انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 65 از 71:  « پیشین  1  ...  64  65  66  ...  70  71  پسین »

Vahshi Bafqi | وحشی بافقی


مرد

 
وزن قصايد و تنوّع يا عدم تنوّع

تنوّع و تعدّد وزن در نزد شاعران دليل قدرت شاعرى آنها و تسلّط آنان بر وزنها و بحور عروضى است. تنوّع وزن ذهن جستجوگر و خلاّق شاعر چيره‏دستى را بيان مى‏دارد كه از روى اصول و قاعده و اسلوب متعدّد به شعر سراييدن دست مى‏يازد.

وحشى نيز در چهل‏ويك قصيده خود از وزنهاى مهجور و كهنه و نيز از وزنهاى رايج آن زمان استفاده كرده و مهارت خاصّى در تنوّع اوزان شعرى خود در قالب قصيده از خود نشان داده است.

وحشى در قصيده بيشتر از وزنهاى: «مفاعيلن، مفاعيلن، مفاعيلن، مفاعيلن»1، «فاعلاتن، فاعلاتن، فاعلاتن، فاعلان (فاعلن)»2، «مفاعلن، فعلاتن، مفاعلن، فع‏لان (فعلن)»3، «فعولن، فعولن، فعولن، فعولن»4، «مفاعلن، فعلاتن، مفاعلن، فع‏لن»5، استفاده نموده است و گهگاه از وزنهاى ديگرى چون: «مفتعلن، فاعلاتن، فعلاتن، فعل»6، «فاعلاتن، مفاعلن، مفعول»7، «مفعول، فاعلن، فعلاتن، مفاعلن»8، «فاعلاتن، مفاعيلن، فعلان»9، «فعلاتن، مفاعلن، فاعلان»10، و وزنهاى مهجورى چون: «مستفعلن، فع‏لن، فعلاتن، مفاعلن»11، «مستفعلن، فعل، فعلاتن، مستفعلن»12 و «مستفعلن، مفاعلن، مستفعلن، فعل»13 استفاده نموده است.

وزن قصيده شماره 1



به ميدان تاز و سر در آتشم ده باد جولان را
پر از دود سپند جان من كن دور ميدان را


وزن: «مفاعيلن مفاعيلن مفاعيلن مفاعيلن»*ديوان: 165



وزن قصيده شماره 2



يك جهان جان خواهم و چندان امان از روزگار
كان جهان جان بر آن جان جهان سازم نثار

وزن: «فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلان»*ديوان: 198

وزن قصيده شماره 3



نماز شام كه سيمين‏هماى زرّين‏بال
به بام باختر انداخت سايه اقبال

وزن: «مفاعلن فعلاتن مفاعلن فع‏لان»*ديوان: 243

وزن قصيده شماره 4



بهار آمد و گشت عالم گلستان
خوشا وقت بلبل خوشا وقت بستان

وزن: «فعولن فعولن فعولن فعولن»*ديوان: 252

وزن قصيده شماره 5



هزار شكر كه بر مسند جهانبانى
نشست باز به دولت سكندر ثانى



وزن: «مفاعلن فعلاتن مفاعلن فع‏لن»*ديوان: 273

وزن قصيده شماره 6



راحت اگر بايدت خلوت عنقا طلب
عزّت از آنجا بجوى حرمت از آنجا طلب

وزن: «مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلن»*ديوان: 168

وزن قصيده شماره 7



تفت رشك رياض رضوان است
كه در او جاى ميرميران است

وزن: «فاعلاتن مفاعلن فعلان»*ديوان: 173

وزن قصيده شماره 8



شغلى كه مطمح نظر كيمياگر است
تحصيل اتّحاد صفات مس و زر است

وزن: «مفعول فاعلن فعلاتن مفاعلن»*ديوان: 182



وزن قصيده شماره 9



باد فرخنده عيد و فصل بهار
بر تو و شاهزاده‏هاى كبار

وزن: «فاعلاتن مفاعيلن فعلان»*ديوان: 201



وزن قصيده شماره 10



اى تماشاييان جاه و جلال
بشتابيد بهر استقبال

وزن: «فعلاتن مفاعلن فاعلان»*ديوان: 236

وزن قصيده شماره 11



اى بخت خفته خيز و نشين خوش به اعتبار
زيرا كه با تو بر سر لطف آمده است يار

وزن: «مفعول فاعلات مفاعيلُ فاعلات»*ديوان: 208

وزن قصيده شماره 12



اى بر سر سپهر برين برده تركتاز
خورشيد بر سمند بلند تو طبل باز

وزن: «مفعول فاعلات مفاعيل فاعلات»*ديوان: 222

وزن قصيده شماره 13



حسن تو را كه آمده خط گرد لشكرش
بس ملك دل هنوز كه گردد مسخرش

وزن: «مفعول فاعلاتُ مفاعيل فاعلان»*ديوان: 223
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
توصيف در قصايد، تازگى‏توصيفها يا تكرارى بودن آنها

همان گونه كه گفته شد، سخنان وحشى ساده، سليس، روان و پرسوز و گداز است كه در زمان خويش مشهور خاصّ و عام گشته و نه‏تنها در ايران شهرت داشت بلكه آوازه‏اى فرامرزى پيدا كرده بود. سخنش بر سر زبانها و طبع لطيف و حسّاسش مدّ نظر بسيارى از مردمان گشته بود. وحشى نوپرداز و مبتكرى متخصّص بوده است. در عين حال سادگى الفاظ و عبارات از سبكى نوين و جديد كه گذشتگانش از آن بى‏بهره بوده‏اند، مدد جسته است و خود نيز به تازگى بيانش اشاره دارد:

منم امروز كه از فيض قبول نظرت
هرچه گويم همه مقبول خواص است و عوام
نه از اين لفظ تراشان عبارت سازم
لفظ‏هاشان همگى خاصّ و معانى همه عام
هست از گفته اين طايفه تا گفته من
آنقدر راه كه از بتكده تا بيت حرام



روش كلك من از خامه ايشان مطلب
كه كلاغ ار چه بكوشد نشود كبك خرام ...


*ديوان: 246 و 247


وحشى در قصايدش از برترى خود نسبت به ديگر شاعران اشاره مى‏كند، خود را لفظ تراش نمى‏داند بلكه سخنانش را همگى مملوّ از مطالبى مى‏داند كه مقبول خاصّ و عام است و يك سر و گردن از ديگر شاعران و سخن‏سرايان دوران خود بالاتر است. البتّه وحشى به سرايندگان ديگر نظر داشته و مضمونهاى شعرى آنان را
گهگاه در اشعار خود به كار مى‏گرفته است.

در بيت:



جهان را بخششت بى‏بحر و كان است
دل و دستت به جاى بحر و كان است

به اين بيت انورى نظر داشته است:



گر دل و دست بحر و كان باشد
دل و دست خدايگان باشد[1 ]

پرواضح است وحشى خود صاحب سبك بوده و در استفاده از عبارات و كلمات و الفاظ ابتكار و نوآورى به خرج مى‏داده ولى روش او در قصيده‏سرايى از تقليد از آثار گذشتگانى چون: انورى، فرّخى و سعدى دور نبوده است.

البتّه همان گونه كه مولوى غزل ـ مثنوى دارد يعنى قالب شعريش مثنوى است ولى محتواى آن به غزل شبيه است، وحشى نيز قصيده ـ غزل دارد يعنى قصيده‏هايش قالب ظاهرى قصيده را دارند ولى مضمون آنها به غزل شبيه است. وحشى در قصايدش حتّى از تير نگاه ممدوح سخن به ميان آورده است آنجا كه مى‏گويد:



بزن بر جانم آن تير نگاه صيد غافل كش
كه در شست تغافل بود و رنگين داشت پيكان را
كمان ناز اگر اين است و زور بازوى غمزه
چه جاى دل كه روزن مى‏كند در سينه سندان را
چه سرها كز بدن بيگانه سازد خنجر شوخى
چه افتد آشنايى با ميانت طرف دامان را
درستى در كدامين كوى دل ماند نمى‏دانم
كه آن مژگان كج مى‏آزمايد زخم چوگان را ...




وحشى: 165

حال مى‏پردازيم به موضوعاتى كه وحشى در قصايدش به كار گرفته است و آنها عبارتند از: حسن ممدوح، تير نگاه، غمزه و كرشمه، بلنداقبالى، مناعت طبع و عزّت نفس، جود و سخا، خشم و غضب و قهر،
اصطلاحات صوفيانه و عارفانه، دعوت به رويگردانى از دنياى دون و تعلقات و دلبستگيهاى مادّى، خطرهاى راه عشق، مقام والاى سالك، توصيف طبيعت و دريا روضه رضوان بودن تفت، عدل و انصاف، دولت پاينده ممدوح، بلبل و گل و گلستان و گلزار، توصيف باغ، حكومت پرامنيّت و آسايش و آرام، بداقبالى خويشتن، پيروزى و چيرگى ممدوح وحشى حتّى بعضى قصايدش را با دعاى ممدوح آغاز مى‏كند:



الهى تا زمين باد و زمان باد
به حكمت هم زمين هم آسمان باد



كمين جولانگه خورشيد رايت
فضاى باختر تا خاوران باد



زمين مسند گه كمتر غلامت
بساط قيروان تا قيروان باد



پناه ملك و ملّت ميرميران
كه امرت حكمفرماى جهان باد



جناب و سدّه فرهنگ و بختت
ملاذ و ملجأ پير و جوان باد

*ديوان: 192

وحشى در مدح خود را گداى درگاه ممدوح مى‏داند امّا نوع گدايى را از ديگر گدايان متمايز مى‏كند.



... كه گداى توام نه از همه كس
همه كس داند از صغار و كبار



چون دگر شاعران نيم كه مرا
بر گدايى بود هميشه مدار ...

*ديوان: 203

وحشى درتوصيف قصايد از عناصر طبيعت و حتّى اشياء مدد مى‏گيرد بر تخت نشستن غياث‏الدّين محمّد ميرميران را ناشى از سعد بودن عقل و دولت مى‏داند كه همراهى كردند:



... در چنين وقتى همايونى و فرّخ ساعتى
زد به دولت خيمه بيرون داور جم اقتدار ...

ديوان: 205

وحشى حتّى در قصايدش از بخت بد خود شكوه و گلايه مى‏كند و اگر زمانى خوش طالعى به سراغش آيد آن را ناشى از يك توجّه و نظر و عنايت سلطان نامدار غياث‏الدّين محمّد ميرميران مى‏داند. وحشى با بزرگوارى و علوّ همتى كه در خود به وديعت دارد، مدايح سودمند را متعلّق به خود نمى‏داند، بلكه به سخن وابسته مى‏داند:



... شاها توجّه تو سخن مى‏كند نه من
ورنه من از كجا و زبان سخن گزار ...


ديوان: 209

وحشى در ثناى ميرزاى كام‏بخش كامكار صد زبان مى‏خواهد تا آن را يك به يك نثار كند نامرادى ايّام درون پرسوز و گداز وحشى را رنج مى‏دهد:



... سنگباران شدم از دست غم دهر و هنوز
بخت سرگشته‏ام از خواب نگردد بيدار



چند باشم به غم و غصه ايّام صبور
چند گيرم به سر كوچه اندوه قرار ...

ديوان: 216

قصايد وحشى نسبت به غزليّاتش مشكل‏تر است و در توصيف جنگ و جنگاورى و يا برترى ممدوح از ستارگان و عناصر طبيعى برجسته، به شكلى بيان شده كه براى فهم آن نياز به تفكّر بيشتر دارد:



... نهى تو شد چنان كه دو پر گاله دو صبح
دوزد عروس مهر بهم بهر چادرش ...



رخش براق فعل تو زيبد به وقت آب
سطل مه سه روزه پر از آب كوثرش ...



در حيرتم كه چون ز درون بر برون بتاخت
روز نخست گشت چو صورت مصوّرش ...

ديوان: 224

وحشى علاوه بر اينكه مضمونهاى نسبتا ديرياب در قصايدش دارد از رديفها و قوافى دشوارى استفاده كرده است چون اكحل، زحل، حلل، حنظل، مكحل، اطول، لعل، بصل، لاتسئل، مرحل، كتل، اجلال، نوال، استعجال، مسام، ضرغام، رديف دشوار آبله، لولاك، سماك، سكاك، چالاك، فتراك و ... .

با نيم‏نگاهى به اشعار انورى وجه تسميه و افتراق بين اين دو شاعر بزرگ مشخص مى‏گردد:

انورى چون وحشى از كمال حسن ممدوح سخن به ميان مى‏آورد و نوعى مضمون غزل را در قصيده‏اش مى‏گنجاند. بهار را به زيبايى وصف مى‏كند، از لب نوشين ممدوح سخن به ميان مى‏آورد:



نوش لب لعل تو قيمت شكّر شكست
چين سر زلف تو رونق عنبر شكست ...

ديوان: 25

به توصيف عيد و باغ مى‏پردازد. از جود و بخشش ممدوح سخن به ميان مى‏آورد كه:



گردن و دست بحر و كان باشد
دل و دست خدايگان باشد

از هنرمنديها و سخنوريهاى ممدوح دم مى‏زند و از هجران و فراق يار دم مى‏زند نامه‏اى به خاقان سمرقند
ركن‏الدّين مى‏نويسد كه مطلعش رنج تن و آفت جان و مقطع آن درد دل و سوز جگر است. انورى قصايد ديرفهمى دارد كه از سليس بودن و سادگى سخنش مى‏كاهد:



جرم خورشيد چو از حوت درآيد به حمل
اشهب روز كند ادهم شب را ارحل ...

ديوان: 71

شهرت و برجستگى نام و نشان ممدوح، شكوه و گلايه از چرخ چنبرى، و نفاق تير و قصد ماه و كيد مشترى،[2] همگى توصيفاتى است كه وحشى كمابيش از مضمون آنها بهره گرفته است و در قصايدش از آن استفاده كرده است. به طورى كه همان گونه كه گفته شد: قصيده با مطلع:



«گر دل و دست بحر و كان باشد
دل و دست خدايگان باشد»

را تضمين كرده است.

انورى از رديفها و قوافى مشكلى در شعرش استفاده نموده است چون ارجل، منهل، احكل، مصقل، احوال، جُعَل، زلل، مهمل، افواه، اشباه، افواه، جباه، علّيّين، حصين، عنين، مائين، معين، اوژن، ذقن، شمن، وسن، الكن، توسن، مكمن، ريمن، قارن، ذوالمن، سدوم، مزكوم، غمام، اغنام، مسام، ظلام، اعتصام، عظام، فطام، قاقم، قلزم، ابكم، ادهم، معجم، معيل، عويل، كحيل، اكليل، ريبال، صلصال، امتثال، لاتسأل، طلل، المقل، الكفل، مبتذل، اعتدل، مكتحل، على‏الاطلاق، الاعناق، محاق، استحقاق، اسحق، احراق و ... .

با توضيحاتى كه داده شد تتبّع و پيروى وحشى نسبت به شاعران گذشته چون انورى، فرّخى و سعدى مشخّص گرديد كه در توصيف قصايد به آنها نظر داشته است و با هنرمندى خاصّ و ابتكارى كه از خود به خرج داده بر زيبايى قصيده‏هايش افزوده است.



[1]×. مقدمه نخعى بر ديوان وحشى: صدويك.

[2]×. گزينه اشعار انورى ابيوردى، انتخاب و شرح دكتر منيره احمد سلطانى، چاپ اوّل 74، انتشارات نشر قطره.
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
قصايد در مدح ائمّه
و مقايسه آن با ديگر مديحه‏سرايان مذهبى


قصايد دينى

در ايران از دوران حكومت آل‏بويه كه مذهب تشيّع رونق و رواج گرفت، نام گرامى ائمه اطهار در اشعار مدحى و مرثيه‏اى وارد شد و شاعران در وصف خاندان نبوّت سروده‏ها سرودند، اين امر به تدريج به دوران صفويّه رسيد و قوام و كمال يافت.[1]

پيش از استقرار حكومت صفويانِ شيعه مذهب صفوى، تشيّع و تصوّف در ايران زمينه‏هايى يافت. صفويان تشيّع را به وجود نياوردند بلكه آن را مذهب رسمى حكومت و مردم قرار دادند. با علاقه‏اى كه شاهان عصر صفوى به اشعار دينى و مذهبى از خود نشان دادند اكثر شاعران اين دوره در قالبهاى مختلف از جمله قصيده به ستايش ائمه اطهار پرداختند. وحشى شاعر عصر صفوى با اينكه در متن و بطن اين دوره است كمتر به قصايد دينى پرداخته و صرفا پيامبر، حضرت على (ع)، امام دوازدهم، و امام هشتم را مدح كرده است.







در ستايش حضرت على (ع)



ز بحر بس كه برد آب سوى دشت سحاب
سراب بحر شود عن قريب و بحر سراب ...

*ديوان: 171



تا به روى تو شد برابر گل
غنچه بسيار خنده زد بر گل ...

*ديوان: 228



شاه انجم چو زرافشان شود از برج حمل
پر زرناب كند غنچه نورسته بغل ...

*ديوان: 231



زلف پيش پاى او بر خاك مى‏سايد جبين
همچو هندويى كه پيش بت نهد سر بر زمين ...




*ديوان: 250



بر زمين گشتيم تا زد جسم محزون آبله
وه كه خوابانيد ما را بى‏تو در خون آبله ...

*ديوان: 262



على ولى والى ملك هستى
كه ذاتش بناى جهان راست بانى ...

*ديوان: 268



دلم دارد به چين كاكلش صدگونه حيرانى
به عالم هيچ كس يا رب نيفتد در پريشانى

*ديوان: 270



در ستايش امام دوازدهم (عج)



سپهر قصد من زار ناتوان دارد
كه بر ميان كمر كين ز كهكشان دارد ...

*ديوان: 185





در ستايش پيامبر (ص)



كسى مسيح شود در سراچه افلاك
كه پا چو مهر مجرّد كشد ز عالم خاك ...

*ديوان: 226



در ستايش امام هشتم (ع)



تا شنيد از باد پيغام وصال يار گل
بر هوا مى‏افكند از خرّمى دستار گل ...

*ديوان: 234



در منقبت حضرت اميرالمؤمنين على‏بن‏ابيطالب (ع)

محتشم:



خوش آن زبان كه شود چون زبان لوح و قلم
به مدح و منقبت شاه ذوالفقار علم



خوش آن بنان كه چو در خامه آورد جنبش
نخست ثبت كند مدحت امام امم



خوش آن بيان كه بود همچو لعل در دل سنگ
در مناقب شاه نجف در آن مدغم



دمى ز نخل خيالت ثمر دهد شيرين
كه جز به مدح شه نخل برنيارى دم



به خاك رفته فرو نظم آبدار تو به
اگر از آن نشود باغ منقبت خرّم[2]

وحشى در ستايش حضرت على (ع):



بر زمين گشتيم تا زد جسم محزون آبله
وه كه خوابانيد ما را بى‏تو در خون آبله
بس كه از پهلو به پهلو گشته‏ام در بزم غم
كرده پهلويم سراسر همچو قانون آبله
گل شد از خون دشت و ديگر راه بيرون شد نماند
بس كه ما را پاره شد از قطع هامون آبله



گر نيايد بر زمين پايش ز شادى دور نيست
در ره ليلى زند چون پاى مجنون آبله
نسبت خود مى‏كند گوهر به دندانش درست
در كف دستش از آن دارد صدف چون آبله ...الخ




*(ديوان: 262 و 263)



محتشم در قصايد مدحى و دينى تجديد مطلع دارد ولى وحشى از اين روش استفاده نمى‏نمايد. محتشم كسى را كه به مدح و منقبت على (ع) زبان مى‏گشايد خوشبخت و خوب مى‏داند. معتقد است كه خوش به حال زبان لوح و قلم، بنان در خامه و بيانى كه در مناقب حضرت على (ع) به كار گرفته شود. وقتى كار به نتيجه مى‏رسد كه به ياد على و مدح وى آغشته گردد. ثناى امام امم را مهم اهم مى‏داند و سپس به شروع تجديد مطلع مى‏پردازد.

وحشى در ستايش حضرت على (ع) از كلمات و الفاظى استفاده مى‏كند كه حاكى از درون پردرد و رنج وى است. چشم محزون در خون آبله خود را ناشى از دورى على (ع) مى‏داند. همانگونه كه پاى مجنون از دورى ليلى پر آبله شد وجود وحشى از غم على (ع) پر آبله است. عشقِ على (ع) سراسر وجود وحشى را گرفته و هيچ گاه از قلب و جان وحشى بيرون نخواهد رفت هر چند كه ساحر و افسونگر كوشش كند كه ورد و سحر بخواند و لبهايش از شدّت خواندن پر آبله شود كه مهر على را از قلب وحشى خارج سازد؛ ميسّر نخواهد شد وحشى در ستايش حضرت على (ع) باز به بخت بد خود اشاره دارد كه اگر جام شراب به دست گيرد دستش را آبله‏ور مى‏كند. وحشى پند و اندرز مى‏دهد كه از تعلّقات دنيوى و مادى بايد دست كشيد و پا در سير و سلوك عارفان گذاشت و انسانى كه پايش در جستجوى دنياى دون پر آبله شود راه بهشت را هرگز نخواهد يافت. و نهايتا وحشى دعا مى‏كند كسى كه از نسيم عشق على شادمان و خندان نيست الهى غنچه دلش غرق خون چون آبله شود. وحشى در اين قصيده از رديف مشكل آبله استفاده كرده است كه نهايت هنرمندى او را مى‏رساند. ارادت خاصى به على (ع) است و در ضمن مخاطب را به عشق على (ع) فرا مى‏خواند. محتشم نيز در قصيده‏اش چون روش پيشينيان عمل مى‏كند و با معانى بكر و به طرح ريختن مسايل مختلف به مدح على (ع)
مى‏پردازد. محتشم در اين قصيده اغراق و غلوّ نمى‏كند ولى وحشى شعرش از اغراق تهى نيست. آنجا كه مى‏گويد:



يك شرار از قاف قهرش در دل دريا فتاد
جوش زد چندان كه از وى شد گهر چون آبله
بس كه بر هم زد ز شوق ابر جودش دست خويش
شد كف دست صدف از درّ مكنون آبله ...




*ديوان: 262



گفتنى است، محتشم كاشانى ابتدا شاعرى مديحه‏سرا بوده است كه سلاطين صفوى و شاهزادگان و امرا را مدح مى‏گفته ولى به قول اسكندربيك منشى صاحب عالم‏آراى عباسى يك دفعه به سرودن اشعار دينى و مذهبى پرداخت: «... مولانا محتشم كاشانى قصيده‏اى غرّا در مدح آن حضرت [مقصود شاه‏تهماسب صفوى است] و قصيده‏اى ديگر در مدح مخدره زمان شهزاده پريخان خانم به نظم آورده از كاشان فرستاده بود. به وسليه شهزاده مذكور معروض گشت. شاه جنّت مكان (شاه‏تهماسب) فرمودند كه من راضى نيستم كه شعر از زبان به مدح و ثناى من آلايند، قصايد در شأن شاه ولايت پناه و ائمه معصومين عليهم‏السلام بگويند، صله، اوّل از ارواح مقدّسه حضرات، و بعد از آن ما توقّع نمايند ...».[3] روى هم رفته محتشم در بر شمردن سجايا و مناقب حضرت على (ع) نسبت به وحشى، موفّق‏تر و مشهورتر بوده است.



[1]×. افسرى كرمانى، عبدالرّضا، نگرشى به مرثيه‏سرايى در ايران، چاپ اوّل: 1371، انتشارات اطلاعات تهران 1371: 110.

[2]×. ديوان مولانا محتشم كاشانى به كوشش مهرعلى گرگانى، انتشارات كتابفروشى محمودى، 21/1/44: 144.

[3]×. مدح داغ ننگ بر سيماى ادب فارسى، وزين‏پور، نادر: چاپ اوّل، 74، تهران: چاپخانه مهارت، انتشارات معين: 117.
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
قصايد_ممدوحان وحشى

چهل‏ويك قصيده از وحشى بر جاى مانده است كه داراى 1836 بيت مى‏باشد و بيشتر در ستايش افرادى چون: شاه‏تهماسب، شاهزاده خليل‏اللّه‏ (فرزند ميرميران)، بكتاش‏بيگ (حكمران كرمان)، عبداللّه‏خان اعتمادالدّوله (فرزند ميرزاسليمان، صدر اعظم ايران) به قصيده‏سرايى پرداخته است.

وحشى يك مثنوى كوتاه در ستايش ميرميران، ولى سلطان افشار، بيگتاش بيك و قاسم بيگ پسران او دارد كه آورده مى‏شود:



اهل دارالعباده غير از شاه
كِش خدا دارد از گزند نگاه ...
ظلِّ بگتاش بيگ تا جاويد
باد چون چتر بر سر خورشيد
لامكان عرض عرصه كاهش باد
چرخ و انجم صف سپاهش باد



شاه‏خليل‏اللّه‏ (فرزند ميرميران)

يكى از چهار فرزند امير غياث‏الدّين محمدّ ميرميران بود كه صبيّه شاه اسماعيل ثانى نوابه صفيه سلطان مشهور به سلطان‏بيگم را به عقد ازدواج خود درآورد و از او دو پسر به نامهاى ميرميران و شاه ظهيرالدّين على
پديد آمدند. وقتى كه ميرميران در اوايل قرن يازدهم دار فانى را وداع گفت فرزنش شاه خليل‏اللّه‏ بر تخت سلطنت نشست.

در سال 999 هجرى در فصل بهار از دارالعلم شيراز به جنّت‏آباد يزد روانه شد:



بر برج حمل فكنده پرتو
چون خسرو مهر از سر نو



افراخت براى نيكخواهى
بر اوج فلك لواى شاهى

و پادشاهى يزد را به دست گرفت. شاه‏خليل‏اللّه‏ در سال 1080 هجرى در دارالسلطنه اصفهان نيز حكومت مى‏كرده است.

وحشى در ستايش شاه خليل‏اللّه‏ سروده است:



زيب عالم علم شاه خليل‏اللّه‏ است
كه سر قدر رسانيده ز مه تا ماهى

*ديوان: 290



شه والاگهر، بحر كرم، شهزاده اعظم
كه مثلثش گوهرى پيدا نشد درياى امكان را



بلند اقبال فرخ‏فر، خليل‏اللّه‏ دريا دل
كه در تاج اقبال است ذاتش ميرميران را

*ديوان: 165

مولانا وحشى در اواسط قرن دهم از بافق به يزد و از يزد به تفت رفت قطعه‏اى تقديم پسر امير غياث‏الدّين محمّد ميرميران به نام شاه خليل‏اللّه‏ ثانى كرد كه تاريخ آن 953 نشان مى‏دهد:



جاى عزّت‏طلبان داعيه جان داران
باد پاى علم عز خليل‏اللّهى

شاه خليل‏اللّه‏ با پدر (ميرميران) و بيگتاش‏خان مخالف و نزد يعقوب‏خان عزيز و مكرّم بود.

بايد گفت در جريان قتل بيگتاش‏بيگ، شاه خليل‏اللّه‏ ـ پسر ميرميران ـ دخيل بوده است. زيرا مخفيانه با يعقوب‏خان ذوالقدر در مكاتبه و مراسله بوده و از او به گرمى پذيرايى مى‏كرده است. يعقوب‏خان به دليل كينه‏جويى، حتّى پس از مرگ بگتاش همسرش را با ظلم و اجبار به شيراز برد و به عقد خود درآورد.[1]





شاه‏تهماسب صفوى

شاه‏تهماسب پسر سلطان حسين صفوى، دهمين پادشاه دوره صفوى بوده و از سال 1135 تا سال 1144 فرمانروايى كرده است. در اين مدت ده سال پادشاهى، شش سال در زمان غلبه افغان و چهار سال ديگر در دوره اقتدار تهماسبقلى‏خان افشار (نادرشاه) طى شد كه زمام امور را در دست گرفت.

بر روى سكّه‏هاى عصر شاه‏تهماسب دوّم جمله‏هايى چون: غلام شاه دين تهماسب ثانى نقش زده شده است.



ــ به گيتى سكّه صاحبقرانى
زد از توفيق حق تهماسب ثانى



ــ سكّه زد تهماسب ثانى بر زر كامل عيار
لافَتى اِلاّ عَلى لاسَيْف اِلاّ ذُوالْفِقار

سكّه‏اى هم در سال قبل از خلع پادشاهى شاه‏تهماسب صفوى زده شده است با اين بيت:



از خراسان سكّه بر زر شد به توفيق خدا
نصرت و امداد شاه دين على موسى رضا

سجع مُهر شاه‏تهماسب اين مصراع بوده است:

بنده شاه ولايت تهماسب 1139 (مسكوكات رابينو: 44)[2]



هزار شكر كه بر مسند جهانبانى
نشست باز به دولت سكندر ثانى



ابوالمظفّر تهماسب شاه آنكه ظفر
ستاده بر در اقبال او به دربانى ...

*وحشى، ديوان: 273



شاه تهماسب خسرو عادل
كه ز شاهان كسش نديده عديل



داد انصافِ عدل و داد الحق
تا قيامت گذاشت ذكر جميل ...

*وحشى، ديوان: 286

پس از درگذشت شاه‏اسماعيل صفوى در سال 930 هجرى، فرزندش شاه‏تهماسب به جاى پدر نشست.

شاه‏تهماسب خواهر خود و دختر شاه اسماعيل خانش خانم را به عقد امير نظام‏الدّين صدر پسر عبدالباقى ميرزا درآورد و فرمان فرماندارى يزد را جهيز شاهزاده خانم قرار داد. وقتى كه به يزد رسيد فورا در
جوار عمارت امير غياث‏الدّين على ديوانخانه مجللّى ساخت و نامش را عبّاسيه نهاد. مسجدى به نام شاه‏تهماسب ساخت كه هنوز برپاست با ميدانى مشهور به ميدان شاه قديم.

سنجرميرزا پسر شاه‏نعمت‏اللّه‏ باقى و خانش خانم است و بعد از آن امير غياث‏الدّين محمّد مشهور به ميرميران ـ ممدوح وحشى بافقى ـ است.[3]



غياث‏الدّين ميرميران (حكمران يزد)



برآمد ماهى از اوج سعادت
ز رويش لامع انوار سيادت



نگويم من كه روشن آفتابى
به برج سرفرازى كاميابى



رخش شمع شبستان امامت
وجودش گوهر كان كرامت

وقتى كه سنّ غياث‏الدّين ميرميران به حدّ كمال رسيد، شاه‏تهماسب بهادرخان او را شايسته سرورى و پادشاهى ممالك دانست و فرمانروايى را به او تفويض كرد و دختر خود را به عقد ازدواج وى درآورد.[4] و در سال 998 دنيا را وداع گفت.



دريغ آنكه بود از علوم نسب
سرِ دودمان رسول عرب



دريغ آنكه از فيض انعام عام
دل خلق را شاد كردى مدام



دريغ آنكه بود از وفور كمال
عطابخش اصحاب جاه و جلال



دريغ آنكه چشم فلك بعد از اين
نبيند نظيرش به روى زمين[5]

اميرغياث‏الدّين محمّد ميرميران داراى چهار فرزند به نامهاى: شاه نعمت‏اللّه‏، شاه غياث‏الدّين منصور[6]، شاه خليل‏اللّه‏، شاه سليمان ميرزا[7] بود.

عمارت زيباى باغ ارم به دستور اميرغياث‏الدّين محمّد ميرميران در يزد بنا گشت.[8] همچنين باغ بلند و پر طراوت دولتخانه به دستور امير غياث‏الدّين محمّد ميرميران به اتمام رسيد.[9]



در مورد غياث‏الدّين محمّد فرزند شاه نعمت‏اللّه‏ باقى در تاريخ الفى آمده است تنها ارثى كه از پدر به او رسيد چهل لك روپيه هندى بود كه بين او و خواهرش پرى‏پيكر خانم تقسيم شد. ميرميران در تفت قنات مهمى ايجاد كرده به نام غياث‏آباد كه وصل به تفت است از طرف يزد اولين كوى و محله آباد و مهم تفت است و از طرف پشتكوه آخرين محله است. ميرميران هميشه در تفت و يزد سكنى مى‏گزيده، چندين خانقاه داشته و در جشنها شركت مى‏جسته است. وفات خانش خانم مادر ميرميران در اصفهان در سال 990 اتفاق افتاد.[10]

ميرميران در اوايل قرن يازدهم جهان را بدرود گفت و سلطنت به فرزندش خليل‏اللّه‏ دوّم رسيد.[11]

وحشى در نزد ميرميران مقرّب بوده است و با همكارانى چون فسونى، الفتى، كسوتى، غوّاصى، عشرتى و غضنفر كلجارى به رقابت پرداخته است.[12]

در ستايش غياث‏الدّين ميرميران:



جهاندار صورت، جهانگير معنى
شه كشور دل، گل گلشن جان



بزرگ جهان و جهان بزرگى
سر سروران جهان ميرميران

*وحشى: 252



شاه دريا دل غياث‏الدّين محمّد كز كفش
كان برآرد الامان و بحر گويد زينهار

*وحشى: 205



شاه دريا دل غياث‏الدّين محمّد آنكه هست
از رياض همّتش نيلوفرى چرخ كبود

*وحشى: 305



سلطان ولى افشار

از امراى معروف عصر صفوى و پسر بيگتاش خان و مردى معتبر درگاه بوده است. نامش در كتابهاى تاريخ و ادب فارسى زياد ديده مى‏شود. وحشى بافقى مورد تشويق و حمايت وى بوده است. وى در ستايش سلطان ولى افشار گويد:
تا ابد دولت نوّاب ولى سلطان باد
ملكت سرمديش نامزد فرمان باد



آن عصايى كه شكستِ سر قيصر با اوست
پيش قصرت به سر دست كمين دربان باد ...



باد يا رب ز تو بُستان امالى خرّم
وحشىِ نكته سرا بلبل اين بُستان باد

وحشى در جاى ديگر در مورد حكومت او در كرمان چنين مى‏گويد:



از آن رو شد به آبادى بَدَل، ويرانى كرمان
كه دارد بانيى چون عدل نوّاب ولى سلطان



فتاده گرگ را با ميش در ايّام او وصلت
صداى نغمه سور است و آواز نى چوپان



ميان بچه شير و گوزن است آنقدر الفت
كه بى‏هم مادران را شير نستانند از پستان

سلطان ولى افشار شش سال پس از مرگ پسرش بيگتاش خان حكومت كرمان را بعهده داشت و در كليه جنگهايى كه با ازبكان داشتند شاه‏عباس را همراهى مى‏كرد. و بالاخره در سال 1004 در كرمان درگذشت و او در ماهان در همان صحنى كه پسرش را به خاك سپردند، مدفون گرديد.



بگتاش‏بيگ

بيگتاش پسر ولى‏خان بسيار مغرور و دلير و بى‏باك بود و حكومت كرمان را به عهده داشت. بيگتاش‏خان با دخترِ خواجه عبدالقادر كرمانى ازدواج كرد. وى پس از تصرّف كرمان و يزد با دخترى از خاندان امير غياث‏الدّين محمّد ميرميران منتسب به خاندان شاه نعمت‏اللّه‏ولى ازدواج كرد و با مردم يزد همراه شد...[13] باغ بيرام‏آباد بعد از قلع و قمع خاندان افشار به گنجعلى‏خان تعلّق گرفت. وحشى در مثنوى گويد:



وصف بگتاش بيگ چون گويم
به كه همّت ز همّتش جويم



تا نباشد سخن چو همّت او
نتوان كرد وصف حضرت او



عقل و دولت موافقت كردند
از گريبانش سر برآوردند

وحشى در قصايدش بگتاش‏بيگ را ستوده است:



اگر مساعدت بخت نبود و اقبال
كجا هلال و رسيدن به مستقر كمال؟
اگرچه جزوِ زمانند واصلِ هر دو يكى است
كجاست سلخ صفر همچو غرّه شوّال



دو قطعه بر كره خاك هر دو از يك جنس
يكى به صدر سمر شد يكى به صفّ نعال



بلندمرتبه بگتاش‏بيگ گردون قدر
كه در زمانه نبيند كسش نظير و همال

ديوان: 240

وحشى در ستايش بگتاش‏بيگ مى‏گويد:



سپهر مرتبه بگتاش بيگ، اى كه نجوم
دوند حكم تو را در عنان رخش چو باد



نشانِ خاتمِ انگشتِ امر نافذ تو
بسان موم پذيرند آهن و فولاد

وحشى شايد قصيده ذيل را هنگام ازدواج بگتاش‏بيگ با دختر ميرميران سروده باشد:



قضا كه حجله طرازِ عراسى قدر است
به هيچ حجله نديده است مثل تو داماد



از آن مجال كه از اقتضاى طالع سعد
به بخت نسبت پيوندت اتّفاق افتاد



درون حجله اقبال در دمى صدبار
عروس بخت كند خويش را مبارك باد



خرابه دل وحشى كه گشت خانه بوم
اميد هست كه از فرّ تو شود آباد



هميشه تا نبود ناخوشى مثال خوشى
مدام چون دل ناشاد نيست خاطر شاد



كسى كه خوش نبود خاطرش به شادى تو
نصيبش از خوشى و شادى زمانه مباد

وحشى در جاى ديگر بگتاش را اين گونه مى‏ستايد:



جهان مكرمت بگتاش‏بيگ عادل باذل
كه ذاتش مصدر عدل است و جانش مظهر احسان
چو بگشايد خدنگ قهر و راند تيغ كين گردد
از اين يك رخنه اندر سنگ و زان يك رخنه در سندان
بود از آشيان جغد ره در خانه عنقا
در آن بوم و برى‏كش دارد انصاف تو آبادان
بهار عدل تو دارالامان را ساخت بستانى
كه شد گلهاى خلد از رشك او داغ دل رضوان






ديوان: 256

در مورد بگتاش‏بيگ افروشته‏اى مى‏نويسد: «قريب به مدّت ده دوازده سال در كمال استيلا و استقلال در دارالعباد يزد و دارالامان كرمان لواى تسلّط و طغيان برافراشته آن ولايت را به نوعى ضبط نمود كه به هيچ وجه من الوجود احدى را در مهمّات جزوى و كلّى دو ولايت دخل نداد.» و مى‏دانيم كه بكتاش‏بيگ نه‏تنها در يزد و كرمان حكمرانى مى‏نمود بلكه فكر تسلّط به فارس را در سر مى‏پرورانيد.[14]

سرانجام بكتاش در شبى تاريك به گروهى كه در رفت‏وآمد در منزل او داشتند مشكوك شد دانست كه اين مردم از طرف يعقوب و ميرميران آمده‏اند. دست به شمشير برد تا به آنان حمله كند ولى ناگاه شخصى دانسته يا ندانسته تيرى از تفنگ خارج ساخت و وى زخمى شد. بيگتاش وضعيّت را نامساعد ديد نمى‏خواست اسير دستان يعقوب‏خان شود آن گروه دوست و دشمن را به قتل خود هدايت نمود و از گروه افشار بيم داد آنان فى‏الفور در نيمه شب وى را به قتل رساندند.[15]

بگتاش‏بيگ را در ماهان در صحنى كه براى شاه نعمت‏اللّه‏ ولى ساخته بود، به خاك سپردند. روى سنگ قبر بيگتاش اين گونه نوشته شده است:

«وفات سلطنت و حكومت پناه جنّت مكانِ فردوس آشيان سعيدِ شهيد مغفور الواصل الى بحار رحمه‏اللّه‏ الغفّار ابن ولى‏خان ـ بكتاش خان افشار ـ فى 14 شهر ربيع‏الاوّل سنه 998.»[16]

در مدح ميرزا عبداللّه‏ خان اعتمادالدّوله:



آصف جم جاه، عبداللّه‏ دريا دل كه هست
كان ز طبع او خجل، بحر از كف او شرمسار



مجلس آراى وزارت، انجمن‏پيراى عدل
گوهر دريا كفايت، اختر مهر اقتدار

*ديوان: 211


[1]×. گنجعلى‏خان، دكتر محمّدابراهيم باستانى پاريزى، چاپ دوّم، با تجديد نظر 1362، چاپ سوّم تابستان 68، انتشارات اساطير: 33.

[2]×. لغت‏نامه على‏اكبر دهخدا، جلد 32، چاپ سيروس، تهران: خرداد 1335 شمسى.

[3]×. تاريخ يزد، تأليف عبدالحسين آيتى، چاپ اوّل، 1317، چاپخانه گلبهار يزد: 235 و 236.

[4]×. جامع مفيدى: 61 و 62. تأليف محمّد مفيد مستوفى بافقى، جلد سوّم، مشتمل بر پنج مقاله و يك خاتمه به كوشش ايرج افشار، تهران، 1340.

[5]×. همان: 65.

[6]×. در جوانى، خود و زنش از دنيا رفتند هر دو در تفت در بقعه شاه‏ولى مشهور به منصوريه در خاك آرميده‏اند.

[7]×. همان: 66.

[8]×. همان: 677.

[9]×. همان: 690.

[10]×. تاريخ يزد، تأليف عبدالحسين آيتى، چاپ اوّل، 1317 چاپخانه گلبهار يزد: 235ـ237.

[11]×. همان: 241.

[12]×. همان: 346.

[13]×. گنجعليخان از دكتر محمّدابراهيم باستانى پاريزى، چاپ دوّم با تجديد نظر 1362، چاپ سوّم تابستان 1368، انتشارات اساطير: 15.

[14]×. همان: 23.

[15]×. همان: 31.

[16]×. همان: 33.
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
تعقيدهاى كلامى در غزلهاى وحشى

از آنجايى كه وحشى زبانش سليس و ساده و روان است و از زبان تخاطب و تركيبات و اصطلاحات و تعبيرات محاوره استفاده مى‏كند، در كلامش درصد بسيار پايينى تعقيد يافت مى‏شود كه غالب آنها مربوط به تعقيدهاى رايج در شعر سبك هندى است. وحشى حتّى در طرز جمله‏بندى و ايراد كلمات به شيوه محاوره عمومى سخن مى‏گويد و از اينرو معانى و مفاهيم كلامش بسيار ساده و طبيعى است، مصنوع و متكلّف نيست و زود فهم و آسان است از اين رو جايى براى تعقيد در كلام ندارد. البتّه در بعضى موارد با استفاده از صنايع بديعى و براى زينت كلام؛ تعقيدهايى در سخنش به چشم مى‏خورد؛ براى نمونه، شواهدى مى‏آوريم:





قصورى نيست در بيگانگى امّا نه هر وقتى
نگه را با نگه در وقت فرصت آشنا مى‏كن


ديوان: 140

بيت فوق تعقيد لفظى و معنايى دارد.

قصور: كوتاهى، بيگانگى، در اينجا به معنى خود را به ناآشنايى زدن.

در وقت فرصتى: در زمانى كه فرصتى دست دهد.

*



ز سيماى قصب در ماهتاب افتاده جانها را
برآرى اى‏ابر مشكين سايه‏پوش طلعت مه شو


بيت تعقيد لفظى دارد.ديوان: 143

*



آنكه خدنگ نيمكش مى‏خورم از تغافلش
كاش تمام كش كند نيمكش عتاب را

*ديوان: 4



رشحه وصل كو كز او گرد اميد نم كشد
وز نم آن برآورم رخنه انفصال را

*ديوان: 9



جگر زد آبله وز ديده مى‏چكد نمكاب
كه بخت شور به ريش جگر نمكريز است

*ديوان: 19



از نوك غمزه سفته شد و خوب سفته شد
درهاى راز هم كه نگاهش نسفته خواست

*ديوان: 20



پى خدنگ جگرگون به خون مردم كرد
بهانه ساخت كه شنجرف بوده پى گم كرد

*ديوان: 77
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
مكتب وقوع

اين شيوه در اوايل قرن دهم هجرى پديد آمد، اوج آن در نيمه دوّم همان قرن انجام پذيرفت و تا اوايل قرن يازدهم تداوم يافت. مكتب وقوع حد فاصل بين دوره تيمورى و سبك هندى است. از خصوصيّات بارز اين مكتب آن است كه اتّفاقات و حالات عاشق و معشوق بر پايه حقيقت واقعيّت است به همين علّت مكتب وقوع «زبان حسب حال و واقعيّت» است. در اين مكتب شاعر سعى مى‏كند سخنش را بسيار ساده و بدور از هرگونه صنايع و تكلّفات ادبى بيان دارد.

شاعر شعرش را به صورت حكايت واقعى از آنچه كه بين عاشق و معشوق مى‏گذرد در قالب حقيقت در واقعيّت بيان مى‏دارد و به همين دليل است كه شعر با سوز و گدازى خاصّ بيان مى‏گردد.[1]

در مكتب وقوع، گويى عاشق با معشوق سر ستيز دارد، از ناز و نياز عاشقانه خبرى نيست، عاشق هرگاه بخواهد به معشوق دست مى‏يابد و اگر تمايلى به او نداشته باشد به راحتى دلبر ديگرى برمى‏گزيند، عاشق خود را در برابر معشوق خوار نمى‏كند و به آسانى از وى دل مى‏كَنَد.[2]

معشوق اين مكتب بى‏ارزش است، وصالش به آسانى ميسّر مى‏گردد و معشوق از اينكه از ديگر دلبران
برگزيده شده است، به خود فخر مى‏ورزد.[3]

وحشى در همين زمينه گفته است:



آه اين چه غرور است كه صد كشته گر افتد
دزديده هم از دور تماشا نكند كس



چندين سر بى‏جرم به دار است در آن كو
يك بار سر از ناز به بالا نكند كس



ديوان: 98



اين بس كه تماشايى بستان تو باشم
مرغ سرِ ديوار گلستان تو باشم



كافى است همين بهره‏ام از مايده وصل
كز دور مگس‏ران سر خوان تو باشم



اين منصب من بس كه چو رخش تو شود زين
جاروب‏كش عرصه جولان تو باشم



خواهم كه شود دست سراپاى وجودم
در شغل عنان گيرى يك ران تو باشم[4]

ديوان: 114

عاشق پيرو اين مكتب، خود را لايق عاشقى نمى‏داند، حقير و زبون است، فكر و خيال معشوق را در سر نمى‏پروراند، و رسيدن به معشوق و وصال يار را امرى غيرطبيعى و مخالف و مغاير با قانون روزگار مى‏داند، عاشق حتّى در روزگار وصال هم از زمان هجران و فراق مى‏انديشد، مى‏ترسد اين روزگار خوش به سر آيد وحشى اين موضوع را در غزل زير به زيبايى بيان مى‏دارد:



شراب لطف پر در جام مى‏ريزىّ و مى‏ترسم
كه زود آخر شود اين باده و من در خمار افتم ...الخ[5]




ديوان: 116

همان گونه كه گفتيم در مكتب وقوع اشعار به شكلى بسيار ساده و صريح و بدور از جناس لفظى و معنوى و ديگر پيرايه‏هاى ادبى بيان مى‏گردد. اين شيوه در اشعار شاعران پيشين كه جنبه وقوعى نيز داشته، وجود داشته است. از جمله كمال‏الدّين اسماعيل اصفهانى ملقّب به خلاّق المعانى گويد:



دوش بگذشتم و دشنام همى داد مرا
خدمتش كردم و پنداشت كه من نشنيدم
گرچه لعلش به سر ناخوشى آنها مى‏گفت
من از او خوشتر از اين هيچ سخن نشنيدم

*



دراز ديدم بر تو زبان بدگو را
براى مصلحتى يك دو روز دور شدم

*

و سعدى چنين بيان داشته است:



دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست
تا نگويند رقيبان كه تو منظورِ منى




*



دل پيشِ تو و ديده به جاى دگرستم
تا خصم نداند كه تو را مى‏نگرستم



*



دوش اى پسر مى‏خورده‏اى، چشمت گواهى مى‏دهد
بارى حريفى جو كه او مستور دارد راز را




*



هرگز وجود حاضر غايب شنيده‏اى؟
من در ميان جمع و دلم جاى ديگر است

امير خسرو دهلوى است:



خوش آن زمان كه به رويش نظر نهفته كنم
چو سوى من نگرد، زو نظر بگردانم



*



غلام آن نفسم كامدم چو خانه او
به خشم گفت كه از در كشيد بيرونش

*



چو رفتم بر درش بسيار، دربان گفت كاين مسكين
گرفتار است شايد كاين طرف بسيار مى‏آيد




قبل از اينكه طرز وقوع ايجاد گردد، شاعران غزلسرا از بابافغانى تقليد مى‏كردند و پس از آن لسانى شيرازى «تقليد را به تجدّد كشانيد» و به قول تقى‏الدّين اوحدى مؤلّف تذكره عرفات‏العاشقين، شعراى متأخّرين
چون شرف و شريف وحشى و محتشم و ضميرى و غيره از بابافغانى تقليد مى‏كردند.

شبلى نعمانى معتقد است واقعه‏گويى در غزل در شعر شعراى پيشين چون اميرخسرو دهلوى و سعدى شيرازى ديده مى‏شود. موجد آن را اميرخسرو دهلوى مى‏داند و بيان مى‏دارد كه شرف قزوينى، ولى دشت بياضى، وحشى يزدى آن را به اوج كمال رساندند.

پس از شرف جهان قزوينى، طرز وقوع شايع گشت به طورى كه بعضى از شاعران اين مكتب به «وقوعى» تخلّص مى‏كردند مانند «وقوعى‏تبريزى و وقوعى‏نيشابورى».

علماى برجسته اين دوره چون امير معين‏الدّين اشرف شيرازى مشهور به ميرزا مخدوم شريفى و متخلّص به اشرف، با سادات و بزرگان چون امير تقى‏الدّين محمّد شاه مير خراسكانى اصفهانى، تقى‏الدّين حسينى كاشى، ميرزا قوام‏الدّين جعفر آصفخان قزوينى، از شاهزادگان صفوى چون سلطان ابراهيم ميرزا و برادرش بديع‏الزمان ميرزابن بهرام ميرزابن شاه اسماعيل، بديع‏الزّمان ميرزاى بديعى، مظهرى كشميرى، ميرزاقلى ميلى، ولى دشت بياضى، محمّد ميرك صالحى، ضميرى، نورى، حسابى، هلاكى و غيره همگى تحت تأثير اين مكتب به زبان وقوع شعر مى‏سرودند.

تذكره‏نويسان عصرى، شعراى به شرح ذيل را داراى روش مكتب وقوع دانسته‏اند از جمله:

حالتى تركمان، حزنى اصفهانى، حيدرى سبزوارى، دخلى اصفهانى، رشكى همدانى، شرف جهان قزوينى، صالحى مشهدى، امير روزبهان صبرى، صبورى تبريزى، علوى فراهانى، فسونى تبريزى، قرارى گيلانى، قيدى شيرازى، لسانى شيرازى، مظهرى كشميرى، ملالى، ميلى هروى، نسبتى مشهدى، نطقى شيرازى، نورى اصفهانى، وحشى بافقى، وصلى رازى، وقوعى تبريزى، وقوعى نيشابورى، يقينى لاهيجى و ... .

صاحب تذكره ميخانه در مورد وحشى بافقى چنين نگاشته است: «... شاعرى متين و نكته‏پردازى رنگين است. اشعارش اكثر به طرز وقوع است. الحق كه اين فن را خوب ورزيده، و هرچه گفته ناخنى بر دل مى‏زند.»[6]

نمونه‏هاى فراوانى از مكتب وقوع و واسوخت در اشعار وحشى به چشم مى‏خورد و به همين علّت است كه اوّلاً زبانش را ساده، صريح و نزديك به زبان توده مردم نموده است، ثانيا اتّفاقات و ماجراهاى عشقى و عاشقيش حقيقى و واقعى به نظر مى‏رسد، ثالثا شعرش بر مبناى سبك واسوخت است يعنى شاعر از معشوقه
دلبندش روى مى‏گرداند و در پى معشوق و دلبر ديگر روانه مى‏گردد.[7]



شواهدى از شعر وحشى در مكتب وقوع:



چيست باز اين زود رفتن با چنين دير آمدن
بعد عمرى كامدى، بنشين زمانى پيش ما

*ديوان: 11



يك بار نام من به غلط بر زبان نراند
ما را شكايت از قلم مشكبار توست



بر پاره كاغذى دو سه مدى توان كشيد
دشنام و هرچه هست، غرض يادگار توست

*ديوان: 23



خود رنجم و خود صلح كنم، عادتم اين است
يك روز تحمّل نكنم، طاقتم اين است

ديوان: 27



ميلم همه جايى است كه خوارى همه آنجاست
با خصلت ذاتى چه كنم، فطرتم اين است

*ديوان: 28



ساختى كارم به يك پرسش كه از كارت كه برد
سخت پر كارى، نمى‏دانم كه استاد تو كيست؟



لب كنى شيرين و پرسى كيست، چون بينى مرا
بنده‏ام يعنى نمى‏دانى كه فرهاد تو كيست؟

*ديوان: 29



از قدح نوشيدن پنهانيش با ديگران
گر نمى‏داند كه آگاهم، چنين شرمنده چيست؟



از نكو خواهى است با او پند مهرآميز من
ورنه از اين گفت‏وگو سود و زيان بنده چيست؟

*ديوان: 33



چه لطفها كه در اين شيوه نهانى نيست
عنايتى كه تو دارى به من بيانى نيست



كرشمه گرم سؤال است، لب مكن رنجه
كه احتياج به پرسيدن زبانى نيست

*ديوان: 36 و 37



تو منكرى، و ليك به من مهربانيت
مى‏بارد از اداى نگاه نهانيت


*ديوان: 45



شكل مستانه و انكار شرابش نگريد
تا ندانند كه مست است، شتابش نگريد



آنكه گويد نزدم جام و زد آتش به دلم
چهره افروختن و ميل كبابش نگريد



تا نپرسيم از آن مست كه كى مى زده‏اى
چين بر ابرو زدن و ناز و عتابش نگريد

*ديوان: 69



تبسّمى ز لب دلفريب او ديدم
كه هرچه با دل من كرد آن تبسّم كرد[8]

*ديوان: 77

مكتب وقوع



خود رنجم و خود صلح كنم عادتم اين است
يك روز تحمّل نكنم طاقتم اين است

ديوان: 27

احمد گلچين معانى در مكتب وقوع اين شعر را جزو اشعار طرز وقوع دانسته است. مؤتمن نيز در تحوّل شعر فارسى اين بيت را واقعه‏گويى قلمداد كرده است.



مى‏نمايد چند روزى شد كه آزاريت هست
غالبا دل در كف چون خود ستمكاريت هست ... الخ



ديوان: 39

گلچين معانى در «مكتب وقوع در شعر فارسى» غزل را جزو اشعار طرز وقوع دانسته است.

*



در اين فكرم كه خواهى ماند با من مهربان يا نه
به من كم مى‏كنى لطفى كه دارى اين زمان يا نه




ديوان: 151

استاد زين‏العابدين مؤتمن در كتاب «تحوّل شعر فارسى» اين بيت را بنابر نظر شبلى نعمانى واقعه‏گويى دانسته و مى‏نويسد: كمتر به نظاير آن در ديوان غزلسرايان ديگر برمى‏خوريم.[9]



واقعه‏گويى ويژگى برجسته اين غزل است. احمد گلچين معانى در مكتب وقوع اين غزل را جزو اشعار وقوع دانسته است:



ز شبهاى دگر دارم تب غم بيشتر امشب
وصيّت مى‏كنم باشيد از من با خبر امشب ...

*ديوان: 15



من اگر اين بار رفتم، رفتم آزارم مكن
اين تغافلهاى بيش از پيش در كارم مكن
بنده مى‏خواهى ز خدمتكار خود غافل مباش
مى‏شود ناگه كسى ديگر خريدارم مكن
من كه مستم مجلست گرم است و شمع مجلسى
بزم خود افسرده خواهى كرد هشيارم مكن




*ديوان: 134

نمونه‏هايى از شعر مكتب وقوع در غزليّات وحشى:



باده اين شيشه بيش از ساغر اغيار نيست
بشكنيم از جاى ديگر ما خمار خويش را

*ديوان: 8



وحشى گرفت خاطر ما از حريم دير
رفتيم تا كجاست دگر آبخورد ما

*ديوان: 13



اى بى‏وفا برو كه برين عهدهاى سست
نى اندك اعتماد كه هيچ اعتماد نيست



رو رو كه وحشى آنچه كشيد از تو سست عهد
ما را بخاطر است، ترا گر بياد نيست

*ديوان: 34



مرا به كنگره وصل او صلا مزنيد
كه آن پرى كه شما ديده‏ايد بازم نيست



حديث ترك وفا گو زبان به صرفه بگو
كه اعتماد بر اين صبر حيله سازم نيست



صلاح كار در انكار عشق بينم ليك
تحمّلى كه بود پرده‏پوش رازم نيست


*ديوان: 36



گر شود ناچار و دندان بر جگر بايد نهاد
چاره خود كرده‏ايم جان جگر خواريم هست ... الخ

*ديوان: 39



مى‏توانم بود بى‏تو، تاب تنهاييم هست
امتحان صبر خود كردم شكيباييم هست ... الخ

*ديوان: 40 و 41



چو قصد رفتن آن كوى كرد وحشى گفت
كه فكر باطل و انديشه محالى هست

*ديوان: 41



نه احتراز از آن جانب است همواره
گهى ز جانب وحشى هم احترازى هست

*ديوان: 42



بود آن وقتى كه دشنام تو خاطر خواه بود
بنده بوديم و زبان ماجرا كوتاه بود ... الخ

*ديوان: 60



اظهار محبت به سگ كوى تو كرديم
گفتيم مگر دوست شود دشمن ما شد



*ديوان: 77



وحشى ز آستانه او بار بست و رفت
از ضعف چون تحمّل بار جفا نماند

*ديوان: 79



روم به جاى دگر دل دهم به يار دگر
هواى يار دگر دارم و ديار دگر ... الخ

*ديوان: 92 و 93



جستم از دام به دام آر گرفتار دگر
من نه آنم كه فريب تو خورم بار دگر ... الخ

*ديوان: 94



ترك ما كردى برو همصحبت اغيار باش
يار ما چون نيستى با هر كه خواهى يار باش ... الخ




*ديوان: 99 و 100



آنكه هر دم در ره او مى‏فكندم خويش را
راه مى‏گردانم اكنون هر كجا مى‏بينمش


*ديوان: 104



بست وحشى با دل‏خرّم از اين غمخانه رخت
چون گرفتارى كه خود را يابد از زندان‏خلاص

*ديوان: 105



تكيه كردم بر وفاى او غلط كردم، غلط
باختم جان در هواى او غلط كردم، غلط ...الخ

*ديوان: 105 و 106



مده از خنده فريب و مزن از غمزه خدنگ
رو كه ما را به تو من‏بعد نه صلح است و نه جنگ ... الخ



*ديوان: 108 و 109



دل باز رست از تو، ز بند زمانه هم
درهم شكست بند و در بند خانه هم ... الخ

*ديوان: 110



نيستيم از دوريت با داغ حرمان نيستيم
دل پشيمان است ليكن ما پشيمان نيستيم ... الخ




*ديوان: 113



مى‏توانم كه لب از آب خضر تر نكنم
ميرم از تشنگى و چشم به كوثر نكنم ... الخ

*ديوان: 116 و 117



مصلحت ديده چنين صبر كه سويش نروم
ننشينم برهش بر سر كويش نروم ... الخ

*ديوان: 118



ز كوى آن پرى ديوانه رفتم
نكو كردم خردمندانه رفتم ... الخ



*ديوان: 120



كشم تا كى غم‏هجران اجل گو قصد جانم كن
نمى‏ارزد به چندين دردسر جانى‏كه من دارم

*ديوان: 121



چو ديدم خوار خود را از در آن بى‏وفا رفتم
رسد روزى كه قدر من بداند حاليا رفتم...الخ

*ديوان: 132
من اگر اينبار رفتم، رفتم آزارم مكن
اين تغافلهاى بيش از پيش در كارم مكن ... الخ

*ديوان: 134



مشهور شهرى گشته‏اى وحشى چه رسوايى است‏اين
چندين به كوى او مرو خود را دگر رسوا مكن




*ديوان: 139



گرچه وحشى دل ازو بر كند، مى‏رنجد بجان
گر بد آن دلبر بد كيش مى‏گويم به او

*ديوان: 146



وحشى اين ديده كه گرديد همه اشك اميد
آب حسرت كن و از ديده فرو ريز و برو



*ديوان: 148



[1]×. سير غزل در شعر فارسى، دكتر سيروس شميسا: 159ـ161.

[2]×. تحوّل شعر فارسى، زين‏العابدين مؤتمن، انتشارات ظهورى: 210.

[3]×. همان: 265.

[4]×. همان: 269.

[5]×. همان: 243 و 244.

[6]×. مكتب وقوع در شعر فارسى، احمد گلچين معانى: 1ـ7.

[7]×. سير غزل در شعر فارسى، دكتر سيروس شميسا: 164.

[8]×. مكتب وقوع در شعر فارسى، احمد گلچين معانى: 545ـ552.

[9]×. تحوّل شعر فارسى، زين‏العابدين مؤتمن، انتشارات ظهورى: 385 و 388.
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
اصالت احساس در غزلها
(يعنى چه مقدار حقيقى و چه مقدار طبع‏آزمايى صرف است.)



همان گونه كه قبلاً توضيح داده شد، چون محتواى غزليّات وحشى از امورى است كه مستقيما و دقيقا از زندگى شخصى و احوال درونيش نشأت مى‏گيرد، از اينرو با زبان سليس و ساده به ابراز احساسات قلبى و مكنونات درونى خود مى‏پردازد. به تصريح مى‏توان گفت وحشى خالصانه‏ترين غزلها را سروده است. احساس وحشى همان احساس درونى و روحى وى است. احساس عشق و عاشقى و شوريدگى و پريشانى وجود اوست. از اينرو احساساتش از اصالت خاصّى برخوردار است كه از انگيختگى درونى و رويدادى واقعى برخوردار است. در واقع مى‏توان گفت نوعى حسب حال نويسى و واقعه‏گويى دارد و چون سخنش از دل برمى‏آيد لاجرم بر دل مى‏نشيند. البته وحشى گاهى احساسات درونيش را در قالب طبع‏آزمايى و هنرنمايى با استفاده از صنايع بديعى زيور و زينت مى‏بخشد ولى هيچ گاه مفهوم و مضامين را دشوار و مشكل نمى‏سازد.[1]



شواهدى از اصالت احساس حقيقى و واقعى در شعر وحشى:



گلشن حسنى ولى بر آه سرد ما مخند
آه اگر يابى كه تأثير هواى سرد چيست



*ديوان: 32



در ميان اشك شادى گم شدم روز وصال
اين چنين روزى كه ديدم خويش را گم‏مى‏كنم

*ديوان: 109



پشت رقيب را همه قرب است و منزلت
مردود درگه تو همين ما فتاده‏ايم

*ديوان: 124



صد فصل بهار آيد و بيرون ننهم گام
ترسم كه بيايى تو و در خانه نباشم

*ديوان: 125



ما اجنبى ز قاعده كار عالميم
بيهوده گرد كوچه و بازار عالميم



*ديوان: 130



شواهدى از اصالت احساس در قالب طبع‏آزمايى در شعر وحشى:



جگر زد آبله وز ديده مى‏چكد نمكاب
كه بخت شور به ريش جگر نمكريز است

*ديوان: 19



شده است ديده وحشى شكوفه‏دار و هنوز
در انتظار ثمر زان نهال نوخيز است

*ديوان: 19



اى خدنگ غمزه ضايع كن به ما هم ناوكى
تا بداند جان ما كاماجگاه تير كيست

*ديوان: 29



در گلستانى چو شاخ گل نمى‏جنبى ز جا
مى‏توان دانست كاندر پاى در خاريت هست

*ديوان: 39



ندارد اشتياق وصل شيرين، كوهكن، ورنه
به ضرب تيشه صد چون بيستون از پيش بردارد




*ديوان: 51
دى كه مى‏آمد ز جولانگاه شوقى مست ناز
نرگسش بر گوشه دستار خوش تركانه بود

*ديوان: 58



آن زلف مكن شانه كه زنجير دل ماست
بر هم مزن آن سلسله را شانه نگهدار

*ديوان: 94



برخاست باد شرطه و زورق درست ماند
از موج خيز رستم و ديدم كرانه هم

*ديوان: 110



محيط جانب من بين و عذر رفته بخواه
كه سخت رخش گريزى به زير زين دارم



مكن تغافل و مگذارم از كمند برون
كه صيد بيشه بسيار در كمين دارم



*ديوان: 124



حك كردنى چو نقطه سهويم بر ورق
ما خال عيب صفحه رخسار عالميم

*ديوان: 130



نوبهار آمد ولى بى‏دوستان در بوستان
آتشين ميلى است در چشمم نهال ارغوان

*ديوان: 139


[1]×. مؤتمن، زين‏العابدين: تحوّل شعر فارسى: 388 و 389.
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
انعكاس احوال شخصى در غزلهاى وحشى

عشق در غزليّات سبك هندى به طور واحد و چشمگير وجود ندارد زيرا تعدّد و تنوّع مطالب مختلف در قالب غزل موضوع، عشق را كم‏رنگ كرده است، وحشى و شاعران هم‏سبك او غزل را براى عشق مى‏سرودند، تا به بيان احساسات و حالات درونى و عاطفى خود بپردازند. در واقع خالصانه‏ترين و صميمانه‏ترين غزلهاى عشقى زبان فارسى متعلّق به وحشى است. با نيم نگاهى به غزليّات وحشى درمى‏يابيم وحشى از پند و اندرز و حكمت و فلسفه و عرفان و تصوّف و اخلاق و ديگر اصول معنوى سخنى به ميان نياورده بلكه غزل را اختصاص داده است به بيان احوال شخصى خود، وى با سوز و گداز و شور و اشتياقى غيرقابل وصف به سرودن غزل مى‏پردازد و اين ناشى از درون پردرد و رنج اوست كه بر اشعارش اثر مى‏گذارد. با اينكه سعدى و حافظ از سردمداران و گويندگان برجسته شعر فارسى هستند؛ اشعارشان به سوزناكى و پرالتهابى وحشى نيست. وحشى هيچ‏گاه قصد تفنّن و تصنّع و آوردن لغات و تعبيرات عجيب و غريب نداشته و شعر را وسيله‏اى براى شهرت و پر نمودن ديوان و فضل فروشى قرار نداده بوده؛ بلكه آن را براى بيان حالات روحى و درونى خود كه سينه‏اى پرسوز و قلبى پرگداز داشته به كار برده؛ هرچند غزلهايش كوتاه است ولى اين غزلهاى كوتاه حكايت از مكنونات قلبى وى است كه بى‏قرار و شيدا و آشفته است. او براى بيان احساسات لطيف و پاكش به تكلّف و زيورآرايى كلام متوسّل نمى‏گردد. وحشى شوريده در همه عمر عاشقِ معشوقى بوده و قلبش در پى زيبارخسارى مى‏تپيده، اشعارش حاكى از آشفتگى‏ها، بيقراريها، ناكاميها، حسرتها و جور و جفاهاى معشوق است. به وسيله غزل دردهاى درونى خود را تسكين مى‏بخشد. دردهايى كه هميشه همراهش هستند و درونش را متبلور مى‏سازند و به همين علت است كه احوال شخصى و خصوصى و درونيش دقيقا در شعرش منعكس مى‏گردد و خواننده را از عاشقى و سرگردانى و شيفتگى و شوريدگيش مطّلع مى‏سازد.[1]

اكثر مضمونهاى شعر وحشى از زندگى خصوصيش نشأت گرفته است ـ از حالات و روابطش با معشوق جفاپيشه‏اش ـ ، به همين علّت است كه در بيان كلمات و تعبيرات و اصطلاحات از زبان توده مردم و فرهنگ عمومى مدد مى‏گيرد و همين امر باعث مى‏گردد معانى و مضامين خيلى ساده و بدور از هرگونه تكلّف به سادگى و روانى به ذهن منتقل گردد و خواننده منظور شاعر عاشق‏پيشه ما را دريابد. وحشى چون سعدى و حافظ در بيان عشق و عاشقى محتاطانه و محافظه‏كارانه عمل نمى‏كند، بلكه با تمام وجود و با زبان خود در ساده‏ترين شكل شعر مى‏سرايد و چون عامل درونى و سوز قلبى محرّك شعر سرودنش گشته است غزلهايش از وحدت معنى و انسجام و يكپارچگى خاصّى برخوردار است.[2]





از تو همين تواضع عامى مرا بس است
در هفته‏اى جواب سلامى مرا بس است



*ديوان: 27



دلتنگم و با هيچ كسم ميل سخن نيست
كس در همه آفاق به دلتنگى من نيست

*ديوان: 35



دل رشك‏پرور من همه سوخت چون نسوزد
كه به غير داغ كارى ز تو تندخو نيايد

*ديوان: 89



تو زود رنج تغافل‏پرست وه چه بلندى
چه گفته‏ام كه سلامم دگر جواب ندارد

*ديوان: 90



سود وحشى چهره بر خاك درش چندان كه شد
هم خجل از راه او هم منفعل از روى خويش






*ديوان: 100



از تندى خوى تو گهى ياد نكردم
كز درد نناليدم و فرياد نكردم

*ديوان: 122



جانا چه واقع است بگو تا چه كرده‏ايم؟
با ما چه شد كه بد شده‏اى ما چه كرده‏ايم؟

*ديوان: 128



پيش تو بسى از همه كس خوارترم من
زان روى كه از جمله گرفتارترم من

*ديوان: 137



از براى خاطر اغيار خوارم مى‏كنى
من چه كردم كاين چنين بى‏اعتبارم مى‏كنى؟

*ديوان: 160


[1]×. تحول شعر فارسى، زين‏العابدين مؤتمن: 383ـ385.

[2]×. همان: 388 و 389.
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
مقايسه غزلهاى وحشى و ديگر گويندگان سبك هندى

بين سبك وحشى و ديگر گويندگان سبك هندى تفاوت فاحشى ديده نمى‏شود. كلمات و تركيبات و تعبيرات بسيار به هم شبيه‏اند و داراى لفظ و لحن يكسانند از اين رو مى‏توان گفت وحشى از روش معمول زمان خويش تتبّع مى‏نموده است به گونه‏اى كه به زبان عمومى مردم و نزديك به فهم آنان سخن مى‏گفته است: كلمات و اصطلاحات و تعبيراتى چون كم‏محلى، بى‏ملاحظه، پُر خوبى، پر دورم، خاكم به سر، نگاهى زير پاى كن، گرم اختلاط، پريشان اختلاط، با كسى بد شدن، از من بگردان، غلط نكنم و غيره ديده مى‏شود كه در آثار پيشينيان كمتر به كار رفته است.





تويى كه عزّت ما مى‏برى به كم‏محلى
وگرنه خوارى عشقت هلاك صحبت ماست



*ديوان: 22





شكفتگيش چو هر روز نيست حالى هست
اگر غلط نكنم از منش ملالى هست



*ديوان: 41



اگر با من چنين ماند پريشان اختلاط من
از اين بدتر شود حال پريشانى كه من دارم

*



جانا چه واقع است؟ بگو تا چه كرده‏ايم؟
با ما چه شد؟ كه بد شده‏اى ما چه كرده‏ايم؟

*ديوان: 128

در ديوان غزليّات وحشى به اشعارى برمى‏خوريم كه قرابت زيادى با اشعار سبك هندى دارد. مانند نمونه‏هاى زير:



هر متاعى را در اين بازار نرخى بسته‏اند
قند اگر بسيار گردد نرخ شكّر نشكنيم

*ديوان: 117



قرب تا حاصل نشد دودم ز خرمن برنخاست
اتّحاد شمع برق خرمن پروانه بود

*ديوان: 58



پروانه كه و محرمى خلوت فانوس
چون در حرم شمع ره باد نباشد

*ديوان: 57



نه از سوز محبّت بى‏نصيبم همچو پروانه
كه در هر انجمن گرد سر شمعى دگر گردم



ديوان: 119

*

ديگر اينكه چون بيشتر غزلهاى وحشى داراى وزنهاى بلند و سنگين است به سبك هندى شباهت بسيارى دارد، ولى تعداد ابيات وحشى از ابيات ديگر گويندگان سبك هندى كوتاه‏تر است. مهمترين مسأله‏اى كه سبك وحشى را از سبك هندى متمايز مى‏سازد جنبه‏هاى معنوى غزل خصوصا «عشق» است. در غزليّات سبك هندى به علّت مختلف و گوناگونى موضوع در قالب غزل چندان توجّهى به مسأله عشق مبذول نگشته است در حاليكه در غزلهاى وحشى و شاعران هم‏سبك به موضوع عشق بسيار اهمّيّت مى‏داده‏اند و مسير سرودن غزل حول محور عشق و عاشق و معشوق و شرح دلدادگيهايش بوده است و بدون شك مى‏توان اين دسته از غزلها را خالصانه‏ترين و جذّابترين غزلهاى عشقى زبان فارسى به شمار آورد. زيرا شاعر براى سرودن آن از حالات قلبى و عواطف و احساسات درونى خود كمك مى‏گرفته است و قصد تفنّن و تصنّع و تكلّف و صنعت‏پردازى نداشته است بلكه موضوع عشق را در قالب غزل در جهت ابراز احساسات قلبى خود بوده است. در غزليّات وحشى به موضوعات پند و اندرز و حكمت و فلسفه و عرفان و تصوّف و غيرو اشاره‏اى نشده است ولى نبايد گمان كرد كه فقدان اين مطالب باعث كاهش ارزش معنوى غزليّات او گشته است
بلكه غزلهاى سوزان و آتشين او در تمام ادوار، سوزنده‏ترين و پرالتهاب‏ترين غزلهاى عشقى زبان فارسى محسوب مى‏شده است. جالب اين است كه صاحب تذكره آتشكده و مجمع‏الفصحا كه از مخالفان سرسخت شعراى هم عهد وحشى هستند اشعار پرسوز و گداز را وحشى را ستوده‏اند. وحشى شاعر پاكبازى است كه هيچ گاه شعر را در خدمت مقاصد و غرضهاى شخصى، كسب آوازه و نام و جاه، وسيله معيشت و تفاخر قرار نداده است. او عاشقى دردمند است كه قصد دارد از طريق سرودن شعر سوز و غم و درد درون آشفته و پريشان و سرگردانش را به منصه ظهور برساند. از تمام غزلهاى وى اين پريشانى و آشفتگى نمودار است. وحشى براى بيان بيقرارى خود به اطالت كلام و يا صنايع و تكلّفات ادبى نمى‏پردازد و به همين علت است كه جالب‏ترين و خالصانه‏ترين احساسات قلبى‏اش را عرضه مى‏دارد و بيان عشق و عاشقى او حقيقى و واقعى جلوه‏گر مى‏شود نه مجازى و تصنّعى. آنچه از اشعار وحشى بافقى برمى‏آيد اين است كه او در تمام عمر عاشق و شيفته بوده و قلبش براى رخسار ماهرويى مى‏تپيده و «سينه‏اى آتش‏افروز» و «دلى پرسوز» داشته است. اشعارش از ناكاميها و خواريها و درد و رنجهاى او حكايت مى‏كند. و پيداست چنين شخصى با اين كيفيّات و حالات در سرودن غزل موضوع عشق را با ديگر موضوعات آميخته نمى‏كند و كلاًّ از عشق سوزنده دم مى‏زند. از آنجايى كه وحشى تمام همّ و غمّش متوجّه معشوق بوده است، چون سخن‏سرايان گذشته از خود ستايش نكرده و يا ممدوحى را به جز چند مورد نستوده است او حتّى كمتر به توصيف زيباييهاى معشوق پرداخته بلكه ترجيح مى‏داده است كه و ارادت قلبى خود را به نظم درآورد و چون مى‏خواسته كه اشعارش خلوص و لطافت خود را از دست ندهد و به سوى ديگر منحرف نگردد از هرگونه تصنّع و تكلّف خوددارى نموده به طورى كه به زبان محاوره نزديك گشته است.

با نيم نگاهى به غزليّات سعدى و حافظ درمى‏يابيم كه حالات و كيفيّات عاشقانه را چون وصل و هجران، ناز و نياز، قهر و آشتى، سفر معشوق، نامه و پيغام فرستادن عاشق، غيرت عاشق، وجود رقيب و مدّعى، به طور كلّى و مختصر بيان شده است. در حاليكه در غزليّات وحشى از جزييّات و نكته‏هاى ظريف و دقيق حالات و احساسهاى عشقى ديده مى‏شود. وحشى اين حالات را با بيانى آتشين و كلامى سوزنده و پرشور بيان داشته است كه انسان را تحت تأثير قرار مى‏دهد. شبلى نعمانى صاحب كتاب شعرالعجم اين نوع غزل را
وقعه‏گويى ناميده و بيان مى‏دارد از پيشينيان صرفا سعدى و اميرخسرو گاهى غزليّاتى به اين روش سروده‏اند.

براى روشن‏تر شدن موضوع شواهدى از غزليّات وحشى را مى‏آوريم:



چيست باز اين زود رفتن يا چنين دير آمدن
بعد عمرى كامدى بنشين زمانى پيش ما

*ديوان: 11





مستحق كشتنم خود قائلم زارم بكش
بيگنه مى‏كشتيم اكنون گنهكارم بكش

*ديوان: 103



اى كه هرگز غافل از ياد رقيبان نيستى
هيچ عيبى نيست از ما نيز گاهى ياد كن

*ديوان: 138



دو هفته رفت كه ننواختى به نيم نگاهم
هنوز وقت نيامد كه بگذرى ز گناهم

*ديوان: 115



خود رنجم و خود صلح كنم عادتم اين‏است
يك روز تحمّل نكنم طاقتم اين است

*ديوان: 27

همان گونه كه ملاحظه مى‏كنيد مضامين اشعار بالا از امورى گرفته شده كه نشانگر زندگى خصوصى و شخصى و حالات و روابط عاشقانه وحشى با معشوقش است كه به شيوه مكالمات عمومى نزديك شده و بدون تصنّعات و تكلّفات شعرى است در حالى كه غزلسرايان نامورى چون حافظ و سعدى در سرودن غزل به جنبه فنون و بلاغت و صناعات ادبى و جنبه لفظى و معنوى نظر داشته‏اند؛ و در بيان حالات عشق و عاشقى نوعى محافظه‏كارى و احتياط به خرج داده و از پرداختن به امور جزيى خوددارى نموده‏اند.

همان گونه كه قبلاً نيز گفتيم محرّك درونى و حالات نفسانى باعث شده است كه احساسات وحشى برانگيخته گردد و زبان به شعر سرايد و چون رويدادى واقعى ايجاد مى‏گشته تا وى از سر سوز و گداز سخن‏سرايى كند، از اين رو غالب غزلها داراى وحدت موضوع و معنى‏اند كه به شيوه وقعه‏نويسى و حسب‏حال
گويى نزديك مى‏گردد.

وقتى كه معشوق وحشى عاشقى نو پيدا مى‏كند وحشى از سردرد مى‏گويد:



تازه شد آوازه خوبى گلستان تو را
نغمه‏سنج نو مبارك باد بستان تو را



خوان زيبايى به نعمتهاى ناز آراست حسن
نعمت اين خوان گوارا باد مهمان تو را



مدّعى خوش كرد محكم بر ميان دامان‏سعى
فرصتش بادا كه گيرد سخت دامان تو را



باد پيمان تو با اغيار يارب استوار
گرچه امكان درستى نيست پيمان تو را

*ديوان: 4 و 5

وحشى از اينكه معشوق با رقيبان مى مى‏خورد او را از اين عمل بازمى‏دارد:



قصّه مى خوردن شبها و گشت ماهتاب
هم حريفان تو مى‏گويند پيش از آفتاب



مجلسى دارىّ و ساغر مى‏كشى تا نيمشب
روز پندارى نمى‏بينم چشم نيمخواب



باده گر بر خاك ريزى به كه در جام رقيب
مى‏خورد با او كسى حيف از تو و حيف از شراب




*ديوان: 13 و 14

غزل زير را گويند وحشى در شب مرگ خود سروده است:



ز شبهاى دگر دارم تب غم بيشتر امشب
وصيّت مى‏كنم باشيد از من باخبر امشب



مباشيد اى رفيقان امشب ديگر ز من غافل
كه از بزم شما خواهيم بردن دردسر امشب



مگر در من نشان مرگ ظاهر شد كه مى‏بينم
رفيقان را نهانى آستين بر چشم تر امشب



مكن دورى خدا را از سر بالينم اى همدم
كه من‏خود را نمى‏بينم چو شبهاى دگر امشب



شرر در جان وحشى زد غم آن يار سيمين تن
ز وى غافل مباشيد اى رفيقان تا سحر امشب

*ديوان: 15

وحشى عاشق با اين كه خطايى از او سرنزده پوزش مى‏طلبد:



بگذران دانسته گر از ما ادايى سر زده است
بوده نادانسته گر از ما خطايى سرزده است ...



التفات ابر رحمت نيست ورنه بر درت
تخم مهرى كشتم و شاخ وفايى سرزده است

*ديوان: 24



منع نمودن وحشى از سفر معشوق:



ياران خداى را به سوى او گذر كنيد
باشد كش اين خيال ز خاطر بدر كنيد ...



از حال ما چنان كه در او كارگر شود
آن بى‏محل سفر كن ما را خبر كنيد



منعش كنيد از سفر و در ميان منع
اغراق در صعوبت رنج سفر كنيد



گر خود شنيد جان ز من و مژده از شما
ور نشنود مباد كه اينجا گذر كنيد

*ديوان: 89

ساده‏لوحى معشوق موجب دل نگرانى وحشى شده است و از خدا حفظ آبرويش را مى‏طلبد:



الهى از ميان ناپسندان بر كران دارش
ز دام حيله مردم‏فريبان در امان دارش ...

*ديوان: 103

وحشى وقتى از معشوقش آزرده خاطر مى‏گردد با سخنان شكوه‏آميز كه بوى مكتب وقوع مى‏دهد، مى‏گويد:



ما چون ز درى پاى كشيديم كشيديم
امّيد ز هر كس كه بريديم، بريديم



دل نيست كبوتر كه چو برخاست نشنيد
از گوشه بامى كه پريديم، پريديم



رم دادن صيد خود از آغاز غلط بود
حالا كه رماندىّ و رميديم، رميديم ...

*ديوان: 112

وحشى چون پيروان مكتب وقوع وقتى كه دل از يار ديرين بر مى‏كَنَد، مى‏سرايد:



نيستيم از دوريت با داغ حرمان نيستيم
دل پشيمان است ليكن ما پشيمان نيستيم



گرچه از دل مى‏رود عشق به جان آميخته
با وجود اين وداع صعب، گريان نيستيم



گو جراحت كهنه شو ما از علاج آسوده‏ايم
درد گو ما را بكش در فكر درمان، نيستيم



آنچه ما را خوار مى‏كرد آن محبّت بود رفت
گو به چشم آن مبين ما را كه ما آن نيستيم ...

*ديوان: 113

از آنجايى كه زيبايى ظاهرى ناپايدار است و حسن، عشق مى‏آفريند با زوال زيبايى عشق آتشين هم رو به افول مى‏رود:
انجام حسن او شد پايان عشق من هم
رفت آن نواى بلبل بى‏برگ شد چمن هم



كرد آن چنان جمالى در كنج خانه ضايع
بر عشق من ستم كرد بر حسن خويشتن هم ...



وحشى حديث تلخ است بار درخت حرمان
گويند تلخكامان زين تلخ‏تر سخن هم

*ديوان: 121

معشوق وحشى جفاپيشه است و وحشى با لحنى لطيف كه توأم با روش مكتب وقوعى است، او را به ترك جفا دعوت مى‏كند:



من گر اين بار رفتم، رفتم آزارم مكن
اين تغافلهاى بيش از پيش در كارم مكن



بنده مى‏خواهى ز خدمتكار خود غافل مباش
مى‏شود ناگه كسى ديگر خريدارم مكن



من كه مستم مجلست گر هست و مير مجلسى
بزم خود افسرده خواهى كرد هشيارم مكن ...

*ديوان: 134

وحشى پاكباز و وارسته هرگاه متوجّه مى‏شود كه معشوق جفاپيشه‏اش گرفتار عشق گشته است؛ غزل ذيل را براى معشوقِ معشوق مى‏فرستد كه مبادا معشوقش را آزار دهد:



اى كه دل بردى ز دلدار من آزارش مكن
آنچه او در كار من كرده است در كارش مكن



گرچه تو سلطان حسنى دارد او هم كشورى
شوكت حسنش مبر بى‏قدر و مقدارش مكن



انتقام از من كشد مپسند بر من اين ستم
رخصت نظاره‏اش ده، منع ديدارش مكن



اين چه گستاخى است وحشى تا چه باشد حكم ناز
التماس لطف با او كردن از يارش مكن

*ديوان: 142

گويا وحشى معلّم معشوق آزارى داشته است كه خطاب به وى مى‏گويد:



لاله‏اش از سيليت نيلوفرى شده آه‏آه
اى معلّم شرم از آن رويت نشد رويت سياه



اى معلّم اى خدا ناترس اى بيدادگر
من گرفتم دارد او هم سنگ حسن خود گناه



كرد رويت صد نگاه جانفزا از بهر عذر
خونبهاى صد هزاران چون تو ناكس هر نگاه



باد دستت خشك همچون خامه آن ماهرو
باد رخسارت سيه چون مشق آن تابنده ماه



جان من معذور فرما من نبودم با خبر
زندگى را ورنه من مى‏ساختم بر وى تباه
اين زمان هم غم مخور دارم براى كشتنش
همچو وحشى تير آه جانگداز عمر، كاه[1]

*ديوان: 150

آخرين شاعرى كه غزليّات او بوى شيوه عراقى را مى‏دهد بابافغانى است و پس از او وحشى است كه منظومه‏هاى غنايى عاشقانه و مثنويهاى شيرين و فرهاد لطيفش مشهور خاصّ و عام است. غزلهاى دلنشين و شيواى وحشى، از سوز و گدازى بهره‏مند است كه نمايانگر حالات درونى، پاكبازى، وارستگى و شيدايى اين عاشق بيقرار و حسرت مانده است.

معتقدان و شعرشناسان بر اين موضوع متّفق‏القول‏اند كه «غزلهاى او از حيث اشتمال بر عوامل حاد و احساسات تند و انعكاس شديد شاعر در برابر تأثيرات باطنى، قابل توجّه و شايسته كمال اعتناست.»

على‏قلى‏خان واله داغستانى در «رياض‏الشعرا» مى‏نويسد:

«متتبّع روش بابافغانى است و ليكن شوخى كلام را به طرز وى افزود و تغييرى در طور باباى مرحوم داده است كه بعضى از آنها بسيار شيرين و نمكين افتاده و بعضى ديگر، سست و كم‏رتبه واقع شده.»

ابوطالب تبريزى در خلاصه‏الافكار مى‏نويسد:

«مولانا وحشى از شعراى امتيازى و متتبّعان طرز بابافغانى شيرازى است مگر اينكه شوخى كلام و بستن روزمرّه عوام بر آن افزوده و از عهده آن امر جديد چنانچه بايد برآمده.

تقى‏الدّين اوحدى بليانى شعر وحشى را داراى شيوه جديد كه توأم با نمكين است، معرّفى كرده است.

خود وحشى نيز به تازگى طرز شعرش در مثنوى خلدبرين اقرار كرده:



طرح نوى در سخن انداختم
طرح سخن نوع دگر ساختم



ساخته‏ام من به تمنّاى خويش
خانه‏اى اندر خور كالاى خويش



هيچ كسم نيست در همسايگى
تا زندم طعنه بى‏مايگى



جهد كنم تا به مقامى رسم
گام نهم پيش و به كامى رسم ...


*ديوان: 387

وحشى داراى 397 غزل و 2366 بيت است و مى‏توان گفت كه در غزل از بابافغانى پيروى كرده، از به كار بردن واژه‏هاى عاميانه ابايى نداشته، سخنش ساده و صريح و روان و دلنشين و بدون تكلّف و تصنّع است، او سعى كرده از به كار بردن واژه‏هاى عربى و تركيبهاى قلنبه و ناخوشايند و دلخراش خوددارى كند و عواطف و احساسات لطيف خود را بيان دارد.

شاهد مثال:



ــ آن كس كه مرا از نظر انداخته اين است
اين است كه پامال غمم ساخته، اين است...الخ




*ديوان: 28



ــ وقت برقع ز رخ كشيدن نيست
رخ بپوشان كه تاب ديدن نيست ... الخ

*ديوان: 35



ــ روم به جاى دگر، دل دهم به يار دگر
هواى يار دگر دارم و ديار دگر ... الخ

*ديوان: 92

سادگى و صراحت غزلهاى فوق كه بدون ابهام و تعقيد و پيچيدگى است حكايت از زبان سليس و بيان روان وحشى دارد.

البته شايان ذكر است در بعضى از غزلهاى وحشى، شيوه جديدى را كه در آن زمان رو به گسترش بود، يافت مى‏شود: مانند غزلهاى زير:



ــ بار فراق بستم و جز پاى خويش را
كردم وداع جمله اعضاى خويش را ... الخ

*ديوان: 7



ــ امروز ناز عذر جفاهاى رفته خواست
عذرى كه او نخواست، تبسّم، نهفته خواست ... الخ




*ديوان: 20



ــ به زير لب حديث تلخ كان بيدادگر دارد
بود زهرى كه بهر كشتن ما در شكر دارد ... الخ[2]






*ديوان: 51

تعداد ابيات غزليّات وحشى كوتاه است و حدودا بين 5 و 7 بيت است. غزلى چهاربيتى دارد با اين مطلع:



مستحق كشتنم خود قائلم زارم بكش
بى‏گنه مى‏كشتيم اكنون گنه‏كارم بكش[3]



سخن گويندگان اين عصر توأم با افراط و تفريط است و حالت عادى و معمولى ندارد. اگر در مورد شعراى پيشين سخن گويند، آنان را بسى از خود پايين‏تر مى‏دانند و اگر اظهار فروتنى و خشوع نمايند خود را از گدايان كوى معشوق پست‏تر مى‏شمرند. گاهى در برابر معشوق مملوّ از نازند و گاه پر از نياز.[4]

در آغاز عهد صفوى بابافغانى از شاعرانى است كه نخستين آثار شيوه اصفهانى را در سبك شعرى او مى‏بينيم. كسانى كه از فغانى پيروى مى‏كردند با زبانى بدون تعقيد و پيچيدگى‏هاى لفظى و معنوى شعر مى‏سرودند، ولى ديرى نپاييد به علّت بى‏توجّهى پادشاهان مذهبى و ترويج مذهب تشيّع، شعر حالت تنزّل را پيمود. بيشتر شاعران ايرانى به علّت اين ركود و عدم توجّه پادشاهان صفوى به اشعارشان، به سوى سرزمين هندوستان روانه شدند و روش فغانى و وحشى را تتبّع نمودند كه با شيوه عراقى تفاوت داشت. بعضى از سخن‏سرايان در آوردن تشبيهات و كنايات و استعارات نامعقول و كلمات محاوره و مبتذل و عاميانه افراط كردند و به ساختن مضامين ديرياب و دور از ذهن همّت گماردند و شعر فارسى را به ابتذال كشاندند.[5]

بايد گفت شاعرانى چون بابافغانى شيرازى، وحشى بافقى، محتشم كاشانى، لسانى شيرازى داراى سبكى بين هندى و عراقى بودند و به هندوستان نيز سفر نكردند از اين رو تذكره‏نويسان حتّى آذر بيگدلى شيوه آنها را هندى نخوانده‏اند.

بديهى است شيوه‏اى كه نخستين پايه‏هاى آن در قرن هشتم گذاشته شد و اثرات آن كمى قبل از آغاز
حكومت صفويان جلوه نمود و به وسيله شاعران اصفهان تا نيمه دوّم قرن دوازدهم هجرى به كمال رسيد بايد «شيوه اصفهانى» يا «صفوى» ناميده شود.[6]

لازم به ذكر است عرفى، نظيرى، وحشى، يزدى، شفايى افكار و خيالات مختلفى را در شعر فارسى ايجاد كردند و نكته‏هاى خاصّ را در اسرار و حالات و كيفيّات عاشقى بيان داشتند كه هرگز پيشينيان از آن نكته‏هاى ظريف و دقيق و حساس ياد نكرده بودند.[7]

بايد گفت غزلى مورد قبول طبع ديرپسند صاحبنظران قرار مى‏گيرد كه توأم با عواطف و احساسات رقيق و لطيف باشد بهترين گواه اين مورد اشعار غزلهاى وحشى است كه حاوى سوز و گداز و درد و اشتياق است، هر چند شعر وحشى فاقد كيفيّت لفظى است و جنبه پرشكوه ادبى و فنى را ندارد ولى قبل از اينكه شاعر باشد، عاشقى دلسوخته و پريشان‏خاطر است و اين شيفتگى و شيدايى او كيفيّت كارى را بالا برده و سخنش را دلنشين و جذّاب نموده است.[8]

بعضى مى‏پندارند اشعار صائب و ديگر پيروان سبك هندى خالى از شور و احساسات نيست و مشخّص است كه شرح دلدادگيها و عشق و عاشقيهاى اشعار سعدى و حافظ در درجه بالاترى قرار گرفته است ولى به تصريح مى‏توان بيان كرد كه شعراى سبك هندى در حدّ خود شور و اشتياقهاى عاشقانه و دلدادگيها و بيقراريها را به طور كامل بيان داشته‏اند.[9]

همانگونه كه قبلاً متذكّر شديم معشوق وحشى بدخلق، جفاپيشه و ستمگر است ولى وحشىِ طبيعت بلند از اين عمل معشوق احساس رضايت و خشنودى مى‏كند به عنوان مثال:



خدايا با منش خوش سرگران دارىّ و خرسندم
نه‏تنها با من و بس با همه كس سرگران دارش[10]

*ديوان: 103

از اوايل قرن دهم تا دوره بازگشت ادبى گويندگانى چون لسانى، غزالى، وحشى و محتشم مخصوصا عرفى به سادگى زبان، و به دور از تكلّفات و تصنّعات ادبى اهتمام ورزيدند. عرفى از آن دسته از شاعرانى است
كه با خَلق تركيبهاى تشبيهى و استعارى نو و بديع كه به دور از تكلّفات و آرايشهاى لفظى و معنوى بوده است، به زبان محاوره نزديك مى‏گردد ولى به زبان تخاطب در شعرش، استفاده نمى‏كند. ملاّعبدالباقى نهاوندى روش عرفى را طرز تازه انگاشته است و خاطرنشان مى‏سازد «الحال در ميانه مستعدان اهل زمان معروف است و سخن‏سنجان تتبّع او مى‏نمايند.»[11]

وحشى و عرفى سراپا در اشتياق ديدار و وصال معشوق‏اند.

وحشى:



مژده وصل توام ساخته بى‏تاب امشب
نيست از شادى ديدار مرا خواب امشب ...

ديوان: 14

عرفى:



چگونه مانع نظاره‏ام شوى كه مرا
ز شوق روى تو سرتا قدم نگه خيز است

*شعرالعجم: 98

عاشق در حالت عشق خود را فراموش مى‏كند و صدمه دنيوى را به جان و دل مى‏پذيرد:

وحشى:



به سوداى تو مشغولم ز غوغاى جهان فارغ
ز هجر دايمى ايمن ز وصل جاودان فارغ ...

ديوان: 107

عرفى:



در دل ما غم دنيا غم معشوق شود
باده گر خام بود پخته كند شيشه ما

*شعرالعجم: 98

معشوق ستم‏پيشه و جفاكار است:

وحشى:



خنجركشى ما ز تو قطع نظر كنيم
كى مى‏بريم از تو، تو را در خيال چيست

ديوان: 34



عرفى:



به ملك هستى من رو نهاده سلطانى
كه ما به صلح دهيم او به جنگ مى‏گيرد

*شعرالعجم: 98

معشوق زيبايى و بى‏نيازى را توأم مى‏سازد:

وحشى:



اسير جلوه هر حسن عشقبازى هست
ميان هر دو حقيقت نياز و نازى هست



ز هر درى كه نهد حسن پاى ناز برون
بر آستانه آن در سر نيازى هست

ديوان: 42

عرفى:



حسن را از شيوه‏ها گاهى بود ميلى به ناز
ور نه موسى بى‏طلب صد ره تماشا كرده بود

*شعرالعجم: 99

عاشق نگاه‏هاى معشوقانه دلبر را هيچ گاه از ياد نمى‏برد و دايما به آن مى‏انديشد:

وحشى:



خوش است چشم به چشم تو و نگاه نهانى
رسالت دل و جان سوى هم ز راه نهانى

ديوان: 159

عرفى:



هر متاعى كز نگاهش مى‏خرم در روز وصل
مى‏نشينم گوشه‏اى وز خود مكرّر مى‏خرم

*شعرالعجم: 99

عشق توأم با سوز و گداز و غم و درد و رنج و اندوه است:

وحشى:
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
وحشى و پيروى او از غزلهاى سعدى و ديگران

از آنجايى كه در دوران وحشى شاعران در اشعارشان به اقتفاى شاعران ديگر مى‏رفتند و مضمون‏يابى مى‏نمودند، وحشى نيز در سرودن اشعارش به غزلهاى ديگران و بخصوص شاعران پيشين نظر داشته و به استقبال و اقتفاى آنان مى‏رفته است. حتّى غزلى هم‏رديف و هم‏قافيه با شعر شاعران گذشته، شعر مى‏سروده است.

وحشى در سرودن اشعارش به جامى، حافظ، سعدى، هلالى جغتايى، شريف تبريزى، و غيره نظر داشته كه شواهدى در اين زمينه آورده مى‏شود.

وحشى از ميان سرايندگان مشهور بيشتر به نظامى و سعدى توجّه داشته و حتّى اشعارشان را «تضمين» مى‏نموده است:

... كشيدم از جگر آهى و گفتم
مگر نشنيده‏اى حرف بزرگان
«زمين شوره سنبل بر نيارد
در او تخم و عمل ضايع مگردان»

*ديوان: 287



چه كنم كان نمى‏توان كرد
تو كه صد من دل و شكم دارى



«اسب لاغر ميان به كار آيد
روز ميدان، نه گاو پروارى»


*ديوان: 290

بيت زير گويا به بيت انورى نظر داشته است:

وحشى:



جهان را بخششت بى بحر و كان است
دل و دستت به جاى بحر و كان است

*ديوان: 193

انورى:



شب همه شب دعا كنم تا كه به روز من شوى
دل به ستمگرى دهى كاو بدهد سزاى تو

*ديوان: 146

غزليّات سعدى و حافظ در باب راز و نيازهاى عاشقانه و تحمّل مصايب و سختى‏هاى عشق از جانب معشوق و بيقرارى و ناشكيبايى او در تمام مسير راه پرصعوبت عشق است ولى تمام اين موارد به شيوه كلّى و به طور اجمال گفته شده است؛ در حالى كه وحشى سوز و گدازهاى عاشقانه و روابط عاشق و معشوق را جزء به جزء بيان داشته است. وى به حالات و واردات قلبى و عشقى معشوق مى‏پردازد و با بيانى پرسوز و لحنى غمگين و آكنده از التهاب و عشق درد غم درونى را ابراز مى‏دارد؛ و در مى‏يابيم نه‏تنها وحشى با پيروى از سخن‏سرايان و گويندگان پيشين در اين راه گامى مؤثر و مفيد برداشته بلكه با بيانى سوزناك و آتشين به شرح جزييّات عشق پرداخته و سوز و گداز خاصّى به لحن غزليّاتش افزوده است كه مى‏توان او را از شاعران موفّق در بيان زيبايى حالات عاشقى به شمار آورد.[1]



استقبال وحشى



ناتوان مورى به پابوس سليمان آمده است
ذرّه‏اى در سايه خورشيد تابان آمده است

ديوان: 26

ظاهرا استقبالى از اين بيت حافظ:



«بر تخت جم كه تاجش معراج آسمان است
همّت نگر كه مورى با اين حقارت آمد»


*ديوان حافظ: 116

يا اين بيت از عطّار در منطق‏الطير:



«او سليمان است و ما مور گدا
در نگر او از كجا ما از كجا»

*(منطق‏الطّير)



باده كو تا خرد اين دعوى بيجا ببرد
بيخودى آيد و ننگ خودى از ما ببرد ...

ديوان: 49

ظاهرا وحشى اين غزل را به اقتفاى غزل حافظ به مطلع زير سروده است:



«اگر نه باده غم دل ز ياد ما ببرد
نهيب حادثه بنياد ما ز جا ببرد»

(حافظ انجوى: 51)

و نيز با اين غزل حافظ اشتراك رديف و قافيه دارد:



«نيست در شهر نگارى كه دل ما ببرد
بختم ار يار شود رختم از اينجا ببرد»

*قزوينى: 8ـ117



جام مى كشتى نوح است چه پروا داريم
گرچه سيلاب فنا گنبد والا ببرد

ديوان: 49

استقبالى از اين بيت حافظ نيز مى‏تواند باشد:



«اى دل ار سيل فنا بنياد هستى بركند
چون ورا نوح است كشتى‏بان ز طوفان غم مخور»




حافظ انجوى: 132

و نيز استقبالى از اين بيت حافظ:



«حافظ از دست مده دولت اين كشتى نوح
ورنه طوفان حوادث ببرد بنيادت»



*حافظ انجوى: 34



جرعه پير خرابات بر آن رند حرام
كه به پيش دگرى دست تمنّا ببرد

ديوان: 49



ظاهرا استقبالى از اين بيت حافظ است:



«به فريادم رس اى پير خرابات
به يك جرعه جوانم كن كه پيرم»



*حافظ انجوى: 166



عرصه ما به مروت كه ز عالم كم شد
هدهدى كو كه به سر منزل عنقا ببرد

ديوان: 49

بيت ظاهرا استقبالى از اين بيت حافظ است:



«من به سرمنزل عنقا نه به خود برده راه
قطع اين مرحله با مرغ سليمان كردم»

*حافظ انجوى: 185



عشق و اساس عشق نهادند بر دوام
يعنى خلل‏پذير نگردد بناى عشق

ديوان: 108

استقبالى است از اين بيت حافظ:



«خلل‏پذير بود هر بنا كه مى‏بينى
مگر بناى محبّت كه خالى از خلل است»

*حافظ



دل نيست كبوتر كه چو برخاست نشيند
از گوشه بامى كه پريديم، پريديم

ديوان: 112

طبيب اصفهانى در غزل بسيار مشهور خود از وحشى چنين استقبال كرده و مى‏گويد:



«مرنجان دلم را كه اين مرغ وحشى
ز بامى كه برخاست مشكل نشيند»

ديگر سخنور محمّد نصير فرصت شيرازى مؤلّف فارسنامه ناصرى است كه اين گونه به استقبال غزل وحشى رفته است:



«مرغ دلم از گوشه بام تو چو برخاست
مشكل كه در آن گوشه دگر بار نشنيد»

*



چون سبزه قدم بر لب جويى ننهاديم
چون لاله قدح بر لب آبى نكشيديم



بر چهره كشيديم نقاب كفن افسوس
كز چهره مقصود نقابى نكشيديم

ديوان: 127

وحشى در سرودن اين دو بيت به اين بيت از غزل حافظ نظر داشته است:



«روزگارى است كه دل چهره مقصود نديد
ساقيا آن قدح آينه كردار بيار»

*(حافظ)



بر اوج تختت كاندر او سيمرغ شهپر گم كند
من پشه و از پشه كم كى عرض بال و پر كنم



ديوان: 130





حافظ:



«اى مگس عرصه سيمرغ نه جولانگه توست
عِرض خود مى‏برى و زحمت ما مى‏دارى»

*(قزوينى: 240)



چو دارى غمزه را بگذار تا عالم زند بر هم
نگه گو باش نرم‏آلود و اظهار حيا مى‏كن

ديوان: 140

حافظ:



«عالم از شور و شر عشق خبر هيچ نداشت
فتنه‏انگيز جهان غمزه جادوى تو بود»

*(حافظ)



من آن خمخانه پردازم كه بدمستى نمى‏دانم
الا اى ساقى دوران مى از رطل گرانم ده

ديوان: 148

حافظ:



«رطل گرانم ده اى مريد خرابات
شادى شيخى كه خانقاه ندارد»



(حافظ انجوى: 84)



«بيا ساقى بده رطل گرانم
سفاك‏اللّه‏ من كأسٍ دهاقٍ»

*(حافظ انجوى: 1259)



وحشى در مورد اينكه هر كس به دوست واصل شود خودنمايى نمى‏كند و عاشق سالك در حالت بيخودى به مقام وصال مى‏رسد؛ گويد:



مژده وصل توام ساخته بى‏تاب امشب
نيست از شادى ديدار مرا خواب امشب

ديوان: 14

مولوى سروده:



به اميد وصل تو مردن خوش است
تلخى هجر تو فوق آتش است

سعدى در گلستان آورده است:



اى مرغ سحر عشق ز پروانه بياموز
كان سوخته را جان شد و آواز نيامد



اين مدّعيان در طلبش بى‏خبرانند
آن را كه خبر شد خبرى باز نيامد[2]

وحشى در باب خطرات راه عشق كه بيم از دست دادن سر مى‏رود، چنين گفته:



در ره پر خطر عشق بتان بيم سر است
برحذر باش در اين راه كه سر در خطر است



پيش از آن روز كه ميرم جگرم را بشكاف
تا ببينى كه چه خونها ز توام در جگر است



چه كنم با دل خودكام بلادوست كه او
مى‏رود بيشتر آنجا كه بلا پى سپر است ... الخ

ديوان: 17

حافظ اينگونه بيان داشته:



اى كه از كوچه معشوقه ما مى‏گذرى
برحذر باش كه سر مى‏شكند ديوارش

مولوى در مثنوى معنوى اينگونه مى‏سرايد:



عشق خواهد كاين سخن بيرون بود
آينه‏ات غمّاز نبود چون بود



آينه‏ات دانى چرا غمّاز نيست
چون كه زنگار از رخش ممتاز نيست

وحشى عشق مجازى را مقدمه عشق حقيقى مى‏داند و در واقع عشق مجازى را تمرينى براى عشق حقيقى مى‏داند:



تا مقصد عشّاق رهى دور و دراز است
يك منزل از آن باديه عشق مجاز است




در عشق اگر باديه‏اى چند كنى طى
بينى كه در اين ره چه نشيب و چه فراز است




صد بوالعجبى هست همه لازمه عشق
از جمله يكى قصّه محمود و اياز است ... الخ

ديوان: 17

سعدى:



به جهان خرّم از آنم كه جهان خرّم از اوست
عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست

جامى:



شنيدم شد مريدى پيش پيرى
كه باشد در سلوكش دستگيرى




بگفت ار پا نشد در عشقت از جاى
برو عاشق شو و آنگاه بازآى

*

غزل وحشى با اين مطلع:



عتاب اگر چه همان در مقام خونريز است
وليك تيغ تغافل نه آنچنان تيز است ...الخ

ديوان: 18

را در بحر مجتّث مثمّن مخبون مقصور (مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلان) سروده كه گويا استقبال و نظيره‏اى است در برابر اين غزل حافظ:



اگرچه باده فرح‏بخش و باد گل‏بيز است
به بانگ چنگ مخور مى كه محتسب تيز است[3]

ابوالعلا معرّى احمدبن عبداللّه‏بن سليمان [363ـ449 ه .ق] شاعر و لغوىِ معروف عرب قصيده‏اى به مطلع:



الا فى سبيل المجد ما انا فاعِلٌ
عفافٌ و حزمٌ و اِقدامٌ و نابلٌ

مى‏گويد:



اذا عيّرَ الطائى بالبُخل مادِر
و عَيَّر قُسّا بالفَهاهَه با قُل



فَيامَوتُ زُرِ اِنَّ الحياةَ ذَميمُه
و يا نَفْسُ جِدّى اِنَّ دَهَرَكِ هازِلُ

هنگامى كه مادِر [از بخيلانِ عرب] «حاتم‏طايى» [كه به كَرَم نامبردار است] به بخل (خشك‏ناخنى) سرزنش مى‏كند و «باقل» [كه به لكنت بيان و ضعف كلام مشهور است] قُسّ‏بن ساعده‏الايادى [كه از سخنوران عرب بوده است] را نكوهش مى‏كند؛ اى مرگ، ديدار كن كه زندگانى ناخوش و ناپسند است و اين نفس به جدّ
پرداز كه روزگار، سرِ شوخى دارد.



تُعدّ ذُنُوبى عِندَ قَومٍ كثيرةً
ولاذَنَبَ لى الاّ العُلى و الفَضايلُ

و حافظ سروده است:



زاغ چون شرم ندارد كه نهد پا بر گُل
بلبلان را سزد از دامن خارى گيرند



هماى گومفكن سايه شرف هرگز
بر آن ديار كه طوطى كم از زغن باشد

و جامى در مقطع غزلى به مطلع:



خوبان هزار و از همه مقصود من يكى است
صدپاره گر كنند به تيغم سخن يكى است

چنين گفته است:



جامى در اين چمن دهن از گفت و گو ببند
كانجا نواى بلبل و صوتِ زغن يكى است

و وحشى بافقى سروده است:



پيش او يار نو و يار كهن هر دو يكى است
حرمت مدّعى و حرمت من هر دو يكى است



قول زاغ و غزل مرغِ چمن هر دو يكى است
نغمه بلبل و فرياد زغن هر دو يكى است



اين ندانسته كه قدر همه يكسان نبود
زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود

ديوان: 294

سيّد احمد هاتف در قصيده‏اى خطاب به صباحى بيدگلى:



اُف بر آن سرزمين كه طعنه زند
زاغ دشتى به كبك كُهسارى



كه گمان داشت؟ كز تنزّل دهر
كار عيسى رسد به بيطارى



هم ز بيطاريش نباشد سود
جز پهين خران پروارى

رباعى شيخ بهايى:



اى چرخ كه با مردم نادان يارى
هر لحظه بر اهل فضل غم مى‏بارى



پيوسته ز تو بر دل من بار غمست
گويا كه ز اهل دانشم پندارى



فرياد ز دست فلك شعبده باز
شهزاده به ذلّت و گدازاده به باز



نرگس، ز برهنگى سرافكنده به زير
صد پيرهن حرير پوشيده پياز


(افسانه من مى‏برد از چشم كسان خواب)



شب بود افسانه بهر خواب و بيدارى برند
هر كجا افسانه دور و دراز من گذشت

حيدر كلوچ هروى (958 ه .ق)



خواب آورد افسانه و افسانه عاشق
هر كس كه كند گوش دگر خواب ندارد

ديوان وحشى: 54

(راه مى‏گرداند از من هر كجا مى‏بيندم)



دى به راهم ديدن و آنگاه ناديدن چه بود؟
روى گردانيدن و از راه گرديدن چه بود



هلالى جُغتايى (936 ه .ق)



گرچه عمرى شد كه در راه وفا مى‏بيندم
راه مى‏گرداند از من هر كجا مى‏بيندم

شريف تبريزى (956 ه .ق)



آنكه عمرى در ره او مى‏فكندم خويش را
راه مى‏گردانم اكنون هر كجا مى‏بينمش

ديوان وحشى: 104

(ما از لب بامى كه پريديم پريديم)



دل نيست كبوتر كه چو برخاست نشيند
ما از لب بامى كه پريديم، پريديم

ديوان وحشى: 112



مرغ دلم از گوشه بام تو چو برخاست
مشكل كه در آن گوشه دگر بار نشيند

فرصت شيرازى (1338 ه .ق)

(مى‏كشد زهر، اگر اندك اگر بسيار است)



ما را دو روزه دورى دلدار مى‏كشد
زهرست اين كه اندك و بسيار مى‏كشد

ديوان وحشى: 86



تلخى محنت يكروزه و صدساله يكى است
مى‏كشد زهر اگر اندك اگر بسيار است

مسيّب خان تكلّو (999 ه .ق)



هجر جانسوز چه يك روزه چه يكساله يكى است
نقطه دايره و شعله جَوّاله يكى است





يحيى اردكانى فارسى (1083 ه .ق)

[1]×. تحوّل شعر فارسى: 385.

[2]×. عرفان و ادب در عصر صفوى، ج 1، تأليف: دكتر احمد تميم‏دارى، انتشارات حكمت، چاپ اوّل، زمستان 1372: 409.

[3]×. همان: 410 و 415.
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
صفحه  صفحه 65 از 71:  « پیشین  1  ...  64  65  66  ...  70  71  پسین » 
شعر و ادبیات

Vahshi Bafqi | وحشی بافقی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA