ارسالها: 2517
#621
Posted: 17 Mar 2013 15:34
آداب و رسوم
در قديم هرگاه شاهى، انسانى خردمند و زيرك و هوشيار مىيافت كه داراى خصايص و خصلتهاى نيك و از خانواده بالا چون خودش بود به طور غيرمستقيم از طريق وزير و يا هر شخص عاقل و عادل ديگرى براى دخترش خواستگارى مىكرده است:
بر آنم تا نهال نوبر خويش
گل نورسته جان پرور خويش
... ببندم عقد با شهزاده منظور
چه مىگويى در اين انديشه دستور
*ديوان: 481
از قديم تاكنون رسم بوده است كه براى جشن و سرور و شادمانى ميزبان، خوانى گسترده و ملوّن بگسترد، خصوصا اگر ميزبان شاه هم باشد، اين سفره مملوّ از خوراكيهاى متنوّع و مختلف خواهد بود:
نه خوانى بوستان دلگشايى
به غايت دلنشين بستان سرايى
در او هر گرد خوانى آسمانى
بر او اطباق سيمين كهكشانى
سماطش گسترانيده سحابى
بر او هر نان گرمى آفتابى
درخت صحن او فردوس كردار
زالوان ميوهها گرديده پر بار
*ديوان: 483
يكى از مهمترين آداب و رسوم آن است كه براى رسيدن پسر به دختر و دختر به پسر بايد صيغه عقد جارى شود تا محرم شوند و قبل از آن نمىتوانند با هم باشند و اين امر به دستور پدر انجام مىگيرد و نمىتواند خودسرانه باشد:
اشارت كرد شاه هفت كشور
كه تا بستند عقد آن دو گوهر
... به سوى حجله شد منظور خوشحال
به مقصودش عروس جاه و اقبال
*ديوان: 484
شاه قبل از فوت شخص مورد علاقه و با كفايت و لايق و كاردانى براى جانشينى خود برمىگزيند:
به سوى مصريان رو كرد آنگاه
كه تا امروز بودم بر شما شاه
شه اكنون اوست خدمتكار باشيد
به خدمتكاريش در كار باشيد
چو بر تخت زر خويشش نشانيد
به دست خود بر او گوهر فشانيد
بزرگانش مبارك باد گفتند
غبار راه او از چهره رفتند
*ديوان: 486 و 487
رسم است پس از مرگ كسى تا يك هفته عزادارى و سوگوارى كنند. سپس مجالس ترحيم قطع مىشود و چهلم مجدّدا شروع مىگردد. براى از عزا درآوردن كسى بايد اطرافيان اهتمام ورزند و آن شخص عزادار را از عزا در بياورند.
همه در بر پلاس غم گرفتند
به فوتش هفتهاى ماتم گرفتند
بزرگان را به هشتم روز دستور
تمامى برد با خود سوى منظور
كه تا آورد بيرونشان ز ماتم
به بزم عيش بنشستند با هم
*ديوان: 487
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#622
Posted: 17 Mar 2013 15:48
انعكاس احوال زمانه
وحشى اشاره به ظلم و جور و نابسامانى اوضاع زمانه خويشتن دارد:
جهان را كار رفت از دست درياب
برآور يا رسولاللّه سر از خواب
*ديوان: 422
وحشى در نعت حضرت على (ع) از ظلم زمانه سخن به زبان مىآورد و از وى استمداد مىطلبد؛ زيرا شيعيان و مسلمانان معتقدند كه با ظهور امام زمان (عج) ظلم و جور عالم خاتمه مىيابد. از اين رو از آن امام مىخواهد كه ظهور صاحب زمان را فرمان دهد تا ظلم به پايان رسد:
بخار ظلم اين درياى پر شور
چراغ معدلت را كرده بىنور
مگر فرمان دهى صاحب زمان را
كه شمعى از تو افروزد جهان را
... از اين دجّالطبعان وا رهد دور
نماند كار و بار عالم اين طور
بناى ظلم در دوران نماند
جهان زين بيشتر ويران نماند
*ديوان: 426 و 427
از ابيات زير مستفاد مىشود كه در دوران وحشى بازار شعر و شاعرى كساد بوده و خريدارى نداشته است و شاعران در تنگنا بودهاند، زيرا چون دورههاى قبل از طرف پادشاهان صله و پاداش كلان دريافت نمىنمودند و پادشاهان صفوى شعر مذهبى را ترجيح مىدادند:
متاعت گرچه كاسد گشت بسيار
هنوزت مىشود پيدا خريدار
... پى اين جنس بازارى طلب كن
براى خود خريدارى طلب كن
در يك بيت زير شايد منظور وحشى از آوردن كلمه «جايى دگر» سرزمين هند بوده كه در آن زمان مركز رونق شعر و ادب فارسى بوده است و بسيارى از شاعران ايرانى براى گذراندن روزى و امرار معاش بدانجا عزيمت مىكردند؛ چنين برمىآيد كه وحشى چندان بىعلاقه به سفر به هند نبوده است.
نه يك كشور در اين ديرينه كاخ است
بود جايى دگر، عالم فراخ است
كريمى را به بخت دور خوش كن
متاع خويش او را پيشكش كن
*ديوان: 429
شايد منظور وحشى از دو بيت زير، لئيمطبعى و خوارى بعضى شاعران آن دوران باشد كه به هر درگاهى مىرفتند تا پادشاهى را مدح كنند و صله و جايزه و انعام دريافت نمايند:
چو سگ تا چند بر هر در فتادن
پى نانى عذاب خويش دادن
به اين سگ طبعى از خود باد ننگت
كه بهر لقمهاى كافتد به چنگت
بود هر دم سرت بر آستانى
كشى هر لحظه جور پاسبانى
*ديوان: 432 و 433
در اوضاع نابسامان وحشى دوستان به دشمنان مبدّل شدهاند و يار موافق و همراهى صميمى يافت نمىشود:
ز ما دلگير گرديدند ياران
به جان گشتند دشمن، دوستاران
خوش آن كس را كه يك جا نيست مسكن
نه كس را دوست مىبيند نه دشمن
*ديوان: 449
در زمان وحشى گروهى ايّام به كام بودند و عدّهاى ديگر به رنج و تعب روزگار مىگذراندند:
بلى اين است قانون زمانه
نه امروز است در دور اين ترانه
يكى ماتم گزيند ديگرى سور
يكى را تخت منزل، ديگرى گور
يكى را بهر ماتم كاه پاشند
يكى را زر به مسندگاه پاشند
يكى را خود زر بر كوهه زين
چو طفلان كرده جا بر اسب چوبين
يكى بر اسب جولانى نشسته
به زين زر ركاب سيم بسته
يكى بر فرق، تاج زر نهاده
يكى خشت لحد بر سر نهاده
يكى را زير تخت خاك مسكن
يكى را روى تخت زر نشيمن
*ديوان: 466
در زمان وحشى مهركيشان و خوبرويان و انسانهاى شايسته زير خاك خفتهاند:
خوشا ايّام وصل مهركيشان
كجا رفتند ايشان، ياد از ايشان
همه رفتند و زير خاك خفتند
به سان گنج يكيك رو نهفتند
به جامى سر به سر رفتند از هوش
همه زين بزمشان بردند بر دوش
*ديوان: 477
افغان وحشى به خاطر از دست دادن ياران وفادار از جفاپيشگى چرخ جفاكار و سپس نوحه در رثاى برادر عزيز و سخندانش مرادى:
فغان كز خوارى چرخ جفاكار
همه رفتند ياران وفادار
مگر ملك فنا جايى است دلكش
كه هر كس رفت كرد آنجا فروكش
نيامد كس كز ايشان حال پرسيم
ز دمسازان خود احوال پرسيم
كه در زير زمين احوالشان چيست
جدا از دوستداران حالشان چيست
مرا حال برادر چيست آنجا
رفيق و مونس او كيست آنجا
برادر نِى كه نور ديده من
مراد جان محنت ديده من
مرادى خسرو ملك معانى
سرافراز سرير نكته دانى
سمند عزم تا زين خاكدان راند
هزاران بكر معنى بىپدر ماند
*ديوان: 478
وحشى از ياران بىوفا و جفاكار بيزار است:
ز ياران بىوفايى بد جفايى است
خوشا ياران كه ايشان را جفا نيست
فغان از بىوفايان زمانه
به افسون جفاكارى فسانه
مجو وحشى وفا از مردم دهر
كه كار شهد نايد هرگز از زهر
از اين عقرب نهادان واى و صد واى
كه بر دل جاى زخمى ماند صد جاى
چنين ياران كه اندر روزگارند
بسى آزارها در پرده دارند
*ديوان: 488
وحشى حتّى از عريانتنان بيم دارد:
بسى عريان تنان را جاى بيم است
از آن عقرب كه در زير گليم است
نهاى نقش گليم آخر چنين چند
توانى بود در يك جاى پيوند
*ديوان: 488
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#623
Posted: 17 Mar 2013 15:53
انعكاس زندگى وحشى در مثنوى ناظر و منظور
وحشى آنجا كه در مورد درد جدايى ناظر و منظور صحبت مىكند، به ياد درد عشق و درون پر سوز و گداز خود مىافتد و از اينكه همدرد و همرازى ندارد راز خود را با خود در ميان مىگذارد. در اين رنج و تعب، فلك پر جور و جفا را مقصّر مىداند، آرزوى مرگ مىكند، تا از اين غم بدر آيد:
نه همدردى كه درد خويش گويم
از او درمان درد خويش جويم
نه همرازى كه گويم راز با او
دمى خود را كنم دمساز با او
نه يارى تا در يارى گشايد
زمانى از در يارى درآيد
نمىبينم چو كس دمساز با خويش
همان بهتر كه گويم راز با خويش
فلك با من ندانم بر سر چيست
كه با جورش چنين مىبايدم زيست
... سپهرا كينهجويى با منت چند
به آيين زبون كش بودنت چند
... بكش از خنجر كين بىدرنگم
كه من هم پر ز عمر خود به تنگم
*ديوان: 445
وحشى زندگى بدون معشوق را نمىخواهد:
چه ذوق از جان كه بىدلدار باشد
دل از اين عمر چنين بيزار باشد
بيا اى سيل از چشم تر من
فكن اين كلبه غم بر سر من
*ديوان: 445
وحشى بزرگترين بلا را بلاى هجر مىداند:
بلايى نيست همچون ماتم هجر
نبيند هيچ كس يارب غم هجر
به بزم وصل اگر عمرى در آيى
نمىارزد به يك ساعت جدايى
جفاى هجر دشوار است بسيار
بر آن كس خاصه كو خو كرده با يار
*ديوان: 446
سفر، دواى درد عشق است:
اگر خواهى در اين دير مجازى
دوايى بهر درد عشقبارى
بنه بهر سفر رو در بيابان
كه درد عشق را اين است درمان
*ديوان: 447
وحشى مىخواهد از اين دير غمآباد رخت برافكند، طاقتش تمام شده و از رسوايى و خوارى خسته شده است:
بيا وحشى كزين دير غمآباد
به رفتن گام بگشاييم چون باد
چنين تا چند در يك جا نشينيم
ز حد شد تا به كى از پا نشينيم
به يك جا خانه آن مقدار كرديم
كه خود را پيش مردم خوار كرديم
*ديوان: 448
شكوه و گلايه از بخت بد:
ز بخت بد مدام آزرده جانم
چه بخت است اينكه من دارم، ندانم
نمىدانم چه بخت و طالع است اين
چه اوقات و چه عمر ضايع است اين
*ديوان: 450
وحشى در توصيف هجران و جدايى، از سوز دل و با تمام وجود سخن مىگويد گويى غم عشق خود را در قالب داستان ناظر و منظور با بيانى سليس و روان و دلنشين ابراز داشته است:
منم مجنون دشت بينوايى
فتاده در پس كوه جدايى
فكنده سايه كوه غم به كارم
سيه كرده است روز و روزگارم
... تو خود مىدانى اى شمع دلافروز
كه از داغ تو بنشستم بدين روز
بيا اى مرهم داغ دل من
ببين داغ دل بىحاصل من
ز غم صد داغ دارم بر دل از تو
جز اين چيزى ندارم حاصل از تو
بجز اندوه يار ديگرم نيست
به غير از دست محنت بر سرم نيست ...
*ديوان: 452
يادى از روزگار وصال:
خوش آن روزى كه بزمش جاى من بود
حريم وصل او مأواى من بود
به غير از من نبودش همزبانى
نمىبوديم دور از همزمانى
زمانى بىسبب در خشم سازى
دمى افكنده طرح دلنوازى
*ديوان: 453
دعوت وحشى به عزلت و گوشهنشينى:
بيا وحشى كه عنقايى گزينيم
وطن در قاف تنهايى گزينيم
چو مه با خود بود نقصانپذير است
مى از تنها نشستن شيرگير است
*ديوان: 459
درون پر درد وحشى:
به غير از كُنج غم جايى ندارم
به جز زنجير همپايى ندارم
مرا كاين است همپا چون نيفتم
ز اشك خويش چون در خون نيفتم
*ديوان: 469
سخنان ناظر در غار تنگ و تاريكِ كوه نزديك مصر به درون پردرد وحشى مشابهت دارد:
ز دلتنگى در آن غمخانه تنگ
سرود بينوايى كرد آهنگ
كه در چنگ بلا تا چند باشم
به زنجير الم پابند باشم
مرا گويى خدا از بهر غم ساخت
براى بند و زندان الم ساخت
مگر چون چرخ عرض خيل غم دارد
مرا سلطانى ملك الم داد
*ديوان: 472
نالههاى جانسوز ناظر در غار مصر گويى حكايت از زندگى پردرد وحشى دارد:
بيا اى آهوى وحشى كجايى
ببين حالم به دشت بينوايى
بيا كز هجر روز خسته حالان
سيه گرديده چون چشم غزالان
*ديوان: 475
وحشى از ايّام وصل به نيكى ياد مىكند و هجرى را كه منجر به وصال گردد مىپسندد:
خوشا صحراى عشق و وادى او
خوشا ايّام وصل و شادى او
خوشا تاريكى شام جدايى
كه بخشد صبح وصلش روشنايى
كسى كاو را فزونتر درد هجران
فزونتر شاديش در وصل جانان
كنند از آب چون لب تشنگان تر
كند ذوق آنكه باشد تشنه جان تر
جفاى هجرى كه وصل انجام باشد
بود خوش گرچه خونآشام باشد
*ديوان: 477
هجر بىكرانه وحشى:
مرا هجرى است ناپيدا كرانه
كه داغ اوست با من جاودانه
چه غم بودى در اين هجران جانكاه
اگر بودى اميد وصل را راه
فغان زين تيره شام نااميدى
كه در وى نيست اميد سفيدى
قيامت صبح اين شام سياه است
شب ما را قيامت صبحگاه است
*ديوان: 477
وحشى چون خود عزلتگرا بوده است، انسانها را به گوشهنشينى دعوت مىنمايد:
به كس عنقا صفت منماى ديدار
ز مردم رو نهان كن كيميادار
*ديوان: 488
وحشى در سرودن ناظر و منظور رنج و سختى زيادى متحمل شده، سرودن اين منظومه كار آسانى نبوده
و با رنج و تعب به دست آمده است:
نگو آسان طلسمش را گشادم
كه پر جانى در اين انديشه دادم
به دشوارى چنين گنجى توان يافت
بلى كى گنج بىرنجى توان يافت
دماغم تيره شد چون خامه بسيار
كه تا كردم رقم اين نقش پرگار ...
*ديوان: 488
و يا در جاى ديگر مىگويد:
پريشانى بسى ديدم چو سيماب
كه تا شد جمع اين مشتى زر ناب
*ديوان: 489
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#624
Posted: 17 Mar 2013 16:06
صنايع ادبى در منظومه ناظر و منظور
ارسالالمثل:
مَثَل باشد در اين ديرينه مسكن
جهان گشتن به از آفاق خوردن
*ديوان: 447
چه خوش گفت آن سخنپرداز كامل
كه چيزى كز نظر شد رفت از دل
*ديوان: 459
بلى هر كار وقتى گشته تعيين
چو خرما خام باشد نيست شيرين
*ديوان: 479
دو سر هرگز نگنجد در كلاهى
دو شه را جا نباشد تختگاهى
*ديوان: 487
مفاخره:
سروش الهى و نداى غيبى وحشى را اينگونه مورد خطاب قرار مىدهد:
كه اى مرغ رياض نكته دانى
نوا آموز مرغان معانى
... تو آن مرغ خوشالحانى در اين باغ
كه از رشكت هزاران را بود داغ
*ديوان: 428
تعريف از شعر خود:
چنين بىغش زرى از كان برآيد
چه كان كز مادر امكان بزايد
*ديوان: 489
بازى با حروف:
بر آن صورت گشادى چشم پر نم
نمى زد چشم همچو صاد بر هم
*ديوان: 437
به گردابى درون شد ماهى سيم
الف پيوسته شد با حلقه ميم
*ديوان: 485
مراعات نظير:
به روز جنگ چون بر پشت شبرنگ
كند او عزم ميدان تيغ در چنگ
*ديوان: 430
در اين گلشن كه خندان گشت چون نار
كه چشم از خون نگشتش ناردان بار
*ديوان: 434
همان محنتسراى درد و غم ديد
همان زندان و زنجير و الم ديد
*ديوان: 470
نواسازان نوا كردند آهنگ
سخن در پرده قانون گفت با چنگ
*ديوان: 484
تنسيقالصفات:
شه خيل رسل سلطان كونين
جمالش مهر و مه را قرهالعين
*ديوان: 422
شه انجم سپاه آسمان تخت
جهانگير و جهاندار و جوانبخت
*ديوان: 429
سهى سرو رياض كامكارى
گل بستان فروز نامدارى
فروزان شمع بزمآراى عصمت
دُر يكدانه درياى عصمت
*ديوان: 481
اقتباس از درج:
به عزم فتح با او كرد همراه
لواى نصرت «نصر من اللّه»
[نَصْرٌ من اللّه وَ فَتْحٌ قريبٌ]*ديوان: 426
اقتباس از حلّ:
نبيند بى خزان كس لالهزارى
خزان تا نگذرد نايد بهارى
[اِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرا]*ديوان: 479
غلوّ:
تويى آن آفتاب عرش پايه
كه افتد چرخ در پايت چو سايه
*ديوان: 430
ز چنبر شير گردون را جهانده
نشان ناخنش بر ثور مانده
خروشش مرده را بردى ز سر خواب
به زهر چشم كردى زهرهها آب
پى جستن زدى چون بر زمين پاى
نمودى كوهه گاو زمين جاى
*ديوان: 460
كه ناظر داشت در كشتى نشيمن
ز ابر ديده دريا كرد دامن
*ديوان: 468
تضاد (طباق):
بنه سر در سفر، منشين به يك جا
گرت بايد ز اسفل شد به اعلا
*ديوان: 447
يكى ماتم گزيند ديگرى سور
يكى را تخت منزل ديگرى گور
يكى را بهر ماتم كاه پاشند
يكى را زر به مسندگاه پاشند
يكى را خود زر بر كوهه زين
چو طفلان كرده جا بر اسب چوبين
يكى بر اسب جولانى نشسته
به زين زر ركاب سيم بسته
يكى بر فرق تاج زر نهاده
يكى خشت لحد بر سر نهاده
يكى را زير تخت خاك مسكن
يكى را روى تخت زر نشيمن
ديوان: 466
منادى كرد تا آزاد و بنده
ز اهل ثروت و ارباب ژنده
ديوان: 467
مقابله (مطابقه):
كرا گردون زند از تخت بر خاك
كرا دوران رساند سر بر افلاك
ديوان: 464
تجاهلالعارف:
به گردون طفل خور ظاهر نگرديد
مگر زين ديو زنگى چهره ترسيد
ديوان: 446
تشخيص:
ز ننگ ما به خود پيچند افلاك
زمين از دست ما بر سر كند خاك
ديوان: 420
تمثيل:
گرت بايد به فر سرورى دست
سفر كن زانكه اين فر در سفر هست
[چو لعل از خاك كان گردد سفر ساز
دهد زينت به تاج هر سرافراز]
*ديوان: 447
محبّت هرگز از يك سر نباشد
نباشد اين كشش تا زو نباشد
[نباشد تا كششها از زر ناب
دود كى از پيش بىتاب سيماب]
*ديوان: 456
مشو دمساز با كس تا توانى
اگر مىبايدت روشن روانى
[چو آيينه كه با هر كس مقابل
ز تأثير نفس گردد سيه دل]
*ديوان: 460
كسى كاو را فزونتر درد هجران
فزونتر شاديش در وصل جانان
[كنند از آب چون لب تشنگان تر
كند ذوق آنكه باشد تشنه جانتر]
*ديوان: 477
تلميح:
وز آن گل باز كردى طرفه جسمى
براى گنج عشق خود طلسمى
ديوان: 417
[كُنْتُ كنزا مخفيا فَاَحْبَبْتُ اَنْ اُعْرَف] (حديث قدسى).
*
چو او را بر ملايك عرض كردى
ملك را سجده او فرض كردى
يكى را سجدهاش در سر نگنجيد
به گردن طوق دار لعن گرديد
ديوان: 417
تلميح به داستان رويگردانى و سركشى شيطان از فرمان خدا و سجده نكردنش بر آدم [خَلَقْتَنى من نار و خَلَقْتَهُ مِنْ طينٍ] و همين امر باعث رانده شدنش از درگاه خدا گشت و ملعون گرديد [وَ عَلَيْكَ لَعْنَتى الى يوم الدّين] .
*
نهادى گنج اسما در دل او
ز لطفت رست اين گل از گل او
تلميح به [وَ عَلَّمَ آدَمَ الاسماء كُلّها] .ديوان: 418
*
ارصاد (تسهيم):
به ذكر خود بلند آوازهام كن
رفيق لطف بىاندازهام كن
*ديوان: 421
گدايانيم از گنج سخايت
نهاده چشم بر راه عطايت
*ديوان: 426
كه اى جاى تو چشم خون فشانم
بيا كز داغ دورى سوخت جانم
*ديوان: 439
به دام عشق منظور است پا بست
زمام اختيارش رفته از دست
*ديوان: 443
ايهام تناسب:
نوا[1] پرداز قانون[2] فصاحت
چنين زد چنگ[3] بر تار[4] حكايت
*ديوان: 433
وگر در پرده[5] پنهان سازى آن راز
كند از ناز قانون[6] دگر ساز
*ديوان: 437
تو بودى آنكه منظور نظر[7] بود
فروغ عارضت نور بصر بود
*ديوان: 459
بگفتا كاى جوان نو رسيده[8]
كه از مهرت به ما پرتو رسيده
*ديوان: 461
جناس لاحق:
ز تو قوس قزح جا كرد بر اوج
وز او دادى محيط چرخ را موج
*ديوان: 418
مگر از شوق بيخود گشت سايه
چو شد همراه آن خورشيد پايه
*ديوان: 422
فلك گفتى چراغان كرد آن شام
كه مىزد خواجه بر بام فلك گام
*ديوان: 423
كسى كش آنقدرها گنج باشد
چرا از روزگارش رنج باشد
*ديوان: 428
گهى بر غرب راند گاه بر شرق
به شرق و غرب از تيغش جهد برق
*ديوان: 430
نيايد زان به پهلو شير را سنگ
كه از رفتن به هر در باشدش ننگ
*ديوان: 432
پس آنگه داد ايشان را بشارت
كه بر چيزى است آن هر يك اشارت
*ديوان: 434
جناس شبه اشتقاق:
حديث نااميدى بر زبان راند
قدم از روضه رضوان برون ماند
*ديوان: 418
حُدا گو را حُدا از حدّ گذشته
شتر كف كرده و رقّاص گشته
*ديوان: 456
جناس زايدالوسط:
كشيدش پيش پيك حق تعالى
براقى برق سير چرخپيما
*ديوان: 423
چو از محراب اقصا پشت برداشت
علم در عالم بالا برافراشت
*ديوان: 424
بنه سر در سفر، منشين به يك جا
گرت بايد ز اسفل شد به اعلا
*ديوان: 447
جناس زايد مذيّل:
ره طى كرده گيرد پيك خور پيش
دگر ره باز گردد از پى خويش
*ديوان: 426
چه مىگويم چه گوهر چند مهره
به شهر بىوجودى گشته شهره
*ديوان: 431
در اين گلشن كه خندان گشت چون نار
كه چشم از خون نگشتش ناردان بار
*ديوان: 434
به خوبى داد آن خورشيد پايه
ز سيم دست سيمين دست مايه
*ديوان: 436
مرا از سيل خون چشم خونبار
چه حاصل اين زمان كز دست شد كار
*ديوان: 431
جناس زايد متوّج:
كشيد آن شيردل بر شير شمشير
چو شيرى حمله آور گشت بر شير
*ديوان: 460
چنين بىغش زرى از كان برآيد
چه كان كز مادر امكان بزايد
*ديوان: 489
جناس مركّب:
تو را راه دهان و گوش و بينى
يكى گردد به هم چون نيك بينى
*ديوان: 420
دل دستور خرّم بود از آن به
كه دردش مىشود گويا از آن به
*ديوان: 434
به مكتبخانه حاضر گشت ناظر
به راه خانه منظور ناظر
*ديوان: 441
به جمعى داد خلعتها و فرمود
كه با تشريف، تشريف آورد زود
*ديوان: 462
جناس مضارع:
به راه جستجو كردى روانشان
به سير مختلف كردى دوانشان
*ديوان: 417
تو آن شيرى كه عالم بيشه توست
كجا رفتن به هر در پيشه توست
*ديوان: 432
نماند در مقام خسته حالى
دل پر سازد از فرياد خالى
*ديوان: 459
ولى عيب تو نتوان كرد اين طور
كه اين صورت تقاضا مىكند دور
*ديوان: 469
جناس مركّب:
چنين تا از فلك بنمود مهتاب
جهان را داد نور شمع مه تاب
*ديوان: 470
جناس اشتقاق:
چنين فرمود شاه نيك فرجام
كه منظورش كنند اهل نظر نام
به دستورى كه باشد رفت دستور
نظر را گوهر خود داشت منظور
... چو پر مىديد سوى شاه ايّام
نظر فرمود ناظر باشدش نام
*ديوان: 435
بلى صيّاد چندان دانه ريزد
كه مرغ از صيدگاهى برنخيزد
*ديوان: 438
به تاج خويش دادش سربلندى
به تشريف شريفش ارجمندى
*ديوان: 448
به سوى تخت شه شد نامه بر كف
به تشريف قبول آمد مشرّف
*ديوان: 463
اگر فارِس فَرَس را بر جهاندى
به جاسوس نظر خود را رساندى
*ديوان: 474
جناس مطرّف:
چو رخ بنمود آن پير فتاده
ز اسب خويشتن شه شد پياده
*ديوان: 434
غم خود خور به روز شادمانى
كه دارد مرگ در پى زندگانى
*ديوان: 479
جناس خط:
به خسرو مژده آن مىدهد نار
كه گردد گلبن بختش گران بار
*ديوان: 434
منم چون موى خود گرديده باريك
چو شام تار روزم گشته تاريك
*ديوان: 472
به سان كوه امّا باد رفتار
كه باد از وى گرفتى ياد رفتار
*ديوان: 473
سخن كاو بكر خلوتگاه غيب است
نهان گرديده در خرگاه عيب است
*ديوان: 489
حسن تعليل:
ز بس كز ميم و حايش گشت محفوظ
نوشتش در دل خود لوح محفوظ
*ديوان: 421
ز نقش حلقه ميمش دهد ياد
قمر ز آن هاله را بر چرخ جا داد
بزرگى بين كه خم شد چرخ از اكرام
كه همچون دال بوسد پاى اين نام
*ديوان: 422
به جستوجوى تو خم گشته محراب
مصلاّ بر زمين افتاده بىتاب
به ياد مقدمت اى قبله دين
ز غم سجاده دارد بر جبين چين
... از آن سر مانده بر ديدار منبر
كه او را چون تو سروى رفته از سر
*ديوان: 422
از آن رو صبح، اين روشندلى يافت
كه چون مادر دلش مهرعلى تافت
*ديوان: 425
از آن رو طالب گنجند مردم
كه شد در گوشه ويرانهاى گم
*ديوان: 432
چنين آب روان بيقدر از آن است
كه او ناخوانده هر جانب روان است
*ديوان: 432
پى خون خوردن عشّاق جانباز
دو لعل او دو خونى گشته همراز
(توصيف دريا)ديوان: 435
*
ز دوران هر زمان شور دگر داشت
از آن رو كاب تلخى در جگر داشت
*ديوان: 454
تجاهلالعارف:
سراى چشم مردم روشن از چيست؟
در اين منظر فتاده سايه از كيست؟
*ديوان: 419
[1]×. 1 صدا، (2) آذوقه و توشه.
[2]×. 1 روش و قاعده و اصول، (2) يكى از گوشههاى موسيقى.
[3]×. 1 آلت موسيقى، (2) چنگال و پنجه.
[4]×. 1 آلت موسيقى، 2 تيره.
[5]×. 1 پوشش، (2) پرده موسيقى.
[6]×. 1 قاعده و اصول و اساس، (2) گوشهاى از موسيقى، (3) سازى از موسيقى در عربى.
[7]×. 1 نام خاص، (2) نظرداشته شده، مورد نظر.
[8]×. 1 تازه رسيده، (2) شاداب و جوان.
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#625
Posted: 17 Mar 2013 16:10
گرفتن مضمون از شعر ديگر شاعران در منظومه ناظر و منظور
از اين ناجنس ياران ريايى
بسى بيگانگى به ز آشنايى
ديوان: 432
[من از بيگانگان هرگز ننالم
كه با من هرچه كرد آن آشنا كرد]
*
به راه عشق از آن خوشتر دمى نيست
به آن عشرت فزايى عالمى نيست
ديوان: 437
[از صداى سخن عشق نديدم خوشتر
يادگارى كه در اين گنبد دوّار بماند]
*(حافظ)
نبود آگه كه درد دوستدارى
ندارد چارهاى جز جان سپارى
ديوان: 444
[بحرىاست بحر عشق كه هيچش كنارهنيست
آنجا جز آنكه جان بسپارند چاره نيست]
*(حافظ)
نمىبينم چو كسى دمساز با خويش
همان بهتر كه گويم راز با خويش
ديوان: 445
[حال شبهاى مرا همچو منى داند و بس
تو چه دانى كه شب سوختگان چون باشد]
*
گرت بايد به فرّ سرورى است
سفر كن زان كه اين فرّ در سفر هست
ديوان: 447
[سفر برون كند از مرد طبع خامى را
كباب پخته نگردد مگر به گرديدن]
*(صائب)
نه آن حرف است كاندر نامه گنجد
بيانش در زبان خامه گنجد
ديوان: 451
[سخن عشق نه آن است كه آيد به بيان
ساقيا مى ده و كوتاه كن اين گفتوشنفت]
*(حافظ)
بلى هر جا كه باشد صاحب هوش
عروس دولتش آيد در آغوش
ديوان: 463
[هنرمند هر جا رود قدر بيند و بر صدر نشيند ... ] (گلستان سعدى)
*
كه باشد هر كلامى را مقامى
مقام خاصّ دارد هر كلامى
ديوان: 478
[هر سخن جايى و هر نكته مكانى دارد.] (گلستان سعدى)
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#626
Posted: 17 Mar 2013 16:32
چگونگى توصيفها در منظومه ناظر و منظور
الف ـ سادگى توصيفها
در بعضى اشعار زبان وحشى به محاوره نزديك مىشود:
از اين دجّالطبعان وا رهد دور
نماند كار و بار عالم اين طور
*ديوان: 427
وحشى در توصيف بدبختى و بدطالعى خود خيلى سليس و ساده و روان مىگويد:
سر افسانه غم باز كردم
به روز خود شكايت ساز كردم
كه از بخت بدم خاك است بر سر
چه بخت است اينكه خاكش باد بر سر
... نه سر پيداست نه سامان چه سازم
چنين افتادهام حيران چه سازم
*ديوان: 427
وحشى در ابتداى داستان ناظر و منظور توصيف پير با صفا كه قدى خميده داشت و گوشهگير بود، از لفظ «قايم» استفاده مىكند كه نزديكى زبانش را به زبان تخاطب روشن مىدارد:
به قدّى چون كمان در چلّه دايم
بناى گوشهگيرى كرده قايم
*ديوان: 434
آنجا كه معلّم در مكتبخانه متوجّه زيبايى منظور و بىتابى ناظر مىگردد، تصميم مىگيرد كه از كارشان سردرآورد. اين معنى خيلى ساده و بىريا توصيف شده:
به دل پيوسته بود اين خار خارش
كه چون آرد سرى بيرون ز كارش
*ديوان: 437
وحشى معتقد است كه اى انسان اگر مىخواهى جور تو را تحمّل كنند در آغاز محبّت وفادار باش، وقتى كه بناى مهر محكم گردد، مىتوان هم ظلم كرد و هم لطف نمود.
اين مطلب بسيار ساده و بدور از تكلّفات بيان شده است:
اگر خواهى كه با جور تو سازند
حيات خويش در جور تو بازند
به آغاز محبّت در وفا كوش
وفا كن تا برى ز اهل وفا هوش
بناى مهر چون شد سخت بنياد
تو خواهى لطف مىكن خواه بيداد
*ديوان: 438
وحشى در بيان دوست داشتن كه چارهاى جز جانسپارى نيست، موضوع را به سادگى و به دور از آرايشهاى لفظى و معنوى بيان مىدارد.
نبود آگه كه درد دوستدارى
ندارد چارهاى جز جان سپارى
*ديوان: 444
وحشى آنجا كه در داستان ناظر و منظور سخن مىگويد چون خود نيز به آن غم دچار است به سادگى مطلب را بيان مىدارد:
سپهرا كينهجويى با منت چند
به آيين زبون كش بودنت چند
بگو با جان من چندين جفا چيست؟
چه مىخواهى ز جانم مدّعا چيست؟
*ديوان: 445
وحشى در توصيف سفر كه باعث كاهش عشقِ عاشق مىگردد، تمثيلهايى مىآورد كه در عين سادگى
داراى مفاهيم بلند و عالى است:
گرت بايد به فرّ سرورى دست
سفر كن زانكه اين فر در سفر هست
چو لعل از خاك كان گردد سفر ساز
رهد زينت به تاج هر سرافراز
ز يك جا آب چون نبود مسافر
شود يكسان به خاك تيره آخر
*ديوان: 447
بد طالعى و شوم اقبالى وحشى:
ز بخت خود مدام آزرده جانم
چه بخت است اينكه من دارم ندانم
نمىدانم چه بخت و طالع است اين
چه اوقات و چه عمر ضايع است اين
*ديوان: 450
ناظر در نامه مىنويسد كه حالا كه من سفر نمودم آيا منظور به ياد من هست يا نه؟ توصيف ساده بيان شده:
كه آيا چون ز كويش بار بستم
به محنتخانه دورى نشستم
به فكرم هيچ بار افتاد يا نه
ز حالم هيچش آمد ياد يا نه
*ديوان: 452
غم و درد جدايى ناظر از منظور، در نامه، ساده بيان شده، ناظر گويد:
مكن كارى كه از جور تو ميرم
به روز حشر دامان تو گيرم
بيان كردم غم و درد نهانى
دگر چيزى نمىگويم تو دانى
*ديوان: 453
سپاهيان در صحرا به دنبال منظور مىگردند آوردن لفظ «پُر» ساده و عاميانه است:
چو صرصر پُر در آن صحرا دويدند
وليكن هيچ جا گردش نديدند
*ديوان: 458
در بيان غم هجران ناظر در كشتى كه به جنون كشيده مىشود و او را به زنجير مىكشند:
به زنجير غمم پامال مگذار
بيا وز پايم اين زنجير بردار
ز هجر آن خم زلف گره گير
ندارم دستگيرى غير زنجير
به كنج بىكسى اينگونه در بند
به كارم صد گره زنجير مانند
... به غير از كنج غم جايى ندارم
به جز زنجير همپايى ندارم
مرا كاين است همپا چون نيفتم
ز اشك خويش چون در خون نيفتم
*ديوان: 469
در خوابى كه ناظر در كشتى مىبيند از بىوفايى منظور چنين سخن مىگويد:
چه مىشد گر در اين ايّام دورى
كه بودم در مقام ناصبورى
دل غمديدهام مىساختى شاد
به دشنامى ز من مىآمدت ياد
ولى عيب تو نتوان كرد اين طور
كه اين صورت تقاضا مىكند دور
*ديوان: 469
ناظر نامهربانى منظور را براى ماه بيان مىدارد كه زبانش به محاوره نزديك شده است:
بگويم راست پُر نامهربانى
نرنجى شيوه يارى ندانى
... كه شهرى پُر پرى رخسار ديدم
چنين بىمهر يارى برگزيدم
*ديوان: 470 و 471
توصيف چشم اسب: به زبان تخاطب نزديك شده است:
به سان جام جم گيتى نمايى
دو چشمش بس كه كردى روشنايى
*ديوان: 474
سؤالات منظور بر ناظر در غار تنگ و تاريك مصر:
به غير از آه گرمت كيست دمساز
بجز كوهت كه مىگيرد همآواز
بگو جز دود آه بىقرارى
به روز بىكسى بر سر چه دارى
به غير از قطره اشك دمادم
كه مىگردد به گردت در شب غم
چو خود را افكنى از كوه دلتنگ
تو را بر سر كه مىآيد بجز سنگ
*ديوان: 478
ب ـ تقليدى بودن توصيفها
وحشى چون شاعران گذشته از ياران ريايى و بىوفا داد سخن مىدهد يارانى كه ابتدا خود را وفادار جلوه مىدهند و سپس به اندك گفتگويى راه جور و جفا مىگزينند:
بسا ياران كه همدم مىنمودند
وفادارانه خود را مىستودند
به اندك گفتگويى آخر كار
حديث جور و كين كردند اظهار
گذشتند از طريق دوستدارى
به دل دادند آهى يادگارى
*ديوان: 431
وحشى در توصيف زيبايى ناظر و منظور از اصطلاحات و عبارات گذشتگان چون قد سرو، كمان ابرو، سيه چشم، نرگس بيمار مخمور، صف مژگان، لب لعل، دُرّ دندان، دست سيمين استفاده مىكند:
قدش سروى ز بستان نكويى
گل رويش ز باغ تازه رويى
پى مرغ دل هر هوشيارى
ز كاكل بر سر آن سرو مارى
... كمانى بود ابرويش سيهپى
سيه چشم جهانى داشت در پى
*ديوان: 435
استفاده از حرف ميم براى كوچكى و غنچه بودن لب زيبا:
چو آن ميم دهان گشتى سخن ساز
چو ميم از حيرتش ماندى دهان باز
*ديوان: 437
انسان مست رازها را فاش مىكند:
تو را ساقى كند چشم فسون ساز
كه در مستى گشايى پرده از راز
*ديوان: 437
چند بيت ذيل دقيقا عين واقعيّت است، در زندگى انسانها كاملاً اتّفاق افتاده و مىافتد و خواهد افتاد. مشخّص مىشود انسان از زمانهاى دور تاكنون داراى اين خصيصه بوده است. يارانى كه به انسان دل مىبندند و با اندك اختلافى فاصلهاى ميانشان ايجاد مىگردد كه روابط صفاى اوّليه محو مىشود و حقّا كه روز اوّل بزم وصال، كمالِ لطف جانان شعفانگيز نمودار مىگردد:
بسا ياران كه بودى اين گمانشان
كه بىهم صبر نبود يك زمانشان
به حرف ناخوشى كز هم شنيدند
چنان پا از ره يارى كشيدند
كه مدّتها برآمد زان فسانه
نشد پيدا صفايى در ميانه
خوش آن صحبت كه در آغاز يارى است
در او صد گونه لطف و دوستدارى است
كمال لطف جانان آن مجال است
كه روز اوّل بزم وصال است
بسا لطفى كه من از يار ديدم
به ذوق بزم اوّل كم رسيدم
به عيش بزم اوّل حالتى هست
كه حالى آن چنان كم مىدهد دست
تو گويى عيش عالم وام كردند
نخستين بزم وصلش نام كردند
*ديوان: 438
براى انسان عاشق رنج و راحت، ممات و حيات، شهد و زهر، جفا و وفا يكى است:
خوش آن راحت كه دارد زحمت عشق
مبادا هيچ دل بىزحمت عشق
در او غم را خواص شادمانى
از او مردن حيات جاودانى
نهان در هر بلايش صد تنعّم
به هر اندوه او صد خرّمى گم
به جام او مساوى شهد با زهر
در او يكسان خواص زهر و پازهر
*ديوان: 439
آنچه كه در بين عاشق و معشوق معمول است اين است كه در دل، چون شمع سوزان مىسوزند و عشق مىورزند امّا در ظاهر عشق آتشين را نمايان نكرده و پنهان مىدارند. وحشى اين معنى را زيبا بيان داشته:
در آن راهش كه روزى ديده باشى
ز مهرش گرد سر گرديده باشى
روى آنجا به تقريبى نشينى
سراغش گيرى از هر كس كه بينى
كه گردد ناگهان از دور پيدا
نگاهش جانب ديگر بعمدا
به شوخى ديده را ناديده كردن
به تندى از بر عاشق گذردن
به هر ديدن هزاران خنده پنهان
تغافل كردنى صد لطف با آن
*ديوان: 440
انتظار كسى را كشيدن و چون حلقه چشم بر در نهادن توصيف تازهاى نيست:
زمانى در گريبان آورد سر
گهش چون حلقه ماند چشم بر در
*ديوان: 444
چرخ حيلهپرداز دوستترينِ دوستان را با حيله و نيرنگ از هم جدا مىكند:
بسا كس را كه يارى همنشين بود
هميشه در گمانش اين چنين بود
كه بىهم يك نفس دم بر نيارند
دمى بىديدن هم بر نيارند
به رنگى چرخ دور از وى نمودش
كه انگشت تعجّب شد كبودش
*ديوان: 449
تضادّ عقل و عشق:
اگر بودى ز طفلان عقل من بيش
نكردى جور اين مهدم جگر ريش
*ديوان: 455
اقامت طولانى ناظر در غار كوه نزديك مصر باعث شد حتّى حيوانات وحشى و درّنده چون مجنون دوست و مونس او شوند و فايدهاى به او رسانند (گويا مجنون همين حكايت را داشته است.):
چو يك چندى شد آن وادى مقامش
چو مجنون دام و دد گرديد رامش
چو كردى جا در آن غار غمافزا
گرفتندى به دورش وحشيان جا
كند تا بزمگاهش را منوّر
چراغ از چشم خود مىكرد اژدر
زدى دم بر زمين شير پر آشوب
مقامش را ز دُم مىكرد جاروب
منقش متكايش يوز مىشد
پلنگش بستر گلدوز مىشد
ز غم يك دم نمىشد آرميده
به چشم آهوان مىدوخت ديده
*ديوان: 472
وحشى چون قدما از تأثير فلك و سيّارگان بر سرنوشت آدمى معتقد بوده است و وصال و هجران را ناشى از اثرات آن مىداند:
چه خوشتر زان كه بعد از مدّتى چند
دو يار همدم بگسسته پيوند
نبوده آگهى از يكدگرشان
نه از جاه و مقام هم خبرشان
فلك ناگه كند افسونگرى ساز
رساند بىخبرشان پيش هم باز
*ديوان: 479
ج ـ ابداعى بودن توصيفها
وحشى قبل از شروع داستان ناظر و منظور از مخلوقات خداوند نام مىبرد كه عناصر طبيعى هستند و مصنوع دست صانع. وى توصيف خورشيد و ماه را ماهرانه بيان مىدارد:
به روى يكدگر نه پرده بستى
ثوابت را ز جنبش پا شكستى
به تار كاكل خور تاب دادى
لباس نور در پيشش نهادى
به نور مهر مه را ره نمودى
نقاب ظلمتش از رخ گشودى
*ديوان: 417
براى توصيف ستارگان آسمان:
درون شيشه چرخ مدوّر
ز صنعت بستهاى گلهاى اختر
*ديوان: 418
وحشى براى انسان گرفتار در خواب غفلت و بدور از معنويات و ارزشهاى اخلاقى؛ با توصيف صفات و اوصاف الهى سعى در بيدار نمودن اين انسان غافل و گمراه دارد. توصيفاتى كه در اين امر به كار مىگيرد بكر و بديع است:
ايا مدهوش جام خواب غفلت
فكنده رخت در گرداب غفلت
... تماشا كن كه اين نقش عجب چيست
ز حيرت چشم انجم مانده بر كيست
كه مىگرداند اين چرخ مرصّع
كه بر مىآرد اين دلو ملمّع
كه شب افروز چندين شب چراغ است؟
كه ريحان كار اين ديرينه باغ است
چه پرتو نور شمع صبحگاه است
چه قوت سير بخش پاى ماه است
چه خوب است اين كزين درياى اخضر
به ساحل مىدواند كشتى خور
*ديوان: 419
هنگامى كه وحشى از خدا تقاضاى لطف و مرحمت دارد تا گناهش ريخته شود و از خطاكارى نجات يابد از رسيدن «مرغ معاصى» ياد مىكند كه خود تركيبى ابداعى است:
به ذكر خود بلند آوازهام كن
رفيق لطف بىاندازهام كن
كه از من رم كند مرغ معاصى
روم تا بر در شهر خلاصى
*ديوان: 421
الم چون حاكى از درد و رنج است تركيب «گلهاى الم» در بيت زير شايد بايسته نباشد:
هزيمت ريخت در ره خار غمشان
وزان بشكفت گلهاى المشان
*ديوان: 426
وحشى در توصيف شب تيره و تار مىآورد:
شبى سامان ده صد ماتم و غم
غمافزا چون سواد خط ماتم
به رنگ چشم آهو مهره گل
فلك بر صورت بال عنادل
*ديوان: 427
وحشى در توصيف عزلتنشينى از تمثيلهاى بديعى استفاده مىكند و بدين وسيله سخن خود را تحكيم مىبخشد:
از آن رو طالب گنجند مردم
كه شد در گوشه ويرانهاى گم
چنين آب روان بىقدر از آن است
كه او ناخوانده هر جانب روان است
طريق گوشهگيرى چون كمانگير
به دستت سر پيى دادم جهانگير
*ديوان: 432
وحشى در بيان قناعت با استفاده از نام اشياء، عناصر و موجودات طبيعت به سخنسرايى مىپردازد كه با نوعى حُسن تعليل و تمثيل همراه است:
مكن بهر شكم اوقات ضايع
به هر چيزى كه باشد باش قانع
چراغ از داغداران بهر آن است
كه پر از لقمه چربش دهان است
به اندك خاك چون قانع شود مار
بود پيوسته با گنجش سر و كار
از آن روصيت كوس افتد به عالم
كه او پيوسته خالى دارد اشكم
خم مى بر كند خود را سر از تن
كه او را شد شكم پر تا به گردن
*ديوان: 432
وحشى آنجا كه وزير و شاه در حضور پير با صفا بودند، و به آنها به و انار مىدهد تا دردشان درمان شود و داراى فرزند شوند از بهْ و انار زيبا سخن مىآورد. بِهْ را مظهر عاشقپيشگى و انار را مظهر دل خونين و پر داغ معرّفى مىكند كه دقيقا با زندگى آينده اين فرزند مرتبط است وحشى اين مطلب را در كمال هنرمندى و استادى بيان داشته است:
ولى باشد چو بِه با چهره زرد
ز آه عاشقى رخساره پر گرد
دل دستور خرّم بود از آن به
كه دردش مىشود گويا از آن به
ولى در نار حرف پيرش انداخت
چو شمع از بار غم دلگيرش انداخت
بلى بوى بهى نبود در آن باغ
ز نارش نيست يك دل خالى از داغ
*ديوان: 434
وحشى در جريان نامگذارى فرزند شاه و وزير از ميان تمام اسمهاى عالَم با مهارت اسم ناظر و منظور را برگزيده است، تا بدين طريق با بكارگيرى جناس اشتقاق، تناسب و هماهنگى خاصّى ايجاد نمايد:
چنين فرمود شاه نيك فرجام
كه منظورش كنند اهل نظر نام
... چو پر مىديد سوى شاه ايّام
نظر فرمود ناظر باشدش نام
*ديوان: 435
وحشى دندان درآوردن دو كودك ـ ناظر و منظور ـ را چه خوش توصيف كرده است:
به رسم مادرى بنهاد دوران
دهانشان را به جاى شير دندان
*ديوان: 435
وحشى در توصيف مكتبخانه چين كه براى ناظر و منظور تعيين شده بود از تصاوير زيبايى استفاده مىكند:
در او خوش صورتان پرنيان پوش
چو صورتخانه چين دوش بر دوش
يكى درس جفا آغاز كرده
كتاب فتنهجويى باز كرده
يكى را غمزه از مژگان قلمزن
به خون بىدلان مىشد رقمزن
يكى مصحف ز هم بگشوده چون گل
يكى در نغمهسازى گشته بلبل
در آن مكتب كه عشرتخانهاى بود
در او حرف بهشت افسانهاى بود
*ديوان: 436
تركيب «حديث خوش ادا گلزار يارى است» از ابداعات وحشى است:
حديث خوش ادا گلزار يارى است
نهان بوستان دوستارى است
*ديوان: 438
از آنجايى كه شبنم سفيد است و لباس نمازگزاران نيز سفيد، وحشى تركيب زيبايى از اين دو براى سبزه ابداع كرده است:
چنار و سرو را در دست بازى
لباس سبزه از شبنم نمازى
*ديوان: 440
توصيف گذشتن شب و آمدن روز:
چو آن زرّين قلم از خانه زر
كشيد از سيم قد بر لوح اخضر
*ديوان: 441
وحشى براى توصيف متانت و وقار و سنگينى از اشياء و عناصر طبيعى كمك مىگيرد (در مورد بىتابى ناظر به خاطر نيامدن منظور به مكتبخانه) :
ز هر بادى مكش از جاى خود پا
بود خس كو به هر بادى شد از جا
ندارد چون وقارى باد صرصر
بود پيوسته او را خاك بر سر
نگردد غرق كشتى وقت طوفان
چو با لنگر بود بر روى عمان
مكن بىلنگرى زنهار از اين پس
چو زر باشد سبك نستاندش كس
*ديوان: 441
وحشى در داستان ناظر و منظور چو از مكتبخانه و معلم و ناظر و منظور سخن مىآورد، آمدن شب را با
كلماتى چون مكتب و لوح توصيف مىكند:
چو طفل روز رفت از مكتب خاك
سواد شب نمود از لوح افلاك
*ديوان: 442
وقتى كه استاد به خانه وزير مىرود و وزير از پسرش در مورد عشق او به منظور سؤال مىكند چون صحبت از مكتب و درس و مكتبخانه است وحشى با هنرمندى خاصّى از خامه و نامه براى توصيف حالت استاد استفاده مىكند:
اديب افكند سر چون خامه در پيش
بسى پيچيد همچون نامه بر خويش
*ديوان: 443
وحشى هنگامى كه قصد ادامه داستان را دارد در توصيف خود تركيبات بديع به كار مىگيرد:
سفر سازنده اين طرفه صحرا
به عزم كارسازى زد چنين پا
*ديوان: 447
حُدا گوينده اين طرفه محمل
چنين محمل كشد منزل به منزل
*ديوان: 449
توصيف خودِ وحشى:
رقم سازنده اين طرفه نامه
چنين گفت از زبان تيز خامه
*ديوان: 451
گهر پاشى كه اين گوهر كزين كرد
به سوى بحر معنى رو چنين كرد
*ديوان: 454
فسون سازى كه اين افسون نمايد
بدين سان بر سر افسانه آيد
*ديوان: 455
سوار رخش تازِ دشتِ دعوى
چنين راند از پى نخجير معنى
*ديوان: 457
سمند ره نورد اين بيابان
بزد راه سخن زين سان به پايان
*ديوان: 459
سفر سازنده شهر فسانه
زند بر رخش زينسان تازيانه
*ديوان: 461
صف آراينده اين طرفه لشكر
چنين لشكر كشد كشور به كشور
*ديوان: 462
سلاسل ساز اين فرخنده تحرير
كشد زين گونه مطلب را به زنجير
*ديوان: 468
نوا آموز اين دلكش ترانه
پى خواب اين چنين گويد فسانه
*ديوان: 469
ز رهپيماى اين صحراى دلگير
به كوه افتد چنين آواز زنجير
*ديوان: 471
به جستوجوى آن مجنون گمنام
زند اين گونه گوياى سخن كام
*ديوان: 473
بَرَد ره نكته ساز معنى انديش
چنين ره بر سر گم كرده خويش
*ديوان: 475
عروس نظم را جوياى اين بكر
چنين شد خواستگار از حجله فكر
*ديوان: 481
وحشى در توصيف گريستن و اشك ريختن ناظر به خاطر دورى از منظور با استفاده از استعاره و عناصر طبيعى زيبا بيان داشته كه سخنش را به نوعى دچار تعقيد نموده است:
شد از بادام عنابش روانه
بهش نارنج گشت از ناردانه
به روى كهربا گوهر دوانيد
به دُر ياقوت را در خون نشانيد
ز نرگسدان دميدش لاله تر
زرش رنگين شد از گوگرد احمر
*ديوان: 450
در توصيف دريايى كه ناظر با دلى خونين بدانجا رسيد:
نه دريا بلكه پيچان اژدهايى
از او افتاده در عالم صدايى
به روى خاك مستى مانده بىتاب
به لب آورده كف در عالم آب
ز دوران هر زمان شور دگر داشت
از آنرو كاب تلخى در جگر داشت
ز موج دمبدم در وقت طوفان
نهادى بر زبان بر بام كيوان
به كف گرديد موجش صولجانها
ز عالم برد بيرون گوى جانها
*ديوان: 454
در توصيف نيكى كه خبر از ناظر براى منظور مىآورد و توصيف شترها و استران و نامه را به دست وى مىدهد:
حُداگو را حُدا از حدّ گذشته
شتر كف كرده و رقاص گشته
شترهاى دو كوهان سبك پا
ز كوهان بر فلك جا داده جوزا
دراى استران را ناله كوس
شترها را دهان زنگ پابوس
ز بانگ اسب در خرپشته خاك
صداى گاو دم رفتى بر افلاك
*ديوان: 456
توصيف جمعآورى صحرانشينان در كوه و بيابان به دستور منظور براى شكار كردن صيد:
يلان بستند صف در دور نخجير
ز هر سو پر زنان شد طاير تير
دم شمشير دادى رنگ را زهر
وز آن زهرش ندادى سود پازهر
پلنگ افتاده سر گردان و مضطر
نهاده رسم دستانداز از سر
به جستن روبهان در حيلهسازى
به خرگوشان سگان در دستيازى
*ديوان: 457
وحشى در توصيف نخجير و چگونگى شكار نمودن كه در بالا آمد حالت حماسى و جنگاوى دارد؛ در ادامه آن در توصيف شب همگام با بستر شعرى كه اينجا حالت حماسى و شكارى دارد؛ عناصرِ به كار گرفته را هماهنگ با ميدان شكار و با مدد از بروج و صور فلكى براى توصيف شب به كار مىگيرد:
ز چرخ اين شير زرّين يال شد گم
پلنگ شب نمود از كهكشان دم
به عزم شب چرا شد برّه بر پا
شبان مانندش از پى خواست جوزا
به قصد صيد اين گاو پلنگى
اسد مىكرد ساز تيز جنگى
از اين مزرع شد آب مهر ناياب
چو كاهش چهره گشت از دورىِ آب
*ديوان: 458
شب فرا مىرسد. سپاهيان در نخجير به خواب مىروند. توصيف خواب به چشم سپاهيان چون شبيخون زدن خواب بر چشم آمده است. شكارگاه نوعى ميدان جنگيدن و رميدن است و شبيخون از مسايل جنگى است:
چو خواب آورد بر لشكر شبيخون
ز لشكرگاه شد منظور بيرون
*ديوان: 458
وحشى در دعوت به گوشهنشينى و انزواطلبى با استفاده از تمثيلهاى مناسب مطلب را تازه و نو بيان مىدارد و رنگ تحكيم مىبخشد:
بيا وحشى كه عنقايى گزينيم
وطن در قاف تنهايى گزينيم
چو مه با خور بود نقصانپذير است
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#627
Posted: 17 Mar 2013 16:33
خلاصه داستان مثنوى ناظر و منظور
در كشور چين شهريار كامگارى بود به نام نظر و وزيرى دانا داشت به نام نظير، هر دو از نعمت فرزند نوميد بودند. روزى به شكار رفتند، از لشكر دور افتادند و تشنه به ويرانهاى رسيدند. در آن ويرانه پير با صفايى را ديدند. شاه و وزير از اسب پياده شدند و راز بىفرزندى خود را بر وى آشكار نمودند. پير عارف بهى زرد و انارى سرخ آورد. انار را به پادشاه و بهْ را به وزير داد و مژده صاحب فرزند شدنشان را در آينده نزديك به آنها داد. امّا خاطرنشان ساخت كه فرزند وزير زار و غمگين و زردرنگ و عاشقپيشه مىگردد. وزير از اينكه بالاخره صاحب فرزند مىشود، خوشحال شد ولى از سخن پير در باب فرزندش پريشانخاطر گشت. پس از اينكه پادشاه و وزير به بستان سراى خود رفتند پس از نه ماه و نه روز هر دو صاحب فرزندى شدند. پادشاه فرمان داد نام فرزندش را «منظور» و نام فرزند وزير را «ناظر» گذارند. سپس هر دو را به دايه سپردند و به تدريج رشد يافتند. پس از اينكه قدرى بزرگ شدند هر دو به مكتب رفتند. معلّم هر دو را دوست مىداشت و اكرام مىكرد. منظور بسيار زيبا بود و ناظر كمكم عاشق وى گرديد. شبى ناظر در خواب خود را در بيابان غم و دشت بلا ديد كه تپّههاى ريگ فراوانى در آنجا بود و از هر سو پر از مصيبت پس از بيدارى وحشت نمود كه مبادا اين خواب به وقوع بپيوندد. به تدريج عشق ناظر و منظور بالا گرفت به طورى كه ناظر از حال و هواى درس و مكتب خارج گشت. معلّم اين نكته را دريافت وى را خطاب و عتاب كرد و ناظر از غيرت عشق لوح خويش را به سر استاد كوفت. معلّم خشمگين به در خانه وزير رفت و عشق ناظر را به منظور بيان كرد. وزير تصميم گرفت ناظر را تنبيه كند. معلّم مانع آن كار شد كه سودى ندارد. سپس تصميم گرفت براى اينكه اين خبر به گوش پادشاه نرسد، ناظر را به همراه كاروانى به بهانه تجارت از شهر و ديار دور سازد. ناظر رنج سفر را تحمّل مىكرد روز نوميدى و افسوس بود كه ناگهان كاروانى از دور رسيد يكى از دوستان همدرسش را در آنجا يافت و با وى سخن گفت. نامهاى نوشت و بدو داد تا به منظور برساند. ناظر و همراهان طىّ واديهاى متوالى روزى بر لب دريا رسيدند و سوار بر كشتى شدند. از آن طرف همدرس ناظر با كاروان حركت كرد و به چين رسيد و نامه ناظر را به منظور داد. حال منظور دگرگون شد و تصميم گرفت به بهانه شكار از شهر خارج شود و خود را به هر طريقى كه شده به ناظر برساند. منظور پس از رخصت از پدر همراه با لشكريان روانه شكارگاه شد.
شب هنگام كه لشكريان به خواب رفتند منظور پنهانى از خيمهگاه لشكريان دور شد. لشكريان كه از خواب بيدار شدند منظور را نيافتند به سوى شهر رفتند و جريان را براى شاه خبر دادند. شاه مدهوش شد. از تخت فرو افتاد. فرستادگان به اطراف جهان گسيل داشتند و ليكن سودى نبخشيد. منظور خروشان و شتابان دشتها را پشت سر هم مىپيمود تا اينكه به مرغزارى رسيد از اسب فرود آمد و به روى سبزهها افتاد و خوابيد. پس از چندى ناگهان از آواز سمّ اسب بيدار شد. شيرى را از دور ديد بلافاصله با شمشير او را كشت. سوار بر اسب شد و پس از مدّتى شهرى را از دور ديد، دروازهبان از منظور پرسيد چه گونه از شير بيشه به سلامت جستى؟ منظور خشنود شد و بر خود مىباليد. پير دروازهبان منظور را به منزلگاه خويش برد و سپس به درگاه شاه مصر رفت. شجاعت منظور به گوش شاه و وزيران رسيد و همه به تعجّب و حيرت افتادند. مردم از منظور استقبال پر شكوهى نمودند، شاه جايگاهى را براى شهزاده چين تعيين كرد و به بزم خسروانه ره يافت. پس از مدّتى رسولان قيصر روم براى خواستگارى به دربار شاه مصر رفتند و نااميد بازگشتند خبر به قيصر روم رسيد آشفته شد و اسباب جدال را فراهم نمود. شهزاده منظور به جنگ با سپاه روم پرداخت و سرانجام پيروز و موفّق بازگشت. از آن طرف ناظر در كشتى از فرط سوز و گداز كارش به جنون كشيد. همراهان او را به زنجير كشيدند در حالى كه نالهاش قطع نمىشد. كشتى در كنار نيل لنگر انداخت، ناظر، منظور را در خواب ديد از شوق وصل از خواب برخاست، زنجيرها را پاره كرد و از آنجا فرار نمود. غلامان به جستوجوى ناظر پرداختند ولى او را نيافتند. ناظر در كنار سرزمين مصر در كوهى بلند و با شكوه كه غارى تنگ و تاريك داشت سكنى گزيد. پس از
مدّتى دام و دد رام او گشته و به گردش جمع شدند. منظور نيز كه در كشور مصر بسر مىبرد از شدّت گرمى هوا از پادشاه خواست تا به بيرون از شهر رفته در آب و هوايى خوش مسكن گزينند. به مكانى سبز و پر طراوت رسيدند. روزى شاهزاده منظور به قصد شكار كبك بيرون رفت و باز شكارى او را به بيابانهاى دور راند. تشنگى بر او مستولى شد و سرانجام به غارى رسيد كه پر از دد و دام بود كه اطراف ژوليده مويى ـ ناظر ـ قرار داشتند. ناظر، منظور را شناخت. به وصالش نايل آمد و سر بر زانوى او نهاد و به شادى به لشكرگاه رفتند. خبر به شاه مصر رسيد. آنان را استقبال و اكرام نمود. پادشاه تصميم گرفت دختر خود را به همسرى منظور درآورد. پس چندى مرگ شهريار نزديك شد، به منظور سفارش كرد تا بر تخت فرمانروايى بنشيند. پس از مرگ شاه، منظور به پادشاهى رسيد، ناظر را وزير خود نمود، و ساليان سال با هم به خوشى به سر بردند.
وحشى در خاتمه داستان به نعت پيامبر اكرم و دعا نيز مىپردازد.
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#628
Posted: 17 Mar 2013 16:45
شروع داستان و قدرت وحشى در براعت استهلال:
وحشى قبل از اينكه داستان ناظر و منظور را آغاز نمايد به وصف و ستايش وجود لايزال و آفرينش انسان و زمين و آسمان و ثوابت و سيّارات و خورشيد و ماه و فلك و زمين، چهار گوهر جهانى [امّهات اربعه] ، سه گوهر جهانى [مواليد ثلاثه: جماد، نبات، حيوان] ، نُهفلك، هفت اندام زمين، خلق شب و روز، آفرينش انسان از گل، عطاى عشق الهى به وى، عرضه كردن انسان بر ملايك و واجب شمردن سجده او و سجده نكردن شيطان و رانده شدنش از درگاه، موهبت گنج جان الهى بر وجود انسان، بخشش گهر عقل بر آدمى، تعليم اسماء الهى به انسان، هدايت انسان به بهشت و رانده شدنش از آن مكان بخاطر خوردن ميوه ممنوعه، ناله و عجز و زارى آدم و حوا و توبه از عمل ناپسند خويش، سخن آدم و حوا از اينكه اگر خوب و اگر بد، اى خدا مخلوقات توايم، توصيف قوس قزح، آسمان، كوه، صدف، تسبيحخوانى آب روان، خنده صدف در نيسان و دندان پُر دُرّ او، خميدگى پشت فلك بخاطر عشق الهى، عطاى موهبت سخن و سخنگويى، يكتايى آفريدگار، اشاره به توحيد الهى، كليد زبان و گنج بيان از جانب حضرت ربالعزّه، پستى و بلندى مخلوق آفريدگار، و نهايتا انسانى خاكى كه به پستى گراييده و در پاى نوميدى سرافكنده افتاده است.
زهى آثار صُنعَت جمله هستى
بلندى از تو هستى ديد و پستى
منم خاكى به پستى رو نهاده
به زير پاى نوميدى فتاده
ديوان: 419
تمام موارد فوق براعت استهلالى براى منظومه عرفانى ـ الهى و عاشقانه ناظر و منظور است. سپس وحشى خطاب به انسانهاى غافل و گمراه مىگويد كه به اين عالم و گردش سيّارات و كواكب و خورشيد و هزاران صنع خداوند تفكّر كنيد تا به وجود لايزال الهى پىببريد، براى روشن شدن موضوع صفات و خصوصيّات ذات بارى تعالى را برمىشمرد كه چگونه اين نظام آفرينش نامحدود بيكران را انتظام بخشيده است:
كه مىگرداند اين چرخ مرصّع
كه برمىآرد اين دلو ملمّع
كه شب افروز چندين شب چراغ است
كه ريحان كار اين ديرينه باغ است ...
ديوان: 419
سپس نعمتهاى مختلفى كه خداوند به ما ارزانى داشته است را گوشزد مىكند:
ز يك جنسند انگشت و زبانت
به جنبش هر دو از فرمانبرانت
زبان چون در دهان جنبش كند ساز
چه حال است اين كزو مىخيزد آواز
ديوان: 419 و 420
وحشى با بيان مطالب فوق، خويشتن را به خاموشى دعوت مىنمايد كه بهتر است لب بسته چون نقش ديوار گوشهاى بنشيند:
بيا وحشى لب از گفتار در بند
سخن در پرده خواهى گفت تا چند
همان بهتر كه لب بندى ز گفتار
نشينى گوشهاى چون نقش ديوار
ديوان: 420
سپس وحشى دست نياز به درگاه بىنياز دراز مىكند و به گنهكارى انسانها كه سراسر خطاكارند و نافرمان، اقرار مىكند:
ز ما غير از گنهكارى نيايد
گناه آيد ز ما چندانكه بايد
ز ننگ ما به خود پيچند افلاك
زمين از دست ما بر سر كند خاك
ديوان: 420
وحشى از خدا تقاضاى هدايت و رستگارى دارد تا از ضلالت و گمراهى نجات يابد:
الهى سبحه دست آويز من ساز
به سلك اهل تحقيقم وطن ساز
به سان رحل مصحف بر كفم نه
لب خندان چو رحل مصحفم ده
ديوان: 420
وحشى در اثر لطف بىاندازه وجود لايزالى تقاضاى بلندآوازگى مىكند تا در پى آن مرغ معاصى رم كند و تا شهر خلاصى گام بردارد:
به ذكر خود بلند آوازهام كن
رفيق لطف بىاندازهام كن
كه از من رم كند مرغ معاصى
روم تا بر در شهر خلاصى
ديوان: 421
وحشى با استفاده از نام تسبيح و وضو كه از لوازمات نماز است از خدا طلب رستگارى دارد:
سرشكم دانه تسبيح گردان
مرا زان دانه كن تسبيح گردان
... بيفشان از وضو بر رويم آن آب
كه از غفلت نماند در سرم خواب
ديوان: 421
با فيض و نظر و مرحمت الهى انسان متوجّه خدا مىگردد و وحشى آن عنايت خاصّ را مىطلبد:
نگاهى جانب من كن نگاهى
رهى بنما كه جا گيرم به كويت
الهى جانب من كن نگاهى
مرا بنما به سوى خويش راهى
... به چشم مرحمت سويم نظر كن
شفيع جرم من خيرالبشر كن
ديوان: 421
سپس وحشى از نگين آفرينش پيامبر اكرم (ص) سخن مىگويد و به مدح و ستايش مىپردازد:
رقم سازى كه اين زيبا رقم زد
نوشت اوّل سخن نام محمّد
چه نام است اينكه پيش اهل بينش
شده نقش نگين آفرينش
ديوان: 421
سپس وحشى به نبوّت محمّد (ص) اشاره مىكند و مشكلات اين راه خطير را برمىشمارد كه زندگى
پيامبر سراسر توأم با سختى بوده است و رنج، زيرا گمراهان ابتدا دعوى پيامبرى را قبول نكردند و از او معجزه خواستند:
شك آوردند گمراهان حاسد
به صدق دعويش جستند شاهد
پى دفع شك آن جمع گمراه
دو شاهد شد به صدق دعويش ماه
ديوان: 422
برترى پيامبر (ص) بر ديگر پيامبران چون خليل، خضر و مسيح:
خليل از خوان تو رايت ستانى
خضر از فيض جامت تشنه جانى
ز يكرنگى مسيحا با تو دم زد
از آن بر طارم چارم قدم زد
ديوان: 422
وحشى از رسول اكرم (ص) مىخواهد سر از خواب بردارد و به وضع نابسامان روزگار رسيدگى كند:
جهان را كار رفت از دست درياب
برآور يا رسولاللّه سر از خواب
ديوان: 422
وحشى پس از نعت پيامبر، تقاضاى لطف و مرحمت از آن جناب را دارد و خواهان تحفه معراج آن بزرگوار است:
شدند از دست محتاجان لطفت
بياور آيتى از خوان لطفت
پى مهمانى اين جمع محتاج
بيار آن تحفه كاوردى ز معراج
ديوان: 423
وحشى گويى با آوردن نام تحفه معراج كه از پيامبر مىطلبد به ياد معراج افتاده و در توصيف و چگونگى آن زبان مىگشايد؛ كه:
فلك گفتى چراغان كرد آن شام
كه مىزد خواجه بر بام فلك گام
سوى صدر رسل جبريل رو كرد
دلش را مژده ديدار آورد
شد آن نخل رياض شادمانى
برون از خوابگاه امّ هانى
كشيدش پيش پيك حق تعالى
براقى برق سير چرخ پيما
ديوان: 423
وحشى به معراج پيامبر به سوى مسجدالاقصى اشاره دارد:
به سوى مسجد اقصى چو زد گام
دو تا گرديد محرابش به اكرام
چو از محراب اقصى پشت برداشت
علم در عالم بالا برافراشت
ديوان: 424
پيامبر در معراج به عطارد سفر مىكند:
وز آنجا مركب مردم ربايش
دبستان عطارد داد جايش
عطارد ماند چون طفلان به تعظيم
ز نعلينش به دامن لوح تعليم
ديوان: 424
سپس به آسمان چهارم گام برمىدارد:
وز آنجا زد قدم بر بام عليا
فروزان گشت از او دير مسيحا
ديوان: 424
بعد به آسمان هفتم عروج مىنمايد:
چو شه را تخت هفتم كاخ شد جاى
زحل چون سايهاش افتاد در پاى
ديوان: 424
سپس از آسمان هشتم در گذشته به آسمان نهم قدم مىگذارد:
براقش زد ز ميدانگاه هفتم
به صحن خان هشتم كاسه سم
... نهم گردون شد از پايش سرافراز
كشيدش اطلس خود پاى انداز
ديوان: 424
پيامبر در معراج، ميكاييل و اسرافيل را ملاقات مىكند:
چو پيشش همرهان رفتند از دست
به ميكاييل و اسرافيل پيوست
ديوان: 424
بالاخره پبامبر وارد فضايى مىشود كه مطلع انوار است، از اغيار خالى است و از هر سفلى و عالى برى. در آنجا از سركشى و عصيان امّتش سخن به ميان مىآورد و نجات مردمش را مىطلبد:
فضايى ديد از اغيار خالى
برى از جنس هر سفلى و عالى
محل نابوده اندر وى محل را
ابد همدم در آن وادى ازل را
شنيد از هر درى آن مطلع نور
حكايتها ز امداد زبان دور
پى عصيان امّت گفتگو كرد
دلش خطّ نجاتى آرزو كرد
ديوان: 424 و 425
وحشى در اين هنگام فرصت را مغتنم شمرده، از خاتم رسل و حضرت ربالعزّه راه آزادى و آزادگى را مىطلبد تا از بندگان خاصّ درگاه ربوبى شود:
ره آزاديى نِه پيش ما را
بخوان از بندگان خويش ما را
به ما يارب خط آزاديى ده
غلام خويش خوان و شاديى ده
كه تا در جمع آزادان درآييم
به سلك قنبر و سلمان در آييم
ديوان: 425
وحشى پس از نعت رسول به ستايش مولاى متّقيان و دلاوريها و جنگاوريهاى شجاعانهاشان مىپردازد:
از آن رو صبح اين روشندلى يافت
كه چون مادر دلش مهرعلى تافت
ز مهر او منوّر خانه خاك
به نام او مزيّن مهر افلاك ...
سر شرك از دم شمشير او پست
نبى را دين ز بازويش قوى دست
ديوان: 425
وحشى از امير مؤمنان على (ع) مىخواهد كه صاحبالزمان را فرا خواند تا با قدومش به ظلم و ستم جهان پايان بخشد، جهان از عدل و داد پر شود، رسم عشرت تازه گردد و نواى دين بلند آوازه شود:
مگر فرمان دهى صاحب زمان را
كه شمعى از تو افروزد جهان را
... شود تاريكى ظلم از جهان دور
نماند شمع بزم عدل بىنور
ز آب عدل عالم را بشويد
بجاى سبزه گنج از خاك رويد
... جهان را رسم عشرت تازه گردد
نواى دين بلند آوازه گردد
ديوان: 426 و 427
سپس وحشى علّت تصنيف ناظر و منظور را با توصيف غمگينى، بىكسى، و رنج و اندوه و بدطالعى خود بيان مىدارد. به همين مناسبت از توصيف شب شروع مىكند كه مظهر تاريكى و اندوه و غم است:
شبى سامان ده صد ماتم و غم
غمافزا چون سواد خطّ ماتم
... بلايى خويش را شب نام كرده
ز روز من سياهى وام كرده
چو بخت من جهانى رفته در خواب
من از افسانه اندوه بىتاب
ديوان: 427
هنگامى كه وحشى از طالع بد و بدروزى خويش ناله و زارى مىكند ناگهان سروش غيبى ندا برمىآورد كه چرا اين اندازه از گردون شكايت مىكنى و از بىنوايى خود دم مىزنى تو مرغ خوش الحانى و مايه رشك مرغان معانى هستى، سخنانت چون دُرّ با ارزش است چرا خاموش گشتهاى و سخنپردازى نمىكنى:
تو آن مرغ خوش الحانى در اين باغ
كه از رشكت هزاران را بود داغ
... از اين دُرها كه در گنجينه دارى
چرا گوش جهان خالى گذارى
ديوان: 428
وحشى به فكر ممدوحى مىرود تا با اشعارش او را مدح گويد و نامش را زنده و جاويد سازد ولى نامى از ممدوح نمىآورد و فقط صفات و خصوصيّات برجسته او را برمىشمارد:
تويى آن آفتاب عرش پايه
كه افتد چرخ در پايت چو سايه
... تو آن دانا دل گوهرشناسى
كه نيك گوهر از گوهرشناسى
ديوان: 430
در قسمت بعدى وحشى از ياران ريايى و بىوفا شكايت مىكند و چون خود گوشهنشين بوده است، فضايل عزلتگرايى را برمىشمارد:
دلا برخيز تا كنجى نشينيم
ز ابناى زمان كنجى گزينيم
عجب دورى و ناخوش روزگارى است
نه بر مردم نه بر دور اعتبارى است
... از اين بىمهر ياران دورى اولا
ز بزم وصلشان مهجورى اولا
ديوان: 431
وحشى مجدّدا از درون پردرد و غمانگيز خود سخن به ميان مىآورد و خود را به عزلتنشينى دعوت مىنمايد:
از اين سودا به غير از شيونم نيست
بجز خوناب غم در دامنم نيست
... مرا از سيل خون چشم خونبار
چه حاصل اين زمان كز دست شد كار
... همان به تا كنم كنجى نشيمن
چنان سازم پر از خونابه دامن
... بر آنم تا ز ياران ريايى
گريزم سوى اقليم جدايى
... كه روز طاقتم را گر شب آيد
ز درد بىكسى جان بر لب آيد
به ره نتوان نهادن پاى افگار
به عزلت خانه بايد ساخت ناچار
ديوان: 431 و 432
پس از آن از قناعت، سخن به ميان مىآورد كه پرخورى كردن و بهر شكم رفتن ضايع نمودن اوقات است سپس با آوردن تمثيلهايى انسان شكمپرور را مانند چراغى سوزان كه پر روغن و چربى است، معرّفى مىنمايد. وحشى متذكّر مىشود، قناعت را بايد از مار ياد گرفت كه هميشه ملازم گنج است، اينكه صداى كوس، عالم را فرا مىگيرد بخاطر اين است كه شكمش خالى است و خم مى از پُر بودن شكم لبريز مىشود:
مكن بهر شكم اوقات، ضايع
بهر چيزى كه باشد باش قانع
چراغ از داغ داران بهر آن است
كه پر از لقمه چربش دهان است
به اندك خاك چون قانع شود مار
بود پيوسته با گنجش سر و كار
از آن رو صيت كوس افتد به عالم
كه او پيوسته خالى دارد اشكم
خم مى بر كند خود را سر از تن
كه او را شد شكم پر تابه گردن
پى نان بر در اهل زمانه
چه سر مالى چو سگ بر آستانه
*ديوان: 432
هنگامى كه وحشى مىخواهد وارد داستان ناظر و منظور شود، از امنيّت و آسايش كشور چين كه داراى
شهريارى كامكار و وزيرى خردمند و عادل و عالى مقام بوده است، به طرز شگفتانگيز و جالبى سخن به ميان مىآورد و سپس از دو فرزند دلبندشان داد سخن مىدهد:
به چين در دور عدل آن جهاندار
نبود آشفتهاى جز طرّه يار
بجز چشم نكويان در سوادى
به دورش كس نداد از فتنه يادى
ز عدلش هم سرا گنجشك، با مار
به دورش چرغ، آهو را هوادار
... وزيرى بود بس عالى مقامش
نظير از مادر ايّام نامش
حصار ملك راى محكم او
بهار عدل روى خرّم او
از آن چيزى كه بر دل بندشان بود
همين نوميدى فرزندشان بود
ديوان: 433
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#629
Posted: 17 Mar 2013 16:49
مثنوى ناظر و منظور
مثنوى ناظر و منظور داستانى عاشقانه توأم با مسايل عرفانى ـ اخلاقى است كه به وزن و بحر «خسرو و شيرين» نظامى يعنى در وزن مفاعيلن مفاعيلن فعولن و در بحر هزج مسدّس محذوف سروده شده است. اين مثنوى داراى 1569 بيت است كه وحشى آن را در سال 996 ق به پايان برده است.
مثنوى ناظر و منظور داستان عاشق و معشوقى است كه پس از سالها دورى و هجران و فراق در مصر به يكديگر مىرسند. آنچه در اين مثنوى عجيب است، آن است كه برعكس عشق و عاشقىهاى معمول كه بين زن و مرد يا دختر و پسر ايجاد مىشود، عاشقان اين داستان دو مردند كه نمونههاى آن در ادب فارسى سابقه داشته است؛ مثل عشق محمود به ايّاز كه البتّه اين گونه عشقها غالبا زمينى و مجازى نيستند و در بعضى موارد ممكن است ريشه در مضامين و مفاهيم عالى و بلند عرفانى و اخلاقى و الهى داشته باشند.
محمّدطاهر نصرآبادى معتقد است كه يك مصرع (دهى نظام در درج درس درج دول) در تاريخ مثنوى ناظر و منظور آمده است كه چنانچه آن را نقطهدار، بىنقطه، متّصل و منفصل بخوانيم، چهار تاريخ از آن مستفاد مىشود:[1]
كتاب ناظر و منظور بين كه هر بيتش
ز آسمان كمال است آيتى منزل
چو درس دولت و اقبال مىرسد به نظام
از اين كتاب كه در بىمثالى است مثل
سزد كه از پى تاريخ نظم وى گويم:
دهى نظام در درج درس درج دول
گرهگشاى خيالم، ز مصرعى كه گذشت
چهار عقده تاريخ مىكند منحل
يكى ز جمله حروفى كه داخل نقطه است
دوّم ز آنچه در او نيست، نقطه را مدخل
سوّم از آن كلماتى كه واصلند به هم
چهارم آنكه در آيند عكس آن به عمل[2]
رشيد ياسمى معتقد است عبارت «همه ابيات پر فكر» تاريخ پايان اين منظومه است.
سابقه نام منظومه ناظر و منظور در ادبيّات فارسى
در ادب فارسى سه منظومه ديگر به همين نام از پير جمال اردستانى، حاجىابرقويى و كاتبى ترشيزى وجود دارد.[3]
سوكنامه وحشى براى برادرش از مثنوى ناظر و منظور
مرا هجرى است ناپيدا كرانه
كه داغ اوست با من جاودانه
ديوان: 477
وحشى بافقى سوكنامه برادر را در جايى از مثنوى ناظر و منظور مىآورد كه مشام فراق «ناظر» به صبح وصال دگرگون شده است. قبل از آن وحشى اين بيت را آورده است:
خوشا تاريكى شام جدايى
كه بخشد صبح وصلش روشنايى
ديوان: 477
و بعد از سوكنامه اين ابيات را مىآورد:
به شادى دست يكديگر گرفتند
نواى خرّمى از سر گرفتند
روان گشتند شادان چنگ در چنگ
نواى خوشدلى كردند آهنگ
ديوان: 479
و چنان كه برمىآيد مرگ برادر به هنگام سرودن «ناظر و منظور» رخ داده است.
«مرادى خسروِ ملكِ معانى
سرافرازِ سَريرِ نكتهدانى
ديوان: 478
مرادى: تخلّص شاعرى برادر بزرگ وحشى بافقى، علىقلىخان واله مؤلّف رياضالشّعرا مىنويسد: مولانا مرادى بافقى برادر بزرگ مولانا وحشى است و مولانا وحشى را، او تربيت كرده و هر دو شاگرد مولانا شرفالدّين على بافقىاند.» دو بيت از او گواه مىآيد:
بعد مُردن تربت ما را عمارت گو مباش
بر سر قبر شهيدان گنبد گردون بس است
اى تازگى ز روى تو گل را و لاله را
مانَد غزالِ چشم تو چشم غزاله را[4]
[1]×. شرح:
نقطهدار: ن ظ ج ج = 966
بىنقطه: د ه ى ا م در در درس در دول = 966
متّصل: ه ى ن ظ ا = 966
منفصل: د م در درج درس در ج دول = 966
[2]×. تذكره نصرآبادى، محمّدطاهر نصرآبادى، تهران: فروغى، چاپ سوّم، 1361: 472.
[3]×. ديوان وحشى بافقى: دكتر محمّدحسن سيّدان، چاپ اوّل، سال 74، انتشارات طلايه: چهلوسه.
[4]×. ديوان كامل وحشى بافقى با مقدّمه: شصتوهشت.
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#630
Posted: 17 Mar 2013 16:51
انعكاس احوال زمانه
وحشى از دو رنگى و نفاق مردمان كه بويى از صدق و صفا و صميميّت نبردهاند، مىرنجد زيرا وى جهان را از صافدلان و پاكضميران خالى مىبيند:
صدق ندارد نفس هيچ كس
صادق اگر هست بود صبح و بس
بر سر اين لوح رقم مختلف
نيست يكى راست به غير از الف ...
*ديوان: 291
... بگذر از اين طايفه ماروش
بر صفت مار به آزار خوش
خيز و منه پا به سر راهشان
بشنو و مگذر ز گذرگاهشان
پاى نهى در ره افعى به خاك
ليك كنندت دم فرصت هلاك
تا نشوى همچو زمين پايمال
دور نشين از همه گردون مثال ...
*ديوان: 392
دعوت وحشى به عزلت و گوشهنشينى و دورى از مردم:
روى به مردم منما چون پرى
تا طلبندت به صد افسونگرى
رخ منما و ز همه در پرده باش
بر صفت روز گذر كرده باش
تا چو كند ياد تو در دل گذار
روى دهد گريه بىاختيار
بگذر از اين طايفه پرده در
پردهنشين باش چو نور بصر
رسم وفا نيست در اهل جهان
همچو وفا پاى بكش از ميان
باش به غزلتگه خود پا به گل
تا نروى از در كس منفعل
*ديوان: 392
وحشى از اوضاع پردرد و نابسامان خويش در رنج است از اينكه اهل هنر رخت بر بستهاند و امّيدى به صدق و صفاى مردم نيست، اظهار تأسّف و تأثّر مىكند:
روى زمين ز اهل هنر رفتهاند
اهل هنر زير زمين خفتهاند
صافى از اين دهكده باقى نماند
گشت تهى شيشه و ساقى نماند
*ديوان: 391
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7