انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 11 از 22:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  21  22  پسین »

Parvin E'tesami |پروین اعتصامی


زن

 
حقیقت و مجاز

بلبلی شیفته میگفت به گل
که جمال تو چراغ چمن است

گفت، امروز که زیبا و خوشم
رخ من شاهد هر انجمن است

چونکه فردا شد و پژمرده شدم
کیست آنکس که هواخواه من است

بتن، این پیرهن دلکش من
چو گه شام بیائی، کفن است

حرف امروز چه گوئی، فرداست
که تو را بر گل دیگر وطن است

همه جا بوی خوش و روی نکوست
همه جا سرو و گل و یاسمن است

عشق آنست که در دل گنجد
سخن است آنکه همی بر دهن است

بهر معشوقه بمیرد عاشق
کار باید، سخن است این، سخن است

میشناسیم حقیقت ز مجاز
چون تو، بسیار درین نارون است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
خاطر خشنود

بطعنه پیش سگی گفت گربه کای مسکین
قبیلهٔ تو بسی تیره‌روز و ناشادند

میان کوی بخسبی و استخوان خائی
بداختری چو تو را، کاشکی نمیزادند

برو به مطبخ شه یا بمخزن دهقان
بشهر و قریه، بسی خانه‌ها که آبادند

کباب و مرغ و پنیر است و شیر، طعمهٔ من
ز حیله‌ام همه کار آگهان بفریادند

جفای نان نکشیدست یکتن از ما، لیک
گرسنگان شما بیشتر ز هفتادند

بگفت، راست نگردد بنای طالع ما
چرا که از ازلش پایه، راست ننهادند

مرا به پشت سرافکند حکم چرخ، ز خلق
شگفت نیست گرم در بروی نگشادند

کسی بخانهٔ مردم بمیهمانی رفت
که روز سور، کسی از پیش فرستادند

بروزی دگران چون طمع توانم کرد
مرا ز خوان قضا، قسمت استخوان دادند

تو خلق دهر ندانسته‌ای چه بی باکند
تو عهدها نشنیدی چه سست بنیادند

کسی بلطف، بدرماندگان نظر نکند
درین معامله، دلها ز سنگ و پولادند

هزار مرتبه، فقر از توانگری خوشتر
توانگران، همه بدنام ظلم و بیدادند

نخست رسم و ره ما، درستکاری ماست
قبیلهٔ تو، در آئین دزدی استادند

برای پرورش تن، بدام بدنامی
نیوفتند کسانی که بخرد و رادند

پی هوی و هوس، نوع خودپرست شما
سحر ببصره و هنگام شب ببغدادند

ز جور سال و مه ایدوست کس نرست، تمام
اسیر فتنهٔ دیماه و تیر و مردادند

بچهره‌ها منگر، خاطر شکسته بسی است
عروس دهر چو شیرین و خلق فرهادند

من از فتادگی خویش هیچ غم نخورم
فتادگان چنین، هیچگه نیفتادند

اسیر نفس توئی، همچو ما گرفتاران
ز بند بندگی حرص و آز، آزادند

تو شاد باش و دل آسوده زندگانی کن
سگان، به بدسری روزگار معتادند
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
خوان کرم

بر سر راهی، گدائی تیره‌روز
ناله‌ها میکرد با صد آه و سوز

کای خدا، بی خانه و بی روزیم
ز آتش ادبار، خوش میسوزیم

شد پریشانی چو باد و من چو کاه
پیش باد، از کاه آسایش مخواه

ساختم با آنکه عمری سوختم
سوختم یک عمر و صبر آموختم

آسمان، کس را بدین پستی نکشت
چون من از درد تهیدستی نکشت

هیچکس مانند من، حیران نشد
روز و شب سرگشته بهر نان نشد

ایستادم در پس درها بسی
داد دشنامم کسی و ناکسی

رشته را رشتم ولی از هم گسیخت
بخت را خواندم ولی از من گریخت

پیش من خوردند مردم نان گرم
من همی خون جگر خوردم ز شرم

دیده‌ام رنگی ندید از رخت نو
سیر، یک نوبت نخوردم نان جو

این ترازو، گر ترازوی خداست
این کژی و نادرستی از کجاست

در زمستانم، تف دل آتش است
برف و باران خوابگاه و پوشش است

آبرو بردم، ندیدم از تو روی
گم شدم، هرگز نکردی جستجوی

گفتش اندر گوش دل، رب و دود
گر نبودی کاردان، جرم تو بود

نیست راه کج، ره حق جلیل
کجروان را حق نمیگردد دلیل

تو براه من بنه گامی تمام
تا منت نزدیک آیم بیست گام

گر بنام حق گشائی دفتری
جز در اخلاص نشناسی دری

گر کنی آئینه ما را نظر
عیبهاست سر بسر گردد هنر

ما ترا بی توشه نفرستاده‌ایم
آنچه می‌بایست دادن، داده‌ایم

دست دادیمت که تا کاری کنی
در همی گر هست، دیناری کنی

پای دادیمت که باشی پا بجای
وارهانی خویش را از تنگنای

چشم دادم تا دلت ایمن کند
بر تو راه زندگی، روشن کند

بر تن خاکی دمیدم جان پاک
خیرگیها دیدم از یک مشت خاک

تا تو خاکی را منظم شد نفس
ای عجب! خود را پرستیدی و بس

ما کسی را ناشتا نگذاشتیم
این بنا از بهر خلق افراشتیم

کار ما جز رحمت و احسان نبود
هیچگاه این سفره بی مهمان نبود

در نمی‌بندد بکس، دربان ما
کم نمیگردد ز خوردن، نان ما

آنکه جان کرده است بی خواهش عطا
نان کجا دارد دریغ از ناشتا

این توانائی که در بازوی تست
شاهد بخت است و در پهلوی تست

گنجها بخشیدمت، ای ناسپاس
که نگنجد هیچکس را در قیاس

آنچه گفتی نیست، یک یک در تو هست
گنجها داری و هستی تنگدست

عقل و رای و عزم و همت، گنج تست
بهترین گنجور، سعی و رنج تست

عارفان، چون دولت از ما خواستند
دست و بازوی توانا خواستند

ما نمیگوئیم سائل در مزن
چون زدی این در، در دیگر مزن

آنکه بر خوان کریمان کرد پشت
از لئیمان بشنود حرف درشت

آن درشتی، کیفر خودکامهاست
ورنه بهر نامجویان، نامهاست

هیچ خودبین، از خدا خرسند نیست
شاخ بی بر، در خور پیوند نیست

زین همه شادی، چراغم خواستی
از کریمان، از چه رو کم خواستی

نور حق، همواره در جلوه‌گریست
آنکه آگه نیست، از بینش بریست

گلبن ما باش و بهر ما بروی
هم صفا از ما طلب، هم رنگ و بوی

زارع ما، خوشه را خروار کرد
هر چه کم کردند، او بسیار کرد

تا نباشی قطره، دریا چون شوی
تا نه‌ای گم گشته، پیدا چون شوی
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
خون دل

مرغی بباغ رفت و یکی میوه کند و خورد
ناگه ز دست چرخ بپایش رسید سنگ

خونین به لانه آمد و سر زیر پر کشید
غلتید چون کبوتر با باز کرده جنگ

بگریست مرغ خرد که برخیز و سرخ کن
مانند بال خویش، مرا نیز بال و چنگ

نالید و گفت خون دلست این نه رنگ و زیب
صیاد روزگار، بمن عرصه کرد تنگ

آخر تو هم ز لانه، پی دانه بر پری
از خون پر تو نیز بدینسان کنند رنگ

در سبزه گر روی، کندت دست جور پر
بر بام گر شوی، کندت سنگ فتنه لنگ

آهسته میوه‌ای بکن از شاخی و برو
در باغ و مرغزار، مکن هیچگه درنگ

میدان سعی و کار، شمار است بعد ازین
ما رفتگان نبوت خود تاختیم خنگ
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
درخت بی بر

آن قصه شنیدید که در باغ، یکی روز
از جور تبر، زار بنالید سپیدار

کز من نه دگر بیخ و بنی ماند و نه شاخی
از تیشهٔ هیزم شکن و ارهٔ نجار

این با که توان گفت که در عین بلندی
دست قدرم کرد بناگاه نگونسار

گفتش تبر آهسته که جرم تو همین بس
کاین موسم حاصل بود و نیست ترا بار

تا شام نیفتاد صدای تبر از گوش
شد توده در آن باغ، سحر هیمهٔ بسیار

دهقان چو تنور خود ازین هیمه برافروخت
بگریست سپیدار و چنین گفت دگر بار

آوخ که شدم هیزم و آتشگر گیتی
اندام مرا سوخت چنین ز آتش ادبار

هر شاخه‌ام افتاد در آخر به تنوری
زین جامه نه یک پود بجا ماند و نه یک تار

چون ریشهٔ من کنده شد از باغ و بخشکید
در صفحهٔ ایام، نه گل باد و نه گلزار

از سوختن خویش همی زارم و گریم
آن را که بسوزند، چو من گریه کند زار

کو دولت و فیروزی و آسایش و آرام
کو دعوی دیروزی و آن پایه و مقدار

خندید برو شعله که از دست که نالی
ناچیزی تو کرد بدینگونه تو را خوار

آن شاخ که سر بر کشد و میوه نیارد
فرجام بجز سوختنش نیست سزاوار

جز دانش و حکمت نبود میوهٔ انسان
ای میوه فروش هنر، این دکه و بازار

از گفتهٔ ناکردهٔ بیهوده چه حاصل
کردار نکو کن، که نه سودیست ز گفتار

آسان گذرد گر شب و روز و مه و سالت
روز عمل و مزد، بود کار تو دشوار

از روز نخستین اگرت سنگ گران بود
دور فلکت پست نمیکرد و سبکسار

امروز، سرافرازی دی را هنری نیست
میباید از امسال سخن راند، نه از پار
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
دزد خانه

حکایت کرد سرهنگی به کسری
که دشمن را ز پشت قلعه راندیم

فراریهای چابک را گرفتیم
گرفتاران مسکین را رهاندیم

به خون کشتگان، شمشیر شستیم
بر آتشهای کین، آبی فشاندیم

ز پای مادران کندیم خلخال
سرشک از دیدهٔ طفلان چکاندیم

ز جام فتنه، هر تلخی چشیدیم
همان شربت به بدخواهان چشاندیم

بگفت این خصم را راندیم، اما
یکی زو کینه جوتر، پیش خواندیم

کجا با دزد بیرونی درافتیم
چو دزد خانه را بالا نشاندیم

ازین دشمن در افکندن چه حاصل
چو عمری با عدوی نفس ماندیم

ز غفلت، زیر بار عجب رفتیم
ز جهل، این بار را با خود کشاندیم

نداده ابره را از آستر فرق
قبای زندگانی را دراندیم

درین دفتر، بهر رمزی رسیدیم
نوشتیم و به اهریمن رساندیم

دویدیم استخوانی را ز دنبال
سگ پندار را از پی دواندیم

فسون دیو را از دل نهفتیم
برای گرگ، آهو پروراندیم

پلنگی جای کرد اندر چراگاه
همانجا گلهٔ خود را چراندیم

ندانستیم فرصت را بدل نیست
ز دام، این مرغ وحشی را پراندیم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
دزد و قاضی

برد دزدی را سوی قاضی عسس
خلق بسیاری روان از پیش و پس

گفت قاضی کاین خطاکاری چه بود
دزد گفت از مردم آزاری چه سود

گفت، بدکردار را بد کیفر است
گفت، بدکار از منافق بهتر است

گفت، هان بر گوی شغل خویشتن
گفت، هستم همچو قاضی راهزن

گفت، آن زرها که بردستی کجاست
گفت، در همیان تلبیس شماست

گفت، آن لعل بدخشانی چه شد
گفت، میدانیم و میدانی چه شد

گفت، پیش کیست آن روشن نگین
گفت، بیرون آر دست از آستین

دزدی پنهان و پیدا، کار تست
مال دزدی، جمله در انبار تست

تو قلم بر حکم داور میبری
من ز دیوار و تو از در میبری

حد بگردن داری و حد میزنی
گر یکی باید زدن، صد میزنی

میزنم گر من ره خلق، ای رفیق
در ره شرعی تو قطاع الطریق

می‌برم من جامهٔ درویش عور
تو ربا و رشوه میگیری بزور

دست من بستی برای یک گلیم
خود گرفتی خانه از دست یتیم

من ربودم موزه و طشت و نمد
تو سیهدل مدرک و حکم و سند

دزد جاهل، گر یکی ابریق برد
دزد عارف، دفتر تحقیق برد

دیده‌های عقل، گر بینا شوند
خود فروشان زودتر رسوا شوند

دزد زر بستند و دزد دین رهید
شحنه ما را دید و قاضی را ندید

من براه خود ندیدم چاه را
تو بدیدی، کج نکردی راه را

میزدی خود، پشت پا بر راستی
راستی از دیگران میخواستی

دیگر ای گندم نمای جو فروش
با ردای عجب، عیب خود مپوش

چیره‌دستان میربایند آنچه هست
میبرند آنگه ز دزد کاه، دست

در دل ما حرص، آلایش فزود
نیت پاکان چرا آلوده بود

دزد اگر شب، گرم یغما کردنست
دزدی حکام، روز روشن است

حاجت ار ما را ز راه راست برد
دیو، قاضی را بهرجا خواست برد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
دکان ریا

اینچنین خواندم که روزی روبهی
پایبند تله گشت اندر رهی

حیلهٔ روباهیش از یاد رفت
خانهٔ تزویر را بنیاد رفت

گر چه زائین سپهر آگاه بود
هر چه بود، آن شیر و این روباه بود

تیره روزش کرد، چرخ نیل فام
تا شود روشن که شاگردیست خام

با همه تردستی، از پای اوفتاد
دل به رنج و تن به بدبختی نهاد

گر چه در نیرنگ سازی داشت دست
بند نیرنگ قضایش دست بست

حرص، با رسوائیش همراه کرد
تیغ ذلت، ناخنش کوتاه کرد

بود روز کار و یارائی نداشت
بود وقت رفتن و پائی نداشت

آهنی سنگین، دمش را کنده بود
مرگ را میدید، اما زنده بود

میفشردی اشکم ناهار را
می‌گزیدی حلقه و مسمار را

دام تادیب است، دام روزگار
هر که شد صیاد، آخر شد شکار

ما کیانها کشته بود این روبهک
زان سبب شد صید روباه فلک

خیرگیها کرده بود این خودپسند
خیرگی را چاره زندانست و بند

ماکیانی ساده از ده دور گشت
بر سر آن تله و روبه گذشت

از بلای دام و زندان بی خبر
گفت زان کیست این ایوان و در

گفت روبه این در و ایوان ماست
پوستین دوزیم و این دکان ماست

هست ما را بهتر از هر خواسته
اندرین دکان، دمی آراسته

ساده و پاکیزه و زیبا و نرم
همچو خز شایان و چون سنجاب گرم

می‌فروشیم این دم پر پشم را
باز کن وقت خریدن، چشم را

گر دم ما را خریداری کنی
همچو ما، یک عمر طراری کنی

گر ز مهر، این دم به بندیمت به دم
راه را هرگز نخواهی کرد گم

گر ز رسم و راه ما آگه شوی
ماکیانی بس کنی، روبه شوی

گر که بربندی در چون و چرا
سودها بینی در این بیع و شری

باید آن دم کژت کندن ز تن
وین دم نیکو بجایش دوختن

ماکیان را این مقال آمد پسند
گفت: بر گو دمت ای روباه چند

گفت باید دید کالا را نخست
ور نه، این بیع و شری ناید درست

گر خریداری، در آی اندر دکان
نرخ، آنگه پرس از بازارگان

ماکیان را آن فریب از راه برد
راست اندر تله روباه برد

کاش میدانست روبه ناشتاست
وان نه دکان است، دکان ریاست

تا دهن بگشود بهر چند و چون
چنگ روباه از گلویش ریخت خون

آن دل فارغ، ز خون آکنده شد
وان سر بی باک، از تن کنده شد

ره ندیده، روی بر راهی نهاد
چشم بسته، پای در چاهی نهاد

هیچ نگرفت و گرفتند آنچه داشت
هم گذشت از کار دم، هم سر گذاشت

بر سر آنست نفس حیله‌ساز
که کند راهی سوی راه تو باز

تا در آن ره، سربپیچاند ترا
وندر آن آتش بسوزاند ترا

اهرمن هرگز نخواهد بست در
تا ترا میافتد از کویش گذر

در جوارت، حرص زان دکان گشود
که تو بر بندی دکان خویش زود

تا شوی بیدار، رفتست آنچه هست
تا بدانی کیستی، رفتی ز دست

با مسافر، دزد چون گردید دوست
زاد و برگ آن مسافر زان اوست

گوهر کان هوی جز سنگ نیست
آب و رنگش جز فریب و رنگ نیست

من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
دو محضر

قاضی کشمر ز محضر، شامگاه
رفت سوی خانه با حالی تباه

هر کجا در دید، بر دیوار زد
بانگ بر دربان و خدمتکار زد

کودکان را راند با سیلی و مشت
گربه را با چوبدستی خست و کشت

خشم هم بر کوزه، هم بر آب کرد
هم قدح، هم کاسه را پرتاب کرد

هر چه کم گفتند، او بسیار گفت
حرفهای سخت و ناهموار گفت

کرد خشم آلوده، سوی زن نگاه
گفت کز دست تو روزم شد سیاه

تو ز سرد و گرم گیتی بی خبر
من گرفتار هزاران شور و شر

تو غنودی، من دویدم روز و شب
کاستم من، تو فزودی، ای عجب

تو شدی دمساز با پیوند و دوست
چرخ، روزی صد ره از من کند پوست

ناگواریها مرا برد از میان
تو غنودی در حریر و پرنیان

تو نشستی تا بیارندت ز در
ما بیاوردیم با خون جگر

هر چه کردم گرد، با وزر و وبال
تو بپای آز کردی پایمال

توشه بستم از حلال و از حرام
هم تو خوردی گاه پخته، گاه خام

تا که چشمت دید همیان زری
کردی از دل، آرزوی زیوری

تا یتیم از یک بمن بخشید نیم
تو خریدی گوهر و در یتیم

کور و عاجز بس در افکندم بچاه
تا که شد هموار از بهر تو راه

از پی یک راست، گفتم صد دروغ
ماست را من بردم و مظلوم دوغ

سنگها انداختم در راه‌ها
اشکها آمیختم با آه‌ها

بدرهٔ زر دیدم و رفتم ز دست
بی تامل روز را گفتم شب است

حق نهفتم، بافتم افسانه‌ها
سوختم با تهمتی کاشانه‌ها

این سخنها بهر تو گفتم تمام
تو چه گفتی؟ آرمیدی صبح و شام

ریختم بهر تو عمری آبرو
تو چه کردی از برای من، بگو

رشوت آوردم، تو مال اندوختی
تیرگی کردم، تو بزم افروختی

تا به مرداری بیالودم دهن
تو حسابی ساختی از بهر من

خدمت محضر ز من ناید دگر
هر که را خواهی، بجای من ببر

بعد ازین نه پیروم، نه پیشوا
چون تو، اندر خانه خواهم کرد جا

چون تو خواهم بود پاک از هر حساب
جز حساب سیرو گشت و خورد و خواب

زن بلطف و خنده گفت اینکار چیست
با در و دیوار، این پیکار چیست

امشب از عقل و خرد بیگانه‌ای
گر نه مستی، بیگمان دیوانه‌ای

کودکان را پای بر سر میزنی
مشت بر طومار و دفتر میزنی

خودپسندیدن، و بال است و گزند
دیگران را کی پسندد، خودپسند

من نمیگویم که کاری داشتم
یا چو تو، بر دوش، باری داشتم

میروم فردا من از خانه برون
تو بر افراز این بساط واژگون

میروم من، یک دو روز اینجا بمان
همچو من، دانستنیها را بدان

عارفان، علم و عمل پیوسته‌اند
دیده‌اند اول، سپس دانسته‌اند

زن چو از خانه سحرگه رخت بست
خانه دیوانخانه شد، قاضی نشست

گاه خط بنوشت و گاه افسانه خواند
ماند، اما بیخبر از خانه ماند

روزی اندر خانه سخت آشوب شد
گفتگوی مشت و سنگ و چوب شد

خادم و طباخ و فراش آمدند
تا توانستند، دربان را زدند

پیش قاضی آن دروغ، این راست گفت
در حقیقت، هر چه هر کس خواست گفت

عیبها گفتند از هم بیشمار
رازهای بسته کردند آشکار

گفت دربان این خسان اهریمنند
مجرمند و بی گنه رامیزنند

باز کردم هر سه را امروز مشت
برگرفتم بار دزدیشان ز پشت

بانگ زد خادم بر او کی خود پرست
قفل مخزن را که دیشب میشکست

کوزهٔ روغن تو میبردی بدوش
یا برای خانه یا بهر فروش

خواجه از آغاز شب در خانه بود
حاجب از بهر که، در را میگشود

دایه آمد گفت طفل شیرخوار
گشته رنجور و نمیگیرد قرار

گفت ناظر، دختر من دیده است
مطبخی کشک و عدس دزدیده است

ناگهان، فراش همیانی گشود
گفت کاین زرها میان هیمه بود

باغبان آمد که دزد، این ناظر است
غائبست از حق، اگر چه حاضر است

زر فزون میگیرد و کم میخرد
آنچه دینار است و درهم، میبرد

میکند از ما به جور و ظلم، پوست
خواجه مهمانست، صاحبخانه اوست

دوش، یک من هیمه را باری نوشت
خوشه‌ای آورد و خرواری نوشت

از کنار در، کنیز آواز داد
بعد ازین، نان را کجا باید نهاد

کودکان نان و عسل را خورده‌اند
سفره‌اش را نیز با خود برده‌اند

دید قاضی، خانه پرشور و شر است
محضر است، اما دگرگون محضر است

کار قاضی جز خط و دفتر نبود
آشنا با این چنین محضر نبود

او چه میدانست آشوب از کجاست
وین کم و افزون، که افزود و که کاست

چون امین نشناخت از دزد و دغل
دفتر خود را نهاد اندر بغل

گفت زین جنگ و جدل، سر خیره گشت
بایدم رفتن، گه محضر گذشت

چون ز جا برخاست، زن در را گشود
گفت دیدی آنچه گفتم راست بود

تو، به محضر داوری کردی هزار
لیک اندر خانه درماندی ز کار

گر چه ترساندی خلایق را بسی
از تو خانه نمیترسد کسی

تو بسی گفتی ز کار خویشتن
من نگفتم هیچ و دیدی کار من

تا تو اندر خانه دیدی گیر و دار
چند روزی ماندی و کردی فرار

من کنم صد شعله در یکدم خموش
گاه دستم، گاه چشمم، گاه گوش

هر که بینی رشته‌ای دارد بدست
هر کجا راهی است، رهپوئیش هست

تو چه میدانی که دزد خانه کیست
زین حکایت حق کدام، افسانه چیست

زن، بدام افکند دزد خانه را
از حقیقت دور کرد افسانه را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
دو همدرد

بلبلی گفت بکنج قفسی
که چنین روز، مرا باور نیست

آخر این فتنه، سیه کاری کیست
گر که کار فلک اخضر نیست

آنچنان سخت ببستند این در
که تو گوئی که قفس را در نیست

قفسم گر زر و سیم است چه فرق
که مرا دیده بسیم و زر نیست

باغبانش ز چه در زندان کرد
بلبل شیفته، یغماگر نیست

همه بر چهرهٔ گل می‌نگرند
نگهی در خور این کیفر نیست

که بسوی چمنم خواهد برد
کس بجز بخت بدم رهبر نیست

دیده بر بام قفس باید دوخت
دگر امروز، گل و عبهر نیست

سوختم اینهمه از محنت و باز
این تن سوخته خاکستر نیست

طوطئی از قفس دیگر گفت
چه توان کرد، ره دیگر نیست

بسکه تلخ است گرفتاری و صبر
دل ما را هوس شکر نیست

چو گل و لاله نخواهد ماندن
سیرگاهی ز قفس خوشتر نیست

دل مفرسای بسودای محال
که اگر دل نبود، دلبر نیست

در و بام قفست زرین است
صید را بهتر ازین زیور نیست

زخم من صحن قفس خونین کرد
همچو من پای تو از خون، تر نیست

تو شکیبا شو و پندار چنان
که بجز برگ گلت بستر نیست

گه بلندی است، زمانی پستی
هر کس ای دوست، بلند اختر نیست

همه فرمان قضا باید برد
نیست یک ذره که فرمانبر نیست

چه هوسها بسر افتاد مرا
که تبه گشت و یکی در سر نیست

چه غم ار بال و پرم ریخته شد
دگرم حاجت بال و پر نیست

چمن ار نیست، قفس خود چمن است
بخیال است، بدیدن گر نیست

چه تفاوت کندت گر یکروز
خون دل هست و گل احمر نیست

چرخ نیلوفریت سایه فکند
اگرت سایه ز نیلوفر نیست
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 11 از 22:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  21  22  پسین » 
شعر و ادبیات

Parvin E'tesami |پروین اعتصامی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA