادهست
چو خوانیمش به خدمت ایستادهست
رضای من اگر جویی زجا خیز
به خدمت کوش و از شنعت مپرهیز
که بی مردی زنی را خرمی نیست
که بی روح القدس این مریمی نیست
بسنب این گوهر ناسفته ام را
بکن بیدار عیش خفته ام را
که از آمیزش خسرو به شکر
نهادم پیشت این ناسفته گوهر
فکندم گنج باد آورد از دست
که جانم با غم عشق تو پیوست
ز عشقت بی نیاز از ملک و مالم
در این برج شرف نبود وبالم
نخوانده خطبهام خسرو به محضر
نکرده بیع این ناسفته گوهر
متاع خویش را دیگر به خسرو
بنفروشم که دارد دلبری نو
بیا آسان کن از خود مشکلم را
به برگیر و بده کام دلم را
که مه را مشتری در کار باشد
نه هر انجم که در رفتار باشد
چو فرهاد این سخنها کرد از او گوش
به کامش شد شرنگ از غیرت آن نوش
بگفت ای عشق تو منظور جانم
کرم فرما به این خدمت مخوانم
از این خدمت مرا معذور میدار
که در سفتن بسی کاریست دشوار
به هجران تا رضای تست سازم
به وصلم گر نوازی سرفرازم
مرا در عشق تو از خود خبر نیست
به غیر از عاشقی کار دگر نیست
بر این سر کوهم ار گویی بمانم
وگر خواهی به پایت جان فشانم
چو شیرین این سخنها کرد از او گوش
به کامش باز کرد آن چشمهٔ نوش
دهانش را ز نقل بوسه پر کرد
ز مژگان هم کنارش پر ز در کرد
در آغوشش دمی بگرفت چون جان
به کامش لب نهاد و گفت خندان
که الحق چون تو اندر عشق فردی
ندیده تا جهان دیدهست مردی
نشاندم بر سر خوان وصالت
نپوشیدم ز چشم جان جمالت
ترا چندان که باید آزمودم
به رویت باب احسانها گشودم
زرت آمد برون پاک از خلاصم
چه غم دیگر ز طعن عام و خاصم
بمان چندی بر این سرکوه چون برف
گدازان کن به یادم عمر را صرف
که آخر زین گدازش جام لاله
دمد زین خاک چون پر می پیاله
به پایان نخل عشق آرد از آن بار
کند آسان هزاران کار دشوار
میان گفتگو شد صبح را چاک
گریبان و عیان شد عرصهٔ خاک
ز زیر زاغ شب چون بیضه خورشید
عیان شد چون به محفل جام جمشید
پرستاران شیرین هم ز بستر
برآوردند سر چون خفت اختر
پی پوشیدن آن راز شیرین
ز جا برخاست همچون باغ نسرین
چو خور بر کوههٔ گلگون برآمد
چو سیل از کوه در هامون برآمد
وداع کوهکن کرد و عنان داد
به گلگون و روانش ساخت چون باد
پرستارانش هم از پی براندند
به هجرش کوهکن را برنشاندند
از آن هامون چو بیرون رفت شیرین
نماند آنجا بجز فرهاد مسکین
به سنگ و تیشه باز افتاد کارش
به تکمیل مثال روی یارش
ندانم در فراق یار چون کرد
ز تیشه بیستون را بیستون کرد
پس از چندی که شیرین را به خسرو
گذار افتاد و جست آن شادی نو
حدیث کوهکن گفتند با هم
در این مدعا سفتند با هم
میان گفتگو خسرو ز شیرین
شنید از محنت فرهاد مسکین
به عشق کوهکن دیدش گرفتار
پی آزادیش دل ساخت بیدار
به دفع کوهکن اندیشه ها کرد
بسی تیر خطا از کف رها کرد
در آخر از حدیث مرگ شیرین
به جان کوهکن افکند زوبین
نبودش چون ز عشق او فروغی
به جانش زد خدنگی از دروغی
به تیشه دست خود سر کوفت فرهاد
شد از کوه دو سد اندوه آزاد
درخت عشق را جزغم ثمر نیست
بر و برگش جز از خون جگر نیست
نه تنها کوهکن جان داد ناشاد
که خسرو هم نشد زین غصه آزاد
یکی از تیشه تاج غم به سرداشت
یکی پهلو دریده از پسر داشت
خمش کن صابر ازین گفت پرپیچ
که دنیا نیست غیر از هیچ در هیچ
زبان زین گفتگو بربند یکچند
که توتی از زبان ماندهست در بند
وصال و وحشی این افسانه خواندند
به پایان نامده دامان فشاندند
تو هم رمزی از این افسانه گفتی
که اندر خواب دیدی یا شنفتی
جهان گویی همه خواب و خیال است
خیال وخواب اگر نبود چه حال است
دلم از معنی این قال خون است
که در آخر ندانم حال چون است
بود خواب و خیال این خواری ما
پس از مردن بود بیداری ما
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#609
Posted: 17 Mar 2013 14:00
نقد و تحلیل آثار وحشی بافقی
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#610
Posted: 17 Mar 2013 14:07
هنر داستانسرايى وحشى در مثنوى فرهاد و شيرين
الهى سينه اى ده آتش افروز
در آن سينه دلى وان دل همه سوز
هر آن دل را كه سوزى نيست، دل نيست
دل افسرده غير از آب و گل نيست
دلم پر شعله گردان ، سينه پر دود
زبانم كن به گفتن آتش آلود ...
- وحشى در ابتداى داستان از خدا دلى پرسوز و گداز مى طلبد و دعايش مستجاب مىگردد. مثنوى فرهاد و شيرين يكى از مهمترين آثار وحشى بافقى است. داستانى است مؤثر و دلنشين و جذاب كه حسبالحال شاعر عاشق پيشه ماست. وى داستان زندگى پردرد و سراسر عشق خود را به تقليد از خسرو و شيرين نظامى گنجوى در قالب مثنوى فرهاد و شيرين بيان مىدارد:
منم فرهاد و شيرين آن شكرخند
كز آن چون كوهكن جان بايدم كند
چه فرهاد و چه شيرين اين بهانه است
سخن اين است و ديگرها فسانه است
- زبان وحشى در طول اين منظومه دلنشين و جذاب و آتشين و به زبان محاوره و تخاطب نزديك است. شخصيّت فرهاد و استغناى طبع او با هنرمندى خاصّى بيان شده است:
ز كار كارفرمايان برآشفت
گره بر گوشه ابرو زد و گفت
مگر از بهر زر، ما كار سنجيم؟
ز ميل طبع خود زين سان به رنجيم
چه مايه زر، كه ما بر باد داديم
از آن روزى كه بازو برگشاديم
به ذوق كارفرما كار سازيم
ز مزد كارفرما بى نيازيم
- گفتگوى زيبا و هنرمندانه و بخردانه شيرين با فرهاد و جواب هاى عاقلانه و زيركانه فرهاد در پايان داستان نيمه تمام فرهاد و شيرين وحشى ، هنر داستانسرايى وحشى را تحكيم مى بخشد:
شكر لب گفت كاين ميل از كجا خاست
بگفت از يك دو حرف آشنا خاست
بگفتش كان چه حرف آشنا بود
بگفتا مژدهاى چند از وفا بود
بگفت از گلرخان بيند وفا كس
بگفت اين آرزو عشّاق را بس ...
- زبان وحشى در فرهاد و شيرين زبانى عشقآميز، پر شكوه و پرسوز و گداز است:
زبان جانگدازان آتشين است
چو شمعش آتش اندر آستين است
كسى كو آن زبان در آستين نيست
زبانش هست، امّا آتشين نيست
حديث عشق آتشبار بايد
زبان آتشين در كار بايد
- زبان وحشى به روش روزمره عوام است و در بعضى جاها به قدرى ساده سخن گفته كه زبانش را سهل و ممتنع كرده و به صورت ضربالمثل درآورده است:
خموشى پرده پوش راز باشد
نه مانند سخن غمّاز باشد
- كلمات و اصطلاحات عاميانه در فرهاد و شيرين وحشى:
به ترتيبى نهاده وضع عالم
كه نى يك موى باشد بيش و نى كم
كسى را كاين هما بر سر نشيند
به بالادست اسكندر نشيند
بعينه همچو يك نور و دو ديده
كه آن را چشم كوتهبين دو ديده
اگرچه ظاهرا صورت دگر بود
ولى پنهان نوايى بيشتر بود
هنر كمياب باشد زر بسى هست
هنر چيزى است كان با كم كسى هست
- طرح كوتاهى از نجوم كه چندان ساده نيست و تشخّص و تحرّك به كواكب بخشيده است:
به زير پى نخستين عرصه پيمود
قمر رخ بر ركاب روشنش سود
فروغى كامدى گرد از ركابش
ندادى در دو هفته آفتابش
وز آن منزل، همان دم كرد شبگير
دبستان دوّم جا ساخت چون تير
عطارد لوح خود آورد پيشش
كه اينم هست كن نعلين خويشش
چو در بزم سوّم آوازه انداخت
به چادر زهره، ساز خود نهان ساخت ...
- تصويرى از افلاك، هنر داستانسرايى وحشى را بيشتر به ما مىآموزد:
برون آ، يا نبى اللّه، برون آى
برون آ، با رخ چون مه، برون آى!
برون فرما كه مه را دل شكسته
ز شوقت بر سر آتش نشسته
عطارد تا ز وصلت مژده بشنيد
چو طفل مكتب است اندر شب عيد ...
- تخيّلات شاعر كويرنشين براى توصيف دشت زيبا و دلربا و سرسبز:
مى عشرت به گردش صبح تا شام
به صبح و شام مشغول مى و جام
صباحى از صبوحى عشرت اندوز
خمار شب شكسته جرعه روز
شراب صبح و صبح شادمانى
صلاى عيش و عشرت جاودانى
هوس را در گريبان اخگر افتاد
صبورى را خسك در بستر افتاد
طلب را كفش، پيش پا نهادند
غرض را رخت در صحرا نهادند
- نزديك شدن زبان وحشى به زبان گفتگو:
ز ما تا عشق بس راه درازى است
به هر گامى نشيبى و فرازى است
نشيبش چيست؟ خاك راه گشتن
فراز او كدام؟ از خود گذشتن
- ضربالمثهاى شعر وحشى نزديك به زبان محاوره است:
زبان بسيار سر بر باد داده است
زبان را سر عدوى خانه زاد است
ز بىيارى دلى بودش چنان تنگ
كه بودى با در و ديوار در جنگ
اساسى گر ندارى كوه بنياد
غم خود خور كه كاهى در ره باد
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7