ارسالها: 2517
#681
Posted: 18 Mar 2013 15:14
مضامين غزل هاي وحشي - عشق و ذلّت و بدنامى عاشق
عشق و ذلّت و بدنامى عاشق
عشق توأم با خوارى و رسوايى است و انسان را به بدى شهره آفاق مىكند. وحشى در نظر معشوق خوار و زبون است مىخواهد مرغ سر ديوار گلستان معشوق، مگسران سر خوان او، جاروبكش عرصه جولان يار و عنانگير يكران و برش باشد و آرزوى گوشه زندان يار را دارد.
اين بس كه تماشايى بستان تو باشم
مرغ سر ديوار گلستان تو باشم
كافى است همين بهرهام از مائده وصل
كز دور مگس ران سر خوان تو باشم
اين منصب من بس كه چو رخش تو شود زين
جاروبكش عرصه جولان تو باشم
خواهم كه شود دست سراپاى وجودم
در شغل عنانگيرى يكران تو باشم
در بزمگه يوسف اگر ره دهدم بخت
در آرزوى گوشه زندان تو باشم
در تشنگيم طالع بد جان به لب آرد
گر خود به سرچشمه حيوان تو باشم
من وحشيم و نغمهسراى چمن حسن
معذورم اگر مرغ غزلخوان تو باشم
*ديوان: 114 و 115
عشق گو بىعزّتم كن، عشق و خوارى گفتهاند
عاشقى را مايه بىاعتنايى گفتهاند
*ديوان: 76
بحلى ز من اگرچه همه بر باد برد نامم
كه كسى به كوى خوبان پى آبرو نيايد
*ديوان: 89
مرا بايست كشتن تا نه من رسوا شوم نى او
نصيحت نشنو من گوش اگر مىكرد پند من
*ديوان: 133
مشهور شهرى گشتهاى وحشى چه رسوايى است اين
چندين به كوى او مرو خود را دگر رسوا مكن
*ديوان: 139
ميان مردمانم خوار كردى عزّت من كو
سگ كوى تو بودم روزگارى حرمت من كو
به صدجان مىخرم گردى كه خيزد از سر راهت
ندارم قدر خاك راه پيشت، قيمت من كو
*ديوان: 144
افسر لطف داشته اين همه عزّتش مبر
تارك عجز ما كه شد پست به زير پاى تو
*ديوان: 146
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#682
Posted: 18 Mar 2013 15:16
مضامين غزل هاي وحشي - فراموشى خويشتن در عشق
فراموشى خويشتن در عشق
وحشى در عشق معشوق خود را به دست فراموشى مىسپارد. به سوداى عشقِ معشوق مشغول و از غوغا و هياهوى جهان فارغ مىگردد. از هجر دايمى ايمن و از وصل جاودان فارغ مىگردد. با عشق است كه بلند و پست و هجر و وصل بر انسان يكسان مىگردد، وراى نور و ظلمت است و از زمين و آسمان فارغ است. با آمدن عشق انسان در عين فراموشى چو گل از پاى تا سر تماما گوش مىشود امّا از زبان فارغ مىگردد. زهِ كمان را مىبُرَد، پيكان تير را مىكَنَد، سپر را مىافكند و از تير و كمان فارغ به استقبال عشق مىرود. مرغ عشق مرغى است كه نه در درون قفس جاى دارد و نه در برون آن و از دام و دانه و پروازگاه و آشيانه فارغ است.
به سوداى تو مشغولم ز غوغاى جهان فارغ
ز هجر دايمى ايمن ز وصل جاودان فارغ
بلند و پست و هجر و وصل يكسان ساخته بر خود
وراى نور و ظلمت از زمين و آسمان فارغ
سخن را شسته دفتر بر سر آب فراموشى
چو گل از پاى تا سر گوش امّا از زبان فارغ
كمان را زه بريده، تير را پيكان و پر كنده
سپر افكنده خود را كرده از تير و كمان فارغ
عجب مرغى نه جايى در قفس نى از قفس بيرون
ز دام و دانه و پروازگاه و آشيان فارغ
برون از مردن و از زيستن بس بوالعجب جايى
كه آنجا مىتوان بودن ز ننگ جسم و جان فارغ
به شكلى بند و خرسندى به نامى تا به كى وحشى
بيا تا درنوردم گردم از نام و نشان فارغ
*ديوان: 107
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#683
Posted: 18 Mar 2013 15:17
مضامين غزل هاي وحشي - شوق وصال
شوق وصال
وحشى شور و شوق بىمانندى براى وصال معشوق دارد. مژده وصل معشوقش او را بىتاب مىسازد به طورى كه از شادى ديدار خوابى به چشمانش نمىآيد. از شادى وصال، گريه سر مىدهد گريهاى كه فضاى خانه را پر از سيلاب اشك مىسازد. وحشى خود را مديون مرغ بىزبانى مىداند كه از هجران معشوق در كنج قفس زندگى، خاموشى گزيده است.
مژده وصل توام ساخته بىتاب امشب
نيست از شادى ديدار مرا خواب امشب
گريه بس كردهام اى جغدنشين فارغ بال
كه خطر نيست در اين خانه ز سيلاب امشب
دورم از خاك در يار و به مردن نزديك
چون كنم چاره من نيست در اين باب امشب
بس كه در مجلس ما رفت سخن ز آتش شوق
نفسى گرم نشد ديده احباب امشب
شمعسان پر گهر اشك كنارى دارم
وحشى از دورى آن گوهر سيراب امشب
*ديوان: 14 و 15
بىزبان مرغى كه در كنج قفس دم بسته بود
صد زبان گرديده و سوى گلستان آمده است
تشنه ديدار كز وى تا اجل يك گام بود
اينك اينك بر كنار آب حيوان آمده است
ديوان: 26
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#684
Posted: 18 Mar 2013 15:18
مضامين غزل هاي وحشي - هجران معشوق
هجران معشوق
وجود وحشى از هجر يار چون جامهاى خون بسته شده است كه هيچ يارى آن را بر سر چوبى نكرد. وحشى عمرى با بلاى هجر سر مىكند با بلاى هجرى كه هرگز هيچ ايّوبى ياراى صبر آن را نداشته است. وحشى از خدا مىخواهد دوران هجر به سر آيد و زود به وصال نايل گردد و باز از خدا مىخواهد كه يا شوق وصال را به او ندهد و يا پر و بال به وصال رسيدن را به او عنايت فرمايد.
