انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 10 از 22:  « پیشین  1  ...  9  10  11  ...  21  22  پسین »

Parvin E'tesami |پروین اعتصامی


زن

 
تهیدست

دختری خرد، بمهمانی رفت
در صف دخترکی چند، خزید

آن یک افکند بر ابروی گره
وین یکی جامه بیکسوی کشید

این یکی، وصلهٔ زانوش نمود
وان، به پیراهن تنگش خندید

آن، ز ژولیدگی مویش گفت
وین، ز بیرنگی رویش پرسید

گر چه آهسته سخن میگفتند
همه را گوش فرا داد و شنید

گفت خندید به افتاده، سپهر
زان شما نیز بمن میخندید

ز که رنجد دل فرسودهٔ من
باید از گردش گیتی رنجید

چه شکایت کنم از طعنهٔ خلق
بمن از دهر رسید، آنچه رسید

نیستید آگه ازین زخم، از آنک
مار ادبار شما را نگزید

درزی مفلس و منعم نه یکی است
فقر، از بهر من این جامه برید

مادرم دست بشست از هستی
دست شفقت بسر من نکشید

شانهٔ موی من، انگشت من است
هیچکس شانه برایم نخرید

هیمه دستم بخراشید سحر
خون بدامانم از آنروی چکید

تلخ بود آنچه بمن نوشاندند
می تقدیر بباید نوشید

خوش بود بازی اطفال، ولیک
هیچ طفلیم ببازی نگزید

بهره از کودکی آن طفل چه برد
که نه خندید و نه جست و نه دوید

تا پدید آمدم، از صرصر فقر
چون پر کاه، وجودم لرزید

هر چه بر دوک امل پیچیدم
رشته‌ای گشت و بپایم پیچید

چشمهٔ بخت، که جز شیر نداشت
ما چو رفتیم، از آن خون جوشید

بینوا هر نفسی صد ره مرد
لیک باز از غم هستی نرهید

چشم چشم است، نخوانده‌است این رمز
که همه چیز نمیباید دید

یارهٔ سبز مرا بند گسست
موزهٔ سرخ مرا رنگ پرید

جامهٔ عید نکردم در بر
سوی گرمابه نرفتم شب عید

شاخک عمر من، از برق و تگرگ
سر نیفراشته، بشکست و خمید

همه اوراق دل من سیه است
یک ورق نیست از آن جمله سفید

هر چه برزیگر طالع کشته است
از گل و خار، همان باید چید

این ره و رسم قدیم فلک است
که توانگر ز تهیدست برید

خیره از من نرمیدید شما
هر که آفت زده‌ای دید، رمید

به نوید و به نوا طفل خوش است
من چه دارم ز نوا و ز نوید

کس برویم در شادی نگشود
آنکه در بست، نهان کرد کلید

من از این دائره بیرونم از آنک
شاهد بخت ز من رخ پوشید

کس درین ره نگرفت از دستم
قدمی رفتم و پایم لغزید

دوش تا صبح، توانگر بودم
زان گهرها که ز چشمم غلطید

مادری بوسه بدختر میداد
کاش این درد به دل میگنجید

من کجا بوسهٔ مادر دیدم
اشک بود آنکه ز رویم بوسید

خرم آن طفل که بودش مادر
روشن آن دیده که رویش میدید

مادرم گوهر من بود ز دهر
زاغ گیتی، گهرم را دزدید
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
تیر و کمان

گفت تیری با کمان، روز نبرد
کاین ستمکاری تو کردی، کس نکرد

تیرها بودت قرین، ای بوالهوس
در فکندی جمله را در یک نفس

ما ز بیداد تو سرگردان شدیم
همچو کاه اندر هوا رقصان شدیم

خوش بکار دوستان پرداختی
بر گرفتی یک یک و انداختی

من دمی چند است کاینجا مانده‌ام
دیگران رفتند و تنها مانده‌ام

بیم آن دارم کازین جور و عناد
بر من افتد آنچه بر آنان فتاد

ترسم آخر بگذرد بر جان من
آنچه بگذشتست بر یاران من

زان همی لرزد دل من در نهان
که در اندازی مرا هم ناگهان

از تو میخواهم که با من خو کنی
بعد ازین کردار خود نیکو کنی

زان گروه رفته نشماری مرا
مهربان باشی، نگهداری مرا

به که ما با یکدگر باشیم دوست
پارگی خرد است و امید رفوست

یکدل ار گردیم در سود و زیان
این شکایت‌ها نیاید در میان

گر تو از کردار بد باشی بری
کس نخواهد با تو کردن بدسری

گر بیک پیمان، وفا بینم ز تو
یک نفس، آزرده ننشینم ز تو

گفت با تیر از سر مهر، آن کمان
در کمان، کی تیر ماند جاودان

شد کمان را پیشه، تیر انداختن
تیر را شد چاره با وی ساختن

تیر، یکدم در کمان دارد درنگ
این نصیحت بشنو، ای تیر خدنگ

ما جز این یک ره، رهی نشناختیم
هر که ما را تیر داد، انداختیم

کیست کاز جور قضا آواره نیست
تیر گشتی، از کمانت چاره نیست

عادت ما این بود، بر ما مگیر
نه کمان آسایشی دارد، نه تیر

درزی ایام را اندازه نیست
جور و بد کاریش، کاری تازه نیست

چون ترا سر گشتگی تقدیر شد
بایدت رفت، ار چه رفتن دیر شد

زین مکان، آخر تو هم بیرون روی
کس چه میداند کجا یا چون روی

از من آن تیری که میگردد جدا
من چه میدانم که رقصد در هوا

آگهم کاز بند من بیرون نشست
من چه میدانم که اندر خون نشست

تیر گشتن در کمان آسمان
بهر افتادن شد، این معنی بدان

این کمان را تیر، مردم گشته‌اند
سر کار اینست، زان سر گشته‌اند

چرخ و انجم، هستی ما میبرند
ما نمی‌بینیم و ما را میبرند

ره نمی‌پرسیم، اما میرویم
تا که نیروئیست در پا، میرویم

کاش روزی زین ره دور و دراز
باز گشتن میتوانستیم باز

کاش آن فرصت که پیش از ما شتافت
میتوانستیم آنرا باز یافت

دیدهٔ دل کاشکی بیدار بود
تا کمند دزد بر دیوار بود
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
تیره‌بخت

دختری خرد، شکایت سر کرد
که مرا حادثه بی مادر کرد

دیگری آمد و در خانه نشست
صحبت از رسم و ره دیگر کرد

موزهٔ سرخ مرا دور فکند
جامهٔ مادر من در بر کرد

یاره و طوق زر من بفروخت
خود گلوبند ز سیم و زر کرد

سوخت انگشت من از آتش و آب
او بانگشت خود انگشتر کرد

دختر خویش به مکتب بسپرد
نام من، کودن و بی مشعر کرد

بسخن گفتن من خرده گرفت
روز و شب در دل من نشتر کرد

هر چه من خسته و کاهیده شدم
او جفا و ستم افزونتر کرد

اشک خونین مرا دید و همی
خنده‌ها با پسر و دختر کرد

هر دو را دوش بمهمانی برد
هر دو را غرق زر و زیور کرد

آن گلوبند گهر را چون دید
دیده در دامن من گوهر کرد

نزد من دختر خود را بوسید
بوسه‌اش کار دو صد خنجر کرد

عیب من گفت همی نزد پدر
عیب جوئیش مرا مضطر کرد

همه ناراستی و تهمت بود
هر گواهی که در این محضر کرد

هر که بد کرد، بداندیش سپهر
کار او از همه کس بهتر کرد

تا نبیند پدرم روی مرا
دست بگرفت و بکوی اندر کرد

شب بجاروب و رفویم بگماشت
روزم آوارهٔ بام و در کرد

پدر از درد من آگاه نشد
هر چه او گفت ز من، باور کرد

چرخ را عادت دیرین این بود
که به افتاده، نظر کمتر کرد

مادرم مرد و مرا در یم دهر
چو یکی کشتی بی لنگر کرد

آسمان، خرمن امید مرا
ز یکی صاعقه خاکستر کرد

چه حکایت کنم از ساقی بخت
که چو خونابه درین ساغر کرد

مادرم بال و پرم بود و شکست
مرغ، پرواز ببال و پر کرد

من، سیه روز نبودم ز ازل
هر چه کرد، این فلک اخضر کرد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
تیمارخوار

گفت ماهیخوار با ماهی ز دور
که چه میخواهی ازین دریای شور

خردی و ضعف تو از رنج شناست
این نه راه زندگی، راه فناست

اندرین آب گل آلود، ای عجب
تا بکی سرگشته باشی روز و شب

وقت آن آمد که تدبیری کنی
در سرای عمر تعمیری کنی

ما بساط از فتنه ایمن کرده‌ایم
صد هزاران شمع، روشن کرده‌ایم

هیچگه ما را غم صیاد نیست
انده طوفان و سیل و باد نیست

گر بیائی در جوار ما دمی
بینی از اندیشه خالی عالمی

نیمروزی گر شوی مهمان ما
غرق گردی در یم احسان ما

نه تپیدن هست و نه تاب و تبی
نه غم صبحی، نه پروای شبی

دامها بینم براه تو نهان
رفتنت باشد همان، مردن همان

تابه‌ها و شعله‌ها در انتظار
که تو یکروزی بسوزی در شرار

گر نمی‌خواهی در آتش سوختن
بایدت اندرز ما آموختن

گر سوی خشکی کنی با ما سفر
بر نگردی جانب دریا دگر

گر ببینی آن هوا و آن نسیم
بشکنی این عهد و پیوند قدیم

گفت از ما با تو هر کس گشت دوست
تو بدست دوستی، کندیش پوست

گر که هر مطلوب را طالب شویم
با چه نیرو بر هوی غالب شویم

چشمهٔ نور است این آب سیاه
تو نکردی چون خریداران نگاه

خانهٔ هر کس برای او سزاست
بهر ماهی، خوشتر از دریا کجاست

گر بجوی و برکه لای و گل خوریم
به که از جور تو خون دل خوریم

جنس ما را نسبتی با خاک نیست
پیش ماهی، سیل وحشتناک نیست

آب و رنگ ما ز آب افزوده‌اند
خلقت ما را چنین فرموده‌اند

گر ز سطح آب بالاتر شویم
زاتش بیداد، خاکستر شویم

قرنها گشتیم اینجا فوج فوج
می نترسیدیم از طوفان و موج

لیک از بدخواه، ما را ترسهاست
ترس جان، آموزگار درسهاست

بسکه بدکار و جفا جو دیده‌ام
از بدیهای جهان ترسیده‌ایم

بره‌گان را ترس میباید ز گرگ
گردد از این درس، هر خردی بزرگ

با عدوی خود، مرا خویشی نبود
دعوت تو جز بداندیشی نبود

تا بود پائی، چرا مانم ز راه
تا بود چشمی، چرا افتم به چاه

گر بچنگ دام ایام اوفتم
به که با دست تو در دام اوفتم

گر بدیگ اندر، بسوزم زار زار
بهتر است آن شعله زین گرد و غبار

تو برای صید ماهی آمدی
کی برای خیر خواهی آمدی

از تو نستانم نوا و برگ را
گر بچشم خویش بینم مرگ را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
جامهٔ عرفان

به درویشی، بزرگی جامه‌ای داد
که این خلقان بنه، کز دوشت افتاد

چرا بر خویش پیچی ژنده و دلق
چو می‌بخشند کفش و جامه‌ات خلق

چو خود عوری، چرا بخشی قبا را
چو رنجوری، چرا ریزی دوا را

کسی را قدرت بذل و کرم بود
که دیناریش در جای درم بود

بگفت ای دوست، از صاحبدلان باش
بجان پرداز و با تن سرگران باش

تن خاکی به پیراهن نیرزد
وگر ارزد، بچشم من نیرزد

ره تن را بزن، تا جان بماند
ببند این دیو، تا ایمان بماند

قبائی را که سر مغرور دارد
تن آن بهتر که از خود دور دارد

از آن فارغ ز رنج انقیادیم
که ما را هر چه بود، از دست دادیم

از آن معنی نشستم بر سر راه
که تا از ره شناسان باشم آگاه

مرا اخلاص اهل راز دادند
چو جانم جامهٔ ممتاز دادند

گرفتیم آنچه داد اهریمن پست
بدین دست و در افکندیم از آندست

شنیدیم اعتذار نفس مدهوش
ازین گوش و برون کردیم از آن گوش

در تاریک حرص و آز بستیم
گشودند ار چه صد ره، باز بستیم

همه پستی ز دیو نفس زاید
همه تاریکی از ملک تن آید

چو جان پاک در حد کمال است
کمال از تن طلب کردن وبال است

چو من پروانه‌ام نور خدا را
کجا با خود کشم کفش و قبا را

کسانی کاین فروغ پاک دیدند
ازین تاریک جا دامن کشیدند

گرانباری ز بار حرص و آز است
وجود بی تکلف بی نیاز است

مکن فرمانبری اهریمنی را
منه در راه برقی خرمنی را

چه سود از جامهٔ آلوده‌ای چند
خیال بوده و نابوده‌ای چند

کلاه و جامه چون بسیار گردد
کله عجب و قبا پندار گردد

چو تن رسواست، عیبش را چه پوشم
چو بی پرواست، در کارش چه کوشم

شکستیمش که جان مغزست و تن پوست
کسی کاین رمز داند، اوستاد اوست

اگر هر روز، تن خواهد قبائی
نماند چهرهٔ جان را صفائی

اگر هر لحظه سر جوید کلاهی
زند طبع زبون هر لحظه راهی
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
جان و تن

کودکی در بر، قبائی سرخ داشت
روزگاری زان خوشی خوش میگذاشت

همچو جان نیکو نگه میداشتش
بهتر از لوزینه می‌پنداشتش

هم ضیاع و هم عقارش می‌شمرد
هر زمان گرد و غبارش می‌سترد

از نظر باز حسودش می‌نهفت
سر خیش میدید و چون گل میشکفت

گر بدامانش سرشکی میچکید
طفل خرد، آن اشک روشن میمکید

گر نخی از آستینش میشکافت
بهر چاره سوی مادر میشتافت

نوبت بازی بصحرا و بدشت
سرگران از پیش طفلان میگذشت

فتنه افکند آن قبا اندر میان
عاریت میخواستندش کودکان

جمله دلها ماند پیش او گرو
دوست میدارند طفلان رخت نو

وقت رفتن، پیشوای راه بود
روز مهمانی و بازی، شاه بود

کودکی از باغ می‌آورد به
که بیا یک لحظه با من سوی ده

دیگری آهسته نزدش می‌نشست
تا زند بر آن قبای سرخ دست

روزی، آن رهپوی صافی اندرون
وقت بازی شد ز تلی واژگون

جامه‌اش از خار و سر از سنگ خست
این یکی یکسر درید، آن یک شکست

طفل مسکین، بی خبر از سر که چیست
پارگیهای قبا دید و گریست

از سرش گر جه بسی خوناب ریخت
او برای جامه از چشم آب ریخت

گر بچشم دل ببینیم ای رفیق
همچو آن طفلیم ما در این طریق

جامهٔ رنگین ما آز و هوی است
هر چه بر ما میرسد از آز ماست

در هوس افزون و در عقل اندکیم
سالها داریم اما کودکیم

جان رها کردیم و در فکر تنیم
تن بمرد و در غم پیراهنیم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
جمال حق

نهان شد از گل زردی گلی سپید که ما
سپید جامه و از هر گنه مبرائیم

جواب داد که ما نیز چون تو بی گنهیم
چرا که جز نفسی در چمن نمیپائیم

بما زمانه چنان فرصتی نبخشوده است
که از غرور، دل پاک را بیالائیم

قضا، نیامده ما را ز باغ خواهد برد
نه میرویم بسودای خود، نه میئیم

بخود نظاره کنیم ار بچشم خودبینی
چگونه لاف توانیم زد که بینائیم

چو غنچه و گل دوشینه صبحدم فرسود
من و تو جای شگفت است گر نفرسائیم

بگرد ما گل زرد و سپید بسیارند
گمان مبر که بگلشن، من و تو تنهائیم

هزار بوته و برگ ار نهان کند ما را
به چشم خیرهٔ گلچین دهر پیدائیم

بدین شکفتگی امروز چند غره شویم
چو روشن است که پژمردگان فردائیم

درین زمانه، فزودن برای کاستن است
فلک بکاهدمان هر چه ما بیفزائیم

خوش است بادهٔ رنگین جام عمر، ولیک
مجال نیست که پیمانه‌ای بپیمائیم

ز طیب صبحدم آن به که توشه برگیریم
که آگه‌است که تا صبح دیگر اینجائیم

فضای باغ، تماشاگه جمال حق است
من و تو نیز در آن، از پی تماشائیم

چه فرق گر تو ز یک رنگ و ما ز یک فامیم
تمام، دختر صنع خدای یکتائیم

همین خوش است که در بندگیش یکرنگیم
همین بس است که در خواجگیش یکرائیم

برنگ ظاهر اوراق ما نگاه مکن
که ترجمان بلیغ هزار معنائیم

درین وجود ضعیف ار توان و توشی هست
رهین موهبت ایزد توانائیم

برای سجده درین آستان، تمام سریم
پی گذشتن ازین رهگذر، همه پائیم

تمام، ذرهٔ این بی زوال خورشیدیم
تمام، قطرهٔ این بی کرانه دریائیم

درین، صحیفه که زیبندگیست حرف نخست
چه فرق گر بنظر، زشت یا که زیبائیم

چو غنچه‌های دگر بشکفند، ما برویم
کنون بیا که صف سبزه را بیارائیم

درین دو روزهٔ هستی همین فضیلت ماست
که جور میکند ایام و ما شکیبائیم

ز سرد و گرم تنور قضا نمیترسیم
برای سوختن و ساختن مهیائیم

اسیر دام هوی و قرین آز شدن
اگر دمی و اگر قرنهاست، رسوائیم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
جولای خدا

کاهلی در گوشه‌ای افتاد سست
خسته و رنجور، اما تندرست

عنکبوتی دید بر در، گرم کار
گوشه گیر از سرد و گرم روزگار

دوک همت را به کار انداخته
جز ره سعی و عمل نشناخته

پشت در افتاده، اما پیش بین
از برای صید، دائم در کمین

رشته‌ها رشتی ز مو باریکتر
زیر و بالا، دورتر، نزدیکتر

پرده می ویخت پیدا و نهان
ریسمان می تافت از آب دهان

درس ها می داد بی نطق و کلام
فکرها می‌پخت با نخ های خام

کاردانان، کار زین سان می کنند
تا که گویی هست، چوگان می زنند

گه تبه کردی، گهی آراستی
گه درافتادی، گهی برخاستی

کار آماده ولی افزار نه
دایره صد جا ولی پرگار نه

زاویه بی حد، مثلث بی شمار
این مهندس را که بود آموزگار؟!

کار کرده، صاحب کاری شده
اندر آن معموره معماری شده

این چنین سوداگری را سودهاست
وندرین یک تار، تار و پودهاست

پای کوبان در نشیب و در فراز
ساعتی جولا، زمانی بندباز

پست و بی مقدار، اما سربلند
ساده و یک دل، ولی مشکل پسند

اوستاد اندر حساب رسم و خط
طرح و نقشی خالی از سهو و غلط

گفت کاهل کاین چه کار سرسری ست؟
آسمان، زین کار کردنها بری ست

کوها کارست در این کارگاه
کس نمی‌بیند ترا، ای پر کاه

می تنی تاری که جاروبش کنند؟
می کشی طرحی که معیوبش کنند؟

هیچ گه عاقل نسازد خانه‌ای
که شود از عطسه‌ای ویرانه‌ای

پایه می سازی ولی سست و خراب
نقش نیکو می زنی، اما بر آب

رونقی می جوی گر ارزنده‌ای
دیبه‌ای می باف گر بافنده‌ای

کس ز خلقان تو پیراهن نکرد
وین نخ پوسیده در سوزن نکرد

کس نخواهد دیدنت در پشت در
کس نخواهد خواندنت ز اهل هنر

بی سر و سامانی از دود و دمی
غرق در طوفانی از آه و نمی

کس نخواهد دادنت پشم و کلاف
کس نخواهد گفت کشمیری بباف

بس زبر دست ست چرخ کینه‌توز
پنبه ی خود را در این آتش مسوز

چون تو نساجی، نخواهد داشت مزد
دزد شد گیتی، تو نیز از وی بدزد

خسته کردی زین تنیدن پا و دست
رو بخواب امروز، فردا نیز هست

تا نخوردی پشت پایی از جهان
خویش را زین گوشه گیری وارهان

گفت آگه نیستی ز اسرار من
چند خندی بر در و دیوار من؟!

علم ره بنمودن از حق، پا ز ما
قدرت و یاری از او، یارا ز ما

تو به فکر خفتنی در این رباط
فارغی زین کارگاه و زین بساط

در تکاپوییم ما در راه دوست
کارفرما او و کارآگاه اوست

گر چه اندر کنج عزلت ساکنم
شور و غوغایی ست اندر باطنم

دست من بر دستگاه محکمی ست
هر نخ اندر چشم من ابریشمی است

کار ما گر سهل و گر دشوار بود
کارگر می خواست، زیرا کار بود

صنعت ما پرده‌های ما بس است
تار ما هم دیبه و هم اطلس است

ما نمی‌بافیم از بهر فروش
ما نمی گوییم کاین دیبا بپوش

عیب ما زین پرده‌ها پوشیده شد
پرده ی پندار تو پوسیده شد

گر، درد این پرده، چرخ پرده در
رخت بر بندم، روم جای دگر

گر سحر ویران کنند این سقف و بام
خانه ی دیگر بسازم وقت شام

گر ز یک کنجم براند روزگار
گوشه ی دیگر نمایم اختیار

ما که عمری پرده‌داری کرده‌ایم
در حوادث، بردباری کرده‌ایم

گاه جاروبست و گه گرد و نسیم
کهنه نتوان کرد این عهد قدیم

ما نمی‌ترسیم از تقدیر و بخت
آگهیم از عمق این گرداب سخت

آنکه داد این دوک، ما را رایگان
پنبه خواهد داد بهر ریسمان

هست بازاری دگر، ای خواجه تاش
کاندر آنجا می‌شناسند این قماش

صد خریدار و هزاران گنج زر
نیست چون یک دیده ی صاحب نظر

تو ندیدی پرده ی دیوار را
چون ببینی پرده ی اسرار را

خرده می‌گیری همی بر عنکبوت
خود نداری هیچ جز باد بروت

ما تمام از ابتدا بافنده‌ایم
حرفت ما این بود تا زنده‌ایم

سعی کردیم آنچه فرصت یافتیم
بافتیم و بافتیم و بافتیم

پیشه‌ام این ست، گر کم یا زیاد
من شدم شاگرد و ایام اوستاد

کار ما اینگونه شد، کار تو چیست؟
بار ما خالی است، دربار تو چیست؟

می نهم دامی، شکاری می زنم
جوله‌ام، هر لحظه تاری می‌تنم

خانه ی من از غباری چون هباست
آن سرایی که تو می سازی کجاست؟

خانه ی من ریخت از باد هوا
خرمن تو سوخت از برق هوی

من بری گشتم ز آرام و فراغ
تو فکندی باد نخوت در دماغ

ما زدیم این خیمه ی سعی و عمل
تا بدانی قدر وقت بی بدل

گر که محکم بود و گر سست این بنا
از برای ماست، نز بهر شما

گر به کار خویش می‌پرداختی
خانه‌ای زین آب و گل می‌ساختی

می گرفتی گر به همت رشته‌ای
داشتی در دست خود سر رشته‌ای

عارفان، از جهل رخ برتافتند
تار و پودی چند در هم بافتند

دوختند این ریسمان ها را به هم
از دراز و کوته و بسیار و کم

رنگرز شو، تا که در خم هست رنگ
برق شد فرصت، نمی داند درنگ

گر بنایی هست باید برفراشت
ای بسا امروز کان فردا نداشت

نقد امروز ار ز کف بیرون کنیم
گر که فردایی نباشد، چون کنیم؟

عنکبوت، ای دوست، جولای خداست
چرخه‌اش می گردد، اما بی صداست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
چند پند

کسی که بر سر نرد جهان قمار نکرد
سیاه روزی و بدنامی اختیار نکرد

خوش آنکه از گل مسموم باغ دهر رمید
برفق گر نظری کرد، جز به خار نکرد

به تیه فقر، ازان روی گشت دل حیران
که هیچگه شتر آز را مهار نکرد

نداشت دیدهٔ تحقیق، مردمی کاز دور
بدید خیمهٔ اهریمن و فرار نکرد

شکار کرده بسی در دل شب، این صیاد
مگو که روز گذشت و مرا شکار نکرد

سپهر پیر بسی رشتهٔ محبت و انس
گرفت و بست بهم، لیک استوار نکرد

مشو چو وقت، که یک لحظه پایدار نماند
مشو چو دهر، که یک عهد پایدار نکرد

برو ز مورچه آموز بردباری و سعی
که کار کرد و شکایت ز روزگار نکرد

غبار گشت ز باد غرور، خرمن دل
چنین معامله را باد با غبار نکرد

سفینه‌ای که در آن فتنه بود کشتیبان
برفت روز و شب و ره سوی کنار نکرد

مباف جامهٔ روی و ریا، که جز ابلیس
کس این دو رشتهٔ پوسیده پود و تار نکرد

کسی ز طعنهٔ پیکان روزگار رهید
که گاه حملهٔ او، سستی آشکار نکرد

طبیب دهر، بسی دردمند داشت ولیک
طبیب وار سوی هیچ یک گذار نکرد

چرا وجود منزه به تیرگی پیوست
چرا محافظت پنبه از شرار نکرد

ز خواب جهل، بس امسالها که پار شدند
خوش آنکه بیهده، امسال خویش پار نکرد

روا مدار پس از مدت تو گفته شود
که دیر ماند فلانی و هیچ کار نکرد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
حدیث مهر

گنجشک خرد گفت سحر با کبوتری
کآخر تو هم برون کن ازین آشیان سری

آفاق روشن است، چه خسبی به تیرگی
روزی بپر، ببین چمن و جوئی و جری

در طرف بوستان، دهن خشک تازه کن
گاهی ز آب سرد و گه از میوهٔ تری

بنگر من از خوشی چه نکو روی و فربهم
ننگست چون تو مرغک مسکین لاغری

گفتا حدیث مهر بیاموزدت جهان
روزی تو هم شوی چو من ایدوست مادری

گرد تو چون که پر شود از کودکان خرد
جز کار مادران نکنی کار دیگری

روزیکه رسم و راه پرستاریم نبود
میدوختم بسان تو، چشمی به منظری

گیرم که رفته‌ایم از اینجا به گلشنی
با هم نشسته‌ایم بشاخ صنوبری

تا لحظه‌ایست، تا که دمیدست نوگلی
تا ساعتی است، تا که شکفته‌است عبهری

در پرده، قصه‌ایست که روزی شود شبی
در کار نکته‌ایست که شب گردد اختری

خوشبخت، طائری که نگهبان مرغکی است
سرسبز، شاخکی که بچینند از آن بری

فریاد شوق و بازی اطفال، دلکش است
وانگه به بام لانهٔ خرد محقری

هر چند آشیانه گلین است و من ضعیف
باور نمیکنم چو خود اکنون توانگری

ترسم که گر روم، برد این گنجها کسی
ترسم در آشیانه فتد ناگه آذری

از سینه‌ام اگر چه ز بس رنج، پوست ریخت
ناچار رنجهای مرا هست کیفری

شیرین نشد چو زحمت مادر، وظیفه‌ای
فرخنده‌تر ندیدم ازین، هیچ دفتری

پرواز، بعد ازین هوس مرغکان ماست
ما را بتن نماند ز سعی و عمل، پری
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 10 از 22:  « پیشین  1  ...  9  10  11  ...  21  22  پسین » 
شعر و ادبیات

Parvin E'tesami |پروین اعتصامی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA