انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 68 از 71:  « پیشین  1  ...  67  68  69  70  71  پسین »

Vahshi Bafqi | وحشی بافقی


مرد

 
مديحه در غزل

وحشى چون شاعران گذشته اشعار مدحى در مدح پادشاهان و امرا و بزرگان زمانش سروده است. وى پس از طرح غزل و سرودن چند بيت، در خاتمه به مدح امير موردنظر مى‏پردازد.

در اشعار حافظ، غزلهايى در مدح «ابواسحاق اينجو (م 758 ه .)، شاه‏شجاع (م 786 ه .)، شاه‏منصور (م 795 ه .)، سلطان احمدبن شيخ اويس (م 784ـ813 ه .)، حاجى قوام‏الدّين محمّد صاحب عيار كلانتر شهر شيراز وزير شاه‏شجاع (م 755 ه .)، حاجى قوام‏الدّين حسن تمغاجى (م 754 ه .)، غياث‏الدّين بن سلطان سكندر فرمانرواى بنگال»



جبين و چهره حافظ خدا جدا مكناد
ز خاك بارگه كبرياى شاه‏شجاع




*ديوان: 156

مى‏بينيم، و در اشعار وحشى نيز مدح ميرميران، شاه خليل‏اللّه‏، بكتاش بيگ افشار، نوّاب، عبّاس‏بيك اعظم و در قصيده‏هايش مدح «شاه‏تهماسب، غياث‏الدّين محمّد ميرميران، شاه خليل‏اللّه‏، بكتاش بيك افشار، اعتمادالدّوله عبداللّه‏ خان پسر ميرزاسليمان وزير و بزرگان دين است»[1] يافت مى‏شود.



در كف غصّه دوران دل حافظ خون شد
از فراق رخت اى خواجه قوام‏الدّين داد




*ديوان: 47



حافظ ز شوق مجلس سلطان غياث دين
غافل مشو كه كار تو از ناله مى‏رود




*ديوان: 86

وحشى سروده است:



مختصر كردم سخن وحشى است كز سر كرده پا
بهر پابوس سگان ميرميران آمده است






*ديوان: 26

گاهى وحشى از همان ابتداى غزل به مدح امير مورد علاقه خود مى‏پردازد:



تا ابد دولت نوّاب ولى سلطان باد
ملكت سرمديش نامزد فرمان باد



*ديوان: 47

در بعضى موارد وحشى از بدو تا پايانِ غزل به مدح ممدوح مى‏پردازد و صفات و اوصاف برجسته او را بيان مى‏دارد:



گر ريخت پر عقابى، فرّ هما بماند
جاويد سايه او بر فرق ما بماند



رفت آنكه لشكرى را در حمله‏اى شكستى
لشكرشكن اگر رفت كشورگشا بماند



عبّاس‏بيك اعظم كز بار احترامش
تا انقراض عالم گردون دو تا بماند ...




*ديوان: 70


[1]×. تاريخ ادبيّات در ايران، ج 2/5.
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
نگاه از ديدگاه وحشى

وحشى در نگاه گرم اوّل معشوق مى‏سوزد در حالى كه نمى‏داند «اين شعله تغافل طاقت‏گداز چيست؟»

وحشى از اداى نگاه نهانى معشوق پى به مهربانى پنهانى مى‏برد. چشمها سخن مى‏گويند. همان گونه كه چشم محبوب وحشى از ظاهر حال زارش خبر مى‏پرسد. نگاه دلبر وحشى قاصد صد لطف نهان است. به نظر وحشى، نگاهها و چشمها، آدمى را از سخن گفتن بى‏نياز مى‏سازد.



ما خود بسوختيم در اوّل نگاه گرم
اين شعله تغافل طاقت‏گداز چيست؟



از ما اگر كناره كنى حايلى بكن
امّا نگاه را ز نگار احتراز نيست؟

*ديوان: 32 و 33



تو منكرى و ليك به من مهربانيت
مى‏بارد از اداى نگاه نهانيت

*ديوان: 45



چشمش از ظاهر حالم خبرى مى‏پرسيد
غمزه‏اش نيز به جاسوسى راز آمده بود



بود هنگامه من گرم چنان ز آتش شوق
كه نگاهش به تماشاى نياز آمده بود



غير داند كه نگاهش چه بلا گرمى داشت
زان كه در بوته غيرت به گداز آمده بود



چه اداها كه نديدم چه نظرها كه نكرد
بنده‏اش من كه عجب بنده‏نواز آمده بود

*ديوان: 62



دوش پر عربده‏اى بود و نه آن است امروز
نگهش قاصد صد لطف نهان است امروز



روى در روى و نگه بر نگه و چشم به چشم
حرف ما و تو چه محتاج زبان است امروز

*ديوان: 95



خونين است چشم به چشم تو و نگاه نهانى
رسالت دل و جان سوى هم ز راه نهانى



ز خون وحشى اگر منكرى نگاه به من كن
كه بگذرانم از آن چشم صد گواه نهانى

*ديوان: 159
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
معشوق جفاپيشه وحشى زمانى غمگسار وحشى بوده است

معشوق ستم‏پيشه وحشى زمانى يار و ياور وى بوده است. وحشى در شب غم هجران روز خوش غمگساريهاى دلبرش را كه دلى صافتر از آيينه داشته است به ياد مى‏آورد. وحشى از زمانى ياد مى‏كند كه يارش با وى به كين نبوده است ولى اكنون جانان هيچ گونه لطف و نظر و رحمى به اين گداى بى‏سر و پا (وحشى) ندارد.



پيش از اين با ما دلى ز آيينه بودش صافتر
آهى از ما سر زده است و اين كدورتها شده است




*ديوان: 25





زان عهد ياد باد كه از ما به كين نبود
بودش گمان مهر و هنوزش يقين نبود



من خود گره به كار خود انداختم كه تو
زين پيش با منت گرهى بر جبين نبود




*ديوان: 63



شب غم كشت ما را ياد باد آن روز خوش وحشى
كه مى‏كرد از طريق مهر ما را غمگساريها




*ديوان: 13



تو همان يارى كه با من داشتى صد التفات
كاين زمان با صد غم و اندوه يارم كرده‏اى




*ديوان: 152



جانان نظرى كو ز وفا داشت، ندارد
لطفى كه از اين پيش به ما داشت، ندارد



رحمى كه به اين غمزده‏اش بود، نمانده است
لطفى كه به اين بى‏سر و پا داشت، ندارد



آن پادشه حسن ندانم چه خطا ديد؟
كان لطف كه نسبت به گدا داشت، ندارد



گر يار خبردار شود از غم عشّاق
جورى كه به اين قوم روا داشت، ندارد



وحشى اگر از ديده رود خون عجبى نيست
كان گوشه چشمى كه به ما داشت، ندارد




*ديوان:52
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
اهمّيّت زيبايى معشوق در نظر وحشى (حُسن عشق مى‏آفريند)

معشوق وحشى چون يوسف زيباست كه دلها را مسخّر فرمان خود كرده است و افراد بسيارى را به كنگره عشق خود اسير كرده است. از آنجايى كه معشوق همه ناز است و عاشق همه نياز، وحشى از معشوقش فرمان ناز طلب كرده و دست نيازش را به سويش دراز مى‏كند.



بگذشت دور يوسف و دوران حسن توست
هر مصر دل كه هست به فرمان حسن توست





بسيار سر به كنگره عشق بسته‏اند
آنجا كه طاق‏بندى ايوان حسن توست



فرمان ناز ده كه در اقصاى ملك عشق
پروانه‏اى كه هست ز ديوان حسن توست



زنجير غم به گردن جان مى‏نهد هنوز
آن مويها كه سلسله‏جنبان حسن توست



آبش هنوز مى‏رسد از رشحه جگر
آن سبزه‏ها كه زينت بستان حسن توست



دانم كه تا به دامن آخر زمان كشد
دست نياز من كه به دامان حسن توست



تقصير در كرشمه وحشى نواز نيست
هر چند دون مرتبه شأن حسن توست




*ديوان: 23 و 24



اسير جلوه هر حسن عشقبازى هست
ميان هر دو حقيقت نياز و نازى هست



ز هر درى كه نهد حسن پاى ناز برون
بر آستانه آن در سر نيازى هست




*ديوان: 42



اى قامت تو جلوه ده شيوه‏هاى حسن
در هر كرشمه تو نهان صد اداى حسن



خواهى بدار و خواه بكش، ناپسند نيست
مستحسن است هرچه بود اقتضاى حسن



سلطان حسن هرچه كند حكم، حكم اوست
بگذار كار حسن به تدبير و راى حسن




*ديوان: 135
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
مضامين غزل هاي وحشي - سفر معشوق

سفر معشوق



سفر معشوق به دليل آنكه هجران و دورى به بار مى‏ آورد براى وحشى سخت و صعب است. اشتياق ديدار يار وجود وى را مى‏ سوزاند و باز نگشتن معشوق از سفر را بى‏ رحمى و ظلم او تلقّى مى‏كند.



آه تا كى ز سفر باز نيايى بازآ
اشتياق تو مرا سوخت كجايى؟ بازآ



شده نزديك كه هجران تو ما را بكشد
گر همان بر سر خونريزى مايى بازآ



كرده ‏اى عهد كه بازآيى و ما را بكشى
وقت آن است كه لطفى بنمايى بازآ



رفتى و باز نمى‏ آيى و من بى‏ تو به جان
جان من اين همه بى‏رحم چرايى بازآ



وحشى از جرم همين كز سر آن كو رفتى
گرچه مستوجب صدگونه جفايى بازآ




*ديوان:3



يا رب مه مسافر من همزبان كيست
با او كه شد حريف و كنون همعنان كيست



*ديوان: 29



جدا ز يار چه باشم در اين ديار مقيم
چو يار كرد سفر زين ديار خواهم رفت



*ديوان: 44



از حال ما چنانكه در او كارگر شود
آن بى‏محل سفر كن ما را خبر كنيد



منعش كنيد از سفر و در ميان منع
اغراق در صعوبت رنج سفر كنيد



*ديوان: 89
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
مضامين غزل هاي وحشي - اهمّيّت زيبايى معشوق در نظر وحشى

اهمّيّت زيبايى معشوق در نظر وحشى (حُسن عشق مى‏آفريند)

معشوق وحشى چون يوسف زيباست كه دلها را مسخّر فرمان خود كرده است و افراد بسيارى را به كنگره عشق خود اسير كرده است. از آنجايى كه معشوق همه ناز است و عاشق همه نياز، وحشى از معشوقش فرمان ناز طلب كرده و دست نيازش را به سويش دراز مى‏كند.



بگذشت دور يوسف و دوران حسن توست
هر مصر دل كه هست به فرمان حسن توست






بسيار سر به كنگره عشق بسته‏اند
آنجا كه طاق‏بندى ايوان حسن توست



فرمان ناز ده كه در اقصاى ملك عشق
پروانه‏اى كه هست ز ديوان حسن توست



زنجير غم به گردن جان مى‏نهد هنوز
آن مويها كه سلسله‏جنبان حسن توست



آبش هنوز مى‏رسد از رشحه جگر
آن سبزه‏ها كه زينت بستان حسن توست



دانم كه تا به دامن آخر زمان كشد
دست نياز من كه به دامان حسن توست



تقصير در كرشمه وحشى نواز نيست
هر چند دون مرتبه شأن حسن توست




*ديوان: 23 و 24



اسير جلوه هر حسن عشقبازى هست
ميان هر دو حقيقت نياز و نازى هست



ز هر درى كه نهد حسن پاى ناز برون
بر آستانه آن در سر نيازى هست




*ديوان: 42



اى قامت تو جلوه ده شيوه‏هاى حسن
در هر كرشمه تو نهان صد اداى حسن



خواهى بدار و خواه بكش، ناپسند نيست
مستحسن است هرچه بود اقتضاى حسن



سلطان حسن هرچه كند حكم، حكم اوست
بگذار كار حسن به تدبير و راى حسن



*ديوان: 135
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
مضامين غزل هاي وحشي - اهمّيّت به آبروى معشوق

اهمّيّت به آبروى معشوق

وحشى به آبروى معشوق اهمّيّت خاصّى مى‏بخشد؛ با عشق زيادى كه در درون سينه‏اش نهفته است و مى‏خواهد به وصال برسد امّا از ترس آنكه مبادا معشوقش بدنام گردد، از وى دورى مى‏گزيند. وحشى از اينكه دلبرش شمع بزم غير گردد؛ با هر بى‏ره و رويى رو به رو بنشيند، در جمع هر بى‏باكى، بى‏باكانه قرار گيرد، با هر نااهلى اختلاط و معاشرت كند، اظهار تأسف مى‏كند؛ زيرا معتقد است تمام اين اعمال و حركات منجر به ريختن
آبروى معشوقش مى‏گردد.



رازها دارم و زان بيم كه بدنام شوم
مى‏كنم دورى از آن شوخ چو تنها باشد




*ديوان: 80



الهى از ميان ناپسندان بر كران دارش
ز دام حيله مردم‏فريبان در امان دارش



زمان اوّل حسن است و هستش فتنه‏ها در پى
الهى در امان از فتنه آخر زمان دارش




*ديوان: 103



شمع بزم غير شد با روى آتشناك، حيف
ريخت آخر آبروى خويش را بر خاك، حيف



رو به رو بنشست با هر بى‏ره و رويى، دريغ
كرد بى‏باكانه جا در جمع هر بى‏باك، حيف



ظلم باشد اختلاط او به هر نااهل، ظلم
حيف باشد بر چنان رو ديده ناپاك، حيف




*ديوان: 107



بدنام عالميم ز ما احتراز كن
بر ماست حفظ جانب ناموس و ننگ تو




*ديوان: 147
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
مضامين غزل هاي وحشي -استغناى معشوق

استغناى معشوق

معشوق وحشى با اغيار همراه است و از وى پرهيز مى‏كند، از آنجايى كه دلبر وحشى داراى حُسن و جمال است بر همه كس ناز مى‏كند و همين امر خاطر وحشى را مكدّر نموده است. مى‏خواهد مغرورش نگاهى به زير پاى خود افكند و او را از سر عجر بنگرد. معشوق وحشى با استغنا و ناز و كبر و سركشى كه در خود به وديعت دارد مبتلايش را آزرده خاطر كرده است.



همرهى با غير و از من احتراز از بهر چيست؟
خود چه كردم با تو چندين خشم و ناز از بهر چيست؟
باز با من هر زمانش خشم و نازى ديگر است
خشم و ناز او نمى‏دانم كه باز از بهر چيست؟



*ديوان: 31



مى‏رسدت اى پسر بر همه كس ناز كن
حسن و جمال تو را ناز تو در كار هست



لازمه عاشقى است رفتن و ديدن ز دور
وز نه ز نزديك هم رخصت ديدار هست

*ديوان: 38



آخر اى مغرور گاهى زير پاى خود نگر
زير پاى خود سر عجز گداى خود نگر
اين چه استغنا و ناز است، اين چه كبر و سركشى است
حبة للّه‏ به سوى مبتلاى خود نگر
چون خرامى غمزه را بنشان بر آن دنبال چشم
نيمكشت ناز خلقى بر قفاى خود نگر




*ديوان: 93



يار دور افتاده‏مان حلّ مراد ما نكرد
مدّتى رفتيم و او يك بار ياد ما نكرد



مجلس ما هر دم از يادش بهشتى ديگر است
گرچه هرگز ياد ما حورى‏نژاد ما نكرد



بر سر صد راه داد ما به گوش او رسيد
يك ره آن بيدادگر گوشى به داد ما نكرد



دل به خاك رهگذارش عمرها پهلو نهاد
او گذارى بر دل خاكى نهاد ما نكرد



اعتماد ما يكى صد شد به وحشى زين غزل
كيست كو صد آفرين بر اعتقاد ما نكرد

*ديوان: 71
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
مضامين غزل هاي وحشي - وحشى و مدّعى

وحشى و مدّعى

وحشى با مدّعيان عشق ميانه خوبى ندارد و آنان را خوشبخت مى‏داند زيرا اينان از گروهى هستند كه در عشق ورزيدن ادّعاى گزاف و بيهوده دارند و با اينكه واقعا و حقيقتا عاشق نيستند، در نزد معشوق ارزشمندند. با يك جهان بى‏حرمتى باز با حرمت‏اند. وحشى مدّعى را چون مرغى مى‏داند كه با وجود آنكه در قفس عشق
اسير نيست معشوق او را به دانه فريب مى‏دهد.



خوشبخت تو اى مدّعى كاينجا كه من خوارم چنين
با يك جهان بى‏حرمتى هيچت ز حرمت كم نشد




*ديوان: 56



نقل وفا در بزم نه تارام گردد مدّعى
مرغى كه نبود در قفس او را فريب دانه ده




*ديوان: 149



وحشى گرفتم آنكه تو از ننگ مدّعى
بستى زبان ز شعر، لقب را چه مى‏كنى؟




*ديوان: 156
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
مضامين غزل هاي وحشي - درد عشق را فقط عاشق درك مى‏كند

درد عشق را فقط عاشق درك مى‏كند

وحشى معتقد است هر كسى نمى‏تواند درد عشق را درك كند مگر اينكه خودش صاحب درد شود، همان‏گونه كه حال تنهاگرد را تنهاگرد مى‏داند كه چيست، آتش سردى كه درون سنگ را بگدازد كسى مى‏داند كه داراى آه سرد بوده باشد، بازى عشق را عقل در نمى‏يابد، بايد باده عشق را نوشيد و هر كس يك پيمانه از باده عشق را بنوشد مى‏تواند عشق را و صد درياى زهر آن را درك كند. پس بايد عاشق بود تا درد عشق را درك نمود.



قدر اهل درد صاحب درد مى‏داند كه چيست
مرد صاحب درد، درد مرد، مى‏داند كه چيست



هر زمان در مجمعى گردى چه دانى حال ما
حال تنهاگرد، تنهاگرد مى‏داند كه چيست



رنج آنهاي كه تخم آرزويى كِشته‏اند
آنكه نخل حسرتى پرورد مى‏داند كه چيست



آتش سردى كه بگدازد درون سنگ را
هر كه را بوده است آه سرد مى‏داند كه چيست



بازى عشق است كاينجا عاقلان در ششدرند
عقل كى منصوبه اين نرد مى‏داند كه چيست



قطره‏اى از باده عشق است صد درياى زهر
هر كه يك پيمانه زين مى‏خورد مى‏داند كه چيست



وحشى آن كس را كه خونى چند رفت از راه چشم
علّت آثار روى زرد مى‏داند كه چيست




*ديوان: 32
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
صفحه  صفحه 68 از 71:  « پیشین  1  ...  67  68  69  70  71  پسین » 
شعر و ادبیات

Vahshi Bafqi | وحشی بافقی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA