انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 12 از 22:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  21  22  پسین »

Parvin E'tesami |پروین اعتصامی


زن

 
دو همراز

در آبگیر، سحرگاه بط بماهی گفت
که روز گشت و شنا کردن و جهیدن نیست

بساط حلقه و دامست یکسر این صحرا
چنین بساط، دگر جای آرمیدن نیست

ترا همیشه ازین نکته با خبر کردم
ولیک، گوش ترا طاقت شنیدن نیست

هزار مرتبه گفتم که خانهٔ صیاد
مکان ایمنی و خانه برگزیدن نیست

من از میان بروم، چون خطر شود نزدیک
تو چون کنی، که ترا قدرت پریدن نیست

هزار چشمهٔ روشن، هزار برکهٔ پاک
بهای یک رگ و یکقطره خون چکیدن نیست

بگفت منزل مقصود آنچنان دور است
که فکر کوته ما را بدان رسیدن نیست

هزار رشته، برین کارگاه می‌پیچند
ولی چه سود، که هر دیده بهر دیدن نیست

ز خرمن فلک، ایدوست خوشه‌ای نبری
که غنچه و گل این باغ، بهر چیدن نیست

اگر ز آب گریزی، بخشکیت بزنند
ازین حصار، کسی را ره رهیدن نیست

به پرتگاه قضا، مرکب هوی و هوس
سبک مران که مجال عنان کشیدن نیست

بپای گلبن زیبای هستی، این همه خار
برای چیست، اگر از پی خلیدن نیست

چنان نهفته و آهسته می‌نهند این دام
که هیچ فرصت ترسیدن و رمیدن نیست

سموم فتنه، چو باد سحرگهی نسوزد
بجز نشان خرابی، در آن وزیدن نیست

چو من بخاک تپیدم، تو سوختی بشرار
دگر حدیث شنا کردن و چمیدن نیست

براه گرگ حوادث، شبان بخواب رود
چو خفت، گله چه داند گه چریدن نیست

برید و دوخت قبای من و تو درزی چرخ
ز هم شکافتن و طرح نو بریدن نیست

متاع حادثه، روزی بقهر بفروشند
چه غم خورند که ما را سر خریدن نیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
دیدن و نادیدن

شبی بمردمک چشم، طعنه زد مژگان
که چند بی سبب از بهر خلق کوشیدن

همیشه بار جفا بردن و نیاسودن
همیشه رنج طلب کردن و نرنجیدن

ز نیک و زشت و گل و خار و مردم و حیوان
تمام دیدن و از خویش هیچ نادیدن

چو کارگر شده‌ای، مزد سعی و رنج تو چیست
بوقت کار، ضروری است کار سنجیدن

ز بزم تیرهٔ خود، روشنی دریغ مدار
که روشنست ازین بزم، رخت برچیدن

جواب داد که آئین کاردانان نیست
بخواب جهل فزودن، ز کار کاهیدن

کنایتی است درین رنج روز خسته شدن
اشارتی است درین کار شب نخوابیدن

مرا حدیثی هوی و هوس مکن تعلیم
هنروران نپسندند خود پسندیدن

نگاهبانی ملک تن است پیشهٔ چشم
چنانکه رسم و ره پاست ره نوردیدن

اگر پی هوس و آز خویش میگشتم
کنون نبود مرا دیده، جای گردیدن

بپای خویش نیفکنده روشنی هرگز
اگر چه کار چراغ است نور بخشیدن

نه آگهیست، ز حکم قضا شدن دلتنگ
نه مردمی است، ز دست زمانه نالیدن

مگو چرا مژه گشتم من و تو مردم چشم
ازین حدیث، کس آگه نشد بپرسیدن

هزار مسئله در دفتر حقیقت بود
ولی دریغ، که دشوار بود فهمیدن

ز دل تپیدن و از دیده روشنی خواهند
ز خون دویدن و از اشک چشم، غلتیدن

ز کوه و کاه گرانسنگی و سبکباری
ز خاک صبر و تواضع، ز باد رقصیدن

سپهر، مردم چشمم نهاد نام از آن
که بود خصلتم، از خویش چشم پوشیدن

هزار قرن ندیدن ز روشنی اثری
هزار مرتبه بهتر ز خویشتن دیدن

هوای نفس چو دیویست تیره دل، پروین
بتر ز دیو پرستی است، خودپرستیدن
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
دیده و دل

شکایت کرد روزی دیده با دل
که کار من شد از جور تو مشکل

ترا دادست دست شوق بر باد
مرا کندست سیل اشک، بنیاد

ترا گردید جای آتش، مرا آب
تو زاسایش بری گشتی، من از خواب

ز بس کاندیشه‌های خام کردی
مرا و خویش را بدنام کردی

از آنروزی که گردیدی تو مفتون
مرا آرامگه شد چشمهٔ خون

تو اندر کشور تن، پادشاهی
زوال دولت خود، چندخواهی

چرا باید چنین خودکام بودن
اسیر دانهٔ هر دام بودن

شدن همصحبت دیوانه‌ای چند
حقیقت جستن از افسانه‌ای چند

ز بحر عشق، موج فتنه پیداست
هر آنکودم ز جانان زد، ز جان کاست

بگفت ایدوست، تیر طعنه تا چند
من از دست تو افتادم درین بند

تو رفتی و مرا همراه بردی
به زندانخانهٔ عشقم سپردی

مرا کار تو کرد آلوده دامن
تو اول دیدی، آنگه خواستم من

بدست جور کندی پایه‌ای را
در آتش سوختی همسایه‌ای را

مرا در کودکی شوق دگر بود
خیالم زین حوادث بی خبر بود

نه میخوردم غم ننگی و نامی
نه بودم بستهٔ بندی و دامی

نه میپرسیدم از هجر و وصالی
نه آگه بودم از نقص و کمالی

ترا تا آسمان، صاحب نظر کرد
مرا مفتون و مست و بی خبر کرد

شما را قصه دیگرگون نوشتند
حساب کار ما، با خون نوشتند

ز عشق و وصل و هجر و عهد و پیوند
تو حرفی خواندی و من دفتری چند

هر آن گوهر که مژگان تو میسفت
نهان با من، هزاران قصه میگفت

مرا سرمایه بردند و ترا سود
ترا کردند خاکستر، مرا دود

بساط من سیه، شام تو دیجور
مرا نیرو تبه گشت و تو را نور

تو، وارون بخت و حال من دگرگون
ترا روزی سرشک آمد، مرا خون

تو از دیروز گوئی، من از امروز
تو استادی درین ره، من نوآموز

تو گفتی راه عشق از فتنه پاکست
چو دیدم، پرتگاهی خوفناکست

ترا کرد آرزوی وصل، خرسند
مرا هجران گسست از هم، رگ و بند

مرا شمشیر زد گیتی، ترا مشت
ترا رنجور کرد، اما مرا کشت

اگر سنگی ز کوی دلبر آمد
ترا بر پای و ما را بر سر آمد

بتی، گر تیر ز ابروی کمان زد
ترا بر جامه و ما را بجان زد

ترا یک سوز و ما را سوختنهاست
ترا یک نکته و ما را سخنهاست

تو بوسی آستین، ما آستان را
تو بینی ملک تن، ما ملک جان را

ترا فرسود گر روز سیاهی
مرا سوزاند عالم سوز آهی

من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
دیوانه و زنجیر

گفت با زنجیر، در زندان شبی دیوانه‌ای
عاقلان پیداست، کز دیوانگان ترسیده‌اند

من بدین زنجیر ارزیدم که بستندم بپای
کاش میپرسید کس، کایشان بچند ارزیده‌اند

دوش سنگی چند پنهان کردم اندر آستین
ای عجب! آن سنگها را هم ز من دزدیده‌اند

سنگ میدزدند از دیوانه با این عقل و رای
مبحث فهمیدنیها را چنین فهمیده‌اند

عاقلان با این کیاست، عقل دوراندیش را
در ترازوی چو من دیوانه‌ای سنجیده‌اند

از برای دیدن من، بارها گشتند جمع
عاقلند آری، چو من دیوانه کمتر دیده‌اند

جمله را دیوانه نامیدم، چو بگشودند در
گر بدست، ایشان بدین نامم چرا نامیده‌اند

کرده‌اند از بیهشی بر خواندن من خنده‌ها
خویشتن در هر مکان و هر گذر رقصیده‌اند

من یکی آئینه‌ام کاندر من این دیوانگان
خویشتن را دیده و بر خویشتن خندیده‌اند

آب صاف از جوی نوشیدم، مرا خواندند پست
گر چه خود، خون یتیم و پیرزن نوشیده‌اند

خالی از عقلند، سرهائی که سنگ ما شکست
این گناه از سنگ بود، از من چرا رنجیده‌اند

به که از من باز بستانند و زحمت کم کنند
غیر ازین زنجیر، گر چیزی بمن بخشیده‌اند

سنگ در دامن نهندم تا در اندازم بخلق
ریسمان خویش را با دست من تابیده‌اند

هیچ پرسش را نخواهم گفت زینساعت جواب
زانکه از من خیره و بیهوده، بس پرسیده‌اند

چوب دستی را نهفتم دوش زیر بوریا
از سحر تا شامگاهان، از پیش گردیده‌اند

ما نمیپوشیم عیب خویش، اما دیگران
عیبها دارند و از ما جمله را پوشیده‌اند

ننگها دیدیم اندر دفتر و طومارشان
دفتر و طومار ما را، زان سبب پیچیده‌اند

ما سبکساریم، از لغزیدن ما چاره نیست
عاقلان با این گرانسنگی، چرا لغزیده‌اند
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
ذره

شنیده‌اید که روزی بچشمهٔ خورشید
برفت ذره بشوقی فزون بمهمانی

نرفته نیمرهی، باد سرنگونش کرد
سبک قدم نشده، دید بس گرانجانی

گهی، رونده سحابی گرفت چهرهٔ مهر
گهی، هوا چو یم عشق گشت طوفانی

هزار قطرهٔ باران چکید بر رویش
جفا کشید بس، از رعد و برق نیسانی

هزار گونه بلندی، هزار پستی دید
که تا رسید به آن بزمگاه نورانی

نمود دیر زمانی به آفتاب نگاه
ملول گشت سرانجام زان هوسرانی

سپهر دید و بلندی و پرتو و پاکی
بدوخت دیدهٔ خودبین، ز فرط حیرانی

سئوال کرد ز خورشید کاین چه روشنی است
در این فضا، که ترا میکند نگهبانی

بذره گفت فروزنده مهر، کاین رمزیست
برون ز عالم تدبیر و فکر امکانی

بتخت و تاج سلیمان، چکار مورچه را
بس است ایمنی کشور سلیمانی

من از گذشتن ابری ضعیف، تیره شوم
تو از وزیدن بادی، ز کار درمانی

نه مقصد است، که گردد عیان ز نیمهٔ راه
نه مشکل است، که آسان شود بسانی

هزار سال اگر علم و حکمت آموزی
هزار قرن اگر درس معرفت خوانی

بپوئی ار همهٔ راههای تیره و تار
بدانی ار همهٔ رازهای پنهانی

اگر بعقل و هنر، همسر فلاطونی
وگر بدانش و فضل، اوستاد لقمانی

بسمان حقیقت، بهیچ پر نپری
به خلوت احدیت، رسید نتوانی

در آنزمان که رسی عاقبت بحد کمال
چو نیک در نگری در کمال نقصانی

گشود گوهری عقل گر چه بس کانها
نیافت هیچگه این پاک گوهر کانی

ده جهان اگر ایدوست دهخدای نداشت
که مینمود تحمل به رنج دهقانی

بلند خیز مشو، زانکه حاصلی نبری
بخز فتادن و درماندن و پشیمانی

بکوی شوق، گذاری نمیکنی، پروین
چو ذره نیز ره و رسم را نمیدانی
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
ذره و خفاش

در آنساعت که چشم روز میخفت
شنیدم ذره با خفاش میگفت

که ای تاریک رای، این گمرهی چیست
چرا با آفتابت الفتی نیست

اگر ماهیم و گر روشن سهیلیم
تمام، این شمع هستی را طفیلیم

اگر گل رست و گر یاقوت شد سنگ
یکی رونق گرفت از خور، یکی رنگ

چرا باید چنین افسرده بودن
بصبح زندگانی مرده بودن

ببینی، گر برون آئی یکی روز
تجلیهای مهر عالم افروز

فروغ آفتاب صبحگاهی
فرو شوید ز رخسارت سیاهی

نباید ترک عقل و رای گفتن
بشب گشتن، بگاه روز خفتن

بباید دلبری زیبا گزیدن
درو دیدن، جهان یکسر ندیدن

براه عشق، کردن جست و خیزی
بشوق وصل، صلحی یا ستیزی

ز یک نم اوفتادن، غرق گشتن
ز بادی جستن، از دریا گذشتن

مرا همواره با خور گفتگوهاست
بدین خردی دلم را آرزوهاست

چو روشن شد رهم زان چهر رخشان
چه غم گر موج بینم یا که طوفان

ترا گر نیز میل تابناکی است
نظر چون من بپوش از هر چه خاکیست

چه سود از انزوا و ظلمت، ایدوست
بلندی خواه را، پستی نه نیکوست

بگفت آخر حدیث چشمهٔ نور
چه میگوئی به پیش مردم کور

مرا چشمیست بس تاریک و نمناک
چه خواهم دیدن از خورشید و افلاک

از آن روزم که موش کور شد نام
سیه روزیم، روزی کرد ایام

ترا آنانکه نزد خویش خواندند
مرا بستند چشم، آنگاه راندند

تو از افلاک میگوئی، من از خاک
مرا آلوده کردند و ترا پاک

ز خط شوق، ما را دور کردند
شما را همنشین نور کردند

از آن رو، تیرگی را دوستارم
که چشم روشنی دیدن ندارم

خیال من بود خوردی و خوابی
چه غم گر نیست یا هست آفتابی

ترا افروزد آن چهر فروزان
مرا هم دم زند بر دیده پیکان

چو خور شد دشمن آزادی من
رخ دشمن چه تاریک و چه روشن

شوم گر با خیالش نیز توام
نهم زاندیشه، چشم خویش بر هم

مرا عمری بتاریکی پریدن
به از یک لحظه روی مهر دیدن

شنیدم بیشمارش رنگ و تاب است
ولی من موش کور، او آفتاب است

تو خود روشندل و صاحبنظر باش
چه سود از پند، نابیناست خفاش
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
راه دل

ای که عمریست راه پیمائی
بسوی دیده هم ز دل راهی است

لیک آنگونه ره که قافله‌اش
ساعتی اشکی و دمی آهی است

منزلش آرزوئی و شوقی است
جرسش نالهٔ شبانگاهی است

ای که هر درگهیت سجده گهست
در دل پاک نیز درگاهی است

از پی کاروان آز مرو
که درین ره، بهر قدم چاهی است

سالها رفتی و ندانستی
کانکه راهت نمود، گمراهی است

قصهٔ تلخیش دراز مکن
زندگی، روزگار کوتاهی است

بد و نیک من و تو می‌سنجند
گر که کوهی و گر پر کاهی است

عمر، دهقان شد و قضا غربال
نرخ ما، نرخ گندم و کاهی است

تو عسس باش و دزد خود بشناس
که جهان، هر طرف کمینگاهی است

ماکیان وجود را چه امان
تا که مانند چرخ، روباهی است

چه عجب، گر که سود خود خواهد
همچو ما، نفس نیز خودخواهی است

به رهش هیچ شحنه راه نیافت
دزد ایام، دزد آگاهی است

با شب و روز، عمر میگذرد
چه تفاوت که سال یا ماهی است

بمراد کسی زمانه نگشت
گاهی رفقی و گاه اکراهی است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
رفوی وقت

گفت سوزن با رفوگر وقت شام
شب شد و آخر نشد کارت تمام

روز و شب، بیهوده سوزن میزنی
هر دمی، صد زخم بر من میزنی

من ز خون، رنگین شدم در مشت تو
بسکه خون میریزد از انگشت تو

زینهمه نخهای کوتاه و بلند
گه شدم سرگشته، گاهی پایبند

گه زبون گردیدم و گه ناتوان
گه شکستم، گه خمیدم چون کمان

چون فتادم یا فروماندم ز کار
تو همی راندی به پیشم با فشار

میبری هر جا که میخواهی مرا
میفزائی کار و میکاهی مرا

من بسر، این راه پیمودم همی
خون دل خوردم، نیاسودم دمی

گاهم انگشتانه میکوبد بسر
گاه رویم میکشد، گاه آستر

گر تو زاسایش بری گشتی و دور
بهر من، آسایشی باشد ضرور

گفت در پاسخ رفوگر کای رفیق
نیست هر رهپوی، از اهل طریق

زین جهان و زین فساد و ریو و رنگ
تو چه خواهی دید با این چشم تنگ

روز می‌بینی تو و من روزگار
کار می‌بینی تو و من عیب کار

تو چه میدانی چه پیش آرد قضا
من هدف بودم قضا را سالها

ناله تو از نخ و ابریشم است
من خبردارم که هستی یکدم است

تو چه میدانی چها بر من رسید
موی من شد زین سیهکاری سفید

سوزنی، برتر ز سوزن نیستی
آگهی از جامه، از تن نیستی

من نهان را بینم و تو آشکار
تو یکی میدانی، اما من هزار

من درینجا هر چه سوزن میزنم
سوزنی بر چشم روشن می‌زنم

من چو گردم خسته، فرصت بگذرد
چون گذشت، آنگه که بازش آورد

چونکه تن فرسودنی و بینواست
گر هم از کارش بفرسائی، رواست

چون دل شوریده روزی خون شود
به کاز آن خون، چهره‌ای گلگون شود

دیده را چون عاقبت نادیدن است
به که نیکو بنگرد تا روشن است

از چه وامانم، چو فرصت رفتنی است
چون نگویم، کاین حکایت گفتنی است

خرقه‌ها با سوزنی کردم رفو
سوزنی کن خرقهٔ دل دوخت کو

خون دگر شد، خون دل خوردن دگر
تو ندیدی پارگیهای جگر

پارهٔ هر جامه را سوزن بدوخت
سوزنی صد رنگ پیراهن بدوخت

پارهٔ جان در رگ و بند است و پی
سوزنش کی چاره خواهد کرد، کی

سوزنی باید که در دل نشکند
جای جامه، بخیه اندر جان زند

جهد را بسیار کن، عمر اندکی است
کار را نیکو گزین، فرصت یکی است

کاردانان چون رفو آموختند
پاره‌های وقت بر هم دوختند

عمر را باید رفو با کار کرد
وقت کم را با هنر، بسیار کرد

کار را از وقت، چون کردی جدا
این یکی گردد تباه، آن یک هبا

گر چه اندر دیده و دل نور نیست
تا نفس باقی است، تن معذور نیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
رنج نخست

خلید خار درشتی بپای طفلی خرد
بهم برآمد و از پویه باز ماند و گریست

بگفت مادرش این رنج اولین قدم است
ز خار حادثه، تیه وجود خالی نیست

هنوز نیک و بد زندگی بدفتر عمر
نخوانده‌ای و بچشم تو راه و چاه، یکیست

ز پای، چون تو در افتاده‌اند بس طفلان
نیوفتاده درین سنگلاخ عبرت، کیست

ندیده زحمت رفتار، ره نیاموزی
خطا نکرده، صواب و خطا چه دانی چیست

دلی که سخت ز هر غم تپید، شاد نماند
کسیکه زود دل آزرده گشت دیر نزیست

ز عهد کودکی، آمادهٔ بزرگی شو
حجاب ضعف چو از هم گسست، عزم قویست

بچشم آنکه درین دشت، چشم روشن بست
تفاوتی نکند، گر ده است چه، یا بیست

چو زخم کارگر آمد، چه سر، چه سینه، چه پای
چو سال عمر تبه شد، چه یک، چه صد، چه دویست

هزار کوه گرت سد ره شوند، برو
هزار ره گرت از پا در افکنند، بایست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
روباه نفس

ز قلعه، ماکیانی شد به دیوار
بناگه روبهی کردش گرفتار

ز چشمش برد، وحشت روشنائی
بزد بال و پر، از بی دست و پائی

ز روز نیکبختی یادها کرد
در آن درماندگی، فریادها کرد

فضای خانه و باغش هوس بود
چه حاصل، خانه دور از دسترس بود

بیاد آورد زان اقلیم ایمن
ز کاه و خوابگاه و آب و ارزن

نهان با خویشتن بس گفتگو کرد
در آن یکدم، هزاران آرزو کرد

گه تدبیر، احوالی زبون داشت
بجای دل، ببر یکقطره خون داشت

بیاد آورد زان آزاد گشتن
ز صحرا جانب ده بازگشتن

نمودن رهروان خرد را راه
ز هر بیراهه و ره بودن آگاه

ز دنبال نو آموزان دویدن
شدن استاد درس چینه چیدن

گشودن پر ز بهر سایبانی
نخفتن در خیال پاسبانی

بکار، از کودکان پیش اوفتادن
رموز کارشان تعلیم دادن

برو به لابه کرد از عجز، کایدوست
ز من چیزی نیابی، جز پر و پوست

منه در رهگذار چون منی دام
مکن خود را برای هیچ بدنام

گرفتم سینهٔ تنگم فشردی
مرا کشتی و در یک لحظه خوردی

ز مادر بی‌خبر شد کودکی چند
تبه گردید عمر مرغکی چند

یکی را کودک همسایه آزرد
یکی را گربه، آن یک را سگی برد

طمع دیو است، با وی برنیائی
چو خوردی، باز فردا ناشتائی

هوی و حرص و مستی، خواجه تاشند
سیه کارند، در هر جا که باشند

دچار زحمتی تا صید آزی
اگر زین دام رستی، بی‌نیازی

مباش اینگونه بی‌پروا و بدخواه
بسا گردد شکار گرگ، روباه

چه گردی هرزه در هر رهگذاری
دهی هر دم گلوئی را فشاری

بگفت ار تیره‌دل یا هرزه گردیم
درین ره هر چه فرمودند، کردیم

ز روز خردیم، خصلت چنین بود
دلی روئین بزیر پوستین بود

گرم سر پنجه و دندان بود سخت
مرا این مایه بود از کیسهٔ بخت

در آن دفتر که نقش ما نوشتند
یکی زشت و یکی زیبا نوشتند

چو من روباه و صیدم ماکیانست
گذشتن از چنین سودی زیانست

بسی مرغ و خروس از قریه بردم
بگردنها بسی دندان فشردم

حدیث اتحاد مرغ و روباه
بود چون اتفاق آتش و کاه

چه غم گر نیتم بد یا که نیکوست
همینم اقتضای خلقت و خوست

تو خود دادی بساط خویش بر باد
تو افتادی که کار از دست افتاد

تو مرغ خانگی، روباه طرار
تو خواب آلود و دزد چرخ بیدار

اسیر روبه نفس آن چنانیم
که گوئی پر شکسته ماکیانیم

بهای زندگی زین بیشتر بود
اگر یک دیدهٔ صاحب نظر بود

منه بردست دیو از سادگی دست
کدامین دست را بگرفت و نشکست

مکن بی فکرتی تدبیر کاری
که خواهد هر قماشی پود و تاری

بوقت شخم، گاوت در گرو بود
چو باز آوردیش، وقت درو بود
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 12 از 22:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  21  22  پسین » 
شعر و ادبیات

Parvin E'tesami |پروین اعتصامی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA