انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 64 از 71:  « پیشین  1  ...  63  64  65  ...  70  71  پسین »

Vahshi Bafqi | وحشی بافقی


مرد

 
صنايع ادبى در منظومه خلدبرين

تمثيل:

رو به درشتى چو بد انديش كرد
ناله بسى از عمل خويش كرد


[گشته چو سوهان به درشتى مثل
ناله از او خاسته در هر عمل]


*ديوان: 403



پست نشد پايه اهل صفا
گرچه فرو دست تواَش گشت جا




[مرتبه شمع نگرديده پست
گرچه كه از دود فروتر نشست]

*ديوان: 407



فتنه مينگيز و بترس از ستيز
ورنه شوى كشته در آن فتنه‏خيز



[خلق كشند آتش خلوت فروز
زانكه مبادا شود آفاق سوز]

*ديوان: 414

تناسب و مراعات نظير:



شكر و سپاسى كه خدا را سزد
خالق ما، رازق ما را سزد

*ديوان: 390



بتگر اگر تيشه نيارد به دست
پيكر بت را نتوان نقش بست

*ديوان: 390



حاجب شه رفت و به فرمان شاه
برد كشانش به سوى بارگاه

*ديوان: 411

جناس لاحق:



بستم از آنرو در كاشانه سخت
تا تو نيارى به در خانه رخت

*ديوان: 392



جز تو كسى ميوه اين شاخ نيست
غير تو زيبنده اين كاخ نيست

*ديوان: 393



گنج ز من مى‏طلبى گنج چيست؟
حاصل ايّام بجز رنج چيست؟



*ديوان: 412

جناس مطرّف:



هر نفسى را نبود اين اثر
مى‏وزد اين باد ز باغ دگر

*ديوان: 394

جناس زايد:



از طرف حسن برون تاخت ناز
وز طرف عشق درآمد نياز

*ديوان: 389



رفت يكى پيش كه مقصود چيست؟
گرنه ز سودا است در اين سود چيست؟

*ديوان: 398

جناس زايدالوسط:



خواند عزيزان و به صد جد و جهد
بست بدو عقد زليخاى عهد

*ديوان: 399



ور تو به گنج و درمى محترم
چون كنى آن دم كه نباشد درم


*ديوان: 405



آهوى چين گشته چنين خوش نفس
زانكه خورد برگ گياهى و بس

*ديوان: 409



جناس تامّ مماثل:



اين همه دُرها كه سرشك تو سود
نيست دلت را چو مفرّح چه سود

*ديوان: 402

جناس مركّب:



در هدف گربه چو افتاد موش
وصف دگر كرد به هر تار موش



*ديوان: 408

جناس زايد مذيّل:



بتگر اگر تيشه نيارد به دست
پيكر بت را نتوان نقش بست

*ديوان: 390



از ره بيداد زدندش بسى
قاعده داد نديد از كسى

*ديوان: 401

جناس زايد متوّج:[1]



ديده ز بس پرتو خورشيد تاب
شب پره‏اى در گذر آفتاب

*ديوان: 395
از سر بيداد زدندش بسى
قاعده داد نديد از كسى

*ديوان: 412



بس كه از اين بحر برون ريزد آب
عرصه اين بحر نمايد سراب

*ديوان: 398



جناس اشتقاق:



صدق ندارد نفس هيچ كس
صادق اگر هست بود صبح و بس

*ديوان: 391



خواند گدا را به حريم حرم
كرد ز الطاف خودش محترم

*ديوان: 397



ناظر آن منظر عالى بنا
عاشق و ديوانه و سر در هوا

*ديوان: 397

جناس شبه اشتقاق:



گشته بر آن دايره دير پاى
ليك چو پرگار به يك جاى پاى



*ديوان: 400

تلميح:



كى به همه عمر دم ما كند
آنچه به يك دم، دم عيسا كند

ديوان: 394

تلميح به داستان حضرت عيسى كه با دم روح‏بخش خود مرده را زنده مى‏كرد. حافظ گويد:



«فيض روح‏القدس ار باز مدد فرمايد
ديگران هم بكنند آنچه مسيحا مى‏كرد»

*حافظ



كاين سخن از اهل خرد ياد دار
دست مكن باز به سوراخ مار



ديوان: 403



(لايُلْدَغُ المؤمن من جُحْرٍ مرّتين). در ضمن بيت، صنعت ايضاح بعد الابهام نيز دارد.

*



مخزن جمشيد و فريدون كجاست؟
گنج فرو رفته قارون كجاست؟

*ديوان: 410



راز نخواهى كه شود آشكار
لب بگز و باز مگو زينهار



*ديوان: 411





«مصلحت نيست كه از پرده برون افتد راز
ورنه در مجلس رندان خبرى نيست كه نيست»



و يا «كُلُّ سِرّ جاوز الاِثْنَيْنِ شاعٍ.» (حافظ)

حسن تعليل:



يار مخوانش كه چو شين در رقم
داخل شادى است نه داخل به غم



*ديوان: 402



سجده‏گه پاك‏دلان گشته خاك
زانكه فتد در ره مردان پاك

*ديوان: 405



شد به فرو دست چو ساعد مقيم
بين كه گرفتند بتانش به سيم

*ديوان: 407



گور كه خاكش به دهان ريختند
لقمه طلب بود از آن ريختند



*ديوان: 409

ارصاد (تسهيم):



صحبت ناجنس گزند آورد
صد دل آسوده به بند آورد



*ديوان: 402



داشت يكى دشمن دانا رسيد
بر سر آن خسته كه مارش گزيد

*ديوان: 404



گفت خرد پيشه كه خاموش باش
شرح دهم يك دو سخن گوش باش

*ديوان: 405



حرف خوش آمد مشنو كان خطاست
مضحكه خلق مشو كان بلاست



*ديوان: 407



مايده فيض چه جزو و چه كل
برده از او فيض چه خار و چه گل

*ديوان: 390

تضاد و طباق:



مائده فيض چه جزو و چه كل
برده از او فيض چه خار و چه گل

*ديوان: 390

تنسيق‏الصّفات:



زنده باقى احد لايزال
حىّ توانا صمد ذوالجلال



*ديوان: 388

مفاخره:



هيچ كسم نيست به همسايگى
تا زندم طعنه ز بى‏مايگى

*ديوان: 387

ايهام تناسب:



خامه برآورد صداى صرير
بلبلى از خلدبرين زد صفير

خلدبرين: 1ـ منظومه وحشى، 2ـ مزارى در يزد*ديوان: 387



بانى مخزن كه نهاد آن اساس
مايه او بود برون از قياس

مخزن: 1ـ منبع، 2ـ مخزن‏الاسرار*ديوان: 387

جناس مضارع:



جهد كنم تا به مقامى رسم
گام نهم پيش و به كامى رسم

*ديوان: 388


[1]×. جناس متوّج آن است كه يكى از دو واژه متجانس، در آغاز دو حرف بيش از ديگرى داشته باشد. مانند: دون، گردون ـ خم، افخم ـ اكرم، رم.

چشم بتان است كه گردون دون
با سر چوب آورد از گل برون
دايى جواد / ابدع‏البدايعگر ناى و شيپور عدو آهنگ زير و بم كند سردار افخم خم شود سردار اكرم رم كند
(حاج ميرزامحمّدحسين گركانى / ابدع البدايع) برداشت از كتاب جناس در پهنه ادب فارسى از دكتر جليل تجليل، مؤسّسه مطالعات و تحقيقات فرهنگى وابسته به وزارت فرهنگ و آموزش عالى، تاريخ انتشار 1367، چاپ اوّل.
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
گرفتن مضمون شعر از ديگر شاعران در منظومه خلدبرين

شرط ادب نيست كه پهلوى شاه
غير شهان را بود آرامگاه




ديوان: 387

حافظ:



«يار اگر ننشست با ما نيست جاى اعتراض
پادشاهى كامران بود از گدايان عار داشت»

*(حافظ)



اين همه غم از پى عالم مخور
محنت عالم گذرد غم مخور

ديوان: 402

حافظ:



«دمى با غم به سر بردن جهان يك سر نمى‏ارزد
به مى بفروش دلق ما كزين بهتر نمى‏ارزد»




*(حافظ)



«هيچ به از يار وفادار نيست
آنكه وفا نيست در او يار نيست

ديوان: 402



«يار، يار است اگر يار وفادر بود
يار چون نيست وفادار كجا يار بود»

*



كارِ گرانى چو فتد پيش كس
رفع شود از مدد يار و بس

ديوان: 402



«دوست آن باشد كه گيرد دست دوست
در پريشان حالى و درماندگى»

*(سعدى)



گر به لباست بود اين برترى
اين كه نباشد به چه فخرآورى

ديوان: 405



«تن آدمى شريف است به جان آدميّت
نه همين لباس زيباست نشان آدميّت»

*(سعدى)



لاف ز بالاى پدر مى‏كنى
خود بنما تا چه هنر مى‏كنى

ديوان: 407



«گيرم پدر تو بود فاضل
از فضل پدر تو را چه حاصل؟»

*(سعدى)



نيست ز رنج حسد اميد زيست
واى به جان تو علاج تو چيست؟

ديوان: 412



«توانم آنكه نيازارم اندرون كسى
حسود را چه كنم كو ز خود به رنج در است»

*(سعدى)



هر كه در اين مزرعه شد دانه كار
آرد از آن دانه همان دانه بار

ديوان: 413



«من اگر نيكم اگر بد تو برو خود را باش
هر كسى آن دِرَوَد عاقبت كار كه كشت»

*حافظ انجوى: 38



هر كه بدى كرد بجز بد نديد
كرد كه يك بد كه عوض صد نديد

ديوان: 413



«اين جهان كوه است و فعل ماندا
سوى ما آيد نداها را صدا»


*(مثنوى مولوى)
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
هنر داستانسرايى در منظومه خلدبرين

وحشى در توصيف زيبايى دختر پادشاه با هنرمندى خاصّ تك‏تك اجزاى جسمانى و ظاهريش را به نحو احسن برمى‏شمارد:

زلف كجش حلقه كش گوش ماه
چشم غزال از پى چشمش سياه

خال رخش داغ دل آفتاب
غاليه‏اش پرده در مشك ناب

طره كه در پاى خود انداخته
دام ره كبك درى ساخته

منظره‏اى داشت چو قصر سپهر
شمسه طاقش گل زرّين مهر

نسر فلك طاير ديوار او
تاج زحل قبه زر كار او




*ديوان: 396

وحشى هنگام بيان كردن داستان، تصاوير و اجزا و عناصر طبيعت را به زيبايى به تصوير مى‏كشاند؛ مثلاً در حكايتى كه سخنورى را مى‏خواستند به خاطر خطايى كه از او سرزده مجازات كنند، صبح را زيبا توصيف مى‏كند:



صبح كزين مشعل گيتى فروز
شعله كشد، شعله آفاق سوز




ديوان: 401
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
چگونگى توصيفها در منظومه خلدبرين

الف ـ سادگى توصيفها

وحشى در بيان اينكه هيچ چيز بهتر از يار وفادار نيست و عالم يارى، عالم عجيبى است به سادگى و روانى مفهوم خود را ذكر مى‏كند:



هيچ به از يار وفادار نيست
آنكه وفا نيست در او يار نيست



دارى اگر يار ندارى غمى
عالم يارى است عجب عالمى




*ديوان: 402

وحشى براى متكبّران كه پُر زر و زورند؛ مطلب را ساده بيان مى‏دارد:



گر به لباست بود اين برترى
اين كه نباشد به چه فخر آورى



ور تو به گنج و درمى محترم
چون كنى آن دم كه نباشد درم



گوهر آدم اگر از درهم است
خر كه زرش بار كنى آدم است



رو كه ز زر خر نشود آدمى
هيچ خر از زر نشود آدمى

*ديوان: 405

وحشى در نكوهش حرص و آز به سادگى آن را با عناصر ملموس و محسوس بيان مى‏دارد:



مور نه‏اى، اين كمر آز چيست؟
گور نه‏اى، اين دهن باز چيست؟



*ديوان: 409

در مورد حسود كه جواب وفا را با جفا مى‏دهد:



جور به پاداش وفا مى‏كنى
باد تو را شرم چه‏ها مى‏كنى

ديوان: 413

ب ـ تقليدى بودن توصيفها

وحشى در بيان يار از توصيفها و تمثيلهاى متنوّعى مدد مى‏گيرد و بعد به نتيجه كلّى مى‏رسد كه: همه درياها دُرّ يكدانه ندارند، همه ويرانه‏ها داراى گنج نيستند، هر زنبورى، زنبور عسل نيست، هر نيى نيشكر نمى‏شود [ اين مضمون را مولوى در مثنوى آورده است]، در همه افراد حسّ يارى و كمك نيست، چشمه آب از هر خاكى بيرون نمى‏آيد، يار را بايد هنگام جفا و مصيبت آزمود.



يار كه خود را به وفايت ستود
بايدش از داغ جفا آزمود



*ديوان: 403

مطلب ترك تعلّقات دنيوى و پير و مرشد انتخاب كردن براى وصول به حقيقت و فيض و رحمت و عنايت الهى بارها در متون عرفانى ـ الهى ادب پارسى آمده است:

وحشى در ابيات ذيل، انسان را متوجّه فيض و عنايت و جذبه الهى مى‏كند كه بايد با ترك تعلّقات دنيوى و دلبستگيهاى مادّى و ترك جسم و بدست آوردن جان پاك و دور از آلودگى به جوار قرب الهى متّصل گشت و در اين سير بايد خاموشى گزيد و اين راز را فاش ننمود:



هر كه نصيبى ز هنر مى‏برد
بيشتر از فيض نظر مى‏برد



رو نظرى جو كه هدايت در اوست
مايه اكسير سعادت در اوست

ديوان: 414

ج ـ ابداعى بودن توصيفها

در بيان اينكه بايد غم و محنت را كنار گذاشت و شادمان زيست:



گريه كنان از غم دل تا به كى
سبزه صفت پاى به گل تا به كى


*ديوان: 402

تركيب ابداعى وحشى در توصيف خر لنگ و ريش‏دار به زبان فروشنده:



كاين خر صرصر تك آهو نهاد
گوى برون برده ز ميدان باد

*ديوان: 408

وحشى در بيان دورى از حرص و طمع و بهره‏مندى از دسترنج خود به توصيف خصوصيّت آهوى ختا و چين و اكسير شدن مس به طلا مطلب را زيبا بيان مى‏دارد:



باش چو آهوى ختا پوست پوش
برگ گيا ميكن از اين دشت نوش



آهوى چين گشته چنين خوش نفس
زانكه خورد برگ گياهى و بس



مس كه ز اكسير، طلا مى‏شود
از اثر برگ گياه مى‏شود

*ديوان: 409

وحشى درباره مكافات عمل خوب و بد به توصيفات خاصّى دست مى‏زند: مثلاً مار كه كارش اذيّت است هر كس با او برخورد كند، ظلم مى‏بيند:



مار كه آزار كسان كار اوست
هر كه بود بر سرِ آزارِ اوست

ديوان: 413

يا مثلاً طلا كه به انسان راحتى و آسايش مى‏بخشد خود از آتش سوزنده جان سالم بدر مى‏برد:



زر كه به مردم همه راحت دهد
ز آتش سوزنده سلامت جهد

ديوان: 413

خار كه موجب فگار است، خود نيز مى‏سوزد و خار كن او را از جا بر مى‏كَنَد:



خار كزو شد همه را پا فكار
سوخت چو افكند بر آتش گذار



خار پرآزار كه نشتر زند
خار كن از بيخ و بنش بر كند

ديوان: 413

ابداعى بودن توصيفها

ابيات ذيل از تركيبات ابداعى زيبايى تشكيل شده كه با صنعت تنسيق الصّفات توأم گشته و زبان وحشى
را به حدّ اعجاز رسانيده؛ در توصيف حضرت ربّ‏العزّه آورده است:



راهنماى خردِ راهجوى
كام گشاى نفس گرم پوى



پويه ده ابلق گيتى نورد
گرم كن زرده آفاق گرد



غاليه ساى چمن دلفروز
مجمره گردان گل عود سوز



زنگ زداى دل دلخستگان
قفل گشاى در در بستگان



عقده گشاينده دشوارها
چاره نماينده آزارها



تاب ده لاله لعلى چراغ
جام گر نرگس زرّين اياغ



كحل كش باصره ماه و مهر
مشعله افروز بساط سپهر



صدر نشان دل روشن ضمير
خرده‏شناس خرد خرده‏گير

*ديوان: 391

وحشى در توصيف سالكان و عارفان راه حقيقت آورده است:



نادره مرغان همايون اثر
پرنه و مانند ملك تيز پر



گشته بر آن دايره دير پاى
ليك چو پرگار به يك جاى پاى



پرده‏گشاى رخ ابكار راز
نيل حقيقت كش روى مجاز



ماشطه حسن جميلان فكر
شانه‏زن زلف خيالات بكر



تا كه در اين مرحله عمر كاه
در پى اين خرقه سپاريم راه

*ديوان: 400

وحشى در بيان سخن و ارزش سودمند آن از تركيب زيباى «آتش انجم سپند» استفاده مى‏كند كه ابداعى بودن تركيب خاصّ شعريش را مى‏رساند:



پرتو اين آتش انجم سپند
ديده خفاش چه داند كه چند

ديوان: 400
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
نكات عرفانى ـ اخلاقى ـ حكمى در منظومه خلدبرين

1ـ طلب به عنوان يكى از مراحل سير و سلوك:

من كه در گنج طلب مى‏زنم
گام در اين ره به ادب مى‏زنم



ديوان: 388



2ـ با جهد و تلاش و كوشش و مرحمت بارى تعالى مى‏توان به جوار قرب الهى نايل آمد:

جهد كنم تا به مقامى رسم
گام نهم پيش و به كامى رسم



ديوان: 388


3ـ توصيف خداوند كه گنج گهر كلام و سخن‏آرايى از وجود پاك اوست:



آن كه به ما قوّت گفتار دارد
گنج گهر داد و چه بسيار داد



كرد به ما لطف ز لطف عميم
نادره گنجى و چه گنج عظيم

ديوان: 388

4ـ اشاره به توحيد الهى، ذات كبريايى واحد است و صفاتش بى‏نهايت:



بود يكى ذات و هزاران صفات
واحد مطلق صفتش عين ذات



زنده باقى احد لايزال
حى توانا صمد ذوالجلال


ديوان: 388

5ـ عشق و حسن همراه و همگام‏اند:



از طرف حسن برون تاخت ناز
وز طرف عشق درآمد نياز

ديوان: 389

6ـ طلب و عشق از مراحل سير و سلوك است:



از صف خود عشق جدا گشت فرد
تاخت به ميدان و طلب كرد مرد

ديوان: 389

7ـ فريضه شكر و سپاسگزارى از وجود ذى جود:



فرض بود بر همه شكر و سپاس
شكر و سپاسى نه به حد قياس



شكر و سپاسى كه خدا را سزد
خالق ما، رازق ما را سزد



ديوان: 390

8ـ دعوت وحشى به تجرّد و گوشه‏نشينى:



رخ منما وز همه در پرده باش
بر صفت روز گذر كرده باش ..



بگذر از اين طايفه پرده در
پرده‏نشين باش چو نور بصر

ديوان: 392

9ـ آخر هر چيزى هلاكت است [كُلُّ شى‏ءٍ هالك الاّ وجهه] [كلّ نفس ذائقة الموت] :



هر كه در اين خاك عداوت فن است
خاك شود آخر اگر آهن است

ديوان: 394

10ـ دعوت به پاكى قلب و زدودن دل از آلودگيها و آلايشهاى دنيوى كه به وصال حق منجر مى‏گردد:



خيز و صفايى بده آيينه را
زو بزدا ظلمت ديرينه را ...



آتشى از فقر و غنا برفروز
هر چه بيابى ز علايق بسوز

ديوان: 394

11ـ برترى و تفوّق كعبه دل بر كعبه ظاهرى:
كعبه وصل است هواى دگر
سير ره اوست به پاى دگر



فيض در او مرحله در مرحله
نور در او مشعله در مشعله

ديوان: 395

12ـ دعوت به سير و سلوك عارفانه براى رسيدن به بقاءاللّه‏:



خيز كه اين راه به پايان بريم
رخت به سرچشمه حيوان بريم



كسوت جسم از سر جان بركشيم
يك دو قدح آب بقا دركشيم



غسل برآريم در آب بقا
چهره بشوييم ز گرد فنا



خامه رد بر سر هر بد كشيم
لوح فنا را رقم رد كشيم

ديوان: 395

13ـ سير و سلوك عارفانه از طريق پا و ساير اعضاى جسمانى صورت نمى‏گيرد:



بوالعجبى چند كه بى سير پاى
از تتق عرش نمايند جاى



كرسى سر چون سر زانو كنند
آن طرف عرش تكاپو كنند

ديوان: 400

14ـ تأثير همّت براى وصول به مقام قرب الهى:



همّت اگر پايه فزايى كند
پشّه بى‏بال همايى كند



همّت اگر پاى به ميدان نهد
گوى فلك در خم چوگان نهد

ديوان: 396

15ـ در بيان سخن و ارزش آن:



قرب سخن مقصد اقصاى ماست
ساحت آن ملك طرب جاى ماست



هست سخن شاهد دلجوى ما
در طلب اوست تكاپوى ما



شب همه شب ما و تمنّاى او
خواب نداريم ز سوداى او



از اثر بُودِ سخن، بُودِ ماست
روى سخن قبله مقصود ماست



هست به محراب سخن روى ما
سجده‏گه ما سر زانوى ما


ديوان: 400

16ـ حكايت زندانى كردن سخنور و چگونگى آزاد شدن او از زندان و بند:



او كه از آن ورطه جانكاه رست
از اثر معنى دلخواه رست



وحشى از اين زمزمه دلنواز
خيز و بر اين دايره شو نغمه‏ساز



بو كه ز هر قيد خلاصت دهند
خاص‏ترين خلعت خاصت دهند

ديوان: 402

17ـ در مذمّت و نكوهش غم و تلاش براى شاد زيستن:



اى غم و اندوه مجسّم شده
شادى اگر ديده تو را غم شده



اين همه غم از پى عالم مخور
محنت عالم گذرد غم مخور ...

ديوان: 402

18ـ يار وفادار حلاّل مشكلات است:



هيچ به از يار وفادار نيست
آنكه وفا نيست در او يار نيست



دارى اگر يار، ندارى غمى
عالم يارى است عجب عالمى



كارِ گرانى چو فتد پيش كس
رفع شود از مدد يار و بس



آنچه به يك دست نشايد ربود
چون دو شود دست ربايند زود

ديوان: 402

19ـ صحبت ناجنس:



صحبت ناجنس گزند آورد
صد دل آسوده به بند آورد

ديوان: 402

20ـ يار دو رنگ:



يار دو رنگت كند آخر هلاك
گر چه فتد پيش تو اوّل به خاك

ديوان: 403

21ـ پرهيز از يار بدخوى و دعوت به مصاحبت با يار ملايم و خوشخوى:
خيز و ميفكن به درشتان نظر
زانكه زيان بصر است آن نظر



چشم چو بر خار مغيلان نهى
مردمك ديده به طوفان دهى



صحبت ياران ملايم خوش است
يارى اين طايفه دايم خوش است

*ديوان: 404

22ـ حكايت دشمن دانا به از دوست نادان:



تا تو بدانى كه ز دشمن ضرر
به كه رسد دوستى از اهل شر

*ديوان: 405

23ـ برترى تواضع و فروتنى و مذمّت كبر و منى:



خاك ره مردم آزاده باش
بر صفت خاك ره افتاده باش



خاك صفت راه تواضع گزين
خاكى و از خاك نيايد جز اين

*ديوان: 405

24ـ انسان متكبّر باعث نابودى خود مى‏گردد:



باد به خود كرده ولى وقت كار
پوست كَنَد از سر او روزگار



گشت چو از باد قوى گوسفند
پنجه قصّاب از او پوست كند

ديوان: 406

25ـ در مذمّت حرص و طمع و آز:



آنكه نشد حرص و طمع دور از او
به كه خورد لقمه لب گور از او

ديوان: 409

26ـ دعوت به قناعت:



چند نشينى به سر خوان آز
گر نبود نان، به گياهى بساز

ديوان: 409

27ـ ترك مادّيات:



مايل سيم و زر عالم مباش
داغ دل از حسرت درهم مباش

ديوان: 410



28ـ گنج و زر دشمن انسان است:



آنكه در اوّل به سراى سپنج
زير گل و خاك نهان كرده گنج



كرده اشارت كه بر هوشيار
گنج عدويى است به خاكش سپار



زر نه متاعى است بلايى است زر
الحذر اى زر طلبان الحذر

ديوان: 410

29ـ دعوت به خموشى براى فاش نشدن راز:



راز نخواهى كه شود آشكار
لب بگز و باز مگو زينهار



كوه كه سنگ است و ندارد بيان
وز پى گفتار ندارد زبان



هيچ مگويش كه بيان مى‏كند
راز نهان تو عيان مى‏كند

ديوان: 411

30ـ حكايت پير خاركش و دست‏يابى او به گنج و هلاكتش به واسطه فاش شدن رازش:



آن سخن افسانه بازار شد
والى آن شهر خبردار شد



گفت كه از خانه برونش كشند
از سر آزار به خونش كشند

ديوان: 411

31ـ در نكوهش حسد:



اى ز حسد با همه عالم به جنگ
زين عمل بد همه عالم به تنگ



نيست ز رنج حسد اميد زيست
واى به جان تو علاج تو چيست؟

ديوان: 412

32ـ با فيض الهى مى‏توان به مقصود رسيد:



هر كه نصيبى ز هنر مى‏برد
بيشتر از فيض نظر مى‏برد



رو نظرى جو كه هدايت در اوست
مايه اكسير سعادت در اوست



از طرف اهل دلى يك نگاه
رهبر مقصود تو صد ساله راه



فيض ازل از نظر اهل راز
كرده درى بر رخ مقصود باز

ديوان: 414
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
شروع منظومه خلدبرين و قدرت براعت استهلال

وحشى در شروع منظومه خلدبرين براعت استهلال مناسبى مى‏آورد. در حكايتى كه از انسان عارف‏مسلكى سخن به ميان مى‏آورد، ابتدا از فوايد گوشه‏نشينى و دامن عزلت فراهم چيدن نكاتى را عرضه مى‏كند و انسانها را به رويگردانى از مردم دنيا كه فريبكار و دغل‏اند دعوت مى‏كند:

روى به مردم منما چون پرى
تا طلبندت به صد افسونگرى



رخ منما وز همه در پرده باش
بر صفت روز گذر كرده باش



تا چو كند ياد تو در دل گذار
روى دهد گريه بى‏اختيار



بگذر از اين طايفه پرده در
پرده‏نشين باش چو نور بصر



رسم وفا نيست در اهل جهان
همچو وفا پاى بكش از ميان



باش به عزلتگه خود پا به گل
تا نروى از در كس منفعل




ديوان: 392

به نظر نگارنده پنج بيت اوّل منظومه خلدبرين براعت استهلالى براى كلّ منظومه است. زيرا هم نام خلدبرين در آن آمده و هم به مسايل عرفانى و سير و سلوك عارفانه اشاره شده است. الحق وحشى در خلق اين معانى معنوى در قالب الفاظ و كلمات به نحو احسن هنرنمايى كرده است.



خامه برآورد صداى صرير
بلبلى از خلدبرين زد صفير



خلدبرين ساحت اين گلشن است
خامه در او بلبل دستان‏زن است



بلبل اين باغ پر آوازه باد
دم به دمش زمزمه‏اى تازه باد ...



طرفه رياضى است كه تا رستخيز
سبزه او را نبود برگ ريز



ز آب خضر سر زده گلها در او
غنچه گشا باد مسيحا در او




ديوان: 387

وحشى در مورد اهمّيّت مسأله همّت و تلاش و كوشش كه انسان را به مقام عالى مى‏رساند با براعت استهلال و مقدّمه‏اى جذّاب و هنرمندانه ابتدا به بيان سير و سلوك عارفانه و پاكى دل و قلب مى‏پردازد سپس به داستان عاشق شدن خرقه‏پوش والاهمّت بر دختر پادشاه گواه مقتضى بر سخنش مى‏آورد كه همّت عالى انسان را به سربلندى و رسيدن به خواسته‏هاى مادّى و معنوى رهنمون مى‏گرداند. به قول حافظ شيرازى:



«همّت بلند دار كه مردان روزگار
از همّت بلند به جايى رسيده‏اند»
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
مثنوى خلدبرين

مثنوى الهى ـ عرفانى خلدبرين به تقليد از مخزن‏الاسرار نظامى در همان وزن و بحر يعنى بر وزن مفتعلن مفتعلن فاعلن و بحر سريع مسدّس مطوىّ مكشوف سروده شده است، قالب آن مملوّ از پند و اندرز و حكمت و اخلاق است كه در شش روضه به گونه بسيار زيبايى در 592 بيت نگاشته شده است. مؤلّف تذكره ميخانه معتقد است كه وحشى آن را به اتمام نرسانده است.[1]



سابقه نام منظومه خلدبرين در ادبيّات ايران

آقابزرگ تهرانى در كتاب الذّريعه الى تصانيف الشّيعه آورده است: مثنويى به همين نام از محمّديوسف واله اصفهانى وجود دارد.[2]



شروع منظومه

وحشى پس از بلبل ناميدن خود در خلدبرين و دعاى جاودانگى و هميشگى به سخن تازه و بكر خود
اشاره مى‏كند:



خامه برآورد صداى صرير
بلبلى از خلدبرين زد صفير



خلدبرين ساحت اين گلشن است
خامه در او بلبل دستان‏زن است



بلبل اين باغ پرآوازه باد
دم به دمش زمزمه‏اى تازه باد ...

*ديوان: 387



طرح نوى در سخن انداختم
طرح سخن نوع دگر ساختم



بر سر اين كوى جز اين خانه نيست
رهگذر مردم ديوانه نيست ...

*ديوان: 387

سپس از نظامى و مخزن‏الاسرار نظامى، ياد مى‏كند كه خلدبرينش را به پيروى از آن سروده است و در ضمن «مخزن‏الاسرار» را از «خلدبرين» برتر مى‏داند و گواهى مى‏دهد:



بانى مخزن كه نهاد آن اساس
مايه او بود برون از قياس



خانه پر از گنج خداداد داشت
عالمى از گنج خود آباد داشت



از مدد طبع گهرسنج خويش
مخزنى آراست پى گنج خويش



بود در او گنج فراوان به كار
مخزن صد گنج چه، صدصد هزار



گوهر اسرار الهى در او
آنقدر اسرار كه خواهى در او ...

*ديوان: 387

پس از آن به توصيف خداوند مى‏پردازد كه به وى گنج گهر بخشيده و سخن‏آرايى‏ها و نغزگفتاريها از وجود پاك اوست:



آنكه به ما قوّت گفتار داد
گنج گهر داد و چه بسيار داد



كرد به ما لطف ز لطف عميم
نادره گنجى و چه گنج عظيم ...

ديوان: 388

پس از آن مسايل عرفانى و مراتب سير و سلوك عنوان مى‏گردد و وجود پر ارزش عشق تجلّى مى‏يابد:
... از صف خود عشق جدا گشت فرد
تاخت به ميدان و طلب كرد مرد



پر جگر آن مرد كه شد مرد عشق
آمد و نگريخت ز ناورد عشق ...

ديوان: 389

وحشى در راه طلب با رعايت ادب گام برمى‏دارد تا قوّت پايش گردد:



من كه در گنج طلب مى‏زنم
گام در اين ره به ادب مى‏زنم



هم ادبم راه به جايى دهد
در طلبم قوّت پايى دهد ...

ديوان: 388

واژگان و اصطلاحات نظامى در خلدبرين وحشى به چشم مى‏خورد:

وحشى:



خلوتيان جمله به خواب عدم
در تتق غيب فرو بسته دم

ديوان: 389

نظامى:



تا كرمش در تتق نور بود
خار ز گل نى ز شكر دور بود

وحشى:



عقل جنيبت ز همه تاخت پيش
رايت خويش از همه افراخت پيش

ديوان: 389

نظامى:



دور جنيبت كش فرمان توست
سفت فلك غاشيه گردان توست

نتيجه‏گيرى داستانهاى وحشى با نظامى يكى است هر چند موضوع يكى نباشد:

نظامى:



دوستى از دشمن معنى مجوى
آب‏حيات از دم افعى مجوى



دشمن دانا كه غم جان بود
بهتر از آن دوست كه نادان بود

وحشى:
مار ز يارى چو كفت بوسه داد
داد دمش خرمن عمرت به باد



تا تو بدانى كه ز دشمن ضرر
به كه رسد دوستى از اهل شر

در فضيلت و برترى سخن:ديوان: 405

نظامى:



جنبش اوّل كه قلم برگرفت
حرف نخستين ز سخن در گرفت



پرده خلوت چو برانداختند
جلوت اوّل به سخن ساختند

وحشى:



خامه برآورد صداى صرير
بلبلى از خلدبرين زد صفير



خلدبرين ساحت اين گلشن است
خامه در او بلبل دستان‏زن است

*ديوان: 387

نظامى:



پيش وجود همه آيندگان
بيش بقاى همه پايندگان



سابقه سالار جهان قدم
مرسله پيوند گلوى قلم

وحشى:



پيشتر از نام بت و بت‏پرست
بود خداوند بدين سان كه هست



جسم و حسد را به هم الفت‏فزاى
وز دل و جان گرد كدورت فزاى

*ديوان: 391


[1]×. تذكره ميخانه: 183.

[2]×. الذريعة الى تصانيف الشيعه: آقابزرگ تهرانى، قم، اسماعيليان، بى‏تا، ج 7: 240.
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
مقدار مبالغه و غلوّ در ستايشهاى وحشى از ممدوحان

از قرن نهم تا اواخر قرن دوازدهم قمرى شاعران به سرودن اشعار مذهبى و قصايد بلند در ستايش ائمه اطهار پرداختند و شاعرانى چون محتشم به دستور شاه تهماسب صفوى شروع به ساختن قصايد دينى كردند. به طورى كه بعدها اين روش معمول گشت و بيشتر شاعران در مضمونهاى دينى و مذهبى و مدح و منقبت امامان به قصيده‏سرايى مى‏پرداختند. صلات اين شاعران بسيار ناچيز و كم بود به همين دليل با اينكه شاعران زيادى اين روش را دنبال مى‏كردند آثار ممتازى جز آثار عده معدودى چون صائب، وحشى و قاآنى و ديگران پديد نيامد. شاعران اين دوره سعى مى‏كردند از روش پيشينيان در قصيده و غزل تتبّع نمايند. وضعيّت مديحه‏سرايى در اين دوره رونق فراوانى يافت شاعران به ستايش خداوند، مدح ائمّه اطهار، پيامبر (ص)، امام على (ع)، امام رضا (ع)، امام زمان (عج)، و غيره مى‏پرداختند و در مناقب آن بزرگواران شعر مى‏سرودند. در اين چهار قرن شاعران بسيار زيادى ظهور كردند كه همه در يك مرتبه نبودند شاعرانى چون: جامى، صائب، قاآنى، وحشى، محتشم، عرفى و چند تن ديگر شاعران متوسّطى بودند كه به مدح سلاطين در ايران و هند مى‏پرداختند. شاعران اين دوره صفات ساختگى و دروغين مملوّ از غلوّ و اغراق به اميد صله و جايزه به ممدوح مى‏دادند.[1]

وحشى در قصايدى كه براى مدح ممدوح مى‏سروده مبالغه به خرج مى‏داده است و مانند انورى شاعر قصيده‏سرا و مدّاح قرن ششم كه به قصيده‏سرايى علاقه خاصّى دارد و آن را مهم مى‏شمارد، سبكى مخصوص پديد آورده كه به زبان محاوره عمومى نزديك كرده است. درست است سراسر قصيده‏هاى انورى مديحه‏سرايى است ولى از هنر قصيده‏سرايى برخوردار است و الحق كه وحشى نيز داراى چنين هنرمندى بوده است.[2]

انورى با اينكه خود شاعرى مدّاح است شاعران مديحه‏سرا را مورد ملامت و نكوهش قرار مى‏دهد:



عادت طرح شعر آوردند
قومى از حرص و بخل گنده خويش



نام حكمت همى نهند آنگاه
بر خرافات ژاژ ژنده خويش



گرگ و خرّاز اين لئيمان‏اند
همه دوزنده و درنده خويش



انورى، پس تو نيز يادآور
طيرگيهاى زهرخنده خويش



پيش همچون خودى ز سيلى آز
سرك پيش در فكنده خويش



شكر كن كاين زمانش مى‏بينى
خواجه ديگران و بنده خويش[3]

در كتاب مدح داغ ننگ بر سيماى ادب فارسى آمده است مدح مهمترين موضوع در شعر فارسى است كه شاعران در حول محورهاى ذيل به مدح مى‏پرداختند:

«ذات پروردگار، پيامبر اسلام (ص) و اهل بيت (ع)، ائمه اطهار (ع)، خلفاى راشدين، فقها، بزرگان دين اسلام و خلفاى بغداد و اماكن مقدسه بخصوص كعبه معظمّه، شاهان و اميران و فرمانروايان و فاتحان، افراد خاندان سلاطين: زن، فرزند، نوادگان، برادر، خواهر، عمّ، خال و ديگران، متعلّقات پادشاهان مانند: قصر، باغ، اسب، شمشير و غيره، مجالس رزم، بزم، سوگوارى، شكارگاهها، سفرها، لشكركشيها و غير اينها، وزيران، سران لشكر، سفيران، حاكمان، واليان، نديمان، مشاوران و ساير مقامات مهمّ كشور، قاضيان، مستوفيان، دبيران و منشيان دستگاه سلطنت، محتشمان و صاحبان جاه و مال و قدرت، بزرگان علم و ادب و هنر، پهلوانان، دليران، رزم‏آوران، برخى از ياران و دوستان و خويشان شاعر، طبقات مختلف مردم و پيشه‏وران و مغنيان، عرفا، زهّاد، سادات، نقبا، خاندانهاى مشهور دينى، مدح شاعران براى خود (مفاخره).[4]

وحشى در قصايدش از صنعت غلوّ و اغراق و مبالغه استفاده كرده است و در اين روش شيوه قدما را تتبّع نموده است. زيرا به شيوه گذشتگان هر چه مدح ممدوح در قصيده، ساختگى‏تر و اغراق‏آميزتر باشد بيشتر
نظرش را جلب خواهد كرد و چه بسا صلات و جوايز ارزنده‏اى نصيب شاعر سازد. به عنوان نمونه قصيده‏اى از انورى در مدح مؤيّدالدّين مودود شاه‏بن زنگى آورده مى‏شود كه سراپا غلوّ است و مبالغه و اغراق:



باز آمد آنكه دولت و دين در پناه اوست
دور سپهر بنده درگاه جاه اوست



مودود شه، مؤيد دين، پهلوان شرق
كامروز شرق و غرب جهان در پناه اوست



گردون غبار پايه تخت بلند او
خورشيد عكس گوهر بر كلاه اوست



سير ستارگان فلك نيست در بروج
بر گوشهاى كنگره بارگاه اوست



چشم مجاهدان ظفر نيست بر قدر
هم دستگاه بحر كمين دستگاه اوست



اى بس هماى بخت كه پرواز مى‏كند
در سايه‏اى كه بر عقب نيك‏خواه اوست



بر آستان چرخ به منّت قدم نهد
گردى كه مايه و مددش خاك راه اوست



انصاف اگر گواه دوام است لاجرم
انصاف او به دولت دايم گواه اوست



روزش چنين كه هست هميشه پگاه باد
ليكن ايمنى نتيجه روز پگاه اوست



منصور باد رايت نصرت‏فزاى او
ليكن عافيت ز نصرت تشويق كاه اوست[5]

فرّخى شاعر قصيده‏سرا و مدّاح قرن پنجم كه وحشى نيز بدو نظر داشته است، در مدح يمين‏الدّوله سلطان محمودبن سبكتگين چنين مى‏سرايد:



اى ملك گيتى گيتى، تراست
حكم تو بر هر چه تو خواهى رواست ...



در خور تو و ز در كردار توست
هر چه در اين گيتى مدح و ثناست



نام تو محمود بحق كرده‏اند
نام چنين بايد با فعل راست



طاعت تو دين است آنرا كه او
معتقد و پاكدل و پارساست



هر كه تو را عصيان آرد پديد
كافر گردد اگر از اولياست



از پى كم كردن بد مذهبان
در دل تو روز و شب انديشه‏هاست



سال و مه اندر سفر خضروار
خوابگه و جاى تو مهد صباست



ايزد كام تو به حاصل كناد
ما رهيان را شب و روز اين دعاست ...[6]


*

در قصيده فرّخى سيستانى مقدار غلوّ و مبالغه‏اى كه در اشعار وحشى و انورى ديده مى‏شود كمتر است و امّا وحشى، قصيده‏اى در ستايش امير غياث‏الدّين محمّد ميرميران ستوده است كه پايگاه و منزلتش را توأم با مبالغه و غلوّ بيان مى‏دارد:



... ميرميران كه كمين رايتش از آيت شأن
بهترين ركن فلك را پى استظهار است



در بنايى كه كند جنبش از آن راى مصيب
راستى لازمه ذات خط پرگار است



پيش دستش كه همه افسر عزّت بخشد
زر چه كرده است ندانم كه بدينسان خوار است



نقل حكمش نه همين مركز كل دارد و بس
به امانت قدرى نيز بر كهسار است



لامكان نيست بجز عرصه گه مضمارى
گر همه جيش علوّ تو بدان مضمار است



كهكشان نيست بجز منتسخ طومارى
كه همه وصف ضمير تو بر آن طومار است



خيمه جاه تو را درخور اجزاى طناب
امتدادى است كه آن لازمه مقدار است



قطره‏اى ريخت ز ابر اثر تربيتت
اصل آن نشو و نما گشت كه در اشجار است



سينه صاف تو و آن دل پوشنده راز
طرفه جايى است كه آيينه در او ستار است ...

وحشى: 180

بايد گفت روش وحشى در همه اشعارش بر اساس غلوّ نيست بلكه اين صنعت بيشتر در قصايدش به چشم مى‏خورد كه با استفاده از عناصر طبيعت و خصوصيّات و ويژگيهاى معشوق در بهترين لفظ و به زيباترين شيوه و روش به مدح ممدوح پرداخته است. به طورى كه از چار چوب قصيده دور نگشته و اركان آن را حفظ نموده است.



كشتى ما كه موج غمش داشت در ميان
برخاست باد شرطه و افتاد بر كنار

(وحشى)

حافظ گويد:



كشتى شكستگانيم، اى باد شرطه برخيز
باشد كه باز بينم، ديدار آشنا را


(حافظ‏نامه 1: 126 با تصرّف و تخليص)

*



به تاراج برگ درختان، ز هر سو
كند موذىِ باد، موشك دوانى

شادروان مهدى اخوان‏ثالث در «عطا و لقاى نيما: 125» ضمن شاهد آوردن اين بيت، آن را حذف موصوف و جانشين صفت دانسته كه در شعر نيما و شعر نو رواج پيدا كرده است.

[1]×. مدح، داغ ننگ بر سيماى ادب فارسى: وزين‏پور، نادر، چاپ اوّل 74، تهران، چاپخانه مهارت، انتشارات معين: 476ـ479.

[2]×. گزينه اشعار انورى ابيوردى، انتخاب و شرح دكتر منيره احمد سلطانى، چاپ اوّل 74، انتشارات نشر قطره، ص 10 و 11.

[3]×. همان: 19.

[4]×. همان: 38 و 39.

[5]×. ديوان انورى، به كوشش سعيد نفيسى، انتشارات پيروز، سال 1337: 62.

[6]×. ديوان حكيم فرّخى سيستانى، دكتر محمّد دبير سياقى، انتشارات زوّار، تهران: 18.
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
اشارات تاريخى

در قصايد و قطعات وحشى اشارات تاريخى از شخصيّتهاى برجسته و شاهزادگان آن روزگار و نيز مناطق مختلفى چون يزد، تفت و دارالامان نام برده شده است. كه ابتدا نام اشخاصى كه در اشعار وحشى به چشم مى‏خورد و نيز آنها را مدح گفته كه به شرح ذيل آورده مى‏شود:

1ـ شاه تهماسب صفوى:

در قريه شاه‏آباد از اعمال دارالسلطنه اصفهان فرزندى چشم به جهان گشود كه نامش را «تهماسب» و كنيتش را «ابوالفتح» ناميدند.[1] وى در 19 رجب 930 در حالى كه ده سال بيشتر نداشت به تخت سلطنت نشست.[2]

1ـ ميرزاحسين فردى خوش ذوق، لطيف طبع، ماهر در فن انشانويسى و شعرگويى كه منصب تصدّى املاك خطّه يزد را داشته است.[3]

2ـ مولانا شرف‏الدّين على بافقى داراى علم و فضل و دانش و پرهيزگارى و ديندارى بوده و ابواب محفل درسش براى دانش آموختگان و فرهيختگان گشوده بوده است. وى نيز از مقرّبان و مصاحبان درگاه شاه
تهماسب بوده است.

اكثر قصايد مولانا شرف‏الدّين على بافقى در مدح وى و به نام شاه تهماسب سروده شده است. مطلع يكى از اشعار وى چنين است:



ز عنبرين خط او بر بياض صفحه ماه
نوشت كلك قضا شرح ثمّ وجه‏اللّه‏ ...

3ـ مولانا محمّد شرفى از خاندان محترم و منسوب به مولانا شرف‏الدّين على يزدى مشهور به «مخدوم» سالها به رتق و فتق امور شاه نورالدّين نعمت‏اللّه‏ ثانى مى‏پرداخت. در اواسط زمان پادشاهى شاه تهماسب از يزد به قزوين رفت، سپس مورد لطف آن پادشاه قرار گرفت و در رديف ندماى درگاهش ساليان سال با عزّت و احترام زيست.[4]

در زمان شاه‏تهماسب آقاجمال‏الدّين محمّد معروف به «مهتر جمال» به حكومت و وزارت يزد رسيد و تعمير مسجد جامع و ساختن مناره به پيشنهاد وى انجام پذيرفت.[5] گفتنى است در زمان شاه تهماسب وقايع عبرت‏آميز بسيارى رخ داده است كه بنا به عقيده قدما به اقتضاى فلك انجام مى‏گرفته‏اند كه براى جلوگيرى از اطاله كلام از بيان آن خوددارى مى‏گردد.[6]

شاه‏تهماسب دوّمين پادشاه از سلسله صفويّه است كه از سال 930 الى 984 هجرى قمرى حكومت كرد. به قول اسكندربيك منشى در تاريخ عالم‏آراى عباسى در سال 919 در قريه شاه‏آباد از اعمال اصفهان در سن يازده سالگى پس از فوت پدرش شاه‏اسماعيل اوّل در سال 930 به تخت سلطنت نشست و در روز پانزدهم صفر سال 984 در سن 64 سالگى دار فانى را وداع گفت. مدت سلطنتش 53 سال بوده است.

تاريخ جلوسش را در قطعه زير چنين ثبت كرده‏اند:



تهماسب شاه عالم كز نصرت الهى
جا بعد شاه غازى بر تخت زر گرفتى



جاى پدر گرفتى كردى جهان مسخّر
تاريخ سلطنت شد جاى پدر گرفتى[7]

وحشى در دو قصيده و يك قطعه شاه تهماسب را مدح گفته و از او به خوبى ياد مى‏كند:



... پادشاهى كه ساحت بارش
عرصه ملك جاودان باشد



شاه تهماسب آنكه دست و دلش
ضامن رزق انس و جان باشد ...

*ديوان: 187



هزار شكر كه بر مسند جهانبانى
نشست باز به دولت سكندر ثانى ...



ابوالمظفّر تهماسب شاه آنكه ظفر
ستاده بر در اقبال او به دربانى ...



*ديوان: 273

و در قطعات وحشى آمده است:



شاه تهماسب خسرو عادل
كه ز شاهان كسش نديده عديل



داد انصافِ عدل و داد الحق
تا قيامت گذاشت ذكر جميل ...

*ديوان: 286



غياث‏الدّين محمّد ميرميران

از اخلاف شاه نعمه‏اللّه‏ ولى كه به سبب مصاهرت با اين خاندان شريف تربيت شاهانه يافت و در دارالعباده يزد حكومت مى‏كرد و ملقّب به «مرتضى ممالك اسلام» بود.[8]

امير غياث‏الدّين داراى 4 فرزند به نامهاى: شاه نعمت‏اللّه‏، شاه غياث‏الدّين منصور، شاه خليل‏اللّه‏ و شاه سليمان ميرزا بود. عمارت زيباى باغ ارم كه در طراوت و تازگى و معمارى بى‏همتا بود و باغ معروف به باغ فردوسى و باغ دولتخانه، به دستور امير غياث‏الدّين محمّد ميرميران به اتمام رسيد.[9]

غياث‏الدّين در يزد با عزّت و احترام و شكوه مى‏زيست. امين احمد رازى در تذكره هفت اقليم آورده است:

«امير غياث‏الدّين محمّد ميرميران‏بن سيّد نعيم‏الدّين نعمت‏اللّه‏ ثانى از صناديد صاحب سعادت ايران است و امروز بر وساده جاه و جلال و شوكت و اقبال تكيه زده جاى آبا و اجداد را به مشاغل بزرگى روشن دارد و در
تكميل 8 باب سعادات و رعايت تكلّفات از قسم خورش و پوشش و احداث باغات و ساختن عمارات و ديگر مقدمات عديم‏المثل و منقطع‏النّظير است، چه شرح رفعت شأن وى ارفع آن است كه بيان بنان به اظهار آن تواند پرداخت يا ماشطه مدحت در برابر لآلى اوصاف او تواند درآمد.



در ثنايش بر آنچه انديشم
سيرتش گويدم كه من بيشم»

در تاريخ عالم‏آراى عباسى از ميرميران به خوبى ياد شده است و نيز در روضه‏الصّفاى ناصرى از ميرميران سخن گفته شده است. رشيد ياسمى ميرميران را يكى از سا دات نعمت‏اللّهى دانسته كه در يزد مسكن گزيده و در كمال عزّت و احترام به سر مى‏برده است. جدّ ميرميران از دكن به يزد آمده در بقعه تفت به هدايت مردم مشغول مى‏گردد. اولاد اين خاندان گاهى در يزد، تفت، كرمان و ماهان به سر مى‏برده‏اند. ميرميران با قدرت روحانى و علاقه مذهبى و به واسطه سيادت، سيادت مى‏كرد. وحشى او را با ديد پادشاهى و بارگاهى مى‏نگرد و در بسيارى از جاها خصوصا قصايدش به مدح و ستايش او مى‏پردازد. ميرميران در تفت عمارتى بسيار وسيع و گسترده بنا كرده بود، در اعياد مردم را به حضور مى‏پذيرفت، شعرا به مدح او مى‏پرداختند و صله و انعام و پاداش دريافت مى‏كردند. ميرميران در آن زمان به منزله پادشاهان و شهرياران بسيار بزرگ، داراى مقامى والا و ارزشمند و لايق و شايسته را داشته است.[10]

وحشى نظر بدو دارد و او را بسيار مدح مى‏كند:



تفت رشك رياض رضوان است
كه در او جاى ميرميران است ...

*ديوان: 173



... داراى دو كون ميرميران
كش عرصه قدر لامكان است ...



*ديوان: 176



... ميرميران كه كمين رايتش از آيت شان
بهترين ركن فلك را پى استظهار است ...

*ديوان: 180



... پناه ملك و ملّت ميرميران
كه امرت حكم فرماى جهان باد ...

*ديوان: 192



... غياث‏الدّين محمّد سرفراز دولت سرمد
كه خاك پاى قدرش تاج فرق فرقدان باشد ...






*ديوان: 196



... ماه ملك‏آرا غياث‏الدّين محمّد آنكه هست
بر مراد خاطر او چرخ و انجم را مدار ...

*ديوان: 198



... ميرميران كه روى خرّم توست
عيد احرار و قبله ابرار ...

*ديوان: 201



... شاه دريادل غياث‏الدّين محمّد كز كفش
كان برآرد الامان و بحر گويد زينهار ...

*ديوان: 205



... ميرميران كه تا جهان باشد
باشد او در جهان جهان‏داور ...

*ديوان: 218



... ميرميران غياث ملّت و ملك
عالم دانش و جهان نوال ...

*ديوان: 238



... ميرميران كه بود طلعت فرخنده او
صبح عيدى كه شد آفاق از او فرّخ فال ...

*ديوان: 238



ميرميران كه كشيده است نگارنده غيب
نقش ابروى تو و كرده مه عيدش نام

*ديوان: 245



بزرگ جهان و جهان بزرگى
سر سروران جهان ميرميران ...

*ديوان: 252



... ميرميران سبب امن و امان جان جهان
مظهر فيض ازل ما صدق لطف الاه ...

*ديوان: 264



شاه خليل‏اللّه‏ سوّم

يكى از چهار فرزند امير غياث‏الدّين ميرميران است. دختر شاه اسماعيل دوّم را به نام صفيه سلطان (سلطان‏بيگم) به همسرى برگزيد. شاه خليل‏اللّه‏ چون پدر با شكوه و با عزّت و عظمت و عدل و دادگرى و
انصاف زيست و تا پايان عمر در كنار همسرش در يزد ماند.

آيتى در آتشكده يزدان آورده است: شاه خليل‏اللّه‏ در زمان قدرتش شاه اسماعيل پدر زنش را كه به شيراز رفته بود به يزد دعوت نمود و او را مفصّل توأم با تشريفات و تجمّلات پذيرايى نمود پيشكشها و هداياى بسيارى به رسم يادبود تقديم شاه اسماعيل نمود به همين علّت شاه و مردم يزد مورد لطف و عنايت شاه اسماعيل قرار گرفتند و شاه خليل‏اللّه‏ را به مقام بالاتر سوق داد ولى چندى بعد در سال 1016 عمرش به پايان رسيد.[11]

وحشى شاه خليل‏اللّه‏ را در يك قصيده و دو قطعه ستوده است:



... رويت مگر به جاى خليل است ورنه چيست
در يكدگر شكستن بتهاى آذرش ...

*ديوان: 223

قطعه:



هاتف غيبم سحرگه مژده‏اى آورده است
مژده باد اى مخلصان ميرميران، مژده باد



تا ابد تب از وجود حضرت شهزاده رفت
مژده باد اى پادشاه عالم جان، مژده باد



در ميان شب ز غيبش صد گل صحّت‏شكفت
بر خليل‏اللّه‏ شد آتش گلستان مژده باد

*ديوان: 280

قطعه:



زيب عالم علم شاه خليل‏اللّه‏ است
كه سر قدر رسانيده ز مه تا ماهى



علمى ساخته الحق كه چو گرديد بلند
دست انديشه‏اش از ذيل كند كوتاهى ...



جاى عزت‏طلبان داعيه جان داران
باد پاى علم عزّ خليل اللّهى



*ديوان: 290



ولى سلطان افشار فرمانرواى كرمان

ولى سلطان افشار از ممدوحان ديگر وحشى است كه فرمانرواى كرمان و برادر ولى سلطان بوده است. نامش در كتابهاى مختلفى چون: تاريخ كرمان[12] و در كتاب خلدبرين (ايران در روزگار صفويان) و در كتاب گنجعلى‏خان[13] با
عنوان ولى‏خان افشار آمده است.[14] ولى سلطان افشار از امراى معروف عصر صفوى است. وحشى در غزلى با اين مطلع:



تا ابد دولت نوّاب ولى سلطان باد
ملكت سرمديش نامزد فرمان باد ...

ديوان: 111

ولى سلطان را مدح گفته است.

شايد وحشى در جايى كه به ستايش بگتاش‏بيك حكمران كرمان مى‏پردازد در مطلع قصيده از آوردن نوّاب ولى سلطان منظورش ولى‏خان افشار باشد:



از آن رو شد به آبادى بَدَل ويرانى كرمان
كه دارد بانيى چون عدل نوّاب ولى سلطان ...



ديوان: 255

بگتاش‏بيگ حكمران كرمان

بيگتاش‏خان پسر ولى‏خان افشار در كرمان به جاى پدر حكمرانى مى‏كرد. عمويش عباس سلطان افشار بوده است. بيگتاش مردى شجاع و متهوّر بود و با فكر كارها را انجام مى‏داد. بيگتاش شخصى بود كه عمو كه حكم پدرش را داشت و پسرعمويش را محبوس كرد و به يزد برگشت. بيگتاش معتاد به افيون بود و كمتر شراب مى‏خورد و در حالت مستى و غرور مى‏گفت من از اميرمحمّد مظفّر كمتر نيستم و ميرميران سوّم كه پدرزنش بود، اين اراجيف را به ظاهر تصديق مى‏كرد. از كارهايى كه بگتاش‏بيك در دوران حكومت خود انجام داد، اين بود كه قلعه ابرقو را تصرّف كرد و خود حاكم آن ولايت شد. هنگامى كه بيگتاش‏خان قلعه يزد را محاصره مى‏كرد، ميانه او با عليقى‏بيگ شاملو قورچى‏تركش كوتوال قلعه جنگ و نزاع بود. بيگتاش كه قصد تصرّف شيراز را داشت، يعقوب‏خان از اين تصميم مطّلع گشت با سپاهش به يزد آمد تا با بيگتاش بجنگد، از آن طرف به ميرميران طىّ نامه‏اى تهديد كرد كه بايد بگتاش را به نزد او فرستد. بيگتاش متوجّه اين اوضاع و احوال گرديد. متوجّه رفت‏وآمدهاى مشكوك شد. و اينكه چند نفر از مردم بيگانه يراق بسته در خانه را گرفته‏اند؛ فهميد كه يعقوب‏خان و اطرافيانش هستند كه به راهنمايى ميرميران آمده‏اند. دست به شمشير برد، در اين لحظه تفنگى به
دست او خورد و معلوم نشد كه اين كار عمدا انجام گرفته يا سهوا. بيگتاش زخمى خود را گرفتار دوست و دشمن ديد و از غرورى كه داشت نخواست او را به اسارت نزد يعقوب‏خان ببرند. آن گروه را از طايفه افشار ترسانيده، به قتل خود راهنمايى كرد. و در نيمه شب او را به قتل رساندند. سر بيگتاش را به درگاه آوردند و اطرافيان بيگتاش خود را مخفى نمودند و پس از آن لشكر ذوالقدر (يعقوب‏خانيان) به شهر آمده و به غارت و تاراج مردم و اموال مردم پرداختند. پس از اين ماجرا كه به مردم يزد خيلى ظلم شد و خيلى به آنها سخت گذشت؛ از اولاد ميرميران شاه خليل‏اللّه‏ كه با پدر ميانه خوبى نداشت با يعقوب‏خان مكاتبه و مراسله داشت و نزد وى عزيز و محترم بود. امّا يعقوب‏خان ميرميران و ديگر اولادش را عزيز نمى‏داشت و تحقير مى‏كرد و نيز به ضبط و ثبت اموال بيگتاش پرداخت. يعقوب‏خان چند روز در يزد به ضيافت شاه خليل‏اللّه‏ به عيش و خرّمى گذراند، و اموال بيگتاش كه در مدّت بيست‏سال جمع شده بود به حكومت كرمان فرستاد. سپس به شيراز رفت و دختر ميرميران را كه همسر بگتاش‏خان بود با زور و اجبار به عقد ازدواج خود درآورد. مرقد بيگتاش در كرمان در مزار شاه نعمت‏اللّه‏ ولى در بقعه‏اى نزديك بقعه شاه‏ولى در ايوانى كه به دستور بيكتاش‏خان ساخته شده، مدفون گرديد.[15]

وحشى بلند همّت و قانع كه كمتر شخصى را ستايش مى‏كرده در مدح بكتاش‏بيك چنين مى‏گويد:



اگر مساعدت بخت نَبْوَد و اقبال
كجا هلال و رسيدن به مستقر كمال؟ ...



جهان عزّ و شرف عالم وقار و شكوه
سپهر رفعت و شأن آفتاب جاه و جلال



بلندمرتبه بكتاش‏بيگ گردون قدر
كه در زمانه نبيند كسش نظير و همال ...

*ديوان: 240



... جهان مكرمت بگتاش‏بيگ عاذل باذل
كه ذاتش مصدر عدل است و جانش مظهر احسان ...




ديوان: 256

وحشى در قطعه‏اى سروده است:



... سپهر مرتبه بكتاش‏بيگ، اى كه نجوم
دَوَند حكم تو را در عنان رخش چو باد ...


ديوان: 280

آقاى دكتر باستانى پاريزى در كتاب گنجعلى‏خان[16] معتقدند قطعه زير را كه البتّه ايشان (قصيده) درج نموده‏اند، احتمالاً وحشى در موقع عروسى بگتاش‏بيگ با دختر ميرميران سروده است:



... قضا كه حجله راز عراسِ قدر است
به هيچ حجله نديده است مثل تو داماد



از آن مجال كه از اقتضاى طالع سعد
به بخت نسبت پيوندت اتفاق افتاد



درون حجله اقبال در دمى صد بار
عروس بخت كند خويش را مباركباد

*ديوان: 281

لازم به ذكر است در تواريخ بيگتاش‏بيگ را داراى قدرت زياد و روش ناهموار در سياست و حكمرانى مى‏دانند به نحوى كه بخاطر خلق و خوى ناسازگارش حاكم كرمان، كرمان را ترك مى‏گويد، به بغداد مى‏رود و در غربت با خفّت و خوارى زندگانى مى‏نمايد.[17]



ميرزاعبداللّه‏خان اعتمادالدّوله

يكى ديگر از ممدوحان وحشى ميرزاعبداللّه‏خان اعتمادالدّوله پسر ميرزا سليمان «صدراعظم» ايران بود كه پس از مدّتى وزير حمزه ميرزا شده است.[18] وحشى در قصيده‏اى آورده است:



... آصف جمجاه عداللّه‏ دريادل كه هست
كان ز طبع‏او خجل، بحر از كف‏او شرمسار ...

ديوان: 211

شايد وحشى در قعطه‏اى كه از حضرت آصف در مورد وجه برات نالان است منظورش ميرزاعبداللّه‏ خان اعتمادالدّوله باشد:



نوشته حضرت آصف برات من به كسى
كه هيچ حاصل از او نيست غير افغانم



به قدر وجه براتم دريد كفش و نشد
كه يك فلوس ز وجه برات بستانم

ديوان: 287



شايد قصيده ذيل نيز براى ميرزا عبداللّه‏خان اعتمادالدّوله سروده شده است:



... آصف ملك جهان خواجه با نام و نشان
سايه مرحمت شاه سليمان آثار ...

ديوان: 216



شاه اسماعيل

شاه اسماعيل دوّم يكى ديگر از ستودگان وحشى است، كه شاهزادگان زيادى را به قتل رساند؛ قرار بود عبّاس‏ميرزا را به قتل برساند كه در همان روز خبر مرگ شاه رسيد.[19]

در آن روزگار از شاه اسماعيل به نام «شهريار رستم شعار» ياد مى‏كرده‏اند.[20] علل آنكه شاه اسماعيل در دام بلا گرفتار مى‏شود به خاطر ساده‏لوحيش در حكومت و سياست و گوش دادن به سخنان بيهوده مادر.[21] شاه اسماعيل داراى يك دختر بود كه با مادر خويش در دارالعباده يزد به سر مى‏برد.[22]



شاه‏اسماعيل ثانى

پسر شاه تهماسب اوّل و نوه شاه اسماعيل اوّل و سوّمين پادشاه صفوى است. در زمان فوت پدر در قلعه قهقهه در حالى كه 25 سال بيشتر نداشت زندانى بود. خواهرش پرى‏خان، حيدر برادر ديگرش را به قتل رساند و شاه اسماعيل را از زندان نجات داد. و در 27 جمادى‏الاولى سال 984 به تخت سلطنت نشست. وى مذهب شيعه را منكر بود و مذهب تسنّن را رواج داد. ظالم و خونخوار بود. خواهر باوفايش را كه باعث نجاتش گشته بود، همراه با هشت برادر ديگر خود به قتل رساند. سى‏هزار تن از بزرگان و اطرافيان را به قتل رساند. با توجّه به روايتى خواهر ديگرش او را مسموم ساخت و به روايت ديگرى سپاهيان قزلباش او را به قتل رساندند. برادرش محمّد خدابنده جانشين وى گشت.[23]

وحشى در دو قطعه از شاه اسماعيل ثانى ياد مى‏كند، آنجا كه به مناسبت بر تخت نشستن شاه اسماعيل مى‏گويد:



جمشيد فلك سرير شاه اسماعيل
كش افسر خورشيد تبارك بادا



تاريخ جلوسش از فلك جستم گفت:
[ ايّام شه نوش مبارك بادا]

ديوان: 278

مصرع داخل گيومه به شمارش ابجد برابر با سال 984 ه است. وقتى كه شاه تهماسب درگذشت عدّه‏اى از مردم حيدرميرزا، را كه به جاى پدر به سلطنت نشست، كشتند و اسماعيل ميرزا را كه به دستور پدر در قره‏باغ زندانى بود به نام شاه اسماعيل دوّم بر تخت سلطنت نشانيدند.[24]

وحشى به همين مناسبت در جاى ديگر مى‏گويد:



شاه تهماسب خسرو عادل
كه ز شاهان كسش نديده عديل



داد انصافِ عدل و داد الحق
تا قيامت گذاشت ذكر جميل



به پسر داد نوبت شاهى
زد به آهنگ خلد طبل رحيل



نوبت او گذشت و شد تاريخ
نوبت داد شاه اسماعيل

ديوان: 286

پس از درگذشت شاه‏تهماسب، شاه اسماعيل دوّم بر تخت مى‏نشيند ولى پس از چند ماه در قزوين كشته مى‏شود.[25]



عبّاس‏بيگ

وحشى شخصى به نام عبّاس‏بيگ را ستوده است كه احتمالاً شاه عباس ثانى پادشاه عصر صفوى باشد هرچه كتب مربوط به تواريخ يزد را گشتم اثرى از نام عباس‏بيگ نيافتم، از اين رو شايد منظور وحشى از وى شاه عباس ثانى باشد زيرا مقام او را خيلى والا و بلند مرتبه معرّفى مى‏كند. در قطعه‏اى سروده است:



... بلند مرتبه عبّاس بيگ گردون قدر
چو آفتاب بود توسن تو چرخ منير ...



ديوان: 284

وحشى با مناعت طبعى كه دارد خود را بنده درگاه عبّاس‏بيگ مى‏خواند:
... سپهر منزلتا بنده درت وحشى
كه نيستش ز مقيمان درگه تو گريز ...

ديوان: 285

پرى‏پيكر خانم

پرى‏پيكر خانم خواهر ميرميران بوده است. صاحب تاريخِ اَلْفى آورده است:

«متروكاتِ سيّد زياده بر چهل لك روپيه هندوستان بوده كه در ميان ولدِ ارجمندش امير غياث‏الدّين محمّد ميرميران و صبيّه‏اش پرى‏پيكر خانم قسمت شد ...»[26]

وحشى در قالب قطعه مرثيه‏اى سروده كه هر يك از دو مصراع بيت آخر به شمارش ابجد برابر با سال 987 ه است كه گويا پرى‏پيكر خانم در اين سال، دنيا را وداع گفته است.[27]



دريغ از شمسه ايوان عصمت
كه تا جاويد رخ پنهان نموده ...



[چه داده بى‏سبب سودا بخود راه
چه بيجا قصد جان خود نموده]

*ديوان: 289

شايد وحشى در قصيده‏اى مى‏خواسته از مرگ غم‏انگيز پرى‏پيكر خانم ياد كند:



رفته زهرا عصمتى در خلوت آل‏رسول
كامده آل‏على از فرقت او در فغان

مانده چون شبير و شبّر دو بزرگ نامدار
سر به زانو، دست بر سر، خسته‏دل، آزرده جان ...




*ديوان: 260

وحشى در اشعار خود برخى اشخاص، بزرگان، خواجگان، دانشمندان، شاهان و بعضى شاعران را مدح يا هجو كرده كه چون قراينى به دست نمى‏دهد، روشن نيست مراد چه كسى بوده است.


[1]×. خلدبرين ايران در روزگار صفويان، تأليد محمّديوسف واله اصفهانى، به كوشش ميرهاشم محدّث، تهران، 72، مجموعه انتشارات ادبى و تاريخى، موقوفات دكتر محمود افشار يزدى، شماره 43: 228.

[2]×. همان: 325 و 326.

[3]×. همان: 262.

[4]×. همان: 328.

[5]×. همان: 644 و 645.

[6]×. رجوع شود به جامع مفيدى، ج 3: 839ـ847.

[7]×. لغت‏نامه دهخدا، ج 32: 367 و 368، زير نظر دكتر محمّدمعين، دانشگاه تهران، دانشكده ادبيّات، سازمان لغت‏نامه.

[8]×. خلدبرين ايران در روزگار صفويان: 413.

[9]×. جامع مفيدى، ج 3: 676، 677 و 690.

[10]×. مقدمه وحشى، نخعى: هفتاد الى هفتادودو.

[11]×. مقدمه نخعى بر ديوان وحشى: هفتادوشش.

[12]×. رجوع شود به تاريخ كرمان، تأليف احمدعلى خان وزيرى، به كوشش دكتر محمّدابراهيم باستانى پاريزى، انتشارات علمى، صفحات 603 تا 616، 629، 656، 675 و 880.

[13]×. گنجعلى‏خان، باستانى پاريزى: 15 تا 36.

[14]×. رجوع شود به خلدبرين ايران در روزگار صفويان، تأليف محمّديوسف واله اصفهانى، به كوشش ميرهاشم محدّث، صفحات 491، 617 و 658.

[15]×. تاريخ كرمان، تأليف: احمدعلى خان وزيرى، به كوشش دكتر محمّدابراهيم باستانى پاريزى: 605 الى 615.

[16]×. گنجعليخان، محمّدابراهيم باستانى پاريزى، انتشارات اساطير: 20.

[17]×. خلدبرين ايران در روزگار صفويان، تأليف محمّديوسف واله اصفهانى، به كوشش ميرهاشم محدّث: 442.

[18]×. ديوان وحشى، مقدمه دكتر نخعى: هفتادوهشت.

[19]×. گنجعلى‏خان، باستانى پاريزى، انتشارات اساطير، چاپ اوّل 1353 ش، چاپ دوّم با تجديد نظر 62 ش: 40.

[20]×. خلدبرين: 5.

[21]×. همان: 391.

[22]×. همان: 405.

[23]×. لغت‏نامه دهخدا، ج 7: 2560.

[24]×. ديوان وحشى، مقدمه نخعى: 278 پاورقى.

[25]×. همان: 286.

[26]×. گنجعلى خان، محمّدابراهيم باستانى پاريزى، انتشارات اساطير: 22.

[27]×. ديوان وحشى: 289 پاورقى.
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
مقايسه قصايد وحشى با قصايد معاصران و قدما
از جهت به كار گرفتن هنرهاى قصيده‏سرايى يعنى تشبيب و تخلّص و تأبيد


تشبيب را قسمت پيش درآمد اوايل قصيده گويند كه در ذكر محاسن و خوبيهاى معشوق حالات عشق و عاشقى، توصيف مناظر طبيعى و غيره است كه شاعر بايد با ذوق و قريحه خاصّ از آن مقدّمه به متن اصلى قصيده گريز زند و به مدح و ستايش يا تهنيت و تعزيت بپردازد. تشبيب را نسيب يا تغزّل نيز مى‏گويند، در ضمن اگر شاعر در اين گريز مهارت و زبردستى به خرج دهد به آن حسن تخلّص، حسن مَخْلَص و حسن خروج نيز گفته مى‏شود كه در واقع خارج و منتقل شدن از مقدّمه به مقصود اصلى است. تشبيب يكى از مهم‏ترين اركان قصيده است كه شاعر بايد با ذوق و ابتكار خاصّ نسبت به حسن انجام آن اهتمام ورزد.[1]

نمونه‏اى از حسن تخلّص فرّخى آورده مى‏شود:

خجسته باشد روى كسى كه ديده بود
خجسته روى بت خويش بامداد پگاه



اگر نبودى بر من خجسته ديدن تو
خداى شاد نكردى مرا به ديدن شاه




(فرّخى)[2]

در كتاب المعجم فى معايير اشعار العجم آمده است: حسن مطلع آن است كه «شاعر مطلع هر شعرى نهايت مقصود خويش نهد.» و در تشبيب نام ممدوح نبرد مگر كه معلوم باشد كه ممدوح به آن اسم تعلّقى ندارد.[3] هر قصيده‏اى كه فاقد نسيب باشد آن را محدود يعنى بازداشته يا مقتضب يعنى بازبريده خوانند. چنانكه انورى گويد:



گر دل و دست بحر و كان باشد
دل و دست خدايگان باشد[4]

از آنجايى كه قصيده كامل بايد داراى تشبيب، تخلّص و تأبيد (شريطه) باشد؛ گذرى كوتاه بر شريطه خواهيم داشت:

شعرا بر اين رسم‏اند كه قصايد مدحى را با دعاى ممدوح به پايان برند. كه اين قسمت قصيده را شريطه يا دعاى تأبيد مى‏گويند. و اديبان قديم آن را مقاطع قصيده مى‏ناميده‏اند كه مفهوم پايدارى و جاويدانى و زندگانى هميشگى ممدوح را دربر دارد.

انورى آورده است:



تا محل همه چيز از شرف او باشد
جاودان بر همه چيزيت شرف باد و محل



پاى اقبال جهان سوى بدانديش تو لنگ
دست آسيب فلك، سوى نكوخواه تو شل

عنصرى مى‏گويد:



هميشه تا صفت تيرگى نصيب شب است
چنان كجا صفت روشنى نصيب بهار:



نصيب شاه جهان عزو باد و نصرت و فتح
نصيب دشمن او مرگ و محنت و تيمار[5]

وحشى در قصايدش ابتدا بدون اينكه نام ممدوح را ببرد از خصوصيّات ممدوح، توصيف بهار و خزان و شرح دلاوريها و جنگاوريها، حدود احسان ممدوح، توصيه به روى گردانى از دنيا و وارستگى از تعلّقات دنيوى و توجّه تمام و كمال به وجود يگانه قادر توانا، نابودنى همه وسايل دنيوى، درد و رنج
دنيوى، توسّل جستن به درگاه احديّت، براى كسب احترام و عزّت و بزرگوارى، استفاده از عناصر و صور خيال بيشتر نسبت به غزليّاتش، وفور و زيادتى باران و توصيف آن و فايده‏هايش بر طبيعت و چگونگى تغيير و تحوّل طبيعت بر اثر نزول باران، توصيف تفت به زيبايى و خوش آب و هوايى چون بهشت، بيان زيبايى محل حكومت و حكمرانى ممدوح، مناعت طبع و عزّت نفس ممدوح، دولتِ داراى امنيّت و راحت و آسايش ممدوح، توصيف عشق خداوند، گلايه و شكوه از بدبختى و بداقبالى و بيچارگى و عجز خود، مكر و فريب روزگار غدّار، فوايد خلوص نيّت، جود و سخا و بخشش ممدوح، عدل ممدوح، قهر و خشم ممدوح، اشاره به فتح‏ها و جنگاوريهاى ممدوح، توصيف جنگ و جنگجويان و چيرگى ممدوح بر دشمنانش، مقام والاى ممدوح، وحشى در بعضى جاها قصيده را با دعاگويى ممدوح آغاز كرده و در اين راه از عناصر طبيعت مدد جسته است، خوش خلقى ممدوح، چابك‏سوارى ممدوح، نابود شدن خصم ممدوح، پايدارى و استوارى وحشى در بندگى، امنيّت و آسايش يزد در زمان ممدوح، ظاهر و باطن ممدوح در سلامت است، احسان ممدوح، پيكر بزرگ و سنگين ممدوح، جاودانگى سخن، حلم و بردبارى و عزم راسخ ممدوح، عاقبت شوم و نامبارك بد سگال ممدوح، وحشى گاهى در بين قصايدش به خداوند و بزرگوارى معبود ازلى سوگند ياد مى‏كند كه گواهى باشد بر صدق گفتارش، آزادگى و مناعت طبع و وارستگى وحشى از تعلّقات دنيوى، وحشى مدح ممدوح را به طمع مال و مادّيات دنيوى بكار نمى‏گيرد، طمع مردم روزگار، توصيف ساعت سعد يعنى زمان خوش اقبالى و سپس توصيف خيمه و خيمه‏سرايى، اوضاع نابسامان روزگار، شدّت و قهر و غضب ممدوح، قدرت شگفت‏انگيز ممدوح كه وقايع عجيبى را به وجود مى‏آورد، وجود ممدوح مايه بركت است، پايگاه بلند و خوش اقبالى ممدوح، و در بدو سرودن قصايدش حتّى علّت خوش طالعى را كه گويا كم هم داشته است ناشى از يك توجّه كم سلطان نامدار مى‏داند، حشمت و شوكت بلند ممدوح، منحصر به فرد بودن ممدوح، ممدوح وحشى از گناه و آلودگى به دور است، برترى سخن، انديشه بلند ممدوح، حكم نافذ ممدوح، ممدوح وحشى حمايت از مظلومان را به كار مى‏بندد، توصيف بهار و طبيعت، بدطالعى عدوى ممدوح، وحشى درون پردرد خويش و بدبختى و نامرادى خود را از جانب فلك مى‏داند، جفاپيشگى روزگار و فلك، درگاه با شكوه و بلند ممدوح، وسيع و نامحدود بودن دانش ممدوح، هيچ و پوچى خصم ممدوح، امر و نهى
ممدوح حكم امر و نهى پيامبر را دارد، سياستمدارى ممدوح، قضا و قدر بلاها را از ممدوح دور مى‏كند، راه رسيدن به معشوق دورى از تعلّقات مادى است و رياضت كشيدن است، آرزوهاى دنيوى دست‏نيافتنى است، توجّه وحشى به گوهر پاك و درونى صاف و بى‏آلايش است، اشاره به كمالات پيامبر (ص)، لطف و مرحمت پيامبر باعث بخشودگى گناهان مى‏شود، توصيف زيبايى گُل، توصيف طبيعت و عناصر زيباى آن، عدل و انصاف ممدوح، ممدوح وحشى محرم اسرار است، خوش طالعى ممدوح كه توأم با سعادت و كامرانى مى‏زيد، ضمير صاف و صفاى باطن ممدوح، هيبت و مهابت ممدوح، توصيف عيد نوروز و خرّمى در طراوت و زيبايى آن بهانه‏اى براى توصيف زيبايى و شمايل و خصايص نيك ممدوح، خوارى و زبونى دشمن ممدوح، توصيف كرمان و گريز به مدح حكمران كرمان بگتاش‏بيگ، اشاره به سير و سلوك عارفان، توجّه به مادّيات انسان را به جنّت نمى‏رساند، توصيف طبيعت هنگام خزان، زدودن غم از دل به وسيله مى، تجديد صلح و آرامش و دوستى و قرار در اثر پادشاهى شاه تهماسب، وحشى با آوردن مطالب فوق در قصيده‏هايش كه سراسر توصيف ممدوح و ذكر صفات و خصوصيّات شايسته و برجسته وى است سپس به نام ممدوح گريز مى‏زند و او را معرّفى مى‏كند. آنجا كه مى‏گويد:



آن شاه كه امر لطف و قهرش
ملكت ده و سلطنت ستان است



آن ماه كه شمسه جلالش
آرايش طاق آسمان است



يعنى كه حباب‏بخش آفاق
كافاق چو جسم و او چو جان است



داراى دو كون ميرميران
كش عرصه قدر لامكان است ...

ديوان: 176

در مقايسه با قصايد شاعران همعصر وحشى قصايدى از صائب و عرفى مى‏آوريم.

صائب در قصيده‏اى كه در مدح شاه عبّاس ثانى سروده، چهره طبيعت را زيبا توصيف كرده و همه چيز را بر وفق مراد ديده است. زيرا شاه‏عبّاس ثانى بر تخت حكومت حكمرانى مى‏كند، هوا پر ز شكوفه، زمين پر گهر، همه چيز معطّر، تيره دلان روشنگر و بسيارى از مسايل نيك و پسنديده را بر زبان مى‏راند و آنگاه به نام شاه عبّاس ثانى گريز مى‏زند:
... گرو كن به مى هر چه دارى ز پوشش
كه افكند دستار از سر شكوفه



چو عيسى به گهواره گرديد گويا
به مدح شه دادگستر شكوفه



بهار جهان شاه عباس ثانى
كه بر نام او مى‏زند زر شكوفه



چنان آرميده است عالم به عهدش
كه بر خود نلرزد ز صرصر شكوفه ...[6]

همچنين عرفى در مدح شاهزاده سليم از صباح عيد و ناز و تنعّم آن و نشاط فراوان و جهان خوش و خرّم آن ياد مى‏كند و سپس با حسن طلب و حسن تخلّص هنرمندانه‏اى نام ممدوح را ذكر مى‏كند و آن چنين است:



... جهان چنين خوش و من خوشتر از جهان به وثاق
نشسته با خود اندر تعلّم و تعليم

كه ناگهان ز درم در رسيد مژده دهى
چنانكه از چمن طالعم به مغز شميم
چه گفت؟ گفت كه اى مخزن جواهر قدس
چه گفت؟ گفت كه اى مطلب بهشت نعيم
بيا كه از گهرت ياد مى‏كند دريا
بيا كه تشنه لبت را طلب كند تسنيم
زلال چشمه اميد پور اكبرشاه
طراز دولت جاويد شاهزاده سليم[7]




وحشى پس از آنكه به توصيف بهار يا طبيعت و خصوصيّات ممدوح مى‏پردازد و با ذوق هنرمندانه‏اى خاصّ به نام ممدوح گريز مى‏زند آنگه در پايان قصيده در قسمت شريطه به دعاى تأبيد ممدوح مى‏پردازد كه تا زمانى كه روزگار در خوبى و خوشى است تو نيز خوب و خوش باش. در واقع وحشى دعاى جاودانگى و هميشگى براى ممدوح به ارمغان دارد، مى‏گويد:
... تا هست چنين كه طبع اطفال
در هر شب عيد شادمان است



يادت همه روز خوشتر از عيد
كاين منشاء شادى جهان است

ديوان: 178

صائب پس از گريز به نام ممدوح و شرح خصوصيّات نيك و پسنديده‏اش، سخن را مختصر مى‏كند و با دعاى دوام عمر ممدوح بيان مى‏دارد كه بلند اقبال است و هر شكوفه در شاخساران به دعاى ممدوحش مشغول است.



... سخن مختصردار هر چند گردد
ز تكرار قند مكرّر شكوفه



ثنا را دعا كن كه از شاخساران
برآورده دست دعا هر شكوفه



نهال برومند اقبال او را
ثمر كام دل باد و گوهر شكوفه[8]

*ديوان: 811

عرفى پس از بيان روزگار فرخنده و مسعود و جهانى خوش و خرّم به نام ممدوح گريز مى‏زند امّا در پايان قصيده دعا نمى‏كند بلكه در پايانِ تجديد مطلع به دعاى تأبيد مى‏پردازد:



... هميشه تا كه نگردد حلال بر فرزند
جميله‏اى كه شود با پدر به حجله مقيم



عروس دهر به فتواى ذرّه تا خورشيد
حلال اكبر شه باد و شاهزاده سليم[9]

وحشى و صائب در قصايدشان تجديد مطلع ندارند در حالى كه همه قصايد عرفى داراى تجديد مطلع است.


[1]×. فنون بلاغت و صناعات ادبى استاد علاّمه جلال‏الدّين همايى، چاپ هفتم، تابستان 70، مؤسسه نشر هما: 96 و 97.

[2]×. همان: 100.

[3]×. المعجم فى معايير اشعار العجم، تأليف شمس‏الدّين محمّدبن قيس الرّازى، به تصحيح محمّدبن عبدالوهّاب قزوينى و تصحيح مدرّس رضوى، انتشارات دانشگاه تهران: 413.

[4]×. همان: 415.

[5]×. همان: 112 و 610.

[6]×. كلّيّات صائب تبريزى، مقدّمه و شرح حال به قلم استاد اميرى فيروزكوهى، انتشارات كتابفروشى خيّام: 810.

[7]×. كلّيّات اشعار مولانا عرفى شيرازى، به كوشش جواهرى «وجدى»، انتشارات كتابخانه سنايى: 98.

[8]×. كلّيّات صائب تبريزى، مقدمه و شرح حال به قلم استاد اميرى فيروزكوهى، انتشارات كتابفروشى خيام: 811.

[9]×. كلّيّات اشعار مولانا عرفى شيرازى، به كوشش جواهرى «وجدى»، انتشارات كتابخانه سنايى: 100.
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
صفحه  صفحه 64 از 71:  « پیشین  1  ...  63  64  65  ...  70  71  پسین » 
شعر و ادبیات

Vahshi Bafqi | وحشی بافقی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA