تهیدست دختری خرد، بمهمانی رفتدر صف دخترکی چند، خزیدآن یک افکند بر ابروی گرهوین یکی جامه بیکسوی کشیداین یکی، وصلهٔ زانوش نمودوان، به پیراهن تنگش خندیدآن، ز ژولیدگی مویش گفتوین، ز بیرنگی رویش پرسیدگر چه آهسته سخن میگفتندهمه را گوش فرا داد و شنیدگفت خندید به افتاده، سپهرزان شما نیز بمن میخندیدز که رنجد دل فرسودهٔ منباید از گردش گیتی رنجیدچه شکایت کنم از طعنهٔ خلقبمن از دهر رسید، آنچه رسیدنیستید آگه ازین زخم، از آنکمار ادبار شما را نگزیددرزی مفلس و منعم نه یکی استفقر، از بهر من این جامه بریدمادرم دست بشست از هستیدست شفقت بسر من نکشیدشانهٔ موی من، انگشت من استهیچکس شانه برایم نخریدهیمه دستم بخراشید سحرخون بدامانم از آنروی چکیدتلخ بود آنچه بمن نوشاندندمی تقدیر بباید نوشیدخوش بود بازی اطفال، ولیکهیچ طفلیم ببازی نگزیدبهره از کودکی آن طفل چه بردکه نه خندید و نه جست و نه دویدتا پدید آمدم، از صرصر فقرچون پر کاه، وجودم لرزیدهر چه بر دوک امل پیچیدمرشتهای گشت و بپایم پیچیدچشمهٔ بخت، که جز شیر نداشتما چو رفتیم، از آن خون جوشیدبینوا هر نفسی صد ره مردلیک باز از غم هستی نرهیدچشم چشم است، نخواندهاست این رمزکه همه چیز نمیباید دیدیارهٔ سبز مرا بند گسستموزهٔ سرخ مرا رنگ پریدجامهٔ عید نکردم در برسوی گرمابه نرفتم شب عیدشاخک عمر من، از برق و تگرگسر نیفراشته، بشکست و خمیدهمه اوراق دل من سیه استیک ورق نیست از آن جمله سفیدهر چه برزیگر طالع کشته استاز گل و خار، همان باید چیداین ره و رسم قدیم فلک استکه توانگر ز تهیدست بریدخیره از من نرمیدید شماهر که آفت زدهای دید، رمیدبه نوید و به نوا طفل خوش استمن چه دارم ز نوا و ز نویدکس برویم در شادی نگشودآنکه در بست، نهان کرد کلیدمن از این دائره بیرونم از آنکشاهد بخت ز من رخ پوشیدکس درین ره نگرفت از دستمقدمی رفتم و پایم لغزیددوش تا صبح، توانگر بودمزان گهرها که ز چشمم غلطیدمادری بوسه بدختر میدادکاش این درد به دل میگنجیدمن کجا بوسهٔ مادر دیدماشک بود آنکه ز رویم بوسیدخرم آن طفل که بودش مادرروشن آن دیده که رویش میدیدمادرم گوهر من بود ز دهرزاغ گیتی، گهرم را دزدید
تیر و کمان گفت تیری با کمان، روز نبردکاین ستمکاری تو کردی، کس نکردتیرها بودت قرین، ای بوالهوسدر فکندی جمله را در یک نفسما ز بیداد تو سرگردان شدیمهمچو کاه اندر هوا رقصان شدیمخوش بکار دوستان پرداختیبر گرفتی یک یک و انداختیمن دمی چند است کاینجا ماندهامدیگران رفتند و تنها ماندهامبیم آن دارم کازین جور و عنادبر من افتد آنچه بر آنان فتادترسم آخر بگذرد بر جان منآنچه بگذشتست بر یاران منزان همی لرزد دل من در نهانکه در اندازی مرا هم ناگهاناز تو میخواهم که با من خو کنیبعد ازین کردار خود نیکو کنیزان گروه رفته نشماری مرامهربان باشی، نگهداری مرابه که ما با یکدگر باشیم دوستپارگی خرد است و امید رفوستیکدل ار گردیم در سود و زیاناین شکایتها نیاید در میانگر تو از کردار بد باشی بریکس نخواهد با تو کردن بدسریگر بیک پیمان، وفا بینم ز تویک نفس، آزرده ننشینم ز توگفت با تیر از سر مهر، آن کماندر کمان، کی تیر ماند جاودانشد کمان را پیشه، تیر انداختنتیر را شد چاره با وی ساختنتیر، یکدم در کمان دارد درنگاین نصیحت بشنو، ای تیر خدنگما جز این یک ره، رهی نشناختیمهر که ما را تیر داد، انداختیمکیست کاز جور قضا آواره نیستتیر گشتی، از کمانت چاره نیستعادت ما این بود، بر ما مگیرنه کمان آسایشی دارد، نه تیردرزی ایام را اندازه نیستجور و بد کاریش، کاری تازه نیستچون ترا سر گشتگی تقدیر شدبایدت رفت، ار چه رفتن دیر شدزین مکان، آخر تو هم بیرون رویکس چه میداند کجا یا چون رویاز من آن تیری که میگردد جدامن چه میدانم که رقصد در هواآگهم کاز بند من بیرون نشستمن چه میدانم که اندر خون نشستتیر گشتن در کمان آسمانبهر افتادن شد، این معنی بداناین کمان را تیر، مردم گشتهاندسر کار اینست، زان سر گشتهاندچرخ و انجم، هستی ما میبرندما نمیبینیم و ما را میبرندره نمیپرسیم، اما میرویمتا که نیروئیست در پا، میرویمکاش روزی زین ره دور و درازباز گشتن میتوانستیم بازکاش آن فرصت که پیش از ما شتافتمیتوانستیم آنرا باز یافتدیدهٔ دل کاشکی بیدار بودتا کمند دزد بر دیوار بود
تیرهبخت دختری خرد، شکایت سر کردکه مرا حادثه بی مادر کرددیگری آمد و در خانه نشستصحبت از رسم و ره دیگر کردموزهٔ سرخ مرا دور فکندجامهٔ مادر من در بر کردیاره و طوق زر من بفروختخود گلوبند ز سیم و زر کردسوخت انگشت من از آتش و آباو بانگشت خود انگشتر کرددختر خویش به مکتب بسپردنام من، کودن و بی مشعر کردبسخن گفتن من خرده گرفتروز و شب در دل من نشتر کردهر چه من خسته و کاهیده شدماو جفا و ستم افزونتر کرداشک خونین مرا دید و همیخندهها با پسر و دختر کردهر دو را دوش بمهمانی بردهر دو را غرق زر و زیور کردآن گلوبند گهر را چون دیددیده در دامن من گوهر کردنزد من دختر خود را بوسیدبوسهاش کار دو صد خنجر کردعیب من گفت همی نزد پدرعیب جوئیش مرا مضطر کردهمه ناراستی و تهمت بودهر گواهی که در این محضر کردهر که بد کرد، بداندیش سپهرکار او از همه کس بهتر کردتا نبیند پدرم روی مرادست بگرفت و بکوی اندر کردشب بجاروب و رفویم بگماشتروزم آوارهٔ بام و در کردپدر از درد من آگاه نشدهر چه او گفت ز من، باور کردچرخ را عادت دیرین این بودکه به افتاده، نظر کمتر کردمادرم مرد و مرا در یم دهرچو یکی کشتی بی لنگر کردآسمان، خرمن امید مراز یکی صاعقه خاکستر کردچه حکایت کنم از ساقی بختکه چو خونابه درین ساغر کردمادرم بال و پرم بود و شکستمرغ، پرواز ببال و پر کردمن، سیه روز نبودم ز ازلهر چه کرد، این فلک اخضر کرد
تیمارخوار گفت ماهیخوار با ماهی ز دورکه چه میخواهی ازین دریای شورخردی و ضعف تو از رنج شناستاین نه راه زندگی، راه فناستاندرین آب گل آلود، ای عجبتا بکی سرگشته باشی روز و شبوقت آن آمد که تدبیری کنیدر سرای عمر تعمیری کنیما بساط از فتنه ایمن کردهایمصد هزاران شمع، روشن کردهایمهیچگه ما را غم صیاد نیستانده طوفان و سیل و باد نیستگر بیائی در جوار ما دمیبینی از اندیشه خالی عالمینیمروزی گر شوی مهمان ماغرق گردی در یم احسان مانه تپیدن هست و نه تاب و تبینه غم صبحی، نه پروای شبیدامها بینم براه تو نهانرفتنت باشد همان، مردن همانتابهها و شعلهها در انتظارکه تو یکروزی بسوزی در شرارگر نمیخواهی در آتش سوختنبایدت اندرز ما آموختنگر سوی خشکی کنی با ما سفربر نگردی جانب دریا دگرگر ببینی آن هوا و آن نسیمبشکنی این عهد و پیوند قدیمگفت از ما با تو هر کس گشت دوستتو بدست دوستی، کندیش پوستگر که هر مطلوب را طالب شویمبا چه نیرو بر هوی غالب شویمچشمهٔ نور است این آب سیاهتو نکردی چون خریداران نگاهخانهٔ هر کس برای او سزاستبهر ماهی، خوشتر از دریا کجاستگر بجوی و برکه لای و گل خوریمبه که از جور تو خون دل خوریمجنس ما را نسبتی با خاک نیستپیش ماهی، سیل وحشتناک نیستآب و رنگ ما ز آب افزودهاندخلقت ما را چنین فرمودهاندگر ز سطح آب بالاتر شویمزاتش بیداد، خاکستر شویمقرنها گشتیم اینجا فوج فوجمی نترسیدیم از طوفان و موجلیک از بدخواه، ما را ترسهاستترس جان، آموزگار درسهاستبسکه بدکار و جفا جو دیدهاماز بدیهای جهان ترسیدهایمبرهگان را ترس میباید ز گرگگردد از این درس، هر خردی بزرگبا عدوی خود، مرا خویشی نبوددعوت تو جز بداندیشی نبودتا بود پائی، چرا مانم ز راهتا بود چشمی، چرا افتم به چاهگر بچنگ دام ایام اوفتمبه که با دست تو در دام اوفتمگر بدیگ اندر، بسوزم زار زاربهتر است آن شعله زین گرد و غبارتو برای صید ماهی آمدیکی برای خیر خواهی آمدیاز تو نستانم نوا و برگ راگر بچشم خویش بینم مرگ را
جامهٔ عرفان به درویشی، بزرگی جامهای دادکه این خلقان بنه، کز دوشت افتادچرا بر خویش پیچی ژنده و دلقچو میبخشند کفش و جامهات خلقچو خود عوری، چرا بخشی قبا راچو رنجوری، چرا ریزی دوا راکسی را قدرت بذل و کرم بودکه دیناریش در جای درم بودبگفت ای دوست، از صاحبدلان باشبجان پرداز و با تن سرگران باشتن خاکی به پیراهن نیرزدوگر ارزد، بچشم من نیرزدره تن را بزن، تا جان بماندببند این دیو، تا ایمان بماندقبائی را که سر مغرور داردتن آن بهتر که از خود دور دارداز آن فارغ ز رنج انقیادیمکه ما را هر چه بود، از دست دادیماز آن معنی نشستم بر سر راهکه تا از ره شناسان باشم آگاهمرا اخلاص اهل راز دادندچو جانم جامهٔ ممتاز دادندگرفتیم آنچه داد اهریمن پستبدین دست و در افکندیم از آندستشنیدیم اعتذار نفس مدهوشازین گوش و برون کردیم از آن گوشدر تاریک حرص و آز بستیمگشودند ار چه صد ره، باز بستیمهمه پستی ز دیو نفس زایدهمه تاریکی از ملک تن آیدچو جان پاک در حد کمال استکمال از تن طلب کردن وبال استچو من پروانهام نور خدا راکجا با خود کشم کفش و قبا راکسانی کاین فروغ پاک دیدندازین تاریک جا دامن کشیدندگرانباری ز بار حرص و آز استوجود بی تکلف بی نیاز استمکن فرمانبری اهریمنی رامنه در راه برقی خرمنی راچه سود از جامهٔ آلودهای چندخیال بوده و نابودهای چندکلاه و جامه چون بسیار گرددکله عجب و قبا پندار گرددچو تن رسواست، عیبش را چه پوشمچو بی پرواست، در کارش چه کوشمشکستیمش که جان مغزست و تن پوستکسی کاین رمز داند، اوستاد اوستاگر هر روز، تن خواهد قبائینماند چهرهٔ جان را صفائیاگر هر لحظه سر جوید کلاهیزند طبع زبون هر لحظه راهی
جان و تن کودکی در بر، قبائی سرخ داشتروزگاری زان خوشی خوش میگذاشتهمچو جان نیکو نگه میداشتشبهتر از لوزینه میپنداشتشهم ضیاع و هم عقارش میشمردهر زمان گرد و غبارش میسترداز نظر باز حسودش مینهفتسر خیش میدید و چون گل میشکفتگر بدامانش سرشکی میچکیدطفل خرد، آن اشک روشن میمکیدگر نخی از آستینش میشکافتبهر چاره سوی مادر میشتافتنوبت بازی بصحرا و بدشتسرگران از پیش طفلان میگذشتفتنه افکند آن قبا اندر میانعاریت میخواستندش کودکانجمله دلها ماند پیش او گرودوست میدارند طفلان رخت نووقت رفتن، پیشوای راه بودروز مهمانی و بازی، شاه بودکودکی از باغ میآورد بهکه بیا یک لحظه با من سوی دهدیگری آهسته نزدش مینشستتا زند بر آن قبای سرخ دستروزی، آن رهپوی صافی اندرونوقت بازی شد ز تلی واژگونجامهاش از خار و سر از سنگ خستاین یکی یکسر درید، آن یک شکستطفل مسکین، بی خبر از سر که چیستپارگیهای قبا دید و گریستاز سرش گر جه بسی خوناب ریختاو برای جامه از چشم آب ریختگر بچشم دل ببینیم ای رفیقهمچو آن طفلیم ما در این طریقجامهٔ رنگین ما آز و هوی استهر چه بر ما میرسد از آز ماستدر هوس افزون و در عقل اندکیمسالها داریم اما کودکیمجان رها کردیم و در فکر تنیمتن بمرد و در غم پیراهنیم
جمال حق نهان شد از گل زردی گلی سپید که ماسپید جامه و از هر گنه مبرائیمجواب داد که ما نیز چون تو بی گنهیمچرا که جز نفسی در چمن نمیپائیمبما زمانه چنان فرصتی نبخشوده استکه از غرور، دل پاک را بیالائیمقضا، نیامده ما را ز باغ خواهد بردنه میرویم بسودای خود، نه میئیمبخود نظاره کنیم ار بچشم خودبینیچگونه لاف توانیم زد که بینائیمچو غنچه و گل دوشینه صبحدم فرسودمن و تو جای شگفت است گر نفرسائیمبگرد ما گل زرد و سپید بسیارندگمان مبر که بگلشن، من و تو تنهائیمهزار بوته و برگ ار نهان کند ما رابه چشم خیرهٔ گلچین دهر پیدائیمبدین شکفتگی امروز چند غره شویمچو روشن است که پژمردگان فردائیمدرین زمانه، فزودن برای کاستن استفلک بکاهدمان هر چه ما بیفزائیمخوش است بادهٔ رنگین جام عمر، ولیکمجال نیست که پیمانهای بپیمائیمز طیب صبحدم آن به که توشه برگیریمکه آگهاست که تا صبح دیگر اینجائیمفضای باغ، تماشاگه جمال حق استمن و تو نیز در آن، از پی تماشائیمچه فرق گر تو ز یک رنگ و ما ز یک فامیمتمام، دختر صنع خدای یکتائیمهمین خوش است که در بندگیش یکرنگیمهمین بس است که در خواجگیش یکرائیمبرنگ ظاهر اوراق ما نگاه مکنکه ترجمان بلیغ هزار معنائیمدرین وجود ضعیف ار توان و توشی هسترهین موهبت ایزد توانائیمبرای سجده درین آستان، تمام سریمپی گذشتن ازین رهگذر، همه پائیمتمام، ذرهٔ این بی زوال خورشیدیمتمام، قطرهٔ این بی کرانه دریائیمدرین، صحیفه که زیبندگیست حرف نخستچه فرق گر بنظر، زشت یا که زیبائیمچو غنچههای دگر بشکفند، ما برویمکنون بیا که صف سبزه را بیارائیمدرین دو روزهٔ هستی همین فضیلت ماستکه جور میکند ایام و ما شکیبائیمز سرد و گرم تنور قضا نمیترسیمبرای سوختن و ساختن مهیائیماسیر دام هوی و قرین آز شدناگر دمی و اگر قرنهاست، رسوائیم
جولای خدا کاهلی در گوشهای افتاد سستخسته و رنجور، اما تندرستعنکبوتی دید بر در، گرم کارگوشه گیر از سرد و گرم روزگاردوک همت را به کار انداختهجز ره سعی و عمل نشناختهپشت در افتاده، اما پیش بیناز برای صید، دائم در کمینرشتهها رشتی ز مو باریکترزیر و بالا، دورتر، نزدیکترپرده می ویخت پیدا و نهانریسمان می تافت از آب دهاندرس ها می داد بی نطق و کلامفکرها میپخت با نخ های خامکاردانان، کار زین سان می کنندتا که گویی هست، چوگان می زنندگه تبه کردی، گهی آراستیگه درافتادی، گهی برخاستیکار آماده ولی افزار نهدایره صد جا ولی پرگار نهزاویه بی حد، مثلث بی شماراین مهندس را که بود آموزگار؟!کار کرده، صاحب کاری شدهاندر آن معموره معماری شدهاین چنین سوداگری را سودهاستوندرین یک تار، تار و پودهاستپای کوبان در نشیب و در فرازساعتی جولا، زمانی بندبازپست و بی مقدار، اما سربلندساده و یک دل، ولی مشکل پسنداوستاد اندر حساب رسم و خططرح و نقشی خالی از سهو و غلطگفت کاهل کاین چه کار سرسری ست؟آسمان، زین کار کردنها بری ستکوها کارست در این کارگاهکس نمیبیند ترا، ای پر کاهمی تنی تاری که جاروبش کنند؟می کشی طرحی که معیوبش کنند؟هیچ گه عاقل نسازد خانهایکه شود از عطسهای ویرانهایپایه می سازی ولی سست و خرابنقش نیکو می زنی، اما بر آبرونقی می جوی گر ارزندهایدیبهای می باف گر بافندهایکس ز خلقان تو پیراهن نکردوین نخ پوسیده در سوزن نکردکس نخواهد دیدنت در پشت درکس نخواهد خواندنت ز اهل هنربی سر و سامانی از دود و دمیغرق در طوفانی از آه و نمیکس نخواهد دادنت پشم و کلافکس نخواهد گفت کشمیری ببافبس زبر دست ست چرخ کینهتوزپنبه ی خود را در این آتش مسوزچون تو نساجی، نخواهد داشت مزددزد شد گیتی، تو نیز از وی بدزدخسته کردی زین تنیدن پا و دسترو بخواب امروز، فردا نیز هستتا نخوردی پشت پایی از جهانخویش را زین گوشه گیری وارهانگفت آگه نیستی ز اسرار منچند خندی بر در و دیوار من؟!علم ره بنمودن از حق، پا ز ماقدرت و یاری از او، یارا ز ماتو به فکر خفتنی در این رباطفارغی زین کارگاه و زین بساطدر تکاپوییم ما در راه دوستکارفرما او و کارآگاه اوستگر چه اندر کنج عزلت ساکنمشور و غوغایی ست اندر باطنمدست من بر دستگاه محکمی ستهر نخ اندر چشم من ابریشمی استکار ما گر سهل و گر دشوار بودکارگر می خواست، زیرا کار بودصنعت ما پردههای ما بس استتار ما هم دیبه و هم اطلس استما نمیبافیم از بهر فروشما نمی گوییم کاین دیبا بپوشعیب ما زین پردهها پوشیده شدپرده ی پندار تو پوسیده شدگر، درد این پرده، چرخ پرده دررخت بر بندم، روم جای دگرگر سحر ویران کنند این سقف و بامخانه ی دیگر بسازم وقت شامگر ز یک کنجم براند روزگارگوشه ی دیگر نمایم اختیارما که عمری پردهداری کردهایمدر حوادث، بردباری کردهایمگاه جاروبست و گه گرد و نسیمکهنه نتوان کرد این عهد قدیمما نمیترسیم از تقدیر و بختآگهیم از عمق این گرداب سختآنکه داد این دوک، ما را رایگانپنبه خواهد داد بهر ریسمانهست بازاری دگر، ای خواجه تاشکاندر آنجا میشناسند این قماشصد خریدار و هزاران گنج زرنیست چون یک دیده ی صاحب نظرتو ندیدی پرده ی دیوار راچون ببینی پرده ی اسرار راخرده میگیری همی بر عنکبوتخود نداری هیچ جز باد بروتما تمام از ابتدا بافندهایمحرفت ما این بود تا زندهایمسعی کردیم آنچه فرصت یافتیمبافتیم و بافتیم و بافتیمپیشهام این ست، گر کم یا زیادمن شدم شاگرد و ایام اوستادکار ما اینگونه شد، کار تو چیست؟بار ما خالی است، دربار تو چیست؟می نهم دامی، شکاری می زنمجولهام، هر لحظه تاری میتنمخانه ی من از غباری چون هباستآن سرایی که تو می سازی کجاست؟خانه ی من ریخت از باد هواخرمن تو سوخت از برق هویمن بری گشتم ز آرام و فراغتو فکندی باد نخوت در دماغما زدیم این خیمه ی سعی و عملتا بدانی قدر وقت بی بدلگر که محکم بود و گر سست این بنااز برای ماست، نز بهر شماگر به کار خویش میپرداختیخانهای زین آب و گل میساختیمی گرفتی گر به همت رشتهایداشتی در دست خود سر رشتهایعارفان، از جهل رخ برتافتندتار و پودی چند در هم بافتنددوختند این ریسمان ها را به هماز دراز و کوته و بسیار و کمرنگرز شو، تا که در خم هست رنگبرق شد فرصت، نمی داند درنگگر بنایی هست باید برفراشتای بسا امروز کان فردا نداشتنقد امروز ار ز کف بیرون کنیمگر که فردایی نباشد، چون کنیم؟عنکبوت، ای دوست، جولای خداستچرخهاش می گردد، اما بی صداست
چند پند کسی که بر سر نرد جهان قمار نکردسیاه روزی و بدنامی اختیار نکردخوش آنکه از گل مسموم باغ دهر رمیدبرفق گر نظری کرد، جز به خار نکردبه تیه فقر، ازان روی گشت دل حیرانکه هیچگه شتر آز را مهار نکردنداشت دیدهٔ تحقیق، مردمی کاز دوربدید خیمهٔ اهریمن و فرار نکردشکار کرده بسی در دل شب، این صیادمگو که روز گذشت و مرا شکار نکردسپهر پیر بسی رشتهٔ محبت و انسگرفت و بست بهم، لیک استوار نکردمشو چو وقت، که یک لحظه پایدار نماندمشو چو دهر، که یک عهد پایدار نکردبرو ز مورچه آموز بردباری و سعیکه کار کرد و شکایت ز روزگار نکردغبار گشت ز باد غرور، خرمن دلچنین معامله را باد با غبار نکردسفینهای که در آن فتنه بود کشتیبانبرفت روز و شب و ره سوی کنار نکردمباف جامهٔ روی و ریا، که جز ابلیسکس این دو رشتهٔ پوسیده پود و تار نکردکسی ز طعنهٔ پیکان روزگار رهیدکه گاه حملهٔ او، سستی آشکار نکردطبیب دهر، بسی دردمند داشت ولیکطبیب وار سوی هیچ یک گذار نکردچرا وجود منزه به تیرگی پیوستچرا محافظت پنبه از شرار نکردز خواب جهل، بس امسالها که پار شدندخوش آنکه بیهده، امسال خویش پار نکردروا مدار پس از مدت تو گفته شودکه دیر ماند فلانی و هیچ کار نکرد
حدیث مهر گنجشک خرد گفت سحر با کبوتریکآخر تو هم برون کن ازین آشیان سریآفاق روشن است، چه خسبی به تیرگیروزی بپر، ببین چمن و جوئی و جریدر طرف بوستان، دهن خشک تازه کنگاهی ز آب سرد و گه از میوهٔ تریبنگر من از خوشی چه نکو روی و فربهمننگست چون تو مرغک مسکین لاغریگفتا حدیث مهر بیاموزدت جهانروزی تو هم شوی چو من ایدوست مادریگرد تو چون که پر شود از کودکان خردجز کار مادران نکنی کار دیگریروزیکه رسم و راه پرستاریم نبودمیدوختم بسان تو، چشمی به منظریگیرم که رفتهایم از اینجا به گلشنیبا هم نشستهایم بشاخ صنوبریتا لحظهایست، تا که دمیدست نوگلیتا ساعتی است، تا که شکفتهاست عبهریدر پرده، قصهایست که روزی شود شبیدر کار نکتهایست که شب گردد اختریخوشبخت، طائری که نگهبان مرغکی استسرسبز، شاخکی که بچینند از آن بریفریاد شوق و بازی اطفال، دلکش استوانگه به بام لانهٔ خرد محقریهر چند آشیانه گلین است و من ضعیفباور نمیکنم چو خود اکنون توانگریترسم که گر روم، برد این گنجها کسیترسم در آشیانه فتد ناگه آذریاز سینهام اگر چه ز بس رنج، پوست ریختناچار رنجهای مرا هست کیفریشیرین نشد چو زحمت مادر، وظیفهایفرخندهتر ندیدم ازین، هیچ دفتریپرواز، بعد ازین هوس مرغکان ماستما را بتن نماند ز سعی و عمل، پری