انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 67 از 71:  « پیشین  1  ...  66  67  68  69  70  71  پسین »

Vahshi Bafqi | وحشی بافقی


مرد

 
وحشى اگر ظاهرى آراسته ندارد، ولى باطنى نيك دارد

در جاى ديگر گفتيم وحشى در نظر معشوق خوار و ذليل و زبون است و خود را نيز حقير و كوچك مى‏شمارد. راضى است كه محبوبش او را خوار كند و زار بكشد ولى متذكّر مى‏شود كه خوارى ظاهر گواه عزّت پنهان اوست، زير پوشش ذلّت او، عزّتش نهفته است. زير خارستانش، گلستانها مكتوم است. وحشى بيان مى‏دارد كه اگر حرمت او را نگه نمى‏دارند حرمت عشقش را نگه دارند زيرا اگرچه هيچ به نظر مى‏رسد امّا دل و طبعى وفادار و پايدار در خود به وديعت دارد.



خوار مى‏كن، زار مى‏كش، منّتت بر جان ماست
خوارى ظاهر، گواه عزّت پنهان ماست



چشم ظاهربين بر آزار است واى ار بنگرد
اين گلستانها كه پنهان زير خارستان ماست




*ديوان: 19



حرمت من گر ندارى حرمت عشقم بدار
خود اگر هيچم دل و طبع وفاداريم هست



*ديوان: 39
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
علوّ همّت و طبع بلند و والاى وحشى

وحشى با مناعت طبع بى‏بديل و عزّت نفس بى‏نظير به محبوبش بيان مى‏دارد كه اگر بار خاطرى از من دارى مرا هلاك ساز. وى حتّى مى‏خواهد هر كجا كه رخ در نقاب خاك كشيد، كسى او را برندارد تا مبادا بارى بر دوش كسى باشد. وحشىِ طبيعت بلند از همه ياران حلالى مى‏طلبد حتّى از قاتلش. او نمى‏خواهد كسى از دستش آزرده خاطر باشد. طبع والاى وحشى اجازه نمى‏دهد كه از اشك نااميديش خارى در زمين بر سر راه كسى برويد.



هلاكم ساز گر بر خاطرت بارى ز من باشد
كه باشم من كه بار خاطر يارى ز من باشد



گذاريدم همانجايى كه مى‏رم بر مداريدم
نمى‏خواهم كه بر دوش كسى بارى ز من باشد



حلالى خواستم از جمله ياران قاتل من كو
كه خواهم عذر او گر گاهش آزارى ز من باشد



ز اشك نااميدى برد مژگان آب و مى‏ترسم
كه ناگه بر سر راه كسى خارى ز من باشد



به كويش گر ندارم صورت عشرت غم مخور وحشى
مرا اين بس كه آنجا ناله زارى ز من باشد




*ديوان: 55
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
گمنامى، بى‏كسى، تنهايى و بى‏اعتبارى وحشى

وحشى انسان بى‏كسى است كه ساكن ويرانه غم عشق است. همدم و همراه و همدل و همنفسى ندارد.
جوياى دامن وصل است ولى دسترس ندارد. از درد بى‏كسى و تنهايى در كُنج غم‏آباد زندگيش خروشان است فرياد گمنامى و بى‏اعتبارى برمى‏آورد. از بى‏سر و سامانى او يارانش به نصيحت مى‏پردازند ولى او فكر وجود دلبر نازنينش را علّت بى‏سر و سامانيش مى‏داند.



گر خروشان نيستى وحشى ز درد بى‏كسى
چيست اين فرياد و در كنج غم‏آباد تو كيست




*ديوان: 30



از بى‏سر و سامانيم ياران نصيحت تا به كى
او مى‏گذارد تا كسى فكر سر و سامان كند




*ديوان: 73



ما بى‏كسيم و ساكن ويرانه غمت
ديوانه‏هاى طرفه به يك جا فتاده‏ايم




*ديوان: 124



يك همدم و همنفس ندارم
مى‏ميرم و هيچ كس ندارم



گويند بگير دامن وصل
مى‏خواهم و دسترس ندارم



دارم هوس و نمى‏دهد دست
آن نيست كه اين هوس ندارم



گفتى گله اى زماندارى
دارم گله از تو پس ندارم



وحشى نروم به خواب راحت
تا تكيه به خار و خس ندارم




*ديوان: 131 و 132
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
احوال شخصى وحشى در غزلهايش

وحشى كه زمانى دلى زنگ بسته و مملوّ از غم داشته است اكنون به عين طالع نيك به دولت رسيده است ولى گهگاه بخت به او پشت مى‏كند. آنجا كه زمانه اسباب را براى وصال معشوق مهيّا مى‏سازد؛ اقبالش به همراهيش نمى‏آيد. بختش اگر ظاهرى نيك و موافق داشته باشد ليكن باطنش مملوّ از نفاق و دورويى است. عنايت اگر مساعدت كند بخت بد هم وثاق نمى‏گردد. هجر غم بزرگى است كه به يك ذرّه صبر راضى نيست. پس مى‏توان نتيجه گرفت زندگى وحشى توأمان با خوش اقبالى و بد اقبالى بوده است كه بدطالعى بر نيكبختى او غلبه داشته است.

بازم زبان شكر به جنبش درآمده است
نيشكر اميد ز باغم برآمده است



آن دولتى كه مى‏طلبيديم در بدر
پرسيده راه خانه و خود بر در آمده است



اى سينه زنگ بسته دلى داشتى كجاست؟
آيينه‏ات بيار كه روشنگر آمده است



تا بامداد كوس بشارت زديم دوش
غم را از اين شكست كه بر لشكر آمده است



از من دهيد مژده به مرغ شكر پرست
كاينك ز راه قافله شكّر آمده است



وحشى تو هرگز اين همه شادى نداشتى
گويا دروغهاى مَنَت باور آمده است




*ديوان: 25 و 26



زمانه وصل تو را صد سبب مهيّا ساخت
ولى چه سود كه اقبالم اتّفاق نكرد



هزار نقش وفاقم نمود ظاهر بخت
و ليك باطن خود ساده از نفاق نكرد



كليددار عنايت وسيله‏ها انگيخت
وليك بخت بدم با تو هم وثاق نكرد



چه ذوق از اين همه تنگ شكر كه بخت گشود
چو دفع تلخى هجر تو از مذاق نكرد



شد از فراق به يك ذرّه صبر راضى نيست
كسى كه طاقت او را غم تو طاق نكرد



مذاق وحشى و اين درد و غم كه ساقى وقت
نصيب ساغر ما باده رواق نكرد




*ديوان: 54
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
دعوت وحشى به قناعت

وحشى به تصريح بيان مى‏دارد اگر طالب فراغت هستى بايد در سر كوى قناعت، فراغت پيشه كنى، وحشى انسانى بلند طبع است كه با علوّ همّت خويش به سبزى سر خوان كسى دست نمى‏زند و به برگ گياهى قانع مى‏گردد. اين قناعت والاى اوست كه او را آزاد و آزاده نموده است.



فراغت بايدت جا در سر كوى قناعت كن
سر كوى قناعت گير تا باشى فراغت كن




*ديوان: 139



به سبزى سر خوان كسى نيارم دست
كنم قناعت و راضى شوم به برگ گيا




*ديوان: 151
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
دعوت وحشى به گوشه‏نشينى و عزلت

به نظر وحشى براى نيل به رفاه و آسايش خاطر، اختيار نمودن گوشه عزلت و دامن مراقبت فراهم چيدن است. خود را به خلوت خفّاش دعوت مى‏كند به دليل آنكه آفتاب حقيقت و روشنايى به كنج كلبه تاريك و تنگ او پرتوافشانى نمى‏كند پس بايد دامن عزلت در گوشه‏اى خلوت و خالى از اغيار اختيار نمود تا به روشنايى هدايت و رستگارى رهنمون شد.



هواى طبع تشويشات دارد خوش بيا وحشى
به اطمينان خاطر گوشه‏اى بنشين مرفّه شو




*ديوان: 143



وحشى‏نشين به خلوت خفّاش كافتاب
نايد به كنج كلبه تاريك و تنگ تو




*ديوان: 147
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
نابسامانى روزگار

آنچه كه وحشى از روزگار نابسامان آن زمان رنج مى‏برد وجود زاهدان ريايى و روحانى‏نمايان نيرنگ باز
است كه با ظاهر و باطنى دو رنگ زمام امور را در دست گرفته‏اند. او حق‏شناسى را در عبادات ظاهرى و لباس و خرقه پشمينه پوشيدن نمى‏داند بلكه رندى و بى‏باكى را مى‏پسندد.



پيش رندان حق‏شناسى در لباس ديگر است
پُر به ما منماى زاهد، خرقه پشمينه را


*ديوان: 10
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
مخالفت وحشى با زاهد و زهد ريايى

وحشى با زاهد و زهد ريايى سخت به مقابله مى‏پردازد و با عبادات ريايى كه توأم با تظاهر است مخالفت مى‏كند. وحشى معتقد است زهد خشك و بى‏روح جان را به لب مى‏رساند و مانع انسان در رسيدن به معشوق مى‏شود. به نظر وحشى عابد به محراب و زاهد به زهد تكيه دارد در حالى كه او دُردكشى است كه بر خُم تكيه دارد. او به واسطه عبادات ظاهرى نمى‏خواهد به وصال نايل شود، بلكه مى‏خواهد با اتّكا به عشق، طىّ طريق كند و به وصال معشوق برسد.



زاهد چه كشى اين همه بر دوش مصلاّ
بردار سبوى من و رندانه نگه دار




*ديوان: 94



وحشى آمد از خمار زهد خشكم جان به لب
كو صلاى جرعه‏اى تا بشكنم سوگند خويش




*ديوان: 101



تكيه بر محراب دارد عابد و زاهد به زهد
وحشى دردى كشم من تكيه بر خُم مى‏كنم



*ديوان: 110
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
مى و ميخوارگى در وحشى

وحشى جام مى را چون كشتى نوح مى‏داند كه ساحل نجاتى براى عاشقان و شيفتگان است. شرابى كه
وحشى در كاسه دارد مايه صدگونه بدمستى است و اين در حالى است كه دلبندش مستى خون جگر خوردن را نمى‏داند.



جام مى كشتى نوح است چه پروا داريم
گر چه سيلاب فنا گنبد والا ببرد



جرعه پير خرابات بر آن رند حرام
كه به پيش دگرى دست تمنّا ببرد




*ديوان: 49



ميى در كاسه دارم مايه صدگونه بدمستى
هنوز او مستى خون جگر خوردن نمى‏داند




*ديوان: 82
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
وصف طبيعت

وحشى از فرارسيدن بهار نو در بوستان بى‏ دوستان رنجور است و آن را همچون ميل آتشينى در چشم نهال ارغوان مى‏ داند. ساقى بزم بهار با خنديدن گل سورى در جام زمرّد فام خيرى زعفران مى‏ ريزد. با وزش نسيم صبح غنچه به روى بلبل شب زنده ‏دار مى ‏خندد. در فصل بهار بر سر هر شاخه گلى مرغى خوش آواز به نغمه‏ سرايى مشغول است و اين وحشى عاشق مهجور است كه چون برگ شقايق مُهر خاموشى بر لب دارد.


نو بهار آمد ولى بى‏ دوستان در بوستان
آتشين ميلى است در چشمم نهال ارغوان
تا گل سورى بخندد ساقى بزم بهار
ريخت در جام زمرّد فام خيرى زعفران
غنچه كى خندد به روى بلبل شب زنده‏ دار
گر نيندازد نسيم صبح خود را در ميان
بر سر هر شاخ گل مرغى خوش الحان و مرا
مُهر خاموشى است چون برگ شقايق بر زبان
غنچه با مرغ سحرخوان سرگران گرديده بود
از كنارى باد صبح انداخت خود را در ميان

*ديوان:139
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
صفحه  صفحه 67 از 71:  « پیشین  1  ...  66  67  68  69  70  71  پسین » 
شعر و ادبیات

Vahshi Bafqi | وحشی بافقی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA