انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 66 از 71:  « پیشین  1  ...  65  66  67  ...  71  پسین »

Vahshi Bafqi | وحشی بافقی


مرد

 
صنايع ادبى در غزلهاى وحشى و درصد متوسّط آن

وحشى چون شاعران گذشته و سخن‏سرايان و سبك هندى و مكتب وقوع به صنايع ادبى در شعر اهمّيّت مى‏داده است. وى هر جا كه لازم بود از فنون و بلاغت صناعات ادبى و معانى و بيان و ديگر آرايشهاى لفظى و معنوى استفاده مى‏كرده است امّا نه به صورت افراط و زياده‏روى كه مفهوم و درك معنى را دشوار سازد بلكه به ضرورت و براى تزيين و آرايش كلام. صنعت لفظى و معنوى در شعرش يافت مى‏شود. وحشى شاعر جناس است و دايما در پى آن است كه جناس بيافريند وى انواع جناس تام مماثل، لاحق، زايد، محرّف، مطرّف، اشتقاق، شبه اشتقاق را در شعرش به كار مى‏گيرد همين طور از انواع اضافه‏ها، تشبيهى، استعارى، اقترانى مدد مى‏جويد. در شعرش انواع تشبيهات مؤكّد و مضمر و صريح، همين طور ايهام تناسب، كنايه، مجاز، موازنه ردالعجز الى الصدر، حشو مليح، تضاد و طباق، حسن تعليل، تجاهل العارف، تلميح، تشخيص و حتّى موسيقى حروف يافت مى‏شود كه شعرش را زيباتر و اصولى‏تر نموده است. درصد متوسط صنايع ادبى در شعر وحشى تناسب و مراعات نظير است كه به حد وفور يافت مى‏شود. در ضمن صنعت ارسال‏المثل كماكان چون نگين انگشترى مابين غزليّاتش جلوه‏گرى مى‏كند.

براى نمونه، شواهدى از صنايع ادبى در شعر وحشى آورده مى‏شود:

جناس زايد



خيل خيال كيست اين كز در چشمخانه‏ها
مى‏كشد اين چنين برون خلوتيان خواب را

*ديوان: 4



گنج صبرى بيش از اين در دل به قدر خويش بود
لشكر غم كرد غارت نقد اين گنجينه را

*ديوان: 11



مختصر كردم سخن وحشى است كز سر كرده پا
بهر پابوس سگان ميرميران آمده است

*ديوان: 26

جناس اشتقاق



پيش تو من كم ز اغيارم وگرنه فرق هست
مردم بى امتياز و عاشق ممتاز را

*ديوان: 6



نبود طلوع از برج ما آن ماه مهرافروز را
تغيير طالع چون كنم اين اختر بد روز را

*ديوان: 6



وحشيم من كى مرا وحشت گذارد پيش تو
گرچه مى‏دانم كه در بزم تو گنجاييم هست

*ديوان: 41



چشمه فيض گشا خاطر فيّاض شماست
وه چه باشد كه به ما طبع روانى بدهد

*ديوان: 74



به رهت مقام كردم، نگذاشتى مقيمم
به اسير خود نبودى تو در اين مقام هرگز

*ديوان: 95



تو نشسته در مقابل من و صد خيال باطل
كه به عالم تخيّل به كه اتّصال دارى

*ديوان: 155



من آن مرغم كه افكندم به دام صد بلا خود را
به يك پرواز بى‏هنگام كردم مبتلا خود را

*ديوان: 5

جناس شبه اشتقاق



نرخ بالا كن متاع غمزه غمّاز را
شيوه را بشناس قيمت، قدر مشكن ناز را


*ديوان: 6



مى‏رمد وحشى آن غزال از من
هرگزش ميل آرميدن نيست

*ديوان: 36





رحمى نمى‏كنى، مگر اين محرمان تو
اظهار حال ما به تو اصلاً نمى‏كنند

*ديوان: 67

جناس مطرّف



همچو وحشى گه به تيغم مى‏نوازد گه به تير
مرحمت نگرفته باز آن دلنواز از من هنوز



*ديوان: 96

جناس تام مماثل



كوهكن ز يار شيرين و لب جان پرورش
جان شيرين داد و غير از تيشه نامد بر سرش

*ديوان: 103



غزال ما نگردد رام وحشى
نديدم اين چنين وحشى غزالى

*ديوان: 159

جناس لاحق



بر آن بودم كه در راه وفايش عمرها باشم
چو مى‏ديدم كه از حد مى‏برد جور و جفا رفتم

*ديوان: 132



از بى‏حقيقتى است شكايت ز مردمى
كز بهر ما هزار حكايت شنيده‏اند

*ديوان: 76

جناس محرّف



دلم امروز از آن لب هر زمان شكرى دگر دارد
زبان كز شكوه‏ام پر زهر بود اكنون شكر دارد

*ديوان: 51



به رهت مقام كردم، نگذاشتى مقيمم
به اسير خود نبودى تو در اين مقام هرگز


*ديوان: 95

جناس خط



اى عزيزان بار خواهم بست يار من كجاست
حاضرش سازيد تا من كارسازى مى‏كنم

*ديوان: 128



غافل است او از من و دردم شود هر روز بيش
اندكى زين درد بيش از پيش مى‏گويم به او

*ديوان: 146

تلميح



ناتوان مورى به پابوس سليمان آمده است
ذرّه‏اى در سايه خورشيد تابان آمده است

ديوان: 26

داستان مور و سليمان: قرآن: قالت نملة ... لايشعرون) سوره 18 آيه 27.

*



تشنه ديدار كز وى تا اجل يك گام بود
اينك اينك بر كنار آب حيوان آمده است

ديوان: 26

آب حيوان، آب حيات‏بخش، تلميحى است به داستان اسكندر كه در جست‏وجوى آب حيات بود. آبى كه در چشمه‏اى در محلّ ظلمانى واقع است كه هر كس از آن بنوشد عمرى جاويد مى‏يابد. (ر.ك: فرهنگ تلميحات: 114)

*



ما و ميخانه كه تمكين گدايى در او
شوكت شاهى اسكندر و دارا ببرد

ديوان: 49

اسكندر و دارا تلميحى است به نامهاى اسكندر پادشاه مقتدر يونانى كه زمانى بخش وسيعى از جهان از جمله ايران و هند را زير سلطه داشت و دارا پسر داراب پادشاه كيانى كه به عظمت و شكوه معروف است با اين دو همزمان بوده‏اند.

*
پاى تا بسر بيم و اميدم كه طور عشق را
غايت نوميدى و اميدوارى گفته‏اند

ديوان: 76

تلميحى است به واقعه تجلّى خداوند به كوه طور و مدهوش كردن موسى.

*



كوى تو كه باغ ارم روضه خلد است
انگار كه ديديم نديديم، نديديم

ديوان: 122

تلميحى است به نام باغى كه شدادبن عاد در زمان داوود پيامبر ساخت. نزد برخى نام يكى از باغهاى بهشت است به هرحال باغ شدّاد مثل والاى باغهاى خرّم و باصفاست.[1]

*



از شيوه منظور كند هر چه كند
ميل اين فتنه نخست از طرف ناظر نيست



عيب مجنون مكن اى منكر ليلى كه در او
حالتى هست كه آن بر همه كس ظاهر نيست

*ديوان: 37



اين عشق بلايى است شنيدى كه چها ديد
يعقوب كه دل در كف مهر پسرش داشت

*ديوان: 42



سر خسرو ز گل گردد گران فرهاد را نازم
كه گلگون را به گردن گيرد و از بيستون آرد

*ديوان: 48

ردالعجز الى الصدر



خانه پر بود از متاع صبر اين ديوانه را
سوخت عشق خانه سوز اوّل متاع خانه را

*ديوان: 10



بار حرمان بر نتابد خاطر نازك‏دلان
عمر من بر جان وحشى نه اگر باريت هست



*ديوان: 39



به ديگرى دهم اين دل كه خوار كرده توست
چرا كه عاشق تو دارد اعتبار دگر


*ديوان: 92

تشبيه مؤكّد



گر توتيايى افكنى در ديده‏ام از راه خود
از رشك چشم خود نمك در ديده اختر كنم

*ديوان: 129



سگ‏خوارى كش عشقم به گردن طوق خرسندى
اگر خوان اميدى گسترى يك استخوانم ده




*ديوان: 148





تشخيص



چون سبزه قدم بر لب جويى ننهاديم
چون لاله قدح بر لب آبى نكشيديم

*ديوان: 127



سبك باش اى صباح روز عشرت بس گران خيزى
تو هم از حد درازى اى شب اندوه كوته شو




*ديوان: 143

سياقه‏الاعداد



من بودم و دل بود و كنارى و فراغى
اين عشق كجا بود كه ناگه به ميان جست

*ديوان: 24

ايهام تناسب



ز من عشقى بگو ديوانگان عشق را وحشى
كه من زنجير كردم پاره در دارالشفا رفتم

ديوان: 132

دارالشّفا: 1ـ تيمارستان 2ـ محله‏اى بوده جنب محله سكونت وحشى يعنى پير برج و چنانكه در كتب تاريخ يزد آمده در آن محّله دارالشفا قرار داشته است.



وحشى بيتى مشابه اين دارد:



دل اگر ديوانه شد، دارالشفاى صبر هست
مى‏كنم يك هفته‏اش زنجير، عاقل مى‏شود



*ديوان: 68



تغافل رطل پر كرده است وحشى ظرف مى‏بايد
نگاهى جانب اين كاسه مردآزما مى‏كن




ظرف: 1ـ آوند 2ـ ظرفيّت و توانايى.ديوان: 141

*



دوش در مجلس به بوى زلف او آهى زدم
آتشى افتاد در مجمر كه دود از عود خاست

بو: 1ـ اميد، 2ـ بوديوان: 16

عود: 1ـ آلت موسيقى، 2ـ مادّه‏اى كه هنگام سوختن بوى خوش مى‏دهد.

*



لب كنى شيرين و پرسى كيست چون بينى مرا
بنده‏ام يعنى نمى‏دانى كه فرهاد تو كيست

شيرين: 1ـ شيرين، 2ـ نام معشوقه خسرو پرويز و فرهادديوان: 29

*



مير مجلس را چه بگشايد ز من جز درد سر
زانكه چنگ من به قانون حريفان ساز نيست

قانون: 1ـ پرده موسيقى، 2ـ رسم و روش و آيين و قاعدهديوان: 37

*

تجاهل‏العارف



شمع سرگرم به تاج سر خويش است چرا
با چنين زندگيى كز سر شب تا سحر است

*ديوان: 17



وحشى نهفته نيست كه آن گرم رو كه بود
اين آتش نهفته كه زد شعله آه كيست

*ديوان: 30



مى‏يابم از خود حسرتى باز از فراق كيست‏اين
آماده صد گريه‏ام از اشتياق كيست اين ... الخ


ديوان: 141

حسن تعليل



وحشى به دل اين آتش سوزنده چو فانوس
از پرتو آن شمع برافروخته دارم

*ديوان: 127



آن شمع گر ز سوز دل من خبر نداشت
بهر چه برفروخت چو بشنيد نام من

*ديوان: 140

تضادّ و طباق



چو از اظهار عشقم خويش را بيگانه مى‏دارى
نمى‏بايست كرد اوّل به اين حرف آشنا خود را




*ديوان: 5



ناتوان مورى به پابوس سليمان آمده است
ذرّه‏اى در سايه خورشيد تابان آمده است

*ديوان: 26





جايى كه بود خاك به صد عزّت سرمه
بى‏قدرتر از خاك رهم، عزّتم اين است

ديوان: 27



پيش تو من كم ز اغيارم وگرنه فرق هست
مردم بى‏امتياز و عاشق ممتاز را

*ديوان: 6



عشقم خراش سينه شد گو لطف تو مرهم منه
گر التفاتى مى‏كنى ناسور كن اين ريش را

*ديوان: 8



در آه ما نهفته خزان و بهار حسن
تأثيرهاست با نفس گرم و سرد ما

*ديوان: 12

مراعات نظير



نه دستى داشتم بر سر نه پايى داشتم در گل
به دست خويش كردم اين چنين بى‏دست و پا خود را






*ديوان: 5



مى ز رطل عشق خوردن كار هر بى‏ظرف نيست
وحشيى بايد كه بر لب گيرد اين پيمانه را




*ديوان: 10



ابروى تو جنبيد و خدنگى ز كمان جست
بر سينه چنان خورد كه از جوشن جان جست

*ديوان: 24



گردن بنه اى بسته رنجير محبّت
كز رحمت اين بند به كوشش نتوان جست

*ديوان: 24



گفتم كه مگر پاس تف سينه توان داشت
حرفى به زبان آمد و آتش ز دهان جست

*ديوان: 24



قطرهاى ناچيز كو را برد ابر تفرقه
رفته از عمان و ديگر سوى عمان آمده است

*ديوان: 26



بازى عشق است كاينجا عاقلان در ششدرند
عقل كى منصوبه اين نرد مى‏داند كه چيست

*ديوان: 32



به هواى باغ مرغان همه بالها گشاده
به شكنج دام مرغى چه كند كه پر ندارد

*ديوان: 54



آن مستى تو دوش ز پيمانه كه بود
چندين شراب در خم و خمخانه كه بود



اين مرغ زود دام كه آورد نقل و مى
دام فريب آب كه و دانه كه بود

*ديوان: 60



مى بى‏صفا، نى بى‏نوا، وقت است اگر در بزم ما
ساقى مى ديگر دهد مطرب رهى ديگر زند

*ديوان: 65

حشو مليح



وحشى سخن نقص بتان بيهده گويى است
خوبند الهى كه بسى سال بمانند


*ديوان: 85



ياران خداى را به سوى او گذر كنيد
باشد كش اين خيال ز خاطر بدر كنيد

*ديوان: 89

موسيقى حروف



ابروى تو جنبيد و خدنگى ز كمان جست
بر سينه چنان خورد كه از جوشن جان جست

موسيقى در حروف ج (توزيع حروف در حرف ج).ديوان: 24

*



اين چشم چه بود آه كه ناگاه گشودى
اين فتنه دگر چيست كه از خوب گران جست

(توزيع حروف در حرف گ).ديوان: 24

*



در جرگه او گردن جان بست به فتراك
هر صيد كه از قيد كمند دگران جست

(توزيع حروف در حرف گ).ديوان: 24

*



تا به كى اين رمز و ايما، اين معمّا تا به چند
چند درد سر دهم كين آمده است، آن آمده است




(مصراع نخست توزيع حروف، حرف «ى» است).*



شوخى كه برون آمده شب مست و سرانداز
تيغم زده و كشته و نشناخته، اين است

(توزيع حروف در حرف ش).ديوان: 28

*



تا قسمتم ز ميكده آرزوى كيست
رطل ميى كه مست شوم، در سبوى كيست

(توزيع حروف دو حرف «س»)ديوان: 30

*



دل را كمند شوق كه خواهد گلو فشرد
آن پيچ و تاب تعبيه در تار موى كيست


(توزيع حروف حرف «ت») مصرع دوّمديوان: 30

*



آتش سردى كه بگدازد درون سنگ را
هر كرا بوده است آه سرد، مى‏داند كه چيست

(توزيع حروف در حرف «س»)ديوان: 32

*



بار حرمان برنتابد خاطر نازك دلان
عمر من بر جان وحشى نه اگر باريت هست

(توزيع حروف در حرف «ر»)ديوان: 39

*

موازنه



روم به جاى دگر، دل دهم به يار دگر
هواى يار دگر دارم و ديار دگر

*ديوان: 92



اين را كشد به وادى و آن را برد به كوه
زينها بس است تا چه بود اقتضاى حسن

*ديوان: 108

اغراق



گريه بس كرده‏ام اى جغدنشين فارغ بال
كه خطر نيست در اين خانه ز سيلاب امشب

*ديوان: 14



عرصه‏گاهى كه شكوه تو كند عرض سپاه
طول و عرضش همه ايران و همه توران باد

*ديوان: 48



زبان خامه من سوخت زين غزل وحشى
مگر زبانه‏اى از آتش نهانم بود

*ديوان: 59

غلوّ



مى‏كشيدند ملايك همه چون سرمه به چشم
هر غبارى كه تو را از سم توسن برخاست

*ديوان: 21
گردون ذخيره سازد گرد سم سمندش
كز بهر چشم گردون اين توتيا بماند



*ديوان: 70

صنعت تشخيص



شام هجران تو تشريف به هرجا ببرد
در پس و پيش هزاران شب يلدا ببرد

*ديوان: 50



سحر گل خنده مى‏زد بر شكايت گويى بلبل
كه اين نادان مگر كز ما وفادارى طمع دارد

*ديوان: 51



اى باد سرگذشت جدايى به گل بگوى
زين بلبلان كه سر به پر اندر كشيده‏اند

*ديوان: 75

حسن طلب



آن جواهر كه توان كرد نثار تو كم است
هم مگر همّت تو بحرى و كانى بدهد

*ديوان: 74

حشو مليح



مبادا يا رب آن روزى كه من از چشم يار افتم
كه گر از چشم يار افتم ز چشم اعتبار افتم

*



ز يمن عشق بر وضع جهان خوش خنده‏ها كردم
معاذاللّه‏ اگر روزى به دست روزگار افتم




*ديوان: 116



نعوذ باللّه‏ اگر بگذرى به جانب غير
تو مى‏خرامى و من رشك بر زمين دارم

*ديوان: 124



به راندن از تو شكايت كنم خدا مكناد
شكايت ار كنم آزار بيش از اين دارم

*ديوان: 124

تمثيل
عشق غالب گشت اگر در بزم او آهى زدم
كى فروزان گشت جايى كاتشى دودى نداشت

*ديوان: 43



پروانه كه و محرمى خلوت فانوس
چون در حرم شمع ره باد نباشد

*ديوان: 57



حقوق خدمت صد ساله لعب اطفال است
به كشورى كه در آن كودكان خداوندند

*ديوان: 66

ارسال‏المثل



مى ز رطل عشق خورن كار هر بى‏ظرف نيست
وحشيى بايد كه بر لب گيرد اين پيمانه را




*ديوان: 10



هر متاعى را در اين بازار نرخى بسته‏اند
قند اگر بسيار شد ما نرخ شكّر نشكنيم

*ديوان: 117


[1]×. ر.ك: فرهنگ تلميحات: 361.
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
تازگى توصيفها

وحشى در سخن‏سرايى از توصيفات و كلماتى استفاده نموده كه شيرين و تازه و لطيف است. نزديك به زبان توده مردم و فهم و لحن آنان است و به هر حال از كلماتى استفاده نموده كه مختصر زبان خويش است.



اينجا سر بازارچه لعل فروشى است
مگشا سر صندوق كه پر سنگ و سفال است



*ديوان: 28



گويى بزن كه حال جهان نيست برقرار
حالا كه در ركاب مراد است پاى حسن




*ديوان: 135



گر اين وضع است مى‏ترسم كه با چندين وفادارى
شود لازم كه پشت وانمايم بى‏وفا خود را




*ديوان: 5



آن كس كه مرا از نظر انداخته اين است
اين است كه پامال غمم ساخته، اين است




ديوان: 28

از نظر انداختن: كنايه از ياد بردن: تركيب خاصّ وحشى.

پامال ساختن: كنايه از نابود كردن: تركيب خاصّ وحشى.

*



همچو وحشى گه به تيغم مى‏نوازد گه به تير
مرحمت نگرفته باز آن دلنواز از من هنوز





*ديوان: 96

تركيب خاصّ وحشى.

مرحمت بازگرفتن: عنايت و توجّه بازگرفتن كه در شعر به صورت منفى آمده است.
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
تازگى توصيفها و مقدار تقليدها

از قرن نهم به بعد عدّه‏اى از شاعران تلاش نمودند از مضامين و مفاهيم تقليدى و تكرارى بپرهيزند و به جاى آن به بيان احساسات قلبى و مكنونات درونى بپردازند. گروهى كه خود را به مكتب وقوع وابسته مى‏دانستند از جمله وحشى، اهلى و هلالى به دنبال اين شيوه برخاستند. امّا دچار مشكل عمده‏اى شدند. حضور زن در آن زمان در صحنه‏هاى سياسى، اجتماعى و به طور كلّى در جامعه مطرح نبود و بردن نامش با غيرت كسان و نزديكانش توأم بود از اينرو شاعران به راحتى نمى‏توانستند به بيان احساسات عاشقانه و صميمانه خود بپردازند و مجبور شدند براى جلوگيرى از هرگونه سوءظن و توهّمات بى‏جا به مرد و پسر عشق ورزند. به دنبال اين مرحله، تحوّلى در شعر فارسى ايجاد شد. پيروان اين شيوه به طمع صلات و هداياى شاهان هند به آن ديار سفر نمودند و اين روش به شيوه «هندى» موسوم شد. سبك هندى بالغ بر دو قرن تداوم يافت و سرانجام به مرحله ابتذال كشيده شد و شعرايى چون عاشق، هاتف، مشتاق، ميرزانصير و آذر مؤلف آتشكده سبك هندى را مطرود شناختند و مدّعى سبك بازگشت شدند.[1]

در سبك هندى بسيارى از شاعران به تتبّع و اقتفا روى آوردند. شاعر كه به دنبال سخن و حرف تازه‏اى بود به دنبال معنى و مضمون زيبا و شايسته مى‏گشت و آن را به دور از هرگونه ابتذال و انحراف به رشته تحرير در
مى‏آورد.[2]

سبكى كه وحشى از آن پيروى مى‏نمود سبكى شيرين، تازه، پر لطافت و بديع و شگرف بود ولى متأسفانه پس از وى مورد توجّه گويندگان و سخن‏سرايان قرار نگرفت و تقريبا در سبك هندى منحل گرديد. شايان ذكر است، سبك هندى و سبك وحشى از زمانى مشخّص به سوى ترقّى و تكامل گام برداشت و در اين سير صعودى سبك وحشى زودتر به مرحله ارتقاى نهايى دست يافت و به واسطه وى خاتمه پذيرفت.[3]

هدف غزل همان گونه كه از نامش پيداست مغازله و معاشقه با معشوق است و شاعر در اين رهگذر با كلمات عاشقانه و پر سوز و گداز به بيان حالات درونى و احساسات عاطفى و قلبى خود مى‏پردازد. با اندكى تفحّص در آثار شعراى بزرگ، اين اصل مسلّم به طور جامع و كامل نيامده است و بجز سخن‏سرايان بزرگى چون سعدى، مولوى، حافظ و وحشى و معدودى ديگر، غزل براى انباشتن ديوان و شاعرى نمودن و هنر خود را با الفاظ و كلمات تصنّعى و تفنّنى آرايش نمودن به كار گرفته مى‏شده است. شاعر براى فضل‏فروشى و تفاخر به سرودن غزل مى‏پرداخته نه براى بيان حالات و اوج التهاب عاطفى خويش. در دوره صفويّه غزل از حالت اصلى خويش خارج گشت و وسيله‏اى در جهت مضمون‏يابى، نكته‏سنجى و باريك‏بينى و هنرنمايى شاعر قرار گرفت به طورى كه مضامين و مفاهيم گوناگون و مختلفى وارد غزل گشت. از اين دوره توصيفها تازه است امّا شعر از فصاحت و بلاغت و جزالت و استحكام عارى گشته و دل را تحت تأثير قرار نمى‏دهد. از مشخّصات و اختصاصات بارز اين دوره موضوع استقبال و نظيره‏گويى از غزلهاى ديگر شاعران است كه در مسابقات ادبى مطرح بوده است.[4]

اشعار شاعران گذشته و همعصر وحشى مورد تقليد و توجّه فكر وى بوده است و چه بسا مضامينى مى‏سروده كه نظير آن مفاهيم را مولوى، سعدى، حافظ و يا بابافغانى سروده بوده‏اند مانند اين بيت وحشى:



مژده وصل توام ساخته بى‏تاب امشب
نيست از شادى ديدار مرا خواب امشب


ديوان: 14

مولوى سروده:



بر اميد وصل تو مردن خوش است
تلخى هجر تو فوق آتش است

و نيز سعدى در گلستان:



اى مرغ سحر عشق ز پروانه بياموز
كان سوخته را جان شد و آواز نيامد



اين مدّعيان در طلبش بى‏خبرانند
آن را كه خبر شد خبرى باز نيامد

وحشى حتّى در سرودن مثنوى خلدبرين از واژگان و اصطلاحات نظامى بهره برده است.

وحشى:



خلوتيان جمله به خواب عدم
در تتق غيب فرو بسته دم

ديوان: 389

نظامى:



تا كرمش در تتق نور بود
خار ز گل نى ز شكر دور بود



مقدار تقليدهاى وحشى از گويندگان پيشين:

وحشى در كاربرد بعضى كلمات و تركيبات به سخنان و اشعار گويندگان پيشين نظر داشته، و گاهى عينا همان كلمه و تركيب را در شعر خويش بكار مى‏گرفته است. مثالهايى به عنوان نمونه آورده مى‏شود:

سخن عشق:



سخن عشق نه آن است كه آيد به زبان
ساقيا مى ده و كوتاه كن اين گفت و شنفت

*(حافظ)



دل جز ره عشق تو نپويد هرگز
جان جز سخن عشق نگويد هرگز




صحراى دلم عشق تو شورستان كرد
تا مهر كسى در آن نرويد هرگز

*(سخنان منظوم ابوسعيد ابوالخير: 49)



سخن سر عشق كار دل است
عشق پيرايه و شعار دل است

*(مثنوى‏هاى حكيم سنايى: 134)

چند گويى؟ سخن عشق نكته است و نايافته كام عشق، از عشق خفته است.

*(عبهرالعاشقين: 8)
هر كه را كن مكن هوش و خرد در كار است
مشنو از وى سخن عشق كه او هشيار است



*



بارى سخن عاشقى از بهر چه گويند
آنان كه چو خسرو همه گفتار فروشند

*



آن را سخن عشق رسد كو به دل از دوست
صد تير بلا گنجد و آزار نگنجد

*



خسرو اگر از شعر برانى سخن عشق
احسنت زهى شعرسرايى كه تو باشى

*ديوان اميرخسرو دهلوى: 81، 153، 163، 285



حديث خسرو و شيرين فسانه گشت هنوز
همه جهان سخن عشق و نامه فرهاد

*ديوان سيف اسفرنگى: 203



سخن عشق جز اشارت نيست
عشق در بند استعارت نيست

*(ديوان عطّار: 152)



سخن خواهيم گفتن هر زمانى
ز سر عشق هر دم داستانى



سخن عشق اگر پر درد باشد
حقيقت اين سخن نامرد باشد

*هيلاج‏نامه: 27



سخن عشق چو بى‏درد بود بر ندهد
جز به گوش هوس و جز به زبانى نرسد

*



هست دل عاشقان همچو دل مرغ از او
جز سخن عاشقى نكته ديگر مپرس

*ديوان مولانا، ج 1: 319، 496



شهرت حسن كند زمزمه عشق بلند
شد ز يوسف سخن عشق زليخا مشهور

*ديوان وحشى: 94

سخن سربسته



سخن «سربسته» گفتى با حريفان
خدايا زين معمّا پرده بردار





(حافظ)



در كنج خرابات بسى مردانند
كز لوح وجود سِرّها مى‏خوانند



بيرون ز شتر گر به احوال فلك
دانند شگفت‏ها و خر مى‏رانند

*مجموعه آثار فارسى شيخ اشراق: 328



جز سنايى دگر نگفت كسى
اين چنين گوهرى نسفت كسى



هست معنيش «اندرون حجاب»
چون عروسى ز مشك بسته نقاب

*مثنوى‏هاى حكيم‏سنايى: 171



از توبه و از گناه آدم
خود هيچ ندانى اى برادر



سربسته بگويم ار توانى
بردار به تيغ فكرتش سر

*ديوان سنايى: 272



سربسته همچو فندق اشارت همى شنو
مى‏پرس پوست كنده چو بادام كان كدام

*ديوان خاقانى: 302



بسى نكته‏هاى گره بسته گفت
كه آن درّ ناسفته را كس نگفت

*



سخن‏هاى سربسته دارم بسى
كه نگشايد آن بسته را هر كسى

*اقبالنامه: 109 و 110



پژوهنده حال سربست من
نهد تهمت نيست بر هست من

*شرفنامه: 8



بلندانى كه راز آهسته گويند
سخنهاى فلك سربسته گويند

*نظامى بنقل لغت‏نامه دهخدا



سربسته از آن بگفتم اين حرف
تا بو كه حلوليى كند حال

*ديوان عطار: 339



گويد سخن به رمز سر پوشيده
كندر دل او هزار باريكى هست


*ديوان امير خسرو دهلوى: 617



من كيم هندوى شكسته زبان
كين دليرى كنم چو بى‏ادبان

*ديوان: 217



چو در پرده گفتند اسرار را
از آن پاى لغزيد اغيار را

*محمّدحسن زنورى بنقل نامواره دكتر افشار: 1887



فهم اسرار دهانش مكن انديشه كه وهم
حل اين نكته سربسته به پندار كند



*آثار يغمايى جندقى: 138



رموز صومعه سربسته گويمت هشدار
مكن ريا و قدح نوش و يار مستان باش

*صفى‏عليشاه: 31



راز عشق آن نبود كش به اشارت گويى
سر اين نكته سربسته بيانى دارد

*ديوان مجمر: 56



تا شرح دل‏شكستگى خويشتن كنم
در بزم او شكسته زبانى مرا بس است

*ديوان واقف لاهورى: 46



در بيان حال خود، وحشى سخن سربسته گفت
نكته‏دان داند كه هر كس محرم اين راز نيست

*ديوان وحشى: 37

نكته عشق



آنكس است اهل بشارت كه اشارت داند
«نكته»ها هست بسى محرم اسرار كجاست




(حافظ)



اى كه در اسرار غيبى مطلع
«نكته توحيد» مى‏گويى به ما



پيش نااهل كشف كردن سر
رنج شايع و كشف «نكته» هباست

*



از قصّه جمال تو هر سو حكايتى است
از نكته دهان تو هر دم روايتى است

*
از رموز نحن اقرب نكتهها بايد نمود
پس ميان بورياى يار مى‏بايد نشست

*



احمد مكن تو اظهار اسرار خويشتن را
در سينه دار پنهان اين نكتههاى عشقت

*



بيا در حلقه ديوانگان باش
كه عاقل نكته مشكل چه داند

*



رموز عشق احمد كرد تشريح
نكات عشق را جاهل چه داند

*



در بيان حال خود وحشى سخن سربسته گفت
نكته دان داند كه هر كس محرم اين راز نيست




*ديوان: 37



رموز كشف كرامات سالكان طريق
وراى رمز شناسى و نكتهدانى نيست

*ديوان: 37



همه براى تو دارند نكتهها وحشى
جماعتى ز حريفان كه نكتهدان شده‏اند

*ديوان: 89



آنها كه آب بقا و صنع كرده‏اند
گفتند نكته اى ز دوام و بقاى عشق

*ديوان: 108



رمز عشق



مو به مو ققل زبان باش كه در «مذهب عشق»
با بتان جز به لب «رمز» تكلّم كفرست




(طالب‏آملى)



اى كرده غمت غارت هوش و دل ما
درد تو شد خانه فروش دل ما



رمزى كه مقدّسان ازو محرومند
عشق تو به راز گفت به گوش دل ما


*سخنان منظوم ابوسعيد ابوالخير: 4



رمز خيرالامور اوسطها
جان من از ميان او گويد

*باباكوهى: 52



نصيحت اين همه در پرده با آن طور خودرايى
مگر وحشى نمى‏داند زبان رمز و ايما را

*ديوان: 3



تا به كى اين رمز و ايما و اين معمّا تا به چند
چند دردسر دهم كين آمدست آن آمدست

*ديوان: 26



رموز كشف و كرامات سالكان طريق
وراى رمزشناسى و نكته‏دانى نيست



*ديوان: 37



ز حرف و صوت بيرون است راز عشق من با او
رموز عشق و جدا نيست در گفتار كى گنجد




*ديوان: 87

ايما



عجز تقرير من آخر به اشارات كشيد
ناله چون راه نفس گم كند «ايما» گردد




(بيدل)



چند گويم تو را حقيقت سر
عاقلان را كفايت از ايما ست

*



از ـ نفخت فيه من روحى ـ دميده عشق تو
از رموز ـ نحن اقرب ـ نكته‏ى ايماى تو

*ديوان احمد جام: 94 و 356



داده به دل نوا عطارد
مرغان تو را زبان انشا



تا در شب بزم راز گويند
با مردم آشنا به «ايما»



*ديوان سيف اسفرنگى: 477



وگر بر گويد از ديده، بگويد رمز و پوشيده
وگر درد طلب دارى بدانى نكته و ايما


*



گهى ز بوسه‏ى يار و گهى ز جام عقار
مجال نيست سخن را نه رمز و ايما را



*



چون صريح و رمز، قاضى مى‏نداند جان او
دور باشد از دل او رمز و ايما دور دور

*ديوان مولانا، ج 1: 27، 92، 436



غير نطق و غير ايما و سجل
صد هزاران ترجمان خيزد ز دل

*دفتر اوّل مثنوى: 75



اشارت كردمت ديدى اگر تو صاحب رمزى
حديث من بدانستى اگر از اهل ايمايى

*ديوان شاه داعى، ج 2: 266



ماه نوروز ببين از افق
كابروى حورست ز نيلى تتق



مى‏كند ايما كه لب از بهر ما
مهر كن اى مهر لبت مهر ما

*تحفه‏الاحرار: 114



نصيحت اين همه در پرده با آن طور خودرايى
مگر وحشى نمى‏داند زبان رمز و ايما را

*ديوان: 2



تا به كى اين رمز و ايما اين معمّا تا به چند
چند درد سر دهم، كين آمدست آن آمدست

*ديوان: 26



معمّاى عشق



عقل كجا پى برد شيوه سوداى عشق
باز نيابى به عقل سر «معمّا»ى عشق




(عطّار)



حلقه‏ى زلف او معمّا گوى
نقش سوداى او سويدا جوى

*حديقه‏الحقيقه: 358



چو چشم عقل بگشادى عيان هر نهان ديدى
زبان ذكر بگشادى، بيان هر معمّا كن


*ديوان سنايى: 495



خطّ دست شاه ديدم كش معمّا خواند عقل
عقل را خطّ معمّا برنتابد بيش ازين

*



تو كى شناسى اين چه معمّاست چون هنوز
ابجد نخوانده‏اى به دبستان صبحگاه

*



تو هنوز ابجد خرد خوانى
ور معمّاى عشق مى‏گويى

*ديوان خاقانى: 339، 374، 679



ببرم هزار دل را به بديهه معمّا
بخرم هزار جان را به غلوطه نهانى

*ديوان نظامى: 256



هر جان كه بدان سر معمّا نرسيد
در شيب فرو رفت و به بالا نرسيد



بيچاره دل كسى كه از شومى نفس
از قطرگى افتاده، و به دريا نرسيد

*مختارنامه: 74



يكى دان سرّ عشق از مخرج ذات
ازو بگشاى اينجا گه معمّات



حقيقت و اصلى پاكيزه نايد
كه تا مر اين معمّا برگشايد

*هيلاج‏نامه: 98



در اخبارست در محشر جوانى
درآيد وز خدا خواهد امانى



بغايت جرم او بسيار باشد
ولى قاضى فضلش يار باشد



ملايك مى‏كنند آنجا شتابش
كه پيش آرند در دوزخ عذابش



همى حالى خطاب آيد ز درگاه
كه از چه مى‏كشيد او را درين راه



همى گويند مى‏تازيم او را
كه تا در دوزخ اندازيم او را



خطاب آيد دگر، امّا معمّا
كه هستيم اى عجب با او بهم ما



شما را اين نمى‏بايد شنودن
كه ما هر دو به هم خواهيم بودن

*الهى‏نامه: 55
عقل كجا پى برد شيوه سوداى عشق
باز نيابى به عقل سرّ معمّاى عشق

*ديوان عطار: 337



هر دم هزار رمز معمّا ز سر غيب
بر تخته‏ى مخيّله گردد مصورم



*



اعمى بود آرى صاحب الحاجه
وين نيز رهيت هم معمّايى

*ديوان كمال‏الدّين اسماعيل: 138، 245



تا به كى اين رمز و ايما، اين معمّا تا به چند
چند دردسر دهم كين آمدست آن آمدست

*ديوان: 26


[1]×. ناتل خانلرى، پرويز: «يادى از صائب» در كتاب: «صائب و سبك هندى ...»، همان: 260 و 261.

[2]×. سير غزل فارسى، دكتر سيروس شميسا: 178.

[3]×. تحوّل شعر فارسى، زين‏العابدين مؤتمن: 377.

[4]×. همان: 76.
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
ضرب‏المثلها

گرد ننشيند به طرف دامن آزادگان
گر براندازد فلك بنياد اين ويرانه را

*ديوان: 10

مى ز رطل عشق خوردن كار هر بى‏ظرف نيست
وحشيى بايد كه بر لب گيرد اين پيمانه را

*ديوان: 10

هر متاعى را در اين بازار نرخى بسته‏اند
قند اگر بسيار شد ما نرخ شكر نشكينم

*ديوان: 117

دلتنگم و با هيچ كسم ميل سخن نيست
كس در همه آفاق به دلتنگى من نيست

*ديوان: 35

وحشى از رهزن ايّام چه انديشه كنيم
ما چه داريم كه از ما نبرد يا ببرد

*ديوان: 49



دل نيست كبوتر كه چو برخاست نشيند
از گوشه بامى كه پريديم، پريديم

*ديوان: 112



سر تا به قدم تيغ دعاييم و تو غافل
هان واقف دم باش رسيديم، رسيديم

(معادل دم غنيمت است، نقد را عشق است و اين دم را باش)ديوان: 112

*
مكن مكن لب ما را به شكوه باز مكن
زبان كوته ما را به خود دراز مكن



*ديوان: 135



سخن باشد بسى كز غير بايد داشت پوشيده
نمى‏دانم كه شد حرف منت خاطرنشان يا نه



*ديوان: 151
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
نفوذ لغات و اصطلاحات عاميانه در غزلها

در دوره صفويّه پادشاهان صفوى به شعر مدحى توجّهى نشان نمى‏دادند و اشعار مذهبى و دينى در مدح ائمّه اطهار را مى‏پسنديدند. به همين علّت شعر كه تا قبل از آن زمان در خدمت دربار بود به سوى محافل و مجامع عمومى و كوچه و بازار كشانده شد و شاعران در اصناف و مشاغل مختلف از جمله قصّاب، زرگر، كفّاش، تحصيلكرده و غيرتحصيلكرده، مكتب رفته و نرفته به سرودن شعر خصوصا اشعار مذهبى همّت گماشتند.

از اينرو شعر در خدمت مردم قرار گرفت. مردم در اصفهان به قهوه‏خانه‏ها رفته و جلسه شعر و شاعرى تشكيل مى‏دادند.

از طرف ديگر تقليدهاى بيش از حدّ از سعدى و حافظ و استفاده زياد از لغات و اصطلاحات و تركيبات سبك عراقى شعر را به ابتذال كشانده بود. مكتب وقوع نتوانست به شعر انسجام و قوّت مستحكم‏ترى بخشد زيرا خميرمايه و اسكلت اين سبك بر شيوه عراقى نهاده شده بود. به هرحال تقليد بيش از حد از سرايندگان پيشين و تكرارى بودن مفاهيم و مضامين شعرى باعث شد كه شاعران سبك هندى بدون توجّه به لفظ به دنبال مضمون تازه بروند، به همين دليل در اشعار اين دوره تكرار قافيه و لغات و اصطلاحات محاوره بسيار به چشم مى‏خورد، با توجّه به اينكه مضمون داراى لطافت و تازگى خاصّى است.[1] شعر دوره صفوى از آغاز تا انجام آن بتدريج رو به صراحت و سادگى است و به زبان محاوره و عاميانه نزديك مى‏شود. اين امر موجب گرديد كه نوعى تجدّد و نوگرايى در شعر ايجاد گردد. شعر از طبقه خواص تحصيلكرده و فرهيخته به سوى طبقه عوام و درس نخوانده كشيده شد. البته كسانى كه داراى ذوق سليم بودند از زبان سنّتى ادبى بهره مى‏گرفتند. كاتبان و منشيان و نثرنويسان در اين هر دو مورد متناسب با شاعران عمل مى‏كردند. به هرحال در شعر و نثر اين دوره كلمه‏ها و تركيبهايى را مشاهده مى‏كنيم كه استعمال آن در دوره‏هاى پيشين معمول بوده است. در اين دوران شاعران با دست باز به شعرسرايى مى‏پرداختند و از كلمات مختلف چه مأنوس و چه نامأنوس با زمان خودشان استفاده مى‏كردند و به همين علّت است كه تقارن و شباهت زبان امروز ما با قرن‏هاى دهم تا دوازدهم بسى بيشتر است تا شاعران سده‏هاى چهارم تا ششم.[2] پيدايش لغات عاميانه در شعر وقتى آغاز مى‏شود كه شاعران ممدوحى براى ستايش نمودن نمى‏يابند و از اين رو يا متناسب با احساسات و عواطف خود شعر مى‏گويند و يا موافق با سليقه و ذوق مردم سخن‏سرايى مى‏كنند و اين تحوّل مقارن با سوّمين دوره شعر فارسى است. اين سير تحويلى از غزلهاى سعدى تا حافظ و فغانى و وحشى و صائب به وضوح نمايانگر است كه زبان شعر به سوى عامّه مردم سوق داده مى‏شود.[3]

يكى از ويژگيهاى ممتاز سبك هندى استفاده از لغات و تركيبات عاميانه و غيرفصيح و كوچه و بازارى است كه به زبان محاوره عمومى نزديك است. زبان اين سبك به زبان توده مردم شبيه است و از ابهام و پيچيدگى تهى است و ارزش ادبى زبان دوره گذشته را ندارد.[4]

زبان شعر اين دوره ساده و تازه است كه البتّه اين روند در قرن نهم در شعر شاعران ديده مى‏شد كه در سده دهم به وضوح نمايان شد شاعرانى چون: لسانى، غزالى، وحشى، محتشم و بيشتر از همه عرفى سعى داشتند كه در شعرشان از الفاظ روان و ساده و به دور از هر گونه تعقيد و پيچيدگى استفاده نمايند.[5]

در دوره صفوى چون شعر از دربار و مجالس علم و ادب و مراكز علمى و فرهنگى به كوچه و بازار و قهوه‏خانه‏ها راه يافت منجر شد كه واقعه‏گويى يا «مكتب وقوع» كه ناشى از وضع زندگى روزانه و محيط
اجتماعى است، گسترش يابد. به همين سبب لغات عاميانه و محاوره در شعر نفوذ پيداكرد و «اخذ الهام از تجارب روزمرّه و اشخاص و اشياى محيط، به صورت يكى از اختصاصات اين سبك درآمد.» شايان ذكر است در سبك هندى، همه پديده‏هاى حيات از اشياى بى‏جان و روح تا لوازم معمولى زندگى، حيات و جان مى‏بخشند كه معلول دو علّت است:

1ـ شاعر به جاى توصيف نامهاى زيباى بزرگان و كاخها و بزمها و جشن و سرورهاى شاهانه به توصيف لوازم عادى زندگى عموم مردم مى‏پردازد.

2ـ نازك‏خيالى شاعران منجر مى‏شود كه در اين اشيا دقيق شده و وضعيّت و موقعيّت زمانى و مكانى آن را به دقّت بيان دارند و مضمون و معانى بديع و تازه و شگرف بيافرينند.[6]

استفاده از افكار و انديشه‏هاى عالى حكمى و عرفانى و فلسفى و اخلاقى در غزل دوران صفوى به شكل امثال سايره درآمده و كاربرد اجتماعى پيدا كرد. به طورى كه در زندگى روزمره مردم به كار رفته است.[7]

در بيشتر اشعار و غزليّات اين دوره واژه‏هاى عاميانه نامأنوس و تعبيرات دور از ذهن و ارتباط غيرمنطقى ميان كلمات ديده مى‏شود مثل «جستجو از بهر روزى باعث شرمندگى است.» و همين امر موجب گشته است كه شاعران دوره بعد اشعار اين دوره را ناپسند و ناخوشايند به شمار آورند.[8]

تكرار قافيه، تنوّع و گستردگى موضوعات يك غزل، استفاده از كلمات و تركيبات به طرز خاصّ موجب شده است كه شعر سبك هندى را به زبان توده مردم نزديك سازد هر چند اين امر از ارزش ادبى شعر مى‏كاهد ولى چون شعر سطح ذوق و ادراك مردم نزديك شده ابهام و پيچيدگى و تعقيد شعر شاعران گذشته را ندارد. بايد گفت كه شيوه سبك هندى داراى فكرى غريب و مطلبى عجيب است.[9]

گفته مى‏شود شعر دوره صفوى به زبان مردمى است و نشأت گرفته از فرهنگ مردم و تعبيرات و اصطلاحات مردم كوچه و بازار و قهوه‏خانه‏ها و غيرو است ولى بايد گفت كه قبل از اين دوران شاعرانى چون سعدى، حافظ، عبيد زاكانى با احتياط از اين شيوه استفاده مى‏كردند. فغانى و وحشى هم همين راه را پيمودند و
پس از آنان قائم‏مقام و دهخدا و ايرج نيز همان راه را رفتند.[10]

در سبك هندى تركيبات و تعبيرات عاميانه و امثال سايره به وضوح به چشم مى‏خورد و گفتنى است كه اگر اين امثال به دست شاعرانى چون صائب و كليم افتد به شكل زيبا و جذاب و تازه ظهور مى‏كند و اگر به دست شاعران هندى بيگانه با ادب فارسى بيفتد به شكلى نامناسب و خالى از لطف جلوه مى‏يابد.[11]

زبان سبك هندى كلاًّ عاميانه مملوّ از ضرب‏المثل‏ها و اصطلاحات توده مردم با استفاده از استعاره و تشبيه و كنايه است.[12]

مواردى كه سبك هندى را از رونق انداخت به شرح ذيل است:

1ـ افراط در امر مضمون‏يابى كه فهم شعر را دشوار مى‏ساخت.

2ـ ورود اصطلاحات و لغات عاميانه در شعر كه به صورت و قالب غزل لطمه وارد مى‏ساخت.

3ـ كوشش طبقات تحصيل نكرده و مكتب نرفته به سرودن شعر و ورود عوام در جمع شاعران بدون كسب علم و آگاهى لازم در اين زمينه.[13]

سبك وحشى ساده و روان و نزديك به زبان توده مردم است. وحشى در مثنوى از نظامى و در غزل از سعدى پيروى نموده است. شبلى نعمانى «واسوخت» كه نوعى شيوه شعر است را از اختراعات او دانسته است:

وحشى:



طرح نوى در سخن انداختم
طرح سخن نوع دگر ساختيم



هيچ كسم نيست به همسايگى
تا زندم طعنه به بى‏مايگى

ديوان ـ مثنوى خلدبرين: 387[14]

ارزش شعر وحشى به خاطر دقّت در خلق مضمونها و نكته‏هاى شاعرانه است. وى احساسها و عاطفه‏هاى رقيق و حسّاس را با زبانى بسيار ساده نزديك به زبان گفت‏وگو به نحوى دلپذير و خاصّ بيان مى‏دارد.
گويى سخن روزانه خود را بر زبان مى‏راند. شعرش از واژه‏هاى دشوار و تركيبهاى عربى ناهموار به دور است. كلماتش، كلمات متداول زمان است. شعرش از صنعتها و آرايشهاى لفظى و كلامى بدور است مگر آنكه به اقتضا از اين آرايشها استفاده نمايد.[15]

براى نمونه شواهدى از غزليّات وحشى كه داراى لغات و تركيبات عاميانه، ضرب‏المثل است، مى‏آوريم:



وحشى ديوانه‏ام در راستگوييها مثل
خواه راه از من بگردان خواه رو از من بتاب

*ديوان: 14



تويى كه عزّت ما مى‏برى به كم‏محلى
وگرنه خوارى عشقت هلاك صحبت ماست

*ديوان: 22



بگذران دانسته از ما گر ادايى سرزده است
بوده نادانسته گر از ما خطايى سرزده است

*ديوان: 24



شكفتگيش چو هر روز نيست حالى هست
اگر غلط نكنم از منش ملالى هست

*ديوان: 41



آنكه هرگز ياد مشتاقان به مكتوبى نكرد
گرچه گستاخى است مى‏گوييم پُرخوبى نكرد

*ديوان: 81



چنان از طرح وضع ناپسند خود گريزانم
كه گر دستم دهد از خويش هم سازم جدا خود را




*ديوان: 5



مى‏نمايد چند روزى شد كه آزاريت هست
غالبا دل در كف چون خود ستمكاريت‏هست

*ديوان: 39



بيعانه هزار غلام است خنده‏ات
صدبار بنده لب پر خنده‏ات شوم

*ديوان: 119



خواهم كه شوم از نظر لطف تو غايب
هر چند كه پر دورم و بسيار حقيرم


*ديوان: 121



شد مانع نشستنم از خاك راه خويش
خاكم به سر كه قدر غبارى نداشتم

*ديوان: 126



سرو جان است در راهت نه آخر سنگ خاك است اين
به استغنات ميرم گه نگاهى زير پا مى‏كن




*ديوان: 141



[1]×. سير غزل در شعر فارسى، دكتر سيروس شميسا: 170.

[2]×. تاريخ ادبيّات در ايران، دكتر ذبيح‏اللّه‏ صفا، ج 1/5: 554 و 555.

[3]×. رياحى، محمّدامين: «صائب تبريزى شاعر زمانه خويش»، در كتاب: صائب و سبك هندى ...، همان: 63.

[4]×. تحوّل شعر فارسى، زين‏العابدين مؤتمن: 365.

[5]×. تاريخ ادبيّات در ايران، دكتر ذبيح‏اللّه‏ صفا، ج 1/5: 551 و 552.

[6]×. يوسفى، غلامحسين: «تصوير شاعرانه اشيا در نظر صائب»، در كتاب: «صائب و سبك هندى ...» : 315ـ317.

[7]×. تاريخ ادبيّات در ايران، دكتر ذبيح‏اللّه‏ صفا، ج 1/5: 604.

[8]×. آفاق غزل فارسى، دكتر صبور، انتشارات پديده: 588.

[9]×. مؤتمن، زين‏العابدين: «نظريه نگارنده راجع به صائب»، در كتاب: «صائب و سبك هندى ...» : 414 و 415.

[10]×. رياحى، محمّدامين: «صائب تبريزى شاعر زمانه خويش» در كتاب: «صائب و سبك هندى ...»، همان: 66.

[11]×. نورانى وصال، عبدالوهّاب: «سبك هندى و وجه تسميه آن»، همان: 292 و 293.

[12]×. سير غزل در شعر فارسى، دكتر سيروس شميسا: 189.

[13]×. همان: 191.

[14]×. همان: 163.

[15]×. تاريخ ادبيّات در ايران، دكتر ذبيح‏اللّه‏ صفا، ج 2/5: 767 و 768.
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
واژگان غزلها
و فاصله گرفتن واژگان غزلهاى وحشى از واژگان سنّتى غزل


غزل فارسى از سنايى تا حافظ در يك مسير، سير مى‏نمود تا اينكه در دوره حافظ به تكامل رسيد. در اين فاصله يعنى از قرون ششم تا هشتم شاعران از يكديگر پيروى مى‏كردند. سعدى از انورى و حافظ از سنايى تتبّع نمودند و راهشان به سرحدّ كمال رسيد ولى هر كمالى، نقصانى در پى دارد. پس از حافظ تا دو قرن، اشعار شاعران همه تكرارى و مضامين مكرّر چون راه پيشينيان بود. چند صد ديوان از شاعران فارسى، نكته خاصى نداشت و در آن ابداع و ابتكارى ديده نمى‏شد. همه جا صحبت از سيب زنخدان و خال و خط و گيسو و زلف و قد سرو و زيبايى و ملاحت و نمكين و زيباييهاى اندام معشوق و غم هجران و آرزوى وصال وى بود.



از قرن نهم به بعد دسته‏اى از شاعران كوشش كردند تا از تقليد و تكرار بپرهيزند و در غزلهايشان به بيان احساسات صميمانه و صادقانه همّت گمارند. وحشى، اهلى و هلالى و سپس گروهى كه خود را به مكتب وقوع وابسته مى‏شمردند و حتّى بعضى «وقوعى» تخلّص مى‏كردند از اين دسته‏اند. از آنجايى كه بردن نام زنان توأم با غيرت بود شاعران نمى‏توانستند مستقيما احساسات قلبى خود را به زبان صريح فاش سازند از اينرو به عشق همجنس يعنى مرد زبان به شعر باز نمودند. در دنبال اين وضع بود كه نهضت جديدى در شعر فارسى پديد آمد، پيروان اين سبك به اميد صلات و عطاياى شاهان و اميران هند به آن سرزمين روى آوردند و اين طرز به «هندى» معروف شد.

تفاوت واژگان اين سبك با واژگان سنّتى غزل به قرار ذيل است:

1ـ ايجاز يعنى معانى و مفاهيم را در كوتاه‏ترين لفظ بيان كردن

2ـ دورى از مضامين تكرارى گذشتگان

3ـ استفاده از تعبيرات و مفاهيمى كه غرابت استعمال دارد.

4ـ استفاده از مضامين عاشقانه، حكمى، پند، عبرت

5ـ استفاده از تمثيل و صنعت حسن تعليل به شكل گسترده براى مفهوم كلّى و انتزاعى

6ـ بيان معانى ذهنى و حالات روحى با آوردن اوصاف غريب و ناآشنا براى اشياء و امور

7ـ وجود طبيعت در ذهن و روح شاعر براى تأثير بخشيدن بيشتر بيان شعرى.[1]

سخن وحشى در غزل سراسر شور و شوق و سوز و هيجان است كه با احساسش همگام و قرين گشته است و هرگز در پى مضمون‏يابى نيست.[2]

درست است ايجاز، يكى از ويژگيهاى شعر اين دوره است ولى سخن وحشى از ايجاز مخل به دور است. اجزاى كلامش به قراين و مناسبات ضعيف حذف نمى‏گردد و تعقيد و پيچيدگى در ديوانش خيلى نادر است. سخنش از رمز و معمّا تهى است. استعاره و كنايه و مجاز به حد معمول در شعرش ديده مى‏شود. تركيبات عاميانه، تمثيل و امثال سايره كه يكى از بارزترين مشخصّات شعر دوره صفوى است، بر شعر وحشى نيز اثر گذاشته است و منجر به فاصله گرفتن غزلهايش از واژگان سنّتى غزل است.

در ديوان وحشى اشعار غثّ و سمين نادر است زيرا كمتر به مضمون‏يابى و نكته‏سنجى گراييده است. در عصر صفوى شعر از دربار و مجالس انديشمندان و مدرسه‏ها و مكتبخانه‏ها به محافل عمومى و قهوه‏خانه‏ها و كوچه و بازار راه يافت كه شعر را تحت تأثير قرار داد. واقعه‏گويى يا «مكتب وقوع» كه از درون زندگى مايه مى‏گرفت بيش از رواج سبك هندى به سرحد كمال رسيد. لغات محاوره و زبان عاميانه به شعر راه يافت و «اخذ الهام از تجارب روزمره و اشخاص و اشياى محيط، به صورت يكى از اختصاصات اين سبك درآمد.» و همين امر باعث گرديد واژگان غزلهاى شعراى اين دوره چون وحشى از واژگان سنّتى غزل به دور ماند.

تمام چهره‏هاى زندگى اعم از زشتى و زيبايى و خوبى و بدى، حوادث و اتّفاقات و حتّى آلات و وسايل و ابزار و اشياى بى‏جان مورد نظر شاعر قرار گرفت به طورى كه هيچ چيز دور از چشم واقع‏بين شاعر نمى‏توانست باشد كه اين امر معلول دو علت است:

1ـ چون شعر رنگ اشرافى خود را از دست داد، شاعران به جاى توصيف باغهاى آراسته و زيباى بزرگان و امرا و كاخها و بزمها و جشنهاى شاهانه و لوازم و آلات و وسايل اميرانه و تجمّلات مخصوص زندگى آنها، به توصيف وسايل معمول و مورد استفاده عموم مردم مى‏پرداختند.

2ـ شاعران با نازك‏خيالى و دقت‏نظر در اين اشياى بى‏حس و جان به آفريدن مضمونهاى بديع و شگرف پرداختند. اين عوامل باعث اختلاف واژگان سنتى غزل با غزل دوره صفوى گشت.[3]

وحشى شاعرى بى‏ريا و ساده‏دل است. در اظهار تفكّرات و احساسات و عواطفِ صريح و بى‏پروا و بدور از هرگونه تصنّعات و تعلّقات و آرايشهاى لفظى و معنوى بيان مى‏دارد. گاهى مكنونات قلبى و واردات درونى را بى‏پرده ابراز مى‏دارد كه واژگان غزلش را با واژگان غزلهاى سنّتى متمايز مى‏سازد. واژگان سنّتى غزل در اواسط قرن پنجم (سبك خراسانى) جزالت، سادگى و فخامت داشته است. در اوايل دوره سلجوقيان به تدريج تحوّلاتى در نظم و نثر فارسى پديد آمد و سبك جديد عراقى جاى سبك خراسانى را گرفت.

در اوايل دوره تيموريان چندى پيش از زمان اميرخسرو دهلوى سبك جديد پديد آمد كه به سبك هندى معروف گشت كه همه شعراى بزرگ دوره صفويّه از اين سبك پيروى كردند.[4]

كثرت استعمال الفاظ عاميانه و مبتذل و كلماتى كه فاقد جنبه ادبى است، تكرار قافيه‏ها، تنوّع و گستردگى موضوعات در يك غزل، كاربرد بعضى كلمات و تركيبات به شكل خاصّ، نزديكى شعر به زبان تخاطب و توده مردم كه هر چند از ارزش شعر دوره صفوى كاسته ولى آن را سطح ذوق و ادراك عمومى و توده مردم نزديك ساخته و شعر را از حالت تعقيد و پيچيدگى و ابهام و مفاهيم دور از ذهن بدور نگاه داشته است كه پيروان سبك هندى را داراى طرز فكرى غريب و اداى مطلبى عجيب دانسته‏اند.[5]



واژگان غزلهاى وحشى نيز داراى خصوصيّات فوق است. وحشى در غزليّاتش به خوارى و خفّت در مقابل معشوق تن در مى‏دهد و نسبت به مادّيات و لذّتهاى دنيوى بى‏اعتنا است و اشعارش سالم و ساده و روان است به طورى كه بعضى از آنها ارسال‏المثل گشته است.

واژگان غزلهاى وحشى با حفظ قالب ظاهرى غزل به موضوعات عشقى، عرفانى و اخلاقى و وسيله‏اى براى بيان كليه افكار و مقصودات و حالات درونى و احساسات قلبى است. به طورى كه در غزليّاتش متوجّه عدم وحدت معنى و موضوعات مختلفى مى‏گرديم. غزلهاى وحشى اگرچه داراى شور و حال و سوز و گداز است ولى از لحاظ ارزش ادبى و انسجام و وحدت معنوى به پاى غزليّات عراقى نمى‏رسد.[6]

باريك‏بينى و انديشه‏هاى رقيق و گاهى ديرياب همراه با اغراق و مبالغه در شعر سبك هندى يافت مى‏شود. خاكسارى و خفّت و خوارى معشوق در حدّ بسيار وسيعى مشهود است. تناسبات لفظى و صنايع بديعى با زبان محاوره و عوام توأم شده به طورى كه بعضى معتقدند شاعران اين حوزه از فرهنگ زبان عامه كمك گرفته‏اند.[7] اينها خصوصيّات شعر وحشى است كه در شعر شاعران دوره پيشين وجود نداشته است. مى‏توان گفت سبك وى عجيب، غريب، تازه، شگرف، نو و بديع است.

خصوصيّات سبك هندى كه مملوّ از مضمون‏يابى‏هاى دقيق و نكته‏سنجى‏هاى باريك توأم با استعارات، تمثيلات و تشبيهات بديع است و معانى و مفاهيم شگرف و غريب مى‏آفريند، كاربرد لغات و تركيبات و اصطلاحات محاوره‏اى، تناسب لفظى بين كلمات يك بيت كه معانى مختلفى در ذهن تداعى مى‏كند. محسوس و ملموس كردن مطالب مجرّد و انتزاعى كه توأم با رنگ فلسفى است، وارد شدن لغات و اصطلاحات فنّى، شغلى و عاميانه و محاوره در شعر[8]؛ موجب گشته كه واژگان شعر وحشى را تحت تأثير قرار داده و ديوارى بين واژگان سنّتى غزل با واژگان زبان وحشى قرار دهد. بايد گفت وحشى بافقى و على‏نقى كمره‏اى در بيان عشقهاى خاكى و مجازى از سوزناك‏ترين الفاظ و كلمات استفاده كردند كه به گفته استاد احمد گلچين معانى لازمه مكتب وقوع است كه هر دو از پيروان آن مى‏باشند.[9]



از آنجايى كه در سبك هندى لفظ فداى معنى و مفهوم مى‏گردد، محاسن و زيبايى‏هاى كلام را مى‏ربايد[10] كه در شعر وحشى كمتر اين خصيصه يافت مى‏شود.

انديشه و تفكّر و تأمّل دقيق شاعر سبك هندى منجر مى‏شود كه هر واژه و لفظى كه قبلاً در شعر شاعران پيشين مورد استفاده نبوده است؛ شاعر آن را با نكته‏سنجى و باريك‏بينى به آفريدن معانى ديرياب‏تر و دورتر از ذهن همّت گمارد به طورى كه با چندين واسطه بتوان به آن مفهوم دست يافت.[11] به همين دليل شاعر اين دوره از جمله وحشى سعى مى‏كند رقيق‏ترين نكات اخلاقى را به كمك امثالى كه از جزييّات زندگى عوام و توده مردم نشأت گرفته مفهومش را بيان دارد.[12] وحشى به واژگان و مضمونهاى تكرارى گذشتگان نياز ندارد و مفاهيم و قواعد و سنّتهايشان را درهم مى‏شكند. بى‏تصنّع و بدون زحمت از لغات و تعبيرات عاميانه استفاده مى‏كند. شعرش شعر اهل مدرسه و فضل نيست بلكه نشأت گرفته از احساسات درونى و حكمت عامه است. به همين دليل دردها و رنجها و تفكّرات توده مردم را با بيان مردمى و زبان تخاطب به وجهى تازه و روشن بيان مى‏دارد. به همين دليل است كه شعرش مورد پسند مردم عوام نيز قرار گرفته است. وى سعى در آوردن فنون و بلاغت صناعات ادبى ندارد، از تقليد و تكرار شيوه پيشينيان پرهيز مى‏كند[13]، شعرش شعر عوام‏پسند است كه با لغات عاميانه و سوز و گداز پر التهاب به منصّه ظهور مى‏نشيند و همين امر باعث شده است كه واژگان شعرش از واژگان سنّتى غزل كه شاعرانى اهل مدرسه و صاحب فضل و هنر بودند بدور ماند.

خاطرنشان مى‏سازد گرايش به سوى آوردن لغات و تعبيرات عاميانه در دوران وحشى معلول سه علت است:

«1ـ پايين بودن فرهنگ عمومى عصر

2ـ اصرار شاعر در جستجوى معنى بيگانه

3ـ فراوان‏گويى و آسان‏پسندى شاعر.»

طبيعى است، در چنين شرايطى شاعر سعى مى‏كند متناسب با ذوق و سليقه مردم به سخن‏سرايى
بپردازد و از فرهنگ و آداب و رسوم آنان استفاده كند و به زبان خودشان شعر بسرايد. بهترين امر در اين شرايط استفاده از فرهنگ و تعبيرات و اصطلاحات عاميانه و مثلهاى سايره است. پر واضح است، از اين روش سعدى و حافظ و عبيد زاكانى محتاطانه عمل مى‏كردند بعد از آن فغانى و وحشى و سپس قائم‏مقام، دهخدا و ايرج مراحل آن را پيمودند.[14]

دليل عمده پيدايش اين روش آن است كه چون در عصر صفوى شاعران ممدوحى براى خود نيافتند و از دربارها جدا گشتند، تلاش نمودند شعر را وسيله‏اى براى بيان ابراز احساسات خود و مطابق با ذوق و سليقه مردم قرار دهند. با مشاهده دقيق در غزلهاى سعدى تا حافظ و شيوه بيان فغانى و وحشى و صائب مى‏توان دريافت كه در اين دوران كوشش شاعران به سوى ميل و سليقه و علاقه عامّه مردم در شعرسرايى بوده است. البتّه اوج به كارگيرى اين روش متعلّق به دوران صفوى است[15] كه در اشعار شعرايى بزرگى چون فغانى و وحشى نمودار شده است و واژگان غزليّاتش نسبت به دوران قبل دگرگون ساخته است.

از آنجايى كه وحشى به زبان توده مردم و نزديك به فهم و دركشان شعر مى‏سرايد، به كلمات و تركيبات آهنگ خاصى مى‏بخشد. كلماتش، كلماتى است كه كمتر در آثار پيشينيان به كار رفته است. كلماتى چون كم‏محلى، پُر خوبى، پردور، بى‏مروّت، بى‏ملاحظه و ... .



تويى كه عزّت ما مى‏برى به كم محلى
وگرنه خوارى عشقت هلاك صحبت‏ماست

*ديوان: 22



آنكه هرگز ياد مشتاقان به مكتوبى نكرد
گرچه گستاخى است مى‏گوييم پرخوبى نكرد

*ديوان: 81



خواهم كه شوم از نظر لطف تو غايب
هر چند كه پر دورم و بسيار حقيرم



*ديوان: 121

تركيبات و اصطلاحات خاصى كه وحشى در اشعارش به كار مى‏گيرد ناشى از زبان توده مردم و فرهنگ مردمى است. تركيباتى چون: راه از من بگردان، ادايى سر زده است، اگر غلط نكنم، بنده لب پر خنده‏ات شوم،
خاكم به سر، نگاهى زير پا مى‏كن و ...



شكفتگيش چو هر روز نيست حالى هست
اگر غلط نكنم از منش ملالى هست

*ديوان: 41



وحشى ديوانه‏ام در راستگوييها مثل
خواه راه از من بگردان خواه رو از من بتاب



*ديوان: 14



بگذران دانسته از ما گر ادايى سرزده است
بوده نادانسته گر از ما خطايى سرزده است

*ديوان: 24



بيعانه هزار غلام است خنده‏ات
صد بار بنده لب پر خنده‏ات شوم

*ديوان: 119



شد مانع نشستنم از خاك راه خويش
خاكم به سر كه قدر غبارى نداشتم

*ديوان: 126



سر و جان است در راهت نه آخر سنگ خاك است اين
به استغنات مى‏رم گه نگاهى زير پا مى كن




*ديوان: 141

البته در ديوان غزليّات وحشى به اشعارى برمى‏خوريم كه شباهت و نزديكى زياد با اشعار سبك هندى دارد:



من از كافر نهاديهاى عشق اين رشك مى‏يابم
كه با يعقوب هم خصمى بود جان زليخا را

*ديوان: 3



هر متاعى را در اين بازار نرخى بسته‏اند
قند اگر بسيار گردد نرخ شكر نشكنيم

*ديوان: 117



قرب تا حاصل نشد دودم ز خرمن برنخاست
اتّحاد شمع برق خرمن پروانه بود

*ديوان: 58



من بد روز را آن بخت بيدار از كجا باشد
كه در كويش‏شبى چون پاسبانان تا سحر گردم
نه از سوز محبّت بى‏نصيبم همچو پروانه
كه در هر انجمن گرد سر شمع دگر گردم[16]

*ديوان: 119


[1]×. ناتل خانلرى، پرويز: «يادى از صائب» در كتاب: «صائب و سبك هندى ...»، همان: 260ـ271.

[2]×. نورانى وصال، عبدالوهّاب: «سبك هندى و وجه تسميه آن»، همان: 290.

[3]×. يوسفى، غلامحسين: «تصوير شاعرانه اشيا در نظر صائب»، همان: 315 و 316.

[4]×. مؤتمن، زين‏العابدين: «نظريه نگارنده راجع به صائب»، همان: 399 و 400.

[5]×. همان: 414 و 415.

[6]×. مؤتمن، زين‏العابدين: «دوره صفويّه يا دوره رواج سبك هندى»، همان: 448 و 449.

[7]×. دشتى، على: «نگاهى به صائب»، همان: 483.

[8]×. ارباب شيرانى، سعيد: «مضمون‏سازى در شعر و سبك هندى و شعر متافيزيكى انگليس»، همان: 11 و 12.

[9]×. سياسى، محمّد: «تمثيل در شعر صائب»، همان: 146.

[10]×. سجّادى، ضياءالدّين: «معنى و مضمون در شعر صائب»، همان: 110.

[11]×. همان: 109 و 110.

[12]×. زرّين‏كوب، عبدالحسين: «زاير هند»، همان: 80.

[13]×. همان: 77.

[14]×. رياحى، محمّدامين: «صائب تبريزى شاعر زمانه خويش»، همان: 65 و 66.

[15]×. همان: 63.

[16]×. تحوّل شعر فارسى، زين‏العابدين مؤتمن: 380ـ383.
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
مفاخره

«شعر حافظ همه بيت‏الغزل معرفت است
آفرين بر نفس دلكش و لطف سخنش»

(حافظ)

وحشى چون شاعران ديگر به «نفس دلكش» و «لطف سخنش» اشاره دارد. شيخ اجل سعدى نيز به طرز سخنش تفاخر مى‏ورزد آنجا كه مى‏گويد:



بر حديث من و حسن تو نيفزايد كس
حد همين است سخندانى و زيبايى را


*



هنر بيار و زبان آورى مكن سعدى
چه حاجت است بگويد شكر كه شيرينم

و حافظ نيز در فخر خود بيان مى‏دارد:



در آسمان نه عجب گر ز گفته حافظ
سماع زهره به رقص آورد مسيحا را[1]

وحشى طبع سحرانگيز خود را مديون چشم غزالى مى‏داند كه انگيزه سرودن غزل را در وجودش پروراند. وحشى بيان مى‏دارد اشعارش داراى معانى و مفاهيم بلندى است كه به صورت الفاظ و عبارات درمى‏آيد و پى بردن به اين معانى در وهله اوّل صورت نمى‏گيرد بلكه احتياج به تفكّر و تأمّل دارد.
خوش است طرز اداهاى خاصّ با وحشى
خوش آن كه پيروى طرز ما تواند كرد

*ديوان: 53



وحشى به فكر چشم غزالى بهر غزل
انگيز طبع سحر طرازم زياده شد

*ديوان: 55



اعتماد ما يكى صد شد به وحشى زين غزل
كيست كو صد آفرين بر اعتقاد ما نكرد

*ديوان: 71



وحشى كه شد گوهرفشان در وصف عقد گوهرش
نبود عجب كز نظم او از درّ مكنون بگذرد

*ديوان: 74



نه خوش آمده است وحشى تو غريب خوش ادايى
همه طرز تازه‏گويى، ز تو كيست تازه‏گوتر

*ديوان: 93



وحشى چه معنى‏ها كه تو كردى به اين صورت عيان
تا ره به اين معنى برد كو پى به معنى برده‏اى

*ديوان: 153

[1]×. يغمايى، حبيب: «صائب»، در كتاب: «صائب و سبك هندى ...»، همان: 307 و 308.
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
مشتاقى و مهجورى

وحشى آرزوى طلسمى دارد كه رخنه او بسته عشق باشد، عقل در بيرون آن سرگردان باشد و وجودش
در درون آن حيران. اين آرزو است كه به سوى معشوق در تك و تاز است. وحشى مى‏خواهد به قدر آرزو جان داشته باشد تا صد هزاران جان فداى يك سر موى جانان كند.



چه بودى گر به قدر آرزو جان داشتى وحشى
كه كردى صد هزاران جان فداى يك سر مويت




*ديوان: 46



آرزو بود كه هر لحظه به سويت مى‏تاخت
داشت مى‏دانى و خوش در تك و تاز آمده است




*ديوان: 63



آرزو دارم طلسمى رخنه او بسته عشق
عقل سرگردان در آن بيرون و من حيران در او




*ديوان: 147
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
فقر و بدبختى وحشى

وحشى چون شاخ خشكى بى‏برگ و بر است از اين رو از سردى عالم هراسى ندارد. رهزن ايّام هرچه انديشه كند در نظر وحشى مهم نيست زيرا دستش تهى است از متاعى كه ببرد يا نبرد. وى چون مردمان خانه به دوش و خوش نشين با فقر و بدبختى و تهيدستى دست و پنجه نرم مى‏كند، عريان تن است و به عريانى خو گرفته و عادت كرده است.

فقر و تهيدستى وحشى نيز در رباعيها، قطعه‏ها، قصيده‏ها و مثنويهايش هويداست.



ما مردمان خانه به دوشيم و خوش‏نشين
نى زان گروه خانه نگهدار عالميم



*ديوان: 130



يك همدم و همنفس ندارم
مى‏ميرم و هيچ كس ندارم




*ديوان: 131



بر بى‏كسى من نگر و چاره من كن
زان كز همه كس بى‏كس و بى‏يارترم من




*ديوان: 138
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
وارستگى و پاكدامنى وحشى

وارستگى و پاكدامنى يكى از خصوصيّات برجسته و بارز شخصيّت و شعر وحشى است. هرگز عشق به غرض آلوده نمى‏گردد، چشمش به كف پاى كسى سوده نمى‏گردد، از صحبت و همنشينى با او هيچ كس منحرف نمى‏گردد و اين همانا از هنرمندى اين شخصيّت بزرگ است. چون پروانه عاشق و حيران عادتش سوختن است، و تا پاك نسوزد دلش آسوده و آرام نمى‏گردد. با بوالهوسان و مردمان هرزه‏گرد و لاابالى از پاكدامنى دلبندش سخن مى‏گويد تا بيهوده به دنبال او نگردند.



هرگز به غرض عشق من آلوده نگردد
چشمم به كف پاى كسى سوده نگردد



آلوده نيم چون دگران اين هنرم نيست
كز صحبت من هيچ كس آلوده نگردد




پروانه‏ام و عادت من سوختن خويش
تا پاك نسوزم دلم آسوده نگردد




با بوالهوس از پاكى دامان تو گفتم
تا باز به دنبال تو بيهوده نگردد




*ديوان: 81



باورش مى‏آيد از من دعوى وارستگى
خود نمى‏داند كه چون آورده در دامم هنوز




*ديوان: 97
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
صفحه  صفحه 66 از 71:  « پیشین  1  ...  65  66  67  ...  71  پسین » 
شعر و ادبیات

Vahshi Bafqi | وحشی بافقی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA