انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 69 از 71:  « پیشین  1  ...  68  69  70  71  پسین »

Vahshi Bafqi | وحشی بافقی


مرد

 
مضامين غزل هاي وحشي - عشق و ذلّت و بدنامى عاشق

عشق و ذلّت و بدنامى عاشق

عشق توأم با خوارى و رسوايى است و انسان را به بدى شهره آفاق مى‏كند. وحشى در نظر معشوق خوار و زبون است مى‏خواهد مرغ سر ديوار گلستان معشوق، مگس‏ران سر خوان او، جاروب‏كش عرصه جولان يار و عنان‏گير يكران و برش باشد و آرزوى گوشه زندان يار را دارد.



اين بس كه تماشايى بستان تو باشم
مرغ سر ديوار گلستان تو باشم



كافى است همين بهره‏ام از مائده وصل
كز دور مگس ران سر خوان تو باشم



اين منصب من بس كه چو رخش تو شود زين
جاروب‏كش عرصه جولان تو باشم



خواهم كه شود دست سراپاى وجودم
در شغل عنان‏گيرى يكران تو باشم



در بزمگه يوسف اگر ره دهدم بخت
در آرزوى گوشه زندان تو باشم



در تشنگيم طالع بد جان به لب آرد
گر خود به سرچشمه حيوان تو باشم



من وحشيم و نغمه‏سراى چمن حسن
معذورم اگر مرغ غزلخوان تو باشم

*ديوان: 114 و 115



عشق گو بى‏عزّتم كن، عشق و خوارى گفته‏اند
عاشقى را مايه بى‏اعتنايى گفته‏اند

*ديوان: 76



بحلى ز من اگرچه همه بر باد برد نامم
كه كسى به كوى خوبان پى آبرو نيايد

*ديوان: 89



مرا بايست كشتن تا نه من رسوا شوم نى او
نصيحت نشنو من گوش اگر مى‏كرد پند من

*ديوان: 133



مشهور شهرى گشته‏اى وحشى چه رسوايى است اين
چندين به كوى او مرو خود را دگر رسوا مكن

*ديوان: 139
ميان مردمانم خوار كردى عزّت من كو
سگ كوى تو بودم روزگارى حرمت من كو



به صدجان مى‏خرم گردى كه خيزد از سر راهت
ندارم قدر خاك راه پيشت، قيمت من كو

*ديوان: 144



افسر لطف داشته اين همه عزّتش مبر
تارك عجز ما كه شد پست به زير پاى تو

*ديوان: 146
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
مضامين غزل هاي وحشي - فراموشى خويشتن در عشق

فراموشى خويشتن در عشق

وحشى در عشق معشوق خود را به دست فراموشى مى‏سپارد. به سوداى عشقِ معشوق مشغول و از غوغا و هياهوى جهان فارغ مى‏گردد. از هجر دايمى ايمن و از وصل جاودان فارغ مى‏گردد. با عشق است كه بلند و پست و هجر و وصل بر انسان يكسان مى‏گردد، وراى نور و ظلمت است و از زمين و آسمان فارغ است. با آمدن عشق انسان در عين فراموشى چو گل از پاى تا سر تماما گوش مى‏شود امّا از زبان فارغ مى‏گردد. زهِ كمان را مى‏بُرَد، پيكان تير را مى‏كَنَد، سپر را مى‏افكند و از تير و كمان فارغ به استقبال عشق مى‏رود. مرغ عشق مرغى است كه نه در درون قفس جاى دارد و نه در برون آن و از دام و دانه و پروازگاه و آشيانه فارغ است.



به سوداى تو مشغولم ز غوغاى جهان فارغ
ز هجر دايمى ايمن ز وصل جاودان فارغ



بلند و پست و هجر و وصل يكسان ساخته بر خود
وراى نور و ظلمت از زمين و آسمان فارغ



سخن را شسته دفتر بر سر آب فراموشى
چو گل از پاى تا سر گوش امّا از زبان فارغ



كمان را زه بريده، تير را پيكان و پر كنده
سپر افكنده خود را كرده از تير و كمان فارغ



عجب مرغى نه جايى در قفس نى از قفس بيرون
ز دام و دانه و پروازگاه و آشيان فارغ



برون از مردن و از زيستن بس بوالعجب جايى
كه آنجا مى‏توان بودن ز ننگ جسم و جان فارغ



به شكلى بند و خرسندى به نامى تا به كى وحشى
بيا تا درنوردم گردم از نام و نشان فارغ




*ديوان: 107
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
مضامين غزل هاي وحشي - شوق وصال

شوق وصال

وحشى شور و شوق بى‏مانندى براى وصال معشوق دارد. مژده وصل معشوقش او را بى‏تاب مى‏سازد به طورى كه از شادى ديدار خوابى به چشمانش نمى‏آيد. از شادى وصال، گريه سر مى‏دهد گريه‏اى كه فضاى خانه را پر از سيلاب اشك مى‏سازد. وحشى خود را مديون مرغ بى‏زبانى مى‏داند كه از هجران معشوق در كنج قفس زندگى، خاموشى گزيده است.



مژده وصل توام ساخته بى‏تاب امشب
نيست از شادى ديدار مرا خواب امشب



گريه بس كرده‏ام اى جغدنشين فارغ بال
كه خطر نيست در اين خانه ز سيلاب امشب



دورم از خاك در يار و به مردن نزديك
چون كنم چاره من نيست در اين باب امشب



بس كه در مجلس ما رفت سخن ز آتش شوق
نفسى گرم نشد ديده احباب امشب



شمع‏سان پر گهر اشك كنارى دارم
وحشى از دورى آن گوهر سيراب امشب




*ديوان: 14 و 15



بى‏زبان مرغى كه در كنج قفس دم بسته بود
صد زبان گرديده و سوى گلستان آمده است



تشنه ديدار كز وى تا اجل يك گام بود
اينك اينك بر كنار آب حيوان آمده است




ديوان: 26
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
مضامين غزل هاي وحشي - هجران معشوق

هجران معشوق

وجود وحشى از هجر يار چون جامه‏اى خون بسته شده است كه هيچ يارى آن را بر سر چوبى نكرد. وحشى عمرى با بلاى هجر سر مى‏كند با بلاى هجرى كه هرگز هيچ ايّوبى ياراى صبر آن را نداشته است. وحشى از خدا مى‏خواهد دوران هجر به سر آيد و زود به وصال نايل گردد و باز از خدا مى‏خواهد كه يا شوق وصال را به او ندهد و يا پر و بال به وصال رسيدن را به او عنايت فرمايد.

