ارسالها: 2517
#651
Posted: 18 Mar 2013 03:54
صنايع ادبى در غزلهاى وحشى و درصد متوسّط آن
وحشى چون شاعران گذشته و سخنسرايان و سبك هندى و مكتب وقوع به صنايع ادبى در شعر اهمّيّت مىداده است. وى هر جا كه لازم بود از فنون و بلاغت صناعات ادبى و معانى و بيان و ديگر آرايشهاى لفظى و معنوى استفاده مىكرده است امّا نه به صورت افراط و زيادهروى كه مفهوم و درك معنى را دشوار سازد بلكه به ضرورت و براى تزيين و آرايش كلام. صنعت لفظى و معنوى در شعرش يافت مىشود. وحشى شاعر جناس است و دايما در پى آن است كه جناس بيافريند وى انواع جناس تام مماثل، لاحق، زايد، محرّف، مطرّف، اشتقاق، شبه اشتقاق را در شعرش به كار مىگيرد همين طور از انواع اضافهها، تشبيهى، استعارى، اقترانى مدد مىجويد. در شعرش انواع تشبيهات مؤكّد و مضمر و صريح، همين طور ايهام تناسب، كنايه، مجاز، موازنه ردالعجز الى الصدر، حشو مليح، تضاد و طباق، حسن تعليل، تجاهل العارف، تلميح، تشخيص و حتّى موسيقى حروف يافت مىشود كه شعرش را زيباتر و اصولىتر نموده است. درصد متوسط صنايع ادبى در شعر وحشى تناسب و مراعات نظير است كه به حد وفور يافت مىشود. در ضمن صنعت ارسالالمثل كماكان چون نگين انگشترى مابين غزليّاتش جلوهگرى مىكند.
براى نمونه، شواهدى از صنايع ادبى در شعر وحشى آورده مىشود:
جناس زايد
خيل خيال كيست اين كز در چشمخانهها
مىكشد اين چنين برون خلوتيان خواب را
*ديوان: 4
گنج صبرى بيش از اين در دل به قدر خويش بود
لشكر غم كرد غارت نقد اين گنجينه را
*ديوان: 11
مختصر كردم سخن وحشى است كز سر كرده پا
بهر پابوس سگان ميرميران آمده است
*ديوان: 26
جناس اشتقاق
پيش تو من كم ز اغيارم وگرنه فرق هست
مردم بى امتياز و عاشق ممتاز را
*ديوان: 6
نبود طلوع از برج ما آن ماه مهرافروز را
تغيير طالع چون كنم اين اختر بد روز را
*ديوان: 6
وحشيم من كى مرا وحشت گذارد پيش تو
گرچه مىدانم كه در بزم تو گنجاييم هست
*ديوان: 41
چشمه فيض گشا خاطر فيّاض شماست
وه چه باشد كه به ما طبع روانى بدهد
*ديوان: 74
به رهت مقام كردم، نگذاشتى مقيمم
به اسير خود نبودى تو در اين مقام هرگز
*ديوان: 95
تو نشسته در مقابل من و صد خيال باطل
كه به عالم تخيّل به كه اتّصال دارى
*ديوان: 155
من آن مرغم كه افكندم به دام صد بلا خود را
به يك پرواز بىهنگام كردم مبتلا خود را
*ديوان: 5
جناس شبه اشتقاق
نرخ بالا كن متاع غمزه غمّاز را
شيوه را بشناس قيمت، قدر مشكن ناز را
*ديوان: 6
مىرمد وحشى آن غزال از من
هرگزش ميل آرميدن نيست
*ديوان: 36
رحمى نمىكنى، مگر اين محرمان تو
اظهار حال ما به تو اصلاً نمىكنند
*ديوان: 67
جناس مطرّف
همچو وحشى گه به تيغم مىنوازد گه به تير
مرحمت نگرفته باز آن دلنواز از من هنوز
*ديوان: 96
جناس تام مماثل
كوهكن ز يار شيرين و لب جان پرورش
جان شيرين داد و غير از تيشه نامد بر سرش
*ديوان: 103
غزال ما نگردد رام وحشى
نديدم اين چنين وحشى غزالى
*ديوان: 159
جناس لاحق
بر آن بودم كه در راه وفايش عمرها باشم
چو مىديدم كه از حد مىبرد جور و جفا رفتم
*ديوان: 132
از بىحقيقتى است شكايت ز مردمى
كز بهر ما هزار حكايت شنيدهاند
*ديوان: 76
جناس محرّف
دلم امروز از آن لب هر زمان شكرى دگر دارد
زبان كز شكوهام پر زهر بود اكنون شكر دارد
*ديوان: 51
به رهت مقام كردم، نگذاشتى مقيمم
به اسير خود نبودى تو در اين مقام هرگز
*ديوان: 95
جناس خط
اى عزيزان بار خواهم بست يار من كجاست
حاضرش سازيد تا من كارسازى مىكنم
*ديوان: 128
غافل است او از من و دردم شود هر روز بيش
اندكى زين درد بيش از پيش مىگويم به او
*ديوان: 146
تلميح
ناتوان مورى به پابوس سليمان آمده است
ذرّهاى در سايه خورشيد تابان آمده است
ديوان: 26
داستان مور و سليمان: قرآن: قالت نملة ... لايشعرون) سوره 18 آيه 27.
*
تشنه ديدار كز وى تا اجل يك گام بود
اينك اينك بر كنار آب حيوان آمده است
ديوان: 26
آب حيوان، آب حياتبخش، تلميحى است به داستان اسكندر كه در جستوجوى آب حيات بود. آبى كه در چشمهاى در محلّ ظلمانى واقع است كه هر كس از آن بنوشد عمرى جاويد مىيابد. (ر.ك: فرهنگ تلميحات: 114)
*
ما و ميخانه كه تمكين گدايى در او
شوكت شاهى اسكندر و دارا ببرد
ديوان: 49
اسكندر و دارا تلميحى است به نامهاى اسكندر پادشاه مقتدر يونانى كه زمانى بخش وسيعى از جهان از جمله ايران و هند را زير سلطه داشت و دارا پسر داراب پادشاه كيانى كه به عظمت و شكوه معروف است با اين دو همزمان بودهاند.
*
پاى تا بسر بيم و اميدم كه طور عشق را
غايت نوميدى و اميدوارى گفتهاند
ديوان: 76
تلميحى است به واقعه تجلّى خداوند به كوه طور و مدهوش كردن موسى.
*
كوى تو كه باغ ارم روضه خلد است
انگار كه ديديم نديديم، نديديم
ديوان: 122
تلميحى است به نام باغى كه شدادبن عاد در زمان داوود پيامبر ساخت. نزد برخى نام يكى از باغهاى بهشت است به هرحال باغ شدّاد مثل والاى باغهاى خرّم و باصفاست.[1]
*
از شيوه منظور كند هر چه كند
ميل اين فتنه نخست از طرف ناظر نيست
عيب مجنون مكن اى منكر ليلى كه در او
حالتى هست كه آن بر همه كس ظاهر نيست
*ديوان: 37
اين عشق بلايى است شنيدى كه چها ديد
يعقوب كه دل در كف مهر پسرش داشت
*ديوان: 42
سر خسرو ز گل گردد گران فرهاد را نازم
كه گلگون را به گردن گيرد و از بيستون آرد
*ديوان: 48
ردالعجز الى الصدر
خانه پر بود از متاع صبر اين ديوانه را
سوخت عشق خانه سوز اوّل متاع خانه را
*ديوان: 10
بار حرمان بر نتابد خاطر نازكدلان
عمر من بر جان وحشى نه اگر باريت هست
*ديوان: 39
به ديگرى دهم اين دل كه خوار كرده توست
چرا كه عاشق تو دارد اعتبار دگر
*ديوان: 92
تشبيه مؤكّد
گر توتيايى افكنى در ديدهام از راه خود
از رشك چشم خود نمك در ديده اختر كنم
*ديوان: 129
سگخوارى كش عشقم به گردن طوق خرسندى
اگر خوان اميدى گسترى يك استخوانم ده
*ديوان: 148
تشخيص
چون سبزه قدم بر لب جويى ننهاديم
چون لاله قدح بر لب آبى نكشيديم
*ديوان: 127
سبك باش اى صباح روز عشرت بس گران خيزى
تو هم از حد درازى اى شب اندوه كوته شو
*ديوان: 143
سياقهالاعداد
من بودم و دل بود و كنارى و فراغى
اين عشق كجا بود كه ناگه به ميان جست
*ديوان: 24
ايهام تناسب
ز من عشقى بگو ديوانگان عشق را وحشى
كه من زنجير كردم پاره در دارالشفا رفتم
ديوان: 132
دارالشّفا: 1ـ تيمارستان 2ـ محلهاى بوده جنب محله سكونت وحشى يعنى پير برج و چنانكه در كتب تاريخ يزد آمده در آن محّله دارالشفا قرار داشته است.
وحشى بيتى مشابه اين دارد:
دل اگر ديوانه شد، دارالشفاى صبر هست
مىكنم يك هفتهاش زنجير، عاقل مىشود
*ديوان: 68
تغافل رطل پر كرده است وحشى ظرف مىبايد
نگاهى جانب اين كاسه مردآزما مىكن
ظرف: 1ـ آوند 2ـ ظرفيّت و توانايى.ديوان: 141
*
دوش در مجلس به بوى زلف او آهى زدم
آتشى افتاد در مجمر كه دود از عود خاست
بو: 1ـ اميد، 2ـ بوديوان: 16
عود: 1ـ آلت موسيقى، 2ـ مادّهاى كه هنگام سوختن بوى خوش مىدهد.
*
لب كنى شيرين و پرسى كيست چون بينى مرا
بندهام يعنى نمىدانى كه فرهاد تو كيست
شيرين: 1ـ شيرين، 2ـ نام معشوقه خسرو پرويز و فرهادديوان: 29
*
مير مجلس را چه بگشايد ز من جز درد سر
زانكه چنگ من به قانون حريفان ساز نيست
قانون: 1ـ پرده موسيقى، 2ـ رسم و روش و آيين و قاعدهديوان: 37
*
تجاهلالعارف
شمع سرگرم به تاج سر خويش است چرا
با چنين زندگيى كز سر شب تا سحر است
*ديوان: 17
وحشى نهفته نيست كه آن گرم رو كه بود
اين آتش نهفته كه زد شعله آه كيست
*ديوان: 30
مىيابم از خود حسرتى باز از فراق كيستاين
آماده صد گريهام از اشتياق كيست اين ... الخ
ديوان: 141
حسن تعليل
وحشى به دل اين آتش سوزنده چو فانوس
از پرتو آن شمع برافروخته دارم
*ديوان: 127
آن شمع گر ز سوز دل من خبر نداشت
بهر چه برفروخت چو بشنيد نام من
*ديوان: 140
تضادّ و طباق
چو از اظهار عشقم خويش را بيگانه مىدارى
نمىبايست كرد اوّل به اين حرف آشنا خود را
*ديوان: 5
ناتوان مورى به پابوس سليمان آمده است
ذرّهاى در سايه خورشيد تابان آمده است
*ديوان: 26
جايى كه بود خاك به صد عزّت سرمه
بىقدرتر از خاك رهم، عزّتم اين است
ديوان: 27
پيش تو من كم ز اغيارم وگرنه فرق هست
مردم بىامتياز و عاشق ممتاز را
*ديوان: 6
عشقم خراش سينه شد گو لطف تو مرهم منه
گر التفاتى مىكنى ناسور كن اين ريش را
*ديوان: 8
در آه ما نهفته خزان و بهار حسن
تأثيرهاست با نفس گرم و سرد ما
*ديوان: 12
مراعات نظير
نه دستى داشتم بر سر نه پايى داشتم در گل
به دست خويش كردم اين چنين بىدست و پا خود را
*ديوان: 5
مى ز رطل عشق خوردن كار هر بىظرف نيست
وحشيى بايد كه بر لب گيرد اين پيمانه را
*ديوان: 10
ابروى تو جنبيد و خدنگى ز كمان جست
بر سينه چنان خورد كه از جوشن جان جست
*ديوان: 24
گردن بنه اى بسته رنجير محبّت
كز رحمت اين بند به كوشش نتوان جست
*ديوان: 24
گفتم كه مگر پاس تف سينه توان داشت
حرفى به زبان آمد و آتش ز دهان جست
*ديوان: 24
قطرهاى ناچيز كو را برد ابر تفرقه
رفته از عمان و ديگر سوى عمان آمده است
*ديوان: 26
بازى عشق است كاينجا عاقلان در ششدرند
عقل كى منصوبه اين نرد مىداند كه چيست
*ديوان: 32
به هواى باغ مرغان همه بالها گشاده
به شكنج دام مرغى چه كند كه پر ندارد
*ديوان: 54
آن مستى تو دوش ز پيمانه كه بود
چندين شراب در خم و خمخانه كه بود
اين مرغ زود دام كه آورد نقل و مى
دام فريب آب كه و دانه كه بود
*ديوان: 60
مى بىصفا، نى بىنوا، وقت است اگر در بزم ما
ساقى مى ديگر دهد مطرب رهى ديگر زند
*ديوان: 65
حشو مليح
وحشى سخن نقص بتان بيهده گويى است
خوبند الهى كه بسى سال بمانند
*ديوان: 85
ياران خداى را به سوى او گذر كنيد
باشد كش اين خيال ز خاطر بدر كنيد
*ديوان: 89
موسيقى حروف
ابروى تو جنبيد و خدنگى ز كمان جست
بر سينه چنان خورد كه از جوشن جان جست
موسيقى در حروف ج (توزيع حروف در حرف ج).ديوان: 24
*
اين چشم چه بود آه كه ناگاه گشودى
اين فتنه دگر چيست كه از خوب گران جست
(توزيع حروف در حرف گ).ديوان: 24
*
در جرگه او گردن جان بست به فتراك
هر صيد كه از قيد كمند دگران جست
(توزيع حروف در حرف گ).ديوان: 24
*
تا به كى اين رمز و ايما، اين معمّا تا به چند
چند درد سر دهم كين آمده است، آن آمده است
(مصراع نخست توزيع حروف، حرف «ى» است).*
شوخى كه برون آمده شب مست و سرانداز
تيغم زده و كشته و نشناخته، اين است
(توزيع حروف در حرف ش).ديوان: 28
*
تا قسمتم ز ميكده آرزوى كيست
رطل ميى كه مست شوم، در سبوى كيست
(توزيع حروف دو حرف «س»)ديوان: 30
*
دل را كمند شوق كه خواهد گلو فشرد
آن پيچ و تاب تعبيه در تار موى كيست
(توزيع حروف حرف «ت») مصرع دوّمديوان: 30
*
آتش سردى كه بگدازد درون سنگ را
هر كرا بوده است آه سرد، مىداند كه چيست
(توزيع حروف در حرف «س»)ديوان: 32
*
بار حرمان برنتابد خاطر نازك دلان
عمر من بر جان وحشى نه اگر باريت هست
(توزيع حروف در حرف «ر»)ديوان: 39
*
موازنه
روم به جاى دگر، دل دهم به يار دگر
هواى يار دگر دارم و ديار دگر
*ديوان: 92
اين را كشد به وادى و آن را برد به كوه
زينها بس است تا چه بود اقتضاى حسن
*ديوان: 108
اغراق
گريه بس كردهام اى جغدنشين فارغ بال
كه خطر نيست در اين خانه ز سيلاب امشب
*ديوان: 14
عرصهگاهى كه شكوه تو كند عرض سپاه
طول و عرضش همه ايران و همه توران باد
*ديوان: 48
زبان خامه من سوخت زين غزل وحشى
مگر زبانهاى از آتش نهانم بود
*ديوان: 59
غلوّ
مىكشيدند ملايك همه چون سرمه به چشم
هر غبارى كه تو را از سم توسن برخاست
*ديوان: 21
گردون ذخيره سازد گرد سم سمندش
كز بهر چشم گردون اين توتيا بماند
*ديوان: 70
صنعت تشخيص
شام هجران تو تشريف به هرجا ببرد
در پس و پيش هزاران شب يلدا ببرد
*ديوان: 50
سحر گل خنده مىزد بر شكايت گويى بلبل
كه اين نادان مگر كز ما وفادارى طمع دارد
*ديوان: 51
اى باد سرگذشت جدايى به گل بگوى
زين بلبلان كه سر به پر اندر كشيدهاند
*ديوان: 75
حسن طلب
آن جواهر كه توان كرد نثار تو كم است
هم مگر همّت تو بحرى و كانى بدهد
*ديوان: 74
حشو مليح
مبادا يا رب آن روزى كه من از چشم يار افتم
كه گر از چشم يار افتم ز چشم اعتبار افتم
*
ز يمن عشق بر وضع جهان خوش خندهها كردم
معاذاللّه اگر روزى به دست روزگار افتم
*ديوان: 116
نعوذ باللّه اگر بگذرى به جانب غير
تو مىخرامى و من رشك بر زمين دارم
*ديوان: 124
به راندن از تو شكايت كنم خدا مكناد
شكايت ار كنم آزار بيش از اين دارم
*ديوان: 124
تمثيل
عشق غالب گشت اگر در بزم او آهى زدم
كى فروزان گشت جايى كاتشى دودى نداشت
*ديوان: 43
پروانه كه و محرمى خلوت فانوس
چون در حرم شمع ره باد نباشد
*ديوان: 57
حقوق خدمت صد ساله لعب اطفال است
به كشورى كه در آن كودكان خداوندند
*ديوان: 66
ارسالالمثل
مى ز رطل عشق خورن كار هر بىظرف نيست
وحشيى بايد كه بر لب گيرد اين پيمانه را
*ديوان: 10
هر متاعى را در اين بازار نرخى بستهاند
قند اگر بسيار شد ما نرخ شكّر نشكنيم
*ديوان: 117
[1]×. ر.ك: فرهنگ تلميحات: 361.
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#652
Posted: 18 Mar 2013 03:57
تازگى توصيفها
وحشى در سخنسرايى از توصيفات و كلماتى استفاده نموده كه شيرين و تازه و لطيف است. نزديك به زبان توده مردم و فهم و لحن آنان است و به هر حال از كلماتى استفاده نموده كه مختصر زبان خويش است.
اينجا سر بازارچه لعل فروشى است
مگشا سر صندوق كه پر سنگ و سفال است
*ديوان: 28
گويى بزن كه حال جهان نيست برقرار
حالا كه در ركاب مراد است پاى حسن
*ديوان: 135
گر اين وضع است مىترسم كه با چندين وفادارى
شود لازم كه پشت وانمايم بىوفا خود را
*ديوان: 5
آن كس كه مرا از نظر انداخته اين است
اين است كه پامال غمم ساخته، اين است
ديوان: 28
از نظر انداختن: كنايه از ياد بردن: تركيب خاصّ وحشى.
پامال ساختن: كنايه از نابود كردن: تركيب خاصّ وحشى.
*
همچو وحشى گه به تيغم مىنوازد گه به تير
مرحمت نگرفته باز آن دلنواز از من هنوز
*ديوان: 96
تركيب خاصّ وحشى.
مرحمت بازگرفتن: عنايت و توجّه بازگرفتن كه در شعر به صورت منفى آمده است.
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#653
Posted: 18 Mar 2013 04:11
تازگى توصيفها و مقدار تقليدها
از قرن نهم به بعد عدّهاى از شاعران تلاش نمودند از مضامين و مفاهيم تقليدى و تكرارى بپرهيزند و به جاى آن به بيان احساسات قلبى و مكنونات درونى بپردازند. گروهى كه خود را به مكتب وقوع وابسته مىدانستند از جمله وحشى، اهلى و هلالى به دنبال اين شيوه برخاستند. امّا دچار مشكل عمدهاى شدند. حضور زن در آن زمان در صحنههاى سياسى، اجتماعى و به طور كلّى در جامعه مطرح نبود و بردن نامش با غيرت كسان و نزديكانش توأم بود از اينرو شاعران به راحتى نمىتوانستند به بيان احساسات عاشقانه و صميمانه خود بپردازند و مجبور شدند براى جلوگيرى از هرگونه سوءظن و توهّمات بىجا به مرد و پسر عشق ورزند. به دنبال اين مرحله، تحوّلى در شعر فارسى ايجاد شد. پيروان اين شيوه به طمع صلات و هداياى شاهان هند به آن ديار سفر نمودند و اين روش به شيوه «هندى» موسوم شد. سبك هندى بالغ بر دو قرن تداوم يافت و سرانجام به مرحله ابتذال كشيده شد و شعرايى چون عاشق، هاتف، مشتاق، ميرزانصير و آذر مؤلف آتشكده سبك هندى را مطرود شناختند و مدّعى سبك بازگشت شدند.[1]
در سبك هندى بسيارى از شاعران به تتبّع و اقتفا روى آوردند. شاعر كه به دنبال سخن و حرف تازهاى بود به دنبال معنى و مضمون زيبا و شايسته مىگشت و آن را به دور از هرگونه ابتذال و انحراف به رشته تحرير در
مىآورد.[2]
سبكى كه وحشى از آن پيروى مىنمود سبكى شيرين، تازه، پر لطافت و بديع و شگرف بود ولى متأسفانه پس از وى مورد توجّه گويندگان و سخنسرايان قرار نگرفت و تقريبا در سبك هندى منحل گرديد. شايان ذكر است، سبك هندى و سبك وحشى از زمانى مشخّص به سوى ترقّى و تكامل گام برداشت و در اين سير صعودى سبك وحشى زودتر به مرحله ارتقاى نهايى دست يافت و به واسطه وى خاتمه پذيرفت.[3]
هدف غزل همان گونه كه از نامش پيداست مغازله و معاشقه با معشوق است و شاعر در اين رهگذر با كلمات عاشقانه و پر سوز و گداز به بيان حالات درونى و احساسات عاطفى و قلبى خود مىپردازد. با اندكى تفحّص در آثار شعراى بزرگ، اين اصل مسلّم به طور جامع و كامل نيامده است و بجز سخنسرايان بزرگى چون سعدى، مولوى، حافظ و وحشى و معدودى ديگر، غزل براى انباشتن ديوان و شاعرى نمودن و هنر خود را با الفاظ و كلمات تصنّعى و تفنّنى آرايش نمودن به كار گرفته مىشده است. شاعر براى فضلفروشى و تفاخر به سرودن غزل مىپرداخته نه براى بيان حالات و اوج التهاب عاطفى خويش. در دوره صفويّه غزل از حالت اصلى خويش خارج گشت و وسيلهاى در جهت مضمونيابى، نكتهسنجى و باريكبينى و هنرنمايى شاعر قرار گرفت به طورى كه مضامين و مفاهيم گوناگون و مختلفى وارد غزل گشت. از اين دوره توصيفها تازه است امّا شعر از فصاحت و بلاغت و جزالت و استحكام عارى گشته و دل را تحت تأثير قرار نمىدهد. از مشخّصات و اختصاصات بارز اين دوره موضوع استقبال و نظيرهگويى از غزلهاى ديگر شاعران است كه در مسابقات ادبى مطرح بوده است.[4]
اشعار شاعران گذشته و همعصر وحشى مورد تقليد و توجّه فكر وى بوده است و چه بسا مضامينى مىسروده كه نظير آن مفاهيم را مولوى، سعدى، حافظ و يا بابافغانى سروده بودهاند مانند اين بيت وحشى:
مژده وصل توام ساخته بىتاب امشب
نيست از شادى ديدار مرا خواب امشب
ديوان: 14
مولوى سروده:
بر اميد وصل تو مردن خوش است
تلخى هجر تو فوق آتش است
و نيز سعدى در گلستان:
اى مرغ سحر عشق ز پروانه بياموز
كان سوخته را جان شد و آواز نيامد
اين مدّعيان در طلبش بىخبرانند
آن را كه خبر شد خبرى باز نيامد
وحشى حتّى در سرودن مثنوى خلدبرين از واژگان و اصطلاحات نظامى بهره برده است.
وحشى:
خلوتيان جمله به خواب عدم
در تتق غيب فرو بسته دم
ديوان: 389
نظامى:
تا كرمش در تتق نور بود
خار ز گل نى ز شكر دور بود
مقدار تقليدهاى وحشى از گويندگان پيشين:
وحشى در كاربرد بعضى كلمات و تركيبات به سخنان و اشعار گويندگان پيشين نظر داشته، و گاهى عينا همان كلمه و تركيب را در شعر خويش بكار مىگرفته است. مثالهايى به عنوان نمونه آورده مىشود:
سخن عشق:
سخن عشق نه آن است كه آيد به زبان
ساقيا مى ده و كوتاه كن اين گفت و شنفت
*(حافظ)
دل جز ره عشق تو نپويد هرگز
جان جز سخن عشق نگويد هرگز
صحراى دلم عشق تو شورستان كرد
تا مهر كسى در آن نرويد هرگز
*(سخنان منظوم ابوسعيد ابوالخير: 49)
سخن سر عشق كار دل است
عشق پيرايه و شعار دل است
*(مثنوىهاى حكيم سنايى: 134)
چند گويى؟ سخن عشق نكته است و نايافته كام عشق، از عشق خفته است.
*(عبهرالعاشقين: 8)
هر كه را كن مكن هوش و خرد در كار است
مشنو از وى سخن عشق كه او هشيار است
*
بارى سخن عاشقى از بهر چه گويند
آنان كه چو خسرو همه گفتار فروشند
*
آن را سخن عشق رسد كو به دل از دوست
صد تير بلا گنجد و آزار نگنجد
*
خسرو اگر از شعر برانى سخن عشق
احسنت زهى شعرسرايى كه تو باشى
*ديوان اميرخسرو دهلوى: 81، 153، 163، 285
حديث خسرو و شيرين فسانه گشت هنوز
همه جهان سخن عشق و نامه فرهاد
*ديوان سيف اسفرنگى: 203
سخن عشق جز اشارت نيست
عشق در بند استعارت نيست
*(ديوان عطّار: 152)
سخن خواهيم گفتن هر زمانى
ز سر عشق هر دم داستانى
سخن عشق اگر پر درد باشد
حقيقت اين سخن نامرد باشد
*هيلاجنامه: 27
سخن عشق چو بىدرد بود بر ندهد
جز به گوش هوس و جز به زبانى نرسد
*
هست دل عاشقان همچو دل مرغ از او
جز سخن عاشقى نكته ديگر مپرس
*ديوان مولانا، ج 1: 319، 496
شهرت حسن كند زمزمه عشق بلند
شد ز يوسف سخن عشق زليخا مشهور
*ديوان وحشى: 94
سخن سربسته
سخن «سربسته» گفتى با حريفان
خدايا زين معمّا پرده بردار
(حافظ)
در كنج خرابات بسى مردانند
كز لوح وجود سِرّها مىخوانند
بيرون ز شتر گر به احوال فلك
دانند شگفتها و خر مىرانند
*مجموعه آثار فارسى شيخ اشراق: 328
جز سنايى دگر نگفت كسى
اين چنين گوهرى نسفت كسى
هست معنيش «اندرون حجاب»
چون عروسى ز مشك بسته نقاب
*مثنوىهاى حكيمسنايى: 171
از توبه و از گناه آدم
خود هيچ ندانى اى برادر
سربسته بگويم ار توانى
بردار به تيغ فكرتش سر
*ديوان سنايى: 272
سربسته همچو فندق اشارت همى شنو
مىپرس پوست كنده چو بادام كان كدام
*ديوان خاقانى: 302
بسى نكتههاى گره بسته گفت
كه آن درّ ناسفته را كس نگفت
*
سخنهاى سربسته دارم بسى
كه نگشايد آن بسته را هر كسى
*اقبالنامه: 109 و 110
پژوهنده حال سربست من
نهد تهمت نيست بر هست من
*شرفنامه: 8
بلندانى كه راز آهسته گويند
سخنهاى فلك سربسته گويند
*نظامى بنقل لغتنامه دهخدا
سربسته از آن بگفتم اين حرف
تا بو كه حلوليى كند حال
*ديوان عطار: 339
گويد سخن به رمز سر پوشيده
كندر دل او هزار باريكى هست
*ديوان امير خسرو دهلوى: 617
من كيم هندوى شكسته زبان
كين دليرى كنم چو بىادبان
*ديوان: 217
چو در پرده گفتند اسرار را
از آن پاى لغزيد اغيار را
*محمّدحسن زنورى بنقل نامواره دكتر افشار: 1887
فهم اسرار دهانش مكن انديشه كه وهم
حل اين نكته سربسته به پندار كند
*آثار يغمايى جندقى: 138
رموز صومعه سربسته گويمت هشدار
مكن ريا و قدح نوش و يار مستان باش
*صفىعليشاه: 31
راز عشق آن نبود كش به اشارت گويى
سر اين نكته سربسته بيانى دارد
*ديوان مجمر: 56
تا شرح دلشكستگى خويشتن كنم
در بزم او شكسته زبانى مرا بس است
*ديوان واقف لاهورى: 46
در بيان حال خود، وحشى سخن سربسته گفت
نكتهدان داند كه هر كس محرم اين راز نيست
*ديوان وحشى: 37
نكته عشق
آنكس است اهل بشارت كه اشارت داند
«نكته»ها هست بسى محرم اسرار كجاست
(حافظ)
اى كه در اسرار غيبى مطلع
«نكته توحيد» مىگويى به ما
پيش نااهل كشف كردن سر
رنج شايع و كشف «نكته» هباست
*
از قصّه جمال تو هر سو حكايتى است
از نكته دهان تو هر دم روايتى است
*
از رموز نحن اقرب نكتهها بايد نمود
پس ميان بورياى يار مىبايد نشست
*
احمد مكن تو اظهار اسرار خويشتن را
در سينه دار پنهان اين نكتههاى عشقت
*
بيا در حلقه ديوانگان باش
كه عاقل نكته مشكل چه داند
*
رموز عشق احمد كرد تشريح
نكات عشق را جاهل چه داند
*
در بيان حال خود وحشى سخن سربسته گفت
نكته دان داند كه هر كس محرم اين راز نيست
*ديوان: 37
رموز كشف كرامات سالكان طريق
وراى رمز شناسى و نكتهدانى نيست
*ديوان: 37
همه براى تو دارند نكتهها وحشى
جماعتى ز حريفان كه نكتهدان شدهاند
*ديوان: 89
آنها كه آب بقا و صنع كردهاند
گفتند نكته اى ز دوام و بقاى عشق
*ديوان: 108
رمز عشق
مو به مو ققل زبان باش كه در «مذهب عشق»
با بتان جز به لب «رمز» تكلّم كفرست
(طالبآملى)
اى كرده غمت غارت هوش و دل ما
درد تو شد خانه فروش دل ما
رمزى كه مقدّسان ازو محرومند
عشق تو به راز گفت به گوش دل ما
*سخنان منظوم ابوسعيد ابوالخير: 4
رمز خيرالامور اوسطها
جان من از ميان او گويد
*باباكوهى: 52
نصيحت اين همه در پرده با آن طور خودرايى
مگر وحشى نمىداند زبان رمز و ايما را
*ديوان: 3
تا به كى اين رمز و ايما و اين معمّا تا به چند
چند دردسر دهم كين آمدست آن آمدست
*ديوان: 26
رموز كشف و كرامات سالكان طريق
وراى رمزشناسى و نكتهدانى نيست
*ديوان: 37
ز حرف و صوت بيرون است راز عشق من با او
رموز عشق و جدا نيست در گفتار كى گنجد
*ديوان: 87
ايما
عجز تقرير من آخر به اشارات كشيد
ناله چون راه نفس گم كند «ايما» گردد
(بيدل)
چند گويم تو را حقيقت سر
عاقلان را كفايت از ايما ست
*
از ـ نفخت فيه من روحى ـ دميده عشق تو
از رموز ـ نحن اقرب ـ نكتهى ايماى تو
*ديوان احمد جام: 94 و 356
داده به دل نوا عطارد
مرغان تو را زبان انشا
تا در شب بزم راز گويند
با مردم آشنا به «ايما»
*ديوان سيف اسفرنگى: 477
وگر بر گويد از ديده، بگويد رمز و پوشيده
وگر درد طلب دارى بدانى نكته و ايما
*
گهى ز بوسهى يار و گهى ز جام عقار
مجال نيست سخن را نه رمز و ايما را
*
چون صريح و رمز، قاضى مىنداند جان او
دور باشد از دل او رمز و ايما دور دور
*ديوان مولانا، ج 1: 27، 92، 436
غير نطق و غير ايما و سجل
صد هزاران ترجمان خيزد ز دل
*دفتر اوّل مثنوى: 75
اشارت كردمت ديدى اگر تو صاحب رمزى
حديث من بدانستى اگر از اهل ايمايى
*ديوان شاه داعى، ج 2: 266
ماه نوروز ببين از افق
كابروى حورست ز نيلى تتق
مىكند ايما كه لب از بهر ما
مهر كن اى مهر لبت مهر ما
*تحفهالاحرار: 114
نصيحت اين همه در پرده با آن طور خودرايى
مگر وحشى نمىداند زبان رمز و ايما را
*ديوان: 2
تا به كى اين رمز و ايما اين معمّا تا به چند
چند درد سر دهم، كين آمدست آن آمدست
*ديوان: 26
معمّاى عشق
عقل كجا پى برد شيوه سوداى عشق
باز نيابى به عقل سر «معمّا»ى عشق
(عطّار)
حلقهى زلف او معمّا گوى
نقش سوداى او سويدا جوى
*حديقهالحقيقه: 358
چو چشم عقل بگشادى عيان هر نهان ديدى
زبان ذكر بگشادى، بيان هر معمّا كن
*ديوان سنايى: 495
خطّ دست شاه ديدم كش معمّا خواند عقل
عقل را خطّ معمّا برنتابد بيش ازين
*
تو كى شناسى اين چه معمّاست چون هنوز
ابجد نخواندهاى به دبستان صبحگاه
*
تو هنوز ابجد خرد خوانى
ور معمّاى عشق مىگويى
*ديوان خاقانى: 339، 374، 679
ببرم هزار دل را به بديهه معمّا
بخرم هزار جان را به غلوطه نهانى
*ديوان نظامى: 256
هر جان كه بدان سر معمّا نرسيد
در شيب فرو رفت و به بالا نرسيد
بيچاره دل كسى كه از شومى نفس
از قطرگى افتاده، و به دريا نرسيد
*مختارنامه: 74
يكى دان سرّ عشق از مخرج ذات
ازو بگشاى اينجا گه معمّات
حقيقت و اصلى پاكيزه نايد
كه تا مر اين معمّا برگشايد
*هيلاجنامه: 98
در اخبارست در محشر جوانى
درآيد وز خدا خواهد امانى
بغايت جرم او بسيار باشد
ولى قاضى فضلش يار باشد
ملايك مىكنند آنجا شتابش
كه پيش آرند در دوزخ عذابش
همى حالى خطاب آيد ز درگاه
كه از چه مىكشيد او را درين راه
همى گويند مىتازيم او را
كه تا در دوزخ اندازيم او را
خطاب آيد دگر، امّا معمّا
كه هستيم اى عجب با او بهم ما
شما را اين نمىبايد شنودن
كه ما هر دو به هم خواهيم بودن
*الهىنامه: 55
عقل كجا پى برد شيوه سوداى عشق
باز نيابى به عقل سرّ معمّاى عشق
*ديوان عطار: 337
هر دم هزار رمز معمّا ز سر غيب
بر تختهى مخيّله گردد مصورم
*
اعمى بود آرى صاحب الحاجه
وين نيز رهيت هم معمّايى
*ديوان كمالالدّين اسماعيل: 138، 245
تا به كى اين رمز و ايما، اين معمّا تا به چند
چند دردسر دهم كين آمدست آن آمدست
*ديوان: 26
[1]×. ناتل خانلرى، پرويز: «يادى از صائب» در كتاب: «صائب و سبك هندى ...»، همان: 260 و 261.
[2]×. سير غزل فارسى، دكتر سيروس شميسا: 178.
[3]×. تحوّل شعر فارسى، زينالعابدين مؤتمن: 377.
[4]×. همان: 76.
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#654
Posted: 18 Mar 2013 04:15
ضربالمثلها
گرد ننشيند به طرف دامن آزادگان
گر براندازد فلك بنياد اين ويرانه را
*ديوان: 10
مى ز رطل عشق خوردن كار هر بىظرف نيست
وحشيى بايد كه بر لب گيرد اين پيمانه را
*ديوان: 10
هر متاعى را در اين بازار نرخى بستهاند
قند اگر بسيار شد ما نرخ شكر نشكينم
*ديوان: 117
دلتنگم و با هيچ كسم ميل سخن نيست
كس در همه آفاق به دلتنگى من نيست
*ديوان: 35
وحشى از رهزن ايّام چه انديشه كنيم
ما چه داريم كه از ما نبرد يا ببرد
*ديوان: 49
دل نيست كبوتر كه چو برخاست نشيند
از گوشه بامى كه پريديم، پريديم
*ديوان: 112
سر تا به قدم تيغ دعاييم و تو غافل
هان واقف دم باش رسيديم، رسيديم
(معادل دم غنيمت است، نقد را عشق است و اين دم را باش)ديوان: 112
*
مكن مكن لب ما را به شكوه باز مكن
زبان كوته ما را به خود دراز مكن
*ديوان: 135
سخن باشد بسى كز غير بايد داشت پوشيده
نمىدانم كه شد حرف منت خاطرنشان يا نه
*ديوان: 151
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#655
Posted: 18 Mar 2013 04:18
نفوذ لغات و اصطلاحات عاميانه در غزلها
در دوره صفويّه پادشاهان صفوى به شعر مدحى توجّهى نشان نمىدادند و اشعار مذهبى و دينى در مدح ائمّه اطهار را مىپسنديدند. به همين علّت شعر كه تا قبل از آن زمان در خدمت دربار بود به سوى محافل و مجامع عمومى و كوچه و بازار كشانده شد و شاعران در اصناف و مشاغل مختلف از جمله قصّاب، زرگر، كفّاش، تحصيلكرده و غيرتحصيلكرده، مكتب رفته و نرفته به سرودن شعر خصوصا اشعار مذهبى همّت گماشتند.
از اينرو شعر در خدمت مردم قرار گرفت. مردم در اصفهان به قهوهخانهها رفته و جلسه شعر و شاعرى تشكيل مىدادند.
از طرف ديگر تقليدهاى بيش از حدّ از سعدى و حافظ و استفاده زياد از لغات و اصطلاحات و تركيبات سبك عراقى شعر را به ابتذال كشانده بود. مكتب وقوع نتوانست به شعر انسجام و قوّت مستحكمترى بخشد زيرا خميرمايه و اسكلت اين سبك بر شيوه عراقى نهاده شده بود. به هرحال تقليد بيش از حد از سرايندگان پيشين و تكرارى بودن مفاهيم و مضامين شعرى باعث شد كه شاعران سبك هندى بدون توجّه به لفظ به دنبال مضمون تازه بروند، به همين دليل در اشعار اين دوره تكرار قافيه و لغات و اصطلاحات محاوره بسيار به چشم مىخورد، با توجّه به اينكه مضمون داراى لطافت و تازگى خاصّى است.[1] شعر دوره صفوى از آغاز تا انجام آن بتدريج رو به صراحت و سادگى است و به زبان محاوره و عاميانه نزديك مىشود. اين امر موجب گرديد كه نوعى تجدّد و نوگرايى در شعر ايجاد گردد. شعر از طبقه خواص تحصيلكرده و فرهيخته به سوى طبقه عوام و درس نخوانده كشيده شد. البته كسانى كه داراى ذوق سليم بودند از زبان سنّتى ادبى بهره مىگرفتند. كاتبان و منشيان و نثرنويسان در اين هر دو مورد متناسب با شاعران عمل مىكردند. به هرحال در شعر و نثر اين دوره كلمهها و تركيبهايى را مشاهده مىكنيم كه استعمال آن در دورههاى پيشين معمول بوده است. در اين دوران شاعران با دست باز به شعرسرايى مىپرداختند و از كلمات مختلف چه مأنوس و چه نامأنوس با زمان خودشان استفاده مىكردند و به همين علّت است كه تقارن و شباهت زبان امروز ما با قرنهاى دهم تا دوازدهم بسى بيشتر است تا شاعران سدههاى چهارم تا ششم.[2] پيدايش لغات عاميانه در شعر وقتى آغاز مىشود كه شاعران ممدوحى براى ستايش نمودن نمىيابند و از اين رو يا متناسب با احساسات و عواطف خود شعر مىگويند و يا موافق با سليقه و ذوق مردم سخنسرايى مىكنند و اين تحوّل مقارن با سوّمين دوره شعر فارسى است. اين سير تحويلى از غزلهاى سعدى تا حافظ و فغانى و وحشى و صائب به وضوح نمايانگر است كه زبان شعر به سوى عامّه مردم سوق داده مىشود.[3]
يكى از ويژگيهاى ممتاز سبك هندى استفاده از لغات و تركيبات عاميانه و غيرفصيح و كوچه و بازارى است كه به زبان محاوره عمومى نزديك است. زبان اين سبك به زبان توده مردم شبيه است و از ابهام و پيچيدگى تهى است و ارزش ادبى زبان دوره گذشته را ندارد.[4]
زبان شعر اين دوره ساده و تازه است كه البتّه اين روند در قرن نهم در شعر شاعران ديده مىشد كه در سده دهم به وضوح نمايان شد شاعرانى چون: لسانى، غزالى، وحشى، محتشم و بيشتر از همه عرفى سعى داشتند كه در شعرشان از الفاظ روان و ساده و به دور از هر گونه تعقيد و پيچيدگى استفاده نمايند.[5]
در دوره صفوى چون شعر از دربار و مجالس علم و ادب و مراكز علمى و فرهنگى به كوچه و بازار و قهوهخانهها راه يافت منجر شد كه واقعهگويى يا «مكتب وقوع» كه ناشى از وضع زندگى روزانه و محيط
اجتماعى است، گسترش يابد. به همين سبب لغات عاميانه و محاوره در شعر نفوذ پيداكرد و «اخذ الهام از تجارب روزمرّه و اشخاص و اشياى محيط، به صورت يكى از اختصاصات اين سبك درآمد.» شايان ذكر است در سبك هندى، همه پديدههاى حيات از اشياى بىجان و روح تا لوازم معمولى زندگى، حيات و جان مىبخشند كه معلول دو علّت است:
1ـ شاعر به جاى توصيف نامهاى زيباى بزرگان و كاخها و بزمها و جشن و سرورهاى شاهانه به توصيف لوازم عادى زندگى عموم مردم مىپردازد.
2ـ نازكخيالى شاعران منجر مىشود كه در اين اشيا دقيق شده و وضعيّت و موقعيّت زمانى و مكانى آن را به دقّت بيان دارند و مضمون و معانى بديع و تازه و شگرف بيافرينند.[6]
استفاده از افكار و انديشههاى عالى حكمى و عرفانى و فلسفى و اخلاقى در غزل دوران صفوى به شكل امثال سايره درآمده و كاربرد اجتماعى پيدا كرد. به طورى كه در زندگى روزمره مردم به كار رفته است.[7]
در بيشتر اشعار و غزليّات اين دوره واژههاى عاميانه نامأنوس و تعبيرات دور از ذهن و ارتباط غيرمنطقى ميان كلمات ديده مىشود مثل «جستجو از بهر روزى باعث شرمندگى است.» و همين امر موجب گشته است كه شاعران دوره بعد اشعار اين دوره را ناپسند و ناخوشايند به شمار آورند.[8]
تكرار قافيه، تنوّع و گستردگى موضوعات يك غزل، استفاده از كلمات و تركيبات به طرز خاصّ موجب شده است كه شعر سبك هندى را به زبان توده مردم نزديك سازد هر چند اين امر از ارزش ادبى شعر مىكاهد ولى چون شعر سطح ذوق و ادراك مردم نزديك شده ابهام و پيچيدگى و تعقيد شعر شاعران گذشته را ندارد. بايد گفت كه شيوه سبك هندى داراى فكرى غريب و مطلبى عجيب است.[9]
گفته مىشود شعر دوره صفوى به زبان مردمى است و نشأت گرفته از فرهنگ مردم و تعبيرات و اصطلاحات مردم كوچه و بازار و قهوهخانهها و غيرو است ولى بايد گفت كه قبل از اين دوران شاعرانى چون سعدى، حافظ، عبيد زاكانى با احتياط از اين شيوه استفاده مىكردند. فغانى و وحشى هم همين راه را پيمودند و
پس از آنان قائممقام و دهخدا و ايرج نيز همان راه را رفتند.[10]
در سبك هندى تركيبات و تعبيرات عاميانه و امثال سايره به وضوح به چشم مىخورد و گفتنى است كه اگر اين امثال به دست شاعرانى چون صائب و كليم افتد به شكل زيبا و جذاب و تازه ظهور مىكند و اگر به دست شاعران هندى بيگانه با ادب فارسى بيفتد به شكلى نامناسب و خالى از لطف جلوه مىيابد.[11]
زبان سبك هندى كلاًّ عاميانه مملوّ از ضربالمثلها و اصطلاحات توده مردم با استفاده از استعاره و تشبيه و كنايه است.[12]
مواردى كه سبك هندى را از رونق انداخت به شرح ذيل است:
1ـ افراط در امر مضمونيابى كه فهم شعر را دشوار مىساخت.
2ـ ورود اصطلاحات و لغات عاميانه در شعر كه به صورت و قالب غزل لطمه وارد مىساخت.
3ـ كوشش طبقات تحصيل نكرده و مكتب نرفته به سرودن شعر و ورود عوام در جمع شاعران بدون كسب علم و آگاهى لازم در اين زمينه.[13]
سبك وحشى ساده و روان و نزديك به زبان توده مردم است. وحشى در مثنوى از نظامى و در غزل از سعدى پيروى نموده است. شبلى نعمانى «واسوخت» كه نوعى شيوه شعر است را از اختراعات او دانسته است:
وحشى:
طرح نوى در سخن انداختم
طرح سخن نوع دگر ساختيم
هيچ كسم نيست به همسايگى
تا زندم طعنه به بىمايگى
ديوان ـ مثنوى خلدبرين: 387[14]
ارزش شعر وحشى به خاطر دقّت در خلق مضمونها و نكتههاى شاعرانه است. وى احساسها و عاطفههاى رقيق و حسّاس را با زبانى بسيار ساده نزديك به زبان گفتوگو به نحوى دلپذير و خاصّ بيان مىدارد.
گويى سخن روزانه خود را بر زبان مىراند. شعرش از واژههاى دشوار و تركيبهاى عربى ناهموار به دور است. كلماتش، كلمات متداول زمان است. شعرش از صنعتها و آرايشهاى لفظى و كلامى بدور است مگر آنكه به اقتضا از اين آرايشها استفاده نمايد.[15]
براى نمونه شواهدى از غزليّات وحشى كه داراى لغات و تركيبات عاميانه، ضربالمثل است، مىآوريم:
وحشى ديوانهام در راستگوييها مثل
خواه راه از من بگردان خواه رو از من بتاب
*ديوان: 14
تويى كه عزّت ما مىبرى به كممحلى
وگرنه خوارى عشقت هلاك صحبت ماست
*ديوان: 22
بگذران دانسته از ما گر ادايى سرزده است
بوده نادانسته گر از ما خطايى سرزده است
*ديوان: 24
شكفتگيش چو هر روز نيست حالى هست
اگر غلط نكنم از منش ملالى هست
*ديوان: 41
آنكه هرگز ياد مشتاقان به مكتوبى نكرد
گرچه گستاخى است مىگوييم پُرخوبى نكرد
*ديوان: 81
چنان از طرح وضع ناپسند خود گريزانم
كه گر دستم دهد از خويش هم سازم جدا خود را
*ديوان: 5
مىنمايد چند روزى شد كه آزاريت هست
غالبا دل در كف چون خود ستمكاريتهست
*ديوان: 39
بيعانه هزار غلام است خندهات
صدبار بنده لب پر خندهات شوم
*ديوان: 119
خواهم كه شوم از نظر لطف تو غايب
هر چند كه پر دورم و بسيار حقيرم
*ديوان: 121
شد مانع نشستنم از خاك راه خويش
خاكم به سر كه قدر غبارى نداشتم
*ديوان: 126
سرو جان است در راهت نه آخر سنگ خاك است اين
به استغنات ميرم گه نگاهى زير پا مىكن
*ديوان: 141
[1]×. سير غزل در شعر فارسى، دكتر سيروس شميسا: 170.
[2]×. تاريخ ادبيّات در ايران، دكتر ذبيحاللّه صفا، ج 1/5: 554 و 555.
[3]×. رياحى، محمّدامين: «صائب تبريزى شاعر زمانه خويش»، در كتاب: صائب و سبك هندى ...، همان: 63.
[4]×. تحوّل شعر فارسى، زينالعابدين مؤتمن: 365.
[5]×. تاريخ ادبيّات در ايران، دكتر ذبيحاللّه صفا، ج 1/5: 551 و 552.
[6]×. يوسفى، غلامحسين: «تصوير شاعرانه اشيا در نظر صائب»، در كتاب: «صائب و سبك هندى ...» : 315ـ317.
[7]×. تاريخ ادبيّات در ايران، دكتر ذبيحاللّه صفا، ج 1/5: 604.
[8]×. آفاق غزل فارسى، دكتر صبور، انتشارات پديده: 588.
[9]×. مؤتمن، زينالعابدين: «نظريه نگارنده راجع به صائب»، در كتاب: «صائب و سبك هندى ...» : 414 و 415.
[10]×. رياحى، محمّدامين: «صائب تبريزى شاعر زمانه خويش» در كتاب: «صائب و سبك هندى ...»، همان: 66.
[11]×. نورانى وصال، عبدالوهّاب: «سبك هندى و وجه تسميه آن»، همان: 292 و 293.
[12]×. سير غزل در شعر فارسى، دكتر سيروس شميسا: 189.
[13]×. همان: 191.
[14]×. همان: 163.
[15]×. تاريخ ادبيّات در ايران، دكتر ذبيحاللّه صفا، ج 2/5: 767 و 768.
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#656
Posted: 18 Mar 2013 04:32
واژگان غزلها
و فاصله گرفتن واژگان غزلهاى وحشى از واژگان سنّتى غزل
غزل فارسى از سنايى تا حافظ در يك مسير، سير مىنمود تا اينكه در دوره حافظ به تكامل رسيد. در اين فاصله يعنى از قرون ششم تا هشتم شاعران از يكديگر پيروى مىكردند. سعدى از انورى و حافظ از سنايى تتبّع نمودند و راهشان به سرحدّ كمال رسيد ولى هر كمالى، نقصانى در پى دارد. پس از حافظ تا دو قرن، اشعار شاعران همه تكرارى و مضامين مكرّر چون راه پيشينيان بود. چند صد ديوان از شاعران فارسى، نكته خاصى نداشت و در آن ابداع و ابتكارى ديده نمىشد. همه جا صحبت از سيب زنخدان و خال و خط و گيسو و زلف و قد سرو و زيبايى و ملاحت و نمكين و زيباييهاى اندام معشوق و غم هجران و آرزوى وصال وى بود.
از قرن نهم به بعد دستهاى از شاعران كوشش كردند تا از تقليد و تكرار بپرهيزند و در غزلهايشان به بيان احساسات صميمانه و صادقانه همّت گمارند. وحشى، اهلى و هلالى و سپس گروهى كه خود را به مكتب وقوع وابسته مىشمردند و حتّى بعضى «وقوعى» تخلّص مىكردند از اين دستهاند. از آنجايى كه بردن نام زنان توأم با غيرت بود شاعران نمىتوانستند مستقيما احساسات قلبى خود را به زبان صريح فاش سازند از اينرو به عشق همجنس يعنى مرد زبان به شعر باز نمودند. در دنبال اين وضع بود كه نهضت جديدى در شعر فارسى پديد آمد، پيروان اين سبك به اميد صلات و عطاياى شاهان و اميران هند به آن سرزمين روى آوردند و اين طرز به «هندى» معروف شد.
تفاوت واژگان اين سبك با واژگان سنّتى غزل به قرار ذيل است:
1ـ ايجاز يعنى معانى و مفاهيم را در كوتاهترين لفظ بيان كردن
2ـ دورى از مضامين تكرارى گذشتگان
3ـ استفاده از تعبيرات و مفاهيمى كه غرابت استعمال دارد.
4ـ استفاده از مضامين عاشقانه، حكمى، پند، عبرت
5ـ استفاده از تمثيل و صنعت حسن تعليل به شكل گسترده براى مفهوم كلّى و انتزاعى
6ـ بيان معانى ذهنى و حالات روحى با آوردن اوصاف غريب و ناآشنا براى اشياء و امور
7ـ وجود طبيعت در ذهن و روح شاعر براى تأثير بخشيدن بيشتر بيان شعرى.[1]
سخن وحشى در غزل سراسر شور و شوق و سوز و هيجان است كه با احساسش همگام و قرين گشته است و هرگز در پى مضمونيابى نيست.[2]
درست است ايجاز، يكى از ويژگيهاى شعر اين دوره است ولى سخن وحشى از ايجاز مخل به دور است. اجزاى كلامش به قراين و مناسبات ضعيف حذف نمىگردد و تعقيد و پيچيدگى در ديوانش خيلى نادر است. سخنش از رمز و معمّا تهى است. استعاره و كنايه و مجاز به حد معمول در شعرش ديده مىشود. تركيبات عاميانه، تمثيل و امثال سايره كه يكى از بارزترين مشخصّات شعر دوره صفوى است، بر شعر وحشى نيز اثر گذاشته است و منجر به فاصله گرفتن غزلهايش از واژگان سنّتى غزل است.
در ديوان وحشى اشعار غثّ و سمين نادر است زيرا كمتر به مضمونيابى و نكتهسنجى گراييده است. در عصر صفوى شعر از دربار و مجالس انديشمندان و مدرسهها و مكتبخانهها به محافل عمومى و قهوهخانهها و كوچه و بازار راه يافت كه شعر را تحت تأثير قرار داد. واقعهگويى يا «مكتب وقوع» كه از درون زندگى مايه مىگرفت بيش از رواج سبك هندى به سرحد كمال رسيد. لغات محاوره و زبان عاميانه به شعر راه يافت و «اخذ الهام از تجارب روزمره و اشخاص و اشياى محيط، به صورت يكى از اختصاصات اين سبك درآمد.» و همين امر باعث گرديد واژگان غزلهاى شعراى اين دوره چون وحشى از واژگان سنّتى غزل به دور ماند.
تمام چهرههاى زندگى اعم از زشتى و زيبايى و خوبى و بدى، حوادث و اتّفاقات و حتّى آلات و وسايل و ابزار و اشياى بىجان مورد نظر شاعر قرار گرفت به طورى كه هيچ چيز دور از چشم واقعبين شاعر نمىتوانست باشد كه اين امر معلول دو علت است:
1ـ چون شعر رنگ اشرافى خود را از دست داد، شاعران به جاى توصيف باغهاى آراسته و زيباى بزرگان و امرا و كاخها و بزمها و جشنهاى شاهانه و لوازم و آلات و وسايل اميرانه و تجمّلات مخصوص زندگى آنها، به توصيف وسايل معمول و مورد استفاده عموم مردم مىپرداختند.
2ـ شاعران با نازكخيالى و دقتنظر در اين اشياى بىحس و جان به آفريدن مضمونهاى بديع و شگرف پرداختند. اين عوامل باعث اختلاف واژگان سنتى غزل با غزل دوره صفوى گشت.[3]
وحشى شاعرى بىريا و سادهدل است. در اظهار تفكّرات و احساسات و عواطفِ صريح و بىپروا و بدور از هرگونه تصنّعات و تعلّقات و آرايشهاى لفظى و معنوى بيان مىدارد. گاهى مكنونات قلبى و واردات درونى را بىپرده ابراز مىدارد كه واژگان غزلش را با واژگان غزلهاى سنّتى متمايز مىسازد. واژگان سنّتى غزل در اواسط قرن پنجم (سبك خراسانى) جزالت، سادگى و فخامت داشته است. در اوايل دوره سلجوقيان به تدريج تحوّلاتى در نظم و نثر فارسى پديد آمد و سبك جديد عراقى جاى سبك خراسانى را گرفت.
در اوايل دوره تيموريان چندى پيش از زمان اميرخسرو دهلوى سبك جديد پديد آمد كه به سبك هندى معروف گشت كه همه شعراى بزرگ دوره صفويّه از اين سبك پيروى كردند.[4]
كثرت استعمال الفاظ عاميانه و مبتذل و كلماتى كه فاقد جنبه ادبى است، تكرار قافيهها، تنوّع و گستردگى موضوعات در يك غزل، كاربرد بعضى كلمات و تركيبات به شكل خاصّ، نزديكى شعر به زبان تخاطب و توده مردم كه هر چند از ارزش شعر دوره صفوى كاسته ولى آن را سطح ذوق و ادراك عمومى و توده مردم نزديك ساخته و شعر را از حالت تعقيد و پيچيدگى و ابهام و مفاهيم دور از ذهن بدور نگاه داشته است كه پيروان سبك هندى را داراى طرز فكرى غريب و اداى مطلبى عجيب دانستهاند.[5]
واژگان غزلهاى وحشى نيز داراى خصوصيّات فوق است. وحشى در غزليّاتش به خوارى و خفّت در مقابل معشوق تن در مىدهد و نسبت به مادّيات و لذّتهاى دنيوى بىاعتنا است و اشعارش سالم و ساده و روان است به طورى كه بعضى از آنها ارسالالمثل گشته است.
واژگان غزلهاى وحشى با حفظ قالب ظاهرى غزل به موضوعات عشقى، عرفانى و اخلاقى و وسيلهاى براى بيان كليه افكار و مقصودات و حالات درونى و احساسات قلبى است. به طورى كه در غزليّاتش متوجّه عدم وحدت معنى و موضوعات مختلفى مىگرديم. غزلهاى وحشى اگرچه داراى شور و حال و سوز و گداز است ولى از لحاظ ارزش ادبى و انسجام و وحدت معنوى به پاى غزليّات عراقى نمىرسد.[6]
باريكبينى و انديشههاى رقيق و گاهى ديرياب همراه با اغراق و مبالغه در شعر سبك هندى يافت مىشود. خاكسارى و خفّت و خوارى معشوق در حدّ بسيار وسيعى مشهود است. تناسبات لفظى و صنايع بديعى با زبان محاوره و عوام توأم شده به طورى كه بعضى معتقدند شاعران اين حوزه از فرهنگ زبان عامه كمك گرفتهاند.[7] اينها خصوصيّات شعر وحشى است كه در شعر شاعران دوره پيشين وجود نداشته است. مىتوان گفت سبك وى عجيب، غريب، تازه، شگرف، نو و بديع است.
خصوصيّات سبك هندى كه مملوّ از مضمونيابىهاى دقيق و نكتهسنجىهاى باريك توأم با استعارات، تمثيلات و تشبيهات بديع است و معانى و مفاهيم شگرف و غريب مىآفريند، كاربرد لغات و تركيبات و اصطلاحات محاورهاى، تناسب لفظى بين كلمات يك بيت كه معانى مختلفى در ذهن تداعى مىكند. محسوس و ملموس كردن مطالب مجرّد و انتزاعى كه توأم با رنگ فلسفى است، وارد شدن لغات و اصطلاحات فنّى، شغلى و عاميانه و محاوره در شعر[8]؛ موجب گشته كه واژگان شعر وحشى را تحت تأثير قرار داده و ديوارى بين واژگان سنّتى غزل با واژگان زبان وحشى قرار دهد. بايد گفت وحشى بافقى و علىنقى كمرهاى در بيان عشقهاى خاكى و مجازى از سوزناكترين الفاظ و كلمات استفاده كردند كه به گفته استاد احمد گلچين معانى لازمه مكتب وقوع است كه هر دو از پيروان آن مىباشند.[9]
از آنجايى كه در سبك هندى لفظ فداى معنى و مفهوم مىگردد، محاسن و زيبايىهاى كلام را مىربايد[10] كه در شعر وحشى كمتر اين خصيصه يافت مىشود.
انديشه و تفكّر و تأمّل دقيق شاعر سبك هندى منجر مىشود كه هر واژه و لفظى كه قبلاً در شعر شاعران پيشين مورد استفاده نبوده است؛ شاعر آن را با نكتهسنجى و باريكبينى به آفريدن معانى ديريابتر و دورتر از ذهن همّت گمارد به طورى كه با چندين واسطه بتوان به آن مفهوم دست يافت.[11] به همين دليل شاعر اين دوره از جمله وحشى سعى مىكند رقيقترين نكات اخلاقى را به كمك امثالى كه از جزييّات زندگى عوام و توده مردم نشأت گرفته مفهومش را بيان دارد.[12] وحشى به واژگان و مضمونهاى تكرارى گذشتگان نياز ندارد و مفاهيم و قواعد و سنّتهايشان را درهم مىشكند. بىتصنّع و بدون زحمت از لغات و تعبيرات عاميانه استفاده مىكند. شعرش شعر اهل مدرسه و فضل نيست بلكه نشأت گرفته از احساسات درونى و حكمت عامه است. به همين دليل دردها و رنجها و تفكّرات توده مردم را با بيان مردمى و زبان تخاطب به وجهى تازه و روشن بيان مىدارد. به همين دليل است كه شعرش مورد پسند مردم عوام نيز قرار گرفته است. وى سعى در آوردن فنون و بلاغت صناعات ادبى ندارد، از تقليد و تكرار شيوه پيشينيان پرهيز مىكند[13]، شعرش شعر عوامپسند است كه با لغات عاميانه و سوز و گداز پر التهاب به منصّه ظهور مىنشيند و همين امر باعث شده است كه واژگان شعرش از واژگان سنّتى غزل كه شاعرانى اهل مدرسه و صاحب فضل و هنر بودند بدور ماند.
خاطرنشان مىسازد گرايش به سوى آوردن لغات و تعبيرات عاميانه در دوران وحشى معلول سه علت است:
«1ـ پايين بودن فرهنگ عمومى عصر
2ـ اصرار شاعر در جستجوى معنى بيگانه
3ـ فراوانگويى و آسانپسندى شاعر.»
طبيعى است، در چنين شرايطى شاعر سعى مىكند متناسب با ذوق و سليقه مردم به سخنسرايى
بپردازد و از فرهنگ و آداب و رسوم آنان استفاده كند و به زبان خودشان شعر بسرايد. بهترين امر در اين شرايط استفاده از فرهنگ و تعبيرات و اصطلاحات عاميانه و مثلهاى سايره است. پر واضح است، از اين روش سعدى و حافظ و عبيد زاكانى محتاطانه عمل مىكردند بعد از آن فغانى و وحشى و سپس قائممقام، دهخدا و ايرج مراحل آن را پيمودند.[14]
دليل عمده پيدايش اين روش آن است كه چون در عصر صفوى شاعران ممدوحى براى خود نيافتند و از دربارها جدا گشتند، تلاش نمودند شعر را وسيلهاى براى بيان ابراز احساسات خود و مطابق با ذوق و سليقه مردم قرار دهند. با مشاهده دقيق در غزلهاى سعدى تا حافظ و شيوه بيان فغانى و وحشى و صائب مىتوان دريافت كه در اين دوران كوشش شاعران به سوى ميل و سليقه و علاقه عامّه مردم در شعرسرايى بوده است. البتّه اوج به كارگيرى اين روش متعلّق به دوران صفوى است[15] كه در اشعار شعرايى بزرگى چون فغانى و وحشى نمودار شده است و واژگان غزليّاتش نسبت به دوران قبل دگرگون ساخته است.
از آنجايى كه وحشى به زبان توده مردم و نزديك به فهم و دركشان شعر مىسرايد، به كلمات و تركيبات آهنگ خاصى مىبخشد. كلماتش، كلماتى است كه كمتر در آثار پيشينيان به كار رفته است. كلماتى چون كممحلى، پُر خوبى، پردور، بىمروّت، بىملاحظه و ... .
تويى كه عزّت ما مىبرى به كم محلى
وگرنه خوارى عشقت هلاك صحبتماست
*ديوان: 22
آنكه هرگز ياد مشتاقان به مكتوبى نكرد
گرچه گستاخى است مىگوييم پرخوبى نكرد
*ديوان: 81
خواهم كه شوم از نظر لطف تو غايب
هر چند كه پر دورم و بسيار حقيرم
*ديوان: 121
تركيبات و اصطلاحات خاصى كه وحشى در اشعارش به كار مىگيرد ناشى از زبان توده مردم و فرهنگ مردمى است. تركيباتى چون: راه از من بگردان، ادايى سر زده است، اگر غلط نكنم، بنده لب پر خندهات شوم،
خاكم به سر، نگاهى زير پا مىكن و ...
شكفتگيش چو هر روز نيست حالى هست
اگر غلط نكنم از منش ملالى هست
*ديوان: 41
وحشى ديوانهام در راستگوييها مثل
خواه راه از من بگردان خواه رو از من بتاب
*ديوان: 14
بگذران دانسته از ما گر ادايى سرزده است
بوده نادانسته گر از ما خطايى سرزده است
*ديوان: 24
بيعانه هزار غلام است خندهات
صد بار بنده لب پر خندهات شوم
*ديوان: 119
شد مانع نشستنم از خاك راه خويش
خاكم به سر كه قدر غبارى نداشتم
*ديوان: 126
سر و جان است در راهت نه آخر سنگ خاك است اين
به استغنات مىرم گه نگاهى زير پا مى كن
*ديوان: 141
البته در ديوان غزليّات وحشى به اشعارى برمىخوريم كه شباهت و نزديكى زياد با اشعار سبك هندى دارد:
من از كافر نهاديهاى عشق اين رشك مىيابم
كه با يعقوب هم خصمى بود جان زليخا را
*ديوان: 3
هر متاعى را در اين بازار نرخى بستهاند
قند اگر بسيار گردد نرخ شكر نشكنيم
*ديوان: 117
قرب تا حاصل نشد دودم ز خرمن برنخاست
اتّحاد شمع برق خرمن پروانه بود
*ديوان: 58
من بد روز را آن بخت بيدار از كجا باشد
كه در كويششبى چون پاسبانان تا سحر گردم
نه از سوز محبّت بىنصيبم همچو پروانه
كه در هر انجمن گرد سر شمع دگر گردم[16]
*ديوان: 119
[1]×. ناتل خانلرى، پرويز: «يادى از صائب» در كتاب: «صائب و سبك هندى ...»، همان: 260ـ271.
[2]×. نورانى وصال، عبدالوهّاب: «سبك هندى و وجه تسميه آن»، همان: 290.
[3]×. يوسفى، غلامحسين: «تصوير شاعرانه اشيا در نظر صائب»، همان: 315 و 316.
[4]×. مؤتمن، زينالعابدين: «نظريه نگارنده راجع به صائب»، همان: 399 و 400.
[5]×. همان: 414 و 415.
[6]×. مؤتمن، زينالعابدين: «دوره صفويّه يا دوره رواج سبك هندى»، همان: 448 و 449.
[7]×. دشتى، على: «نگاهى به صائب»، همان: 483.
[8]×. ارباب شيرانى، سعيد: «مضمونسازى در شعر و سبك هندى و شعر متافيزيكى انگليس»، همان: 11 و 12.
[9]×. سياسى، محمّد: «تمثيل در شعر صائب»، همان: 146.
[10]×. سجّادى، ضياءالدّين: «معنى و مضمون در شعر صائب»، همان: 110.
[11]×. همان: 109 و 110.
[12]×. زرّينكوب، عبدالحسين: «زاير هند»، همان: 80.
[13]×. همان: 77.
[14]×. رياحى، محمّدامين: «صائب تبريزى شاعر زمانه خويش»، همان: 65 و 66.
[15]×. همان: 63.
[16]×. تحوّل شعر فارسى، زينالعابدين مؤتمن: 380ـ383.
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#657
Posted: 18 Mar 2013 04:36
مفاخره
«شعر حافظ همه بيتالغزل معرفت است
آفرين بر نفس دلكش و لطف سخنش»
(حافظ)
وحشى چون شاعران ديگر به «نفس دلكش» و «لطف سخنش» اشاره دارد. شيخ اجل سعدى نيز به طرز سخنش تفاخر مىورزد آنجا كه مىگويد:
بر حديث من و حسن تو نيفزايد كس
حد همين است سخندانى و زيبايى را
*
هنر بيار و زبان آورى مكن سعدى
چه حاجت است بگويد شكر كه شيرينم
و حافظ نيز در فخر خود بيان مىدارد:
در آسمان نه عجب گر ز گفته حافظ
سماع زهره به رقص آورد مسيحا را[1]
وحشى طبع سحرانگيز خود را مديون چشم غزالى مىداند كه انگيزه سرودن غزل را در وجودش پروراند. وحشى بيان مىدارد اشعارش داراى معانى و مفاهيم بلندى است كه به صورت الفاظ و عبارات درمىآيد و پى بردن به اين معانى در وهله اوّل صورت نمىگيرد بلكه احتياج به تفكّر و تأمّل دارد.
خوش است طرز اداهاى خاصّ با وحشى
خوش آن كه پيروى طرز ما تواند كرد
*ديوان: 53
وحشى به فكر چشم غزالى بهر غزل
انگيز طبع سحر طرازم زياده شد
*ديوان: 55
اعتماد ما يكى صد شد به وحشى زين غزل
كيست كو صد آفرين بر اعتقاد ما نكرد
*ديوان: 71
وحشى كه شد گوهرفشان در وصف عقد گوهرش
نبود عجب كز نظم او از درّ مكنون بگذرد
*ديوان: 74
نه خوش آمده است وحشى تو غريب خوش ادايى
همه طرز تازهگويى، ز تو كيست تازهگوتر
*ديوان: 93
وحشى چه معنىها كه تو كردى به اين صورت عيان
تا ره به اين معنى برد كو پى به معنى بردهاى
*ديوان: 153
[1]×. يغمايى، حبيب: «صائب»، در كتاب: «صائب و سبك هندى ...»، همان: 307 و 308.
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#658
Posted: 18 Mar 2013 04:38
مشتاقى و مهجورى
وحشى آرزوى طلسمى دارد كه رخنه او بسته عشق باشد، عقل در بيرون آن سرگردان باشد و وجودش
در درون آن حيران. اين آرزو است كه به سوى معشوق در تك و تاز است. وحشى مىخواهد به قدر آرزو جان داشته باشد تا صد هزاران جان فداى يك سر موى جانان كند.
چه بودى گر به قدر آرزو جان داشتى وحشى
كه كردى صد هزاران جان فداى يك سر مويت
*ديوان: 46
آرزو بود كه هر لحظه به سويت مىتاخت
داشت مىدانى و خوش در تك و تاز آمده است
*ديوان: 63
آرزو دارم طلسمى رخنه او بسته عشق
عقل سرگردان در آن بيرون و من حيران در او
*ديوان: 147
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#659
Posted: 18 Mar 2013 04:40
فقر و بدبختى وحشى
وحشى چون شاخ خشكى بىبرگ و بر است از اين رو از سردى عالم هراسى ندارد. رهزن ايّام هرچه انديشه كند در نظر وحشى مهم نيست زيرا دستش تهى است از متاعى كه ببرد يا نبرد. وى چون مردمان خانه به دوش و خوش نشين با فقر و بدبختى و تهيدستى دست و پنجه نرم مىكند، عريان تن است و به عريانى خو گرفته و عادت كرده است.
فقر و تهيدستى وحشى نيز در رباعيها، قطعهها، قصيدهها و مثنويهايش هويداست.
ما مردمان خانه به دوشيم و خوشنشين
نى زان گروه خانه نگهدار عالميم
*ديوان: 130
يك همدم و همنفس ندارم
مىميرم و هيچ كس ندارم
*ديوان: 131
بر بىكسى من نگر و چاره من كن
زان كز همه كس بىكس و بىيارترم من
*ديوان: 138
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#660
Posted: 18 Mar 2013 04:42
وارستگى و پاكدامنى وحشى
وارستگى و پاكدامنى يكى از خصوصيّات برجسته و بارز شخصيّت و شعر وحشى است. هرگز عشق به غرض آلوده نمىگردد، چشمش به كف پاى كسى سوده نمىگردد، از صحبت و همنشينى با او هيچ كس منحرف نمىگردد و اين همانا از هنرمندى اين شخصيّت بزرگ است. چون پروانه عاشق و حيران عادتش سوختن است، و تا پاك نسوزد دلش آسوده و آرام نمىگردد. با بوالهوسان و مردمان هرزهگرد و لاابالى از پاكدامنى دلبندش سخن مىگويد تا بيهوده به دنبال او نگردند.
هرگز به غرض عشق من آلوده نگردد
چشمم به كف پاى كسى سوده نگردد
آلوده نيم چون دگران اين هنرم نيست
كز صحبت من هيچ كس آلوده نگردد
پروانهام و عادت من سوختن خويش
تا پاك نسوزم دلم آسوده نگردد
با بوالهوس از پاكى دامان تو گفتم
تا باز به دنبال تو بيهوده نگردد
*ديوان: 81
باورش مىآيد از من دعوى وارستگى
خود نمىداند كه چون آورده در دامم هنوز
*ديوان: 97
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7