سوز تب فراق تو درمانپذير نيست
تا زندهام چو شمع از اينم گزير نيست
رفتى و از فراق تو از پا درآمدم
بازآ كه جز تو هيچ كسم دستگير نيست
*ديوان: 34
كشت ما را هجر و يارى بر در سلطان وصل
جامه خون بسته ما بر سر چوبى نكرد
با بلايى چون بلاى هجر عمرى كرد صبر
آنچه وحشى كرد هرگز هيچ ايّوبى نكرد
*ديوان: 82
هجر خدايا بس است زود وصالى بده
شوق مده اين همه يا پر و بالى بده
*ديوان: 149
وحشى از هجر تو جان داد تو باشى زنده
زندگىبخش كسى عمر كسى جان كسى
*ديوان: 158
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#685
Posted: 18 Mar 2013 15:20
مضامين غزل هاي وحشي - مجادله عقل و عشق
مجادله عقل و عشق
وحشى معتقد است تا زمانى كه عقل وجود داشته باشد امكان راهيابى به مقام بهشتى عشق ميسّر نمىگردد. وحشى به تصريح بيان مىدارد: «عقل را با عشق و عاشق را با سامان دشمنى است.»
وحشى آرزوى طلسم عشقى دارد كه عقل در بيرون آن سرگردان باشد. وى خطاب به عقل مىگويد كه دكّانش را برچيند و از دنياى بدمستى عشق بيرون رود.
عقلرا با عشقوعاشق را بهسامان دشمنىاست
بىخرد وحشى كه در انديشه سامان ماست
*ديوان: 20
بهشتى هست نام آن مقام عشق و حيرانى
ولى تا عقل هست آنجا نشايد رفت آگه شو
*ديوان: 143
اى رقمفريب عقل از تو بسوخت هستيم
خانه سياه مىكند نسخه كيمياى تو
*ديوان: 146
آرزو دارم طلسمى رخنه او بسته عشق
عقل سرگردان در آن بيرون و من حيران در او
*ديوان: 147
اى عقل برچين اين دكّان از چارسوى عافيت
كامد به بدمستى برون رطل پياپى خوردهاى
*ديوان: 153
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#686
Posted: 18 Mar 2013 15:38
مضامين غزل هل ي وحشي - سوز و گداز وحشى
سوز و گداز وحشى
وحشى درونى پردرد و رنج دارد، دلتنگ است و با هيچ كس ميل سخن گفتن ندارد، و خاطرنشان مىسازد كه در همه آفاق هيچ كس به دلتنگى او نيست. از كمال ناتوانى جانش به لب آمده است و اين جان به لب آمده و تن ناتوان خويش را به كوى معشوقش مىافكند به اميد اينكه سگ كوى معشوق به گمان استخوان بر سر وى آيد. وحشى در اين جهان از غم عشق مىگريزد و مىترسد كه در آن جهان اين غم عشق بلاى خاطرش گردد. وحشى معتقد است كسى مىتواند از اشك و آه گرمش با خبر شود كه چون او، آتش در دل و داغ ندامت بر جگر داشته باشد.
دلتنگم و با هيچ كسم ميل سخن نيست
كس در همه آفاق به دلتنگى من نيست
*ديوان: 35
كسى دارد خبر از اشك و آه گرم من وحشى
كه آتش در دل و داغ ندامت بر جگر دارد
*ديوان: 51
ز كمال ناتوانى به لب آمده است جانم
به طبيب من كه گويد كه چه زار و ناتوانم
به اميد اين فكندم تن ناتوان به كويت
كه سگ تو بر سر آيد به گمان استخوانم
اگر آنكه زهر باشد چو تو نوشخند بخشى
به خدا كه خوشتر آيد ز حيات جاودانم
ز غم تو مىگريزم من از اين جهان و ترسم
كه همان بلاى خاطر شود اندر آن جهانم
نه قرار مانده وحشى ز غمش مرا نه طاقت
اثرى بماند از من اگر اين چنين بمانم
*ديوان: 122
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#687
Posted: 18 Mar 2013 15:40
مضمون غزل هاي وحشي - راه عشق پر مخاطره و بىكرانه است
راه عشق پر مخاطره و بىكرانه است
وحشى از دل شيدا و عاشق و آشفته و سرگردان خود مىخواهد كه عنان باز كشد و ديگر راه عشق را نپويد چرا كه در راه عشق مانند سگ هرزه گردى بيهوده دويده است و نهايتا صيدى به دست نياورده است؛ چندان دويده است است كه از پا افتاده است. وحشى اوّل شرط قدم نهادن در باديه خطرناك و جانگداز عشق را وداع با خويش و خويشتن مىداند.
جان رفت و ما به آرزوى دل نمىرسيم
هرچند مىرويم به منزل نمىرسيم
برفتيم و بلكه تند از برق و رعد نيز
وين طرفهتر كه هيچ به محمل نمىرسيم
*ديوان: 125
در عشق اگر باديه اى چند كنى طى
بينى كه در اين ره چه نشيب و چه فراز است
*ديوان: 17
وداع خويش كن اوّل اگر رفيق منى
كه اين رهى است خطرناك و تركتازى هست
*ديوان: 42
اين راه نه راهى است عنان بازكش اى دل
ديدى كه در اين يك دو سه منزل چه كشيديم
مانند سگ هرزه رو صيد نديده
بيهوده دويديم و چه بيهوده دويديم
*ديوان: 118
در راه عشق با دل شيدا فتادهايم
چندان دويدهايم كه از پا فتادهايم
*ديوان: 124
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#688
Posted: 18 Mar 2013 15:43
مضمون غزلهاى وحشى - عشق عافيتسوز
عشق عافيتسوز
غمزه زيباى معشوق «مىنمايد و مىربايد» و عافيت و سلامت را به يغما و تاراج مىبرد. وحشى دورى ديدار معشوق را هر چند كم باشد منجر به كشته شدن عاشق مىداند. او با اينكه مىداند عشق، عافيت سوز است ولى روزگار تهى از عشق را نمىخواهد و نمىطلبد و در رشك و حسرت ايّام عشق است.
غمزه او حشر فتنه به هر جا ببرد
عافيت را همه اسباب به يغما ببرد
*ديوان: 49
ما را دو روزه دورى ديدار مىكشد
زهرى است اينكه اندك و بسيار مىكشد
*ديوان: 86
وحشى شكايت تا به كى از روزگار عافيت
ايّام رشك عشق كو تا من سزاى او دهم
*ديوان: 129
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#689
Posted: 18 Mar 2013 15:47
مضمون غزلهاى وحشى -عشقآمدنى بود نه آموختنى
مضمون غزلهاى وحشى
«عشقآمدنى بود نه آموختنى»[1]
عشق اقسامى دارد: 1ـ عشق يا معشوق انسانى (عشق انسانى ـ زمينى)، 2ـ عشق يا معشوق ادبى (عشق ادبى ـ اجتماعى)، 3ـ عشق و معشوق عرفانى.
عشق مقولهاى است كه از بدو تاكنون در ادبيّات منظوم و منثور فارسى داراى جايگاه ويژهاى بوده است. عشق لطيفهاى الهى است كه به قول عينالقضات همدانى آفرينش اين جهان نيز بر اساس عشق نيز بوده است و اگر عشق مجازى به عشق الهى پيوند خورد شايسته و ارزشمند است. اين عبارت «عشق آمدنى بود نه آموختنى» در تفسير كشفالاسرار و عدّهالابرار خواجه ابوالفضل رشيدالدّين ميبدى آمده است.[2]
نظير همين مضمون در جاىجاى تفسير فوق آمده است:
عشق آمد و جان و دل فرا جانان داد
معشوق ز جان خويش ما را جان داد[3]
عشقت به در من آمد و در در زد
در باز نكردم آتش اندر در زد[4]
*
عشق آمد و جان و دل فرا جانان داد
معشوق ز جان خويش ما را جان داد
زانگونه شرابها (پيامها) كه او پنهان داد
يك ذرّه به صد هزار جان نتوان داد[5]
*
اين جهان با آن جهان و هرچه هست
عاشقان را روى معشوق است و بس[6]
*
بزرگان و نامآوران شعر و ادب پارسى نيز چون حافظ به اين مسأله مهم توجّه داشتهاند كه عشق بايد خود بيايد نه آنكه آن را چون علوم و مسايل ديگر در مكتبخانهها و مدارس كسب كنند و به درك فيوضات آن نايل شوند بلكه اين عشق است كه خود مىآيد و با آمدنش «مىنمايد و مىربايد».
حافظ مىفرمايد:
در ازل پرتو حسنت ز تجلى دم زد
عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد
*ديوان: 69
بارها گفتهام و بار دگر مىگويم
كه منِ دلشده، اين ره نه به خود مىپويم
*ديوان: 165
در ازل داده است ما را ساقى لعل لبت
جرعه جامى كه من مدهوش آن جامم هنوز
*ديوان: 134
عشق من با خط مشكين تو امروزى نيست
ديرگاهى است كزين جام هلالى مستم
*ديوان: 181
گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد
باللّه كز آفتاب فلك خوبتر شوى
*ديوان: 234
و امّا وحشى شوريده حال و آشفتهخاطر نيز به اين حقيقت ايمان دارد. او زمانى دل داشته است. نور عشق به دلش وارد نشده و با آسايش خاطر و فراغت حال روزگار مىگذرانده ولى ناگهان به درد عشق مبتلا مىشود بدون آنكه خود بفهمد. وحشى معتقد است كه ظهور عشق و محبّت در خانه دلش از جانب مطلوب و محبوب است و از اينكه صاحب درد عشق گشته است اظهار خرسندى و شعف مىكند و قدومش را مبارك مىداند.
من بودم و دل بود و كنارى و فراغى
اين عشق كجا بود؟ كه ناگه به ميان جست
*ديوان: 24
مننمىدانم كه اين عشقو محبّت از كجاست؟
اين قدر دانم كه ميل از جانب مطلوب بود
*ديوان: 60
مگر وحشى چگونه آمدت اين مهر در سينه
همىدانمكه خوبآمد، نمىدانم كه چونآمد؟
*ديوان: 88
طلب و تجديد عشق براى وحشى لذّتبخش است.
وحشى عشقى را طلب مىكند كه بيخودى آورد و ننگ خودى را از ميان بردارد. او در حسرت عشقى است كه زنجير جنون به پايش ببندد و او را شهره آفاق كند، او مىخواهد به واسطه عشق ورزيدن به لاله رخسارى، در هر گوشهاى افسانه سودايش طنينانداز باشد، يا اينكه وحشى عشق و عاشقى را مىپسندد و در پى آن مىكوشد ولى از عشق كهن دلش مىگيرد و در پى دلستانى نو است با دلستانى كه چون بوستان خرّم و شاد و زنده است. وحشى در خمار مستى، جوياى حريف تازه و بزم نو و رطل گران است.
خواهم آن عشق كه هستى ز سر ما ببرد
بىخودى آيد و ننگ خودى از ما ببرد
خانه آتش زدگانيم ستمگو مى تاز
آنچه اندوخته باشيم به يغما ببرد
*ديوان: 50
خوش آن روزى كه زنجير جنون برپاى من باشد
به هر جا پا نهم از بيخودى غوغاى من باشد
خوش آن عشقى كه در كوى جنونم خسروى بخشد
جهان پر لشكر از اشك جهانپيماى من باشد
هوس دارم دگر در عشق آن شب زندهداريها
كه در هر گوشهاى افسانه سوداى من باشد
خوش آن كز خارخار داغ عشق لاله رخسارى
جهانى لالهزار چشم خون پالاى من باشد
مرا ديوانه سازد اين هوس وحشى كه از يارى
مهى را گوش بر افسانه شبهاى من باشد
*ديوان: 73
دل از عشق كهن بگرفت از نو دلستانى كو
قفس بر هم شكست اين مرغ، خرّم بوستانى كو
نگاه گرم آتش در حريف انداز مىخواهم
بر اين دل كز محبت سرد شد آتشفشانى كو
مى دوشينه از سر رفت و يك عالم خمار آمد
حريف تازه و بزم نو و رطلگرانى كو
كمند پاره در گردن گريزان است نخجيرى
بخواهد جست از اين آماجگه چابك عنانى كو
مذاق تلخ دارم وحشى از زهرى كه مىدانى
حديث تلخ تا كى بشنوم شيرين زبانى كو
*ديوان: 145
[1] .«اى بىخبر از سوخته و سوختنى
عشق آمدنى بود نه آموختنى»
مولوى
[2]×. فهرست تفسير كشفالاسرار، به كوشش محمّدجواد شريعت، 10: 400. قسمت فهرست «مصرعها» به ترتيب الفبايى آغاز آنها فارسى.
[3]×. همان: 648 9: 282.
[4]×. همان: 648 1: 162.
[5]×. همان: 666 (1: 52 / 3: 385، 556 و 765 / 9: 282).
[6]×. همان: 634 1: 412 / 8: 264.
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#690
Posted: 18 Mar 2013 15:56
عشق زمينى و عشق عرفانى
عشق زمينى و عشق عرفانى
و درصد دخالت هر يك در غزلهاى وحشى
«عشق در ادبيّات منظوم فارسى دو جلوه بزرگ دارد: نخست عشق انسانى كه از مثنويهاى رودكى و عنصرى نشأت گرفته، در مثنويهاى نظامى به اوج رسيده و عاشقان و معشوقكان بزرگ چون خسرو و شيرين و فرهاد، يوسف و زليخا، ليلى و مجنون، اورنگ و گلچهر و نظاير آنها پرورده، يا حديث آنان را به مبالغه شاعرانه بيان كرده و با غزل بهترين و موجزترين قالب بيانش را يافته است كه اوج مطلعش در غزل سعدى و حافظ است.
جلوه بزرگ دوّم عشق، عشق الهى يا عرفانى است كه ابتدا در مثنويهاى سنايى و عطّار درخشيده و اوجش را در مثنوى و غزليّات مولانا طى كرده است. بهره عرفانى غزل عاشقانه سعدى اندك است. ولى بهره عارفانه غزل حافظ همانند و همچند بهره عاشقانه آن است. بهره عارفانه غزل مولانا هم بيشتر است.»[1]
حالت و كيفيّت عشق دوره تغزل با عشق دوره غزل متفاوت است عشق عاشق دوره تغزّل زمينى است كه توأم با هوا و هوس و تمايلات شهواتى و غرايز جسمانى است و نيز آلوده و ناپاك و وسيلهاى است براى عشرتطلبى و در خدمت شهوت و هوس و آرزوست در حاليكه عشق دوره غزل عرفانى و الهى است يار كامل و كمال مطلق است عشق گرامىترين وديعه الهى است كه بر قلب انسان وارد مىشود عشق عاشق پاك و منزّه است و تابناك و به دور از هرگونه هوا و هوس و غرضهاى شخصى و نفسانى.
(عاشقان، كشتگان معشوقند
برنيايد ز كشتگان آواز)
(سعدى)
عاشق تسليم اوامر معشوق است و معشوق عرفانى صاحب اختيار مطلق است. عاشق دوره غزل با عشق خويش سعى در تربيت روح و تزكيه نفس و تهذيب درون و تقويت مبانى و ارزشهاى اخلاقى و الهى دارد و به وسيله عشق مىخواهد به معشوقش وصل شده به سعادت و رحمت رهنمون گردد.[2]
غزليّات آغاز شعر فارسى توأم با مفاهيم عاشقانه و در برخى ابيات همراه با پند و اندرز بوده است و تا قرن پنجم هجرى قمرى اينگونه غزليّات داراى وحدت موضوع نبودند و از تجرّد معنوى تهى بودند ولى از قرن پنجم به بعد به تدريج اينگونه غزلها وحدت موضوع پيدا كرد و بسوى تجرّد معنوى گام نهاد. عشق غزليّات نخستين شعر فارسى و حتّى تغزّلهاى فارسى حول محور عشق زمينى و مجازى و گرايش و كشش و تمايل دو جنس زن و مرد چرخ مىزد و از عشق عرفانى و شور و حال و جذبه و شوق الهى هيچ اثرى نمودار نبوده است. شاعر عاشق اين دوران از معشوقش هيچ گلايه و شكوهاى ندارد و مانند دوران بعد معشوقش را به باد ناسزا نمىگيرد بلكه ايّام به كام است و عاشق با پيروزى و شادمانى به عشق معشوق مشغول است. شعرهاى شادمان مىسرايد و براى دل او (قحط پريشانى نيست).[3]
توسعه تدريجى عرفان مقارن با دورانى بود كه شاعران در خدمت پادشاهان بودند و براى كسب جاه و مقام و حفظ موقعيّت خويش به ستايش و مدح سلاطين مىپرداختند و اين در حالى بود كه دين مبين اسلام مدح را جز در موارد عبرتانگيز و پندآموز منع مىنمود ولى روابط شيوه تصوّف و انديشههاى والاى آن كه بر پايههاى عشق معنوى و الهى پيوسته به وجود بارى تعالى بود توجّه شاعران را به بيان مضامين عرفانى و الهى و طلب و معرفت و سير و سلوك و استغنا و بىنيازى و رضا و فنا و بقا جلب نمود و همين امر موجب شد كه در اواخر قرن پنجم مردم به انديشههاى عرفانى پرداخته و به تصوّف و عرفان روى آورند.[4]
عشق شاعران تا پايان قرن پنجم از حوادث و رويدادهاى زندگيشان نشأت مىگرفت به عزّت و احترامى كه در دستگاه پادشاهان به علّت مدايحى كه مىسرودند در كمال رفاه و آسايش بسر مىبردند روحشان، فكرشان و اشعارشان حكايت از شادمانيها و شادخواريها دارد شاعر اين دوران ثروتمند است زيرا در ازاى سرودن هر قصيده يا شعرى كه سراپا مملوّ از مدح سلطان زمان خويش است زر و سيم، مركب و مال و جاه و مقام و حتّى غلام و كنيز بعنوان صله مىگيرد. بديهى است كه اينگونه عوامل مادّى و مطابق با آرزوهاى شيرين و دلچسب دنيوى زيستن از لطافت و رقّت و نازكى طبع شاعر مىكاهد عشق شاعر اين دوران سطحى و ساده و در حدّ مسايل ظاهرى، جنسى و عاشق معشوقى دنيوى و توأم با كاميابى و موفّقيّت است اثرى از هجران و فراق يار در عشق اين دوران هويدا نيست، از آنجايى كه تمام پديدهها در طول زمان متغيّر و متحوّل مىشوند از قرن ششم به بعد به تدريج كيفيّت عشق دگرگون شده با حالت و وضعيّت تازهاى به ميدان غزل روى نمود. با بروز عشق عرفانى و الهى غزليّات به مفاهيم و معانى عرفانى مزيّن گشت كه غايت آن وصول به حضرت ربالعزه و فنا در وجود بارى تعالى بود. گونه ديگر ادامه همان عشق مجازى و بيان حالات عشق و عاشقى و توصيف جمال و كمال و تمايل معشوق است كه توأم با معنويت بيشتر جلوهگرى كرد و در شعر شاعران قرنهاى هفتم و هشتم به اوج اعتلاى خود رسيد. عشق اين دوران چون زمان گذشته با كاميابى و موفّقيّت و شادمانى همراه نيست، شاعر از غمها و كدورتها و نابسامانيها سخن به ميان مىآورد. دورى و فراق و هجران يار، عاشق را رنج مىدهد عاشق با تمام وجود در آرزوى وصال معشوق است و از اين رو به شعرش از راز و نياز و حاجت و بهرهمندى از وجود معشوق حكايت مىكند.[5]
معشوق تغزلات در عشق زمينى در بيشتر موارد از جنس مرد است كه بعدها كمابيش در ساختار غزل فارسى باقى ماند و اين امر در شعر شاعران بزرگى چون حافظ و سعدى ديده مىشود. دلايل انتخاب معشوق مرد به جاى زن به قرار ذيل است:
1.زن به دلايل بسيار از جمله مسأله دينى و مذهبى از اجتماع و محيط بيرون از منزل دور بود و فقط مردان مىتوانستند در اجتماعات و مراكز عمومى و كوچه و بازار آمد و شد كنند و با يكديگر در تماس باشند.
2.وجود غلامان از جمله غلامان ترك زيبارو كه به علت صله بخشيدن و خريد و فروش برده زياد بودند.
3.زنان به دلايل ساختار اجتماعى و مذهبى آن زمان نمىتوانستند در حكم ساقى و نظاير آن باشند و در داخل منازل و حرمسراها و به طور كلّى خارج از محيط كار و اشتغال و عرصه اجتماعى به سر مىبردند.
4.جنگها و لشكركشىهاى طولانى باعث پيوستگى مردان به يكديگر مىشد.[6]
در غزل عاشقانه:
1ـ عاشق موجودى ذليل و خوار و زبون است. شاعر در اشعار «سگيه» آرزوى همنشينى و مصاحبت با سگان كوى معشوق دارد.
2ـ عاشق در برابر معشوق افتادگى دارد و تسليم محض اوامر اوست.
3ـ معشوق در كمال عزت و احترام و احتشام است و در عين حال زيبارو و جفاپيشه است.
4ـ جنس معشوق مرد است و به همين سبب از «خطّ» سبز معشوق بسيار سخن رفته است.[7]
مضامين عاشقانه اشعار غنايى و بزمى دوران تغزل به دلانگيزى و لطافت و رقّت معانى و مفاهيم عاشقانه غزليّات شاعران قرون بعد نمىرسد و دليل عمده آن وجود كنيزكان ترك در دستگاه شاعران و رابطه خادم و مخدوم بين آنان است. شاعر هيچ گاه از معشوق كه در واقع مملوك اوست جفا و بىمهرى و نافرمانى نمىبيند تا با دلى سوخته و قلبى شكسته به ابراز احساسات بپردازد. شاعر اين دوران همواره در وصل است از اينرو هيچ گاه آتش هجران وجودش را تافته و سوزان نمىسازد تا به غزلهايش طعم رنج و درد بخشد ولى در دورانهاى بعد سوز و گداز غزليّات بيشتر مىشود و شورانگيزى خاصّى در سراسر غزل متجلّى مىگردد.[8]
نكته بسيار مهم اينكه، در عشق زمينى معشوق (كنيز يا غلام) برده شاعر (مالك) بوده است. «در اشعار رئاليستى اين دوره، فىالواقع معشوق همان شاعر است و ترك برده را بايد عاشق محسوب داشت. زيرا شاعر است كه به او جفا كرده و به او "مملوك" فرمان مىدهد و حتّى او را مىآزارد. اين بزرگترين فرق معشوق تغزّل با معشوق غزل است و اساسا مشخّصه شعر نخستين فارسى را تشكيل مىدهد.» بنابراين معشوق در اين گونه اشعار حقير و پست است و بعدها با متحوّل شدن و به تكامل رسيدن شعر معشوق به تدريج داراى ارزش و اعتبار مىگردد تا به آن اندازهاى كه شاعر حاضر است جان فدايش سازد و سر بر آستانش بسايد.[9]
در غزليّات عرفانى شاهكارهاى بديع و بىنظيرى يافت مىشود مسايل مختلفى از جمله:
«وحدت وجود، عشق و جذبه و شوريدگى بىكران نسبت به ذات يگانه خداوند، لزوم پير و مرشد، سرمستى از مى عشق، پرستش جمال معشوق، دورى از تعلّقات دنيوى، مسايل انسانى و مبارزه خستگى ناپذير با صوفيان ظاهرى و زهدفروشان و رياكاران، بىخودى از جذبه عشق و در نتيجه از خود فارغ شدن و به معشوق پيوستن و در نمود اثرات عشق الهى تا مرحله ملامتكشى و خدمتگزارى ميكده عشق و بارگاه استغنا و بلند همّتى و پا بر سر دنيا نهادن و به نيروى عشق در نورديدن راه عرفان، به آشكار نمودار است.[10]
در غزليّات عرفانى معشوق عرفانى صيد نمىگردد، منزلگه معشوق نامعلوم است، يار كمال مطلق است، تمام تقصيرها بر عهده عاشق است، معشوق تامّالاختيار مطلق است و از عشق ما بىنياز است، ناز مىكند و جفاپيشه است ولى در عين حال مشفق است و مهربان و به عاشق نظر دارد، معشوق هويداست، براى مشاهده او بايد به تهذيب و تزكيه نفس و روح پرداخت و خود را از ناپاكيها زدود، عشق قديم است و به لطف و عنايت ازلى و عهد الست وابسته است، جهان طفيل و سربار وجود عشق است، عشقى كه امانت الهى است و مخصوص انسانهاست نه فرشتگان، عشق الهى توأم با غيرت و توحيد است. در عشق عرفانى بايد توكّل نمود و معرفت داشت و عبادت مخلوق با عشق به خالق معنى و مفهوم پيدا مىكند. دلهاى شكسته صاحب عشقاند و عاشق در اندوه و غم به سر مىبرد، و شرط اصلى در عشق كشتن است و كوشش عشقى كه هم خطير است و هم خطرناك. بيكران و نامحدود است. در عشق الهى بايد تسليم محض بود. وارسته و پاك بود. عاشق عارف سر به دنيا و عقبى فرو نمىآورد و گرد گناه نمىرود. عشق الهى با عقل و قوّه مدركه جمع نمىگردد و با ريا و رياكارى مخالف است. در عشق عرفانى بايد با مرشد و راهنما وارد شد. حجاب عاشق وجود خودش است عشق ملكهاى است كه در شرح و بيان نمىگنجد كسى كه عشق ندارد و نمىداند در ورطه شقاوت است زيرا آخرين و بهترين ناجى عشق است و انسانها را به سوى سعادت و سلامت و نيكبختى رهنمون مىسازد.[11] آرى اين انديشههاى عالى و برجسته است كه غزل فارسى بهترين و زيباترين و انسانىترين نمود ادبيّات غنايى را به ادبيّات ايران و سراسر گيتى جلوهگر نموده است.[12]
اوضاع سياسى و اجتماعى ايران در حمله مغول و جنگها و لشكركشيها و كشت و كشتارهاى فراوان در اقصى نقاط ايران باعث شد كه پيكره و روح ادبيّات و مضامين آن متحوّل گردد. اشعار مدحى جاى خود را به غزليّات عرفانى و اشعار صوفيانه كه پندآميز هم بود، بدهد. اين گونه سخنسرايى و شعرگويى نيز با روحيّه مردم ستمديده ايران بيشتر سازگار بود. مردمى كه در اثر جنگ هم كشته دادند و هم كشته ديدند، بنابراين جاى نكات و مفاهيم عرفانى در اشعار شاعران ايرانى باز شد.[13]
معشوق دوره تيموريان نيز مانند دورههاى قبل از جنس مرد زيبارو بوده كه عاشق از دسترسى به آن در مضيقه و تنگنا به سر مىبرده است. شاعر به وصف معشوق زيبارويى مىپردازد كه جهانى را شيفته وجود خود كرده است و نيز به شرح سوز و گداز قلبى خود و محروم بودن از وصال معشوق اشاره مىكند. عاشق از وجود رقيب رنج مىبرد و براى اينكه احساسات رقيب را برنينگيزد رشك و حسدى به خود راه نمىدهد. درست است كه صاحب اختيار معشوق است و عاشق خود را خوار و زبون و بىقدر مىداند ولى از آنجايى كه به وفادارى و خلوص نيّت خود واقف است و رقيب را ناپاك و هوسباز و نااهل نمىداند در نهان اطمينان دارد كه به خاطر صداقتش به نعمت وصال نايل خواهد شد و رقيب به علّت ناپاكيش از ورود به حريم معشوق به دور است.[14]
به تصريح مىتوان بيان داشت كه شعرا و بزرگان در اشعارشان با امردان و دلبران نوخط عشق مىورزيدند و صريحا به بيان معاشقت و مغازلت با معشوقان صاحب جمال كه بدنى سيمين و لبى رنگين داشتند؛ مىپرداختند و با شهامت و جسارت اشعار خود را در مجالس رسمى و در حضور طبقه خواص از جمله: پادشاهان، اميران، قاضيان و افراد برجسته و نامدار كشورى و دولتى و حكومتى مىخواندند.[15]
عاشق دوره غزل براى حفظ آبرو و حيثيّت و تحكيم روابط با معشوق راز عشقش را فاش نمىكند و خود با دنيايى از عشق در دل مىسوزد و مىگريد و عشق سوزان را در قفس سينه حبس مىكند. آرى «چه سخت است در دل گريستن و به زبان هيچ نگفتن». حافظ مىگويد:
مجال من همين باشد كه پنهان عشق او ورزم
كنار و بوس و آغوشش چه گويم چون نخواهد شد
وحشى نيز در همين زمينه گويد:
با چنين تندى و بىباكى كه آن عاشقكش است
آه اگر داند كه با او عشقبازى مىكنم[16]
ديوان: 128
عشق شاعر دوره غزل چون شاعر قرنهاى چهارم و پنجم به محسوسات و ملموسات نمىپردازد. بلكه با نيروى تخيّل و توهّم به نازكانديشى و نكتهسنجى معنوى مىپردازد. در اين رهگذر از صنايع بديعى و معانى و بيان چون مجاز و تشبيه و استعاره و كنايه كه همگى لطيف و رقيق و دلانگيزند، مدد مىگيرد. تشبيهات محسوس به محسوس را به تشبيهات محسوس به غيرمحسوس مبدّل مىسازد و با مفاهيم بلند و مضامين عالى و با استفاده از صور خيال به دنياى تجريد و انتزاع قدم مىنهد.[17]
عشق عرفانى، عشق بزرگى است كه مضمون بكر مىآفريند، بيان كيفيّتى گمنام از كيفيّات عالم خارج و عالم درون آدمى است و همين مسأله به شعر عظمت و ابهّت خاصى مىبخشد.[18]
بيشتر غزلهاى وحشى داراى وزنهاى بلند و سنگينى هست كه با سبك هندى وجه اشتراك دارد. ولى تعداد ابيات وحشى از تعداد ابيات شاعران سبك هندى كوتاهتر است. موضوع غزليّات سبك هندى مختلف است و شاعران در مورد يك موضوع خاصّ سخنسرايى نكردهاند ولى در غزلهاى وحشى و شعراى هم سبك او عشق تنها موضوعى است كه شاعر به خاطر آن غزل سروده است و به همين دليل مىتوان آن را «خالصانهترين غزلهاى عشقى زبان فارسى» تلقّى نمود. زيرا شاعر براى بيان عواطف و احساسات و حالت قلبى و روحى خويش به سرودن غزل همّت گماشته است و غرضى غير از اين نداشته است. حقيقت و كيفيّت و محتواى غزليّات وحشى مفاهيم و معانى عاشقانهاى است كه توأم با سوز و گداز و شور و اشتياق است و از اندرز و نصيحت و مسايل حكمى و فلسفى و عرفانى به دور است. غزلهاى وحشى به پرالتهابترين و سوزندهترين غزلهاى عشقى زبان فارسى معروف گشته، و عمدهترين دليل آن اين است كه سخنان پرسوز و گدازى كه از اعماق وجود بيقرار و آشفته و عاشقش برخاسته است، قصد تفتّن و تصنّع و تكلّف و صنعتپردازى و هنرنمايى نداشته است.
عشق وحشى، عشقى است زمينى، عشقى است به معشوقى زيبارو و جفاپيشه و بدخلق و خوى كه با ناز و استغناى خويش دل عاشقپيشه وحشى را مىربايد و اسير كمند عشقش مىسازد. وحشى مخمور و مست نرگس چشمان معشوق است. معشوقى كه تمام زندگيش را تحت تأثير قرار مىدهد.
وحشى صفت از نرگس مخمور تو مستم
زان است كه بىنعره مستانه نباشم
*ديوان: 125
تو بد مزاج چه بىاعتدال و بدخويى
طبيعتى و مزاجى و اعتدالى هست
*ديوان: 41
وحشى از اينكه معشوق ستمپيشه است و قصد جانش را دارد، احساس رضايت و خشنودى مىكند.
ترك من تيغ به كف، بر زده دامن برخاست
جان فدايش كه به خون ريختن من برخاست
*ديوان: 21
عشقبازان راز داران هَمَند از من مپوش
همچو من بىعزّتى تا قدر و مقداريت هست
*ديوان: 39
نوازشم به جواب سلام اگرچه نداد
تبسّمى ز لب نوشخند كرد و گذشت
*ديوان: 43
چه ديد از من كه چون بر هم زدم چشم
چو اشك از ديده گريان من رفت
*ديوان: 44
تو منكرى و ليك به من مهربانيت
مىبارد از اداى نگاه نهانيت
*ديوان: 45
نويد آشنايى مىدهد چشم سخنگويت
گرفته انس گويا نرميى با تندى خويت
*ديوان: 46
صد نوبهار را ز تو آب است و رنگ و بو
دارد خدا نگاه ز باد خزانيت
*ديوان: 46
عتابآلوده آمد، باده در سر،دست بر خنجر
كدامين بىگنه را مىكشد ديگر چه سر دارد
*ديوان: 51
چشم او قصد عقل و دين دارد
لشكر فتنه در كمين دارد
*ديوان: 52
ماه من گفتم كه با من مهربان باشد، نبود
مرهم جان من آزرده جان باشد، نبود
*ديوان: 59
با غير دوش اين همه گرديدنش چه بود
وز زهر چشم جانب ما ديدنش چه بود
*ديوان: 61
شكل مستانه و انكار شرابش نگريد
تا ندانند كه مست است، شتابش نگريد
*ديوان: 69
شمع بزم غير شد با روى آتشناك، حيف
ريخت آخر آبروى خويش را بر خاك، حيف
*ديوان: 107
از تندى خوى تو گهى ياد نكردم
كز درد بناليدم و فرياد نكردم
*ديوان: 122
يك بار نباشد كه نيازردهام از تو
در حيرتم از خود كه چه خوش كردهام از تو
*ديوان: 143
تند سويم به غضب ديد كه برخيز و برو
خسكم در ته پا ريخت كه بگريز و برو
*ديوان: 148
بكش زارم چه دايم حرف از آزار مىگويى
تو خود آزار من كن از چه با اغيار مىگويى
*ديوان: 161
عشق عرفانى:
همه جا جلوه حسن تو و مشتاق وصال
همه تن ديده و بر نيم نظر قادر نيست
*ديوان: 38
اسير جلوه هر حسن عشقبازى هست
ميان هر دو حقيقت نياز و نازى هست ... الخ
*ديوان: 42
اگر به باغ روم بهر ديدن گل و سرو
به ياد قامت آن گلعذار خواهم رفت
*ديوان: 44
كمند جذبه معشوق اگر در جان نياويزد
كسى پروانه را در آتش سوزنده چون آرد
*ديوان: 49
بىرخ جانپرور جانان مرا از جان چه حظ
از چنان جانى كه باشد بىرخ جانان چه حظ
*ديوان: 106
در راه عشق با دل شيدا فتادهايم
چندان دويدهايم كه از پا فتادهايم
عاشق بسى به گوى تو افتاده است و ليك
ما در ميانه همه رسوا فتادهايم
*ديوان: 124
جان رفت و ما به آرزوى دل نمىرسيم
هر چند مىرويم به منزل نمىرسيم ...الخ
*ديوان: 125
تو پاك دامن نو گلى من بلبل نالان تو
پاك از همه آلايشى عشق من و دامان تو
*ديوان: 142
مايه هستى تمامى سوختم بر ياد وصل
مفلسم وحشى به فكر كيميا افتادهام
*ديوان: 126
بر كمان مىكشد آن غمزه خدنگى كه مپرس
اى خوشا سينه وحشى كه نشان است امروز
*ديوان: 96
نازم كرشمه را كه صدم نكته حل نمود
بىمنت موافقت و همزبانيت
*ديوان: 46
هر دلى كز عشق، جان شعله اندوزش نبود
گر سراپا آتش سوزنده شد سوزش نبود
*ديوان: 63
غمزه را بخش اجازت كه به خنجر بكند
ديدهاى كو به تو گستاخ نظر بگشايد
*ديوان: 66
با جلوه حسنت چه كند اين تن چون كاه
انوار تجلّى است كزان كوه ز پا شد
*ديوان: 77
در هواى گلشنى صد ره چو مرغ بسته بال
كردهام آهنگ پرواز و به جا افتادهام
*ديوان: 126
سلطان حسن هرچه كند حكم، حكماوست
بگذار كار حسن به تدبير و راى حسن
*ديوان: 134
از بيشتر غزلهاى وحشى اين طور استنباط مىشود كه بيشتر فكرش متوجّه عشق زمينى و ظاهرى بوده است، با تمام وجود به معشوق خويش عشق مىورزيده و وقتى بىاعتنايى و بىتوجّهى معشوق را نسبت به خويشتن احساس مىكرده، با روح حسّاس و لطيفى كه داشته، خيلى زود سَر خورده شده و از معشوق روى گردان مىشده است و اين ناشى از طبع حسّاس و نازك وحشى بوده است. همان گونه كه عينالقضات همدانى گفته است از عشق زمينى مىتوان به عشق آسمانى رسيد و دنيا و همه اساس و بنيادش، بر پايه عشق بنا شده است. به نظر من تا عشق زمينى وجود نداشته باشد و در وجود آدمى پديد نيايد، عشق الهى پديدار نمىگردد. زيرا دنيا با همه موجوداتش بر اساس عشق آفريده شدهاند و اين عشق الهى است كه بودن و زندگى كردن را معنى مىبخشد و راه و رسم زندگى را هدفدار و مشخّص مىسازد. وحشى از آنجا كه يك عاشق دلباخته است و اين امر در تمام غزليّاتش به وضوح نمايانگر است درصد عشق زمينى در وجودش بيشتر نمايانگر است. البتّه ناگفته نماند كه چاشنى عشق زمينى، عشق عرفانى است كه وحشى با آميختن و ممزوج نمودن عشق زمينى با عشق عرفانى رنگ زيبايى به غزلهايش بخشيده است. به نظر نگارنده، انسان بايد اوّل مزه عشق زمينى را بچشد با خطّ و خال و ابروى يار عشقبازى كند سپس كه به نهايت آن رسيد، بىثباتى و بىوفايى آن را حس كند زيرا عشق زمينى توأم با خاموش شدن عشق، سرد شدن عشق، بىوفايى معشوق و سرانجام فراق و هجران و دورى است، سپس زنگ هشدار دهندهاى انسان را از خواب غفلت بيدار مىكند كه تو عمرت را به بطالت صرف عشق زمينى نمودى. وقت آن است از خواب گران برخيزى و تمام فكرت را وقف موجود ارزشمند ديگرى كنى كه افقى مافوق افق طبيعت است و او آفريدگار مهربانى است كه خالق همه موجودات است و پديد آورنده همه عشقها و در يك كلام الهه عشق است. وحشى از آن جايى كه در عشق زمينى خالصانه و صادقانه است و از بخت بد خويش دچار بىوفايى معشوق مىگردد و اظهار رويگردانى از معشوق مىكند پس فكرش به جاى ديگرى سوق داده مىشود و با عشق عرفانى وجود ناآرام خويش را تسكين مىبخشد چرا كه «أَلا بِذِكْرِاللّه تَطْمَئِنُّ الْقُلوُب» براى رسيدن به عشق الهى بايد از عشق زمينى گذشت و لازمه عشق الهى تجرّد از دنيا و تعلّقات مادى و دنيوى است و رسيدن به مقام تجريد است كه در عرفان بسى مهم است و بحثها دارد، وحشى چون بناى زندگى را بر عشق استوار مىدارد پس گوشهنشينى اختيار كرده، دامن عزلت فراهم چيده، در حالت تجريد همگام با رويگردانى از وابستگيها و دلبستگيهاى دنيوى مقصد خويشتن ر
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7