صاعقهٔ ما، ستم اغنیاست برزگری پند به فرزند دادکای پسر، این پیشه پس از من تراستمدت ما جمله به محنت گذشتنوبت خون خوردن و رنج شماستکشت کن آنجا که نسیم و نمی استخرمی مزرعه، ز آب و هواستدانه، چو طفلی است در آغوش خاکروز و شب، این طفل به نشو و نماستمیوه دهد شاخ، چو گردد درختاین هنر دایهٔ باد صباستدولت نوروز نپاید بسیحمله و تاراج خزان در قفاستدور کن از دامن اندیشه دستاز پی مقصود برو تات پاستهر چه کنی کشت، همان بدرویکار بد و نیک، چو کوه و صداستسبزه بهر جای که روید، خوش استرونق باغ، از گل و برگ و گیاستراستی آموز، بسی جو فروشهست در این کوی، که گندم نماستنان خود از بازوی مردم مخواهگر که تو را بازوی زور آزماستسعی کن، ای کودک مهد امیدسعی تو بنا و سعادت بناستتجربه میبایدت اول، نه کارصاعقه در موسم خرمن، بلاستگفت چنین، کای پدر نیک رایصاعقهٔ ما ستم اغنیاستپیشهٔ آنان، همه آرام و خوابقسمت ما، درد و غم و ابتلاستدولت و آسایش و اقبال و جاهگر حق آنهاست، حق ما کجاستقوت، بخوناب جگر میخوریمروزی ما، در دهن اژدهاستغله نداریم و گه خرمن استهیمه نداریم و زمان شتاستحاصل ما را، دگران میبرندزحمت ما زحمت بی مدعاستاز غم باران و گل و برف و سیلقامت دهقان، بجوانی دوتاستسفرهٔ ما از خورش و نان، تهی استدر ده ما، بس شکم ناشتاستگه نبود روغن و گاهی چراغخانهٔ ما، کی همه شب روشناستزین همه گنج و زر و ملک جهانآنچه که ما راست، همین بوریاستهمچو منی، زادهٔ شاهنشهی استلیک دو صد وصله، مرا بر قباسترنجبر، ار شاه بود وقت شامباز چو شب روز شود، بینواستخرقهٔ درویش، ز درماندگیگاه لحاف است و زمانی عباستاز چه، شهان ملک ستانی کننداز چه، بیک کلبه ترا اکتفاستپای من از چیست که بی موزه استدر تن تو، جامهٔ خلقان چراستخرمن امسالهٔ ما را، که سوخت؟از چه درین دهکده قحط و غلاستدر عوض رنج و سزای عملآنچه رعیت شنود، ناسزاستچند شود بارکش این و آنزارع بدبخت، مگر چارپاستکار ضعیفان ز چه بی رونق استخون فقیران ز چه رو، بی بهاستعدل، چه افتاد که منسوخ شدرحمت و انصاف، چرا کیمیاستآنکه چو ما سوخته از آفتابچشم و دلش را، چه فروغ و ضیاستز انده این گنبد آئینهگونآینهٔ خاطر ما بی صفاستآنچه که داریم ز دهر، آرزوستآنچه که بینیم ز گردون، جفاستپیر جهاندیده بخندید کاینقصهٔ زور است، نه کار قضاستمردمی و عدل و مساوات نیستزان، ستم و جور و تعدی رواستگشت حق کارگران پایمالبر صفت غله که در آسیاستهیچکسی پاس نگهدار نیستاین لغت از دفتر امکان جداستپیش که مظلوم برد داوریفکر بزرگان، همه آز و هوی ستانجمن آنجا که مجازی بودگفتهٔ حق را، چه ثبات و بقاسترشوه نه ما را، که بقاضی دهیمخدمت این قوم، به روی و ریاستنبض تهی دست نگیرد طبیبدرد فقیر، ای پسرک، بی دواستما فقرا، از همه بیگانهایممرد غنی، با همه کس آشناستبار خود از آب برون میکشدهر کس، اگر پیرو و گر پیشواستمردم این محکمه، اهریمننددولت حکام، ز غصب و رباستآنکه سحر، حامی شرع است و دیناشک یتیمانش، گه شب غذاستلاشه خورانند و به آلودگیپنجهٔ آلودهٔ ایشان گواستخون بسی پیرزنان خوردهاستآنکه بچشم من و تو، پارساستخوابگه آنرا که سمور و خز استکی غم سرمای زمستان ماستهر که پشیزی بگدائی دهددر طلب و نیت عمری دعاستتیرهدلان را چه غم از تیرگیستبی خبران را، چه خبر از خداست
صاف و درد غنچهای گفت به پژمرده گلیکه ز ایام، دلت زود آزردآب، افزون و بزرگست فضاز چه رو، کاستی و گشتی خردزینهمه سبزه و گل، جز تو کسینه فتاد و نه شکست و نه فسردگفت، زنگی که در آئینهٔ ماستنه چنانست که دانند سترددی، می هستی ما صافی بودصاف خوردیم و رسیدیم به دردخیره نگرفت جهان، رونق منبگرفتش ز من و بر تو سپردتا کند جای برای تو فراخباغبان فلکم سخت فشردچه توان گفت به یغماگر دهرچه توان کرد، چو میباید مردتو بباغ آمدی و ما رفتیمآنکه آورد ترا، ما را برداندرین دفتر پیروزه، سپهرآنچه را ما نشمردیم، شمردغنچه، تا آب و هوا دید شکفتچه خبر داشت که خواهد پژمردساقی میکدهٔ دهر، قضاستهمه کس، باده ازین ساغر خورد
صید پریشان شنیدم بود در دامان راغیکهن برزیگری را، تازه باغیبپاکی، چون بساط پاک بازانبه جانبخشی، چو مهر دلنوازانبچشمه، ماهیان سرمست بازیبسبزه، طائران در نغمهسازیصفیر قمری و بانگ شباویززمانی دلکش و گاهی غمانگیزبتاکستان شده، گنجشک خرسندز شیرین خوشه، خورده دانهای چندشده هر گوشهاش نظاره گاهیز هر سنگیش، روئیده گیاهیجداگانه بهر سو رنگ و تابیبهر کنجی، مهی یا آفتابییکی پاکیزه رودی از بیابانروان گشته بدامان گلستانفروزنده چنان کز چرخ، انجمگریزنده چنان کز دیو، مردمچو جان، ز آلودگیها پاک گشتهبه آن پاکی، ندیم خاک گشتهشتابنده چو ایام جوانیجوانی بخش هستی رایگانیرونده روز و شب، اما نهاش جایدونده همچنان، اما نهاش پایچو چشم پاسبان، بیخواب ماندهچو گیسوی بتان، در تاب ماندهجهنده همچو برق، اما نه آتشخروشنده چو رعد، اما نه سرکشز کوه آورده در دامن، بسی سنگچو یاقوت و زمرد، گونهگون رنگبهاری ابر، گوهر دانه میکردصبا، گیسوی سنبل شانه میکردنموده غنچهٔ گل، خنده آهنگکه در گلشن نشاید بود دلتنگگرفته تنگ، خیری نسترن راکه یکدل میتوان کردن دو تن رابیکسو، ارغوان افروخته رویز ژاله بسته، مروارید بر مویشکفته یاسمین از طیب اسحارنهفته غنچه زیر برگ، رخسارهمه رنگ و صفا و جلوه و بویهمه پاکیزه و شاداب نیکویسحرگاهی در آن فرخنده گلزارشد از شوریدگی، مرغی گرفتاردلش چون حبسگاهش غمگن و تنگغمانگیزش نوا و سوگ آهنگبزندان حوادث، هفتهها ماندز فصل بینوائی، نکتهها خواندقفس آرامگاهی، تیرهروزیبه آه آتشین، کاشانه سوزیپرش پژمرده، از خونابه خوردنتنش مسکین ز رنج دام بردننه هیچش الفتی با دانه و آبنه هیچش انس با آسایش و خوابکه اندر بند بگرفتست آرام؟کدامین عاقل آسوده است در دام؟گران آید به کبکان و هزارانگرفتاری بهنگام بهارانبر او خندید مرغ صبحگاهیکه تا کی رخ نهفتن در سیاهیمن، ای شوریده، گشتم هر چمن راشنیدم قصهٔ هر انجمن راگرفتم زلف سنبل را در آغوشفضای لانه را کردم فراموشسخنها با صبا و ژاله گفتمحکایتها ز سرو و لاله گفتمزمردگون شده هم جوی و هم جرفراوان است آب و میوهٔ ترریاحین در گلستان میهمانندبکوه و دشت، مرغان نغمه خوانندصلا زن همچو مرغان سحرگاهکه صبح زندگی شام است ناگاهبگفت، ایدوست، ما را بیم جان استکجا آسایش آزادگان استتو سرمستی و ما صید پریشانتو آزادی و ما در بند فرمانفراخ این باغ و گل خوش آب و رنگستگرفتاریم و بر ما عرصه تنگستتو جز در بوستان، جولان نکردینظر چون من، بدین زندان نکردیاثرهای غم و شادی، یکی نیستگرفتاری و آزادی، یکی نیستچه راحت بود در بیخانمانیچه دارو داشت، درد ناتوانیکی این روز سیه گردد دگرگونچه تدبیرم برد زین حبس، بیرونمرا جز اشک حسرت، ژالهای نیستبجز خونابهٔ دل، لالهای نیستچه سود از جستن و گردن کشیدنچمن را از شکاف و رخنه دیدنکجا خواهم نهادن زین قفس پایچه خواهم دید زین حصن غمافزایچه خواهم خورد، غیر از دانهٔ دامچه خواهم بود، جز تیره سرانجامچه خواهم داشت غیر از ناله و آهچه خواهم کرد با این عمر کوتاهچه خواهم خواند، غیر از نغمهٔ غمچه خواهم گفت با مهتاب و شبنمچه گرد آوردهام، جز محنت و دردچه خواهم برد، زی یاران رهآورددر و بام قفس، بام و درم شدپرم کندند و عریانی پرم شداگر در طرف گلشن، میهمانی استبرای طائران بوستانی استکسی کاین خانه را بنیاد بنهادمرا بست و شما را کرد آزادترا بگشود پا و با همان دستپر و بال مرا پیچاند و بشکستترا، هم نعمت و هم ناز دادندمرا سوی قفس پرواز دادند
طفل یتیم کودکی کوزهای شکست و گریستکه مرا پای خانه رفتن نیستچه کنم، اوستاد اگر پرسدکوزهٔ آب ازوست، از من نیستزین شکسته شدن، دلم بشکستکار ایام، جز شکستن نیستچه کنم، گر طلب کند تاوانخجلت و شرم، کم ز مردن نیستگر نکوهش کند که کوزه چه شدسخنیم از برای گفتن نیستکاشکی دود آه میدیدمحیف، دل را شکاف و روزن نیستچیزها دیده و نخواستهامدل من هم دل است، آهن نیستروی مادر ندیدهام هرگزچشم طفل یتیم، روشن نیستکودکان گریه میکنند و مرافرصتی بهر گریه کردن نیستدامن مادران خوش است، چه شدکه سر من بهیچ دامن نیستخواندم از شوق، هر که را مادرگفت با من، که مادر من نیستاز چه، یکدوست بهر من نگذاشتگر که با من، زمانه دشمن نیستدیشب از من، خجسته روی بتافتکاز چه معنیت، دیبه بر تن نیستمن که دیبا نداشتم همه عمردیدن، ای دوست، چو شنیدن نیستطوق خورشید، گر زمرد بودلعل من هم، به هیچ معدن نیستلعل من چیست، عقدههای دلمعقد خونین، بهیچ مخزن نیستاشک من، گوهر بناگوشماگر گوهری به گردن نیستکودکان را کلیج هست و مرانان خشک از برای خوردن نیستجامهام را به نیم جو نخرنداین چنین جامه، جای ارزن نیستترسم آنگه دهند پیرهنمکه نشانی و نامی از تن نیستکودکی گفت: مسکن تو کجاستگفتم: آنجا که هیچ مسکن نیسترقعه، دانم زدن به جامهٔ خویشچه کنم، نخ کم است و سوزن نیستخوشهای چند میتوانم چیدچه توان کرد، وقت خرمن نیستدرسهایم نخوانده ماند تمامچه کنم، در چراغ روغن نیستهمه گویند پیش ما منشینهیچ جا، بهر من نشیمن نیستبر پلاسم نشاندهاند از آنکه مرا جامه، خز ادکن نیستنزد استاد فرش رفتم و گفتدر تو فرسوده، فهم این فن نیستهمگنانم قفا زنند همیکه ترا جز زبان الکن نیستمن نرفتم بباغ با طفلانبهر پژمردگان، شکفتن نیستگل اگر بود، مادر من بودچونکه او نیست، گل بگلشن نیستگل من، خارهای پای من استگر گل و یاسمین و سوسن نیستاوستادم نهاد لوح بسرکه چو تو، هیچ طفل کودن نیستمن که هر خط نوشتم و خواندمبخت با خواندن و نوشتن نیستپشت سر اوفتادهٔ فلکمنقص حطی و جرم کلمن نیستمزد بهمن همی ز من خواهندآخر این آذر است، بهمن نیستچرخ، هر سنگ داشت بر من زددیگرش سنگ در فلاخن نیستچه کنم، خانهٔ زمانه خرابکه دلی از جفاش ایمن نیست
طوطی و شکر تاجری در کشور هندوستانطوطئی زیبا خرید از دوستانخواجه شد در دام مهرش پای بنددل ز کسب و کار خود، یکباره کنددر کنار او نشستی صبح و شامنه نصیحت گوش کردی، نه پیامتا شد آن طوطی، برای سودگرهم رفیق خانه، هم یار سفرهر زمانش، زیر پا شکر فشاندگاه بر دوش و گهی بر سر نشاندبزم، خالی شد شبی از این و آنخانه ماند و طوطی و بازارگانگفت سوداگر بطوطی، کای عزیزخواب از من برده ادراک و تمیزچونکه امشب خانه از مردم تهی استخفتن ما هر دو، شرط عقل نیستنوبت کار است، اهل کار باشمن چو خفتم، ساعتی بیدار باشدخمه بسیار است، این ویرانه راپاسبانی کن یک امشب، خانه راچون نگهبان بهر سو کن نظربام کوتاهست، گر بسته است درطوطیک پر کرد زان گفتار، گوششد سراپا از برای کار، هوشسودگر خفت و ز شب پاسی گذشتهم قفس، هم خانه، قیراندود گشتبرفکند از گوشهای، دزدی کمندشد بزیر آهسته از بام بلندموش در انبار شد، دهقان کجاستبیم طوفانست کشتیبان کجاستهر چه دید و یافت، چون ارزنش چیدغیر انبان شکر، کان را ندیدکرد همیانها تهی، آن جیب برزانکه جیب خویش را میخواست پردزد، بار خویش بست و شد روانخانهٔ خالی بماند و پاسبانصبحدم برخاست بازرگان ز خوابحجرهها را دید، بی فرش و خرابخواست کز همسایه گیرد کوزهایگشت یکساعت برای موزهایکرد از انبار و از مخزن گذرنه اثر از خشک دید و نه ز ترچشم طوطی چون ببازرگان فتادبانگ زد کای خواجه صبحت خیر بادگفت آب این غرقه را از سر گذشتکار من، دیگر ز خیر و شر گذشتسودم آخر دود شد، سرمایه خاکخانه مانند کف دست است پاکفرشها کو، کیسههای زر کجاستگفت خامش کیسهٔ شکر بجاستگفت دیشب در سرای ما که بودگفت شخصی آمد اما رفت زودگفت دستار مرا بر سر نداشتگفت من دیدم که شکر بر نداشتگفت مهر و بدره از جیبم که بردگفت کس یکذره زین شکر نخوردزانچه گفتی، نکتهها آموختمچشم روشن بین بهر سو دوختمهر کجا کردم نگاه از پیش و پسکاله، این انبان شکر بود و بسپیش ما، ای خواجه، شکر پر بهاستتا چه چیز ارزنده، در نزد شماست
عشق حق عاقلی، دیوانهای را داد پندکز چه بر خود میپسندی این گزندمیزنند اوباش کویت سنگهامیدوانندت ز پی فرسنگهاکودکان، پیراهنت را میدرندرهروان، کفش و کلاهت میبرندیاوه میگوئی، چه میگوئی سخنکینه میجوئی، چو میبندی دهنگر بخندی، ور بگریی زار زاربر تو میخندند اهل روزگارنان فرستادیم بهرت وقت شبنان نخوردی، خاک خوردی، ای عجبآب دادیمت، فکندی جام آبآب جوی و برکه خوردی، چون دوابخوابگاه، اندر سر ره ساختیبستر آوردند، دور انداختیبرگرفتی زادمی، چون دیو رویآدمی بودی و گشتی دیو خویدوش، طفلان بر سرت گل ریختندتا تو سر برداشتی، بگریختندنانوا خاکستر افشاندت بچشمآن جفا دیدی، نکردی هیچ خشمرندی، از آتش کف دست تو خستسوختی، آتش نیفکندی ز دستچون تو، کس ناخورده می مستی نکردخوی با بدبختی و پستی نکردمست را، مستی اگر یک ره بودمستی تو، هر گه و بیگه بودبس طبیبانند در بازار و کویحالت خود، با یکی زایشان بگویگفت، من دیوانگی کردم هزارتا بدیدم جلوهٔ پروردگاردیده، زین ظلمت به نور انداختمشمع گشتم، هیمه دور انداختمتو مرا دیوانه خوانی، ای فلانلیک من عاقلترم از عاقلانگر که هر عاقل، چو من دیوانه بوددر جهان، بس عاقل و فرزانه بودعارفان، کاین مدعا را یافتندگم شدند از خود، خدا را یافتندمن همی بینم جلال اندر جلالتو چه میبینی، بجز وهم و خیالمن همی بینم بهشت اندر بهشتتو چه میبینی، بغیر از خاک و خشتچون سرشتم از گل است، از نور نیستگر گلم ریزند بر سر، دور نیستگنجها بردم که ناید در حسابذرهها دیدم که گشته است آفتابعشق حق، در من شرار افروخته استمن چه میدانم که دستم سوخته استچون مرا هجرش بخاکستر نشاندگو بیفشان، هر که خاکستر فشاندتو، همی اخلاص را خوانی جنونچون توانی چاره کرد این درد، چوناز طبیبم گر چه میدادی نشانمن نمیبینم طبیبی در جهانمن چه دانم، کان طبیب اندر کجاستمیشناسم یک طبیب، آنهم خداست
عمر گل سحرگه، غنچهای در طرف گلزارز نخوت، بر گلی خندید بسیارکه، ای پژمرده، روز کامرانی استبهار و باغ را فصل جوانی استنشاید در چمن، دلتنگ بودنبدین رنگ و صفا، بی رنگ بودننشاط آرد هوای مرغزارانچو نور صبحگاهی در بهارانتو نیز آمادهٔ نشو و نما باشبرنگ و جلوه و خوبی، چو ما باشاگر ما هر دو را یک باغبان کشتچرا گشتیم ما زیبا، شما زشتبیفروز از فروغ خود، چمن رامکاه، ای دوست، قدر خویشتن رابگفتا، هیچ گل در طرف بستاننماند جاودان شاداب و خندانمرا هم بود، روزی رنگ و بوئیصفائی، جلوهای، پاکیزهروئیسپهر، این باغ بس کردست یغمامن امروزم بدین خواری، تو فرداچو گل یک لحظه ماند، غنچه یک دمچه شادی در صف گلشن، چه ماتممرا باید دگر ترک چمن گفتگل پژمرده، دیگر بار نشکفتترا خوش باد، با خوبان نشستنکه ما را باید اینک رخت بستنمزن بیهود چندین طعنه ما راببند، ار زیرکی، دست قضا راچو خواهد چرخ یغماگر زبونتکند باد حوادث واژگونتبهر شاخی که روید تازه برگیشود تاراج بادی یا تگرگیگل آن خوشتر که جز روزی نماندچو ماند، هیچکش قدرش نداندبهستی، خوش بود دامن فشاندنگلی زیبا شدن، یک لحظه ماندنگل خوشبوی را گرم است بازارنماند رنگ و بو، چون رفت رخسارتبه گردید فرصت خستگان رابرو، هشیار کن نو رستگان راچه نامی، چون نماند از من نشانیچه جان بخشی، چو باقی نیست جانیکسی کش دایهٔ گیتی دهد شیرشود هم در زمان کودکی پیرچو این پیمانه را ساقی است گردونبباید خورد، گر شهد است و گر خوناز آن دفتر که نام ما زدودندشما را صفحهٔ دیگر گشودندازین پژمردگی، ما را غمی نیستکه گل را زندگانی جز دمی نیست
عهد خونین ببام قلعهای، باز شکارینمود از ماکیانی خواستگاریکه من زالایش ایام پاکمز تنهائی، بسی اندهناکمز بالا، صبحگاهی دیدمت رویپسند آمد مرا آن خلقت و خویچه زیبائی بهنگام چمیدنچه دانایی بوقت چینه چیدنپذیره گر شوی، خدمت گذاریمهوای صحبت و پیوند داریممرا انبارها پرتوش و برگ استولی این زندگی بیدوست، مرگ استچه حاصل، زیستن در خار و خاشاکزدن منقار و جستن ریگ از خاکز پر هدهدت پیراهن آرماگر کابینت باید، ارزن آرممن از بازان خاص پادشاهمتمام روز در نخجیرگاهمبیا، هم عهد و هم سوگند باشیماگر آزاد و گر در بند باشیمتو از جوی آوری روزی من از جرتو آگه باشی از بام و من از درتو فرزندان بزیر پر نشانیمرا چون پاسبان، بر در نشانیبروز عجز، دست هم بگیریمچو گاه مرگ شد، با هم بمیریمبگفتا، مغز را مگذار در پوستنشد دشمن بدین افسانهها دوستخرابیهاست در این سست بنیانبخون باید نوشت، این عهد و پیمانمرا تا ضعف عادت شد، ترا زورنخواهد بود این پیوند، مقدورازین معنی سخن گفتن، تباهی استچنین پیوند را پایان، سیاهی استمدار از زندگانی باز، ما رامده سوی عدم پرواز، ما راچو پر داریم، پیراهن نخواهیمچو گندم میدهند، ارزن نخواهیمنه هم خوئیم ما با هم، نه هم رازنه انجام است این ره را، نه آغازکسی کاو رهزنی را ایمنی دادبدست او طناب رهزنی دادنه سوگند است، سوگند هریمننه دل میسوزدش بر کس، نه دامندر دل را بروی دیو مگشایچو بگشودی نداری خویشتن جایدوروئی، راه شد نفس دو رو راهمان بهتر، نریزیم آبرو را
عیبجو زاغی بطرف باغ، بطاوس طعنه زدکاین مرغ زشت روی، چه خودخواه و خودنماستاین خط و خال را نتوان گفت دلکش استاین زیب و رنگ را نتوان گفت دلرباستپایش کج است و زشت، ازان کج رود براهدمش چو دم روبه و رنگش چو کهرباستنوکش، چو نوک بوم سیهکار، منحنی استپشت سرش برآمده و گردنش دوتاستاز فرط عجب و جهل، گمان میبرد که اوستتنها پرندهای که در این عرصه و فضاستاین جانور نه لایق باغ است و بوستاناین بیهنر، نه در خور این مدحت و ثناسترسم و رهیش نیست، بجز حرص و خودسریاز پا فتادهٔ هوس و کشتهٔ هویستطاوس خنده کرد که رای تو باطل استهرگز نگفته است بداندیش، حرف راستمردم همیشه نقش خوش ما ستودهاندهرگز دلیل را نتوان گفت، ادعاستبدگوئی تو اینهمه، از فرط بددلی استاز قلب پاک، نیت آلوده بر نخاستما عیب خود، هنر نشمردیم هیچگاهدر عیب خویش، ننگرد آنکس که خودستاستگاه خرام و جلوه بنزهتگه چمنچشمم ز راه شرم و تاسف، بسوی پاستما جز نصیب خویش نخوردیم، لیک زاغدزدی کند بهر گذر و باز ناشتاستدر من چه عیب دیده کسی غیر پای زشتنقص و خرابی و کژی دیگرم کجاستپیرایهای بعمد، نبستم ببال و پرآرایش وجود من، ای دوست، بیریاستما بهر زیب و رنگ، نکردیم گفتگوچیزی نخواستیم، فلک داد آنچه خواستکارآگهی که آب و گل ما بهم سرشتبر من فزود، آنچه که از خلقت تو کاستدر هر قبیله بیش و کم و خوب و زشت هستمرغی کلاغ لاشخور و دیگری هماستصد سال گر بدجله بشویند زاغ راچون بنگری، همان سیه زشت بینواستهرگز پر تو را چو پر من نمیکنندمرغی که چون منش پر زیباست مبتلاستآزادی تو را نگرفت از تو، هیچ کسما را همیشه دیدهٔ صیاد در قفاستفرمانده سپهر، چو حکمی نوشت و دادکس دم نمیزند که صوابست یا خطاستما را برای مشورت، اینجا نخواندهانداز ما و فکر ما، فلک پیر را غناستاحمق، کتاب دید و گمان کرد عالم استخودبین، بکشتی آمد و پنداشت ناخداستما زشت نیستیم، تو صاحب نظر نهایاین خوردگیری، از نظر کوته شماستطاوس را چه جرم، اگر زاغ زشت روستاین رمزها بدفتر مستوفی قضاست
غرور نیکبختان ز دامی دید گنجشگی همائیهمایون طالعی، فرخنده رائینه پایش مانده اندر حلقهٔ دامنه یکشب در قفس بگرفته آرامنه دیده خواری افتادگان رانه بندی گشتن آزادگان رانه فکریش از برای آب و دانهنه اندوهیش بهر آشیانهنه غافل گشته هیچ از رسم و رفتارنه با صیادش افتاده سر و کارنه تیری بر پر و بالش نشستهنه سنگ فتنه، اندامش شکستهبکرد آن صید مسکین، ناله آغازکه ای اقبال بخش تند پروازمرا بین و رها کن خودپرستیخمار من نگر، بگذار مستیچنان در بند سختم بسته صیادکه مینتوانم از دل کرد فریادچنان تیره است در چشم من این دامکه نشناسم صباح روشن از شامچنان دلتنگم ازین محبس تنگکه گوئی بستهام در حصنی از سنگنه دارم دست دام از هم گسستننه کارآگاهی از دام جستنمشوش گشته از محنت، خیالمشده ژولیده ز انده، پر و بالمغبار آلودهام، از پای تا سربخون آغشتهام، از پنجه تا پرز اوج آسمان، لختی فرود آیبتدبیری ز پایم بند بگشایبگفت، ای پست طالع، ما همائیمکجا با تیرهروزان آشنائیمسحرگه، چون گذر زان ره فتادشپریشان صید، باز آواز دادشکه، ای پیرو شده آز و هوی رادرین بیچارگی، دریاب ما رااز آن میترسم، ای یار دلفروزکه گردم کشته تا پایان امروزمرا هم هست امید رهیدنبمانند تو، در گردون پریدننشستن در درون خانه، خرسندز کوی و بام، چیدن دانهای چندچو کبکان، گر که نتوانم خرامیتوانم جستن از بامی ببامیندانم گر چه با شاهین ستیزیتوانم کرد کوته جست و خیزیتوانم خفت بر شاخی به گلزارتوانم برد خاشاکی بمنقاربگفت اکنون زمان سیر باغ استنه وقت کار، هنگام فراغ استچو روزی و شبی بگذشت زین کاربیامد طائر دولت دگر بارخریده دل برای مهربانیگشوده پر برای سایبانیفرامش کرده آن گردن فرازیشده آماده بهر چارهسازیز برق آرزو، خاکستری دیدپراکنده بهر سوئی، پری دیدبنای شوق را بنیاد رفتههوسها جملگی بر باد رفتهرسیده آن سیهکاری بانجامگسسته رشتههای محکم داماز آن کشتیت افتادست در آبکه برهانی غریقی را ز غرقاباز آنت هست چشم دل، فروزانکه بفروزی چراغی تیرهروزانبگلشن، سرو از آن بفراشت پایهکه بر گلهای باغ افکند سایهبپرس از ناتوانان تا توانیبترس از روزگار ناتوانیز مهر، آموز رسم تابناکیکه بخشد نور بر آبی و خاکینکوکار آنکه همراهی روا داشتنوائی داد تا برگ و نوا داشتخوش آنکو گمرهی را جستجو کردبه نیکی، پارگیها را رفو کردمتاب، ای دوست، بر بیچارگان رویمبادا بر تو گردون تابد ابرویاگر بر دامن کیوان نشستیمچو خیر کس نمیخواهیم، پستیم