ارسالها: 2517
#671
Posted: 18 Mar 2013 14:54
مديحه در غزل
وحشى چون شاعران گذشته اشعار مدحى در مدح پادشاهان و امرا و بزرگان زمانش سروده است. وى پس از طرح غزل و سرودن چند بيت، در خاتمه به مدح امير موردنظر مىپردازد.
در اشعار حافظ، غزلهايى در مدح «ابواسحاق اينجو (م 758 ه .)، شاهشجاع (م 786 ه .)، شاهمنصور (م 795 ه .)، سلطان احمدبن شيخ اويس (م 784ـ813 ه .)، حاجى قوامالدّين محمّد صاحب عيار كلانتر شهر شيراز وزير شاهشجاع (م 755 ه .)، حاجى قوامالدّين حسن تمغاجى (م 754 ه .)، غياثالدّين بن سلطان سكندر فرمانرواى بنگال»
جبين و چهره حافظ خدا جدا مكناد
ز خاك بارگه كبرياى شاهشجاع
*ديوان: 156
مىبينيم، و در اشعار وحشى نيز مدح ميرميران، شاه خليلاللّه، بكتاش بيگ افشار، نوّاب، عبّاسبيك اعظم و در قصيدههايش مدح «شاهتهماسب، غياثالدّين محمّد ميرميران، شاه خليلاللّه، بكتاش بيك افشار، اعتمادالدّوله عبداللّه خان پسر ميرزاسليمان وزير و بزرگان دين است»[1] يافت مىشود.
در كف غصّه دوران دل حافظ خون شد
از فراق رخت اى خواجه قوامالدّين داد
*ديوان: 47
حافظ ز شوق مجلس سلطان غياث دين
غافل مشو كه كار تو از ناله مىرود
*ديوان: 86
وحشى سروده است:
مختصر كردم سخن وحشى است كز سر كرده پا
بهر پابوس سگان ميرميران آمده است
*ديوان: 26
گاهى وحشى از همان ابتداى غزل به مدح امير مورد علاقه خود مىپردازد:
تا ابد دولت نوّاب ولى سلطان باد
ملكت سرمديش نامزد فرمان باد
*ديوان: 47
در بعضى موارد وحشى از بدو تا پايانِ غزل به مدح ممدوح مىپردازد و صفات و اوصاف برجسته او را بيان مىدارد:
گر ريخت پر عقابى، فرّ هما بماند
جاويد سايه او بر فرق ما بماند
رفت آنكه لشكرى را در حملهاى شكستى
لشكرشكن اگر رفت كشورگشا بماند
عبّاسبيك اعظم كز بار احترامش
تا انقراض عالم گردون دو تا بماند ...
*ديوان: 70
[1]×. تاريخ ادبيّات در ايران، ج 2/5.
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#672
Posted: 18 Mar 2013 14:56
نگاه از ديدگاه وحشى
وحشى در نگاه گرم اوّل معشوق مىسوزد در حالى كه نمىداند «اين شعله تغافل طاقتگداز چيست؟»
وحشى از اداى نگاه نهانى معشوق پى به مهربانى پنهانى مىبرد. چشمها سخن مىگويند. همان گونه كه چشم محبوب وحشى از ظاهر حال زارش خبر مىپرسد. نگاه دلبر وحشى قاصد صد لطف نهان است. به نظر وحشى، نگاهها و چشمها، آدمى را از سخن گفتن بىنياز مىسازد.
ما خود بسوختيم در اوّل نگاه گرم
اين شعله تغافل طاقتگداز چيست؟
از ما اگر كناره كنى حايلى بكن
امّا نگاه را ز نگار احتراز نيست؟
*ديوان: 32 و 33
تو منكرى و ليك به من مهربانيت
مىبارد از اداى نگاه نهانيت
*ديوان: 45
چشمش از ظاهر حالم خبرى مىپرسيد
غمزهاش نيز به جاسوسى راز آمده بود
بود هنگامه من گرم چنان ز آتش شوق
كه نگاهش به تماشاى نياز آمده بود
غير داند كه نگاهش چه بلا گرمى داشت
زان كه در بوته غيرت به گداز آمده بود
چه اداها كه نديدم چه نظرها كه نكرد
بندهاش من كه عجب بندهنواز آمده بود
*ديوان: 62
دوش پر عربدهاى بود و نه آن است امروز
نگهش قاصد صد لطف نهان است امروز
روى در روى و نگه بر نگه و چشم به چشم
حرف ما و تو چه محتاج زبان است امروز
*ديوان: 95
خونين است چشم به چشم تو و نگاه نهانى
رسالت دل و جان سوى هم ز راه نهانى
ز خون وحشى اگر منكرى نگاه به من كن
كه بگذرانم از آن چشم صد گواه نهانى
*ديوان: 159
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#673
Posted: 18 Mar 2013 14:58
معشوق جفاپيشه وحشى زمانى غمگسار وحشى بوده است
معشوق ستمپيشه وحشى زمانى يار و ياور وى بوده است. وحشى در شب غم هجران روز خوش غمگساريهاى دلبرش را كه دلى صافتر از آيينه داشته است به ياد مىآورد. وحشى از زمانى ياد مىكند كه يارش با وى به كين نبوده است ولى اكنون جانان هيچ گونه لطف و نظر و رحمى به اين گداى بىسر و پا (وحشى) ندارد.
پيش از اين با ما دلى ز آيينه بودش صافتر
آهى از ما سر زده است و اين كدورتها شده است
*ديوان: 25
زان عهد ياد باد كه از ما به كين نبود
بودش گمان مهر و هنوزش يقين نبود
من خود گره به كار خود انداختم كه تو
زين پيش با منت گرهى بر جبين نبود
*ديوان: 63
شب غم كشت ما را ياد باد آن روز خوش وحشى
كه مىكرد از طريق مهر ما را غمگساريها
*ديوان: 13
تو همان يارى كه با من داشتى صد التفات
كاين زمان با صد غم و اندوه يارم كردهاى
*ديوان: 152
جانان نظرى كو ز وفا داشت، ندارد
لطفى كه از اين پيش به ما داشت، ندارد
رحمى كه به اين غمزدهاش بود، نمانده است
لطفى كه به اين بىسر و پا داشت، ندارد
آن پادشه حسن ندانم چه خطا ديد؟
كان لطف كه نسبت به گدا داشت، ندارد
گر يار خبردار شود از غم عشّاق
جورى كه به اين قوم روا داشت، ندارد
وحشى اگر از ديده رود خون عجبى نيست
كان گوشه چشمى كه به ما داشت، ندارد
*ديوان:52
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#674
Posted: 18 Mar 2013 15:00
اهمّيّت زيبايى معشوق در نظر وحشى (حُسن عشق مىآفريند)
معشوق وحشى چون يوسف زيباست كه دلها را مسخّر فرمان خود كرده است و افراد بسيارى را به كنگره عشق خود اسير كرده است. از آنجايى كه معشوق همه ناز است و عاشق همه نياز، وحشى از معشوقش فرمان ناز طلب كرده و دست نيازش را به سويش دراز مىكند.
بگذشت دور يوسف و دوران حسن توست
هر مصر دل كه هست به فرمان حسن توست
بسيار سر به كنگره عشق بستهاند
آنجا كه طاقبندى ايوان حسن توست
فرمان ناز ده كه در اقصاى ملك عشق
پروانهاى كه هست ز ديوان حسن توست
زنجير غم به گردن جان مىنهد هنوز
آن مويها كه سلسلهجنبان حسن توست
آبش هنوز مىرسد از رشحه جگر
آن سبزهها كه زينت بستان حسن توست
دانم كه تا به دامن آخر زمان كشد
دست نياز من كه به دامان حسن توست
تقصير در كرشمه وحشى نواز نيست
هر چند دون مرتبه شأن حسن توست
*ديوان: 23 و 24
اسير جلوه هر حسن عشقبازى هست
ميان هر دو حقيقت نياز و نازى هست
ز هر درى كه نهد حسن پاى ناز برون
بر آستانه آن در سر نيازى هست
*ديوان: 42
اى قامت تو جلوه ده شيوههاى حسن
در هر كرشمه تو نهان صد اداى حسن
خواهى بدار و خواه بكش، ناپسند نيست
مستحسن است هرچه بود اقتضاى حسن
سلطان حسن هرچه كند حكم، حكم اوست
بگذار كار حسن به تدبير و راى حسن
*ديوان: 135
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#675
Posted: 18 Mar 2013 15:02
مضامين غزل هاي وحشي - سفر معشوق
سفر معشوق
سفر معشوق به دليل آنكه هجران و دورى به بار مى آورد براى وحشى سخت و صعب است. اشتياق ديدار يار وجود وى را مى سوزاند و باز نگشتن معشوق از سفر را بى رحمى و ظلم او تلقّى مىكند.
آه تا كى ز سفر باز نيايى بازآ
اشتياق تو مرا سوخت كجايى؟ بازآ
شده نزديك كه هجران تو ما را بكشد
گر همان بر سر خونريزى مايى بازآ
كرده اى عهد كه بازآيى و ما را بكشى
وقت آن است كه لطفى بنمايى بازآ
رفتى و باز نمى آيى و من بى تو به جان
جان من اين همه بىرحم چرايى بازآ
وحشى از جرم همين كز سر آن كو رفتى
گرچه مستوجب صدگونه جفايى بازآ
*ديوان:3
يا رب مه مسافر من همزبان كيست
با او كه شد حريف و كنون همعنان كيست
*ديوان: 29
جدا ز يار چه باشم در اين ديار مقيم
چو يار كرد سفر زين ديار خواهم رفت
*ديوان: 44
از حال ما چنانكه در او كارگر شود
آن بىمحل سفر كن ما را خبر كنيد
منعش كنيد از سفر و در ميان منع
اغراق در صعوبت رنج سفر كنيد
*ديوان: 89
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#676
Posted: 18 Mar 2013 15:05
مضامين غزل هاي وحشي - اهمّيّت زيبايى معشوق در نظر وحشى
اهمّيّت زيبايى معشوق در نظر وحشى (حُسن عشق مىآفريند)
معشوق وحشى چون يوسف زيباست كه دلها را مسخّر فرمان خود كرده است و افراد بسيارى را به كنگره عشق خود اسير كرده است. از آنجايى كه معشوق همه ناز است و عاشق همه نياز، وحشى از معشوقش فرمان ناز طلب كرده و دست نيازش را به سويش دراز مىكند.
بگذشت دور يوسف و دوران حسن توست
هر مصر دل كه هست به فرمان حسن توست
بسيار سر به كنگره عشق بستهاند
آنجا كه طاقبندى ايوان حسن توست
فرمان ناز ده كه در اقصاى ملك عشق
پروانهاى كه هست ز ديوان حسن توست
زنجير غم به گردن جان مىنهد هنوز
آن مويها كه سلسلهجنبان حسن توست
آبش هنوز مىرسد از رشحه جگر
آن سبزهها كه زينت بستان حسن توست
دانم كه تا به دامن آخر زمان كشد
دست نياز من كه به دامان حسن توست
تقصير در كرشمه وحشى نواز نيست
هر چند دون مرتبه شأن حسن توست
*ديوان: 23 و 24
اسير جلوه هر حسن عشقبازى هست
ميان هر دو حقيقت نياز و نازى هست
ز هر درى كه نهد حسن پاى ناز برون
بر آستانه آن در سر نيازى هست
*ديوان: 42
اى قامت تو جلوه ده شيوههاى حسن
در هر كرشمه تو نهان صد اداى حسن
خواهى بدار و خواه بكش، ناپسند نيست
مستحسن است هرچه بود اقتضاى حسن
سلطان حسن هرچه كند حكم، حكم اوست
بگذار كار حسن به تدبير و راى حسن
*ديوان: 135
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#677
Posted: 18 Mar 2013 15:06
مضامين غزل هاي وحشي - اهمّيّت به آبروى معشوق
اهمّيّت به آبروى معشوق
وحشى به آبروى معشوق اهمّيّت خاصّى مىبخشد؛ با عشق زيادى كه در درون سينهاش نهفته است و مىخواهد به وصال برسد امّا از ترس آنكه مبادا معشوقش بدنام گردد، از وى دورى مىگزيند. وحشى از اينكه دلبرش شمع بزم غير گردد؛ با هر بىره و رويى رو به رو بنشيند، در جمع هر بىباكى، بىباكانه قرار گيرد، با هر نااهلى اختلاط و معاشرت كند، اظهار تأسف مىكند؛ زيرا معتقد است تمام اين اعمال و حركات منجر به ريختن
آبروى معشوقش مىگردد.
رازها دارم و زان بيم كه بدنام شوم
مىكنم دورى از آن شوخ چو تنها باشد
*ديوان: 80
الهى از ميان ناپسندان بر كران دارش
ز دام حيله مردمفريبان در امان دارش
زمان اوّل حسن است و هستش فتنهها در پى
الهى در امان از فتنه آخر زمان دارش
*ديوان: 103
شمع بزم غير شد با روى آتشناك، حيف
ريخت آخر آبروى خويش را بر خاك، حيف
رو به رو بنشست با هر بىره و رويى، دريغ
كرد بىباكانه جا در جمع هر بىباك، حيف
ظلم باشد اختلاط او به هر نااهل، ظلم
حيف باشد بر چنان رو ديده ناپاك، حيف
*ديوان: 107
بدنام عالميم ز ما احتراز كن
بر ماست حفظ جانب ناموس و ننگ تو
*ديوان: 147
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#678
Posted: 18 Mar 2013 15:08
مضامين غزل هاي وحشي -استغناى معشوق
استغناى معشوق
معشوق وحشى با اغيار همراه است و از وى پرهيز مىكند، از آنجايى كه دلبر وحشى داراى حُسن و جمال است بر همه كس ناز مىكند و همين امر خاطر وحشى را مكدّر نموده است. مىخواهد مغرورش نگاهى به زير پاى خود افكند و او را از سر عجر بنگرد. معشوق وحشى با استغنا و ناز و كبر و سركشى كه در خود به وديعت دارد مبتلايش را آزرده خاطر كرده است.
همرهى با غير و از من احتراز از بهر چيست؟
خود چه كردم با تو چندين خشم و ناز از بهر چيست؟
باز با من هر زمانش خشم و نازى ديگر است
خشم و ناز او نمىدانم كه باز از بهر چيست؟
*ديوان: 31
مىرسدت اى پسر بر همه كس ناز كن
حسن و جمال تو را ناز تو در كار هست
لازمه عاشقى است رفتن و ديدن ز دور
وز نه ز نزديك هم رخصت ديدار هست
*ديوان: 38
آخر اى مغرور گاهى زير پاى خود نگر
زير پاى خود سر عجز گداى خود نگر
اين چه استغنا و ناز است، اين چه كبر و سركشى است
حبة للّه به سوى مبتلاى خود نگر
چون خرامى غمزه را بنشان بر آن دنبال چشم
نيمكشت ناز خلقى بر قفاى خود نگر
*ديوان: 93
يار دور افتادهمان حلّ مراد ما نكرد
مدّتى رفتيم و او يك بار ياد ما نكرد
مجلس ما هر دم از يادش بهشتى ديگر است
گرچه هرگز ياد ما حورىنژاد ما نكرد
بر سر صد راه داد ما به گوش او رسيد
يك ره آن بيدادگر گوشى به داد ما نكرد
دل به خاك رهگذارش عمرها پهلو نهاد
او گذارى بر دل خاكى نهاد ما نكرد
اعتماد ما يكى صد شد به وحشى زين غزل
كيست كو صد آفرين بر اعتقاد ما نكرد
*ديوان: 71
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#679
Posted: 18 Mar 2013 15:10
مضامين غزل هاي وحشي - وحشى و مدّعى
وحشى و مدّعى
وحشى با مدّعيان عشق ميانه خوبى ندارد و آنان را خوشبخت مىداند زيرا اينان از گروهى هستند كه در عشق ورزيدن ادّعاى گزاف و بيهوده دارند و با اينكه واقعا و حقيقتا عاشق نيستند، در نزد معشوق ارزشمندند. با يك جهان بىحرمتى باز با حرمتاند. وحشى مدّعى را چون مرغى مىداند كه با وجود آنكه در قفس عشق
اسير نيست معشوق او را به دانه فريب مىدهد.
خوشبخت تو اى مدّعى كاينجا كه من خوارم چنين
با يك جهان بىحرمتى هيچت ز حرمت كم نشد
*ديوان: 56
نقل وفا در بزم نه تارام گردد مدّعى
مرغى كه نبود در قفس او را فريب دانه ده
*ديوان: 149
وحشى گرفتم آنكه تو از ننگ مدّعى
بستى زبان ز شعر، لقب را چه مىكنى؟
*ديوان: 156
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#680
Posted: 18 Mar 2013 15:11
مضامين غزل هاي وحشي - درد عشق را فقط عاشق درك مىكند
درد عشق را فقط عاشق درك مىكند
وحشى معتقد است هر كسى نمىتواند درد عشق را درك كند مگر اينكه خودش صاحب درد شود، همانگونه كه حال تنهاگرد را تنهاگرد مىداند كه چيست، آتش سردى كه درون سنگ را بگدازد كسى مىداند كه داراى آه سرد بوده باشد، بازى عشق را عقل در نمىيابد، بايد باده عشق را نوشيد و هر كس يك پيمانه از باده عشق را بنوشد مىتواند عشق را و صد درياى زهر آن را درك كند. پس بايد عاشق بود تا درد عشق را درك نمود.
قدر اهل درد صاحب درد مىداند كه چيست
مرد صاحب درد، درد مرد، مىداند كه چيست
هر زمان در مجمعى گردى چه دانى حال ما
حال تنهاگرد، تنهاگرد مىداند كه چيست
رنج آنهاي كه تخم آرزويى كِشتهاند
آنكه نخل حسرتى پرورد مىداند كه چيست
آتش سردى كه بگدازد درون سنگ را
هر كه را بوده است آه سرد مىداند كه چيست
بازى عشق است كاينجا عاقلان در ششدرند
عقل كى منصوبه اين نرد مىداند كه چيست
قطرهاى از باده عشق است صد درياى زهر
هر كه يك پيمانه زين مىخورد مىداند كه چيست
وحشى آن كس را كه خونى چند رفت از راه چشم
علّت آثار روى زرد مىداند كه چيست
*ديوان: 32
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7