سفر اشک اشک طرف دیده را گردید و رفتاوفتاد آهسته و غلتید و رفتبر سپهر تیرهٔ هستی دمیچون ستاره روشنی بخشید و رفتگر چه دریای وجودش جای بودعاقبت یکقطره خون نوشید و رفتگشت اندر چشمهٔ خون ناپدیدقیمت هر قطره را سنجید و رفتمن چو از جور فلک بگریستمبر من و بر گریهام خندید و رفترنجشی ما را نبود اندر میانکس نمیداند چرا رنجید و رفتتا دل از اندوه، گرد آلود گشتدامن پاکیزه را بر چید و رفتموج و سیل و فتنه و آشوب خاستبحر، طوفانی شد و ترسید و رفتهمچو شبنم، در گلستان وجودبر گل رخسارهای تابید و رفتمدتی در خانهٔ دل کرد جایمخزن اسرار جان را دید و رفترمزهای زندگانی را نوشتدفتر و طومار خود پیچید و رفتشد چو از پیچ و خم ره، با خبرمقصد تحقیق را پرسید و رفتجلوه و رونق گرفت از قلب و چشممیوهای از هر درختی چید و رفتعقل دوراندیش، با دل هر چه گفتگوش داد و جمله را بشنید و رفتتلخی و شیرینی هستی چشیداز حوادث با خبر گردید و رفتقاصد معشوق بود از کوی عشقچهرهٔ عشاق را بوسید و رفتاوفتاد اندر ترازوی قضاکاش میگفتند چند ارزید و رفت
سیه روی بکنج مطبخ تاریک، تابه گفت به دیگکه از ملال نمردی، چه خیره سر بودیز دوده، پشت تو مانند قیر گشته سیاهز عیب خویش، تو مسکین چه بیخبر بودیهمی به تیرگی خود فزودی از پستیسیاه روز و سیه کار و بد گهر بودیتمام عمر، درین کارگاه زحمت و رنجنشسته بودی و بیمزد کارگر بودیگهی ز عجز، جفای شرار میبردیگهی ز جهل ، گرفتار شور و شر بودیدمی ز آتش و آبت ، ستم رسید و بلادمی ندیم دم و دود و خشک و تر بودینه لحظهای ز هجوم حوادث آسودینه هیچ با خبر از شب، نه از سحر بودیستیزهگر فلک، ای تیرهبخت، با تو ستیزنمینمود تو خود گر ستیزهگر بودیزمانه سوخت ترا پاک و هیچ دم نزدیهمیشه خسته و پیوسته رنجبر بودیبه پیش چون تو سیه روی بد دلم که فکندچه بودی، ار که مرا قدرت سفر بودیندید چشم تو رنگی دگر بجز سیهیرواست گر که بگوئیم بی بصر بودیدرین بساط سیه، گر نمیگشودی رختچو ما، سفید و نکو رای و نامور بودیجواب داد که ما هر دو در خور ستمیمتو نیز همچو من، ایدوست، بیهنر بودیجفای آتش و هیزم، نه بهر من تنهاستتو نیز لایق خاکستر و شرر بودیمن و تو سالک یک مقصدیم در معنیتو نیز رهرو این کهنه رهگذر بودیاگر ز فکر تو میزاد، رای نیکتریبفکر روزی ازین روز نیکتر بودیمگر بیاد نداری که دوش، وقت سحرمیان شعلهٔ جانسوز، تا کمر بودینمینشستی اگر نزد ما درین مطبخمبرهن است که در مطبخ دگر بودینظر به عجب، در آلودگان نیمکردیبدامن سیه خود، گرت نظر بودیمن از سیاهی خود، بس ملول میگشتماگر تو تیرهدل، از من سپیدتر بودی
شاهد و شمع شاهدی گفت بشمعی کامشبدر و دیوار، مزین کردمدیشب از شوق، نخفتم یکدمدوختم جامه و بر تن کردمدو سه گوهر ز گلوبندم ریختبستم و باز بگردن کردمکس ندانست چه سحرآمیزیبه پرند، از نخ و سوزن کردمصفحهٔ کارگه، از سوسن و گلبخوشی چون صف گلشن کردمتو بگرد هنر من نرسیزانکه من بذل سر و تن کردمشمع خندید که بس تیره شدمتا ز تاریکیت ایمن کردمپی پیوند گهرهای تو، بسگهر اشک بدامن کردمگریهها کردم و چون ابر بهارخدمت آن گل و سوسن کردمخوشم از سوختن خویش از آنکسوختم، بزم تو روشن کردمگر چه یک روزن امید نماندجلوهها بر درو روزن کردمتا تو آسودهروی در ره خویشخوی با گیتی رهزن کردمتا فروزنده شود زیب و زرتجان ز روی و دل از آهن کردمخرمن عمر من ار سوخته شدحاصل شوق تو، خرمن کردمکارهائیکه شمردی بر منتو نکردی، همه را من کردم
شب شباهنگام، کاین فیروزه گلشنز انوار کواکب، گشت روشنغزال روز، پنهان گشت از بیمپلنگ شب، برون آمد ز ممکنروان شد خار کن با پشتهٔ خاربخسته، دست و پا و پشت و گردنبکنج لانه، مور آرمگه ساختشده آزرده، از دانه کشیدنبرسم و راه دیرین، داد چوپاندر آغل، گوسفندان را نشمینکبوتر جست اندر لانه راحتزغن در آشیان بنمود مسکنجهانرا سوگ بگرفت و شباویزبسان سوگواران کرد شیونزمان خفتن آمد ماکیانرانچیده ماند آن پاشیده ارزننهاد از دست، مرد کارگر کارکه شد بیگاه وقت کار کردنهم افسونگر رهائی یافت، هم مارهم آهنگر بیاسود و هم آهنلحاف پیرزن را پارگی ماندکه نتوانست نخ کردن بسوزنبیارامید صید، آسوده در دامبشوق شادی روز رهیدندروگر، داس خود بنهاد بر دوشتبرزن، رخت خود پوشید بر تنعسس بیدار ماند، آری چه نیکوستبرای خفتگان، بیدار بودنببام خلق، بر شد دزد طرارکمین رهگذاران کرد رهزنز بی خوابی شکایت کرد بیمارکه شد نزدیک، رنج شب نخفتنبدوشیدند شیر گوسفندانبیاسودند گاو و گاوآهنخروش از جانب میخانه برخاستز بس جام و سبو در هم شکستنز تاریکی، زمین بگرفت اسپرز انجم آسمان بر بست جوشنز مشرق، گشت ناهید آشکاراچو تابنده گهر، از تیره معدنشهاب ثاقب، از دامان افلاکفرو افتاد، چون سنگ فلاخنبنات النعش، خونین کرده رخسارز مویه کردن و از موی کندنثوابت، جمله حیران ایستادهچو محکومان بهنگام زلیفنبه کنج کلبهٔ تاریک بختانفروتابید نور مه ز روزنبر آمد صبحدم، مهر جهانتاببسان حور از چنگ هریمنفرو شستند چین زلف سنبلبیفشاندند گرد از چهر سوسنز سر بگرفت سعی و رنج خود، موربشد گنجشک، بهر دانه جستننماند توسنی و راهواریز ناهمواری ایام توسنبدینگونه است آئین زمانهزمانی دوستدار و گاه دشمنپدید آرد گهی صبح و گهی شامگهی اردیبهشت و گاه بهمندریغا، کاروان عمر بگذشتز سال و ماه و روز و شب گذشتنز گیر و دار این دام بلاخیزجهان تا هست، کس را نیست رستناگر نیک و اگر بد گردد احوالنیفتد چرخهٔ گیتی ز گشتندهد این سودگر، ایدوست، ما راگهی کرباس و گاهی خزاد کنبدانش، زنگ ازین آئینه بزدایبصیقل، زنگ را دانی زدودنچو اسرائیلیان، کفران نعمتمکن، چون هست هم سلوی و هم منکتاب حکمت و عرقان چه خوانینخوانده ابجد و حطی و کلمنحقیقت گوی شو، پروین، چه ترسینشاید بهر باطل، حق نهفتن
شباویز چو رنگ از رخ روز، پرواز کردشباویز، نالیدن آغاز کردبساط سپیدی، تباهی گرفتز مه تا بماهی، سیاهی گرفتره فتنهٔ دزد عیار بازعسس خسته از گشتن و شب درازنخفته، نه مست و نه هوشیار ماندنیاسوده گر ماند، بیمار ماندپرستار را ناگهان خواب بردهماندم که او خفت، رنجور مردجهان چون دل بت پرستان، سیاهمه از دیده پنهان و در راه، چاهبخفتند مرغان باغ و قفسشباویز افسانه میگفت و بسنمیکرد دیوانه دیگر خروشنمیآید آواز دیگر به گوشبجز ریزش سیل از کوهساربجز گریهٔ کودک شیرخواربرون آمد از کنج مطبخ، عجوزز پیری بزحمت، ز سرما بسوزشکایت کنان، گه ز سر، گه ز پشتچراغی که در دست خود داشت کشتبگسترد چون جامه از بهر خوابسبوئی شکست و فرو ریخت آبشنیدم که کوته زمانی نخفتشکسته گرفت و پراکنده رفتبنالید از نالهٔ مرغ شبکه شب نیز فارغ نهایم، ای عجبندیدیم آسایش از روزگارگهی بانگ مرغست و گه رنج کاربنرمی چنین داد مرغش جوابکه ای سالیان خفته، یکشب مخواببه سر منزلی کاینقدر خون کننددر آن، خواب آزادگان چون کنندمن از چرخ پیرم چنین تنگدلکه از ضعف پیران نگردد خجلبهر دست فرسوده، کاری دهدبهر پشت کاهیده، باری نهدبسی رفته، گم گشت ازین راه راستبسی خفته، چون روز شد، برنخاستعسس کی شود، دزد تیرهروانتو خود باش این گنج را پاسبانبهرجا برافکندهاند این کمندچه دیوار کوته، چه بام بلنددرین دخمه، هر شب گرفتارهاستره و رسمها، رمزها، کارهاستشب، از باغ گم شد گل و خار ماندخنک، باغبانی که بیدار ماندبخفتن، چرا پیر گردد جوانبرهزن، چرا بگرود کاروانفلک، در نورد و تو در خوابگاهتو مدهوش و در شبروی مهر و ماه
شرط نیکنامی نیکنامی نباشد، از ره عجبخنگ آز و هوس همی راندنروز دعوی، چو طبل بانگ زدنوقت کوشش، ز کار واماندنخستگان را ز طعنه، جان خستندل خلق خدای رنجاندنخود سلیمان شدن به ثروت و جاهدیگران را ز دیو ترساندنبا درافتادگان، ستم کردنزهر را جای شهد نوشاندناندر امید خوشهٔ هوسیهر کجا خرمنی است، سوزاندنگمرهان را رفیق ره بودنسر ز فرمان عقل پیچاندنعیب پنهان دیگران گفتنعیب پیدای خویش پوشاندنبهر یک مشت آرد، بر سر خلقآسیا چون زمانه گرداندنگویمت شرط نیکنامی چیستزانکه این نکته بایدت خواندنخاری از پای عاجزی کندنگردی از دامنی بیفشاندن
شکایت پیرزن روز شکار، پیرزنی با قباد گفتکاز آتش فساد تو، جز دود و آه نیستروزی بیا به کلبهٔ ما از ره شکارتحقیق حال گوشهنشینان گناه نیستهنگام چاشت، سفرهٔ بی نان ما ببینتا بنگری که نام و نشان از رفاه نیستدزدم لحاف برد و شبان گاو پس نداددیگر به کشور تو، امان و پناه نیستاز تشنگی، کدوبنم امسال خشک شدآب قنات بردی و آبی بچاه نیستسنگینی خراج، بما عرضه تنگ کردگندم تراست، حاصل ما غیر کاه نیستدر دامن تو، دیده جز آلودگی ندیدبر عیبهای روشن خویشت، نگاه نیستحکم دروغ دادی و گفتی حقیقت استکار تباه کردی و گفتی تباه نیستصد جور دیدم از سگ و دربان به درگهتجز سفله و بخیل، درین بارگاه نیستویرانه شد ز ظلم تو، هر مسکن و دهییغماگر است چون تو کسی، پادشاه نیستمردی در آنزمان که شدی صید گرگ آزاز بهر مرده، حاجت تخت و کلاه نیستیکدوست از برای تو نگذاشت دشمنییک مرد رزمجوی، ترا در سپاه نیستجمعی سیاهروز سیهکاری تواندباور مکن که بهر تو روز سیاه نیستمزدور خفته را ندهد مزد، هیچکسمیدان همت است جهان، خوابگاه نیستتقویم عمر ماست جهان، هر چه میکنیمبیرون ز دفتر کهن سال و ماه نیستسختی کشی ز دهر، چو سختی دهی بخلقدر کیفر فلک، غلط و اشتباه نیست
شکسته با بنفشه، لاله گفت ای بیخبرطرف گلشن را منظم کردهانداز برای جلوه، گلهای چمنرنگ را با بوی توام کردهانداندرین بزم طرب، گوئی تراغرق در دریای ماتم کردهانداز چه معنی، در شکستی بی سببچون بخاکت ریشه محکم کردهانداز چه، رویت در هم و پشتت خم استاز چه رو، کار تو درهم کردهانداز چه، خود را پشت سر میافکنیچون به یارانت مقدم کردهانددر زیان این قبای نیلگوندر تو زشتی را مسلم کردهاندگفت، بهر بردن بار قضاعاقلان، پشت از ازل خم کردهاندعارفان، از بهر افزودن بجاناز هوی و از هوس، کم کردهاندیاد حق بر یاد خود بگزیدهاندکار ابراهیم ادهم کردهاندرهروان این گذرگاه، آگهندتوش راه خود فراهم کردهاندگلههای معنی، از فرسنگهاگرگ خود را دیده و رم کردهاندچون در آخر، جمله شادیها غم استهم ز اول، خوی با غم کردهاندتو نمیدانی که از بهر خزانباغ را شاداب و خرم کردهاندتو نمیبینی چه سیلابی نهاندر دل هر قطره شبنم کردهاندهر کسی را با چراغ بینشیراهی این راه مظلم کردهانداز صبا گوئی تو و ما از سمومبهر ما، این شهد را سم کردهاندتو، خوشی بینی و ما پژمردگیهر کجا، نقشی مجسم کردهاندما بخود، چیزی نکردیم اختیارکارفرمایان عالم کردهاندکردهاند ار پرسشی در کار ماخلقت و تقدیر، با هم کردهانددرزی و جولاههٔ ما، صنع خویشدر پس این سبز طارم کردهاند
شکنج روح بزندان تاریک، در بند سختبخود گفت زندانی تیرهبختکه شب گشت و راه نظر بسته شدبرویم دگر باره، در بسته شدزمین سنگ، در سنگ، دیوار سنگفضا و دل و فرصت و کار، تنگسرانجام کردار بد، نیک نیستجز این سهمگین جای تاریک نیستچنین است فرجام خون ریختنرسد فتنه، از فتنه انگیختندر آن لحظه، دیگر نمیدید چشمبجز خون نبودی به چشمم، ز خشمنبخشودم، از من چو زنهار خواستنبخشاید ار چرخ بر من، رواستپشیمانم از کرده، اما چه سودچو آتش برافروختم، داد دوداگر دیده لختی گراید بخوابگهی دار بینم، زمانی طنابشب، این وحشت و درد و کابوس و رنجسحرگاه، آن آتش و آن شکنجچرا خیرگی با جهان میکنمحدیث عیان را نهان میکنمنخستین دم، از کردهٔ پست منخبر داد، خونین شده دست منمرا بازگشت، اول کار مشتهمی گفت هر قطرهٔ خون، که کشتمن آن تیغ آلوده، کردم بخاکپدیدار کردش خداوند پاکنهفتم من و ایزدش باز یافتچو من بافتم دام، او نیز بافتهمانا که ما را در آن تنگنایدر آن لحظه میدید چشم خداینه بر خیره، گردون تباهی کندسیاهی چو بیند، سیاهی کندکسانی که بر ما گواهی دهندسزای تباهی، تباهی دهندپی کیفر روزگارم برندبدین پای، تا پای دارم برندببندند این چشم بیباک راکه آلوده کرد این دل پاک رابدین دست، دژخیم پیشم کشدبنزدیکی دست خویشم کشدبدست از قفا، دست بندم زنندکشند و بجائی بلندم زنندبدانم، در آن جایگاه بلندکه بیند گزند، آنکه خواهد گزندبجز پستی، از آن بلندی نزادکسی را چنین سربلندی مبادبد من که اکنون شریک من استپس از مرگ هم، مرده ریگ من استبهر جا نهم پا، درین تیره جایفتاده است آن کشتهام پیش پایز وحشت بگردانم ار سر دمیز دنبالم آهسته آید همیشبی، آن تن بی روان جان گرفتمرا ناگهان از گریبان گرفتچو دیدم، بلرزیدم از دیدنشعیان بود آن زخم بر گردنشنشستم بهر سوی، با من نشستاشارت همی کرد با چشم و دستچو راه اوفتادم، براه افتادچو باز ایستادم، بجای ایستاددر بسته را از کجا کرد بازچو رفت، از کجا باز گردید بازسرانجام این کار دشوار چیستدرین تیرگی، با منش کار چیستنگاهش، هزارم سخن گفت دوشدل آگاه شد، گر چه نشنید گوششبی گفت آهسته در گوش منکه چو من، ترا نیز باید کفنچنین است فرجام بد کارهاچو خاری بکاری، دمد خارهاچنین است مرد سیاه اندرونخطایش ره و ظلمتش رهنمونرفیقی چو کردار بد، پست نیستکه جز در بدی، با تو همدست نیستچنین است مزدوری نفس دونبریزند خونت، بریزی چو خونمرو زین ره سخت با پای سستمکش چونکه خونرا بجز خون نشست
شوق برابری نارونی بود به هندوستانزاغچهای داشت در آن آشیانخاطرش از بندگی آزاد بودجایگهش ایمن و آباد بودنه غم آب و نه غم دانه داشتبود گدا، دولت شاهانه داشتنه گلهایش از فلک نیلفامنه غم صیاد و نه پروای داماز همه بیگانه و از خویش نهدر دل خردش، غم و تشویش نهعاقبت، آن مرغک عزلت گزینگشت بسی خسته و اندوهگینگفت، بهار است و همه دوستانرخت کشیدند سوی بوستانمن نه بهار و نه خزان دیدهامخسته و فرسوده و رنجیدهامچند کنم خانه درین نارونچند برم حسرت باغ و چمنچند در این لانه، نشیمن کنمخیزم و پرواز بگلشن کنمنغمه زنم بر سر دیوار باغخوش کنم از بوی ریاحین دماغهمنفس قمری و بلبل شومشانه کش گیسوی سنبل شومرفت به گلزار و بشاخی نشستدید خرامان دو سه طاوس مستجمله، بسر چتر نگارین زدهطعنه بصورت گری چین زدهزاغچه گردید گرفتارشانخواست شود پیرو رفتارشانباغ بکاوید و بهر سو شتافتتا دو سه دانه پر طاوس یافتبست دو بر دم، یک دیگر بسرگفت، مرا کس نشناسد دگرگشت دمم، چون پرم آراستهکس نخریدست چنین خواستهزیور طاوس بسر بستهاماز پر زیباش به پر بستهامبال بیاراست، پریدن گرفتهمره طاوس، چمیدن گرفتدید چو طاوس در آن خودپسندبال و پر عاریتش را بکندگفت که ای زاغ سیه روزگارپرتو، خالی است ز نقش و نگارزیور ما، روی تو نیکو نکردما و تو را همسر و همخو نکردگرچه پر ما، همه پیرایه بودلیک نه بهر تو فرومایه بودسیر و خرام تو، چه حاصل بباغزاغی و طاوس نماند به زاغهر چه کنی، هر چه ببندی به پرگاه روش، تو دگری، ما دگر