ارسالها: 2517
#611
Posted: 17 Mar 2013 14:14
ابداعى بودن توصيفها
- وحشى برخلاف ديگران كه مىخواهند قلب و دلشان از غم و اندوه تهى باشد او در جستجوى سينهاى آتشافروز و دلى همه سوز است. مىخواهد عاشق باشد و عشق ورزد. وحشى از آن دسته انسانهايى است كه بر اثر جور و جفاى بسيار روزگار و تحمّل غم و اندوه زمانه از خداوند دلى مملوّ از غم مىطلبد تا به وسيله آن با عشقى آتشين دلش متوجّه خدا گردد. وى لطف بارى تعالى را مىخواهد و معتقد است تا لطف الهى شامل حالش نگردد از گنج و اسرار الهى پشيزى كسب نخواهد كرد اين موضوع را در ابتداى منظومه فرهاد و شرين مىآورد:
الهى سينهاى ده آتش افروز
در آن سينه دلى وان دل همه سوز
هر آن دل را كه سوزى نيست، دل نيست
دل افسرده غير از آب و گل نيست
- در توصيف خداوند كه نامش چاشنىبخش زبانها و حلاوت سنج بيانهاست:
به نام چاشنىبخش زبانها
حلاوتسنج معنى در بيانها
شكر پاش زبانهاى شكر ريز
به شيرين نكتههاى حالتانگيز
تمنّابخش هر سركش هوايى است
جرس جنبان هر دلكش نوايى است
چراغ افروز ناز جان گدازان
نياز آموز طور عشق بازان
كليد قفل و بند آرزوها
نهايت بين راه جستجوها
نبوّت مسندآرايان تقدير
وز او اقليم جان كردند تسخير
- جبرييل از پيامبر مىخواهد كه برون آيد زيرا تمام سيارگان و ستارگان آسمان چون ماه، عطارد، زهره، خورشيد، بهرام، برجيس و كيوان منتظر قدوم مبارك نبىاكرم هستند اين مفاهيم به صورت استادانهاى عنوان شده است:
برون فرما كه مه را دل شكسته
ز شوقت بر سر آتش نشسته
عطارد تا ز وصلت مژده بشنيد
چو طفل مكتب است اندر شب عيد
برون تاز و به حال زهره پرداز
كه چنگ طاقتش افتاده از ساز
على عالى الشأن مقصد كل
به ذيلش جمله را دست توسّل
جبين آراى شاهان خاك راهش
حريم قدس دوز بارگاهش
ولايش «عروهالوثقى» جهان را
بدو نازش زمين و آسمان را
ز پيشانيش نور وادى طور
جبين و روى او «نورٌ على نورٌ»
- توصيف در آرايش و نكويى سخن:
سخن صيقلگر مرآت روح است
سخن مفتاح ابواب فتوح است
سخن گنج است و دل گنجور اين گنج
وز او ميزان عقل و جان گهرسنج
ز ابر بال او در پر فشانى
ببارد ز آسمان تاج كيانى
ز پايش چون سرى عيوقسا شد
به تعظيمش سر عيوق تا شد
كسى را كاين هما بر سر نشيند
به بالادست اسكندر نشيند
- تمثيلهاى بديع وحشى در مورد خموشى كه پاسبان اهل راز است:
خموشى پاسبان اهل راز است
از او كبك ايمن از آشوب باز است
نشد خاموش كبك كوهسارى
از آن شد طعمه باز شكارى
اگر طوطى زبان مىبست در كام
نه خود را در قفس ديدى نه در دام
- براى بيان عشق و حالات عشق و عاشقى بايد دلى نازك و لطيف داشت:
فرو گير اين كتاب از گوشه طاق
كه نگشودش كس و فرسودش اوراق
ورقنوساز اين ديرين رقم را
دلى نازك تراشى ده قلم را
اگر حرف نزاكت بار بايد
قلم را نازكى بسيار بايد
... نواى عشق را كن پردهاى ساز
كه در طاق سپهرش پيچد آواز
- عشق در هر چيز و هر كس پديد آيد آن را منقلب مىكند و تأثيرات و تحوّلات خاصّى مىبخشد، از جمله:
ز جام عشق اگر مدخل خورد مى
كند منسوخ جود حاتم طى
نهيب عشق اگر باشد ز دنبال
زند زالى به صد چون رستم زال
گدا را سر فرو نايد به شاهى
اگر عشقش دهد صاحب كلاهى
- توصيف زيباييهاى شيرين با تركيبات ابداعى وحشى:
بت پر شكوه ماه پر شكايت
گل خوش لهجه سرو خوش عبارت
سرو سر كرده نازك مزاجان
رواج آموز كار بىرواجان
نمكپاش جراحتهاى ناسور
ز سر تا پا نمك شيرين پر شور
گره در گوشه ابرو فكنده
دهان تنگ بسته راه خنده
- در توصيف دو استاد هنرمند گرامى كه براى ساختن مشكوى به نزهتگاه شيرين آمدند:
عجب پاكيزه دست و سخت استاد
خودش چست و بنايش سخت بنياد
اگر بام فلك كردى گل اندود
سر انگشتش نگرديدى گلآلود
بنايى بر سر آب ار نهادى
اساسش تا قيامت ايستادى
به اعجاز هنر بر يك كف دست
هزاران سقف بر يك پايه مىبست
... دگر پر صنعتى كز تيشه بر سنگ
نمودى طرح صد چون نقش ارژنگ
قوى بازو، قوى گردن، قوى پشت
به فرياد آهن و فولادش از مشت
سر پا گر زدى بر سنگ خاره
چو تيشه كردى آن را پاره پاره ...
- هيأت اعزامى براى يافتن دو استاد هنرور؛ شيرين را اينگونه توصيف مىكنند:
كه زير پرده ما را حكمرانى است
كه چون پرويز او را همعنانى است
به ارمن سكّه شاهى به نامش
ولى از ماه تا ماهى غلامش
همايون پيكرى طاووس تمثال
بسى باز سپيد او را به دنبال
- نخستين صحنه ديدار فرهاد و شيرين توأم با اداهاى دلربايى و نگاههاى گرم و آتشين بود:
چو ديد از دور شيرين عاشق نو
سبك در تاخت گلگون سبكرو
به آن جانب كه مىشد در تك و تاز
بجاى گردش از ره خاستى ناز
... اداها در بيان دلربايى
نگهها گرم حرف آشنايى
به هر گامى كه گلگون برگرفتى
اسير نو نيازى در گرفتى
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#612
Posted: 17 Mar 2013 14:31
هنر داستانسرايى وحشى در مثنوى فرهاد و شيرين:
گلچينى از زيباييهاى منظومه فرهاد و شيرين:
به هر جا كافتاب آن جا نهد پاى
پس ديوار باشد سايه را جاى
*ديوان: 501
يكى بودى بد و نيك زمانه
تفاوت پا كشيدى از ميانه
*ديوان: 496
چنان شد ظلمت كفر از جهان دور
كه ناگه خال بت رويان شود نور
*ديوان: 500
استعارههاى زيبا:
هوس را در گريبان اخگر افتاد
صبورى را خسك در بستر افتاد
*ديوان: 534
طلب را كفش، پيش پا نهادند
غرض را رخت در صحرا نهادند
*ديوان: 534
اوج زيباييهاى هنرى و شاعرانه وحشى:
توصيف زيبايى شيرين:
فتادى سايه اش گر بر سر خاك
زمين سر بر زدى بر حسب افلاك
گرش سايه زمين بوسيدى از دور
دويدى چون غلامان از پيش نور
*ديوان: 501
ناز و نياز دو طرفه عاشق و معشوق:
كشش بود از دو جانب سخت بازو
به ميزان محبّت هم ترازو
ز سويى حسن در زورآزمايى
ز سويى عشق در زنجير خايى
از آن جانب اشارتها كه پيش آى
وز اين سو خاكساريها كه كوپاى؟
از آن سو تيغ ناز اندر كف بيم
وز اين جانب سر اندر دست تسليم
*ديوان: 540
بدطالعى وحشى:
هر آن خنجر كه از مژگان كشيدم
به من برگشت و زهر او چشيدم
چو شمشيرم بُد ابروى خميده
كنون شمشير بر رويم كشيده
دل سنگين كه بُد در سينه من
كنون سنگى بود بر سينه من
مرا چاهى كه بد زيب زنخدان
در آن چاهم كنون چون ماه كنعان
بلا بودم چو بالا مىنمودم
ولى آخر بلاى خويش بودم
*ديوان: 585
زبان گيرا و دلنشين وحشى براى خدايى كه همه چيز را از نيستى به هستى آورده است:
زهى رحمت كه كردى تيز دستى
زدى بر نيستى نيرنگ هستى
*ديوان: 495
مضامين تازه در منظومه فرهاد و شيرين وحشى:
مى گلرنگ در جام طرب كرد
به مستى هوشيارى را ادب كرد
*ديوان: 533
به آن جانب كه مى شد در تك و تاز
به جاى گردش از ره، خاستى ناز
*ديوان: 540
در وصف سخن:
صدف مادر نه و عمان پدر نه
چو اين دُرّ يتيم و دربدر نه
*ديوان: 507
ماه را در انتظار مقدم مبارك رسول خدا، مضطرب و پريشان ترسيم كرده:
برون فرما كه مه را دل شكسته
ز شوقت بر سر آتش نشسته
*ديوان: 503
حالات گوناگون فرهاد هنگام شنيدن نام شيرين:
به كامش در نشست آن نام چون نوش
چنان كش تلخكامى شد فراموش
از آن نامش كه جنبش در زبان بود
اثر در حل و عقد استخوان بود
از آن جنبش كه در اركان فتادش
تزلزل در نياى جان فتادش
از آن نامش به جان ميلى در آمد
چه ميلى كز درش سيلى درآمد ...
*ديوان: 533
نزديك شدن زبان وحشى به زبان گفتگو:
ز ما تا عشق بس راه درازى است
به هر گامى نشيبى و فرازى است
نشيبش چيست؟ خاك راه گشتن
فراز او كدام؟ از خود گذشتن
*ديوان: 514
ضربالمثهاى شعر وحشى نزديك به زبان محاوره است:
زبان بسيار سر بر باد داده است
زبان را سر عدوى خانه زاد است
*ديوان: 510
ز بىيارى دلى بودش چنان تنگ
كه بودى با در و ديوار در جنگ
*ديوان: 521
اساسى گر ندارى كوه بنياد
غم خود خور كه كاهى در ره باد
*ديوان: 514
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#613
Posted: 17 Mar 2013 14:39
ابداعى بودن توصيفها
وحشى برخلاف ديگران كه مىخواهند قلب و دلشان از غم و اندوه تهى باشد او در جستجوى سينهاى آتشافروز و دلى همه سوز است. مىخواهد عاشق باشد و عشق ورزد. وحشى از آن دسته انسانهايى است كه بر اثر جور و جفاى بسيار روزگار و تحمّل غم و اندوه زمانه از خداوند دلى مملوّ از غم مىطلبد تا به وسيله آن با عشقى آتشين دلش متوجّه خدا گردد. وى لطف بارى تعالى را مىخواهد و معتقد است تا لطف الهى شامل حالش نگردد از گنج و اسرار الهى پشيزى كسب نخواهد كرد اين موضوع را در ابتداى منظومه فرهاد و شرين مىآورد:
الهى سينهاى ده آتش افروز
در آن سينه دلى وان دل همه سوز
هر آن دل را كه سوزى نيست، دل نيست
دل افسرده غير از آب و گل نيست
*ديوان: 493
در توصيف خداوند كه نامش چاشنىبخش زبانها و حلاوت سنج بيانهاست:
به نام چاشنىبخش زبانها
حلاوتسنج معنى در بيانها
شكر پاش زبانهاى شكر ريز
به شيرين نكتههاى حالتانگيز
*ديوان: 493 و 494
در توصيف صفات الهى:
تمنّابخش هر سركش هوايى است
جرس جنبان هر دلكش نوايى است
چراغ افروز ناز جان گدازان
نياز آموز طور عشق بازان
كليد قفل و بند آرزوها
نهايت بين راه جستجوها
*ديوان: 494
در توصيف پيامبر:
نبوّت مسندآرايان تقدير
وز او اقليم جان كردند تسخير
*ديوان: 499
در چگونگى شبى كه پيامبر بر آسمان بر شد و توصيف معراج پيامبر (ص):
شبى روشنتر از سرچشمه نور
رخ شب در نقاب روز مستور
دميده صبح دولت آسمان را
ز خواب انگيخته بخت جوان را
به شك از روز مرغان شب آهنگ
خزيده شب پره در فرجه تنگ
ميان روز و شب فرق آنقدر بود
كه هر سياره خورشيد دگر بود
شد از تخت الثرا تا اوج افلاك
همه ره چون دلى از تيرگى پاك
... بساط آراى خلوتگاه «لاريب»
سواره رهشناس عرصه غيب
محمّد شبرو «اسرا بعبده»
زمان را نظم عقد روز و شب ده
*ديوان: 502 و 503
جبرييل از پيامبر مىخواهد كه برون آيد زيرا تمام سيارگان و ستارگان آسمان چون ماه، عطارد، زهره، خورشيد، بهرام، برجيس و كيوان منتظر قدوم مبارك نبىاكرم هستند اين مفاهيم به صورت استادانهاى عنوان شده است:
برون فرما كه مه را دل شكسته
ز شوقت بر سر آتش نشسته
عطارد تا ز وصلت مژده بشنيد
چو طفل مكتب است اندر شب عيد
برون تاز و به حال زهره پرداز
كه چنگ طاقتش افتاده از ساز
*ديوان: 503
در توصيف حضرت على (ع):
على عالى الشأن مقصد كل
به ذيلش جمله را دست توسّل
جبين آراى شاهان خاك راهش
حريم قدس دوز بارگاهش
ولايش «عروهالوثقى» جهان را
بدو نازش زمين و آسمان را
ز پيشانيش نور وادى طور
جبين و روى او «نورٌ على نورٌ»
*ديوان: 505 و 506
توصيف حضرت على (ع):
نعت فهم زبان هر سخنسنج
طلسمآراى راز نقد هر گنج
*ديوان: 506
على اوّلين امام شيعيان است:
نخستين نخل باغ ذوالجلالى
بدو خرّم رياض لايزالى
*ديوان: 506
توصيف در آرايش و نكويى سخن:
سخن صيقلگر مرآت روح است
سخن مفتاح ابواب فتوح است
سخن گنج است و دل گنجور اين گنج
وز او ميزان عقل و جان گهرسنج
*ديوان: 507
دُرّ سخن در دنيا يافت نمىشود:
در اين فانى ديار خشك قلزم
مجو اين دُرّ كه خود هم مىشوى گم
*ديوان: 507
در بلندمرتبگى سخن:
ز ابر بال او در پر فشانى
ببارد ز آسمان تاج كيانى
ز پايش چون سرى عيوقسا شد
به تعظيمش سر عيوق تا شد
كسى را كاين هما بر سر نشيند
به بالادست اسكندر نشيند
*ديوان: 508
تمثيلهاى بديع وحشى در مورد خموشى كه پاسبان اهل راز است:
خموشى پاسبان اهل راز است
از او كبك ايمن از آشوب باز است
نشد خاموش كبك كوهسارى
از آن شد طعمه باز شكارى
اگر طوطى زبان مىبست در كام
نه خود را در قفس ديدى نه در دام
*ديوان: 510
براى بيان عشق و حالات عشق و عاشقى بايد دلى نازك و لطيف داشت:
فرو گير اين كتاب از گوشه طاق
كه نگشودش كس و فرسودش اوراق
ورقنوساز اين ديرين رقم را
دلى نازك تراشى ده قلم را
اگر حرف نزاكت بار بايد
قلم را نازكى بسيار بايد
... نواى عشق را كن پردهاى ساز
كه در طاق سپهرش پيچد آواز
*ديوان: 511
خون عشق در رگهاى تمام موجودات عالم و عناصر و اجزاى طبيعت جريان دارد:
از اين ميل است هر جنبش كه بينى
به جسم آسمانى يا زمينى
همين ميل است كآهن را در آموخت
كه خود را برد و بر آهن ربا دوخت
همين ميل آمد و با كاه پيوست
كه محكم كار را بر كهربا بست
*ديوان: 512
عشق در هر چيز و هر كس پديد آيد آن را منقلب مىكند و تأثيرات و تحوّلات خاصّى مىبخشد، از جمله:
ز جام عشق اگر مدخل خورد مى
كند منسوخ جود حاتم طى
نهيب عشق اگر باشد ز دنبال
زند زالى به صد چون رستم زال
گدا را سر فرو نايد به شاهى
اگر عشقش دهد صاحب كلاهى
*ديوان: 516
پيمانشكنى و بدعهدى خسرو پرويز قلب شيرين را به درد مىآورد:
از آن پيمانشكن يار هوس كوش
تف غيرت نهادش در جگر نوش
از آن بد عهد دمساز قدم سست
تراوشهاى اشكش رخ به خون شست
از آن زخمى كه بر دل كارگر داشت
گذار گريه بر خون جگر داشت
از آن نيشش كه در جان كار مىكرد
درون سنگ را افگار مىكرد
*ديوان: 521
توصيف زيباييهاى شيرين با تركيبات ابداعى وحشى:
بت پر شكوه ماه پر شكايت
گل خوش لهجه سرو خوش عبارت
سرو سر كرده نازك مزاجان
رواج آموز كار بىرواجان
نمكپاش جراحتهاى ناسور
ز سر تا پا نمك شيرين پر شور
گره در گوشه ابرو فكنده
دهان تنگ بسته راه خنده
*ديوان: 526
در توصيف دو استاد هنرمند گرامى كه براى ساختن مشكوى به نزهتگاه شيرين آمدند:
عجب پاكيزه دست و سخت استاد
خودش چست و بنايش سخت بنياد
اگر بام فلك كردى گل اندود
سر انگشتش نگرديدى گلآلود
بنايى بر سر آب ار نهادى
اساسش تا قيامت ايستادى
به اعجاز هنر بر يك كف دست
هزاران سقف بر يك پايه مىبست
*ديوان: 530 و 531
... دگر پر صنعتى كز تيشه بر سنگ
نمودى طرح صد چون نقش ارژنگ
قوى بازو، قوى گردن، قوى پشت
به فرياد آهن و فولادش از مشت
سر پا گر زدى بر سنگ خاره
چو تيشه كردى آن را پاره پاره ...
*ديوان: 531
هيأت اعزامى براى يافتن دو استاد هنرور؛ شيرين را اينگونه توصيف مىكنند:
كه زير پرده ما را حكمرانى است
كه چون پرويز او را همعنانى است
به ارمن سكّه شاهى به نامش
ولى از ماه تا ماهى غلامش
همايون پيكرى طاووس تمثال
بسى باز سپيد او را به دنبال
*ديوان: 531
نخستين صحنه ديدار فرهاد و شيرين توأم با اداهاى دلربايى و نگاههاى گرم و آتشين بود:
چو ديد از دور شيرين عاشق نو
سبك در تاخت گلگون سبكرو
به آن جانب كه مىشد در تك و تاز
بجاى گردش از ره خاستى ناز
... اداها در بيان دلربايى
نگهها گرم حرف آشنايى
به هر گامى كه گلگون برگرفتى
اسير نو نيازى در گرفتى
*ديوان: 541
با آمدن نگهبانان فرهاد و شيرين لب از سخن فرو بستند، در حالى كه حكايتشان بر لب نيم گفته ماند و سخنشان درّ نيمسُفته:
حكايت ماند بر لب نيم گفته
شكسته مثقب و دُرّ نيم سفته
*ديوان: 543
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#614
Posted: 17 Mar 2013 14:45
تقليدى بودن توصيفها
وحشى چون سخنسرايان گذشتگان معتقد است كه بايد لطف و فيض الهى شامل حال انسان گردد، تا به گنجينه اسرار الهى دست يابد:
اگر لطف تو نبود پر تواند از
كجا فكر و كجا گنجينه راز
*ديوان: 493
تمام مخلوقات عالم در خدمت انسانها گماشته شدهاند:
اگر عقل است اگر طبع است اگر هوش
لواى خدمتش دارند بر دوش
به خدمت عقل و نفس و چرخ و اختر
همه پيشش ستاده دست در بر
*ديوان: 497
هجران يار باعث دلتنگى معشوق مىگردد و اگر معشوق حتّى در جاى خوش و سرسبزى هم واقع شود آن مكان برايش زندانى بيش نيست. اين موضوع با مضمونى جالب بيان شده است:
ز هم پرواز اگر مرغى فتد دور
قفس باشد به چشمش گلشن حور
گرش افتد به شاخ سرو پرواز
نمايد شاخ سروش چنگل باز
رمد طبعش ز فكر آب و دانه
ارم باشد بر او صياد خانه
*ديوان: 522
وحشى چون گذشتگان به مضامين پند و اخلاق و اندرز و گوشهنشينى توجّه داشته است. عزلت و گوشهنشينى كه خاصّ سعدى است مورد توجّه وحشى نيز بوده است:
كشندت گر به سوى خويش صد بار
طريق گوشهگيرى را نگهدار
*
قناعت از ديگر موارد مورد توجّه وحشى است:
مكن بهر شكم اوقات ضايع
به هر چيزى كه باشد، باش قانع
به اندك خاك چون قانع شود مار
بود پيوسته با گنجش سر و كار
*
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#615
Posted: 17 Mar 2013 14:50
سادگى توصيفها
وحشى در ستايش پروردگار در ابتداى داستان فرهاد و شيرين در بيان اينكه همه چيز از خداوند صادر مىشود و خوبى و بدى از آنِ اوست به هر كه خواهد عزّت مىبخشد و به هر كه اراده كند ذلّت مىدهد؛ با تمثيلهاى ساده و روان، مطلب را بيان داشته و يادآور آيه شريفه «و تُعِزُّ مَنْ تشاء و تُذِلُّ مَنْ تَشاء» است:
بلند آن سر كه او خواهد بلندش
نژند آن دل كه او خواهد نژندش
به سنگى بخشد آن سان اعتبارى
كه بر تاجش نشاند تاجدارى
*ديوان: 494
نظم و انضباط نظام آفرينش حتّى به اندازه يك مو كم و بيش نيامده است:
به ترتيبى نهاده وضع عالم
كه نى يك موى باشد بيش و نى كم
*ديوان: 494
تمام مخلوقات علاوه بر اينكه در خدمت پروردگارند، خادم انسانها نيز هستند و اين از لطف آفريدگار است:
اگر جسمانيند ار جان پاكند
همه در خدمت اين مشت خاكند
*ديوان: 497
وحشى از خدا شرارى مىطلبد تا به واسطه آن به خدا برسد، بديها را كه سراسر پستى است، از خود دور كند و با شمع هدايت به معبود ازلى بپيوندد:
شرارى بايد از تو در ميانه
كه دوزخ سوخت بتوان زان زبانه
بديها در خود خسپوش داريم
بده برقى كه دود از خود برآريم
درخشى شمع راه ما كن از خود
تو خود ما را شو و ما را كن از خود
*ديوان: 497
وحشى در توصيف پيامبران كه با شاهان دنيوى متفاوتند و كمتر بخشش آنها مُلك ابد است، چنين مىگويد:
بود ملك ابد كمتر عطاهاشان
اگر باور ندارى شو گداشان
*ديوان: 499
در توصيف شب معراج كه جبرييل فرمان برون آمدن پيامبر را سر مىدهد:
برون آيا نبىاللّه، برون آى
برون آ، با رخ چون مه برون آى
*ديوان: 503
وحشى از مضمون «زبان سرخ سرِ سبز را بر باد مىدهد» بسيار سليس و ساده مطلب را بيان كرده است:
زبان آدمى با آدميزاد
كند كارى كه با خس مىكند باد
زبان، بسيار سر بر باد داده است
زبان سر را عدوى خانه زاد است
*ديوان: 510
تمايل تمام موجودات عالم به عشق:
اگر پويى ز اسفل تا به عالى
نبينى ذرّهاى زين ميل خالى
ز آتش تا به باد از آب تا خاك
ز زير ماه تا بالاى افلاك
همين ميل است اگر دانى، همين ميل
جنيبت در جنيبت، خيل در خيل
*ديوان: 512
وحشى مدار زندگى و رخ پايندگى را در عشق مىداند، رهايى از خود و خودى و انانيّت را پسنديده
مىشمارد، ولى رهايى از عشق را ننگ مىداند:
مدار زندگى، بر چيست بر عشق
رخ پايندگى در كيست در عشق
ز خود بگسل ولى زنهار زنهار
به عشق آويز و عشق از دست مگذار
*ديوان: 513
در خصوص صفات و خواصِ عشق:
صفات عشق را اندازهاى نيست
كجا كز عشق حرف تازهاى نيست
خواص عشق بسيار است، بسيار
جهان را عشق در كارست، در كار
*ديوان: 515
مقيمان حرم براى جلوگيرى از رفتن شيرين از مشكوى سخت ناراحت شدند و او را يارى بىوفا خواندند و در بىوفاييش گفتند:
شدى خوش زود سير از دوستدارى
مكن كاين نيست جز بىاعتبارى
زدى خوش زود پا بر آشنايى
مكن كاين نيست غير از بىوفايى
تو در اوّل به يارى خوش دليرى
ولى بسيار يار زود سيرى
*ديوان: 527
فرهاد كه در راه است تا براى ساختن بناى مجلل به سوى شيرين برود با توصيف خصوصيّات شيرين از زبان خادمان، ميل و محبّتى در دلش ايجاد مىشود؛ از اينرو از اخلاق و چگونگى اوضاع و احوال شيرين مشتاقانه سؤال مىكند:
از اين پرسيدى آداب بساطش
وزان ترتيب اسباب نشاطش
كه در بزمش بساطآرايى از كيست؟
بساطش را نشاطافزايى از كيست؟
مذاقش را چه زهر است و چه ترياك
هوسسوز است طبعش يا هوسناك؟
دلش سخت است يا نرم است چون است؟
عتابش بيش يا لطفش فزون است؟
*ديوان: 534
گروه همراه فرهاد جواب مىدهند كه شيرين با تاجداران تغافل مىكند و با خاكساران تواضع، مسكيننواز و مستغنى است:
تغافلهاى او با تاجداران
تواضعهاى او با خاكساران
كس ار مسكين بود مسكيننواز است
وگرنه پاى استغنا دراز است
سحاب رحمت است و سخت باران
ولى بر كشتزار عجزكاران ...
*ديوان: 535
تأثير مهم و قدرتمند زر در برآورده شدن حاجات و نياز زندگى انسانى:
عجب چيزى است زر! جايى كه زر هست
به آسانى مراد آيد فرادست
*ديوان: 538
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#616
Posted: 17 Mar 2013 15:05
نكات اخلاقى در منظومه فرهاد و شيرين وحشى
1ـ همه چيز از خداوند صادر مى شود:
به هر ناچيز چيزى او دهد او
عزيزان را عزيزى او دهد او
*ديوان: 494
2ـ لطف خداوند باعث ابدال ادبار به اقبال مى گردد:
اگر لطفش قرين حال گردد
همه ادبارها اقبال گردد
وگر توفيق او يك سو نهد پاى
نه از تدبير كار آيد نه از راى
*ديوان: 495
3ـ راز الهى نهفته است:
ز هر پرده كه از ته كرديش باز
نهفتى صد هزاران چهره راز
كشيدى پردههايى بر چه و چون
كه از پرده نيفتد راز بيرون
*ديوان: 495
4ـ عقل مميّز نيك از بد:
شناسا گر نمىكردى خرد را
كه از هم فرق كردى نيك و بد را
... ز تو اندوخته عقل اين محك را
كه مى سنجد عيار يك به يك را
*ديوان: 495 و 496
5ـ عزّت بخشيدن انسان از مشتى خاك به سوى بام افلاك:
بدان عزّت سرشتى آن كف خاك
كه زيب شرفه شد بر بام افلاك
طراز پيكرى بستى بر آن گل
كه آمد عاشق او جان به صد دل
*ديوان: 496
6ـ عزّت در فروتنى و خاكسارى است:
به خاك اين قدر دادن رمز كارى است
كه عزّت پيش ما در خاكسارى است
چه شد گو خاك باش از جمله در پس
منش برداشتم، اين عزّتش بس
*ديوان: 496
7ـ عقل، طبع، هوش، نفس، چرخ و اختر و خلاصه تمام مخلوقات در خدمت انسان هستند:
اگر عقل است اگر طبع است اگر هوش
لواى خدمتش دارند بر دوش
به خدمت عقل و نفس و چرخ و اختر
همه پيشش ستاده دست در بر
... اگر جسمانيند ار جان پاكند
همه در خدمت اين مشت خاكند
*ديوان: 497
8ـ گريه با سوز و گداز اثربخش است:
ولى آن گريه را سودى نباشد
كه از تو در جگر دودى نباشد
شرارى بايد از تو در ميانه
كه دوزخ سوخت بتوان زان زبانه
*ديوان: 497
9ـ انسان اسير شهوات و هوا و هوس است و هر لحظه رو به جانبى دارد:
به چوگان هوا داريم گويى
هوس گرداندش هر دم به سويى
*ديوان: 498
10ـ توصيه وحشى به رويگردانى از هوا و هوس كه مايه سرشكستگى است:
بكش از دست چوگان هوا را
شكن بر سر هوا جنبان ما را
ببر از ما هوا را دست بسته
كه ما را سخت دارد سرشكسته
*ديوان: 498
11ـ دل جايگاه تجلّى انوار الهى است نه محلّ هوا و هوس:
دل چون كعبه را بتخانه مپسند
حريم توست با بيگانه مپسند
*ديوان: 498
12ـ زبان بايد به ذكر الهى بپردازد نه در خدمت ناقوس كنشت:
زبان مزدور ذكر توست، زشت است
كه خدمتكار ناقوس كنشت است
*ديوان: 498
13ـ وحشى از خدا ترك تعلّقات دنيوى و دلبستگيهاى مادى را طلب مىكند:
نه در بگذار و نه ديوار اين دير
بسوزان هر چه پيش آيد در و غير
ز ما در كش لباس بتپرستى
هم اين را سوز و هم زنار هستى
*ديوان: 498
14ـ مسأله شهادت و نفى «ماسوا»:
اشارت كن كه انگشت ارادت
برآريم از پى عرض شهادت
به ما تعليم نفى «ماسوا» كن
شهادت ورد سر تا پاى ما كن
شهادت غير نفى «ماسوا» چيست
ز بعد لاى نفى الا خدا چيست
*ديوان: 498
15ـ محدود بودن دامنه عقل:
خرد هر چند پويد گاه و بيگاه
نيابد جاى جز بيرون درگاه
بكوشد تا كند بيرون در جاى
چو نزديك در آيد گم كند پاى
*ديوان: 499
16ـ با سنخيّت و مجانست مىتوان به اسرار الهى و نور محمّدى دست يافت:
كس از يك نور بايد با محمّد
كه روشن گرددش اسرار سرمد
*ديوان: 505
17ـ دُرّ سخن در اين دنياى فانى دست نيافتنى است:
در اين فانى ديار خشك قلزم
مجو اين دُرّ كه خود هم مىشود گم
*ديوان: 507
18ـ سخن گوهرى ارزشمند است، از ديرباز بوده است و براى هميشه جاودان و پايدار خواهد ماند:
سخن خورده است آب زندگانى
نمرده است و نميرد جاودانى
... تواريخ حدوثش تا قدم ياد
كه چون در بطن قدرت بود و كى زاد
*ديوان: 507 و 508
19ـ توجّه وحشى به خورشيد سخن كه موجب جاودانگى است:
به خورشيد سخن نِه ديده دل
مشو خفّاش ظلمت خانه گل
گر اين نسبت بيابى تا به جاويد
بماند سكّهات بر نقد خورشيد
*ديوان: 510
20ـ دعوت وحشى به خموشى و سكوت؛ زيرا آن پردهپوش رازهاست:
خموشى پرده پوش راز باشد
نه مانند سخن غمّاز باشد
چو دل را محرم اسرار كردند
خموشى را امانتدار كردند
*ديوان: 510
21ـ سخن از حديث عشق:
حديث عشق گو كز جمله آن به
ز هر جا قصّه آن داستان به
... نمودارى ز عشق پاكبازان
بيانش از زبان جانگدازان
زبان جانگدازان آتشين است
چو شمعش آتش اندر آستين است
... حديث عشق آتشبار بايد
زبان آتشين در كار بايد
*ديوان: 511
22ـ تمام موجودات عالم متمايل به عشق هستند:
اگر پويى ز اسفل تا به عالى
نبينى ذرّهاى زين ميل خالى
ز آتش تا به باد از آب تا خاك
ز زير ماه تا بالاى افلاك
همين ميل است اگر دانى، همين ميل
جنيبت در جنيبت، خيل در خيل
*ديوان: 512
23ـ وحشى جگرى پرشعله و دلى پرشرر از آتش عشق مىطلبد و انسان بىعشق را فسرده دل و مرده مىداند:
تف اين شعله ما را در جگر باد
از اين آتش دل ما پر شرر باد
... كسى كش نيست اين آتش، فسرده است
سراپا گر همه جان است، مرده است ...
اگر صد آب حيوان خورده باشى
چو عشقى در تو نبود مرده باشى
*ديوان: 512 و 513
24ـ شكار عشق كار هر هوسناكى نيست:
شكار عشق نبود هر هوسناك
نبندد عشق هر صيدى به فتراك
عقاب آنجا كه در پرواز باشد
كجا از صعوه صيدانداز باشد
*ديوان: 513 و 514
25ـ هر دلى قابليّت و شايستگى عشق را ندارد، زيرا دلى بايد تا با شور و التهاب عشق شكيبايى كند:
دلى بايد كه چون عشق آورد زود
شكيبد با وجود يك جهان شور
اگر دارى دلى در سينه تنگ
مجال غم در او فرسنگ فرسنگ
صلاى عشق در ده ورنه زنهار
سر كوى فراغ از دست مگذار
*ديوان: 514
26ـ عشق آسايش را از آدمى سلب مى كند:
يكى خيل است عشق عافيت سوز
هجومش در ترقّى روز در روز
فراغ بال اگر دارى غنيمت
از اين لشكر هزيمت كن هزيمت
ز ما تا عشق بس راه درازى است
بهرگامى نشيبى و فرازى است
نشيبش چيست خاك راه گشتن
فراز او كدام از خود گذشتن
*ديوان: 514
27ـ در عشق بايد ترك تمنّا و آرزو كرد و سراپا در اختيار معشوق بود:
نشان آنكه عشقش كارفرماست
ثبات سعى در قطع تمنّاست
دليل آنكه عشقش در نهاد است
وفاى عهد بر ترك مراد است
چه باشد ركن عشق و عشق بازى؟
ز لوث آرزو گشتن نمازى
غرضها را همه يك سو نهادن
عنان خود به دست دوست دادن
اگر گويد در آتش رو، روى خوش
گلستان دانى آتشگاه و آتش
وگر گويد كه در دريا فكن رخت
روى با رخت و منتدارى از بخت
به گردن پاسدارى طوق تسليم
نيابى فرق از اميد تا بيم
نه هجرت غم دهد نى وصل شادى
يكى دانى مراد و نامرادى
اگر صد سال پامالت كند درد
نياميزد به طرف دامنت گرد
به هر فكر و به هر حال و به هر كار
چه در فخر و چه در ننگ و چه در عار
به هر صورت كه نبود ناگزيرت
بجز معشوق نبود در ضميرت
*ديوان: 514 و 515
28ـ كيمياى عشق:
مرا از كيميا تأثير عشق است
كه اكسير وجود اكسير عشق است
بر اين اكسير اگر خود را زند خاك
طلايى گردد از هر تيرگى پاك
اگر زين كيميا بويى برد سنگ
عيار سنگ را باشد ز زر ننگ
*ديوان: 515
29ـ حُسن عشق مى آفريند و ناز و نياز دو اصل تفكيك ناپذيرند:
ز هر جا حسن بيرون مى نهد پاى
رخى از عشق هست آنجا زمين ساى
نيازى هست هر جا هست نازى
نباشد ناز اگر نبود نيازى
*ديوان: 517
30ـ جرقّه آغازين پيدايش عشق نگاه عشقآميز عاشق و جلوهگرى معشوق است:
نگاهى بايد از مجنون در آغاز
كه آيد چشم ليلى بر سر ناز
اياز ار جلوهاى ندهد به بازار
نيابد همچو محمودى خريدار
ميان حسن و عشق افتاد اين شور
ز ما غير نگاهى نايد از دور
*ديوان: 517
31ـ عشق ناپاك خسرو پرويز و عشق پاك فرهاد:
ز بعد ظاهرى خسرو زند جوش
كه خواهد دست با شيرين در آغوش
چو پاك است از غرض ها طبع فرهاد
ز قرب و بعد كى مى آيدش ياد
*ديوان: 518
32ـ وحشى نازكدلان و لطيفطبعان زمانه را به دو دسته تقسيم مىكند:
1ـ شهان و شهرياران، 2ـ گلرخان و گلعذاران
بود نازك دو طبع اندر زمانه
كه جويند از پى رنجش بهانه
يكى طبع شهان و شهرياران
يكى از گلرخان و گلعذاران
*ديوان: 519
33ـ خوى ديرصلح فتنهساز وحشى:
ز خوى دير صلح فتنه سازان
بپرس از من، مپرس از بى نيازان
*ديوان: 519
34ـ دو جا غيرت زورآزمايى مى كند:
1ـ عاشق بيند كه معشوق در بزم غير است، 2ـ معشوق باوفا ببيند كه عاشق با غير است:
دو جا غيرت كند زورآزمايى
چنان گيرد كز او نتوان رهايى
يكى آنجا كه بيند عاشق از دور
ز شمع خويش بزم غير پر نور
دگر جايى كه معشوق وفاكيش
ببيند نوگلى با بلبل خويش
*ديوان: 521
35ـ انسانهاى دردمند سخنانى زخمى و زهرآلود بر زبان مىرانند:
كسى كالوده زخمى است جانش
هميشه زهر بارد از زبانش
*ديوان: 522
36ـ هوشمندان براى صيد ارجمندان دو كار بايد انجام دهند: 1ـ جود بىمنّت، 2ـ خُلق بىنفرت:
دو چيز آمد كمند هوشمندان
كز آن بندند پاى ارجمندان
يكى جودى كه بىمنّت دهد كام
يكى خُلقى كه بىنفرت زند گام
*ديوان: 532
37ـ خصوصيّات شيرين:
پرغرور، تغافلهايش با تاجداران، تواضع هايش با خاكساران، مسكين نواز، مستغنى، سحاب رحمتش براى عجزكاران، دلى لطيف دارد كه اگر مورى زخمى شود، مرهمى برايش مى فرستد، به يك ايما، يك جهان راز مى يابد، به يك بار ديدن صد بار باز مى گويد، شوخيهاى مخصوص جوانى مىكند، با خاصان صبح تا شام مى نشيند، تيراندازى ماهر است، با چابك عنانى مى تواند بر راه باريك پر پيچ و خم برود، مى تواند در يك روز طولانى بتازد و سوارى چابك است:
تغافل هاى او با تاج داران
تواضع هاى او با خاكساران
كس ار مسكين بود مسكين نوازست
وگرنه پاى استغنا دراز است
سحاب رحمت است و سخت باران
ولى بر كشتزار عجزكاران
دلى دارد كه گر مورى شود ريش
به صد عذرش فرستد مرهم خويش
به يك ايما بيابد يك جهان راز
به يك ديدن بگويد صد چنان باز
ز شوخيها كه مخصوص جوانى است
تو گويى عاشق مركب دوانى است
به خاصان برنشسته صبح تا شام
ندارد هيچ جا يك ذرّه آرام
از اين جانب دواند تير در شست
شود زآن سوى مرغ كشته در دست
يكى چابك عنانش زير زين است
كه نى بر آسمان، نى بر زمين است
رود بر راه موى پر خم و پيچ
كه پيچ و خم نجنبد زان شدن هيچ
*ديوان: 535 و 536
38ـ شادمانى به امّيد خوش انجام و بخت نيك:
خوش است امّيد و امّيد خوش انجام
كه در ريزد به يكبار از در و بام
خوشا امّيد اگر آيد فرا دست
خوشا بخت كسى كاين دولتش هست
*ديوان: 536
39ـ با وجود زر مىتوان به مرادها دست يافت:
عجب چيزى است زر! جايى كه زر هست
به آسانى مراد آيد فرا دست
بلرزد كاردان زان كار پر بيم
كه برنايد به امداد زر و سيم
*ديوان: 538
40ـ وحشى داستان فرهاد و شيرين را دروغى راست مانند معرّفى مىكند:
دروغى مى سرايم راست مانند
به نسبت مى دهم با عشق پيوند
*ديوان: 520
41ـ وحشى عشق خوش آغاز و خوش انجام را كه توأم با سوز باشد، دوست دارد:
خوشا عشق خوش آغاز خوش انجام
همه ناكامى امّا اصل هر كام
خوشا عشق و خوشا عهد خوش عشق
خوشا آغاز سوز آتش عشق
اگرچه آتش است و آتشافروز
مبادا كم كه خوش سوزى است اين سوز
*ديوان: 540
42ـ لذّت آغاز عشق:
چه خوش عهدى است عهد عشق بازى
خصوصا اوّل اين جانگدازى
هر آن شادى كه بود اندر زمانه
نهادند از كرانه در ميانه
چو يكجا جمع شد آن شادى عام
شدش آغاز عشق و عاشقى نام
*ديوان: 540
43ـ سرانجام داستان عشق و عاشقى فرهاد و شيرين با صنعت بديعى يعنى سؤال و جواب پايان مىيابد:
شكر لب گفت كاين ميل از كجا خاست؟
بگفت از يك دو حرف آشنا خاست
بگفتش كان چه حرف آشنا بود
بگفتا مژده اى چند از وفا بود
بگفت از گلرخان بيند وفا كس؟
بگفت اين آرزو عشاق را بس ...
*ديوان: 542
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#617
Posted: 17 Mar 2013 15:09
خلاصه داستان فرهاد و شيرين
خسرو پرويز ، شيرين را رها مى كند، خاطر شيرين غمگين مىشود خصوصا اينكه از جاسوسان شهر خبردار مى گردد كه پرويز بناى عشق و عاشقى بر شكر اصفهانى گذاشته است. شيرين تصميم مىگيرد از شهر خارج شود و در جايى دلكش و خرّم و سرسبز سكنى گزيند. خادمان و پرستاران شيرين نزهتگاهى دلنشين و پر طراوت در دشت بيستون مى يابند. شيرين پس از وداع با خادمان مشكوى خسرو از قصر خارج مىگردد و با ناراحتى تمام به دشت بيستون مى رود.
به دشت كه مى رسد تصميم مى گيرد قصرى زيبا بنا نمايد و استادى هنرمند را جست و جو مى كند. خادمان فرمان شيرين را اطاعت كرده دو استاد هنرمند مى يابند و به وصف شيرين مى پردازند. فرستادگان شيرين به استاد هنرمند ـ فرهاد ـ پاداشهاى گران و سنگين نويد مى دهند و فرهاد كه هنرش را با زر نمى سنجد آشفته مى شود و مى گويد:
به ذوق كارفرما كار سازيم
ز مزد كارفرما بى نيازيم
ديوان: 533
در پى توصيفهاى خادمان از شيرين، فرهاد نديده عاشق وى مى شود و خواهان برشمردن ويژگيهاى اخلاقى و رفتارى شيرين از جانب خادمان مى گردد. از آن طرف شيرين سر مست از باده، سوار بر اسب به تفرّج پرداخته برفراز پشتهاى گروه آشناى خويش را مىبيند. نزديك كه مى شوند از آنها مى پرسد كه آيا صنعت پيشه اى آورده ايد؟
آنان جواب مىدهند دو مرد كاردان آورده ايم كه در هنر طاق اند و مشهور آفاق. نخستين ايشان با وعده هاى زر فريفته نمى شود، صنعت خويش را با گنج برابر نمى داند و زر و سنگ در نظر وى يكى است.
شيرين مى گويد: حتما او ديوانه اى بيش نيست!
جواب مى دهند: نه تنها ديوانه نيست بلكه كسى چون او فرزانه نيست و بخاطر كارفرما به كار و صنعتگرى مى پردازد.
شيرين از هنرمند ماهر ـ فرهاد ـ مىپرسد: نامت چيست و از كدام سرزمينى؟
او جواب مىدهد: من مسكينى چينى ام و نامم فرهاد است، از خويش آزادم ليكن غلام توام.
شيرين لازمه وفادارى را دلى از آهن و جانى از سنگ معرّفى مىكند و فرهاد مى گويد كه دل و جان من جاى عشق است. سپس شيرين و فرهاد با هم به گفتگو مى پردازند. ناگهان نگهبانان از هر طرف مى رسند و اين دو دلداده خاموش مى مانند و حكايت نيم گفته مى ماند:
نواى عشقبازان خوش نوايى است
كه هر آهنگ او را ره به جايى است
ديوان: 543
داستان نيمه تمام فرهاد و شيرين وحشى را ابتدا وصال شيرازى و سپس صابر شيرازى به پايان بردند.
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#618
Posted: 17 Mar 2013 15:25
شروع داستان و قدرت وحشى در براعت استهلال در منظومه فرهاد و شيرين
منظومه فرهاد و شيرين زيباترين و مشهورترين مثنوى وحشى است كه شهرت جهانى دارد، وحشى با سوز و گدازى آتشين از اعماق وجود ابياتى را سروده كه وجود آدمى را تحت تأثير قرار مىدهد. وحشى در ابتداى منظومه فرهاد و شيرين از خدا سينهاى آتشين و دلى پرسوز و گداز مىطلبد. به نظر وى با قلبى محزون و مغموم مىتوان با عشق حقيقى و به وصال نايل آيد. وحشى دلى افسرده و منجمد را دل نمىداند زيرا دل محلّ تجلّى و ظهور حق است و حديثى شگفتانگيز دارد. دل وحشى افسرده و غمگين است، از خداى دلى گرم مىخواهد تا چراغ مردهاش را فروزان كند. در اين اثنا خواهان عنايت و لطف بىپايان الهى است، تا بدين وسيله به گنجينه اسرار حضرت ربوبى دست يابد. اين امر ميسّر نمىگردد مگر با عنايت و رحمت ذات الهى؛ وحشى اين مسايل را درابتداى منظومه فرهاد و شيرين ابراز داشته است كه براعت استهلال مستحكمى براى اين منظومه محسوب مىشود. وى داستان عشق و عاشقى فرهاد و شيرين را با درونى پرسوز و گداز بيان مىدارد و دردمندانه به استقبال سرايندگى اين داستان مىرود:
الهى سينهاى ده آتش افروز
در آن سينه دلى وآن دل همه سوز
هر آن دل را كه سوزى نيست دل نيست
دل افسرده غير از آب و گل نيست
... به سوزى ده كلامم را روايى
كز آن گرمى كند آتش گدايى
... سخن كز سوز دل تابى ندارد
چكد گر آب از او آبى ندارد
... بده گرمى دل افسردهام را
فروزان كن چراغ مردهام را
... اگر لطف تو نبود پرتوانداز
كجا فكر و كجا گنجينه راز
... به راه اين اميد پيچ در پيچ
مرا لطف تو مىبايد، دگر هيچ
*ديوان: 493
وحشى در ستايش پروردگار در منظومه فرهاد و شيرين از خدايى سخن به ميان مىآورد كه بر عاشق داغ عاشقى نهاده و صد طعنه بر باغ مىزند سپس از شيرينى و طنّازى شيرين و تيشه فرهاد ياد مىكند كه براعت استهلال براى منظومه فرهاد و شيرين است:
نهاد از آتشى بر عاشقان داغ
كه داغ او زند صد طعنه بر باغ
يكى را ساخت شيرين كار و طنّاز
كه شيرين تو شيرين ناز كن ناز
يكى را تيشهاى بر سر فرستاد
كه جان مىكن كه فرهادى تو فرهاد
*ديوان: 494
در پايان راز و نياز با پروردگار، وحشى يك بيت به عنوان براعت استهلال و گريز به قسمت بعدى يعنى در ستايش حضرت پيامبر (ص) مىآورد:
به اين خلوت كسى كو محرمى يافت
به تلقين رسول هاشمى يافت
*ديوان: 498
وحشى در پايان چگونگى شب معراج پيامبر با بيتى گريز به ستايش حضرت على (ع) مىزند:
زبان بستم كه سر اين حكايت
خدا مىداند و شاه ولايت
*ديوان: 505
وحشى قبل از گفتار در چگونگى عشق، به حديث عشق و زبان جانگداز عاشقان مىپردازد كه براعت استهلالى براى قسمت بعدى شعرش مىباشد:
حديث عشق گو كز جمله آن به
ز هر جا قصه آن داستان به
محبّتنامهاى از خود برون آر
تو خود دانى نمىگويم كه چون آر
نمودارى ز عشق پاكبازان
بيانش از زبان جانگدازان
زبان جانگدازان آتشين است
چو شمعش آتش اندر آستين است
كسى كش آن زبان در آستين نيست
زبانش هست امّا آتشين نيست
حديث عشق آتشبار بايد
زبان آتشين در كار بايد
*ديوان: 511
وحشى قبل از شروع داستان فرهاد و شيرين از عشق ناپاك خسرو و عشق پاك فرهاد سخن مىگويد كه براعت استهلال براى قسمت بعدى اشعارش مىباشد:
ز بعد ظاهرى خسرو زند جوش
كه خواهد دست با شيرين در آغوش
چو پاك است از غرضها طبع فرهاد
ز قرب و بعد كى مىآيدش ياد
ز شيرين نيست حاصل كام پرويز
از آن پويد به بازار شكر تيز
ندارد كوهكن كامى، كه ناكام
به كوى ديگرش بايد زدى گام
به شغل صد هوس خسرو گرفتار
به حكم حسن شيرين كى كند كار
ببايد جست بيكارى چو فرهاد
كه بتوانش پى كارى فرستاد
*ديوان: 518
شروع داستان فرهاد و شيرين
وحشى داستان فرهاد و شرين را بخاطر شرح رنج و محنت عشق بيان مىدارد و داستان عشق و عاشقى زندگى خود را همراه با داستان فرهاد و شيرين مطرح مىكند.
در واقع علّت اساسى بيان داستان فرهاد و شيرين بهانهاى است براى اينكه وحشى از چگونگى عشق و حالتهاى آن شعر بسرايد. فرهادِ وحشى شخصيّتى پاك، عاشقپيشه و با فضيلت است، در مقابل خسروپرويز مظهر انسانى پليد، ناپاك و هوسپيشه است. شيرين بر سر ناز مىرود با غمزههاى فريبندهاش نيش بر جان فرهاد مىزند. روى گردانى خسرو از شيرين باعث معطّل ماندن شغل دلربايى شيرين مىگردد و خاطرش را غمگين مىسازد:
چو خسرو جست از شيرين جدايى
معطّل ماند شغل دلربايى
به غايت خاطر شيرين غمين ماند
از آن بىرونقى اندوهگين ماند
*ديوان: 520
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#619
Posted: 17 Mar 2013 15:28
شروع داستان فرهاد و شيرين وحشىبافقى
1ـ تقاضاى سينهاى آتشافروز و دلى همه سوز:
الهى سينهاى ده آتش افروز
در آن سينه دلى وان دل همه سوز
هر آن دل را كه سوزى نيست دل نيست
دل افسرده غير از آب و گل نيست
ديوان: 493
2ـ ستايش پروردگار:
به نام چاشنىبخش زبانها
حلاوتسنج معنى در بيانها
شكر پاش زبانهاى شكر ريز
به شيرين نكتههاى حالتانگيز
ديوان: 493
3ـ مناجات و راز و نياز با خدا:
خداوندا نه لوح و نه قلم بود
حروف آفرينش بىرقم بود
ارادت شد به حكمت تيز خامه
به نام عقل نامى كرد نامه
ديوان: 495
4ـ ستايش پيامبر:
حكيم عقل كز يونان زمين است
اگرچه بر همه بالانشين است
به هر جا شرع بر مسند نشيند
كسش جز در برون در نبيند
ديوان: 498
5ـ چگونگى شب معراج:
شبى روشنتر از سرچشمه نور
رخ شب در نقاب روز مستور
دميده صبح دولت آسمان را
ز خواب انگيخته بخت جوان را
ديوان: 502
6ـ در ستايش امام به حق على (ع):
نه هر دل كاشف اسرار «اَسرى» است
نه هر كس محرم «راز فَاوحى» است
نه هر عقلى كند اين راه را طى
نه هر دانش به اين مقصد برد پى
ديوان: 505
7ـ در آرايش و نكويى سخن:
سخن صيقلگر مرآت روح است
سخن مفتاح ابواب فتوح است
سخن گنج است و دل گنجور اين گنج
وز او ميزان عقل و جان گهرسنج
ديوان: 507
پس از آن دو حكايت كوتاه آمده و سپس داستان عشق و بيان رنج و محنتهاى عاشق آورده مىشود.
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#620
Posted: 17 Mar 2013 15:32
منظومه فرهاد و شيرين
يكى از بهترين و دلانگيزترين مثنويهاى وحشى مثنوى معروف فرهاد و شيرين اوست كه با بيانى غمانگيز و عاشقانه و با لطيفترين معانى و مفاهيم عارفانه بيان شده است. اين تنها مثنوى ناتمام وحشى است كه داراى 1070 بيت است و به روش خسرو و شيرين نظامى در وزن مفاعيلن مفاعيلن مفاعيل و در بحر هزج مسدّس مقصور سروده شده است. با اين تفاوت كه در خسرو و شيرين نظامى، خسرو شخصيّتى هوسپرست است ولى فرهاد در منظومه فرهاد و شيرين وحشى داراى جلوهاى خاصّ از فضايل و خصلتهاى پسنديده است. اين مثنوى ناتمام را بعدها: كوثرى همدانى، حبيب شيرازى، وصال شيرازى و صابر شيرازى كامل كردند. وصال پس از وحشى 1251 بيت بر آن افزود و به پايان برد.
غرض عشق است و اوصاف كمالش
اگر وحشى سرايد يا وصالش
ديوان: 392
در همان عصر سيّدعلى نياز شيرازى از كار با وصال با خبر مىشود و مىسرايد:
نه از فرهاد و شيرينم روايت
كنم، چون كرد از آن وحشى حكايت
اگرچه آن عروس حجله فكر
درون جمله باشد همچنان بكر
ولى چندى است تا اكنون وصالش
درآورده در آغوش خيالش
به كابينش گهرها سفت، خواهد
در اتمامش سُخنها گفت، خواهد[1]
صابر شيرازى معتقد است كه وصال مثنوى فرهاد و شيرين را به پايان برده است و خود نيز 304 بيت بر آن افزود و به پايان برد.
حديثى را كه وحشى كرده عنوان
وصالش نيز ناورده به پايان
ز وحشى ديد يارى روى يارى
وصالش داشت از يارى به كارى
بسى دُرّ معانى هر دو سفتند
به مقدارى كه بُد مقدور گفتند
ولى زان قصّه چيزى بود باقى
كه پُر شد ساغر هر دو ز ساقى
ز دور جام مردافكن فتادند
سخن از لب، ز كف خامه نهادند
*ديوان: 434
فرهاد و شيرين كوثرى با اين بيت شروع مىشود:
به نام آنكه شمع ديده افروخت
به نور ديدهام نظاره آموخت[2]
*
ابتداى فرهاد و شيرين حبيب شيرازى داراى اين بيت است:
سواد بيستون پيدا شد از دور
سوادى روشن از وى آتش طور[3]
*
دكتر زرّينكوب در كتاب با كاروان حلّه مىنويسد: از كسانى كه پس از فخرالدّين اسعد گرگانى به نظم داستانهاى بزمى پرداختند كسى به شورانگيزى و دلربايى وحشى در شيرين و فرهاد و مكتبى شيرازى در ليلى و مجنون نگفته است.[4]
افرادى چون وحدت و خوارزمى به تقليد از وحشى به سرودن فرهاد و شيرين پرداختند. اين كتاب يك بار به زبان انگليسى ترجمه و چاپ شده و در حال حاضر ترجمه چينى آن توسط چينلين زير چاپ است
(روزنامه همشهرى). صميمىترين دوست وحشى ـ ميرحيدر معمّايى ـ رباعى مستزادى درمادّه تاريخ اين مثنوى سروده است:
در مثنوى از ذوق دلارا وحشى دُرّها افشاند
تا خاتمه نارسيده امّا وحشى دُرّها درماند
دوران پى مثنوىّ بىخاتمهاش تاريخ چو خواست
گفتيم كه: «مثنوىّ ملاّوحشى» بىخاتمه ماند![5]
991 قتذكره نصرآبادى: 475
اكثر نويسندگان خصوصا آقاى احمد گلچين معانى در مكتب وقوع اين رباعى مستزاد را تاريخ فوت وحشى مىداند. دكتر صفا در تاريخ ادبيّات در ايران اشاره به همين موضوع دارد.
سعيد نفيسى در مقدمه ديوان وحشى (صفحه بيست) و در كتاب «تاريخ نظم و نثر پارسى، ج 1: 435» مادّه تاريخ فوق را مادّه تاريخ اتمام فرهاد و شيرين مىداند. امّا بنا به آنچه كه در ريحانهالادب آمده است، اين سخن درست به نظر نمىرسد زيرا معمّايى با وحشى مصاحبت و مجالست داشته و دوست صميمى و نزديك وى بوده است، ديگر آنكه معمّايى، قطعهاى در مادّه تاريخ فوت وحشى دارد كه بيت پايان آن چنين است:
گفتيم: «دور شد ز سخن ناظم سخن»
گفتند اهل نظم: «نظامى ز پا فتاد»
991 ق
گفتنى است فرهاد و شيرين وحشى در روزگار جوانى او سروده شده است، زيرا ديگر نتوانست آن را به آن دلربايى و دلانگيزى بسرايد و به اتمام رساند.
برخى مثنوى فرهاد و شيرين را «ليلى و مجنون» نوشتهاند از آن جمله در:
1. پاورقى مقاله رشيد ياسمى، در مجله آينده (س 1، ش ص 188).
2.فهرست نسخههاى خطّى دانشكده الهيّات دانشگاه تهران (ج 1: 136)، نسخه شماره 8/172 ب.
برخى نام اين مثنوى را خسرو و شيرين ناميدهاند از جمله:
1. خسرو و شيرين (نسخه خطى شماره 11996 آستان قدس).
2. مدرّس تبريزى در ريحانهالادب، هم فرهاد و شيرين و هم خسرو و شيرين را متعلّق به وحشى دانسته است.[6]
[1]×. فارسنامه ناصرى، ميرزاحسن فسايى، به كوشش منصور رستگار فسايى، تهران: اميركبير، 1367، ج 2: 1106.
[2]×. شيرين و فرهاد: كوثرى قرهباغى، نسخه خطّى كتابخانه مركزى آستان قدس رضوى، شماره 11785، برگ اوّل.
[3]×. تذكره ميكده، محمّدعلى وامق يزدى، به كوشش حسين مسرّت، تهران: ما، 1371: 108، 109 و 297 و نيز بنگريد به مقاله «حبيب شيرازى سخنورى گمنام»: حسين مسرّت، آشنا، س 3، ش 16 فروردين ـ ارديبهشت 73: 82ـ86.
[4]×. با كاروان حلّه: عبدالحسين زرّينكوب، تهران: علمى، چاپ ششم 1370: 195.
[5]×. تذكره نصرآبادى، همان جا: 475.
[6]×. ريحانهالادب: محمّدعلى مدرّس تبريزى، تهران: خيّام، چاپ سوّم 1369، ج 5 و 6: 307.
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7