سوز تب فراق تو درمان‏پذير نيست
تا زنده‏ام چو شمع از اينم گزير نيست





رفتى و از فراق تو از پا درآمدم
بازآ كه جز تو هيچ كسم دستگير نيست




*ديوان: 34



كشت ما را هجر و يارى بر در سلطان وصل
جامه خون بسته ما بر سر چوبى نكرد



با بلايى چون بلاى هجر عمرى كرد صبر
آنچه وحشى كرد هرگز هيچ ايّوبى نكرد




*ديوان: 82



هجر خدايا بس است زود وصالى بده
شوق مده اين همه يا پر و بالى بده




*ديوان: 149



وحشى از هجر تو جان داد تو باشى زنده
زندگى‏بخش كسى عمر كسى جان كسى




*ديوان: 158
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
مضامين غزل هاي وحشي - مجادله عقل و عشق

مجادله عقل و عشق

وحشى معتقد است تا زمانى كه عقل وجود داشته باشد امكان راه‏يابى به مقام بهشتى عشق ميسّر نمى‏گردد. وحشى به تصريح بيان مى‏دارد: «عقل را با عشق و عاشق را با سامان دشمنى است.»

وحشى آرزوى طلسم عشقى دارد كه عقل در بيرون آن سرگردان باشد. وى خطاب به عقل مى‏گويد كه دكّانش را برچيند و از دنياى بدمستى عشق بيرون رود.



عقلرا با عشق‏وعاشق را به‏سامان دشمنى‏است
بى‏خرد وحشى كه در انديشه سامان ماست

*ديوان: 20



بهشتى هست نام آن مقام عشق و حيرانى
ولى تا عقل هست آنجا نشايد رفت آگه شو

*ديوان: 143



اى رقم‏فريب عقل از تو بسوخت هستيم
خانه سياه مى‏كند نسخه كيمياى تو

*ديوان: 146



آرزو دارم طلسمى رخنه او بسته عشق
عقل سرگردان در آن بيرون و من حيران در او

*ديوان: 147



اى عقل برچين اين دكّان از چارسوى عافيت
كامد به بدمستى برون رطل پياپى خورده‏اى


*ديوان: 153
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
مضامين غزل هل ي وحشي - سوز و گداز وحشى

سوز و گداز وحشى

وحشى درونى پردرد و رنج دارد، دلتنگ است و با هيچ كس ميل سخن گفتن ندارد، و خاطرنشان مى‏سازد كه در همه آفاق هيچ كس به دلتنگى او نيست. از كمال ناتوانى جانش به لب آمده است و اين جان به لب آمده و تن ناتوان خويش را به كوى معشوقش مى‏افكند به اميد اينكه سگ كوى معشوق به گمان استخوان بر سر وى آيد. وحشى در اين جهان از غم عشق مى‏گريزد و مى‏ترسد كه در آن جهان اين غم عشق بلاى خاطرش گردد. وحشى معتقد است كسى مى‏تواند از اشك و آه گرمش با خبر شود كه چون او، آتش در دل و داغ ندامت بر جگر داشته باشد.



دلتنگم و با هيچ كسم ميل سخن نيست
كس در همه آفاق به دلتنگى من نيست




*ديوان: 35



كسى دارد خبر از اشك و آه گرم من وحشى
كه آتش در دل و داغ ندامت بر جگر دارد




*ديوان: 51



ز كمال ناتوانى به لب آمده است جانم
به طبيب من كه گويد كه چه زار و ناتوانم



به اميد اين فكندم تن ناتوان به كويت
كه سگ تو بر سر آيد به گمان استخوانم



اگر آنكه زهر باشد چو تو نوشخند بخشى
به خدا كه خوشتر آيد ز حيات جاودانم



ز غم تو مى‏گريزم من از اين جهان و ترسم
كه همان بلاى خاطر شود اندر آن جهانم



نه قرار مانده وحشى ز غمش مرا نه طاقت
اثرى بماند از من اگر اين چنين بمانم




*ديوان: 122
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
مضمون غزل هاي وحشي - راه عشق پر مخاطره و بى‏كرانه است

راه عشق پر مخاطره و بى‏كرانه است

وحشى از دل شيدا و عاشق و آشفته و سرگردان خود مى‏خواهد كه عنان باز كشد و ديگر راه عشق را نپويد چرا كه در راه عشق مانند سگ هرزه گردى بيهوده دويده است و نهايتا صيدى به دست نياورده است؛ چندان دويده است است كه از پا افتاده است. وحشى اوّل شرط قدم نهادن در باديه خطرناك و جانگداز عشق را وداع با خويش و خويشتن مى‏داند.



جان رفت و ما به آرزوى دل نمى‏رسيم
هرچند مى‏رويم به منزل نمى‏رسيم



برفتيم و بلكه تند از برق و رعد نيز
وين طرفه‏تر كه هيچ به محمل نمى‏رسيم

*ديوان: 125



در عشق اگر باديه اى چند كنى طى
بينى كه در اين ره چه نشيب و چه فراز است

*ديوان: 17



وداع خويش كن اوّل اگر رفيق منى
كه اين رهى است خطرناك و تركتازى هست

*ديوان: 42



اين راه نه راهى است عنان بازكش اى دل
ديدى كه در اين يك دو سه منزل چه كشيديم



مانند سگ هرزه رو صيد نديده
بيهوده دويديم و چه بيهوده دويديم

*ديوان: 118



در راه عشق با دل شيدا فتاده‏ايم
چندان دويده‏ايم كه از پا فتاده‏ايم

*ديوان: 124
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
مضمون غزلهاى وحشى - عشق عافيت‏سوز

عشق عافيت‏سوز

غمزه زيباى معشوق «مى‏نمايد و مى‏ربايد» و عافيت و سلامت را به يغما و تاراج مى‏برد. وحشى دورى ديدار معشوق را هر چند كم باشد منجر به كشته شدن عاشق مى‏داند. او با اينكه مى‏داند عشق، عافيت سوز است ولى روزگار تهى از عشق را نمى‏خواهد و نمى‏طلبد و در رشك و حسرت ايّام عشق است.

غمزه او حشر فتنه به هر جا ببرد
عافيت را همه اسباب به يغما ببرد

*ديوان: 49
ما را دو روزه دورى ديدار مى‏كشد
زهرى است اينكه اندك و بسيار مى‏كشد

*ديوان: 86
وحشى شكايت تا به كى از روزگار عافيت
ايّام رشك عشق كو تا من سزاى او دهم

*ديوان: 129
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
مضمون غزلهاى وحشى -عشق‏آمدنى بود نه آموختنى

مضمون غزلهاى وحشى



«عشق‏آمدنى بود نه آموختنى»[1]

عشق اقسامى دارد: 1ـ عشق يا معشوق انسانى (عشق انسانى ـ زمينى)، 2ـ عشق يا معشوق ادبى (عشق ادبى ـ اجتماعى)، 3ـ عشق و معشوق عرفانى.

عشق مقوله‏اى است كه از بدو تاكنون در ادبيّات منظوم و منثور فارسى داراى جايگاه ويژه‏اى بوده است. عشق لطيفه‏اى الهى است كه به قول عين‏القضات همدانى آفرينش اين جهان نيز بر اساس عشق نيز بوده است و اگر عشق مجازى به عشق الهى پيوند خورد شايسته و ارزشمند است. اين عبارت «عشق آمدنى بود نه آموختنى» در تفسير كشف‏الاسرار و عدّه‏الابرار خواجه ابوالفضل رشيدالدّين ميبدى آمده است.[2]

نظير همين مضمون در جاى‏جاى تفسير فوق آمده است:



عشق آمد و جان و دل فرا جانان داد
معشوق ز جان خويش ما را جان داد[3]

عشقت به در من آمد و در در زد
در باز نكردم آتش اندر در زد[4]

*



عشق آمد و جان و دل فرا جانان داد
معشوق ز جان خويش ما را جان داد



زانگونه شرابها (پيامها) كه او پنهان داد
يك ذرّه به صد هزار جان نتوان داد[5]

*



اين جهان با آن جهان و هرچه هست
عاشقان را روى معشوق است و بس[6]

*

بزرگان و نام‏آوران شعر و ادب پارسى نيز چون حافظ به اين مسأله مهم توجّه داشته‏اند كه عشق بايد خود بيايد نه آنكه آن را چون علوم و مسايل ديگر در مكتبخانه‏ها و مدارس كسب كنند و به درك فيوضات آن نايل شوند بلكه اين عشق است كه خود مى‏آيد و با آمدنش «مى‏نمايد و مى‏ربايد».

حافظ مى‏فرمايد:



در ازل پرتو حسنت ز تجلى دم زد
عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد

*ديوان: 69



بارها گفته‏ام و بار دگر مى‏گويم
كه منِ دلشده، اين ره نه به خود مى‏پويم

*ديوان: 165



در ازل داده است ما را ساقى لعل لبت
جرعه جامى كه من مدهوش آن جامم هنوز

*ديوان: 134



عشق من با خط مشكين تو امروزى نيست
ديرگاهى است كزين جام هلالى مستم

*ديوان: 181



گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد
باللّه‏ كز آفتاب فلك خوبتر شوى

*ديوان: 234



و امّا وحشى شوريده حال و آشفته‏خاطر نيز به اين حقيقت ايمان دارد. او زمانى دل داشته است. نور عشق به دلش وارد نشده و با آسايش خاطر و فراغت حال روزگار مى‏گذرانده ولى ناگهان به درد عشق مبتلا مى‏شود بدون آنكه خود بفهمد. وحشى معتقد است كه ظهور عشق و محبّت در خانه دلش از جانب مطلوب و محبوب است و از اينكه صاحب درد عشق گشته است اظهار خرسندى و شعف مى‏كند و قدومش را مبارك مى‏داند.



من بودم و دل بود و كنارى و فراغى
اين عشق كجا بود؟ كه ناگه به ميان جست

*ديوان: 24



من‏نمى‏دانم كه اين عشق‏و محبّت از كجاست؟
اين قدر دانم كه ميل از جانب مطلوب بود

*ديوان: 60



مگر وحشى چگونه آمدت اين مهر در سينه
همى‏دانم‏كه خوب‏آمد، نمى‏دانم كه چون‏آمد؟

*ديوان: 88

طلب و تجديد عشق براى وحشى لذّت‏بخش است.

وحشى عشقى را طلب مى‏كند كه بيخودى آورد و ننگ خودى را از ميان بردارد. او در حسرت عشقى است كه زنجير جنون به پايش ببندد و او را شهره آفاق كند، او مى‏خواهد به واسطه عشق ورزيدن به لاله رخسارى، در هر گوشه‏اى افسانه سودايش طنين‏انداز باشد، يا اينكه وحشى عشق و عاشقى را مى‏پسندد و در پى آن مى‏كوشد ولى از عشق كهن دلش مى‏گيرد و در پى دلستانى نو است با دلستانى كه چون بوستان خرّم و شاد و زنده است. وحشى در خمار مستى، جوياى حريف تازه و بزم نو و رطل گران است.



خواهم آن عشق كه هستى ز سر ما ببرد
بى‏خودى آيد و ننگ خودى از ما ببرد



خانه آتش زدگانيم ستم‏گو مى تاز
آنچه اندوخته باشيم به يغما ببرد

*ديوان: 50



خوش آن روزى كه زنجير جنون برپاى من باشد
به هر جا پا نهم از بيخودى غوغاى من باشد



خوش آن عشقى كه در كوى جنونم خسروى بخشد
جهان پر لشكر از اشك جهان‏پيماى من باشد



هوس دارم دگر در عشق آن شب زنده‏داريها
كه در هر گوشه‏اى افسانه سوداى من باشد



خوش آن كز خارخار داغ عشق لاله رخسارى
جهانى لاله‏زار چشم خون پالاى من باشد



مرا ديوانه سازد اين هوس وحشى كه از يارى
مهى را گوش بر افسانه شبهاى من باشد

*ديوان: 73



دل از عشق كهن بگرفت از نو دلستانى كو
قفس بر هم شكست اين مرغ، خرّم بوستانى كو



نگاه گرم آتش در حريف انداز مى‏خواهم
بر اين دل كز محبت سرد شد آتش‏فشانى كو



مى دوشينه از سر رفت و يك عالم خمار آمد
حريف تازه و بزم نو و رطل‏گرانى كو



كمند پاره در گردن گريزان است نخجيرى
بخواهد جست از اين آماجگه چابك عنانى كو



مذاق تلخ دارم وحشى از زهرى كه مى‏دانى
حديث تلخ تا كى بشنوم شيرين زبانى كو

*ديوان: 145



[1] .«اى بى‏خبر از سوخته و سوختنى
عشق آمدنى بود نه آموختنى»

مولوى

[2]×. فهرست تفسير كشف‏الاسرار، به كوشش محمّدجواد شريعت، 10: 400. قسمت فهرست «مصرعها» به ترتيب الفبايى آغاز آنها فارسى.

[3]×. همان: 648 9: 282.

[4]×. همان: 648 1: 162.

[5]×. همان: 666 (1: 52 / 3: 385، 556 و 765 / 9: 282).

[6]×. همان: 634 1: 412 / 8: 264.
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
مرد

 
عشق زمينى و عشق عرفانى

عشق زمينى و عشق عرفانى

و درصد دخالت هر يك در غزلهاى وحشى



«عشق در ادبيّات منظوم فارسى دو جلوه بزرگ دارد: نخست عشق انسانى كه از مثنويهاى رودكى و عنصرى نشأت گرفته، در مثنويهاى نظامى به اوج رسيده و عاشقان و معشوقكان بزرگ چون خسرو و شيرين و فرهاد، يوسف و زليخا، ليلى و مجنون، اورنگ و گلچهر و نظاير آنها پرورده، يا حديث آنان را به مبالغه شاعرانه بيان كرده و با غزل بهترين و موجزترين قالب بيانش را يافته است كه اوج مطلعش در غزل سعدى و حافظ است.

جلوه بزرگ دوّم عشق، عشق الهى يا عرفانى است كه ابتدا در مثنويهاى سنايى و عطّار درخشيده و اوجش را در مثنوى و غزليّات مولانا طى كرده است. بهره عرفانى غزل عاشقانه سعدى اندك است. ولى بهره عارفانه غزل حافظ همانند و همچند بهره عاشقانه آن است. بهره عارفانه غزل مولانا هم بيشتر است.»[1]

حالت و كيفيّت عشق دوره تغزل با عشق دوره غزل متفاوت است عشق عاشق دوره تغزّل زمينى است كه توأم با هوا و هوس و تمايلات شهواتى و غرايز جسمانى است و نيز آلوده و ناپاك و وسيله‏اى است براى عشرت‏طلبى و در خدمت شهوت و هوس و آرزوست در حاليكه عشق دوره غزل عرفانى و الهى است يار كامل و كمال مطلق است عشق گرامى‏ترين وديعه الهى است كه بر قلب انسان وارد مى‏شود عشق عاشق پاك و منزّه است و تابناك و به دور از هرگونه هوا و هوس و غرضهاى شخصى و نفسانى.



(عاشقان، كشتگان معشوقند

برنيايد ز كشتگان آواز)
(سعدى)

عاشق تسليم اوامر معشوق است و معشوق عرفانى صاحب اختيار مطلق است. عاشق دوره غزل با عشق خويش سعى در تربيت روح و تزكيه نفس و تهذيب درون و تقويت مبانى و ارزشهاى اخلاقى و الهى دارد و به وسيله عشق مى‏خواهد به معشوقش وصل شده به سعادت و رحمت رهنمون گردد.[2]

غزليّات آغاز شعر فارسى توأم با مفاهيم عاشقانه و در برخى ابيات همراه با پند و اندرز بوده است و تا قرن پنجم هجرى قمرى اينگونه غزليّات داراى وحدت موضوع نبودند و از تجرّد معنوى تهى بودند ولى از قرن پنجم به بعد به تدريج اينگونه غزلها وحدت موضوع پيدا كرد و بسوى تجرّد معنوى گام نهاد. عشق غزليّات نخستين شعر فارسى و حتّى تغزّلهاى فارسى حول محور عشق زمينى و مجازى و گرايش و كشش و تمايل دو جنس زن و مرد چرخ مى‏زد و از عشق عرفانى و شور و حال و جذبه و شوق الهى هيچ اثرى نمودار نبوده است. شاعر عاشق اين دوران از معشوقش هيچ گلايه و شكوه‏اى ندارد و مانند دوران بعد معشوقش را به باد ناسزا نمى‏گيرد بلكه ايّام به كام است و عاشق با پيروزى و شادمانى به عشق معشوق مشغول است. شعرهاى شادمان مى‏سرايد و براى دل او (قحط پريشانى نيست).[3]

توسعه تدريجى عرفان مقارن با دورانى بود كه شاعران در خدمت پادشاهان بودند و براى كسب جاه و مقام و حفظ موقعيّت خويش به ستايش و مدح سلاطين مى‏پرداختند و اين در حالى بود كه دين مبين اسلام مدح را جز در موارد عبرت‏انگيز و پندآموز منع مى‏نمود ولى روابط شيوه تصوّف و انديشه‏هاى والاى آن كه بر پايه‏هاى عشق معنوى و الهى پيوسته به وجود بارى تعالى بود توجّه شاعران را به بيان مضامين عرفانى و الهى و طلب و معرفت و سير و سلوك و استغنا و بى‏نيازى و رضا و فنا و بقا جلب نمود و همين امر موجب شد كه در اواخر قرن پنجم مردم به انديشه‏هاى عرفانى پرداخته و به تصوّف و عرفان روى آورند.[4]

عشق شاعران تا پايان قرن پنجم از حوادث و رويدادهاى زندگيشان نشأت مى‏گرفت به عزّت و احترامى كه در دستگاه پادشاهان به علّت مدايحى كه مى‏سرودند در كمال رفاه و آسايش بسر مى‏بردند روحشان، فكرشان و اشعارشان حكايت از شادمانيها و شادخواريها دارد شاعر اين دوران ثروتمند است زيرا در ازاى سرودن هر قصيده يا شعرى كه سراپا مملوّ از مدح سلطان زمان خويش است زر و سيم، مركب و مال و جاه و مقام و حتّى غلام و كنيز بعنوان صله مى‏گيرد. بديهى است كه اينگونه عوامل مادّى و مطابق با آرزوهاى شيرين و دلچسب دنيوى زيستن از لطافت و رقّت و نازكى طبع شاعر مى‏كاهد عشق شاعر اين دوران سطحى و ساده و در حدّ مسايل ظاهرى، جنسى و عاشق معشوقى دنيوى و توأم با كاميابى و موفّقيّت است اثرى از هجران و فراق يار در عشق اين دوران هويدا نيست، از آنجايى كه تمام پديده‏ها در طول زمان متغيّر و متحوّل مى‏شوند از قرن ششم به بعد به تدريج كيفيّت عشق دگرگون شده با حالت و وضعيّت تازه‏اى به ميدان غزل روى نمود. با بروز عشق عرفانى و الهى غزليّات به مفاهيم و معانى عرفانى مزيّن گشت كه غايت آن وصول به حضرت رب‏العزه و فنا در وجود بارى تعالى بود. گونه ديگر ادامه همان عشق مجازى و بيان حالات عشق و عاشقى و توصيف جمال و كمال و تمايل معشوق است كه توأم با معنويت بيشتر جلوه‏گرى كرد و در شعر شاعران قرنهاى هفتم و هشتم به اوج اعتلاى خود رسيد. عشق اين دوران چون زمان گذشته با كاميابى و موفّقيّت و شادمانى همراه نيست، شاعر از غمها و كدورتها و نابسامانيها سخن به ميان مى‏آورد. دورى و فراق و هجران يار، عاشق را رنج مى‏دهد عاشق با تمام وجود در آرزوى وصال معشوق است و از اين رو به شعرش از راز و نياز و حاجت و بهره‏مندى از وجود معشوق حكايت مى‏كند.[5]

معشوق تغزلات در عشق زمينى در بيشتر موارد از جنس مرد است كه بعدها كمابيش در ساختار غزل فارسى باقى ماند و اين امر در شعر شاعران بزرگى چون حافظ و سعدى ديده مى‏شود. دلايل انتخاب معشوق مرد به جاى زن به قرار ذيل است:

1.زن به دلايل بسيار از جمله مسأله دينى و مذهبى از اجتماع و محيط بيرون از منزل دور بود و فقط مردان مى‏توانستند در اجتماعات و مراكز عمومى و كوچه و بازار آمد و شد كنند و با يكديگر در تماس باشند.

2.وجود غلامان از جمله غلامان ترك زيبارو كه به علت صله بخشيدن و خريد و فروش برده زياد بودند.

3.زنان به دلايل ساختار اجتماعى و مذهبى آن زمان نمى‏توانستند در حكم ساقى و نظاير آن باشند و در داخل منازل و حرمسراها و به طور كلّى خارج از محيط كار و اشتغال و عرصه اجتماعى به سر مى‏بردند.

4.جنگها و لشكركشى‏هاى طولانى باعث پيوستگى مردان به يكديگر مى‏شد.[6]

در غزل عاشقانه:

1ـ عاشق موجودى ذليل و خوار و زبون است. شاعر در اشعار «سگيه» آرزوى همنشينى و مصاحبت با سگان كوى معشوق دارد.

2ـ عاشق در برابر معشوق افتادگى دارد و تسليم محض اوامر اوست.

3ـ معشوق در كمال عزت و احترام و احتشام است و در عين حال زيبارو و جفاپيشه است.

4ـ جنس معشوق مرد است و به همين سبب از «خطّ» سبز معشوق بسيار سخن رفته است.[7]

مضامين عاشقانه اشعار غنايى و بزمى دوران تغزل به دل‏انگيزى و لطافت و رقّت معانى و مفاهيم عاشقانه غزليّات شاعران قرون بعد نمى‏رسد و دليل عمده آن وجود كنيزكان ترك در دستگاه شاعران و رابطه خادم و مخدوم بين آنان است. شاعر هيچ گاه از معشوق كه در واقع مملوك اوست جفا و بى‏مهرى و نافرمانى نمى‏بيند تا با دلى سوخته و قلبى شكسته به ابراز احساسات بپردازد. شاعر اين دوران همواره در وصل است از اينرو هيچ گاه آتش هجران وجودش را تافته و سوزان نمى‏سازد تا به غزلهايش طعم رنج و درد بخشد ولى در دورانهاى بعد سوز و گداز غزليّات بيشتر مى‏شود و شورانگيزى خاصّى در سراسر غزل متجلّى مى‏گردد.[8]

نكته بسيار مهم اينكه، در عشق زمينى معشوق (كنيز يا غلام) برده شاعر (مالك) بوده است. «در اشعار رئاليستى اين دوره، فى‏الواقع معشوق همان شاعر است و ترك برده را بايد عاشق محسوب داشت. زيرا شاعر است كه به او جفا كرده و به او "مملوك" فرمان مى‏دهد و حتّى او را مى‏آزارد. اين بزرگترين فرق معشوق تغزّل با معشوق غزل است و اساسا مشخّصه شعر نخستين فارسى را تشكيل مى‏دهد.» بنابراين معشوق در اين گونه اشعار حقير و پست است و بعدها با متحوّل شدن و به تكامل رسيدن شعر معشوق به تدريج داراى ارزش و اعتبار مى‏گردد تا به آن اندازه‏اى كه شاعر حاضر است جان فدايش سازد و سر بر آستانش بسايد.[9]

در غزليّات عرفانى شاهكارهاى بديع و بى‏نظيرى يافت مى‏شود مسايل مختلفى از جمله:

«وحدت وجود، عشق و جذبه و شوريدگى بى‏كران نسبت به ذات يگانه خداوند، لزوم پير و مرشد، سرمستى از مى عشق، پرستش جمال معشوق، دورى از تعلّقات دنيوى، مسايل انسانى و مبارزه خستگى ناپذير با صوفيان ظاهرى و زهدفروشان و رياكاران، بى‏خودى از جذبه عشق و در نتيجه از خود فارغ شدن و به معشوق پيوستن و در نمود اثرات عشق الهى تا مرحله ملامت‏كشى و خدمتگزارى ميكده عشق و بارگاه استغنا و بلند همّتى و پا بر سر دنيا نهادن و به نيروى عشق در نورديدن راه عرفان، به آشكار نمودار است.[10]

در غزليّات عرفانى معشوق عرفانى صيد نمى‏گردد، منزلگه معشوق نامعلوم است، يار كمال مطلق است، تمام تقصيرها بر عهده عاشق است، معشوق تامّ‏الاختيار مطلق است و از عشق ما بى‏نياز است، ناز مى‏كند و جفاپيشه است ولى در عين حال مشفق است و مهربان و به عاشق نظر دارد، معشوق هويداست، براى مشاهده او بايد به تهذيب و تزكيه نفس و روح پرداخت و خود را از ناپاكيها زدود، عشق قديم است و به لطف و عنايت ازلى و عهد الست وابسته است، جهان طفيل و سربار وجود عشق است، عشقى كه امانت الهى است و مخصوص انسانهاست نه فرشتگان، عشق الهى توأم با غيرت و توحيد است. در عشق عرفانى بايد توكّل نمود و معرفت داشت و عبادت مخلوق با عشق به خالق معنى و مفهوم پيدا مى‏كند. دلهاى شكسته صاحب عشق‏اند و عاشق در اندوه و غم به سر مى‏برد، و شرط اصلى در عشق كشتن است و كوشش عشقى كه هم خطير است و هم خطرناك. بيكران و نامحدود است. در عشق الهى بايد تسليم محض بود. وارسته و پاك بود. عاشق عارف سر به دنيا و عقبى فرو نمى‏آورد و گرد گناه نمى‏رود. عشق الهى با عقل و قوّه مدركه جمع نمى‏گردد و با ريا و رياكارى مخالف است. در عشق عرفانى بايد با مرشد و راهنما وارد شد. حجاب عاشق وجود خودش است عشق ملكه‏اى است كه در شرح و بيان نمى‏گنجد كسى كه عشق ندارد و نمى‏داند در ورطه شقاوت است زيرا آخرين و بهترين ناجى عشق است و انسانها را به سوى سعادت و سلامت و نيكبختى رهنمون مى‏سازد.[11] آرى اين انديشه‏هاى عالى و برجسته است كه غزل فارسى بهترين و زيباترين و انسانى‏ترين نمود ادبيّات غنايى را به ادبيّات ايران و سراسر گيتى جلوه‏گر نموده است.[12]

اوضاع سياسى و اجتماعى ايران در حمله مغول و جنگها و لشكركشيها و كشت و كشتارهاى فراوان در اقصى نقاط ايران باعث شد كه پيكره و روح ادبيّات و مضامين آن متحوّل گردد. اشعار مدحى جاى خود را به غزليّات عرفانى و اشعار صوفيانه كه پندآميز هم بود، بدهد. اين گونه سخن‏سرايى و شعرگويى نيز با روحيّه مردم ستمديده ايران بيشتر سازگار بود. مردمى كه در اثر جنگ هم كشته دادند و هم كشته ديدند، بنابراين جاى نكات و مفاهيم عرفانى در اشعار شاعران ايرانى باز شد.[13]

معشوق دوره تيموريان نيز مانند دوره‏هاى قبل از جنس مرد زيبارو بوده كه عاشق از دسترسى به آن در مضيقه و تنگنا به سر مى‏برده است. شاعر به وصف معشوق زيبارويى مى‏پردازد كه جهانى را شيفته وجود خود كرده است و نيز به شرح سوز و گداز قلبى خود و محروم بودن از وصال معشوق اشاره مى‏كند. عاشق از وجود رقيب رنج مى‏برد و براى اينكه احساسات رقيب را برنينگيزد رشك و حسدى به خود راه نمى‏دهد. درست است كه صاحب اختيار معشوق است و عاشق خود را خوار و زبون و بى‏قدر مى‏داند ولى از آنجايى كه به وفادارى و خلوص نيّت خود واقف است و رقيب را ناپاك و هوسباز و نااهل نمى‏داند در نهان اطمينان دارد كه به خاطر صداقتش به نعمت وصال نايل خواهد شد و رقيب به علّت ناپاكيش از ورود به حريم معشوق به دور است.[14]

به تصريح مى‏توان بيان داشت كه شعرا و بزرگان در اشعارشان با امردان و دلبران نوخط عشق مى‏ورزيدند و صريحا به بيان معاشقت و مغازلت با معشوقان صاحب جمال كه بدنى سيمين و لبى رنگين داشتند؛ مى‏پرداختند و با شهامت و جسارت اشعار خود را در مجالس رسمى و در حضور طبقه خواص از جمله: پادشاهان، اميران، قاضيان و افراد برجسته و نامدار كشورى و دولتى و حكومتى مى‏خواندند.[15]

عاشق دوره غزل براى حفظ آبرو و حيثيّت و تحكيم روابط با معشوق راز عشقش را فاش نمى‏كند و خود با دنيايى از عشق در دل مى‏سوزد و مى‏گريد و عشق سوزان را در قفس سينه حبس مى‏كند. آرى «چه سخت است در دل گريستن و به زبان هيچ نگفتن». حافظ مى‏گويد:



مجال من همين باشد كه پنهان عشق او ورزم
كنار و بوس و آغوشش چه گويم چون نخواهد شد


وحشى نيز در همين زمينه گويد:



با چنين تندى و بى‏باكى كه آن عاشق‏كش است
آه اگر داند كه با او عشقبازى مى‏كنم[16]

ديوان: 128

عشق شاعر دوره غزل چون شاعر قرنهاى چهارم و پنجم به محسوسات و ملموسات نمى‏پردازد. بلكه با نيروى تخيّل و توهّم به نازك‏انديشى و نكته‏سنجى معنوى مى‏پردازد. در اين رهگذر از صنايع بديعى و معانى و بيان چون مجاز و تشبيه و استعاره و كنايه كه همگى لطيف و رقيق و دل‏انگيزند، مدد مى‏گيرد. تشبيهات محسوس به محسوس را به تشبيهات محسوس به غيرمحسوس مبدّل مى‏سازد و با مفاهيم بلند و مضامين عالى و با استفاده از صور خيال به دنياى تجريد و انتزاع قدم مى‏نهد.[17]

عشق عرفانى، عشق بزرگى است كه مضمون بكر مى‏آفريند، بيان كيفيّتى گمنام از كيفيّات عالم خارج و عالم درون آدمى است و همين مسأله به شعر عظمت و ابهّت خاصى مى‏بخشد.[18]

بيشتر غزلهاى وحشى داراى وزنهاى بلند و سنگينى هست كه با سبك هندى وجه اشتراك دارد. ولى تعداد ابيات وحشى از تعداد ابيات شاعران سبك هندى كوتاه‏تر است. موضوع غزليّات سبك هندى مختلف است و شاعران در مورد يك موضوع خاصّ سخن‏سرايى نكرده‏اند ولى در غزلهاى وحشى و شعراى هم سبك او عشق تنها موضوعى است كه شاعر به خاطر آن غزل سروده است و به همين دليل مى‏توان آن را «خالصانه‏ترين غزلهاى عشقى زبان فارسى» تلقّى نمود. زيرا شاعر براى بيان عواطف و احساسات و حالت قلبى و روحى خويش به سرودن غزل همّت گماشته است و غرضى غير از اين نداشته است. حقيقت و كيفيّت و محتواى غزليّات وحشى مفاهيم و معانى عاشقانه‏اى است كه توأم با سوز و گداز و شور و اشتياق است و از اندرز و نصيحت و مسايل حكمى و فلسفى و عرفانى به دور است. غزلهاى وحشى به پرالتهاب‏ترين و سوزنده‏ترين غزلهاى عشقى زبان فارسى معروف گشته، و عمده‏ترين دليل آن اين است كه سخنان پرسوز و گدازى كه از اعماق وجود بيقرار و آشفته و عاشقش برخاسته است، قصد تفتّن و تصنّع و تكلّف و صنعت‏پردازى و هنرنمايى نداشته است.

عشق وحشى، عشقى است زمينى، عشقى است به معشوقى زيبارو و جفاپيشه و بدخلق و خوى كه با ناز و استغناى خويش دل عاشق‏پيشه وحشى را مى‏ربايد و اسير كمند عشقش مى‏سازد. وحشى مخمور و مست نرگس چشمان معشوق است. معشوقى كه تمام زندگيش را تحت تأثير قرار مى‏دهد.





وحشى صفت از نرگس مخمور تو مستم
زان است كه بى‏نعره مستانه نباشم

*ديوان: 125



تو بد مزاج چه بى‏اعتدال و بدخويى
طبيعتى و مزاجى و اعتدالى هست

*ديوان: 41

وحشى از اينكه معشوق ستم‏پيشه است و قصد جانش را دارد، احساس رضايت و خشنودى مى‏كند.



ترك من تيغ به كف، بر زده دامن برخاست
جان فدايش كه به خون ريختن من برخاست

*ديوان: 21



عشقبازان راز داران هَمَند از من مپوش
همچو من بى‏عزّتى تا قدر و مقداريت هست

*ديوان: 39



نوازشم به جواب سلام اگرچه نداد
تبسّمى ز لب نوشخند كرد و گذشت

*ديوان: 43



چه ديد از من كه چون بر هم زدم چشم
چو اشك از ديده گريان من رفت

*ديوان: 44



تو منكرى و ليك به من مهربانيت
مى‏بارد از اداى نگاه نهانيت

*ديوان: 45



نويد آشنايى مى‏دهد چشم سخنگويت
گرفته انس گويا نرميى با تندى خويت

*ديوان: 46



صد نوبهار را ز تو آب است و رنگ و بو
دارد خدا نگاه ز باد خزانيت

*ديوان: 46



عتاب‏آلوده آمد، باده در سر،دست بر خنجر
كدامين بى‏گنه را مى‏كشد ديگر چه سر دارد


*ديوان: 51



چشم او قصد عقل و دين دارد
لشكر فتنه در كمين دارد

*ديوان: 52



ماه من گفتم كه با من مهربان باشد، نبود
مرهم جان من آزرده جان باشد، نبود

*ديوان: 59



با غير دوش اين همه گرديدنش چه بود
وز زهر چشم جانب ما ديدنش چه بود

*ديوان: 61



شكل مستانه و انكار شرابش نگريد
تا ندانند كه مست است، شتابش نگريد

*ديوان: 69



شمع بزم غير شد با روى آتشناك، حيف
ريخت آخر آبروى خويش را بر خاك، حيف

*ديوان: 107



از تندى خوى تو گهى ياد نكردم
كز درد بناليدم و فرياد نكردم

*ديوان: 122



يك بار نباشد كه نيازرده‏ام از تو
در حيرتم از خود كه چه خوش كرده‏ام از تو

*ديوان: 143



تند سويم به غضب ديد كه برخيز و برو
خسكم در ته پا ريخت كه بگريز و برو

*ديوان: 148



بكش زارم چه دايم حرف از آزار مى‏گويى
تو خود آزار من كن از چه با اغيار مى‏گويى

*ديوان: 161

عشق عرفانى:



همه جا جلوه حسن تو و مشتاق وصال
همه تن ديده و بر نيم نظر قادر نيست

*ديوان: 38



اسير جلوه هر حسن عشقبازى هست
ميان هر دو حقيقت نياز و نازى هست ... الخ

*ديوان: 42



اگر به باغ روم بهر ديدن گل و سرو
به ياد قامت آن گلعذار خواهم رفت

*ديوان: 44



كمند جذبه معشوق اگر در جان نياويزد
كسى پروانه را در آتش سوزنده چون آرد

*ديوان: 49



بى‏رخ جان‏پرور جانان مرا از جان چه حظ
از چنان جانى كه باشد بى‏رخ جانان چه حظ

*ديوان: 106



در راه عشق با دل شيدا فتاده‏ايم
چندان دويده‏ايم كه از پا فتاده‏ايم



عاشق بسى به گوى تو افتاده است و ليك
ما در ميانه همه رسوا فتاده‏ايم

*ديوان: 124



جان رفت و ما به آرزوى دل نمى‏رسيم
هر چند مى‏رويم به منزل نمى‏رسيم ...الخ

*ديوان: 125



تو پاك دامن نو گلى من بلبل نالان تو
پاك از همه آلايشى عشق من و دامان تو

*ديوان: 142



مايه هستى تمامى سوختم بر ياد وصل
مفلسم وحشى به فكر كيميا افتاده‏ام

*ديوان: 126



بر كمان مى‏كشد آن غمزه خدنگى كه مپرس
اى خوشا سينه وحشى كه نشان است امروز

*ديوان: 96



نازم كرشمه را كه صدم نكته حل نمود
بى‏منت موافقت و همزبانيت

*ديوان: 46



هر دلى كز عشق، جان شعله اندوزش نبود
گر سراپا آتش سوزنده شد سوزش نبود

*ديوان: 63



غمزه را بخش اجازت كه به خنجر بكند
ديده‏اى كو به تو گستاخ نظر بگشايد

*ديوان: 66



با جلوه حسنت چه كند اين تن چون كاه
انوار تجلّى است كزان كوه ز پا شد


*ديوان: 77



در هواى گلشنى صد ره چو مرغ بسته بال
كرده‏ام آهنگ پرواز و به جا افتاده‏ام

*ديوان: 126



سلطان حسن هرچه كند حكم، حكم‏اوست
بگذار كار حسن به تدبير و راى حسن

*ديوان: 134

از بيشتر غزلهاى وحشى اين طور استنباط مى‏شود كه بيشتر فكرش متوجّه عشق زمينى و ظاهرى بوده است، با تمام وجود به معشوق خويش عشق مى‏ورزيده و وقتى بى‏اعتنايى و بى‏توجّهى معشوق را نسبت به خويشتن احساس مى‏كرده، با روح حسّاس و لطيفى كه داشته، خيلى زود سَر خورده شده و از معشوق روى گردان مى‏شده است و اين ناشى از طبع حسّاس و نازك وحشى بوده است. همان گونه كه عين‏القضات همدانى گفته است از عشق زمينى مى‏توان به عشق آسمانى رسيد و دنيا و همه اساس و بنيادش، بر پايه عشق بنا شده است. به نظر من تا عشق زمينى وجود نداشته باشد و در وجود آدمى پديد نيايد، عشق الهى پديدار نمى‏گردد. زيرا دنيا با همه موجوداتش بر اساس عشق آفريده شده‏اند و اين عشق الهى است كه بودن و زندگى كردن را معنى مى‏بخشد و راه و رسم زندگى را هدفدار و مشخّص مى‏سازد. وحشى از آنجا كه يك عاشق دلباخته است و اين امر در تمام غزليّاتش به وضوح نمايانگر است درصد عشق زمينى در وجودش بيشتر نمايانگر است. البتّه ناگفته نماند كه چاشنى عشق زمينى، عشق عرفانى است كه وحشى با آميختن و ممزوج نمودن عشق زمينى با عشق عرفانى رنگ زيبايى به غزلهايش بخشيده است. به نظر نگارنده، انسان بايد اوّل مزه عشق زمينى را بچشد با خطّ و خال و ابروى يار عشقبازى كند سپس كه به نهايت آن رسيد، بى‏ثباتى و بى‏وفايى آن را حس كند زيرا عشق زمينى توأم با خاموش شدن عشق، سرد شدن عشق، بى‏وفايى معشوق و سرانجام فراق و هجران و دورى است، سپس زنگ هشدار دهنده‏اى انسان را از خواب غفلت بيدار مى‏كند كه تو عمرت را به بطالت صرف عشق زمينى نمودى. وقت آن است از خواب گران برخيزى و تمام فكرت را وقف موجود ارزشمند ديگرى كنى كه افقى مافوق افق طبيعت است و او آفريدگار مهربانى است كه خالق همه موجودات است و پديد آورنده همه عشقها و در يك كلام الهه عشق است. وحشى از آن جايى كه در عشق زمينى خالصانه و صادقانه است و از بخت بد خويش دچار بى‏وفايى معشوق مى‏گردد و اظهار رويگردانى از معشوق مى‏كند پس فكرش به جاى ديگرى سوق داده مى‏شود و با عشق عرفانى وجود ناآرام خويش را تسكين مى‏بخشد چرا كه «أَلا بِذِكْرِاللّه‏ تَطْمَئِنُّ الْقُلوُب» براى رسيدن به عشق الهى بايد از عشق زمينى گذشت و لازمه عشق الهى تجرّد از دنيا و تعلّقات مادى و دنيوى است و رسيدن به مقام تجريد است كه در عرفان بسى مهم است و بحثها دارد، وحشى چون بناى زندگى را بر عشق استوار مى‏دارد پس گوشه‏نشينى اختيار كرده، دامن عزلت فراهم چيده، در حالت تجريد همگام با رويگردانى از وابستگيها و دلبستگيهاى دنيوى مقصد خويشتن ر
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
     
  
صفحه  صفحه 69 از 71:  « پیشین  1  ...  68  69  70  71  پسین » 
شعر و ادبیات

Vahshi Bafqi | وحشی بافقی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA