حقیقت و مجاز بلبلی شیفته میگفت به گلکه جمال تو چراغ چمن استگفت، امروز که زیبا و خوشمرخ من شاهد هر انجمن استچونکه فردا شد و پژمرده شدمکیست آنکس که هواخواه من استبتن، این پیرهن دلکش منچو گه شام بیائی، کفن استحرف امروز چه گوئی، فرداستکه تو را بر گل دیگر وطن استهمه جا بوی خوش و روی نکوستهمه جا سرو و گل و یاسمن استعشق آنست که در دل گنجدسخن است آنکه همی بر دهن استبهر معشوقه بمیرد عاشقکار باید، سخن است این، سخن استمیشناسیم حقیقت ز مجازچون تو، بسیار درین نارون است
خاطر خشنود بطعنه پیش سگی گفت گربه کای مسکینقبیلهٔ تو بسی تیرهروز و ناشادندمیان کوی بخسبی و استخوان خائیبداختری چو تو را، کاشکی نمیزادندبرو به مطبخ شه یا بمخزن دهقانبشهر و قریه، بسی خانهها که آبادندکباب و مرغ و پنیر است و شیر، طعمهٔ منز حیلهام همه کار آگهان بفریادندجفای نان نکشیدست یکتن از ما، لیکگرسنگان شما بیشتر ز هفتادندبگفت، راست نگردد بنای طالع ماچرا که از ازلش پایه، راست ننهادندمرا به پشت سرافکند حکم چرخ، ز خلقشگفت نیست گرم در بروی نگشادندکسی بخانهٔ مردم بمیهمانی رفتکه روز سور، کسی از پیش فرستادندبروزی دگران چون طمع توانم کردمرا ز خوان قضا، قسمت استخوان دادندتو خلق دهر ندانستهای چه بی باکندتو عهدها نشنیدی چه سست بنیادندکسی بلطف، بدرماندگان نظر نکنددرین معامله، دلها ز سنگ و پولادندهزار مرتبه، فقر از توانگری خوشترتوانگران، همه بدنام ظلم و بیدادندنخست رسم و ره ما، درستکاری ماستقبیلهٔ تو، در آئین دزدی استادندبرای پرورش تن، بدام بدنامینیوفتند کسانی که بخرد و رادندپی هوی و هوس، نوع خودپرست شماسحر ببصره و هنگام شب ببغدادندز جور سال و مه ایدوست کس نرست، تماماسیر فتنهٔ دیماه و تیر و مردادندبچهرهها منگر، خاطر شکسته بسی استعروس دهر چو شیرین و خلق فرهادندمن از فتادگی خویش هیچ غم نخورمفتادگان چنین، هیچگه نیفتادنداسیر نفس توئی، همچو ما گرفتارانز بند بندگی حرص و آز، آزادندتو شاد باش و دل آسوده زندگانی کنسگان، به بدسری روزگار معتادند
خوان کرم بر سر راهی، گدائی تیرهروزنالهها میکرد با صد آه و سوزکای خدا، بی خانه و بی روزیمز آتش ادبار، خوش میسوزیمشد پریشانی چو باد و من چو کاهپیش باد، از کاه آسایش مخواهساختم با آنکه عمری سوختمسوختم یک عمر و صبر آموختمآسمان، کس را بدین پستی نکشتچون من از درد تهیدستی نکشتهیچکس مانند من، حیران نشدروز و شب سرگشته بهر نان نشدایستادم در پس درها بسیداد دشنامم کسی و ناکسیرشته را رشتم ولی از هم گسیختبخت را خواندم ولی از من گریختپیش من خوردند مردم نان گرممن همی خون جگر خوردم ز شرمدیدهام رنگی ندید از رخت نوسیر، یک نوبت نخوردم نان جواین ترازو، گر ترازوی خداستاین کژی و نادرستی از کجاستدر زمستانم، تف دل آتش استبرف و باران خوابگاه و پوشش استآبرو بردم، ندیدم از تو رویگم شدم، هرگز نکردی جستجویگفتش اندر گوش دل، رب و دودگر نبودی کاردان، جرم تو بودنیست راه کج، ره حق جلیلکجروان را حق نمیگردد دلیلتو براه من بنه گامی تمامتا منت نزدیک آیم بیست گامگر بنام حق گشائی دفتریجز در اخلاص نشناسی دریگر کنی آئینه ما را نظرعیبهاست سر بسر گردد هنرما ترا بی توشه نفرستادهایمآنچه میبایست دادن، دادهایمدست دادیمت که تا کاری کنیدر همی گر هست، دیناری کنیپای دادیمت که باشی پا بجایوارهانی خویش را از تنگنایچشم دادم تا دلت ایمن کندبر تو راه زندگی، روشن کندبر تن خاکی دمیدم جان پاکخیرگیها دیدم از یک مشت خاکتا تو خاکی را منظم شد نفسای عجب! خود را پرستیدی و بسما کسی را ناشتا نگذاشتیماین بنا از بهر خلق افراشتیمکار ما جز رحمت و احسان نبودهیچگاه این سفره بی مهمان نبوددر نمیبندد بکس، دربان ماکم نمیگردد ز خوردن، نان ماآنکه جان کرده است بی خواهش عطانان کجا دارد دریغ از ناشتااین توانائی که در بازوی تستشاهد بخت است و در پهلوی تستگنجها بخشیدمت، ای ناسپاسکه نگنجد هیچکس را در قیاسآنچه گفتی نیست، یک یک در تو هستگنجها داری و هستی تنگدستعقل و رای و عزم و همت، گنج تستبهترین گنجور، سعی و رنج تستعارفان، چون دولت از ما خواستنددست و بازوی توانا خواستندما نمیگوئیم سائل در مزنچون زدی این در، در دیگر مزنآنکه بر خوان کریمان کرد پشتاز لئیمان بشنود حرف درشتآن درشتی، کیفر خودکامهاستورنه بهر نامجویان، نامهاستهیچ خودبین، از خدا خرسند نیستشاخ بی بر، در خور پیوند نیستزین همه شادی، چراغم خواستیاز کریمان، از چه رو کم خواستینور حق، همواره در جلوهگریستآنکه آگه نیست، از بینش بریستگلبن ما باش و بهر ما برویهم صفا از ما طلب، هم رنگ و بویزارع ما، خوشه را خروار کردهر چه کم کردند، او بسیار کردتا نباشی قطره، دریا چون شویتا نهای گم گشته، پیدا چون شوی
خون دل مرغی بباغ رفت و یکی میوه کند و خوردناگه ز دست چرخ بپایش رسید سنگخونین به لانه آمد و سر زیر پر کشیدغلتید چون کبوتر با باز کرده جنگبگریست مرغ خرد که برخیز و سرخ کنمانند بال خویش، مرا نیز بال و چنگنالید و گفت خون دلست این نه رنگ و زیبصیاد روزگار، بمن عرصه کرد تنگآخر تو هم ز لانه، پی دانه بر پریاز خون پر تو نیز بدینسان کنند رنگدر سبزه گر روی، کندت دست جور پربر بام گر شوی، کندت سنگ فتنه لنگآهسته میوهای بکن از شاخی و برودر باغ و مرغزار، مکن هیچگه درنگمیدان سعی و کار، شمار است بعد ازینما رفتگان نبوت خود تاختیم خنگ
درخت بی بر آن قصه شنیدید که در باغ، یکی روزاز جور تبر، زار بنالید سپیدارکز من نه دگر بیخ و بنی ماند و نه شاخیاز تیشهٔ هیزم شکن و ارهٔ نجاراین با که توان گفت که در عین بلندیدست قدرم کرد بناگاه نگونسارگفتش تبر آهسته که جرم تو همین بسکاین موسم حاصل بود و نیست ترا بارتا شام نیفتاد صدای تبر از گوششد توده در آن باغ، سحر هیمهٔ بسیاردهقان چو تنور خود ازین هیمه برافروختبگریست سپیدار و چنین گفت دگر بارآوخ که شدم هیزم و آتشگر گیتیاندام مرا سوخت چنین ز آتش ادبارهر شاخهام افتاد در آخر به تنوریزین جامه نه یک پود بجا ماند و نه یک تارچون ریشهٔ من کنده شد از باغ و بخشکیددر صفحهٔ ایام، نه گل باد و نه گلزاراز سوختن خویش همی زارم و گریمآن را که بسوزند، چو من گریه کند زارکو دولت و فیروزی و آسایش و آرامکو دعوی دیروزی و آن پایه و مقدارخندید برو شعله که از دست که نالیناچیزی تو کرد بدینگونه تو را خوارآن شاخ که سر بر کشد و میوه نیاردفرجام بجز سوختنش نیست سزاوارجز دانش و حکمت نبود میوهٔ انسانای میوه فروش هنر، این دکه و بازاراز گفتهٔ ناکردهٔ بیهوده چه حاصلکردار نکو کن، که نه سودیست ز گفتارآسان گذرد گر شب و روز و مه و سالتروز عمل و مزد، بود کار تو دشواراز روز نخستین اگرت سنگ گران بوددور فلکت پست نمیکرد و سبکسارامروز، سرافرازی دی را هنری نیستمیباید از امسال سخن راند، نه از پار
دزد خانه حکایت کرد سرهنگی به کسریکه دشمن را ز پشت قلعه راندیمفراریهای چابک را گرفتیمگرفتاران مسکین را رهاندیمبه خون کشتگان، شمشیر شستیمبر آتشهای کین، آبی فشاندیمز پای مادران کندیم خلخالسرشک از دیدهٔ طفلان چکاندیمز جام فتنه، هر تلخی چشیدیمهمان شربت به بدخواهان چشاندیمبگفت این خصم را راندیم، امایکی زو کینه جوتر، پیش خواندیمکجا با دزد بیرونی درافتیمچو دزد خانه را بالا نشاندیمازین دشمن در افکندن چه حاصلچو عمری با عدوی نفس ماندیمز غفلت، زیر بار عجب رفتیمز جهل، این بار را با خود کشاندیمنداده ابره را از آستر فرققبای زندگانی را دراندیمدرین دفتر، بهر رمزی رسیدیمنوشتیم و به اهریمن رساندیمدویدیم استخوانی را ز دنبالسگ پندار را از پی دواندیمفسون دیو را از دل نهفتیمبرای گرگ، آهو پروراندیمپلنگی جای کرد اندر چراگاههمانجا گلهٔ خود را چراندیمندانستیم فرصت را بدل نیستز دام، این مرغ وحشی را پراندیم
دزد و قاضی برد دزدی را سوی قاضی عسسخلق بسیاری روان از پیش و پسگفت قاضی کاین خطاکاری چه بوددزد گفت از مردم آزاری چه سودگفت، بدکردار را بد کیفر استگفت، بدکار از منافق بهتر استگفت، هان بر گوی شغل خویشتنگفت، هستم همچو قاضی راهزنگفت، آن زرها که بردستی کجاستگفت، در همیان تلبیس شماستگفت، آن لعل بدخشانی چه شدگفت، میدانیم و میدانی چه شدگفت، پیش کیست آن روشن نگینگفت، بیرون آر دست از آستیندزدی پنهان و پیدا، کار تستمال دزدی، جمله در انبار تستتو قلم بر حکم داور میبریمن ز دیوار و تو از در میبریحد بگردن داری و حد میزنیگر یکی باید زدن، صد میزنیمیزنم گر من ره خلق، ای رفیقدر ره شرعی تو قطاع الطریقمیبرم من جامهٔ درویش عورتو ربا و رشوه میگیری بزوردست من بستی برای یک گلیمخود گرفتی خانه از دست یتیممن ربودم موزه و طشت و نمدتو سیهدل مدرک و حکم و سنددزد جاهل، گر یکی ابریق برددزد عارف، دفتر تحقیق برددیدههای عقل، گر بینا شوندخود فروشان زودتر رسوا شونددزد زر بستند و دزد دین رهیدشحنه ما را دید و قاضی را ندیدمن براه خود ندیدم چاه راتو بدیدی، کج نکردی راه رامیزدی خود، پشت پا بر راستیراستی از دیگران میخواستیدیگر ای گندم نمای جو فروشبا ردای عجب، عیب خود مپوشچیرهدستان میربایند آنچه هستمیبرند آنگه ز دزد کاه، دستدر دل ما حرص، آلایش فزودنیت پاکان چرا آلوده بوددزد اگر شب، گرم یغما کردنستدزدی حکام، روز روشن استحاجت ار ما را ز راه راست برددیو، قاضی را بهرجا خواست برد
دکان ریا اینچنین خواندم که روزی روبهیپایبند تله گشت اندر رهیحیلهٔ روباهیش از یاد رفتخانهٔ تزویر را بنیاد رفتگر چه زائین سپهر آگاه بودهر چه بود، آن شیر و این روباه بودتیره روزش کرد، چرخ نیل فامتا شود روشن که شاگردیست خامبا همه تردستی، از پای اوفتاددل به رنج و تن به بدبختی نهادگر چه در نیرنگ سازی داشت دستبند نیرنگ قضایش دست بستحرص، با رسوائیش همراه کردتیغ ذلت، ناخنش کوتاه کردبود روز کار و یارائی نداشتبود وقت رفتن و پائی نداشتآهنی سنگین، دمش را کنده بودمرگ را میدید، اما زنده بودمیفشردی اشکم ناهار رامیگزیدی حلقه و مسمار رادام تادیب است، دام روزگارهر که شد صیاد، آخر شد شکارما کیانها کشته بود این روبهکزان سبب شد صید روباه فلکخیرگیها کرده بود این خودپسندخیرگی را چاره زندانست و بندماکیانی ساده از ده دور گشتبر سر آن تله و روبه گذشتاز بلای دام و زندان بی خبرگفت زان کیست این ایوان و درگفت روبه این در و ایوان ماستپوستین دوزیم و این دکان ماستهست ما را بهتر از هر خواستهاندرین دکان، دمی آراستهساده و پاکیزه و زیبا و نرمهمچو خز شایان و چون سنجاب گرممیفروشیم این دم پر پشم راباز کن وقت خریدن، چشم راگر دم ما را خریداری کنیهمچو ما، یک عمر طراری کنیگر ز مهر، این دم به بندیمت به دمراه را هرگز نخواهی کرد گمگر ز رسم و راه ما آگه شویماکیانی بس کنی، روبه شویگر که بربندی در چون و چراسودها بینی در این بیع و شریباید آن دم کژت کندن ز تنوین دم نیکو بجایش دوختنماکیان را این مقال آمد پسندگفت: بر گو دمت ای روباه چندگفت باید دید کالا را نخستور نه، این بیع و شری ناید درستگر خریداری، در آی اندر دکاننرخ، آنگه پرس از بازارگانماکیان را آن فریب از راه بردراست اندر تله روباه بردکاش میدانست روبه ناشتاستوان نه دکان است، دکان ریاستتا دهن بگشود بهر چند و چونچنگ روباه از گلویش ریخت خونآن دل فارغ، ز خون آکنده شدوان سر بی باک، از تن کنده شدره ندیده، روی بر راهی نهادچشم بسته، پای در چاهی نهادهیچ نگرفت و گرفتند آنچه داشتهم گذشت از کار دم، هم سر گذاشتبر سر آنست نفس حیلهسازکه کند راهی سوی راه تو بازتا در آن ره، سربپیچاند تراوندر آن آتش بسوزاند ترااهرمن هرگز نخواهد بست درتا ترا میافتد از کویش گذردر جوارت، حرص زان دکان گشودکه تو بر بندی دکان خویش زودتا شوی بیدار، رفتست آنچه هستتا بدانی کیستی، رفتی ز دستبا مسافر، دزد چون گردید دوستزاد و برگ آن مسافر زان اوستگوهر کان هوی جز سنگ نیستآب و رنگش جز فریب و رنگ نیست
دو محضر قاضی کشمر ز محضر، شامگاهرفت سوی خانه با حالی تباههر کجا در دید، بر دیوار زدبانگ بر دربان و خدمتکار زدکودکان را راند با سیلی و مشتگربه را با چوبدستی خست و کشتخشم هم بر کوزه، هم بر آب کردهم قدح، هم کاسه را پرتاب کردهر چه کم گفتند، او بسیار گفتحرفهای سخت و ناهموار گفتکرد خشم آلوده، سوی زن نگاهگفت کز دست تو روزم شد سیاهتو ز سرد و گرم گیتی بی خبرمن گرفتار هزاران شور و شرتو غنودی، من دویدم روز و شبکاستم من، تو فزودی، ای عجبتو شدی دمساز با پیوند و دوستچرخ، روزی صد ره از من کند پوستناگواریها مرا برد از میانتو غنودی در حریر و پرنیانتو نشستی تا بیارندت ز درما بیاوردیم با خون جگرهر چه کردم گرد، با وزر و وبالتو بپای آز کردی پایمالتوشه بستم از حلال و از حرامهم تو خوردی گاه پخته، گاه خامتا که چشمت دید همیان زریکردی از دل، آرزوی زیوریتا یتیم از یک بمن بخشید نیمتو خریدی گوهر و در یتیمکور و عاجز بس در افکندم بچاهتا که شد هموار از بهر تو راهاز پی یک راست، گفتم صد دروغماست را من بردم و مظلوم دوغسنگها انداختم در راههااشکها آمیختم با آههابدرهٔ زر دیدم و رفتم ز دستبی تامل روز را گفتم شب استحق نهفتم، بافتم افسانههاسوختم با تهمتی کاشانههااین سخنها بهر تو گفتم تمامتو چه گفتی؟ آرمیدی صبح و شامریختم بهر تو عمری آبروتو چه کردی از برای من، بگورشوت آوردم، تو مال اندوختیتیرگی کردم، تو بزم افروختیتا به مرداری بیالودم دهنتو حسابی ساختی از بهر منخدمت محضر ز من ناید دگرهر که را خواهی، بجای من ببربعد ازین نه پیروم، نه پیشواچون تو، اندر خانه خواهم کرد جاچون تو خواهم بود پاک از هر حسابجز حساب سیرو گشت و خورد و خوابزن بلطف و خنده گفت اینکار چیستبا در و دیوار، این پیکار چیستامشب از عقل و خرد بیگانهایگر نه مستی، بیگمان دیوانهایکودکان را پای بر سر میزنیمشت بر طومار و دفتر میزنیخودپسندیدن، و بال است و گزنددیگران را کی پسندد، خودپسندمن نمیگویم که کاری داشتمیا چو تو، بر دوش، باری داشتممیروم فردا من از خانه برونتو بر افراز این بساط واژگونمیروم من، یک دو روز اینجا بمانهمچو من، دانستنیها را بدانعارفان، علم و عمل پیوستهانددیدهاند اول، سپس دانستهاندزن چو از خانه سحرگه رخت بستخانه دیوانخانه شد، قاضی نشستگاه خط بنوشت و گاه افسانه خواندماند، اما بیخبر از خانه ماندروزی اندر خانه سخت آشوب شدگفتگوی مشت و سنگ و چوب شدخادم و طباخ و فراش آمدندتا توانستند، دربان را زدندپیش قاضی آن دروغ، این راست گفتدر حقیقت، هر چه هر کس خواست گفتعیبها گفتند از هم بیشماررازهای بسته کردند آشکارگفت دربان این خسان اهریمنندمجرمند و بی گنه رامیزنندباز کردم هر سه را امروز مشتبرگرفتم بار دزدیشان ز پشتبانگ زد خادم بر او کی خود پرستقفل مخزن را که دیشب میشکستکوزهٔ روغن تو میبردی بدوشیا برای خانه یا بهر فروشخواجه از آغاز شب در خانه بودحاجب از بهر که، در را میگشوددایه آمد گفت طفل شیرخوارگشته رنجور و نمیگیرد قرارگفت ناظر، دختر من دیده استمطبخی کشک و عدس دزدیده استناگهان، فراش همیانی گشودگفت کاین زرها میان هیمه بودباغبان آمد که دزد، این ناظر استغائبست از حق، اگر چه حاضر استزر فزون میگیرد و کم میخردآنچه دینار است و درهم، میبردمیکند از ما به جور و ظلم، پوستخواجه مهمانست، صاحبخانه اوستدوش، یک من هیمه را باری نوشتخوشهای آورد و خرواری نوشتاز کنار در، کنیز آواز دادبعد ازین، نان را کجا باید نهادکودکان نان و عسل را خوردهاندسفرهاش را نیز با خود بردهانددید قاضی، خانه پرشور و شر استمحضر است، اما دگرگون محضر استکار قاضی جز خط و دفتر نبودآشنا با این چنین محضر نبوداو چه میدانست آشوب از کجاستوین کم و افزون، که افزود و که کاستچون امین نشناخت از دزد و دغلدفتر خود را نهاد اندر بغلگفت زین جنگ و جدل، سر خیره گشتبایدم رفتن، گه محضر گذشتچون ز جا برخاست، زن در را گشودگفت دیدی آنچه گفتم راست بودتو، به محضر داوری کردی هزارلیک اندر خانه درماندی ز کارگر چه ترساندی خلایق را بسیاز تو خانه نمیترسد کسیتو بسی گفتی ز کار خویشتنمن نگفتم هیچ و دیدی کار منتا تو اندر خانه دیدی گیر و دارچند روزی ماندی و کردی فرارمن کنم صد شعله در یکدم خموشگاه دستم، گاه چشمم، گاه گوشهر که بینی رشتهای دارد بدستهر کجا راهی است، رهپوئیش هستتو چه میدانی که دزد خانه کیستزین حکایت حق کدام، افسانه چیستزن، بدام افکند دزد خانه رااز حقیقت دور کرد افسانه را
دو همدرد بلبلی گفت بکنج قفسیکه چنین روز، مرا باور نیستآخر این فتنه، سیه کاری کیستگر که کار فلک اخضر نیستآنچنان سخت ببستند این درکه تو گوئی که قفس را در نیستقفسم گر زر و سیم است چه فرقکه مرا دیده بسیم و زر نیستباغبانش ز چه در زندان کردبلبل شیفته، یغماگر نیستهمه بر چهرهٔ گل مینگرندنگهی در خور این کیفر نیستکه بسوی چمنم خواهد بردکس بجز بخت بدم رهبر نیستدیده بر بام قفس باید دوختدگر امروز، گل و عبهر نیستسوختم اینهمه از محنت و بازاین تن سوخته خاکستر نیستطوطئی از قفس دیگر گفتچه توان کرد، ره دیگر نیستبسکه تلخ است گرفتاری و صبردل ما را هوس شکر نیستچو گل و لاله نخواهد ماندنسیرگاهی ز قفس خوشتر نیستدل مفرسای بسودای محالکه اگر دل نبود، دلبر نیستدر و بام قفست زرین استصید را بهتر ازین زیور نیستزخم من صحن قفس خونین کردهمچو من پای تو از خون، تر نیستتو شکیبا شو و پندار چنانکه بجز برگ گلت بستر نیستگه بلندی است، زمانی پستیهر کس ای دوست، بلند اختر نیستهمه فرمان قضا باید بردنیست یک ذره که فرمانبر نیستچه هوسها بسر افتاد مراکه تبه گشت و یکی در سر نیستچه غم ار بال و پرم ریخته شددگرم حاجت بال و پر نیستچمن ار نیست، قفس خود چمن استبخیال است، بدیدن گر نیستچه تفاوت کندت گر یکروزخون دل هست و گل احمر نیستچرخ نیلوفریت سایه فکنداگرت سایه ز نیلوفر نیست