ارسالها: 2517
#641
Posted: 18 Mar 2013 01:47
وزن قصايد و تنوّع يا عدم تنوّع
تنوّع و تعدّد وزن در نزد شاعران دليل قدرت شاعرى آنها و تسلّط آنان بر وزنها و بحور عروضى است. تنوّع وزن ذهن جستجوگر و خلاّق شاعر چيرهدستى را بيان مىدارد كه از روى اصول و قاعده و اسلوب متعدّد به شعر سراييدن دست مىيازد.
وحشى نيز در چهلويك قصيده خود از وزنهاى مهجور و كهنه و نيز از وزنهاى رايج آن زمان استفاده كرده و مهارت خاصّى در تنوّع اوزان شعرى خود در قالب قصيده از خود نشان داده است.
وحشى در قصيده بيشتر از وزنهاى: «مفاعيلن، مفاعيلن، مفاعيلن، مفاعيلن»1، «فاعلاتن، فاعلاتن، فاعلاتن، فاعلان (فاعلن)»2، «مفاعلن، فعلاتن، مفاعلن، فعلان (فعلن)»3، «فعولن، فعولن، فعولن، فعولن»4، «مفاعلن، فعلاتن، مفاعلن، فعلن»5، استفاده نموده است و گهگاه از وزنهاى ديگرى چون: «مفتعلن، فاعلاتن، فعلاتن، فعل»6، «فاعلاتن، مفاعلن، مفعول»7، «مفعول، فاعلن، فعلاتن، مفاعلن»8، «فاعلاتن، مفاعيلن، فعلان»9، «فعلاتن، مفاعلن، فاعلان»10، و وزنهاى مهجورى چون: «مستفعلن، فعلن، فعلاتن، مفاعلن»11، «مستفعلن، فعل، فعلاتن، مستفعلن»12 و «مستفعلن، مفاعلن، مستفعلن، فعل»13 استفاده نموده است.
وزن قصيده شماره 1
به ميدان تاز و سر در آتشم ده باد جولان را
پر از دود سپند جان من كن دور ميدان را
وزن: «مفاعيلن مفاعيلن مفاعيلن مفاعيلن»*ديوان: 165
وزن قصيده شماره 2
يك جهان جان خواهم و چندان امان از روزگار
كان جهان جان بر آن جان جهان سازم نثار
وزن: «فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلان»*ديوان: 198
وزن قصيده شماره 3
نماز شام كه سيمينهماى زرّينبال
به بام باختر انداخت سايه اقبال
وزن: «مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلان»*ديوان: 243
وزن قصيده شماره 4
بهار آمد و گشت عالم گلستان
خوشا وقت بلبل خوشا وقت بستان
وزن: «فعولن فعولن فعولن فعولن»*ديوان: 252
وزن قصيده شماره 5
هزار شكر كه بر مسند جهانبانى
نشست باز به دولت سكندر ثانى
وزن: «مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن»*ديوان: 273
وزن قصيده شماره 6
راحت اگر بايدت خلوت عنقا طلب
عزّت از آنجا بجوى حرمت از آنجا طلب
وزن: «مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلن»*ديوان: 168
وزن قصيده شماره 7
تفت رشك رياض رضوان است
كه در او جاى ميرميران است
وزن: «فاعلاتن مفاعلن فعلان»*ديوان: 173
وزن قصيده شماره 8
شغلى كه مطمح نظر كيمياگر است
تحصيل اتّحاد صفات مس و زر است
وزن: «مفعول فاعلن فعلاتن مفاعلن»*ديوان: 182
وزن قصيده شماره 9
باد فرخنده عيد و فصل بهار
بر تو و شاهزادههاى كبار
وزن: «فاعلاتن مفاعيلن فعلان»*ديوان: 201
وزن قصيده شماره 10
اى تماشاييان جاه و جلال
بشتابيد بهر استقبال
وزن: «فعلاتن مفاعلن فاعلان»*ديوان: 236
وزن قصيده شماره 11
اى بخت خفته خيز و نشين خوش به اعتبار
زيرا كه با تو بر سر لطف آمده است يار
وزن: «مفعول فاعلات مفاعيلُ فاعلات»*ديوان: 208
وزن قصيده شماره 12
اى بر سر سپهر برين برده تركتاز
خورشيد بر سمند بلند تو طبل باز
وزن: «مفعول فاعلات مفاعيل فاعلات»*ديوان: 222
وزن قصيده شماره 13
حسن تو را كه آمده خط گرد لشكرش
بس ملك دل هنوز كه گردد مسخرش
وزن: «مفعول فاعلاتُ مفاعيل فاعلان»*ديوان: 223
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#642
Posted: 18 Mar 2013 01:51
توصيف در قصايد، تازگىتوصيفها يا تكرارى بودن آنها
همان گونه كه گفته شد، سخنان وحشى ساده، سليس، روان و پرسوز و گداز است كه در زمان خويش مشهور خاصّ و عام گشته و نهتنها در ايران شهرت داشت بلكه آوازهاى فرامرزى پيدا كرده بود. سخنش بر سر زبانها و طبع لطيف و حسّاسش مدّ نظر بسيارى از مردمان گشته بود. وحشى نوپرداز و مبتكرى متخصّص بوده است. در عين حال سادگى الفاظ و عبارات از سبكى نوين و جديد كه گذشتگانش از آن بىبهره بودهاند، مدد جسته است و خود نيز به تازگى بيانش اشاره دارد:
منم امروز كه از فيض قبول نظرت
هرچه گويم همه مقبول خواص است و عوام
نه از اين لفظ تراشان عبارت سازم
لفظهاشان همگى خاصّ و معانى همه عام
هست از گفته اين طايفه تا گفته من
آنقدر راه كه از بتكده تا بيت حرام
روش كلك من از خامه ايشان مطلب
كه كلاغ ار چه بكوشد نشود كبك خرام ...
*ديوان: 246 و 247
وحشى در قصايدش از برترى خود نسبت به ديگر شاعران اشاره مىكند، خود را لفظ تراش نمىداند بلكه سخنانش را همگى مملوّ از مطالبى مىداند كه مقبول خاصّ و عام است و يك سر و گردن از ديگر شاعران و سخنسرايان دوران خود بالاتر است. البتّه وحشى به سرايندگان ديگر نظر داشته و مضمونهاى شعرى آنان را
گهگاه در اشعار خود به كار مىگرفته است.
در بيت:
جهان را بخششت بىبحر و كان است
دل و دستت به جاى بحر و كان است
به اين بيت انورى نظر داشته است:
گر دل و دست بحر و كان باشد
دل و دست خدايگان باشد[1 ]
پرواضح است وحشى خود صاحب سبك بوده و در استفاده از عبارات و كلمات و الفاظ ابتكار و نوآورى به خرج مىداده ولى روش او در قصيدهسرايى از تقليد از آثار گذشتگانى چون: انورى، فرّخى و سعدى دور نبوده است.
البتّه همان گونه كه مولوى غزل ـ مثنوى دارد يعنى قالب شعريش مثنوى است ولى محتواى آن به غزل شبيه است، وحشى نيز قصيده ـ غزل دارد يعنى قصيدههايش قالب ظاهرى قصيده را دارند ولى مضمون آنها به غزل شبيه است. وحشى در قصايدش حتّى از تير نگاه ممدوح سخن به ميان آورده است آنجا كه مىگويد:
بزن بر جانم آن تير نگاه صيد غافل كش
كه در شست تغافل بود و رنگين داشت پيكان را
كمان ناز اگر اين است و زور بازوى غمزه
چه جاى دل كه روزن مىكند در سينه سندان را
چه سرها كز بدن بيگانه سازد خنجر شوخى
چه افتد آشنايى با ميانت طرف دامان را
درستى در كدامين كوى دل ماند نمىدانم
كه آن مژگان كج مىآزمايد زخم چوگان را ...
وحشى: 165
حال مىپردازيم به موضوعاتى كه وحشى در قصايدش به كار گرفته است و آنها عبارتند از: حسن ممدوح، تير نگاه، غمزه و كرشمه، بلنداقبالى، مناعت طبع و عزّت نفس، جود و سخا، خشم و غضب و قهر،
اصطلاحات صوفيانه و عارفانه، دعوت به رويگردانى از دنياى دون و تعلقات و دلبستگيهاى مادّى، خطرهاى راه عشق، مقام والاى سالك، توصيف طبيعت و دريا روضه رضوان بودن تفت، عدل و انصاف، دولت پاينده ممدوح، بلبل و گل و گلستان و گلزار، توصيف باغ، حكومت پرامنيّت و آسايش و آرام، بداقبالى خويشتن، پيروزى و چيرگى ممدوح وحشى حتّى بعضى قصايدش را با دعاى ممدوح آغاز مىكند:
الهى تا زمين باد و زمان باد
به حكمت هم زمين هم آسمان باد
كمين جولانگه خورشيد رايت
فضاى باختر تا خاوران باد
زمين مسند گه كمتر غلامت
بساط قيروان تا قيروان باد
پناه ملك و ملّت ميرميران
كه امرت حكمفرماى جهان باد
جناب و سدّه فرهنگ و بختت
ملاذ و ملجأ پير و جوان باد
*ديوان: 192
وحشى در مدح خود را گداى درگاه ممدوح مىداند امّا نوع گدايى را از ديگر گدايان متمايز مىكند.
... كه گداى توام نه از همه كس
همه كس داند از صغار و كبار
چون دگر شاعران نيم كه مرا
بر گدايى بود هميشه مدار ...
*ديوان: 203
وحشى درتوصيف قصايد از عناصر طبيعت و حتّى اشياء مدد مىگيرد بر تخت نشستن غياثالدّين محمّد ميرميران را ناشى از سعد بودن عقل و دولت مىداند كه همراهى كردند:
... در چنين وقتى همايونى و فرّخ ساعتى
زد به دولت خيمه بيرون داور جم اقتدار ...
ديوان: 205
وحشى حتّى در قصايدش از بخت بد خود شكوه و گلايه مىكند و اگر زمانى خوش طالعى به سراغش آيد آن را ناشى از يك توجّه و نظر و عنايت سلطان نامدار غياثالدّين محمّد ميرميران مىداند. وحشى با بزرگوارى و علوّ همتى كه در خود به وديعت دارد، مدايح سودمند را متعلّق به خود نمىداند، بلكه به سخن وابسته مىداند:
... شاها توجّه تو سخن مىكند نه من
ورنه من از كجا و زبان سخن گزار ...
ديوان: 209
وحشى در ثناى ميرزاى كامبخش كامكار صد زبان مىخواهد تا آن را يك به يك نثار كند نامرادى ايّام درون پرسوز و گداز وحشى را رنج مىدهد:
... سنگباران شدم از دست غم دهر و هنوز
بخت سرگشتهام از خواب نگردد بيدار
چند باشم به غم و غصه ايّام صبور
چند گيرم به سر كوچه اندوه قرار ...
ديوان: 216
قصايد وحشى نسبت به غزليّاتش مشكلتر است و در توصيف جنگ و جنگاورى و يا برترى ممدوح از ستارگان و عناصر طبيعى برجسته، به شكلى بيان شده كه براى فهم آن نياز به تفكّر بيشتر دارد:
... نهى تو شد چنان كه دو پر گاله دو صبح
دوزد عروس مهر بهم بهر چادرش ...
رخش براق فعل تو زيبد به وقت آب
سطل مه سه روزه پر از آب كوثرش ...
در حيرتم كه چون ز درون بر برون بتاخت
روز نخست گشت چو صورت مصوّرش ...
ديوان: 224
وحشى علاوه بر اينكه مضمونهاى نسبتا ديرياب در قصايدش دارد از رديفها و قوافى دشوارى استفاده كرده است چون اكحل، زحل، حلل، حنظل، مكحل، اطول، لعل، بصل، لاتسئل، مرحل، كتل، اجلال، نوال، استعجال، مسام، ضرغام، رديف دشوار آبله، لولاك، سماك، سكاك، چالاك، فتراك و ... .
با نيمنگاهى به اشعار انورى وجه تسميه و افتراق بين اين دو شاعر بزرگ مشخص مىگردد:
انورى چون وحشى از كمال حسن ممدوح سخن به ميان مىآورد و نوعى مضمون غزل را در قصيدهاش مىگنجاند. بهار را به زيبايى وصف مىكند، از لب نوشين ممدوح سخن به ميان مىآورد:
نوش لب لعل تو قيمت شكّر شكست
چين سر زلف تو رونق عنبر شكست ...
ديوان: 25
به توصيف عيد و باغ مىپردازد. از جود و بخشش ممدوح سخن به ميان مىآورد كه:
گردن و دست بحر و كان باشد
دل و دست خدايگان باشد
از هنرمنديها و سخنوريهاى ممدوح دم مىزند و از هجران و فراق يار دم مىزند نامهاى به خاقان سمرقند
ركنالدّين مىنويسد كه مطلعش رنج تن و آفت جان و مقطع آن درد دل و سوز جگر است. انورى قصايد ديرفهمى دارد كه از سليس بودن و سادگى سخنش مىكاهد:
جرم خورشيد چو از حوت درآيد به حمل
اشهب روز كند ادهم شب را ارحل ...
ديوان: 71
شهرت و برجستگى نام و نشان ممدوح، شكوه و گلايه از چرخ چنبرى، و نفاق تير و قصد ماه و كيد مشترى،[2] همگى توصيفاتى است كه وحشى كمابيش از مضمون آنها بهره گرفته است و در قصايدش از آن استفاده كرده است. به طورى كه همان گونه كه گفته شد: قصيده با مطلع:
«گر دل و دست بحر و كان باشد
دل و دست خدايگان باشد»
را تضمين كرده است.
انورى از رديفها و قوافى مشكلى در شعرش استفاده نموده است چون ارجل، منهل، احكل، مصقل، احوال، جُعَل، زلل، مهمل، افواه، اشباه، افواه، جباه، علّيّين، حصين، عنين، مائين، معين، اوژن، ذقن، شمن، وسن، الكن، توسن، مكمن، ريمن، قارن، ذوالمن، سدوم، مزكوم، غمام، اغنام، مسام، ظلام، اعتصام، عظام، فطام، قاقم، قلزم، ابكم، ادهم، معجم، معيل، عويل، كحيل، اكليل، ريبال، صلصال، امتثال، لاتسأل، طلل، المقل، الكفل، مبتذل، اعتدل، مكتحل، علىالاطلاق، الاعناق، محاق، استحقاق، اسحق، احراق و ... .
با توضيحاتى كه داده شد تتبّع و پيروى وحشى نسبت به شاعران گذشته چون انورى، فرّخى و سعدى مشخّص گرديد كه در توصيف قصايد به آنها نظر داشته است و با هنرمندى خاصّ و ابتكارى كه از خود به خرج داده بر زيبايى قصيدههايش افزوده است.
[1]×. مقدمه نخعى بر ديوان وحشى: صدويك.
[2]×. گزينه اشعار انورى ابيوردى، انتخاب و شرح دكتر منيره احمد سلطانى، چاپ اوّل 74، انتشارات نشر قطره.
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#643
Posted: 18 Mar 2013 01:55
قصايد در مدح ائمّه
و مقايسه آن با ديگر مديحهسرايان مذهبى
قصايد دينى
در ايران از دوران حكومت آلبويه كه مذهب تشيّع رونق و رواج گرفت، نام گرامى ائمه اطهار در اشعار مدحى و مرثيهاى وارد شد و شاعران در وصف خاندان نبوّت سرودهها سرودند، اين امر به تدريج به دوران صفويّه رسيد و قوام و كمال يافت.[1]
پيش از استقرار حكومت صفويانِ شيعه مذهب صفوى، تشيّع و تصوّف در ايران زمينههايى يافت. صفويان تشيّع را به وجود نياوردند بلكه آن را مذهب رسمى حكومت و مردم قرار دادند. با علاقهاى كه شاهان عصر صفوى به اشعار دينى و مذهبى از خود نشان دادند اكثر شاعران اين دوره در قالبهاى مختلف از جمله قصيده به ستايش ائمه اطهار پرداختند. وحشى شاعر عصر صفوى با اينكه در متن و بطن اين دوره است كمتر به قصايد دينى پرداخته و صرفا پيامبر، حضرت على (ع)، امام دوازدهم، و امام هشتم را مدح كرده است.
در ستايش حضرت على (ع)
ز بحر بس كه برد آب سوى دشت سحاب
سراب بحر شود عن قريب و بحر سراب ...
*ديوان: 171
تا به روى تو شد برابر گل
غنچه بسيار خنده زد بر گل ...
*ديوان: 228
شاه انجم چو زرافشان شود از برج حمل
پر زرناب كند غنچه نورسته بغل ...
*ديوان: 231
زلف پيش پاى او بر خاك مىسايد جبين
همچو هندويى كه پيش بت نهد سر بر زمين ...
*ديوان: 250
بر زمين گشتيم تا زد جسم محزون آبله
وه كه خوابانيد ما را بىتو در خون آبله ...
*ديوان: 262
على ولى والى ملك هستى
كه ذاتش بناى جهان راست بانى ...
*ديوان: 268
دلم دارد به چين كاكلش صدگونه حيرانى
به عالم هيچ كس يا رب نيفتد در پريشانى
*ديوان: 270
در ستايش امام دوازدهم (عج)
سپهر قصد من زار ناتوان دارد
كه بر ميان كمر كين ز كهكشان دارد ...
*ديوان: 185
در ستايش پيامبر (ص)
كسى مسيح شود در سراچه افلاك
كه پا چو مهر مجرّد كشد ز عالم خاك ...
*ديوان: 226
در ستايش امام هشتم (ع)
تا شنيد از باد پيغام وصال يار گل
بر هوا مىافكند از خرّمى دستار گل ...
*ديوان: 234
در منقبت حضرت اميرالمؤمنين علىبنابيطالب (ع)
محتشم:
خوش آن زبان كه شود چون زبان لوح و قلم
به مدح و منقبت شاه ذوالفقار علم
خوش آن بنان كه چو در خامه آورد جنبش
نخست ثبت كند مدحت امام امم
خوش آن بيان كه بود همچو لعل در دل سنگ
در مناقب شاه نجف در آن مدغم
دمى ز نخل خيالت ثمر دهد شيرين
كه جز به مدح شه نخل برنيارى دم
به خاك رفته فرو نظم آبدار تو به
اگر از آن نشود باغ منقبت خرّم[2]
وحشى در ستايش حضرت على (ع):
بر زمين گشتيم تا زد جسم محزون آبله
وه كه خوابانيد ما را بىتو در خون آبله
بس كه از پهلو به پهلو گشتهام در بزم غم
كرده پهلويم سراسر همچو قانون آبله
گل شد از خون دشت و ديگر راه بيرون شد نماند
بس كه ما را پاره شد از قطع هامون آبله
گر نيايد بر زمين پايش ز شادى دور نيست
در ره ليلى زند چون پاى مجنون آبله
نسبت خود مىكند گوهر به دندانش درست
در كف دستش از آن دارد صدف چون آبله ...الخ
*(ديوان: 262 و 263)
محتشم در قصايد مدحى و دينى تجديد مطلع دارد ولى وحشى از اين روش استفاده نمىنمايد. محتشم كسى را كه به مدح و منقبت على (ع) زبان مىگشايد خوشبخت و خوب مىداند. معتقد است كه خوش به حال زبان لوح و قلم، بنان در خامه و بيانى كه در مناقب حضرت على (ع) به كار گرفته شود. وقتى كار به نتيجه مىرسد كه به ياد على و مدح وى آغشته گردد. ثناى امام امم را مهم اهم مىداند و سپس به شروع تجديد مطلع مىپردازد.
وحشى در ستايش حضرت على (ع) از كلمات و الفاظى استفاده مىكند كه حاكى از درون پردرد و رنج وى است. چشم محزون در خون آبله خود را ناشى از دورى على (ع) مىداند. همانگونه كه پاى مجنون از دورى ليلى پر آبله شد وجود وحشى از غم على (ع) پر آبله است. عشقِ على (ع) سراسر وجود وحشى را گرفته و هيچ گاه از قلب و جان وحشى بيرون نخواهد رفت هر چند كه ساحر و افسونگر كوشش كند كه ورد و سحر بخواند و لبهايش از شدّت خواندن پر آبله شود كه مهر على را از قلب وحشى خارج سازد؛ ميسّر نخواهد شد وحشى در ستايش حضرت على (ع) باز به بخت بد خود اشاره دارد كه اگر جام شراب به دست گيرد دستش را آبلهور مىكند. وحشى پند و اندرز مىدهد كه از تعلّقات دنيوى و مادى بايد دست كشيد و پا در سير و سلوك عارفان گذاشت و انسانى كه پايش در جستجوى دنياى دون پر آبله شود راه بهشت را هرگز نخواهد يافت. و نهايتا وحشى دعا مىكند كسى كه از نسيم عشق على شادمان و خندان نيست الهى غنچه دلش غرق خون چون آبله شود. وحشى در اين قصيده از رديف مشكل آبله استفاده كرده است كه نهايت هنرمندى او را مىرساند. ارادت خاصى به على (ع) است و در ضمن مخاطب را به عشق على (ع) فرا مىخواند. محتشم نيز در قصيدهاش چون روش پيشينيان عمل مىكند و با معانى بكر و به طرح ريختن مسايل مختلف به مدح على (ع)
مىپردازد. محتشم در اين قصيده اغراق و غلوّ نمىكند ولى وحشى شعرش از اغراق تهى نيست. آنجا كه مىگويد:
يك شرار از قاف قهرش در دل دريا فتاد
جوش زد چندان كه از وى شد گهر چون آبله
بس كه بر هم زد ز شوق ابر جودش دست خويش
شد كف دست صدف از درّ مكنون آبله ...
*ديوان: 262
گفتنى است، محتشم كاشانى ابتدا شاعرى مديحهسرا بوده است كه سلاطين صفوى و شاهزادگان و امرا را مدح مىگفته ولى به قول اسكندربيك منشى صاحب عالمآراى عباسى يك دفعه به سرودن اشعار دينى و مذهبى پرداخت: «... مولانا محتشم كاشانى قصيدهاى غرّا در مدح آن حضرت [مقصود شاهتهماسب صفوى است] و قصيدهاى ديگر در مدح مخدره زمان شهزاده پريخان خانم به نظم آورده از كاشان فرستاده بود. به وسليه شهزاده مذكور معروض گشت. شاه جنّت مكان (شاهتهماسب) فرمودند كه من راضى نيستم كه شعر از زبان به مدح و ثناى من آلايند، قصايد در شأن شاه ولايت پناه و ائمه معصومين عليهمالسلام بگويند، صله، اوّل از ارواح مقدّسه حضرات، و بعد از آن ما توقّع نمايند ...».[3] روى هم رفته محتشم در بر شمردن سجايا و مناقب حضرت على (ع) نسبت به وحشى، موفّقتر و مشهورتر بوده است.
[1]×. افسرى كرمانى، عبدالرّضا، نگرشى به مرثيهسرايى در ايران، چاپ اوّل: 1371، انتشارات اطلاعات تهران 1371: 110.
[2]×. ديوان مولانا محتشم كاشانى به كوشش مهرعلى گرگانى، انتشارات كتابفروشى محمودى، 21/1/44: 144.
[3]×. مدح داغ ننگ بر سيماى ادب فارسى، وزينپور، نادر: چاپ اوّل، 74، تهران: چاپخانه مهارت، انتشارات معين: 117.
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#644
Posted: 18 Mar 2013 02:02
قصايد_ممدوحان وحشى
چهلويك قصيده از وحشى بر جاى مانده است كه داراى 1836 بيت مىباشد و بيشتر در ستايش افرادى چون: شاهتهماسب، شاهزاده خليلاللّه (فرزند ميرميران)، بكتاشبيگ (حكمران كرمان)، عبداللّهخان اعتمادالدّوله (فرزند ميرزاسليمان، صدر اعظم ايران) به قصيدهسرايى پرداخته است.
وحشى يك مثنوى كوتاه در ستايش ميرميران، ولى سلطان افشار، بيگتاش بيك و قاسم بيگ پسران او دارد كه آورده مىشود:
اهل دارالعباده غير از شاه
كِش خدا دارد از گزند نگاه ...
ظلِّ بگتاش بيگ تا جاويد
باد چون چتر بر سر خورشيد
لامكان عرض عرصه كاهش باد
چرخ و انجم صف سپاهش باد
شاهخليلاللّه (فرزند ميرميران)
يكى از چهار فرزند امير غياثالدّين محمدّ ميرميران بود كه صبيّه شاه اسماعيل ثانى نوابه صفيه سلطان مشهور به سلطانبيگم را به عقد ازدواج خود درآورد و از او دو پسر به نامهاى ميرميران و شاه ظهيرالدّين على
پديد آمدند. وقتى كه ميرميران در اوايل قرن يازدهم دار فانى را وداع گفت فرزنش شاه خليلاللّه بر تخت سلطنت نشست.
در سال 999 هجرى در فصل بهار از دارالعلم شيراز به جنّتآباد يزد روانه شد:
بر برج حمل فكنده پرتو
چون خسرو مهر از سر نو
افراخت براى نيكخواهى
بر اوج فلك لواى شاهى
و پادشاهى يزد را به دست گرفت. شاهخليلاللّه در سال 1080 هجرى در دارالسلطنه اصفهان نيز حكومت مىكرده است.
وحشى در ستايش شاه خليلاللّه سروده است:
زيب عالم علم شاه خليلاللّه است
كه سر قدر رسانيده ز مه تا ماهى
*ديوان: 290
شه والاگهر، بحر كرم، شهزاده اعظم
كه مثلثش گوهرى پيدا نشد درياى امكان را
بلند اقبال فرخفر، خليلاللّه دريا دل
كه در تاج اقبال است ذاتش ميرميران را
*ديوان: 165
مولانا وحشى در اواسط قرن دهم از بافق به يزد و از يزد به تفت رفت قطعهاى تقديم پسر امير غياثالدّين محمّد ميرميران به نام شاه خليلاللّه ثانى كرد كه تاريخ آن 953 نشان مىدهد:
جاى عزّتطلبان داعيه جان داران
باد پاى علم عز خليلاللّهى
شاه خليلاللّه با پدر (ميرميران) و بيگتاشخان مخالف و نزد يعقوبخان عزيز و مكرّم بود.
بايد گفت در جريان قتل بيگتاشبيگ، شاه خليلاللّه ـ پسر ميرميران ـ دخيل بوده است. زيرا مخفيانه با يعقوبخان ذوالقدر در مكاتبه و مراسله بوده و از او به گرمى پذيرايى مىكرده است. يعقوبخان به دليل كينهجويى، حتّى پس از مرگ بگتاش همسرش را با ظلم و اجبار به شيراز برد و به عقد خود درآورد.[1]
شاهتهماسب صفوى
شاهتهماسب پسر سلطان حسين صفوى، دهمين پادشاه دوره صفوى بوده و از سال 1135 تا سال 1144 فرمانروايى كرده است. در اين مدت ده سال پادشاهى، شش سال در زمان غلبه افغان و چهار سال ديگر در دوره اقتدار تهماسبقلىخان افشار (نادرشاه) طى شد كه زمام امور را در دست گرفت.
بر روى سكّههاى عصر شاهتهماسب دوّم جملههايى چون: غلام شاه دين تهماسب ثانى نقش زده شده است.
ــ به گيتى سكّه صاحبقرانى
زد از توفيق حق تهماسب ثانى
ــ سكّه زد تهماسب ثانى بر زر كامل عيار
لافَتى اِلاّ عَلى لاسَيْف اِلاّ ذُوالْفِقار
سكّهاى هم در سال قبل از خلع پادشاهى شاهتهماسب صفوى زده شده است با اين بيت:
از خراسان سكّه بر زر شد به توفيق خدا
نصرت و امداد شاه دين على موسى رضا
سجع مُهر شاهتهماسب اين مصراع بوده است:
بنده شاه ولايت تهماسب 1139 (مسكوكات رابينو: 44)[2]
هزار شكر كه بر مسند جهانبانى
نشست باز به دولت سكندر ثانى
ابوالمظفّر تهماسب شاه آنكه ظفر
ستاده بر در اقبال او به دربانى ...
*وحشى، ديوان: 273
شاه تهماسب خسرو عادل
كه ز شاهان كسش نديده عديل
داد انصافِ عدل و داد الحق
تا قيامت گذاشت ذكر جميل ...
*وحشى، ديوان: 286
پس از درگذشت شاهاسماعيل صفوى در سال 930 هجرى، فرزندش شاهتهماسب به جاى پدر نشست.
شاهتهماسب خواهر خود و دختر شاه اسماعيل خانش خانم را به عقد امير نظامالدّين صدر پسر عبدالباقى ميرزا درآورد و فرمان فرماندارى يزد را جهيز شاهزاده خانم قرار داد. وقتى كه به يزد رسيد فورا در
جوار عمارت امير غياثالدّين على ديوانخانه مجللّى ساخت و نامش را عبّاسيه نهاد. مسجدى به نام شاهتهماسب ساخت كه هنوز برپاست با ميدانى مشهور به ميدان شاه قديم.
سنجرميرزا پسر شاهنعمتاللّه باقى و خانش خانم است و بعد از آن امير غياثالدّين محمّد مشهور به ميرميران ـ ممدوح وحشى بافقى ـ است.[3]
غياثالدّين ميرميران (حكمران يزد)
برآمد ماهى از اوج سعادت
ز رويش لامع انوار سيادت
نگويم من كه روشن آفتابى
به برج سرفرازى كاميابى
رخش شمع شبستان امامت
وجودش گوهر كان كرامت
وقتى كه سنّ غياثالدّين ميرميران به حدّ كمال رسيد، شاهتهماسب بهادرخان او را شايسته سرورى و پادشاهى ممالك دانست و فرمانروايى را به او تفويض كرد و دختر خود را به عقد ازدواج وى درآورد.[4] و در سال 998 دنيا را وداع گفت.
دريغ آنكه بود از علوم نسب
سرِ دودمان رسول عرب
دريغ آنكه از فيض انعام عام
دل خلق را شاد كردى مدام
دريغ آنكه بود از وفور كمال
عطابخش اصحاب جاه و جلال
دريغ آنكه چشم فلك بعد از اين
نبيند نظيرش به روى زمين[5]
اميرغياثالدّين محمّد ميرميران داراى چهار فرزند به نامهاى: شاه نعمتاللّه، شاه غياثالدّين منصور[6]، شاه خليلاللّه، شاه سليمان ميرزا[7] بود.
عمارت زيباى باغ ارم به دستور اميرغياثالدّين محمّد ميرميران در يزد بنا گشت.[8] همچنين باغ بلند و پر طراوت دولتخانه به دستور امير غياثالدّين محمّد ميرميران به اتمام رسيد.[9]
در مورد غياثالدّين محمّد فرزند شاه نعمتاللّه باقى در تاريخ الفى آمده است تنها ارثى كه از پدر به او رسيد چهل لك روپيه هندى بود كه بين او و خواهرش پرىپيكر خانم تقسيم شد. ميرميران در تفت قنات مهمى ايجاد كرده به نام غياثآباد كه وصل به تفت است از طرف يزد اولين كوى و محله آباد و مهم تفت است و از طرف پشتكوه آخرين محله است. ميرميران هميشه در تفت و يزد سكنى مىگزيده، چندين خانقاه داشته و در جشنها شركت مىجسته است. وفات خانش خانم مادر ميرميران در اصفهان در سال 990 اتفاق افتاد.[10]
ميرميران در اوايل قرن يازدهم جهان را بدرود گفت و سلطنت به فرزندش خليلاللّه دوّم رسيد.[11]
وحشى در نزد ميرميران مقرّب بوده است و با همكارانى چون فسونى، الفتى، كسوتى، غوّاصى، عشرتى و غضنفر كلجارى به رقابت پرداخته است.[12]
در ستايش غياثالدّين ميرميران:
جهاندار صورت، جهانگير معنى
شه كشور دل، گل گلشن جان
بزرگ جهان و جهان بزرگى
سر سروران جهان ميرميران
*وحشى: 252
شاه دريا دل غياثالدّين محمّد كز كفش
كان برآرد الامان و بحر گويد زينهار
*وحشى: 205
شاه دريا دل غياثالدّين محمّد آنكه هست
از رياض همّتش نيلوفرى چرخ كبود
*وحشى: 305
سلطان ولى افشار
از امراى معروف عصر صفوى و پسر بيگتاش خان و مردى معتبر درگاه بوده است. نامش در كتابهاى تاريخ و ادب فارسى زياد ديده مىشود. وحشى بافقى مورد تشويق و حمايت وى بوده است. وى در ستايش سلطان ولى افشار گويد:
تا ابد دولت نوّاب ولى سلطان باد
ملكت سرمديش نامزد فرمان باد
آن عصايى كه شكستِ سر قيصر با اوست
پيش قصرت به سر دست كمين دربان باد ...
باد يا رب ز تو بُستان امالى خرّم
وحشىِ نكته سرا بلبل اين بُستان باد
وحشى در جاى ديگر در مورد حكومت او در كرمان چنين مىگويد:
از آن رو شد به آبادى بَدَل، ويرانى كرمان
كه دارد بانيى چون عدل نوّاب ولى سلطان
فتاده گرگ را با ميش در ايّام او وصلت
صداى نغمه سور است و آواز نى چوپان
ميان بچه شير و گوزن است آنقدر الفت
كه بىهم مادران را شير نستانند از پستان
سلطان ولى افشار شش سال پس از مرگ پسرش بيگتاش خان حكومت كرمان را بعهده داشت و در كليه جنگهايى كه با ازبكان داشتند شاهعباس را همراهى مىكرد. و بالاخره در سال 1004 در كرمان درگذشت و او در ماهان در همان صحنى كه پسرش را به خاك سپردند، مدفون گرديد.
بگتاشبيگ
بيگتاش پسر ولىخان بسيار مغرور و دلير و بىباك بود و حكومت كرمان را به عهده داشت. بيگتاشخان با دخترِ خواجه عبدالقادر كرمانى ازدواج كرد. وى پس از تصرّف كرمان و يزد با دخترى از خاندان امير غياثالدّين محمّد ميرميران منتسب به خاندان شاه نعمتاللّهولى ازدواج كرد و با مردم يزد همراه شد...[13] باغ بيرامآباد بعد از قلع و قمع خاندان افشار به گنجعلىخان تعلّق گرفت. وحشى در مثنوى گويد:
وصف بگتاش بيگ چون گويم
به كه همّت ز همّتش جويم
تا نباشد سخن چو همّت او
نتوان كرد وصف حضرت او
عقل و دولت موافقت كردند
از گريبانش سر برآوردند
وحشى در قصايدش بگتاشبيگ را ستوده است:
اگر مساعدت بخت نبود و اقبال
كجا هلال و رسيدن به مستقر كمال؟
اگرچه جزوِ زمانند واصلِ هر دو يكى است
كجاست سلخ صفر همچو غرّه شوّال
دو قطعه بر كره خاك هر دو از يك جنس
يكى به صدر سمر شد يكى به صفّ نعال
بلندمرتبه بگتاشبيگ گردون قدر
كه در زمانه نبيند كسش نظير و همال
ديوان: 240
وحشى در ستايش بگتاشبيگ مىگويد:
سپهر مرتبه بگتاش بيگ، اى كه نجوم
دوند حكم تو را در عنان رخش چو باد
نشانِ خاتمِ انگشتِ امر نافذ تو
بسان موم پذيرند آهن و فولاد
وحشى شايد قصيده ذيل را هنگام ازدواج بگتاشبيگ با دختر ميرميران سروده باشد:
قضا كه حجله طرازِ عراسى قدر است
به هيچ حجله نديده است مثل تو داماد
از آن مجال كه از اقتضاى طالع سعد
به بخت نسبت پيوندت اتّفاق افتاد
درون حجله اقبال در دمى صدبار
عروس بخت كند خويش را مبارك باد
خرابه دل وحشى كه گشت خانه بوم
اميد هست كه از فرّ تو شود آباد
هميشه تا نبود ناخوشى مثال خوشى
مدام چون دل ناشاد نيست خاطر شاد
كسى كه خوش نبود خاطرش به شادى تو
نصيبش از خوشى و شادى زمانه مباد
وحشى در جاى ديگر بگتاش را اين گونه مىستايد:
جهان مكرمت بگتاشبيگ عادل باذل
كه ذاتش مصدر عدل است و جانش مظهر احسان
چو بگشايد خدنگ قهر و راند تيغ كين گردد
از اين يك رخنه اندر سنگ و زان يك رخنه در سندان
بود از آشيان جغد ره در خانه عنقا
در آن بوم و برىكش دارد انصاف تو آبادان
بهار عدل تو دارالامان را ساخت بستانى
كه شد گلهاى خلد از رشك او داغ دل رضوان
ديوان: 256
در مورد بگتاشبيگ افروشتهاى مىنويسد: «قريب به مدّت ده دوازده سال در كمال استيلا و استقلال در دارالعباد يزد و دارالامان كرمان لواى تسلّط و طغيان برافراشته آن ولايت را به نوعى ضبط نمود كه به هيچ وجه من الوجود احدى را در مهمّات جزوى و كلّى دو ولايت دخل نداد.» و مىدانيم كه بكتاشبيگ نهتنها در يزد و كرمان حكمرانى مىنمود بلكه فكر تسلّط به فارس را در سر مىپرورانيد.[14]
سرانجام بكتاش در شبى تاريك به گروهى كه در رفتوآمد در منزل او داشتند مشكوك شد دانست كه اين مردم از طرف يعقوب و ميرميران آمدهاند. دست به شمشير برد تا به آنان حمله كند ولى ناگاه شخصى دانسته يا ندانسته تيرى از تفنگ خارج ساخت و وى زخمى شد. بيگتاش وضعيّت را نامساعد ديد نمىخواست اسير دستان يعقوبخان شود آن گروه دوست و دشمن را به قتل خود هدايت نمود و از گروه افشار بيم داد آنان فىالفور در نيمه شب وى را به قتل رساندند.[15]
بگتاشبيگ را در ماهان در صحنى كه براى شاه نعمتاللّه ولى ساخته بود، به خاك سپردند. روى سنگ قبر بيگتاش اين گونه نوشته شده است:
«وفات سلطنت و حكومت پناه جنّت مكانِ فردوس آشيان سعيدِ شهيد مغفور الواصل الى بحار رحمهاللّه الغفّار ابن ولىخان ـ بكتاش خان افشار ـ فى 14 شهر ربيعالاوّل سنه 998.»[16]
در مدح ميرزا عبداللّه خان اعتمادالدّوله:
آصف جم جاه، عبداللّه دريا دل كه هست
كان ز طبع او خجل، بحر از كف او شرمسار
مجلس آراى وزارت، انجمنپيراى عدل
گوهر دريا كفايت، اختر مهر اقتدار
*ديوان: 211
[1]×. گنجعلىخان، دكتر محمّدابراهيم باستانى پاريزى، چاپ دوّم، با تجديد نظر 1362، چاپ سوّم تابستان 68، انتشارات اساطير: 33.
[2]×. لغتنامه علىاكبر دهخدا، جلد 32، چاپ سيروس، تهران: خرداد 1335 شمسى.
[3]×. تاريخ يزد، تأليف عبدالحسين آيتى، چاپ اوّل، 1317، چاپخانه گلبهار يزد: 235 و 236.
[4]×. جامع مفيدى: 61 و 62. تأليف محمّد مفيد مستوفى بافقى، جلد سوّم، مشتمل بر پنج مقاله و يك خاتمه به كوشش ايرج افشار، تهران، 1340.
[5]×. همان: 65.
[6]×. در جوانى، خود و زنش از دنيا رفتند هر دو در تفت در بقعه شاهولى مشهور به منصوريه در خاك آرميدهاند.
[7]×. همان: 66.
[8]×. همان: 677.
[9]×. همان: 690.
[10]×. تاريخ يزد، تأليف عبدالحسين آيتى، چاپ اوّل، 1317 چاپخانه گلبهار يزد: 235ـ237.
[11]×. همان: 241.
[12]×. همان: 346.
[13]×. گنجعليخان از دكتر محمّدابراهيم باستانى پاريزى، چاپ دوّم با تجديد نظر 1362، چاپ سوّم تابستان 1368، انتشارات اساطير: 15.
[14]×. همان: 23.
[15]×. همان: 31.
[16]×. همان: 33.
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#645
Posted: 18 Mar 2013 02:04
تعقيدهاى كلامى در غزلهاى وحشى
از آنجايى كه وحشى زبانش سليس و ساده و روان است و از زبان تخاطب و تركيبات و اصطلاحات و تعبيرات محاوره استفاده مىكند، در كلامش درصد بسيار پايينى تعقيد يافت مىشود كه غالب آنها مربوط به تعقيدهاى رايج در شعر سبك هندى است. وحشى حتّى در طرز جملهبندى و ايراد كلمات به شيوه محاوره عمومى سخن مىگويد و از اينرو معانى و مفاهيم كلامش بسيار ساده و طبيعى است، مصنوع و متكلّف نيست و زود فهم و آسان است از اين رو جايى براى تعقيد در كلام ندارد. البتّه در بعضى موارد با استفاده از صنايع بديعى و براى زينت كلام؛ تعقيدهايى در سخنش به چشم مىخورد؛ براى نمونه، شواهدى مىآوريم:
قصورى نيست در بيگانگى امّا نه هر وقتى
نگه را با نگه در وقت فرصت آشنا مىكن
ديوان: 140
بيت فوق تعقيد لفظى و معنايى دارد.
قصور: كوتاهى، بيگانگى، در اينجا به معنى خود را به ناآشنايى زدن.
در وقت فرصتى: در زمانى كه فرصتى دست دهد.
*
ز سيماى قصب در ماهتاب افتاده جانها را
برآرى اىابر مشكين سايهپوش طلعت مه شو
بيت تعقيد لفظى دارد.ديوان: 143
*
آنكه خدنگ نيمكش مىخورم از تغافلش
كاش تمام كش كند نيمكش عتاب را
*ديوان: 4
رشحه وصل كو كز او گرد اميد نم كشد
وز نم آن برآورم رخنه انفصال را
*ديوان: 9
جگر زد آبله وز ديده مىچكد نمكاب
كه بخت شور به ريش جگر نمكريز است
*ديوان: 19
از نوك غمزه سفته شد و خوب سفته شد
درهاى راز هم كه نگاهش نسفته خواست
*ديوان: 20
پى خدنگ جگرگون به خون مردم كرد
بهانه ساخت كه شنجرف بوده پى گم كرد
*ديوان: 77
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#646
Posted: 18 Mar 2013 02:38
مكتب وقوع
اين شيوه در اوايل قرن دهم هجرى پديد آمد، اوج آن در نيمه دوّم همان قرن انجام پذيرفت و تا اوايل قرن يازدهم تداوم يافت. مكتب وقوع حد فاصل بين دوره تيمورى و سبك هندى است. از خصوصيّات بارز اين مكتب آن است كه اتّفاقات و حالات عاشق و معشوق بر پايه حقيقت واقعيّت است به همين علّت مكتب وقوع «زبان حسب حال و واقعيّت» است. در اين مكتب شاعر سعى مىكند سخنش را بسيار ساده و بدور از هرگونه صنايع و تكلّفات ادبى بيان دارد.
شاعر شعرش را به صورت حكايت واقعى از آنچه كه بين عاشق و معشوق مىگذرد در قالب حقيقت در واقعيّت بيان مىدارد و به همين دليل است كه شعر با سوز و گدازى خاصّ بيان مىگردد.[1]
در مكتب وقوع، گويى عاشق با معشوق سر ستيز دارد، از ناز و نياز عاشقانه خبرى نيست، عاشق هرگاه بخواهد به معشوق دست مىيابد و اگر تمايلى به او نداشته باشد به راحتى دلبر ديگرى برمىگزيند، عاشق خود را در برابر معشوق خوار نمىكند و به آسانى از وى دل مىكَنَد.[2]
معشوق اين مكتب بىارزش است، وصالش به آسانى ميسّر مىگردد و معشوق از اينكه از ديگر دلبران
برگزيده شده است، به خود فخر مىورزد.[3]
وحشى در همين زمينه گفته است:
آه اين چه غرور است كه صد كشته گر افتد
دزديده هم از دور تماشا نكند كس
چندين سر بىجرم به دار است در آن كو
يك بار سر از ناز به بالا نكند كس
ديوان: 98
اين بس كه تماشايى بستان تو باشم
مرغ سرِ ديوار گلستان تو باشم
كافى است همين بهرهام از مايده وصل
كز دور مگسران سر خوان تو باشم
اين منصب من بس كه چو رخش تو شود زين
جاروبكش عرصه جولان تو باشم
خواهم كه شود دست سراپاى وجودم
در شغل عنان گيرى يك ران تو باشم[4]
ديوان: 114
عاشق پيرو اين مكتب، خود را لايق عاشقى نمىداند، حقير و زبون است، فكر و خيال معشوق را در سر نمىپروراند، و رسيدن به معشوق و وصال يار را امرى غيرطبيعى و مخالف و مغاير با قانون روزگار مىداند، عاشق حتّى در روزگار وصال هم از زمان هجران و فراق مىانديشد، مىترسد اين روزگار خوش به سر آيد وحشى اين موضوع را در غزل زير به زيبايى بيان مىدارد:
شراب لطف پر در جام مىريزىّ و مىترسم
كه زود آخر شود اين باده و من در خمار افتم ...الخ[5]
ديوان: 116
همان گونه كه گفتيم در مكتب وقوع اشعار به شكلى بسيار ساده و صريح و بدور از جناس لفظى و معنوى و ديگر پيرايههاى ادبى بيان مىگردد. اين شيوه در اشعار شاعران پيشين كه جنبه وقوعى نيز داشته، وجود داشته است. از جمله كمالالدّين اسماعيل اصفهانى ملقّب به خلاّق المعانى گويد:
دوش بگذشتم و دشنام همى داد مرا
خدمتش كردم و پنداشت كه من نشنيدم
گرچه لعلش به سر ناخوشى آنها مىگفت
من از او خوشتر از اين هيچ سخن نشنيدم
*
دراز ديدم بر تو زبان بدگو را
براى مصلحتى يك دو روز دور شدم
*
و سعدى چنين بيان داشته است:
دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست
تا نگويند رقيبان كه تو منظورِ منى
*
دل پيشِ تو و ديده به جاى دگرستم
تا خصم نداند كه تو را مىنگرستم
*
دوش اى پسر مىخوردهاى، چشمت گواهى مىدهد
بارى حريفى جو كه او مستور دارد راز را
*
هرگز وجود حاضر غايب شنيدهاى؟
من در ميان جمع و دلم جاى ديگر است
امير خسرو دهلوى است:
خوش آن زمان كه به رويش نظر نهفته كنم
چو سوى من نگرد، زو نظر بگردانم
*
غلام آن نفسم كامدم چو خانه او
به خشم گفت كه از در كشيد بيرونش
*
چو رفتم بر درش بسيار، دربان گفت كاين مسكين
گرفتار است شايد كاين طرف بسيار مىآيد
قبل از اينكه طرز وقوع ايجاد گردد، شاعران غزلسرا از بابافغانى تقليد مىكردند و پس از آن لسانى شيرازى «تقليد را به تجدّد كشانيد» و به قول تقىالدّين اوحدى مؤلّف تذكره عرفاتالعاشقين، شعراى متأخّرين
چون شرف و شريف وحشى و محتشم و ضميرى و غيره از بابافغانى تقليد مىكردند.
شبلى نعمانى معتقد است واقعهگويى در غزل در شعر شعراى پيشين چون اميرخسرو دهلوى و سعدى شيرازى ديده مىشود. موجد آن را اميرخسرو دهلوى مىداند و بيان مىدارد كه شرف قزوينى، ولى دشت بياضى، وحشى يزدى آن را به اوج كمال رساندند.
پس از شرف جهان قزوينى، طرز وقوع شايع گشت به طورى كه بعضى از شاعران اين مكتب به «وقوعى» تخلّص مىكردند مانند «وقوعىتبريزى و وقوعىنيشابورى».
علماى برجسته اين دوره چون امير معينالدّين اشرف شيرازى مشهور به ميرزا مخدوم شريفى و متخلّص به اشرف، با سادات و بزرگان چون امير تقىالدّين محمّد شاه مير خراسكانى اصفهانى، تقىالدّين حسينى كاشى، ميرزا قوامالدّين جعفر آصفخان قزوينى، از شاهزادگان صفوى چون سلطان ابراهيم ميرزا و برادرش بديعالزمان ميرزابن بهرام ميرزابن شاه اسماعيل، بديعالزّمان ميرزاى بديعى، مظهرى كشميرى، ميرزاقلى ميلى، ولى دشت بياضى، محمّد ميرك صالحى، ضميرى، نورى، حسابى، هلاكى و غيره همگى تحت تأثير اين مكتب به زبان وقوع شعر مىسرودند.
تذكرهنويسان عصرى، شعراى به شرح ذيل را داراى روش مكتب وقوع دانستهاند از جمله:
حالتى تركمان، حزنى اصفهانى، حيدرى سبزوارى، دخلى اصفهانى، رشكى همدانى، شرف جهان قزوينى، صالحى مشهدى، امير روزبهان صبرى، صبورى تبريزى، علوى فراهانى، فسونى تبريزى، قرارى گيلانى، قيدى شيرازى، لسانى شيرازى، مظهرى كشميرى، ملالى، ميلى هروى، نسبتى مشهدى، نطقى شيرازى، نورى اصفهانى، وحشى بافقى، وصلى رازى، وقوعى تبريزى، وقوعى نيشابورى، يقينى لاهيجى و ... .
صاحب تذكره ميخانه در مورد وحشى بافقى چنين نگاشته است: «... شاعرى متين و نكتهپردازى رنگين است. اشعارش اكثر به طرز وقوع است. الحق كه اين فن را خوب ورزيده، و هرچه گفته ناخنى بر دل مىزند.»[6]
نمونههاى فراوانى از مكتب وقوع و واسوخت در اشعار وحشى به چشم مىخورد و به همين علّت است كه اوّلاً زبانش را ساده، صريح و نزديك به زبان توده مردم نموده است، ثانيا اتّفاقات و ماجراهاى عشقى و عاشقيش حقيقى و واقعى به نظر مىرسد، ثالثا شعرش بر مبناى سبك واسوخت است يعنى شاعر از معشوقه
دلبندش روى مىگرداند و در پى معشوق و دلبر ديگر روانه مىگردد.[7]
شواهدى از شعر وحشى در مكتب وقوع:
چيست باز اين زود رفتن با چنين دير آمدن
بعد عمرى كامدى، بنشين زمانى پيش ما
*ديوان: 11
يك بار نام من به غلط بر زبان نراند
ما را شكايت از قلم مشكبار توست
بر پاره كاغذى دو سه مدى توان كشيد
دشنام و هرچه هست، غرض يادگار توست
*ديوان: 23
خود رنجم و خود صلح كنم، عادتم اين است
يك روز تحمّل نكنم، طاقتم اين است
ديوان: 27
ميلم همه جايى است كه خوارى همه آنجاست
با خصلت ذاتى چه كنم، فطرتم اين است
*ديوان: 28
ساختى كارم به يك پرسش كه از كارت كه برد
سخت پر كارى، نمىدانم كه استاد تو كيست؟
لب كنى شيرين و پرسى كيست، چون بينى مرا
بندهام يعنى نمىدانى كه فرهاد تو كيست؟
*ديوان: 29
از قدح نوشيدن پنهانيش با ديگران
گر نمىداند كه آگاهم، چنين شرمنده چيست؟
از نكو خواهى است با او پند مهرآميز من
ورنه از اين گفتوگو سود و زيان بنده چيست؟
*ديوان: 33
چه لطفها كه در اين شيوه نهانى نيست
عنايتى كه تو دارى به من بيانى نيست
كرشمه گرم سؤال است، لب مكن رنجه
كه احتياج به پرسيدن زبانى نيست
*ديوان: 36 و 37
تو منكرى، و ليك به من مهربانيت
مىبارد از اداى نگاه نهانيت
*ديوان: 45
شكل مستانه و انكار شرابش نگريد
تا ندانند كه مست است، شتابش نگريد
آنكه گويد نزدم جام و زد آتش به دلم
چهره افروختن و ميل كبابش نگريد
تا نپرسيم از آن مست كه كى مى زدهاى
چين بر ابرو زدن و ناز و عتابش نگريد
*ديوان: 69
تبسّمى ز لب دلفريب او ديدم
كه هرچه با دل من كرد آن تبسّم كرد[8]
*ديوان: 77
مكتب وقوع
خود رنجم و خود صلح كنم عادتم اين است
يك روز تحمّل نكنم طاقتم اين است
ديوان: 27
احمد گلچين معانى در مكتب وقوع اين شعر را جزو اشعار طرز وقوع دانسته است. مؤتمن نيز در تحوّل شعر فارسى اين بيت را واقعهگويى قلمداد كرده است.
مىنمايد چند روزى شد كه آزاريت هست
غالبا دل در كف چون خود ستمكاريت هست ... الخ
ديوان: 39
گلچين معانى در «مكتب وقوع در شعر فارسى» غزل را جزو اشعار طرز وقوع دانسته است.
*
در اين فكرم كه خواهى ماند با من مهربان يا نه
به من كم مىكنى لطفى كه دارى اين زمان يا نه
ديوان: 151
استاد زينالعابدين مؤتمن در كتاب «تحوّل شعر فارسى» اين بيت را بنابر نظر شبلى نعمانى واقعهگويى دانسته و مىنويسد: كمتر به نظاير آن در ديوان غزلسرايان ديگر برمىخوريم.[9]
واقعهگويى ويژگى برجسته اين غزل است. احمد گلچين معانى در مكتب وقوع اين غزل را جزو اشعار وقوع دانسته است:
ز شبهاى دگر دارم تب غم بيشتر امشب
وصيّت مىكنم باشيد از من با خبر امشب ...
*ديوان: 15
من اگر اين بار رفتم، رفتم آزارم مكن
اين تغافلهاى بيش از پيش در كارم مكن
بنده مىخواهى ز خدمتكار خود غافل مباش
مىشود ناگه كسى ديگر خريدارم مكن
من كه مستم مجلست گرم است و شمع مجلسى
بزم خود افسرده خواهى كرد هشيارم مكن
*ديوان: 134
نمونههايى از شعر مكتب وقوع در غزليّات وحشى:
باده اين شيشه بيش از ساغر اغيار نيست
بشكنيم از جاى ديگر ما خمار خويش را
*ديوان: 8
وحشى گرفت خاطر ما از حريم دير
رفتيم تا كجاست دگر آبخورد ما
*ديوان: 13
اى بىوفا برو كه برين عهدهاى سست
نى اندك اعتماد كه هيچ اعتماد نيست
رو رو كه وحشى آنچه كشيد از تو سست عهد
ما را بخاطر است، ترا گر بياد نيست
*ديوان: 34
مرا به كنگره وصل او صلا مزنيد
كه آن پرى كه شما ديدهايد بازم نيست
حديث ترك وفا گو زبان به صرفه بگو
كه اعتماد بر اين صبر حيله سازم نيست
صلاح كار در انكار عشق بينم ليك
تحمّلى كه بود پردهپوش رازم نيست
*ديوان: 36
گر شود ناچار و دندان بر جگر بايد نهاد
چاره خود كردهايم جان جگر خواريم هست ... الخ
*ديوان: 39
مىتوانم بود بىتو، تاب تنهاييم هست
امتحان صبر خود كردم شكيباييم هست ... الخ
*ديوان: 40 و 41
چو قصد رفتن آن كوى كرد وحشى گفت
كه فكر باطل و انديشه محالى هست
*ديوان: 41
نه احتراز از آن جانب است همواره
گهى ز جانب وحشى هم احترازى هست
*ديوان: 42
بود آن وقتى كه دشنام تو خاطر خواه بود
بنده بوديم و زبان ماجرا كوتاه بود ... الخ
*ديوان: 60
اظهار محبت به سگ كوى تو كرديم
گفتيم مگر دوست شود دشمن ما شد
*ديوان: 77
وحشى ز آستانه او بار بست و رفت
از ضعف چون تحمّل بار جفا نماند
*ديوان: 79
روم به جاى دگر دل دهم به يار دگر
هواى يار دگر دارم و ديار دگر ... الخ
*ديوان: 92 و 93
جستم از دام به دام آر گرفتار دگر
من نه آنم كه فريب تو خورم بار دگر ... الخ
*ديوان: 94
ترك ما كردى برو همصحبت اغيار باش
يار ما چون نيستى با هر كه خواهى يار باش ... الخ
*ديوان: 99 و 100
آنكه هر دم در ره او مىفكندم خويش را
راه مىگردانم اكنون هر كجا مىبينمش
*ديوان: 104
بست وحشى با دلخرّم از اين غمخانه رخت
چون گرفتارى كه خود را يابد از زندانخلاص
*ديوان: 105
تكيه كردم بر وفاى او غلط كردم، غلط
باختم جان در هواى او غلط كردم، غلط ...الخ
*ديوان: 105 و 106
مده از خنده فريب و مزن از غمزه خدنگ
رو كه ما را به تو منبعد نه صلح است و نه جنگ ... الخ
*ديوان: 108 و 109
دل باز رست از تو، ز بند زمانه هم
درهم شكست بند و در بند خانه هم ... الخ
*ديوان: 110
نيستيم از دوريت با داغ حرمان نيستيم
دل پشيمان است ليكن ما پشيمان نيستيم ... الخ
*ديوان: 113
مىتوانم كه لب از آب خضر تر نكنم
ميرم از تشنگى و چشم به كوثر نكنم ... الخ
*ديوان: 116 و 117
مصلحت ديده چنين صبر كه سويش نروم
ننشينم برهش بر سر كويش نروم ... الخ
*ديوان: 118
ز كوى آن پرى ديوانه رفتم
نكو كردم خردمندانه رفتم ... الخ
*ديوان: 120
كشم تا كى غمهجران اجل گو قصد جانم كن
نمىارزد به چندين دردسر جانىكه من دارم
*ديوان: 121
چو ديدم خوار خود را از در آن بىوفا رفتم
رسد روزى كه قدر من بداند حاليا رفتم...الخ
*ديوان: 132
من اگر اينبار رفتم، رفتم آزارم مكن
اين تغافلهاى بيش از پيش در كارم مكن ... الخ
*ديوان: 134
مشهور شهرى گشتهاى وحشى چه رسوايى استاين
چندين به كوى او مرو خود را دگر رسوا مكن
*ديوان: 139
گرچه وحشى دل ازو بر كند، مىرنجد بجان
گر بد آن دلبر بد كيش مىگويم به او
*ديوان: 146
وحشى اين ديده كه گرديد همه اشك اميد
آب حسرت كن و از ديده فرو ريز و برو
*ديوان: 148
[1]×. سير غزل در شعر فارسى، دكتر سيروس شميسا: 159ـ161.
[2]×. تحوّل شعر فارسى، زينالعابدين مؤتمن، انتشارات ظهورى: 210.
[3]×. همان: 265.
[4]×. همان: 269.
[5]×. همان: 243 و 244.
[6]×. مكتب وقوع در شعر فارسى، احمد گلچين معانى: 1ـ7.
[7]×. سير غزل در شعر فارسى، دكتر سيروس شميسا: 164.
[8]×. مكتب وقوع در شعر فارسى، احمد گلچين معانى: 545ـ552.
[9]×. تحوّل شعر فارسى، زينالعابدين مؤتمن، انتشارات ظهورى: 385 و 388.
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#647
Posted: 18 Mar 2013 02:43
اصالت احساس در غزلها
(يعنى چه مقدار حقيقى و چه مقدار طبعآزمايى صرف است.)
همان گونه كه قبلاً توضيح داده شد، چون محتواى غزليّات وحشى از امورى است كه مستقيما و دقيقا از زندگى شخصى و احوال درونيش نشأت مىگيرد، از اينرو با زبان سليس و ساده به ابراز احساسات قلبى و مكنونات درونى خود مىپردازد. به تصريح مىتوان گفت وحشى خالصانهترين غزلها را سروده است. احساس وحشى همان احساس درونى و روحى وى است. احساس عشق و عاشقى و شوريدگى و پريشانى وجود اوست. از اينرو احساساتش از اصالت خاصّى برخوردار است كه از انگيختگى درونى و رويدادى واقعى برخوردار است. در واقع مىتوان گفت نوعى حسب حال نويسى و واقعهگويى دارد و چون سخنش از دل برمىآيد لاجرم بر دل مىنشيند. البته وحشى گاهى احساسات درونيش را در قالب طبعآزمايى و هنرنمايى با استفاده از صنايع بديعى زيور و زينت مىبخشد ولى هيچ گاه مفهوم و مضامين را دشوار و مشكل نمىسازد.[1]
شواهدى از اصالت احساس حقيقى و واقعى در شعر وحشى:
گلشن حسنى ولى بر آه سرد ما مخند
آه اگر يابى كه تأثير هواى سرد چيست
*ديوان: 32
در ميان اشك شادى گم شدم روز وصال
اين چنين روزى كه ديدم خويش را گممىكنم
*ديوان: 109
پشت رقيب را همه قرب است و منزلت
مردود درگه تو همين ما فتادهايم
*ديوان: 124
صد فصل بهار آيد و بيرون ننهم گام
ترسم كه بيايى تو و در خانه نباشم
*ديوان: 125
ما اجنبى ز قاعده كار عالميم
بيهوده گرد كوچه و بازار عالميم
*ديوان: 130
شواهدى از اصالت احساس در قالب طبعآزمايى در شعر وحشى:
جگر زد آبله وز ديده مىچكد نمكاب
كه بخت شور به ريش جگر نمكريز است
*ديوان: 19
شده است ديده وحشى شكوفهدار و هنوز
در انتظار ثمر زان نهال نوخيز است
*ديوان: 19
اى خدنگ غمزه ضايع كن به ما هم ناوكى
تا بداند جان ما كاماجگاه تير كيست
*ديوان: 29
در گلستانى چو شاخ گل نمىجنبى ز جا
مىتوان دانست كاندر پاى در خاريت هست
*ديوان: 39
ندارد اشتياق وصل شيرين، كوهكن، ورنه
به ضرب تيشه صد چون بيستون از پيش بردارد
*ديوان: 51
دى كه مىآمد ز جولانگاه شوقى مست ناز
نرگسش بر گوشه دستار خوش تركانه بود
*ديوان: 58
آن زلف مكن شانه كه زنجير دل ماست
بر هم مزن آن سلسله را شانه نگهدار
*ديوان: 94
برخاست باد شرطه و زورق درست ماند
از موج خيز رستم و ديدم كرانه هم
*ديوان: 110
محيط جانب من بين و عذر رفته بخواه
كه سخت رخش گريزى به زير زين دارم
مكن تغافل و مگذارم از كمند برون
كه صيد بيشه بسيار در كمين دارم
*ديوان: 124
حك كردنى چو نقطه سهويم بر ورق
ما خال عيب صفحه رخسار عالميم
*ديوان: 130
نوبهار آمد ولى بىدوستان در بوستان
آتشين ميلى است در چشمم نهال ارغوان
*ديوان: 139
[1]×. مؤتمن، زينالعابدين: تحوّل شعر فارسى: 388 و 389.
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#648
Posted: 18 Mar 2013 02:47
انعكاس احوال شخصى در غزلهاى وحشى
عشق در غزليّات سبك هندى به طور واحد و چشمگير وجود ندارد زيرا تعدّد و تنوّع مطالب مختلف در قالب غزل موضوع، عشق را كمرنگ كرده است، وحشى و شاعران همسبك او غزل را براى عشق مىسرودند، تا به بيان احساسات و حالات درونى و عاطفى خود بپردازند. در واقع خالصانهترين و صميمانهترين غزلهاى عشقى زبان فارسى متعلّق به وحشى است. با نيم نگاهى به غزليّات وحشى درمىيابيم وحشى از پند و اندرز و حكمت و فلسفه و عرفان و تصوّف و اخلاق و ديگر اصول معنوى سخنى به ميان نياورده بلكه غزل را اختصاص داده است به بيان احوال شخصى خود، وى با سوز و گداز و شور و اشتياقى غيرقابل وصف به سرودن غزل مىپردازد و اين ناشى از درون پردرد و رنج اوست كه بر اشعارش اثر مىگذارد. با اينكه سعدى و حافظ از سردمداران و گويندگان برجسته شعر فارسى هستند؛ اشعارشان به سوزناكى و پرالتهابى وحشى نيست. وحشى هيچگاه قصد تفنّن و تصنّع و آوردن لغات و تعبيرات عجيب و غريب نداشته و شعر را وسيلهاى براى شهرت و پر نمودن ديوان و فضل فروشى قرار نداده بوده؛ بلكه آن را براى بيان حالات روحى و درونى خود كه سينهاى پرسوز و قلبى پرگداز داشته به كار برده؛ هرچند غزلهايش كوتاه است ولى اين غزلهاى كوتاه حكايت از مكنونات قلبى وى است كه بىقرار و شيدا و آشفته است. او براى بيان احساسات لطيف و پاكش به تكلّف و زيورآرايى كلام متوسّل نمىگردد. وحشى شوريده در همه عمر عاشقِ معشوقى بوده و قلبش در پى زيبارخسارى مىتپيده، اشعارش حاكى از آشفتگىها، بيقراريها، ناكاميها، حسرتها و جور و جفاهاى معشوق است. به وسيله غزل دردهاى درونى خود را تسكين مىبخشد. دردهايى كه هميشه همراهش هستند و درونش را متبلور مىسازند و به همين علت است كه احوال شخصى و خصوصى و درونيش دقيقا در شعرش منعكس مىگردد و خواننده را از عاشقى و سرگردانى و شيفتگى و شوريدگيش مطّلع مىسازد.[1]
اكثر مضمونهاى شعر وحشى از زندگى خصوصيش نشأت گرفته است ـ از حالات و روابطش با معشوق جفاپيشهاش ـ ، به همين علّت است كه در بيان كلمات و تعبيرات و اصطلاحات از زبان توده مردم و فرهنگ عمومى مدد مىگيرد و همين امر باعث مىگردد معانى و مضامين خيلى ساده و بدور از هرگونه تكلّف به سادگى و روانى به ذهن منتقل گردد و خواننده منظور شاعر عاشقپيشه ما را دريابد. وحشى چون سعدى و حافظ در بيان عشق و عاشقى محتاطانه و محافظهكارانه عمل نمىكند، بلكه با تمام وجود و با زبان خود در سادهترين شكل شعر مىسرايد و چون عامل درونى و سوز قلبى محرّك شعر سرودنش گشته است غزلهايش از وحدت معنى و انسجام و يكپارچگى خاصّى برخوردار است.[2]
از تو همين تواضع عامى مرا بس است
در هفتهاى جواب سلامى مرا بس است
*ديوان: 27
دلتنگم و با هيچ كسم ميل سخن نيست
كس در همه آفاق به دلتنگى من نيست
*ديوان: 35
دل رشكپرور من همه سوخت چون نسوزد
كه به غير داغ كارى ز تو تندخو نيايد
*ديوان: 89
تو زود رنج تغافلپرست وه چه بلندى
چه گفتهام كه سلامم دگر جواب ندارد
*ديوان: 90
سود وحشى چهره بر خاك درش چندان كه شد
هم خجل از راه او هم منفعل از روى خويش
*ديوان: 100
از تندى خوى تو گهى ياد نكردم
كز درد نناليدم و فرياد نكردم
*ديوان: 122
جانا چه واقع است بگو تا چه كردهايم؟
با ما چه شد كه بد شدهاى ما چه كردهايم؟
*ديوان: 128
پيش تو بسى از همه كس خوارترم من
زان روى كه از جمله گرفتارترم من
*ديوان: 137
از براى خاطر اغيار خوارم مىكنى
من چه كردم كاين چنين بىاعتبارم مىكنى؟
*ديوان: 160
[1]×. تحول شعر فارسى، زينالعابدين مؤتمن: 383ـ385.
[2]×. همان: 388 و 389.
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#650
Posted: 18 Mar 2013 03:15
وحشى و پيروى او از غزلهاى سعدى و ديگران
از آنجايى كه در دوران وحشى شاعران در اشعارشان به اقتفاى شاعران ديگر مىرفتند و مضمونيابى مىنمودند، وحشى نيز در سرودن اشعارش به غزلهاى ديگران و بخصوص شاعران پيشين نظر داشته و به استقبال و اقتفاى آنان مىرفته است. حتّى غزلى همرديف و همقافيه با شعر شاعران گذشته، شعر مىسروده است.
وحشى در سرودن اشعارش به جامى، حافظ، سعدى، هلالى جغتايى، شريف تبريزى، و غيره نظر داشته كه شواهدى در اين زمينه آورده مىشود.
وحشى از ميان سرايندگان مشهور بيشتر به نظامى و سعدى توجّه داشته و حتّى اشعارشان را «تضمين» مىنموده است:
... كشيدم از جگر آهى و گفتم
مگر نشنيدهاى حرف بزرگان
«زمين شوره سنبل بر نيارد
در او تخم و عمل ضايع مگردان»
*ديوان: 287
چه كنم كان نمىتوان كرد
تو كه صد من دل و شكم دارى
«اسب لاغر ميان به كار آيد
روز ميدان، نه گاو پروارى»
*ديوان: 290
بيت زير گويا به بيت انورى نظر داشته است:
وحشى:
جهان را بخششت بى بحر و كان است
دل و دستت به جاى بحر و كان است
*ديوان: 193
انورى:
شب همه شب دعا كنم تا كه به روز من شوى
دل به ستمگرى دهى كاو بدهد سزاى تو
*ديوان: 146
غزليّات سعدى و حافظ در باب راز و نيازهاى عاشقانه و تحمّل مصايب و سختىهاى عشق از جانب معشوق و بيقرارى و ناشكيبايى او در تمام مسير راه پرصعوبت عشق است ولى تمام اين موارد به شيوه كلّى و به طور اجمال گفته شده است؛ در حالى كه وحشى سوز و گدازهاى عاشقانه و روابط عاشق و معشوق را جزء به جزء بيان داشته است. وى به حالات و واردات قلبى و عشقى معشوق مىپردازد و با بيانى پرسوز و لحنى غمگين و آكنده از التهاب و عشق درد غم درونى را ابراز مىدارد؛ و در مىيابيم نهتنها وحشى با پيروى از سخنسرايان و گويندگان پيشين در اين راه گامى مؤثر و مفيد برداشته بلكه با بيانى سوزناك و آتشين به شرح جزييّات عشق پرداخته و سوز و گداز خاصّى به لحن غزليّاتش افزوده است كه مىتوان او را از شاعران موفّق در بيان زيبايى حالات عاشقى به شمار آورد.[1]
استقبال وحشى
ناتوان مورى به پابوس سليمان آمده است
ذرّهاى در سايه خورشيد تابان آمده است
ديوان: 26
ظاهرا استقبالى از اين بيت حافظ:
«بر تخت جم كه تاجش معراج آسمان است
همّت نگر كه مورى با اين حقارت آمد»
*ديوان حافظ: 116
يا اين بيت از عطّار در منطقالطير:
«او سليمان است و ما مور گدا
در نگر او از كجا ما از كجا»
*(منطقالطّير)
باده كو تا خرد اين دعوى بيجا ببرد
بيخودى آيد و ننگ خودى از ما ببرد ...
ديوان: 49
ظاهرا وحشى اين غزل را به اقتفاى غزل حافظ به مطلع زير سروده است:
«اگر نه باده غم دل ز ياد ما ببرد
نهيب حادثه بنياد ما ز جا ببرد»
(حافظ انجوى: 51)
و نيز با اين غزل حافظ اشتراك رديف و قافيه دارد:
«نيست در شهر نگارى كه دل ما ببرد
بختم ار يار شود رختم از اينجا ببرد»
*قزوينى: 8ـ117
جام مى كشتى نوح است چه پروا داريم
گرچه سيلاب فنا گنبد والا ببرد
ديوان: 49
استقبالى از اين بيت حافظ نيز مىتواند باشد:
«اى دل ار سيل فنا بنياد هستى بركند
چون ورا نوح است كشتىبان ز طوفان غم مخور»
حافظ انجوى: 132
و نيز استقبالى از اين بيت حافظ:
«حافظ از دست مده دولت اين كشتى نوح
ورنه طوفان حوادث ببرد بنيادت»
*حافظ انجوى: 34
جرعه پير خرابات بر آن رند حرام
كه به پيش دگرى دست تمنّا ببرد
ديوان: 49
ظاهرا استقبالى از اين بيت حافظ است:
«به فريادم رس اى پير خرابات
به يك جرعه جوانم كن كه پيرم»
*حافظ انجوى: 166
عرصه ما به مروت كه ز عالم كم شد
هدهدى كو كه به سر منزل عنقا ببرد
ديوان: 49
بيت ظاهرا استقبالى از اين بيت حافظ است:
«من به سرمنزل عنقا نه به خود برده راه
قطع اين مرحله با مرغ سليمان كردم»
*حافظ انجوى: 185
عشق و اساس عشق نهادند بر دوام
يعنى خللپذير نگردد بناى عشق
ديوان: 108
استقبالى است از اين بيت حافظ:
«خللپذير بود هر بنا كه مىبينى
مگر بناى محبّت كه خالى از خلل است»
*حافظ
دل نيست كبوتر كه چو برخاست نشيند
از گوشه بامى كه پريديم، پريديم
ديوان: 112
طبيب اصفهانى در غزل بسيار مشهور خود از وحشى چنين استقبال كرده و مىگويد:
«مرنجان دلم را كه اين مرغ وحشى
ز بامى كه برخاست مشكل نشيند»
ديگر سخنور محمّد نصير فرصت شيرازى مؤلّف فارسنامه ناصرى است كه اين گونه به استقبال غزل وحشى رفته است:
«مرغ دلم از گوشه بام تو چو برخاست
مشكل كه در آن گوشه دگر بار نشنيد»
*
چون سبزه قدم بر لب جويى ننهاديم
چون لاله قدح بر لب آبى نكشيديم
بر چهره كشيديم نقاب كفن افسوس
كز چهره مقصود نقابى نكشيديم
ديوان: 127
وحشى در سرودن اين دو بيت به اين بيت از غزل حافظ نظر داشته است:
«روزگارى است كه دل چهره مقصود نديد
ساقيا آن قدح آينه كردار بيار»
*(حافظ)
بر اوج تختت كاندر او سيمرغ شهپر گم كند
من پشه و از پشه كم كى عرض بال و پر كنم
ديوان: 130
حافظ:
«اى مگس عرصه سيمرغ نه جولانگه توست
عِرض خود مىبرى و زحمت ما مىدارى»
*(قزوينى: 240)
چو دارى غمزه را بگذار تا عالم زند بر هم
نگه گو باش نرمآلود و اظهار حيا مىكن
ديوان: 140
حافظ:
«عالم از شور و شر عشق خبر هيچ نداشت
فتنهانگيز جهان غمزه جادوى تو بود»
*(حافظ)
من آن خمخانه پردازم كه بدمستى نمىدانم
الا اى ساقى دوران مى از رطل گرانم ده
ديوان: 148
حافظ:
«رطل گرانم ده اى مريد خرابات
شادى شيخى كه خانقاه ندارد»
(حافظ انجوى: 84)
«بيا ساقى بده رطل گرانم
سفاكاللّه من كأسٍ دهاقٍ»
*(حافظ انجوى: 1259)
وحشى در مورد اينكه هر كس به دوست واصل شود خودنمايى نمىكند و عاشق سالك در حالت بيخودى به مقام وصال مىرسد؛ گويد:
مژده وصل توام ساخته بىتاب امشب
نيست از شادى ديدار مرا خواب امشب
ديوان: 14
مولوى سروده:
به اميد وصل تو مردن خوش است
تلخى هجر تو فوق آتش است
سعدى در گلستان آورده است:
اى مرغ سحر عشق ز پروانه بياموز
كان سوخته را جان شد و آواز نيامد
اين مدّعيان در طلبش بىخبرانند
آن را كه خبر شد خبرى باز نيامد[2]
وحشى در باب خطرات راه عشق كه بيم از دست دادن سر مىرود، چنين گفته:
در ره پر خطر عشق بتان بيم سر است
برحذر باش در اين راه كه سر در خطر است
پيش از آن روز كه ميرم جگرم را بشكاف
تا ببينى كه چه خونها ز توام در جگر است
چه كنم با دل خودكام بلادوست كه او
مىرود بيشتر آنجا كه بلا پى سپر است ... الخ
ديوان: 17
حافظ اينگونه بيان داشته:
اى كه از كوچه معشوقه ما مىگذرى
برحذر باش كه سر مىشكند ديوارش
مولوى در مثنوى معنوى اينگونه مىسرايد:
عشق خواهد كاين سخن بيرون بود
آينهات غمّاز نبود چون بود
آينهات دانى چرا غمّاز نيست
چون كه زنگار از رخش ممتاز نيست
وحشى عشق مجازى را مقدمه عشق حقيقى مىداند و در واقع عشق مجازى را تمرينى براى عشق حقيقى مىداند:
تا مقصد عشّاق رهى دور و دراز است
يك منزل از آن باديه عشق مجاز است
در عشق اگر باديهاى چند كنى طى
بينى كه در اين ره چه نشيب و چه فراز است
صد بوالعجبى هست همه لازمه عشق
از جمله يكى قصّه محمود و اياز است ... الخ
ديوان: 17
سعدى:
به جهان خرّم از آنم كه جهان خرّم از اوست
عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست
جامى:
شنيدم شد مريدى پيش پيرى
كه باشد در سلوكش دستگيرى
بگفت ار پا نشد در عشقت از جاى
برو عاشق شو و آنگاه بازآى
*
غزل وحشى با اين مطلع:
عتاب اگر چه همان در مقام خونريز است
وليك تيغ تغافل نه آنچنان تيز است ...الخ
ديوان: 18
را در بحر مجتّث مثمّن مخبون مقصور (مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلان) سروده كه گويا استقبال و نظيرهاى است در برابر اين غزل حافظ:
اگرچه باده فرحبخش و باد گلبيز است
به بانگ چنگ مخور مى كه محتسب تيز است[3]
ابوالعلا معرّى احمدبن عبداللّهبن سليمان [363ـ449 ه .ق] شاعر و لغوىِ معروف عرب قصيدهاى به مطلع:
الا فى سبيل المجد ما انا فاعِلٌ
عفافٌ و حزمٌ و اِقدامٌ و نابلٌ
مىگويد:
اذا عيّرَ الطائى بالبُخل مادِر
و عَيَّر قُسّا بالفَهاهَه با قُل
فَيامَوتُ زُرِ اِنَّ الحياةَ ذَميمُه
و يا نَفْسُ جِدّى اِنَّ دَهَرَكِ هازِلُ
هنگامى كه مادِر [از بخيلانِ عرب] «حاتمطايى» [كه به كَرَم نامبردار است] به بخل (خشكناخنى) سرزنش مىكند و «باقل» [كه به لكنت بيان و ضعف كلام مشهور است] قُسّبن ساعدهالايادى [كه از سخنوران عرب بوده است] را نكوهش مىكند؛ اى مرگ، ديدار كن كه زندگانى ناخوش و ناپسند است و اين نفس به جدّ
پرداز كه روزگار، سرِ شوخى دارد.
تُعدّ ذُنُوبى عِندَ قَومٍ كثيرةً
ولاذَنَبَ لى الاّ العُلى و الفَضايلُ
و حافظ سروده است:
زاغ چون شرم ندارد كه نهد پا بر گُل
بلبلان را سزد از دامن خارى گيرند
هماى گومفكن سايه شرف هرگز
بر آن ديار كه طوطى كم از زغن باشد
و جامى در مقطع غزلى به مطلع:
خوبان هزار و از همه مقصود من يكى است
صدپاره گر كنند به تيغم سخن يكى است
چنين گفته است:
جامى در اين چمن دهن از گفت و گو ببند
كانجا نواى بلبل و صوتِ زغن يكى است
و وحشى بافقى سروده است:
پيش او يار نو و يار كهن هر دو يكى است
حرمت مدّعى و حرمت من هر دو يكى است
قول زاغ و غزل مرغِ چمن هر دو يكى است
نغمه بلبل و فرياد زغن هر دو يكى است
اين ندانسته كه قدر همه يكسان نبود
زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود
ديوان: 294
سيّد احمد هاتف در قصيدهاى خطاب به صباحى بيدگلى:
اُف بر آن سرزمين كه طعنه زند
زاغ دشتى به كبك كُهسارى
كه گمان داشت؟ كز تنزّل دهر
كار عيسى رسد به بيطارى
هم ز بيطاريش نباشد سود
جز پهين خران پروارى
رباعى شيخ بهايى:
اى چرخ كه با مردم نادان يارى
هر لحظه بر اهل فضل غم مىبارى
پيوسته ز تو بر دل من بار غمست
گويا كه ز اهل دانشم پندارى
فرياد ز دست فلك شعبده باز
شهزاده به ذلّت و گدازاده به باز
نرگس، ز برهنگى سرافكنده به زير
صد پيرهن حرير پوشيده پياز
(افسانه من مىبرد از چشم كسان خواب)
شب بود افسانه بهر خواب و بيدارى برند
هر كجا افسانه دور و دراز من گذشت
حيدر كلوچ هروى (958 ه .ق)
خواب آورد افسانه و افسانه عاشق
هر كس كه كند گوش دگر خواب ندارد
ديوان وحشى: 54
(راه مىگرداند از من هر كجا مىبيندم)
دى به راهم ديدن و آنگاه ناديدن چه بود؟
روى گردانيدن و از راه گرديدن چه بود
هلالى جُغتايى (936 ه .ق)
گرچه عمرى شد كه در راه وفا مىبيندم
راه مىگرداند از من هر كجا مىبيندم
شريف تبريزى (956 ه .ق)
آنكه عمرى در ره او مىفكندم خويش را
راه مىگردانم اكنون هر كجا مىبينمش
ديوان وحشى: 104
(ما از لب بامى كه پريديم پريديم)
دل نيست كبوتر كه چو برخاست نشيند
ما از لب بامى كه پريديم، پريديم
ديوان وحشى: 112
مرغ دلم از گوشه بام تو چو برخاست
مشكل كه در آن گوشه دگر بار نشيند
فرصت شيرازى (1338 ه .ق)
(مىكشد زهر، اگر اندك اگر بسيار است)
ما را دو روزه دورى دلدار مىكشد
زهرست اين كه اندك و بسيار مىكشد
ديوان وحشى: 86
تلخى محنت يكروزه و صدساله يكى است
مىكشد زهر اگر اندك اگر بسيار است
مسيّب خان تكلّو (999 ه .ق)
هجر جانسوز چه يك روزه چه يكساله يكى است
نقطه دايره و شعله جَوّاله يكى است
يحيى اردكانى فارسى (1083 ه .ق)
[1]×. تحوّل شعر فارسى: 385.
[2]×. عرفان و ادب در عصر صفوى، ج 1، تأليف: دكتر احمد تميمدارى، انتشارات حكمت، چاپ اوّل، زمستان 1372: 409.
[3]×. همان: 410 و 415.
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7