انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 13 از 22:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  21  22  پسین »

Parvin E'tesami |پروین اعتصامی


زن

 
روح آزاد

تو چو زری، ای روان تابناک
چند باشی بستهٔ زندان خاک

بحر مواج ازل را گوهری
گوهر تحقیق را سوداگری

واگذار این لاشهٔ ناچیز را
در نورد این راه آفت خیز را

زر کانی را چه نسبت با سفال
شیر جنگی را چه خویشی با شغال

باخرد، صلحی کن و رائی بزن
کژدم تن را بسر، پائی بزن

هیچ پاکی همچو تو پاکیزه نیست
گوش هستی را چنین آویزه نیست

تو یکی تابنده گوهر بوده‌ای
رخ چرا با تیرگی آلوده‌ای

تو چراغ ملک تاریک تنی
در سیاهی‌ها، چو مهر روشنی

از نظر پنهانی، از دل نیستی
کاش میگفتی کجائی، کیستی

محبس تن بشکن و پرواز کن
این نخ پوسیده از پا باز کن

تا ببینی کنچه دید ماسواست
تا بدانی خلوت پاکان جداست

تا بدانی صحبت یاران خوشست
گیر و دار زلف دلداران خوشست

تا ببینی کعبهٔ مقصود را
بر گشائی چشم خواب آلود را

تا نمایندت بهنگام خرام
سیرگاهی خالی از صیاد و دام

تا بیاموزند اسرار حقت
تا کنند از عاشقان مطلقت

تا تو، پنهان از تو، چون و چندهاست
عهدها، میثاقها، پیوندهاست

چند در هر دام، باید گشت صید
چند از هر دیو، باید دید کید

چند از هر تیغ، باید باخت سر
چند از هر سنگ، باید ریخت پر

مرغک اندر بیضه چون گردد پدید
گوید اینجا بس فراخ است و سپید

عاقبت کان حصن سخت از هم شکست
عالمی بیند همه بالا و پست

گه پرد آزاد در کهسارها
گه چمد سر مست در گلزارها

گاه بر چیند ز بامی دانه‌ای
سر کند خوش نغمهٔ مستانه‌ای

جست و خیز طائران بیند همی
فارغ اندر سبزه بنشیند دمی

بینوائی مهره‌ای تابنده داشت
کاز فروغش دیده و دل زنده داشت

خیره شد فرجام زان جلوه‌گری
بردش از شادی بسوی گوهری

گفت این لعلست، از من میخرش
گفت سنگست این، چه خوانی گوهرش

رو، که این ما را نمی‌آید بکار
گر متاعی خوبتر داری بیار

دکهٔ خر مهره، جای دیگر است
تحفهٔ گوهر فروشان، گوهر است

برتری تنها برنگ و بوی نیست
آینهٔ جان از برای روی نیست

تا نداند دخل و خرجش چند بود
هیچ بازرگان نخواهد برد سود

چشم جانرا، بی نگه دیدارهاست
پای دل را، بی قدم رفتارهاست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
روح آزرده

بشکوه گفت جوانی فقیر با پیری
بروزگار، مرا روی شادمانی نیست

بلای فقر، تنم خسته کرد و روح بکشت
بمرگ قانعم، آن نیز رایگانی نیست

کسی بمثل من اندر نبردگاه جهان
سیاه روز بلاهای ناگهانی نیست

گرسنه بر سر خوان فلک نشستم و گفت
که خیرگی مکن، این بزم میهمانی نیست

به خلق داد سرافرازی و مرا خواری
که در خور تو، ازین به که میستانی نیست

به دهر، هیچکس مهربان نشد با من
مرا خبر ز ره و رسم مهربانی نیست

خوش نیافتم از روزگار سفله دمی
از آن خوشم که سپنجی است، جاودانی نیست

بخنده، پیر خردمند گفت تند مرو
که پرتگاه جهان، جای بدعنانی نیست

چو بنگری، همه سر رشته‌ها بدست قضاست
ره گریز، ز تقدیر آسمانی نیست

ودیعه‌ایست سعادت، که رایگان بخشند
درین معامله، ارزانی و گرانی نیست

دل ضعیف، بگرداب نفس دون مفکن
غریق نفس، غریقی که وارهانی نیست

چو دستگاه جوانیت هست، سودی کن
که هیچ سود، چو سرمایهٔ جوانی نیست

ز بازویت نربودند تا توانائی
زمان خستگی و عجز و ناتوانی نیست

بملک زندگی، ایدوست، رنج باید برد
دلی که مرد، سزاوار زندگانی نیست

من و تو از پی کشف حقیقت آمده‌ایم
ازین مسابقه، مقصود کامرانی نیست

بدفتر گل و طومار غنچه در گلزار
بجز حکایت آشوب مهرگانی نیست

بنای تن، همه بهر خوشی نساخته‌اند
وجود سر، همه از بهر سرگرانی نیست

ز مرگ و هستی ما، چرخ را زیان نرسد
سپهر سنگدل است، این سخن نهانی نیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
روش آفرینش

سخن گفت با خویش، دلوی بنخوت
که بی من، کس از چه ننوشیده آبی

ز سعی من، این مرز گردید گلشن
ز گلبرگ پوشید گلبن ثیابی

نیاسودم از کوشش و کار کردن
نصیب من آمد ایاب و ذهابی

برآشفت بر وی طناب و چنین گفت
به خیره نبستند بر تو طنابی

نه از سعی و رنج تو، کز زحمت ماست
اگر چهر گل را بود رنگ و تابی

شنیدند ناگه درین بحث پنهان
ز دهقان پیر، آشکارا عتابی

که آسان شمردید این رمز مشکل
نکردید نیکو سؤال و جوابی

دبیران خلقت، درین کهنه دفتر
نوشتند هر مبحثی را کتابی

اگر دست و بازو نکوشد، شما را
چه رای خطا و چه فکر صوابی

ز باران تنها، چمن گل نیارد
بباید نسیم خوش و آفتابی

بهر جا چراغی است، روغنش باید
بود کار هر کارگر را حسابی

اگر خون نگردد، نماند وریدی
اگر گل نروید، نباشد گلابی

یکی کشت تاک و یکی چید انگور
یکی ساخت زان سرکه‌ای یا شرابی

بکوه ار نمیتافت خورشید تابان
بمعدن نمیبود لعل خوشابی

نشستند بسیار شب، خار و بلبل
که تا غنچه‌ای در چمن کرد خوابی

برای خوشیهای فصل بهاران
خزان و زمستان کنند انقلابی

ز آهو دل، از مطبخی دست سوزد
که تا گردد آماده، روزی کبابی

بسی کارگر باید و کار، پروین
در آبادی هر زمین خرابی
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
زاهد خودبین

آن نشنیدید که در شیروان
بود یکی زاهد روشن روان

زنده‌دلی، عالم و فرخ ضمیر
مهر صفت، شهرتش آفاق گیر

نام نکویش علم افراخته
توسن زهدش همه جا تاخته

همقدم تاجوران زمین
همنفس حضرت روح‌الامین

مسئلت آموز دبیران خاک
نیتش آرایش مینوی پاک

پیش نشین همه آزادگان
پشت و پناه همه افتادگان

مرد رهی، خوش روش و حق پرست
روز و شبش، سبحهٔ طاعت بدست

جایگهش، کوه و بیابان شده
طعمه‌اش از بیخ درختان شده

رفته ز چین و ختن و هند و روم
مردم بسیار، بدان مرز و بوم

هر که بدان صومعه بشتافتی
عارضه ناگفته، شفا یافتی

کور در آن بادیه بینا شدی
عاجز بیچاره، توانا شدی

خلق بر او دوخته چشم نیاز
او بسوی دادگر کار ساز

شب، شدی از دیده نهان روز وار
در کمر کوه، بزندان غار

روز، بعزلتگه خود تاختی
با همه کس، نرد کرم باختی

صبحدمی، روی ز مردم نهفت
هر در طاعت که توان سفت، سفت

ریخت ز چشم آب و بسر خاک کرد
گرد ز آئینهٔ دل، پاک کرد

حلقه بدر کوفت زنی بی‌نوا
گفت که رنجورم و خواهم دوا

از چه شد این نور، بظلمت نهان
از چه برنجید ز ما ناگهان

از چه بر این جمع، در خیر بست
اینهمه افتاده بدید و نشست

از چه، دلش میل مدارا نداشت
از چه، سر همسری ما نداشت

ای پدر پیر، ز چین آمدم
از بلد شک، به یقین آمدم

نور تو رهبر شد و ره یافتم
نام تو پرسیدم و بشتافتم

روز، بچشم همه کس روشنست
لیک، شب تیره بچشم منست

گر ز ره لطف، نگاهم کنی
فارغ ازین حال تباهم کنی

ساعتی، ای شیخ، نیاسوده‌ام
باد صفت، بادیه پیموده‌ام

دیده به بی دیده فکندن، خوش است
خار دل سوخته کندن، خوش است

پیر، بدان لابه نداد اعتبار
گریه همی کرد چو ابر بهار

تا که سر از سجدهٔ شکران گرفت
دیو غرورش ز گریبان گرفت

گفت که این سجده و تسبیح چیست
بر تو و کردار تو، باید گریست

رنج تو در کارگه بندگی
گشت تهی دستی و شرمندگی

زان همه سرمایه، ترا سود کو
تار قماشت چه شد و پود کو

نوبت از خلق گسستن نبود
گاه در صومعه بستن نبود

سست شد این پایه و فرصت شتافت
گم شد و دیگر نتوانیش یافت

عجب، سمند تو شد و تاختی
رفتی و بار و بنه انداختی

دامنت از اخگر پندار سوخت
آنهم گل، زاتش یک خار سوخت

رشته نبود آنکه تو میتافتی
جامه نبود آنکه تو میبافتی

سودگر نفس به بازار شد
گوهر پست تو پدیدار شد

راهروانی که بره داشتی
بر در خویش از چه نگهداشتی

آنکه درش، روز کرم بسته بود
قفل در حق نتواند گشود

نفس تو، چون خودسر و محتاله شد
زهد تو، چون کفر دو صد ساله شد

طاعت بی صدق و صفا، هیچ نیست
اینهمه جز روی و ریا، هیچ نیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
سپید و سیاه

کبوتری، سحر اندر هوای پروازی
ببام لانه بیاراست پر، ولی نپرید

رسید بر پرش از دور، ناوکی جانسوز
مبرهن است کازان طعنه بر دلش چه رسید

شکسته شد پر و بالی، نزار گشت تنی
گسست رشتهٔ امیدی و رگی بدرید

گذشت بر در آن لانه، شامگه زاغی
طبیب گشت، چه رنجوری کبوتر دید

برفت خار و خس آورد و سایبانی ساخت
برای راحت بیمار خویش، بس کوشید

هزار گونه ستم دید، تا بروزن و بام
ز برگهای درختان سبز پرده کشید

ز جویبار، بمنقار خویش آب ربود
بباغ، کرد ره و میوه‌ای ز شاخه چید

گهی پدر شد و گه مادر و گهی دربان
طعام داد و نوازش نمود و ناله شنید

ببرد آنهمه بار جفا که تا روزی
ز درد و خستگی و رنج، دردمند رهید

بزاغ گفت: چه نسبت سپید را بسیاه
ترا بیاری بیگانگان، چه کس طلبید

بگفت: نیت ما اتفاق و یکرنگی است
تفاوتی نکند خدمت سیاه و سفید

ترا چو من، بدل خرد، مهر و پیوندیست
مرا بسان تو، در تن رگ و پی است و ورید

صفای صحبت و آئین یکدلی باید
چه بیم، گر که قدیم است عهد، یا که جدید

ز نزد سوختگان، بی‌خبر نباید رفت
زمان کار نباید به کنج خانه خزید

غرض، گشودن قفل سعادتست بجهد
چه فرق، گر زر سرخ و گر آهن است کلید
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
سختی و سختیها

نهفتن بعمری غم آشکاری
فکندن بکشت امیدی شراری

بپای نهالی که باری نیارد
جفا دیدن از آب و گل، روزگاری

ببزم فرومایگان ایستادن
نشستن بدریوزه در رهگذاری

ز بیم هژبران، پناهنده گشتن
بگرگی سیه دل، بتاریک غاری

ز سنگین دلی، خواهش لطف کردن
سوی ناکسی، بردن از عجز کاری

بجای گل آرزوئی و شوقی
نشاندن بدل، نوک جانسوز خاری

بدریا درافتادن و غوطه خوردن
نه جستن پناهی، نه دیدن کناری

زبون گشتن از درد و محروم ماندن
بهر جا برون بودن از هر شماری

شنیدن ز هر سفله، حرف درشتی
ز مردم کشی، خواستن زینهاری

بهی، پراکنده گشتن چو کاهی
ز بادی، پریشان شدن چون غباری

بسی خوشتر و نیک‌تر نزد دانا
ز دمسازی یار ناسازگاری
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
سرنوشت

به جغذ گفت شبانگاه طوطی از سر خشم
که چند بایدت اینگونه زیست سرگردان

چرا ز گوشهٔ عزلت، برون نمیئی
چه اوفتاده که از خلق میشوی پنهان

کسی بجز تو، نبستست چشم روشن بین
کسی بجز تو، نکردست در خرابه مکان

اگر بجانب شهرت گذر فتد، بینی
بسی بلند بنا قصر و زرنگار ایوان

چرا ز فکرت باطل، نژند داری دل
چرا بملک سیاهی، سیه کنی وجدان

ز طائران جهان دیده، رسم و راه آموز
ببین چگونه بسر میبرند وقت و زمان

اگر که همچو منت، میل برتری باشد
گهت بدست نشانند و گاه بر دامان

مرا نگر، چه نکو رای و نغز گفتارم
ترا ضمیر، بداندیش و الکنست زبان

بما، هماره شکر داده‌اند، نوبت چاشت
نخورده‌ایم بسان تو هیچگه غم دان

بزیر پر، چو تو سر بی سبب نهان نکنیم
زنیم در چمنی تازه، هر نفس جولان

بهل، که عمر تلف کردنست تنهائی
ندیم سرو و گل و سبزه باش در بستان

بپوش چشم ز بیغوله، نیستی رهزن
بشوی گرد سیاهی ز دل، نه ای شیطان

نه با خبر ز بهاری، نه آگهی ز خریف
چو مرده‌ای بزمستان و فصل تابستان

بکنج غار، مخز همچو گرگ بی چنگال
گرسنه خواب مکن، چون شغال بی دندان

به موش مرده، میالای پنجه و منقار
بزرگ باش و میاموز خصلت دونان

بروزگار جوانیت، ماتم پیری است
سیه دلی چو تو، هرگز نداشت بخت جوان

جهان به خویشتن ایدوست خیره سخت مگیر
که کار سخت، ز کارآگهی شدست آسان

برو به سیر گهی تازه، صبحگاهی خوش
بیا به خانهٔ ما، باش یکشبی مهمان

تو چشم عقل ببستی، که در چه افتادی
تو بد شدی، که شدند از تو خوبتر دگران

فضیلت و هنر، ای بی هنر، نمود مرا
جلیس بزم بزرگان و همسر شاهان

مرا ز عاج و زر و سیم، ساختند قفس
گهم بخانه نگهداشتند و گه به دکان

ز خویش، بی سبب ای تیره دل چه میکاهی
کمال جوی و سعادت، چه خواهی از نقصان

همیشه می نتوان رفت بیخود و فارغ
هماره می‌نتوان زیست غمگن و حیران

ز ناله‌های غم افزای خویش، جان مخراش
ز سوک بیگه خود، خلق را مکن گریان

ز بانگ زشت تو، بس آرزو که گشت تباه
ز فال شوم تو، بس خانمان که شد ویران

چو طوطیان، چه سخن گفتی و شنیدی، هین
چو بلبلان، بکدامین چمن پریدی، هان

جواب داد که بر خیره، شوم خوانندم
ز من بکس نرسیدست هیچگونه زیان

عجب مدار، گرم شوق سیر گلشن نیست
تفاوتیست میان من و دگر مرغان

سمند دولت گیتی که جانب همه تاخت
ز ما گذشت چو برق و نگه نداشت عنان

خوشست نغمهٔ مرغی بساحت چمنی
ولی نه بوم سیه روز، مرغکی خوشخوان

فروغ چهر گل، آن به که بلبلان بینند
برای همچو منی، شوره‌زار شد شایان

هر آنکسی که تو را پیک نیکبختی گشت
نداد دیدهٔ ما را نصیب، جز پیکان

بسوخت خانهٔ ما زاتش حوادث چرخ
نه مردمیست ز همسایه خواستن تاوان

نکرد رهرو عاقل، بهر گذر گه خواب
نچید طائر آگاه، چینه از هر خوان

چه سود صحبت شاهان، چو نیست آزادی
چرا دهیم گرانمایه وقت را ارزان

به رنج گوشه نشینی و فقر، تن دادن
به از پریدن بیگاه و داشتن غم جان

قفس نه جز قفس است، ار چه سیم و زر باشد
که صحن تنگ همانست و بام تنگ همان

در آشیانهٔ ویران خویش خرسندیم
چه خوشدلیست در آباد دیدن زندان

هزار نکته بما گفت شبرو گردون
چه غم، بچشم تو گر بیهشیم یا نادان

بنزد آنکه چو من دوستدار تاریکیست
تفاوتی نکند روز تیره و رخشان

مرا ز صحبت بیگانگان ملال آید
بمیهمانیم ای دوست، هیچگاه مخوان

تو خود، گهی بچمن خسب و گه بسبزه خرام
که بوم را نه ازین خوشدلی بود، نه از آن

بعهد و یکدلی مردم، اعتباری نیست
که همچو دور جهان، سست عهد بود انسان

ز راه تجربه، گر هفته‌ای سکوت کنی
نه خواجه ماند و بانو، نه شکر و انبان

بجوی و جر بکنندت بصد جفا پر و بال
برهگذر بکشندت بصد ستم، طفلان

نه جغد رست و نه طوطی، چو شد قضا شاهین
نه زشت ماند و نه زیبا، چو راز گشت عیان

طبیب دهر نیاموخت جز ستم، پروین
بدرد کشت و حدیثی نگفت از درمان
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
سرود خارکن

بصحرا، سرود اینچنین خارکن
که از کندن خار، کس خوار نیست

جوانی و تدبیر و نیروت هست
بدست تو، این کارها کار نیست

به بیداری و هوشیاری گرای
چو دیدی که بخت تو بیدار نیست

چو بفروختی، از که خواهی خرید
متاع جوانی ببازار نیست

جوانی، گه کار و شایستگی است
گه خودپسندی و پندار نیست

نبایست بر خیره از پا فتاد
چو جان خسته و جسم بیمار نیست

همین بس که از پا نیفتاده‌ای
بس افتادگان را پرستار نیست

مپیچ از ره راست، بر راه کج
چو در هست، حاجت بدیوار نیست

ز بازوی خود، خواه برگ و نوا
ترا برگ و توشی در انبار نیست

همی دانه و خوشه خروار شد
ز آغاز، هر خوشه خروار نیست

قوی پنجه‌ای، تیشه محکم بزن
هنرمند مردم، سبکسار نیست

زر وقت، باید به کار آزمود
کازین بهترش، هیچ معیار نیست

غنیمت شمر، جز حقیقت مجوی
که باری است فرصت، دگر بار نیست

همی ناله کردی، ولی بی ثمر
کس این ناله‌ها را خریدار نیست

چو شب، هستی و صبحدم نیستی است
شکایت ز هستی، سزاوار نیست

کنند از تو در کار دل، باز پرس
درین خانه، کس جز تو معمار نیست

نشد جامهٔ عجب، جان را قبا
درین جامه، پود ار بود، تار نیست

درین دکه، سود و زیان با همند
کس از هر زیانی، زیانکار نیست

گهی کم بدست اوفتد، گه فزون
بساز، ار درم هست و دینار نیست

مگوی از گرفتاری خویشتن
ببین کیست آنکو گرفتار نیست

بچشم بصیرت بخود در نگر
ترا تا در آئینه، زنگار نیست

همه کار ایام، درس است و پند
دریغا که شاگرد هشیار نیست

ترا بار تقدیر باید کشید
کسی را رهائی از این بار نیست

بدشواری ار دل شکیبا کنی
ببینی که سهل است و دشوار نیست

از امروز اندوه فردا مخور
نهان است فردا، پدیدار نیست

گر آلود انگشتهایت به خون
شگفتی ز ایام خونخوار نیست

چو خارند گلهای هستی تمام
گل است اینکه داری بکف، خار نیست

ز آزادگان، بردباری و سعی
بیاموز، آموختن عار نیست

هزاران ورق کرده گیتی سیاه
شکایت همین چند طومار نیست

تو خاطر نگهدار شو خویش را
که ایام، خاطر نگهدار نیست

ره زندگان است، عیبش مکن
گر این راه، همواره هموار نیست

پی کارهائی که گوید برو
ترا با فلک، دست پیکار نیست

بجائیکه بار است بر پشت مور
برای تو، این بار، بسیار نیست

نشاید که بیکار مانیم ما
چو یک قطره و ذره بیکار نیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
سرو سنگ

نهان کرد دیوانه در جیب، سنگی
یکی را بسر کوفت، روزی بمعبر

شد از رنج رنجور و از درد نالان
بپیچید و گردید چون مار چنبر

دویدند جمعی پی دادخواهی
دریدند دیوانه را جامه در بر

کشیدند و بردندشان سوی قاضی
که این یک ستمدیده بود، آن ستمگر

ز دیوانه و قصهٔ سر شکستن
بسی یاوه گفتند هر یک بمحضر

بگفتا همان سنگ، بر سر زنیدش
جز این نیست بدکار را مزد و کیفر

بخندید دیوانه زان دیورائی
که نفرین برین قاضی و حکم و دفتر

کسی میزند لاف بسیار دانی
که دارد سری از سر من تهی‌تر

گر اینند با عقل و رایان گیتی
ز دیوانگانش چه امید، دیگر

نشستند و تدبیر کردند با هم
که کوبند با سنگ، دیوانه را سر
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
سعی و عمل

براهی در، سلیمان دید موری
که با پای ملخ میکرد زوری

بزحمت، خویش را هر سو کشیدی
وزان بار گران، هر دم خمیدی

ز هر گردی، برون افتادی از راه
ز هر بادی، پریدی چون پر کاه

چنان در کار خود، یکرنگ و یکدل
که کارآگاه، اندر کار مشکل

چنان بگرفته راه سعی در پیش
که فارغ گشته از هر کس، جز از خویش

نه‌اش پروای از پای اوفتادن
نه‌اش سودای کار از دست دادن

بتندی گفت کای مسکین نادان
چرائی فارغ از ملک سلیمان

مرا در بارگاه عدل، خوانهاست
بهر خوان سعادت، میهمانهاست

بیا زین ره، بقصر پادشاهی
بخور در سفرهٔ ما، هر چه خواهی

به خار جهل، پای خویش مخراش
براه نیکبختان، آشنا باش

ز ما، هم عشرت آموز و هم آرام
چو ما، هم صبح خوشدل باش و هم شام

چرا باید چنین خونابه خوردن
تمام عمر خود را بار بردن

رهست اینجا و مردم رهگذارند
مبادا بر سرت پائی گذارند

مکش بیهوده این بار گران را
میازار از برای جسم، جان را

بگفت از سور، کمتر گوی با مور
که موران را، قناعت خوشتر از سور

چو اندر لانهٔ خود پادشاهند
نوال پادشاهان را نخواهند

برو جائیکه جای چاره‌سازیست
که ما را از سلیمان، بی نیازیست

نیفتد با کسی ما را سر و کار
که خود، هم توشه داریم و هم انبار

بجای گرم خود، هستیم ایمن
ز سرمای دی و تاراج بهمن

چو ما، خود خادم خویشیم و مخدوم
بحکم کس نمیگردیم محکوم

مرا امید راحتهاست زین رنج
من این پای ملخ ندهم بصد گنج

مرا یک دانهٔ پوسیده خوشتر
ز دیهیم و خراج هفت کشور

گرت همواره باید کامکاری
ز مور آموز رسم بردباری

مرو راهی که پایت را ببندند
مکن کاری که هشیاران بخندند

گه تدبیر، عاقل باش و بینا
راه امروز را مسپار فردا

بکوش اندر بهار زندگانی
که شد پیرایهٔ پیری، جوانی

حساب خود، نه کم گیر و نه افزون
منه پای از گلیم خویش بیرون

اگر زین شهد، کوته‌داری انگشت
نکوبد هیچ دستی بر سرت مشت

چه در کار و چه در کار آزمودن
نباید جز بخود، محتاج بودن

هر آن موری که زیر پای زوریست
سلیمانیست، کاندر شکل موریست

من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 13 از 22:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  21  22  پسین » 
شعر و ادبیات

Parvin E'tesami |پروین اعتصامی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA