ارسالها: 2517
#631
Posted: 17 Mar 2013 16:59
صنايع ادبى در منظومه خلدبرين
تمثيل:
رو به درشتى چو بد انديش كرد
ناله بسى از عمل خويش كرد
[گشته چو سوهان به درشتى مثل
ناله از او خاسته در هر عمل]
*ديوان: 403
پست نشد پايه اهل صفا
گرچه فرو دست تواَش گشت جا
[مرتبه شمع نگرديده پست
گرچه كه از دود فروتر نشست]
*ديوان: 407
فتنه مينگيز و بترس از ستيز
ورنه شوى كشته در آن فتنهخيز
[خلق كشند آتش خلوت فروز
زانكه مبادا شود آفاق سوز]
*ديوان: 414
تناسب و مراعات نظير:
شكر و سپاسى كه خدا را سزد
خالق ما، رازق ما را سزد
*ديوان: 390
بتگر اگر تيشه نيارد به دست
پيكر بت را نتوان نقش بست
*ديوان: 390
حاجب شه رفت و به فرمان شاه
برد كشانش به سوى بارگاه
*ديوان: 411
جناس لاحق:
بستم از آنرو در كاشانه سخت
تا تو نيارى به در خانه رخت
*ديوان: 392
جز تو كسى ميوه اين شاخ نيست
غير تو زيبنده اين كاخ نيست
*ديوان: 393
گنج ز من مىطلبى گنج چيست؟
حاصل ايّام بجز رنج چيست؟
*ديوان: 412
جناس مطرّف:
هر نفسى را نبود اين اثر
مىوزد اين باد ز باغ دگر
*ديوان: 394
جناس زايد:
از طرف حسن برون تاخت ناز
وز طرف عشق درآمد نياز
*ديوان: 389
رفت يكى پيش كه مقصود چيست؟
گرنه ز سودا است در اين سود چيست؟
*ديوان: 398
جناس زايدالوسط:
خواند عزيزان و به صد جد و جهد
بست بدو عقد زليخاى عهد
*ديوان: 399
ور تو به گنج و درمى محترم
چون كنى آن دم كه نباشد درم
*ديوان: 405
آهوى چين گشته چنين خوش نفس
زانكه خورد برگ گياهى و بس
*ديوان: 409
جناس تامّ مماثل:
اين همه دُرها كه سرشك تو سود
نيست دلت را چو مفرّح چه سود
*ديوان: 402
جناس مركّب:
در هدف گربه چو افتاد موش
وصف دگر كرد به هر تار موش
*ديوان: 408
جناس زايد مذيّل:
بتگر اگر تيشه نيارد به دست
پيكر بت را نتوان نقش بست
*ديوان: 390
از ره بيداد زدندش بسى
قاعده داد نديد از كسى
*ديوان: 401
جناس زايد متوّج:[1]
ديده ز بس پرتو خورشيد تاب
شب پرهاى در گذر آفتاب
*ديوان: 395
از سر بيداد زدندش بسى
قاعده داد نديد از كسى
*ديوان: 412
بس كه از اين بحر برون ريزد آب
عرصه اين بحر نمايد سراب
*ديوان: 398
جناس اشتقاق:
صدق ندارد نفس هيچ كس
صادق اگر هست بود صبح و بس
*ديوان: 391
خواند گدا را به حريم حرم
كرد ز الطاف خودش محترم
*ديوان: 397
ناظر آن منظر عالى بنا
عاشق و ديوانه و سر در هوا
*ديوان: 397
جناس شبه اشتقاق:
گشته بر آن دايره دير پاى
ليك چو پرگار به يك جاى پاى
*ديوان: 400
تلميح:
كى به همه عمر دم ما كند
آنچه به يك دم، دم عيسا كند
ديوان: 394
تلميح به داستان حضرت عيسى كه با دم روحبخش خود مرده را زنده مىكرد. حافظ گويد:
«فيض روحالقدس ار باز مدد فرمايد
ديگران هم بكنند آنچه مسيحا مىكرد»
*حافظ
كاين سخن از اهل خرد ياد دار
دست مكن باز به سوراخ مار
ديوان: 403
(لايُلْدَغُ المؤمن من جُحْرٍ مرّتين). در ضمن بيت، صنعت ايضاح بعد الابهام نيز دارد.
*
مخزن جمشيد و فريدون كجاست؟
گنج فرو رفته قارون كجاست؟
*ديوان: 410
راز نخواهى كه شود آشكار
لب بگز و باز مگو زينهار
*ديوان: 411
«مصلحت نيست كه از پرده برون افتد راز
ورنه در مجلس رندان خبرى نيست كه نيست»
و يا «كُلُّ سِرّ جاوز الاِثْنَيْنِ شاعٍ.» (حافظ)
حسن تعليل:
يار مخوانش كه چو شين در رقم
داخل شادى است نه داخل به غم
*ديوان: 402
سجدهگه پاكدلان گشته خاك
زانكه فتد در ره مردان پاك
*ديوان: 405
شد به فرو دست چو ساعد مقيم
بين كه گرفتند بتانش به سيم
*ديوان: 407
گور كه خاكش به دهان ريختند
لقمه طلب بود از آن ريختند
*ديوان: 409
ارصاد (تسهيم):
صحبت ناجنس گزند آورد
صد دل آسوده به بند آورد
*ديوان: 402
داشت يكى دشمن دانا رسيد
بر سر آن خسته كه مارش گزيد
*ديوان: 404
گفت خرد پيشه كه خاموش باش
شرح دهم يك دو سخن گوش باش
*ديوان: 405
حرف خوش آمد مشنو كان خطاست
مضحكه خلق مشو كان بلاست
*ديوان: 407
مايده فيض چه جزو و چه كل
برده از او فيض چه خار و چه گل
*ديوان: 390
تضاد و طباق:
مائده فيض چه جزو و چه كل
برده از او فيض چه خار و چه گل
*ديوان: 390
تنسيقالصّفات:
زنده باقى احد لايزال
حىّ توانا صمد ذوالجلال
*ديوان: 388
مفاخره:
هيچ كسم نيست به همسايگى
تا زندم طعنه ز بىمايگى
*ديوان: 387
ايهام تناسب:
خامه برآورد صداى صرير
بلبلى از خلدبرين زد صفير
خلدبرين: 1ـ منظومه وحشى، 2ـ مزارى در يزد*ديوان: 387
بانى مخزن كه نهاد آن اساس
مايه او بود برون از قياس
مخزن: 1ـ منبع، 2ـ مخزنالاسرار*ديوان: 387
جناس مضارع:
جهد كنم تا به مقامى رسم
گام نهم پيش و به كامى رسم
*ديوان: 388
[1]×. جناس متوّج آن است كه يكى از دو واژه متجانس، در آغاز دو حرف بيش از ديگرى داشته باشد. مانند: دون، گردون ـ خم، افخم ـ اكرم، رم.
چشم بتان است كه گردون دون
با سر چوب آورد از گل برون
دايى جواد / ابدعالبدايعگر ناى و شيپور عدو آهنگ زير و بم كند سردار افخم خم شود سردار اكرم رم كند
(حاج ميرزامحمّدحسين گركانى / ابدع البدايع) برداشت از كتاب جناس در پهنه ادب فارسى از دكتر جليل تجليل، مؤسّسه مطالعات و تحقيقات فرهنگى وابسته به وزارت فرهنگ و آموزش عالى، تاريخ انتشار 1367، چاپ اوّل.
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#632
Posted: 18 Mar 2013 00:59
گرفتن مضمون شعر از ديگر شاعران در منظومه خلدبرين
شرط ادب نيست كه پهلوى شاه
غير شهان را بود آرامگاه
ديوان: 387
حافظ:
«يار اگر ننشست با ما نيست جاى اعتراض
پادشاهى كامران بود از گدايان عار داشت»
*(حافظ)
اين همه غم از پى عالم مخور
محنت عالم گذرد غم مخور
ديوان: 402
حافظ:
«دمى با غم به سر بردن جهان يك سر نمىارزد
به مى بفروش دلق ما كزين بهتر نمىارزد»
*(حافظ)
«هيچ به از يار وفادار نيست
آنكه وفا نيست در او يار نيست
ديوان: 402
«يار، يار است اگر يار وفادر بود
يار چون نيست وفادار كجا يار بود»
*
كارِ گرانى چو فتد پيش كس
رفع شود از مدد يار و بس
ديوان: 402
«دوست آن باشد كه گيرد دست دوست
در پريشان حالى و درماندگى»
*(سعدى)
گر به لباست بود اين برترى
اين كه نباشد به چه فخرآورى
ديوان: 405
«تن آدمى شريف است به جان آدميّت
نه همين لباس زيباست نشان آدميّت»
*(سعدى)
لاف ز بالاى پدر مىكنى
خود بنما تا چه هنر مىكنى
ديوان: 407
«گيرم پدر تو بود فاضل
از فضل پدر تو را چه حاصل؟»
*(سعدى)
نيست ز رنج حسد اميد زيست
واى به جان تو علاج تو چيست؟
ديوان: 412
«توانم آنكه نيازارم اندرون كسى
حسود را چه كنم كو ز خود به رنج در است»
*(سعدى)
هر كه در اين مزرعه شد دانه كار
آرد از آن دانه همان دانه بار
ديوان: 413
«من اگر نيكم اگر بد تو برو خود را باش
هر كسى آن دِرَوَد عاقبت كار كه كشت»
*حافظ انجوى: 38
هر كه بدى كرد بجز بد نديد
كرد كه يك بد كه عوض صد نديد
ديوان: 413
«اين جهان كوه است و فعل ماندا
سوى ما آيد نداها را صدا»
*(مثنوى مولوى)
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#633
Posted: 18 Mar 2013 01:00
هنر داستانسرايى در منظومه خلدبرين
وحشى در توصيف زيبايى دختر پادشاه با هنرمندى خاصّ تكتك اجزاى جسمانى و ظاهريش را به نحو احسن برمىشمارد:
زلف كجش حلقه كش گوش ماه
چشم غزال از پى چشمش سياه
خال رخش داغ دل آفتاب
غاليهاش پرده در مشك ناب
طره كه در پاى خود انداخته
دام ره كبك درى ساخته
منظرهاى داشت چو قصر سپهر
شمسه طاقش گل زرّين مهر
نسر فلك طاير ديوار او
تاج زحل قبه زر كار او
*ديوان: 396
وحشى هنگام بيان كردن داستان، تصاوير و اجزا و عناصر طبيعت را به زيبايى به تصوير مىكشاند؛ مثلاً در حكايتى كه سخنورى را مىخواستند به خاطر خطايى كه از او سرزده مجازات كنند، صبح را زيبا توصيف مىكند:
صبح كزين مشعل گيتى فروز
شعله كشد، شعله آفاق سوز
ديوان: 401
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#634
Posted: 18 Mar 2013 01:04
چگونگى توصيفها در منظومه خلدبرين
الف ـ سادگى توصيفها
وحشى در بيان اينكه هيچ چيز بهتر از يار وفادار نيست و عالم يارى، عالم عجيبى است به سادگى و روانى مفهوم خود را ذكر مىكند:
هيچ به از يار وفادار نيست
آنكه وفا نيست در او يار نيست
دارى اگر يار ندارى غمى
عالم يارى است عجب عالمى
*ديوان: 402
وحشى براى متكبّران كه پُر زر و زورند؛ مطلب را ساده بيان مىدارد:
گر به لباست بود اين برترى
اين كه نباشد به چه فخر آورى
ور تو به گنج و درمى محترم
چون كنى آن دم كه نباشد درم
گوهر آدم اگر از درهم است
خر كه زرش بار كنى آدم است
رو كه ز زر خر نشود آدمى
هيچ خر از زر نشود آدمى
*ديوان: 405
وحشى در نكوهش حرص و آز به سادگى آن را با عناصر ملموس و محسوس بيان مىدارد:
مور نهاى، اين كمر آز چيست؟
گور نهاى، اين دهن باز چيست؟
*ديوان: 409
در مورد حسود كه جواب وفا را با جفا مىدهد:
جور به پاداش وفا مىكنى
باد تو را شرم چهها مىكنى
ديوان: 413
ب ـ تقليدى بودن توصيفها
وحشى در بيان يار از توصيفها و تمثيلهاى متنوّعى مدد مىگيرد و بعد به نتيجه كلّى مىرسد كه: همه درياها دُرّ يكدانه ندارند، همه ويرانهها داراى گنج نيستند، هر زنبورى، زنبور عسل نيست، هر نيى نيشكر نمىشود [ اين مضمون را مولوى در مثنوى آورده است]، در همه افراد حسّ يارى و كمك نيست، چشمه آب از هر خاكى بيرون نمىآيد، يار را بايد هنگام جفا و مصيبت آزمود.
يار كه خود را به وفايت ستود
بايدش از داغ جفا آزمود
*ديوان: 403
مطلب ترك تعلّقات دنيوى و پير و مرشد انتخاب كردن براى وصول به حقيقت و فيض و رحمت و عنايت الهى بارها در متون عرفانى ـ الهى ادب پارسى آمده است:
وحشى در ابيات ذيل، انسان را متوجّه فيض و عنايت و جذبه الهى مىكند كه بايد با ترك تعلّقات دنيوى و دلبستگيهاى مادّى و ترك جسم و بدست آوردن جان پاك و دور از آلودگى به جوار قرب الهى متّصل گشت و در اين سير بايد خاموشى گزيد و اين راز را فاش ننمود:
هر كه نصيبى ز هنر مىبرد
بيشتر از فيض نظر مىبرد
رو نظرى جو كه هدايت در اوست
مايه اكسير سعادت در اوست
ديوان: 414
ج ـ ابداعى بودن توصيفها
در بيان اينكه بايد غم و محنت را كنار گذاشت و شادمان زيست:
گريه كنان از غم دل تا به كى
سبزه صفت پاى به گل تا به كى
*ديوان: 402
تركيب ابداعى وحشى در توصيف خر لنگ و ريشدار به زبان فروشنده:
كاين خر صرصر تك آهو نهاد
گوى برون برده ز ميدان باد
*ديوان: 408
وحشى در بيان دورى از حرص و طمع و بهرهمندى از دسترنج خود به توصيف خصوصيّت آهوى ختا و چين و اكسير شدن مس به طلا مطلب را زيبا بيان مىدارد:
باش چو آهوى ختا پوست پوش
برگ گيا ميكن از اين دشت نوش
آهوى چين گشته چنين خوش نفس
زانكه خورد برگ گياهى و بس
مس كه ز اكسير، طلا مىشود
از اثر برگ گياه مىشود
*ديوان: 409
وحشى درباره مكافات عمل خوب و بد به توصيفات خاصّى دست مىزند: مثلاً مار كه كارش اذيّت است هر كس با او برخورد كند، ظلم مىبيند:
مار كه آزار كسان كار اوست
هر كه بود بر سرِ آزارِ اوست
ديوان: 413
يا مثلاً طلا كه به انسان راحتى و آسايش مىبخشد خود از آتش سوزنده جان سالم بدر مىبرد:
زر كه به مردم همه راحت دهد
ز آتش سوزنده سلامت جهد
ديوان: 413
خار كه موجب فگار است، خود نيز مىسوزد و خار كن او را از جا بر مىكَنَد:
خار كزو شد همه را پا فكار
سوخت چو افكند بر آتش گذار
خار پرآزار كه نشتر زند
خار كن از بيخ و بنش بر كند
ديوان: 413
ابداعى بودن توصيفها
ابيات ذيل از تركيبات ابداعى زيبايى تشكيل شده كه با صنعت تنسيق الصّفات توأم گشته و زبان وحشى
را به حدّ اعجاز رسانيده؛ در توصيف حضرت ربّالعزّه آورده است:
راهنماى خردِ راهجوى
كام گشاى نفس گرم پوى
پويه ده ابلق گيتى نورد
گرم كن زرده آفاق گرد
غاليه ساى چمن دلفروز
مجمره گردان گل عود سوز
زنگ زداى دل دلخستگان
قفل گشاى در در بستگان
عقده گشاينده دشوارها
چاره نماينده آزارها
تاب ده لاله لعلى چراغ
جام گر نرگس زرّين اياغ
كحل كش باصره ماه و مهر
مشعله افروز بساط سپهر
صدر نشان دل روشن ضمير
خردهشناس خرد خردهگير
*ديوان: 391
وحشى در توصيف سالكان و عارفان راه حقيقت آورده است:
نادره مرغان همايون اثر
پرنه و مانند ملك تيز پر
گشته بر آن دايره دير پاى
ليك چو پرگار به يك جاى پاى
پردهگشاى رخ ابكار راز
نيل حقيقت كش روى مجاز
ماشطه حسن جميلان فكر
شانهزن زلف خيالات بكر
تا كه در اين مرحله عمر كاه
در پى اين خرقه سپاريم راه
*ديوان: 400
وحشى در بيان سخن و ارزش سودمند آن از تركيب زيباى «آتش انجم سپند» استفاده مىكند كه ابداعى بودن تركيب خاصّ شعريش را مىرساند:
پرتو اين آتش انجم سپند
ديده خفاش چه داند كه چند
ديوان: 400
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#635
Posted: 18 Mar 2013 01:12
نكات عرفانى ـ اخلاقى ـ حكمى در منظومه خلدبرين
1ـ طلب به عنوان يكى از مراحل سير و سلوك:
من كه در گنج طلب مىزنم
گام در اين ره به ادب مىزنم
ديوان: 388
2ـ با جهد و تلاش و كوشش و مرحمت بارى تعالى مىتوان به جوار قرب الهى نايل آمد:
جهد كنم تا به مقامى رسم
گام نهم پيش و به كامى رسم
ديوان: 388
3ـ توصيف خداوند كه گنج گهر كلام و سخنآرايى از وجود پاك اوست:
آن كه به ما قوّت گفتار دارد
گنج گهر داد و چه بسيار داد
كرد به ما لطف ز لطف عميم
نادره گنجى و چه گنج عظيم
ديوان: 388
4ـ اشاره به توحيد الهى، ذات كبريايى واحد است و صفاتش بىنهايت:
بود يكى ذات و هزاران صفات
واحد مطلق صفتش عين ذات
زنده باقى احد لايزال
حى توانا صمد ذوالجلال
ديوان: 388
5ـ عشق و حسن همراه و همگاماند:
از طرف حسن برون تاخت ناز
وز طرف عشق درآمد نياز
ديوان: 389
6ـ طلب و عشق از مراحل سير و سلوك است:
از صف خود عشق جدا گشت فرد
تاخت به ميدان و طلب كرد مرد
ديوان: 389
7ـ فريضه شكر و سپاسگزارى از وجود ذى جود:
فرض بود بر همه شكر و سپاس
شكر و سپاسى نه به حد قياس
شكر و سپاسى كه خدا را سزد
خالق ما، رازق ما را سزد
ديوان: 390
8ـ دعوت وحشى به تجرّد و گوشهنشينى:
رخ منما وز همه در پرده باش
بر صفت روز گذر كرده باش ..
بگذر از اين طايفه پرده در
پردهنشين باش چو نور بصر
ديوان: 392
9ـ آخر هر چيزى هلاكت است [كُلُّ شىءٍ هالك الاّ وجهه] [كلّ نفس ذائقة الموت] :
هر كه در اين خاك عداوت فن است
خاك شود آخر اگر آهن است
ديوان: 394
10ـ دعوت به پاكى قلب و زدودن دل از آلودگيها و آلايشهاى دنيوى كه به وصال حق منجر مىگردد:
خيز و صفايى بده آيينه را
زو بزدا ظلمت ديرينه را ...
آتشى از فقر و غنا برفروز
هر چه بيابى ز علايق بسوز
ديوان: 394
11ـ برترى و تفوّق كعبه دل بر كعبه ظاهرى:
كعبه وصل است هواى دگر
سير ره اوست به پاى دگر
فيض در او مرحله در مرحله
نور در او مشعله در مشعله
ديوان: 395
12ـ دعوت به سير و سلوك عارفانه براى رسيدن به بقاءاللّه:
خيز كه اين راه به پايان بريم
رخت به سرچشمه حيوان بريم
كسوت جسم از سر جان بركشيم
يك دو قدح آب بقا دركشيم
غسل برآريم در آب بقا
چهره بشوييم ز گرد فنا
خامه رد بر سر هر بد كشيم
لوح فنا را رقم رد كشيم
ديوان: 395
13ـ سير و سلوك عارفانه از طريق پا و ساير اعضاى جسمانى صورت نمىگيرد:
بوالعجبى چند كه بى سير پاى
از تتق عرش نمايند جاى
كرسى سر چون سر زانو كنند
آن طرف عرش تكاپو كنند
ديوان: 400
14ـ تأثير همّت براى وصول به مقام قرب الهى:
همّت اگر پايه فزايى كند
پشّه بىبال همايى كند
همّت اگر پاى به ميدان نهد
گوى فلك در خم چوگان نهد
ديوان: 396
15ـ در بيان سخن و ارزش آن:
قرب سخن مقصد اقصاى ماست
ساحت آن ملك طرب جاى ماست
هست سخن شاهد دلجوى ما
در طلب اوست تكاپوى ما
شب همه شب ما و تمنّاى او
خواب نداريم ز سوداى او
از اثر بُودِ سخن، بُودِ ماست
روى سخن قبله مقصود ماست
هست به محراب سخن روى ما
سجدهگه ما سر زانوى ما
ديوان: 400
16ـ حكايت زندانى كردن سخنور و چگونگى آزاد شدن او از زندان و بند:
او كه از آن ورطه جانكاه رست
از اثر معنى دلخواه رست
وحشى از اين زمزمه دلنواز
خيز و بر اين دايره شو نغمهساز
بو كه ز هر قيد خلاصت دهند
خاصترين خلعت خاصت دهند
ديوان: 402
17ـ در مذمّت و نكوهش غم و تلاش براى شاد زيستن:
اى غم و اندوه مجسّم شده
شادى اگر ديده تو را غم شده
اين همه غم از پى عالم مخور
محنت عالم گذرد غم مخور ...
ديوان: 402
18ـ يار وفادار حلاّل مشكلات است:
هيچ به از يار وفادار نيست
آنكه وفا نيست در او يار نيست
دارى اگر يار، ندارى غمى
عالم يارى است عجب عالمى
كارِ گرانى چو فتد پيش كس
رفع شود از مدد يار و بس
آنچه به يك دست نشايد ربود
چون دو شود دست ربايند زود
ديوان: 402
19ـ صحبت ناجنس:
صحبت ناجنس گزند آورد
صد دل آسوده به بند آورد
ديوان: 402
20ـ يار دو رنگ:
يار دو رنگت كند آخر هلاك
گر چه فتد پيش تو اوّل به خاك
ديوان: 403
21ـ پرهيز از يار بدخوى و دعوت به مصاحبت با يار ملايم و خوشخوى:
خيز و ميفكن به درشتان نظر
زانكه زيان بصر است آن نظر
چشم چو بر خار مغيلان نهى
مردمك ديده به طوفان دهى
صحبت ياران ملايم خوش است
يارى اين طايفه دايم خوش است
*ديوان: 404
22ـ حكايت دشمن دانا به از دوست نادان:
تا تو بدانى كه ز دشمن ضرر
به كه رسد دوستى از اهل شر
*ديوان: 405
23ـ برترى تواضع و فروتنى و مذمّت كبر و منى:
خاك ره مردم آزاده باش
بر صفت خاك ره افتاده باش
خاك صفت راه تواضع گزين
خاكى و از خاك نيايد جز اين
*ديوان: 405
24ـ انسان متكبّر باعث نابودى خود مىگردد:
باد به خود كرده ولى وقت كار
پوست كَنَد از سر او روزگار
گشت چو از باد قوى گوسفند
پنجه قصّاب از او پوست كند
ديوان: 406
25ـ در مذمّت حرص و طمع و آز:
آنكه نشد حرص و طمع دور از او
به كه خورد لقمه لب گور از او
ديوان: 409
26ـ دعوت به قناعت:
چند نشينى به سر خوان آز
گر نبود نان، به گياهى بساز
ديوان: 409
27ـ ترك مادّيات:
مايل سيم و زر عالم مباش
داغ دل از حسرت درهم مباش
ديوان: 410
28ـ گنج و زر دشمن انسان است:
آنكه در اوّل به سراى سپنج
زير گل و خاك نهان كرده گنج
كرده اشارت كه بر هوشيار
گنج عدويى است به خاكش سپار
زر نه متاعى است بلايى است زر
الحذر اى زر طلبان الحذر
ديوان: 410
29ـ دعوت به خموشى براى فاش نشدن راز:
راز نخواهى كه شود آشكار
لب بگز و باز مگو زينهار
كوه كه سنگ است و ندارد بيان
وز پى گفتار ندارد زبان
هيچ مگويش كه بيان مىكند
راز نهان تو عيان مىكند
ديوان: 411
30ـ حكايت پير خاركش و دستيابى او به گنج و هلاكتش به واسطه فاش شدن رازش:
آن سخن افسانه بازار شد
والى آن شهر خبردار شد
گفت كه از خانه برونش كشند
از سر آزار به خونش كشند
ديوان: 411
31ـ در نكوهش حسد:
اى ز حسد با همه عالم به جنگ
زين عمل بد همه عالم به تنگ
نيست ز رنج حسد اميد زيست
واى به جان تو علاج تو چيست؟
ديوان: 412
32ـ با فيض الهى مىتوان به مقصود رسيد:
هر كه نصيبى ز هنر مىبرد
بيشتر از فيض نظر مىبرد
رو نظرى جو كه هدايت در اوست
مايه اكسير سعادت در اوست
از طرف اهل دلى يك نگاه
رهبر مقصود تو صد ساله راه
فيض ازل از نظر اهل راز
كرده درى بر رخ مقصود باز
ديوان: 414
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#636
Posted: 18 Mar 2013 01:16
شروع منظومه خلدبرين و قدرت براعت استهلال
وحشى در شروع منظومه خلدبرين براعت استهلال مناسبى مىآورد. در حكايتى كه از انسان عارفمسلكى سخن به ميان مىآورد، ابتدا از فوايد گوشهنشينى و دامن عزلت فراهم چيدن نكاتى را عرضه مىكند و انسانها را به رويگردانى از مردم دنيا كه فريبكار و دغلاند دعوت مىكند:
روى به مردم منما چون پرى
تا طلبندت به صد افسونگرى
رخ منما وز همه در پرده باش
بر صفت روز گذر كرده باش
تا چو كند ياد تو در دل گذار
روى دهد گريه بىاختيار
بگذر از اين طايفه پرده در
پردهنشين باش چو نور بصر
رسم وفا نيست در اهل جهان
همچو وفا پاى بكش از ميان
باش به عزلتگه خود پا به گل
تا نروى از در كس منفعل
ديوان: 392
به نظر نگارنده پنج بيت اوّل منظومه خلدبرين براعت استهلالى براى كلّ منظومه است. زيرا هم نام خلدبرين در آن آمده و هم به مسايل عرفانى و سير و سلوك عارفانه اشاره شده است. الحق وحشى در خلق اين معانى معنوى در قالب الفاظ و كلمات به نحو احسن هنرنمايى كرده است.
خامه برآورد صداى صرير
بلبلى از خلدبرين زد صفير
خلدبرين ساحت اين گلشن است
خامه در او بلبل دستانزن است
بلبل اين باغ پر آوازه باد
دم به دمش زمزمهاى تازه باد ...
طرفه رياضى است كه تا رستخيز
سبزه او را نبود برگ ريز
ز آب خضر سر زده گلها در او
غنچه گشا باد مسيحا در او
ديوان: 387
وحشى در مورد اهمّيّت مسأله همّت و تلاش و كوشش كه انسان را به مقام عالى مىرساند با براعت استهلال و مقدّمهاى جذّاب و هنرمندانه ابتدا به بيان سير و سلوك عارفانه و پاكى دل و قلب مىپردازد سپس به داستان عاشق شدن خرقهپوش والاهمّت بر دختر پادشاه گواه مقتضى بر سخنش مىآورد كه همّت عالى انسان را به سربلندى و رسيدن به خواستههاى مادّى و معنوى رهنمون مىگرداند. به قول حافظ شيرازى:
«همّت بلند دار كه مردان روزگار
از همّت بلند به جايى رسيدهاند»
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#637
Posted: 18 Mar 2013 01:22
مثنوى خلدبرين
مثنوى الهى ـ عرفانى خلدبرين به تقليد از مخزنالاسرار نظامى در همان وزن و بحر يعنى بر وزن مفتعلن مفتعلن فاعلن و بحر سريع مسدّس مطوىّ مكشوف سروده شده است، قالب آن مملوّ از پند و اندرز و حكمت و اخلاق است كه در شش روضه به گونه بسيار زيبايى در 592 بيت نگاشته شده است. مؤلّف تذكره ميخانه معتقد است كه وحشى آن را به اتمام نرسانده است.[1]
سابقه نام منظومه خلدبرين در ادبيّات ايران
آقابزرگ تهرانى در كتاب الذّريعه الى تصانيف الشّيعه آورده است: مثنويى به همين نام از محمّديوسف واله اصفهانى وجود دارد.[2]
شروع منظومه
وحشى پس از بلبل ناميدن خود در خلدبرين و دعاى جاودانگى و هميشگى به سخن تازه و بكر خود
اشاره مىكند:
خامه برآورد صداى صرير
بلبلى از خلدبرين زد صفير
خلدبرين ساحت اين گلشن است
خامه در او بلبل دستانزن است
بلبل اين باغ پرآوازه باد
دم به دمش زمزمهاى تازه باد ...
*ديوان: 387
طرح نوى در سخن انداختم
طرح سخن نوع دگر ساختم
بر سر اين كوى جز اين خانه نيست
رهگذر مردم ديوانه نيست ...
*ديوان: 387
سپس از نظامى و مخزنالاسرار نظامى، ياد مىكند كه خلدبرينش را به پيروى از آن سروده است و در ضمن «مخزنالاسرار» را از «خلدبرين» برتر مىداند و گواهى مىدهد:
بانى مخزن كه نهاد آن اساس
مايه او بود برون از قياس
خانه پر از گنج خداداد داشت
عالمى از گنج خود آباد داشت
از مدد طبع گهرسنج خويش
مخزنى آراست پى گنج خويش
بود در او گنج فراوان به كار
مخزن صد گنج چه، صدصد هزار
گوهر اسرار الهى در او
آنقدر اسرار كه خواهى در او ...
*ديوان: 387
پس از آن به توصيف خداوند مىپردازد كه به وى گنج گهر بخشيده و سخنآرايىها و نغزگفتاريها از وجود پاك اوست:
آنكه به ما قوّت گفتار داد
گنج گهر داد و چه بسيار داد
كرد به ما لطف ز لطف عميم
نادره گنجى و چه گنج عظيم ...
ديوان: 388
پس از آن مسايل عرفانى و مراتب سير و سلوك عنوان مىگردد و وجود پر ارزش عشق تجلّى مىيابد:
... از صف خود عشق جدا گشت فرد
تاخت به ميدان و طلب كرد مرد
پر جگر آن مرد كه شد مرد عشق
آمد و نگريخت ز ناورد عشق ...
ديوان: 389
وحشى در راه طلب با رعايت ادب گام برمىدارد تا قوّت پايش گردد:
من كه در گنج طلب مىزنم
گام در اين ره به ادب مىزنم
هم ادبم راه به جايى دهد
در طلبم قوّت پايى دهد ...
ديوان: 388
واژگان و اصطلاحات نظامى در خلدبرين وحشى به چشم مىخورد:
وحشى:
خلوتيان جمله به خواب عدم
در تتق غيب فرو بسته دم
ديوان: 389
نظامى:
تا كرمش در تتق نور بود
خار ز گل نى ز شكر دور بود
وحشى:
عقل جنيبت ز همه تاخت پيش
رايت خويش از همه افراخت پيش
ديوان: 389
نظامى:
دور جنيبت كش فرمان توست
سفت فلك غاشيه گردان توست
نتيجهگيرى داستانهاى وحشى با نظامى يكى است هر چند موضوع يكى نباشد:
نظامى:
دوستى از دشمن معنى مجوى
آبحيات از دم افعى مجوى
دشمن دانا كه غم جان بود
بهتر از آن دوست كه نادان بود
وحشى:
مار ز يارى چو كفت بوسه داد
داد دمش خرمن عمرت به باد
تا تو بدانى كه ز دشمن ضرر
به كه رسد دوستى از اهل شر
در فضيلت و برترى سخن:ديوان: 405
نظامى:
جنبش اوّل كه قلم برگرفت
حرف نخستين ز سخن در گرفت
پرده خلوت چو برانداختند
جلوت اوّل به سخن ساختند
وحشى:
خامه برآورد صداى صرير
بلبلى از خلدبرين زد صفير
خلدبرين ساحت اين گلشن است
خامه در او بلبل دستانزن است
*ديوان: 387
نظامى:
پيش وجود همه آيندگان
بيش بقاى همه پايندگان
سابقه سالار جهان قدم
مرسله پيوند گلوى قلم
وحشى:
پيشتر از نام بت و بتپرست
بود خداوند بدين سان كه هست
جسم و حسد را به هم الفتفزاى
وز دل و جان گرد كدورت فزاى
*ديوان: 391
[1]×. تذكره ميخانه: 183.
[2]×. الذريعة الى تصانيف الشيعه: آقابزرگ تهرانى، قم، اسماعيليان، بىتا، ج 7: 240.
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#638
Posted: 18 Mar 2013 01:27
مقدار مبالغه و غلوّ در ستايشهاى وحشى از ممدوحان
از قرن نهم تا اواخر قرن دوازدهم قمرى شاعران به سرودن اشعار مذهبى و قصايد بلند در ستايش ائمه اطهار پرداختند و شاعرانى چون محتشم به دستور شاه تهماسب صفوى شروع به ساختن قصايد دينى كردند. به طورى كه بعدها اين روش معمول گشت و بيشتر شاعران در مضمونهاى دينى و مذهبى و مدح و منقبت امامان به قصيدهسرايى مىپرداختند. صلات اين شاعران بسيار ناچيز و كم بود به همين دليل با اينكه شاعران زيادى اين روش را دنبال مىكردند آثار ممتازى جز آثار عده معدودى چون صائب، وحشى و قاآنى و ديگران پديد نيامد. شاعران اين دوره سعى مىكردند از روش پيشينيان در قصيده و غزل تتبّع نمايند. وضعيّت مديحهسرايى در اين دوره رونق فراوانى يافت شاعران به ستايش خداوند، مدح ائمّه اطهار، پيامبر (ص)، امام على (ع)، امام رضا (ع)، امام زمان (عج)، و غيره مىپرداختند و در مناقب آن بزرگواران شعر مىسرودند. در اين چهار قرن شاعران بسيار زيادى ظهور كردند كه همه در يك مرتبه نبودند شاعرانى چون: جامى، صائب، قاآنى، وحشى، محتشم، عرفى و چند تن ديگر شاعران متوسّطى بودند كه به مدح سلاطين در ايران و هند مىپرداختند. شاعران اين دوره صفات ساختگى و دروغين مملوّ از غلوّ و اغراق به اميد صله و جايزه به ممدوح مىدادند.[1]
وحشى در قصايدى كه براى مدح ممدوح مىسروده مبالغه به خرج مىداده است و مانند انورى شاعر قصيدهسرا و مدّاح قرن ششم كه به قصيدهسرايى علاقه خاصّى دارد و آن را مهم مىشمارد، سبكى مخصوص پديد آورده كه به زبان محاوره عمومى نزديك كرده است. درست است سراسر قصيدههاى انورى مديحهسرايى است ولى از هنر قصيدهسرايى برخوردار است و الحق كه وحشى نيز داراى چنين هنرمندى بوده است.[2]
انورى با اينكه خود شاعرى مدّاح است شاعران مديحهسرا را مورد ملامت و نكوهش قرار مىدهد:
عادت طرح شعر آوردند
قومى از حرص و بخل گنده خويش
نام حكمت همى نهند آنگاه
بر خرافات ژاژ ژنده خويش
گرگ و خرّاز اين لئيماناند
همه دوزنده و درنده خويش
انورى، پس تو نيز يادآور
طيرگيهاى زهرخنده خويش
پيش همچون خودى ز سيلى آز
سرك پيش در فكنده خويش
شكر كن كاين زمانش مىبينى
خواجه ديگران و بنده خويش[3]
در كتاب مدح داغ ننگ بر سيماى ادب فارسى آمده است مدح مهمترين موضوع در شعر فارسى است كه شاعران در حول محورهاى ذيل به مدح مىپرداختند:
«ذات پروردگار، پيامبر اسلام (ص) و اهل بيت (ع)، ائمه اطهار (ع)، خلفاى راشدين، فقها، بزرگان دين اسلام و خلفاى بغداد و اماكن مقدسه بخصوص كعبه معظمّه، شاهان و اميران و فرمانروايان و فاتحان، افراد خاندان سلاطين: زن، فرزند، نوادگان، برادر، خواهر، عمّ، خال و ديگران، متعلّقات پادشاهان مانند: قصر، باغ، اسب، شمشير و غيره، مجالس رزم، بزم، سوگوارى، شكارگاهها، سفرها، لشكركشيها و غير اينها، وزيران، سران لشكر، سفيران، حاكمان، واليان، نديمان، مشاوران و ساير مقامات مهمّ كشور، قاضيان، مستوفيان، دبيران و منشيان دستگاه سلطنت، محتشمان و صاحبان جاه و مال و قدرت، بزرگان علم و ادب و هنر، پهلوانان، دليران، رزمآوران، برخى از ياران و دوستان و خويشان شاعر، طبقات مختلف مردم و پيشهوران و مغنيان، عرفا، زهّاد، سادات، نقبا، خاندانهاى مشهور دينى، مدح شاعران براى خود (مفاخره).[4]
وحشى در قصايدش از صنعت غلوّ و اغراق و مبالغه استفاده كرده است و در اين روش شيوه قدما را تتبّع نموده است. زيرا به شيوه گذشتگان هر چه مدح ممدوح در قصيده، ساختگىتر و اغراقآميزتر باشد بيشتر
نظرش را جلب خواهد كرد و چه بسا صلات و جوايز ارزندهاى نصيب شاعر سازد. به عنوان نمونه قصيدهاى از انورى در مدح مؤيّدالدّين مودود شاهبن زنگى آورده مىشود كه سراپا غلوّ است و مبالغه و اغراق:
باز آمد آنكه دولت و دين در پناه اوست
دور سپهر بنده درگاه جاه اوست
مودود شه، مؤيد دين، پهلوان شرق
كامروز شرق و غرب جهان در پناه اوست
گردون غبار پايه تخت بلند او
خورشيد عكس گوهر بر كلاه اوست
سير ستارگان فلك نيست در بروج
بر گوشهاى كنگره بارگاه اوست
چشم مجاهدان ظفر نيست بر قدر
هم دستگاه بحر كمين دستگاه اوست
اى بس هماى بخت كه پرواز مىكند
در سايهاى كه بر عقب نيكخواه اوست
بر آستان چرخ به منّت قدم نهد
گردى كه مايه و مددش خاك راه اوست
انصاف اگر گواه دوام است لاجرم
انصاف او به دولت دايم گواه اوست
روزش چنين كه هست هميشه پگاه باد
ليكن ايمنى نتيجه روز پگاه اوست
منصور باد رايت نصرتفزاى او
ليكن عافيت ز نصرت تشويق كاه اوست[5]
فرّخى شاعر قصيدهسرا و مدّاح قرن پنجم كه وحشى نيز بدو نظر داشته است، در مدح يمينالدّوله سلطان محمودبن سبكتگين چنين مىسرايد:
اى ملك گيتى گيتى، تراست
حكم تو بر هر چه تو خواهى رواست ...
در خور تو و ز در كردار توست
هر چه در اين گيتى مدح و ثناست
نام تو محمود بحق كردهاند
نام چنين بايد با فعل راست
طاعت تو دين است آنرا كه او
معتقد و پاكدل و پارساست
هر كه تو را عصيان آرد پديد
كافر گردد اگر از اولياست
از پى كم كردن بد مذهبان
در دل تو روز و شب انديشههاست
سال و مه اندر سفر خضروار
خوابگه و جاى تو مهد صباست
ايزد كام تو به حاصل كناد
ما رهيان را شب و روز اين دعاست ...[6]
*
در قصيده فرّخى سيستانى مقدار غلوّ و مبالغهاى كه در اشعار وحشى و انورى ديده مىشود كمتر است و امّا وحشى، قصيدهاى در ستايش امير غياثالدّين محمّد ميرميران ستوده است كه پايگاه و منزلتش را توأم با مبالغه و غلوّ بيان مىدارد:
... ميرميران كه كمين رايتش از آيت شأن
بهترين ركن فلك را پى استظهار است
در بنايى كه كند جنبش از آن راى مصيب
راستى لازمه ذات خط پرگار است
پيش دستش كه همه افسر عزّت بخشد
زر چه كرده است ندانم كه بدينسان خوار است
نقل حكمش نه همين مركز كل دارد و بس
به امانت قدرى نيز بر كهسار است
لامكان نيست بجز عرصه گه مضمارى
گر همه جيش علوّ تو بدان مضمار است
كهكشان نيست بجز منتسخ طومارى
كه همه وصف ضمير تو بر آن طومار است
خيمه جاه تو را درخور اجزاى طناب
امتدادى است كه آن لازمه مقدار است
قطرهاى ريخت ز ابر اثر تربيتت
اصل آن نشو و نما گشت كه در اشجار است
سينه صاف تو و آن دل پوشنده راز
طرفه جايى است كه آيينه در او ستار است ...
وحشى: 180
بايد گفت روش وحشى در همه اشعارش بر اساس غلوّ نيست بلكه اين صنعت بيشتر در قصايدش به چشم مىخورد كه با استفاده از عناصر طبيعت و خصوصيّات و ويژگيهاى معشوق در بهترين لفظ و به زيباترين شيوه و روش به مدح ممدوح پرداخته است. به طورى كه از چار چوب قصيده دور نگشته و اركان آن را حفظ نموده است.
كشتى ما كه موج غمش داشت در ميان
برخاست باد شرطه و افتاد بر كنار
(وحشى)
حافظ گويد:
كشتى شكستگانيم، اى باد شرطه برخيز
باشد كه باز بينم، ديدار آشنا را
(حافظنامه 1: 126 با تصرّف و تخليص)
*
به تاراج برگ درختان، ز هر سو
كند موذىِ باد، موشك دوانى
شادروان مهدى اخوانثالث در «عطا و لقاى نيما: 125» ضمن شاهد آوردن اين بيت، آن را حذف موصوف و جانشين صفت دانسته كه در شعر نيما و شعر نو رواج پيدا كرده است.
[1]×. مدح، داغ ننگ بر سيماى ادب فارسى: وزينپور، نادر، چاپ اوّل 74، تهران، چاپخانه مهارت، انتشارات معين: 476ـ479.
[2]×. گزينه اشعار انورى ابيوردى، انتخاب و شرح دكتر منيره احمد سلطانى، چاپ اوّل 74، انتشارات نشر قطره، ص 10 و 11.
[3]×. همان: 19.
[4]×. همان: 38 و 39.
[5]×. ديوان انورى، به كوشش سعيد نفيسى، انتشارات پيروز، سال 1337: 62.
[6]×. ديوان حكيم فرّخى سيستانى، دكتر محمّد دبير سياقى، انتشارات زوّار، تهران: 18.
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#639
Posted: 18 Mar 2013 01:37
اشارات تاريخى
در قصايد و قطعات وحشى اشارات تاريخى از شخصيّتهاى برجسته و شاهزادگان آن روزگار و نيز مناطق مختلفى چون يزد، تفت و دارالامان نام برده شده است. كه ابتدا نام اشخاصى كه در اشعار وحشى به چشم مىخورد و نيز آنها را مدح گفته كه به شرح ذيل آورده مىشود:
1ـ شاه تهماسب صفوى:
در قريه شاهآباد از اعمال دارالسلطنه اصفهان فرزندى چشم به جهان گشود كه نامش را «تهماسب» و كنيتش را «ابوالفتح» ناميدند.[1] وى در 19 رجب 930 در حالى كه ده سال بيشتر نداشت به تخت سلطنت نشست.[2]
1ـ ميرزاحسين فردى خوش ذوق، لطيف طبع، ماهر در فن انشانويسى و شعرگويى كه منصب تصدّى املاك خطّه يزد را داشته است.[3]
2ـ مولانا شرفالدّين على بافقى داراى علم و فضل و دانش و پرهيزگارى و ديندارى بوده و ابواب محفل درسش براى دانش آموختگان و فرهيختگان گشوده بوده است. وى نيز از مقرّبان و مصاحبان درگاه شاه
تهماسب بوده است.
اكثر قصايد مولانا شرفالدّين على بافقى در مدح وى و به نام شاه تهماسب سروده شده است. مطلع يكى از اشعار وى چنين است:
ز عنبرين خط او بر بياض صفحه ماه
نوشت كلك قضا شرح ثمّ وجهاللّه ...
3ـ مولانا محمّد شرفى از خاندان محترم و منسوب به مولانا شرفالدّين على يزدى مشهور به «مخدوم» سالها به رتق و فتق امور شاه نورالدّين نعمتاللّه ثانى مىپرداخت. در اواسط زمان پادشاهى شاه تهماسب از يزد به قزوين رفت، سپس مورد لطف آن پادشاه قرار گرفت و در رديف ندماى درگاهش ساليان سال با عزّت و احترام زيست.[4]
در زمان شاهتهماسب آقاجمالالدّين محمّد معروف به «مهتر جمال» به حكومت و وزارت يزد رسيد و تعمير مسجد جامع و ساختن مناره به پيشنهاد وى انجام پذيرفت.[5] گفتنى است در زمان شاه تهماسب وقايع عبرتآميز بسيارى رخ داده است كه بنا به عقيده قدما به اقتضاى فلك انجام مىگرفتهاند كه براى جلوگيرى از اطاله كلام از بيان آن خوددارى مىگردد.[6]
شاهتهماسب دوّمين پادشاه از سلسله صفويّه است كه از سال 930 الى 984 هجرى قمرى حكومت كرد. به قول اسكندربيك منشى در تاريخ عالمآراى عباسى در سال 919 در قريه شاهآباد از اعمال اصفهان در سن يازده سالگى پس از فوت پدرش شاهاسماعيل اوّل در سال 930 به تخت سلطنت نشست و در روز پانزدهم صفر سال 984 در سن 64 سالگى دار فانى را وداع گفت. مدت سلطنتش 53 سال بوده است.
تاريخ جلوسش را در قطعه زير چنين ثبت كردهاند:
تهماسب شاه عالم كز نصرت الهى
جا بعد شاه غازى بر تخت زر گرفتى
جاى پدر گرفتى كردى جهان مسخّر
تاريخ سلطنت شد جاى پدر گرفتى[7]
وحشى در دو قصيده و يك قطعه شاه تهماسب را مدح گفته و از او به خوبى ياد مىكند:
... پادشاهى كه ساحت بارش
عرصه ملك جاودان باشد
شاه تهماسب آنكه دست و دلش
ضامن رزق انس و جان باشد ...
*ديوان: 187
هزار شكر كه بر مسند جهانبانى
نشست باز به دولت سكندر ثانى ...
ابوالمظفّر تهماسب شاه آنكه ظفر
ستاده بر در اقبال او به دربانى ...
*ديوان: 273
و در قطعات وحشى آمده است:
شاه تهماسب خسرو عادل
كه ز شاهان كسش نديده عديل
داد انصافِ عدل و داد الحق
تا قيامت گذاشت ذكر جميل ...
*ديوان: 286
غياثالدّين محمّد ميرميران
از اخلاف شاه نعمهاللّه ولى كه به سبب مصاهرت با اين خاندان شريف تربيت شاهانه يافت و در دارالعباده يزد حكومت مىكرد و ملقّب به «مرتضى ممالك اسلام» بود.[8]
امير غياثالدّين داراى 4 فرزند به نامهاى: شاه نعمتاللّه، شاه غياثالدّين منصور، شاه خليلاللّه و شاه سليمان ميرزا بود. عمارت زيباى باغ ارم كه در طراوت و تازگى و معمارى بىهمتا بود و باغ معروف به باغ فردوسى و باغ دولتخانه، به دستور امير غياثالدّين محمّد ميرميران به اتمام رسيد.[9]
غياثالدّين در يزد با عزّت و احترام و شكوه مىزيست. امين احمد رازى در تذكره هفت اقليم آورده است:
«امير غياثالدّين محمّد ميرميرانبن سيّد نعيمالدّين نعمتاللّه ثانى از صناديد صاحب سعادت ايران است و امروز بر وساده جاه و جلال و شوكت و اقبال تكيه زده جاى آبا و اجداد را به مشاغل بزرگى روشن دارد و در
تكميل 8 باب سعادات و رعايت تكلّفات از قسم خورش و پوشش و احداث باغات و ساختن عمارات و ديگر مقدمات عديمالمثل و منقطعالنّظير است، چه شرح رفعت شأن وى ارفع آن است كه بيان بنان به اظهار آن تواند پرداخت يا ماشطه مدحت در برابر لآلى اوصاف او تواند درآمد.
در ثنايش بر آنچه انديشم
سيرتش گويدم كه من بيشم»
در تاريخ عالمآراى عباسى از ميرميران به خوبى ياد شده است و نيز در روضهالصّفاى ناصرى از ميرميران سخن گفته شده است. رشيد ياسمى ميرميران را يكى از سا دات نعمتاللّهى دانسته كه در يزد مسكن گزيده و در كمال عزّت و احترام به سر مىبرده است. جدّ ميرميران از دكن به يزد آمده در بقعه تفت به هدايت مردم مشغول مىگردد. اولاد اين خاندان گاهى در يزد، تفت، كرمان و ماهان به سر مىبردهاند. ميرميران با قدرت روحانى و علاقه مذهبى و به واسطه سيادت، سيادت مىكرد. وحشى او را با ديد پادشاهى و بارگاهى مىنگرد و در بسيارى از جاها خصوصا قصايدش به مدح و ستايش او مىپردازد. ميرميران در تفت عمارتى بسيار وسيع و گسترده بنا كرده بود، در اعياد مردم را به حضور مىپذيرفت، شعرا به مدح او مىپرداختند و صله و انعام و پاداش دريافت مىكردند. ميرميران در آن زمان به منزله پادشاهان و شهرياران بسيار بزرگ، داراى مقامى والا و ارزشمند و لايق و شايسته را داشته است.[10]
وحشى نظر بدو دارد و او را بسيار مدح مىكند:
تفت رشك رياض رضوان است
كه در او جاى ميرميران است ...
*ديوان: 173
... داراى دو كون ميرميران
كش عرصه قدر لامكان است ...
*ديوان: 176
... ميرميران كه كمين رايتش از آيت شان
بهترين ركن فلك را پى استظهار است ...
*ديوان: 180
... پناه ملك و ملّت ميرميران
كه امرت حكم فرماى جهان باد ...
*ديوان: 192
... غياثالدّين محمّد سرفراز دولت سرمد
كه خاك پاى قدرش تاج فرق فرقدان باشد ...
*ديوان: 196
... ماه ملكآرا غياثالدّين محمّد آنكه هست
بر مراد خاطر او چرخ و انجم را مدار ...
*ديوان: 198
... ميرميران كه روى خرّم توست
عيد احرار و قبله ابرار ...
*ديوان: 201
... شاه دريادل غياثالدّين محمّد كز كفش
كان برآرد الامان و بحر گويد زينهار ...
*ديوان: 205
... ميرميران كه تا جهان باشد
باشد او در جهان جهانداور ...
*ديوان: 218
... ميرميران غياث ملّت و ملك
عالم دانش و جهان نوال ...
*ديوان: 238
... ميرميران كه بود طلعت فرخنده او
صبح عيدى كه شد آفاق از او فرّخ فال ...
*ديوان: 238
ميرميران كه كشيده است نگارنده غيب
نقش ابروى تو و كرده مه عيدش نام
*ديوان: 245
بزرگ جهان و جهان بزرگى
سر سروران جهان ميرميران ...
*ديوان: 252
... ميرميران سبب امن و امان جان جهان
مظهر فيض ازل ما صدق لطف الاه ...
*ديوان: 264
شاه خليلاللّه سوّم
يكى از چهار فرزند امير غياثالدّين ميرميران است. دختر شاه اسماعيل دوّم را به نام صفيه سلطان (سلطانبيگم) به همسرى برگزيد. شاه خليلاللّه چون پدر با شكوه و با عزّت و عظمت و عدل و دادگرى و
انصاف زيست و تا پايان عمر در كنار همسرش در يزد ماند.
آيتى در آتشكده يزدان آورده است: شاه خليلاللّه در زمان قدرتش شاه اسماعيل پدر زنش را كه به شيراز رفته بود به يزد دعوت نمود و او را مفصّل توأم با تشريفات و تجمّلات پذيرايى نمود پيشكشها و هداياى بسيارى به رسم يادبود تقديم شاه اسماعيل نمود به همين علّت شاه و مردم يزد مورد لطف و عنايت شاه اسماعيل قرار گرفتند و شاه خليلاللّه را به مقام بالاتر سوق داد ولى چندى بعد در سال 1016 عمرش به پايان رسيد.[11]
وحشى شاه خليلاللّه را در يك قصيده و دو قطعه ستوده است:
... رويت مگر به جاى خليل است ورنه چيست
در يكدگر شكستن بتهاى آذرش ...
*ديوان: 223
قطعه:
هاتف غيبم سحرگه مژدهاى آورده است
مژده باد اى مخلصان ميرميران، مژده باد
تا ابد تب از وجود حضرت شهزاده رفت
مژده باد اى پادشاه عالم جان، مژده باد
در ميان شب ز غيبش صد گل صحّتشكفت
بر خليلاللّه شد آتش گلستان مژده باد
*ديوان: 280
قطعه:
زيب عالم علم شاه خليلاللّه است
كه سر قدر رسانيده ز مه تا ماهى
علمى ساخته الحق كه چو گرديد بلند
دست انديشهاش از ذيل كند كوتاهى ...
جاى عزتطلبان داعيه جان داران
باد پاى علم عزّ خليل اللّهى
*ديوان: 290
ولى سلطان افشار فرمانرواى كرمان
ولى سلطان افشار از ممدوحان ديگر وحشى است كه فرمانرواى كرمان و برادر ولى سلطان بوده است. نامش در كتابهاى مختلفى چون: تاريخ كرمان[12] و در كتاب خلدبرين (ايران در روزگار صفويان) و در كتاب گنجعلىخان[13] با
عنوان ولىخان افشار آمده است.[14] ولى سلطان افشار از امراى معروف عصر صفوى است. وحشى در غزلى با اين مطلع:
تا ابد دولت نوّاب ولى سلطان باد
ملكت سرمديش نامزد فرمان باد ...
ديوان: 111
ولى سلطان را مدح گفته است.
شايد وحشى در جايى كه به ستايش بگتاشبيك حكمران كرمان مىپردازد در مطلع قصيده از آوردن نوّاب ولى سلطان منظورش ولىخان افشار باشد:
از آن رو شد به آبادى بَدَل ويرانى كرمان
كه دارد بانيى چون عدل نوّاب ولى سلطان ...
ديوان: 255
بگتاشبيگ حكمران كرمان
بيگتاشخان پسر ولىخان افشار در كرمان به جاى پدر حكمرانى مىكرد. عمويش عباس سلطان افشار بوده است. بيگتاش مردى شجاع و متهوّر بود و با فكر كارها را انجام مىداد. بيگتاش شخصى بود كه عمو كه حكم پدرش را داشت و پسرعمويش را محبوس كرد و به يزد برگشت. بيگتاش معتاد به افيون بود و كمتر شراب مىخورد و در حالت مستى و غرور مىگفت من از اميرمحمّد مظفّر كمتر نيستم و ميرميران سوّم كه پدرزنش بود، اين اراجيف را به ظاهر تصديق مىكرد. از كارهايى كه بگتاشبيك در دوران حكومت خود انجام داد، اين بود كه قلعه ابرقو را تصرّف كرد و خود حاكم آن ولايت شد. هنگامى كه بيگتاشخان قلعه يزد را محاصره مىكرد، ميانه او با عليقىبيگ شاملو قورچىتركش كوتوال قلعه جنگ و نزاع بود. بيگتاش كه قصد تصرّف شيراز را داشت، يعقوبخان از اين تصميم مطّلع گشت با سپاهش به يزد آمد تا با بيگتاش بجنگد، از آن طرف به ميرميران طىّ نامهاى تهديد كرد كه بايد بگتاش را به نزد او فرستد. بيگتاش متوجّه اين اوضاع و احوال گرديد. متوجّه رفتوآمدهاى مشكوك شد. و اينكه چند نفر از مردم بيگانه يراق بسته در خانه را گرفتهاند؛ فهميد كه يعقوبخان و اطرافيانش هستند كه به راهنمايى ميرميران آمدهاند. دست به شمشير برد، در اين لحظه تفنگى به
دست او خورد و معلوم نشد كه اين كار عمدا انجام گرفته يا سهوا. بيگتاش زخمى خود را گرفتار دوست و دشمن ديد و از غرورى كه داشت نخواست او را به اسارت نزد يعقوبخان ببرند. آن گروه را از طايفه افشار ترسانيده، به قتل خود راهنمايى كرد. و در نيمه شب او را به قتل رساندند. سر بيگتاش را به درگاه آوردند و اطرافيان بيگتاش خود را مخفى نمودند و پس از آن لشكر ذوالقدر (يعقوبخانيان) به شهر آمده و به غارت و تاراج مردم و اموال مردم پرداختند. پس از اين ماجرا كه به مردم يزد خيلى ظلم شد و خيلى به آنها سخت گذشت؛ از اولاد ميرميران شاه خليلاللّه كه با پدر ميانه خوبى نداشت با يعقوبخان مكاتبه و مراسله داشت و نزد وى عزيز و محترم بود. امّا يعقوبخان ميرميران و ديگر اولادش را عزيز نمىداشت و تحقير مىكرد و نيز به ضبط و ثبت اموال بيگتاش پرداخت. يعقوبخان چند روز در يزد به ضيافت شاه خليلاللّه به عيش و خرّمى گذراند، و اموال بيگتاش كه در مدّت بيستسال جمع شده بود به حكومت كرمان فرستاد. سپس به شيراز رفت و دختر ميرميران را كه همسر بگتاشخان بود با زور و اجبار به عقد ازدواج خود درآورد. مرقد بيگتاش در كرمان در مزار شاه نعمتاللّه ولى در بقعهاى نزديك بقعه شاهولى در ايوانى كه به دستور بيكتاشخان ساخته شده، مدفون گرديد.[15]
وحشى بلند همّت و قانع كه كمتر شخصى را ستايش مىكرده در مدح بكتاشبيك چنين مىگويد:
اگر مساعدت بخت نَبْوَد و اقبال
كجا هلال و رسيدن به مستقر كمال؟ ...
جهان عزّ و شرف عالم وقار و شكوه
سپهر رفعت و شأن آفتاب جاه و جلال
بلندمرتبه بكتاشبيگ گردون قدر
كه در زمانه نبيند كسش نظير و همال ...
*ديوان: 240
... جهان مكرمت بگتاشبيگ عاذل باذل
كه ذاتش مصدر عدل است و جانش مظهر احسان ...
ديوان: 256
وحشى در قطعهاى سروده است:
... سپهر مرتبه بكتاشبيگ، اى كه نجوم
دَوَند حكم تو را در عنان رخش چو باد ...
ديوان: 280
آقاى دكتر باستانى پاريزى در كتاب گنجعلىخان[16] معتقدند قطعه زير را كه البتّه ايشان (قصيده) درج نمودهاند، احتمالاً وحشى در موقع عروسى بگتاشبيگ با دختر ميرميران سروده است:
... قضا كه حجله راز عراسِ قدر است
به هيچ حجله نديده است مثل تو داماد
از آن مجال كه از اقتضاى طالع سعد
به بخت نسبت پيوندت اتفاق افتاد
درون حجله اقبال در دمى صد بار
عروس بخت كند خويش را مباركباد
*ديوان: 281
لازم به ذكر است در تواريخ بيگتاشبيگ را داراى قدرت زياد و روش ناهموار در سياست و حكمرانى مىدانند به نحوى كه بخاطر خلق و خوى ناسازگارش حاكم كرمان، كرمان را ترك مىگويد، به بغداد مىرود و در غربت با خفّت و خوارى زندگانى مىنمايد.[17]
ميرزاعبداللّهخان اعتمادالدّوله
يكى ديگر از ممدوحان وحشى ميرزاعبداللّهخان اعتمادالدّوله پسر ميرزا سليمان «صدراعظم» ايران بود كه پس از مدّتى وزير حمزه ميرزا شده است.[18] وحشى در قصيدهاى آورده است:
... آصف جمجاه عداللّه دريادل كه هست
كان ز طبعاو خجل، بحر از كفاو شرمسار ...
ديوان: 211
شايد وحشى در قعطهاى كه از حضرت آصف در مورد وجه برات نالان است منظورش ميرزاعبداللّه خان اعتمادالدّوله باشد:
نوشته حضرت آصف برات من به كسى
كه هيچ حاصل از او نيست غير افغانم
به قدر وجه براتم دريد كفش و نشد
كه يك فلوس ز وجه برات بستانم
ديوان: 287
شايد قصيده ذيل نيز براى ميرزا عبداللّهخان اعتمادالدّوله سروده شده است:
... آصف ملك جهان خواجه با نام و نشان
سايه مرحمت شاه سليمان آثار ...
ديوان: 216
شاه اسماعيل
شاه اسماعيل دوّم يكى ديگر از ستودگان وحشى است، كه شاهزادگان زيادى را به قتل رساند؛ قرار بود عبّاسميرزا را به قتل برساند كه در همان روز خبر مرگ شاه رسيد.[19]
در آن روزگار از شاه اسماعيل به نام «شهريار رستم شعار» ياد مىكردهاند.[20] علل آنكه شاه اسماعيل در دام بلا گرفتار مىشود به خاطر سادهلوحيش در حكومت و سياست و گوش دادن به سخنان بيهوده مادر.[21] شاه اسماعيل داراى يك دختر بود كه با مادر خويش در دارالعباده يزد به سر مىبرد.[22]
شاهاسماعيل ثانى
پسر شاه تهماسب اوّل و نوه شاه اسماعيل اوّل و سوّمين پادشاه صفوى است. در زمان فوت پدر در قلعه قهقهه در حالى كه 25 سال بيشتر نداشت زندانى بود. خواهرش پرىخان، حيدر برادر ديگرش را به قتل رساند و شاه اسماعيل را از زندان نجات داد. و در 27 جمادىالاولى سال 984 به تخت سلطنت نشست. وى مذهب شيعه را منكر بود و مذهب تسنّن را رواج داد. ظالم و خونخوار بود. خواهر باوفايش را كه باعث نجاتش گشته بود، همراه با هشت برادر ديگر خود به قتل رساند. سىهزار تن از بزرگان و اطرافيان را به قتل رساند. با توجّه به روايتى خواهر ديگرش او را مسموم ساخت و به روايت ديگرى سپاهيان قزلباش او را به قتل رساندند. برادرش محمّد خدابنده جانشين وى گشت.[23]
وحشى در دو قطعه از شاه اسماعيل ثانى ياد مىكند، آنجا كه به مناسبت بر تخت نشستن شاه اسماعيل مىگويد:
جمشيد فلك سرير شاه اسماعيل
كش افسر خورشيد تبارك بادا
تاريخ جلوسش از فلك جستم گفت:
[ ايّام شه نوش مبارك بادا]
ديوان: 278
مصرع داخل گيومه به شمارش ابجد برابر با سال 984 ه است. وقتى كه شاه تهماسب درگذشت عدّهاى از مردم حيدرميرزا، را كه به جاى پدر به سلطنت نشست، كشتند و اسماعيل ميرزا را كه به دستور پدر در قرهباغ زندانى بود به نام شاه اسماعيل دوّم بر تخت سلطنت نشانيدند.[24]
وحشى به همين مناسبت در جاى ديگر مىگويد:
شاه تهماسب خسرو عادل
كه ز شاهان كسش نديده عديل
داد انصافِ عدل و داد الحق
تا قيامت گذاشت ذكر جميل
به پسر داد نوبت شاهى
زد به آهنگ خلد طبل رحيل
نوبت او گذشت و شد تاريخ
نوبت داد شاه اسماعيل
ديوان: 286
پس از درگذشت شاهتهماسب، شاه اسماعيل دوّم بر تخت مىنشيند ولى پس از چند ماه در قزوين كشته مىشود.[25]
عبّاسبيگ
وحشى شخصى به نام عبّاسبيگ را ستوده است كه احتمالاً شاه عباس ثانى پادشاه عصر صفوى باشد هرچه كتب مربوط به تواريخ يزد را گشتم اثرى از نام عباسبيگ نيافتم، از اين رو شايد منظور وحشى از وى شاه عباس ثانى باشد زيرا مقام او را خيلى والا و بلند مرتبه معرّفى مىكند. در قطعهاى سروده است:
... بلند مرتبه عبّاس بيگ گردون قدر
چو آفتاب بود توسن تو چرخ منير ...
ديوان: 284
وحشى با مناعت طبعى كه دارد خود را بنده درگاه عبّاسبيگ مىخواند:
... سپهر منزلتا بنده درت وحشى
كه نيستش ز مقيمان درگه تو گريز ...
ديوان: 285
پرىپيكر خانم
پرىپيكر خانم خواهر ميرميران بوده است. صاحب تاريخِ اَلْفى آورده است:
«متروكاتِ سيّد زياده بر چهل لك روپيه هندوستان بوده كه در ميان ولدِ ارجمندش امير غياثالدّين محمّد ميرميران و صبيّهاش پرىپيكر خانم قسمت شد ...»[26]
وحشى در قالب قطعه مرثيهاى سروده كه هر يك از دو مصراع بيت آخر به شمارش ابجد برابر با سال 987 ه است كه گويا پرىپيكر خانم در اين سال، دنيا را وداع گفته است.[27]
دريغ از شمسه ايوان عصمت
كه تا جاويد رخ پنهان نموده ...
[چه داده بىسبب سودا بخود راه
چه بيجا قصد جان خود نموده]
*ديوان: 289
شايد وحشى در قصيدهاى مىخواسته از مرگ غمانگيز پرىپيكر خانم ياد كند:
رفته زهرا عصمتى در خلوت آلرسول
كامده آلعلى از فرقت او در فغان
مانده چون شبير و شبّر دو بزرگ نامدار
سر به زانو، دست بر سر، خستهدل، آزرده جان ...
*ديوان: 260
وحشى در اشعار خود برخى اشخاص، بزرگان، خواجگان، دانشمندان، شاهان و بعضى شاعران را مدح يا هجو كرده كه چون قراينى به دست نمىدهد، روشن نيست مراد چه كسى بوده است.
[1]×. خلدبرين ايران در روزگار صفويان، تأليد محمّديوسف واله اصفهانى، به كوشش ميرهاشم محدّث، تهران، 72، مجموعه انتشارات ادبى و تاريخى، موقوفات دكتر محمود افشار يزدى، شماره 43: 228.
[2]×. همان: 325 و 326.
[3]×. همان: 262.
[4]×. همان: 328.
[5]×. همان: 644 و 645.
[6]×. رجوع شود به جامع مفيدى، ج 3: 839ـ847.
[7]×. لغتنامه دهخدا، ج 32: 367 و 368، زير نظر دكتر محمّدمعين، دانشگاه تهران، دانشكده ادبيّات، سازمان لغتنامه.
[8]×. خلدبرين ايران در روزگار صفويان: 413.
[9]×. جامع مفيدى، ج 3: 676، 677 و 690.
[10]×. مقدمه وحشى، نخعى: هفتاد الى هفتادودو.
[11]×. مقدمه نخعى بر ديوان وحشى: هفتادوشش.
[12]×. رجوع شود به تاريخ كرمان، تأليف احمدعلى خان وزيرى، به كوشش دكتر محمّدابراهيم باستانى پاريزى، انتشارات علمى، صفحات 603 تا 616، 629، 656، 675 و 880.
[13]×. گنجعلىخان، باستانى پاريزى: 15 تا 36.
[14]×. رجوع شود به خلدبرين ايران در روزگار صفويان، تأليف محمّديوسف واله اصفهانى، به كوشش ميرهاشم محدّث، صفحات 491، 617 و 658.
[15]×. تاريخ كرمان، تأليف: احمدعلى خان وزيرى، به كوشش دكتر محمّدابراهيم باستانى پاريزى: 605 الى 615.
[16]×. گنجعليخان، محمّدابراهيم باستانى پاريزى، انتشارات اساطير: 20.
[17]×. خلدبرين ايران در روزگار صفويان، تأليف محمّديوسف واله اصفهانى، به كوشش ميرهاشم محدّث: 442.
[18]×. ديوان وحشى، مقدمه دكتر نخعى: هفتادوهشت.
[19]×. گنجعلىخان، باستانى پاريزى، انتشارات اساطير، چاپ اوّل 1353 ش، چاپ دوّم با تجديد نظر 62 ش: 40.
[20]×. خلدبرين: 5.
[21]×. همان: 391.
[22]×. همان: 405.
[23]×. لغتنامه دهخدا، ج 7: 2560.
[24]×. ديوان وحشى، مقدمه نخعى: 278 پاورقى.
[25]×. همان: 286.
[26]×. گنجعلى خان، محمّدابراهيم باستانى پاريزى، انتشارات اساطير: 22.
[27]×. ديوان وحشى: 289 پاورقى.
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#640
Posted: 18 Mar 2013 01:44
مقايسه قصايد وحشى با قصايد معاصران و قدما
از جهت به كار گرفتن هنرهاى قصيدهسرايى يعنى تشبيب و تخلّص و تأبيد
تشبيب را قسمت پيش درآمد اوايل قصيده گويند كه در ذكر محاسن و خوبيهاى معشوق حالات عشق و عاشقى، توصيف مناظر طبيعى و غيره است كه شاعر بايد با ذوق و قريحه خاصّ از آن مقدّمه به متن اصلى قصيده گريز زند و به مدح و ستايش يا تهنيت و تعزيت بپردازد. تشبيب را نسيب يا تغزّل نيز مىگويند، در ضمن اگر شاعر در اين گريز مهارت و زبردستى به خرج دهد به آن حسن تخلّص، حسن مَخْلَص و حسن خروج نيز گفته مىشود كه در واقع خارج و منتقل شدن از مقدّمه به مقصود اصلى است. تشبيب يكى از مهمترين اركان قصيده است كه شاعر بايد با ذوق و ابتكار خاصّ نسبت به حسن انجام آن اهتمام ورزد.[1]
نمونهاى از حسن تخلّص فرّخى آورده مىشود:
خجسته باشد روى كسى كه ديده بود
خجسته روى بت خويش بامداد پگاه
اگر نبودى بر من خجسته ديدن تو
خداى شاد نكردى مرا به ديدن شاه
(فرّخى)[2]
در كتاب المعجم فى معايير اشعار العجم آمده است: حسن مطلع آن است كه «شاعر مطلع هر شعرى نهايت مقصود خويش نهد.» و در تشبيب نام ممدوح نبرد مگر كه معلوم باشد كه ممدوح به آن اسم تعلّقى ندارد.[3] هر قصيدهاى كه فاقد نسيب باشد آن را محدود يعنى بازداشته يا مقتضب يعنى بازبريده خوانند. چنانكه انورى گويد:
گر دل و دست بحر و كان باشد
دل و دست خدايگان باشد[4]
از آنجايى كه قصيده كامل بايد داراى تشبيب، تخلّص و تأبيد (شريطه) باشد؛ گذرى كوتاه بر شريطه خواهيم داشت:
شعرا بر اين رسماند كه قصايد مدحى را با دعاى ممدوح به پايان برند. كه اين قسمت قصيده را شريطه يا دعاى تأبيد مىگويند. و اديبان قديم آن را مقاطع قصيده مىناميدهاند كه مفهوم پايدارى و جاويدانى و زندگانى هميشگى ممدوح را دربر دارد.
انورى آورده است:
تا محل همه چيز از شرف او باشد
جاودان بر همه چيزيت شرف باد و محل
پاى اقبال جهان سوى بدانديش تو لنگ
دست آسيب فلك، سوى نكوخواه تو شل
عنصرى مىگويد:
هميشه تا صفت تيرگى نصيب شب است
چنان كجا صفت روشنى نصيب بهار:
نصيب شاه جهان عزو باد و نصرت و فتح
نصيب دشمن او مرگ و محنت و تيمار[5]
وحشى در قصايدش ابتدا بدون اينكه نام ممدوح را ببرد از خصوصيّات ممدوح، توصيف بهار و خزان و شرح دلاوريها و جنگاوريها، حدود احسان ممدوح، توصيه به روى گردانى از دنيا و وارستگى از تعلّقات دنيوى و توجّه تمام و كمال به وجود يگانه قادر توانا، نابودنى همه وسايل دنيوى، درد و رنج
دنيوى، توسّل جستن به درگاه احديّت، براى كسب احترام و عزّت و بزرگوارى، استفاده از عناصر و صور خيال بيشتر نسبت به غزليّاتش، وفور و زيادتى باران و توصيف آن و فايدههايش بر طبيعت و چگونگى تغيير و تحوّل طبيعت بر اثر نزول باران، توصيف تفت به زيبايى و خوش آب و هوايى چون بهشت، بيان زيبايى محل حكومت و حكمرانى ممدوح، مناعت طبع و عزّت نفس ممدوح، دولتِ داراى امنيّت و راحت و آسايش ممدوح، توصيف عشق خداوند، گلايه و شكوه از بدبختى و بداقبالى و بيچارگى و عجز خود، مكر و فريب روزگار غدّار، فوايد خلوص نيّت، جود و سخا و بخشش ممدوح، عدل ممدوح، قهر و خشم ممدوح، اشاره به فتحها و جنگاوريهاى ممدوح، توصيف جنگ و جنگجويان و چيرگى ممدوح بر دشمنانش، مقام والاى ممدوح، وحشى در بعضى جاها قصيده را با دعاگويى ممدوح آغاز كرده و در اين راه از عناصر طبيعت مدد جسته است، خوش خلقى ممدوح، چابكسوارى ممدوح، نابود شدن خصم ممدوح، پايدارى و استوارى وحشى در بندگى، امنيّت و آسايش يزد در زمان ممدوح، ظاهر و باطن ممدوح در سلامت است، احسان ممدوح، پيكر بزرگ و سنگين ممدوح، جاودانگى سخن، حلم و بردبارى و عزم راسخ ممدوح، عاقبت شوم و نامبارك بد سگال ممدوح، وحشى گاهى در بين قصايدش به خداوند و بزرگوارى معبود ازلى سوگند ياد مىكند كه گواهى باشد بر صدق گفتارش، آزادگى و مناعت طبع و وارستگى وحشى از تعلّقات دنيوى، وحشى مدح ممدوح را به طمع مال و مادّيات دنيوى بكار نمىگيرد، طمع مردم روزگار، توصيف ساعت سعد يعنى زمان خوش اقبالى و سپس توصيف خيمه و خيمهسرايى، اوضاع نابسامان روزگار، شدّت و قهر و غضب ممدوح، قدرت شگفتانگيز ممدوح كه وقايع عجيبى را به وجود مىآورد، وجود ممدوح مايه بركت است، پايگاه بلند و خوش اقبالى ممدوح، و در بدو سرودن قصايدش حتّى علّت خوش طالعى را كه گويا كم هم داشته است ناشى از يك توجّه كم سلطان نامدار مىداند، حشمت و شوكت بلند ممدوح، منحصر به فرد بودن ممدوح، ممدوح وحشى از گناه و آلودگى به دور است، برترى سخن، انديشه بلند ممدوح، حكم نافذ ممدوح، ممدوح وحشى حمايت از مظلومان را به كار مىبندد، توصيف بهار و طبيعت، بدطالعى عدوى ممدوح، وحشى درون پردرد خويش و بدبختى و نامرادى خود را از جانب فلك مىداند، جفاپيشگى روزگار و فلك، درگاه با شكوه و بلند ممدوح، وسيع و نامحدود بودن دانش ممدوح، هيچ و پوچى خصم ممدوح، امر و نهى
ممدوح حكم امر و نهى پيامبر را دارد، سياستمدارى ممدوح، قضا و قدر بلاها را از ممدوح دور مىكند، راه رسيدن به معشوق دورى از تعلّقات مادى است و رياضت كشيدن است، آرزوهاى دنيوى دستنيافتنى است، توجّه وحشى به گوهر پاك و درونى صاف و بىآلايش است، اشاره به كمالات پيامبر (ص)، لطف و مرحمت پيامبر باعث بخشودگى گناهان مىشود، توصيف زيبايى گُل، توصيف طبيعت و عناصر زيباى آن، عدل و انصاف ممدوح، ممدوح وحشى محرم اسرار است، خوش طالعى ممدوح كه توأم با سعادت و كامرانى مىزيد، ضمير صاف و صفاى باطن ممدوح، هيبت و مهابت ممدوح، توصيف عيد نوروز و خرّمى در طراوت و زيبايى آن بهانهاى براى توصيف زيبايى و شمايل و خصايص نيك ممدوح، خوارى و زبونى دشمن ممدوح، توصيف كرمان و گريز به مدح حكمران كرمان بگتاشبيگ، اشاره به سير و سلوك عارفان، توجّه به مادّيات انسان را به جنّت نمىرساند، توصيف طبيعت هنگام خزان، زدودن غم از دل به وسيله مى، تجديد صلح و آرامش و دوستى و قرار در اثر پادشاهى شاه تهماسب، وحشى با آوردن مطالب فوق در قصيدههايش كه سراسر توصيف ممدوح و ذكر صفات و خصوصيّات شايسته و برجسته وى است سپس به نام ممدوح گريز مىزند و او را معرّفى مىكند. آنجا كه مىگويد:
آن شاه كه امر لطف و قهرش
ملكت ده و سلطنت ستان است
آن ماه كه شمسه جلالش
آرايش طاق آسمان است
يعنى كه حباببخش آفاق
كافاق چو جسم و او چو جان است
داراى دو كون ميرميران
كش عرصه قدر لامكان است ...
ديوان: 176
در مقايسه با قصايد شاعران همعصر وحشى قصايدى از صائب و عرفى مىآوريم.
صائب در قصيدهاى كه در مدح شاه عبّاس ثانى سروده، چهره طبيعت را زيبا توصيف كرده و همه چيز را بر وفق مراد ديده است. زيرا شاهعبّاس ثانى بر تخت حكومت حكمرانى مىكند، هوا پر ز شكوفه، زمين پر گهر، همه چيز معطّر، تيره دلان روشنگر و بسيارى از مسايل نيك و پسنديده را بر زبان مىراند و آنگاه به نام شاه عبّاس ثانى گريز مىزند:
... گرو كن به مى هر چه دارى ز پوشش
كه افكند دستار از سر شكوفه
چو عيسى به گهواره گرديد گويا
به مدح شه دادگستر شكوفه
بهار جهان شاه عباس ثانى
كه بر نام او مىزند زر شكوفه
چنان آرميده است عالم به عهدش
كه بر خود نلرزد ز صرصر شكوفه ...[6]
همچنين عرفى در مدح شاهزاده سليم از صباح عيد و ناز و تنعّم آن و نشاط فراوان و جهان خوش و خرّم آن ياد مىكند و سپس با حسن طلب و حسن تخلّص هنرمندانهاى نام ممدوح را ذكر مىكند و آن چنين است:
... جهان چنين خوش و من خوشتر از جهان به وثاق
نشسته با خود اندر تعلّم و تعليم
كه ناگهان ز درم در رسيد مژده دهى
چنانكه از چمن طالعم به مغز شميم
چه گفت؟ گفت كه اى مخزن جواهر قدس
چه گفت؟ گفت كه اى مطلب بهشت نعيم
بيا كه از گهرت ياد مىكند دريا
بيا كه تشنه لبت را طلب كند تسنيم
زلال چشمه اميد پور اكبرشاه
طراز دولت جاويد شاهزاده سليم[7]
وحشى پس از آنكه به توصيف بهار يا طبيعت و خصوصيّات ممدوح مىپردازد و با ذوق هنرمندانهاى خاصّ به نام ممدوح گريز مىزند آنگه در پايان قصيده در قسمت شريطه به دعاى تأبيد ممدوح مىپردازد كه تا زمانى كه روزگار در خوبى و خوشى است تو نيز خوب و خوش باش. در واقع وحشى دعاى جاودانگى و هميشگى براى ممدوح به ارمغان دارد، مىگويد:
... تا هست چنين كه طبع اطفال
در هر شب عيد شادمان است
يادت همه روز خوشتر از عيد
كاين منشاء شادى جهان است
ديوان: 178
صائب پس از گريز به نام ممدوح و شرح خصوصيّات نيك و پسنديدهاش، سخن را مختصر مىكند و با دعاى دوام عمر ممدوح بيان مىدارد كه بلند اقبال است و هر شكوفه در شاخساران به دعاى ممدوحش مشغول است.
... سخن مختصردار هر چند گردد
ز تكرار قند مكرّر شكوفه
ثنا را دعا كن كه از شاخساران
برآورده دست دعا هر شكوفه
نهال برومند اقبال او را
ثمر كام دل باد و گوهر شكوفه[8]
*ديوان: 811
عرفى پس از بيان روزگار فرخنده و مسعود و جهانى خوش و خرّم به نام ممدوح گريز مىزند امّا در پايان قصيده دعا نمىكند بلكه در پايانِ تجديد مطلع به دعاى تأبيد مىپردازد:
... هميشه تا كه نگردد حلال بر فرزند
جميلهاى كه شود با پدر به حجله مقيم
عروس دهر به فتواى ذرّه تا خورشيد
حلال اكبر شه باد و شاهزاده سليم[9]
وحشى و صائب در قصايدشان تجديد مطلع ندارند در حالى كه همه قصايد عرفى داراى تجديد مطلع است.
[1]×. فنون بلاغت و صناعات ادبى استاد علاّمه جلالالدّين همايى، چاپ هفتم، تابستان 70، مؤسسه نشر هما: 96 و 97.
[2]×. همان: 100.
[3]×. المعجم فى معايير اشعار العجم، تأليف شمسالدّين محمّدبن قيس الرّازى، به تصحيح محمّدبن عبدالوهّاب قزوينى و تصحيح مدرّس رضوى، انتشارات دانشگاه تهران: 413.
[4]×. همان: 415.
[5]×. همان: 112 و 610.
[6]×. كلّيّات صائب تبريزى، مقدّمه و شرح حال به قلم استاد اميرى فيروزكوهى، انتشارات كتابفروشى خيّام: 810.
[7]×. كلّيّات اشعار مولانا عرفى شيرازى، به كوشش جواهرى «وجدى»، انتشارات كتابخانه سنايى: 98.
[8]×. كلّيّات صائب تبريزى، مقدمه و شرح حال به قلم استاد اميرى فيروزكوهى، انتشارات كتابفروشى خيام: 811.
[9]×. كلّيّات اشعار مولانا عرفى شيرازى، به كوشش جواهرى «وجدى»، انتشارات كتابخانه سنايى: 100.
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7