انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 15 از 22:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  21  22  پسین »

Parvin E'tesami |پروین اعتصامی


زن

 
صاعقهٔ ما، ستم اغنیاست

برزگری پند به فرزند داد
کای پسر، این پیشه پس از من تراست

مدت ما جمله به محنت گذشت
نوبت خون خوردن و رنج شماست

کشت کن آنجا که نسیم و نمی است
خرمی مزرعه، ز آب و هواست

دانه، چو طفلی است در آغوش خاک
روز و شب، این طفل به نشو و نماست

میوه دهد شاخ، چو گردد درخت
این هنر دایهٔ باد صباست

دولت نوروز نپاید بسی
حمله و تاراج خزان در قفاست

دور کن از دامن اندیشه دست
از پی مقصود برو تات پاست

هر چه کنی کشت، همان بدروی
کار بد و نیک، چو کوه و صداست

سبزه بهر جای که روید، خوش است
رونق باغ، از گل و برگ و گیاست

راستی آموز، بسی جو فروش
هست در این کوی، که گندم نماست

نان خود از بازوی مردم مخواه
گر که تو را بازوی زور آزماست

سعی کن، ای کودک مهد امید
سعی تو بنا و سعادت بناست

تجربه میبایدت اول، نه کار
صاعقه در موسم خرمن، بلاست

گفت چنین، کای پدر نیک رای
صاعقهٔ ما ستم اغنیاست

پیشهٔ آنان، همه آرام و خواب
قسمت ما، درد و غم و ابتلاست

دولت و آسایش و اقبال و جاه
گر حق آنهاست، حق ما کجاست

قوت، بخوناب جگر میخوریم
روزی ما، در دهن اژدهاست

غله نداریم و گه خرمن است
هیمه نداریم و زمان شتاست

حاصل ما را، دگران می‌برند
زحمت ما زحمت بی مدعاست

از غم باران و گل و برف و سیل
قامت دهقان، بجوانی دوتاست

سفرهٔ ما از خورش و نان، تهی است
در ده ما، بس شکم ناشتاست

گه نبود روغن و گاهی چراغ
خانهٔ ما، کی همه شب روشناست

زین همه گنج و زر و ملک جهان
آنچه که ما راست، همین بوریاست

همچو منی، زادهٔ شاهنشهی است
لیک دو صد وصله، مرا بر قباست

رنجبر، ار شاه بود وقت شام
باز چو شب روز شود، بی‌نواست

خرقهٔ درویش، ز درماندگی
گاه لحاف است و زمانی عباست

از چه، شهان ملک ستانی کنند
از چه، بیک کلبه ترا اکتفاست

پای من از چیست که بی موزه است
در تن تو، جامهٔ خلقان چراست

خرمن امسالهٔ ما را، که سوخت؟
از چه درین دهکده قحط و غلاست

در عوض رنج و سزای عمل
آنچه رعیت شنود، ناسزاست

چند شود بارکش این و آن
زارع بدبخت، مگر چارپاست

کار ضعیفان ز چه بی رونق است
خون فقیران ز چه رو، بی بهاست

عدل، چه افتاد که منسوخ شد
رحمت و انصاف، چرا کیمیاست

آنکه چو ما سوخته از آفتاب
چشم و دلش را، چه فروغ و ضیاست

ز انده این گنبد آئینه‌گون
آینهٔ خاطر ما بی صفاست

آنچه که داریم ز دهر، آرزوست
آنچه که بینیم ز گردون، جفاست

پیر جهاندیده بخندید کاین
قصهٔ زور است، نه کار قضاست

مردمی و عدل و مساوات نیست
زان، ستم و جور و تعدی رواست

گشت حق کارگران پایمال
بر صفت غله که در آسیاست

هیچکسی پاس نگهدار نیست
این لغت از دفتر امکان جداست

پیش که مظلوم برد داوری
فکر بزرگان، همه آز و هوی ست

انجمن آنجا که مجازی بود
گفتهٔ حق را، چه ثبات و بقاست

رشوه نه ما را، که بقاضی دهیم
خدمت این قوم، به روی و ریاست

نبض تهی دست نگیرد طبیب
درد فقیر، ای پسرک، بی دواست

ما فقرا، از همه بیگانه‌ایم
مرد غنی، با همه کس آشناست

بار خود از آب برون میکشد
هر کس، اگر پیرو و گر پیشواست

مردم این محکمه، اهریمنند
دولت حکام، ز غصب و رباست

آنکه سحر، حامی شرع است و دین
اشک یتیمانش، گه شب غذاست

لاشه خورانند و به آلودگی
پنجهٔ آلودهٔ ایشان گواست

خون بسی پیرزنان خورده‌است
آنکه بچشم من و تو، پارساست

خوابگه آنرا که سمور و خز است
کی غم سرمای زمستان ماست

هر که پشیزی بگدائی دهد
در طلب و نیت عمری دعاست

تیره‌دلان را چه غم از تیرگیست
بی خبران را، چه خبر از خداست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
صاف و درد

غنچه‌ای گفت به پژمرده گلی
که ز ایام، دلت زود آزرد

آب، افزون و بزرگست فضا
ز چه رو، کاستی و گشتی خرد

زینهمه سبزه و گل، جز تو کسی
نه فتاد و نه شکست و نه فسرد

گفت، زنگی که در آئینهٔ ماست
نه چنانست که دانند سترد

دی، می هستی ما صافی بود
صاف خوردیم و رسیدیم به درد

خیره نگرفت جهان، رونق من
بگرفتش ز من و بر تو سپرد

تا کند جای برای تو فراخ
باغبان فلکم سخت فشرد

چه توان گفت به یغماگر دهر
چه توان کرد، چو میباید مرد

تو بباغ آمدی و ما رفتیم
آنکه آورد ترا، ما را برد

اندرین دفتر پیروزه، سپهر
آنچه را ما نشمردیم، شمرد

غنچه، تا آب و هوا دید شکفت
چه خبر داشت که خواهد پژمرد

ساقی میکدهٔ دهر، قضاست
همه کس، باده ازین ساغر خورد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
صید پریشان

شنیدم بود در دامان راغی
کهن برزیگری را، تازه باغی

بپاکی، چون بساط پاک بازان
به جانبخشی، چو مهر دلنوازان

بچشمه، ماهیان سرمست بازی
بسبزه، طائران در نغمه‌سازی

صفیر قمری و بانگ شباویز
زمانی دلکش و گاهی غم‌انگیز

بتاکستان شده، گنجشک خرسند
ز شیرین خوشه، خورده دانه‌ای چند

شده هر گوشه‌اش نظاره گاهی
ز هر سنگیش، روئیده گیاهی

جداگانه بهر سو رنگ و تابی
بهر کنجی، مهی یا آفتابی

یکی پاکیزه رودی از بیابان
روان گشته بدامان گلستان

فروزنده چنان کز چرخ، انجم
گریزنده چنان کز دیو، مردم

چو جان، ز آلودگیها پاک گشته
به آن پاکی، ندیم خاک گشته

شتابنده چو ایام جوانی
جوانی بخش هستی رایگانی

رونده روز و شب، اما نه‌اش جای
دونده همچنان، اما نه‌اش پای

چو چشم پاسبان، بیخواب مانده
چو گیسوی بتان، در تاب مانده

جهنده همچو برق، اما نه آتش
خروشنده چو رعد، اما نه سرکش

ز کوه آورده در دامن، بسی سنگ
چو یاقوت و زمرد، گونه‌گون رنگ

بهاری ابر، گوهر دانه میکرد
صبا، گیسوی سنبل شانه میکرد

نموده غنچهٔ گل، خنده آهنگ
که در گلشن نشاید بود دلتنگ

گرفته تنگ، خیری نسترن را
که یکدل میتوان کردن دو تن را

بیکسو، ارغوان افروخته روی
ز ژاله بسته، مروارید بر موی

شکفته یاسمین از طیب اسحار
نهفته غنچه زیر برگ، رخسار

همه رنگ و صفا و جلوه و بوی
همه پاکیزه و شاداب نیکوی

سحرگاهی در آن فرخنده گلزار
شد از شوریدگی، مرغی گرفتار

دلش چون حبسگاهش غمگن و تنگ
غم‌انگیزش نوا و سوگ آهنگ

بزندان حوادث، هفته‌ها ماند
ز فصل بینوائی، نکته‌ها خواند

قفس آرامگاهی، تیره‌روزی
به آه آتشین، کاشانه سوزی

پرش پژمرده، از خونابه خوردن
تنش مسکین ز رنج دام بردن

نه هیچش الفتی با دانه و آب
نه هیچش انس با آسایش و خواب

که اندر بند بگرفتست آرام؟
کدامین عاقل آسوده است در دام؟

گران آید به کبکان و هزاران
گرفتاری بهنگام بهاران

بر او خندید مرغ صبحگاهی
که تا کی رخ نهفتن در سیاهی

من، ای شوریده، گشتم هر چمن را
شنیدم قصهٔ هر انجمن را

گرفتم زلف سنبل را در آغوش
فضای لانه را کردم فراموش

سخن‌ها با صبا و ژاله گفتم
حکایت‌ها ز سرو و لاله گفتم

زمردگون شده هم جوی و هم جر
فراوان است آب و میوهٔ تر

ریاحین در گلستان میهمانند
بکوه و دشت، مرغان نغمه خوانند

صلا زن همچو مرغان سحرگاه
که صبح زندگی شام است ناگاه

بگفت، ایدوست، ما را بیم جان است
کجا آسایش آزادگان است

تو سرمستی و ما صید پریشان
تو آزادی و ما در بند فرمان

فراخ این باغ و گل خوش آب و رنگست
گرفتاریم و بر ما عرصه تنگست

تو جز در بوستان، جولان نکردی
نظر چون من، بدین زندان نکردی

اثرهای غم و شادی، یکی نیست
گرفتاری و آزادی، یکی نیست

چه راحت بود در بی‌خانمانی
چه دارو داشت، درد ناتوانی

کی این روز سیه گردد دگرگون
چه تدبیرم برد زین حبس، بیرون

مرا جز اشک حسرت، ژاله‌ای نیست
بجز خونابهٔ دل، لاله‌ای نیست

چه سود از جستن و گردن کشیدن
چمن را از شکاف و رخنه دیدن

کجا خواهم نهادن زین قفس پای
چه خواهم دید زین حصن غم‌افزای

چه خواهم خورد، غیر از دانهٔ دام
چه خواهم بود، جز تیره سرانجام

چه خواهم داشت غیر از ناله و آه
چه خواهم کرد با این عمر کوتاه

چه خواهم خواند، غیر از نغمهٔ غم
چه خواهم گفت با مهتاب و شبنم

چه گرد آورده‌ام، جز محنت و درد
چه خواهم برد، زی یاران ره‌آورد

در و بام قفس، بام و درم شد
پرم کندند و عریانی پرم شد

اگر در طرف گلشن، میهمانی است
برای طائران بوستانی است

کسی کاین خانه را بنیاد بنهاد
مرا بست و شما را کرد آزاد

ترا بگشود پا و با همان دست
پر و بال مرا پیچاند و بشکست

ترا، هم نعمت و هم ناز دادند
مرا سوی قفس پرواز دادند
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
طفل یتیم

کودکی کوزه‌ای شکست و گریست
که مرا پای خانه رفتن نیست

چه کنم، اوستاد اگر پرسد
کوزهٔ آب ازوست، از من نیست

زین شکسته شدن، دلم بشکست
کار ایام، جز شکستن نیست

چه کنم، گر طلب کند تاوان
خجلت و شرم، کم ز مردن نیست

گر نکوهش کند که کوزه چه شد
سخنیم از برای گفتن نیست

کاشکی دود آه میدیدم
حیف، دل را شکاف و روزن نیست

چیزها دیده و نخواسته‌ام
دل من هم دل است، آهن نیست

روی مادر ندیده‌ام هرگز
چشم طفل یتیم، روشن نیست

کودکان گریه میکنند و مرا
فرصتی بهر گریه کردن نیست

دامن مادران خوش است، چه شد
که سر من بهیچ دامن نیست

خواندم از شوق، هر که را مادر
گفت با من، که مادر من نیست

از چه، یکدوست بهر من نگذاشت
گر که با من، زمانه دشمن نیست

دیشب از من، خجسته روی بتافت
کاز چه معنیت، دیبه بر تن نیست

من که دیبا نداشتم همه عمر
دیدن، ای دوست، چو شنیدن نیست

طوق خورشید، گر زمرد بود
لعل من هم، به هیچ معدن نیست

لعل من چیست، عقده‌های دلم
عقد خونین، بهیچ مخزن نیست

اشک من، گوهر بناگوشم
اگر گوهری به گردن نیست

کودکان را کلیج هست و مرا
نان خشک از برای خوردن نیست

جامه‌ام را به نیم جو نخرند
این چنین جامه، جای ارزن نیست

ترسم آنگه دهند پیرهنم
که نشانی و نامی از تن نیست

کودکی گفت: مسکن تو کجاست
گفتم: آنجا که هیچ مسکن نیست

رقعه، دانم زدن به جامهٔ خویش
چه کنم، نخ کم است و سوزن نیست

خوشه‌ای چند میتوانم چید
چه توان کرد، وقت خرمن نیست

درسهایم نخوانده ماند تمام
چه کنم، در چراغ روغن نیست

همه گویند پیش ما منشین
هیچ جا، بهر من نشیمن نیست

بر پلاسم نشانده‌اند از آن
که مرا جامه، خز ادکن نیست

نزد استاد فرش رفتم و گفت
در تو فرسوده، فهم این فن نیست

همگنانم قفا زنند همی
که ترا جز زبان الکن نیست

من نرفتم بباغ با طفلان
بهر پژمردگان، شکفتن نیست

گل اگر بود، مادر من بود
چونکه او نیست، گل بگلشن نیست

گل من، خارهای پای من است
گر گل و یاسمین و سوسن نیست

اوستادم نهاد لوح بسر
که چو تو، هیچ طفل کودن نیست

من که هر خط نوشتم و خواندم
بخت با خواندن و نوشتن نیست

پشت سر اوفتادهٔ فلکم
نقص حطی و جرم کلمن نیست

مزد بهمن همی ز من خواهند
آخر این آذر است، بهمن نیست

چرخ، هر سنگ داشت بر من زد
دیگرش سنگ در فلاخن نیست

چه کنم، خانهٔ زمانه خراب
که دلی از جفاش ایمن نیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
طوطی و شکر

تاجری در کشور هندوستان
طوطئی زیبا خرید از دوستان

خواجه شد در دام مهرش پای بند
دل ز کسب و کار خود، یکباره کند

در کنار او نشستی صبح و شام
نه نصیحت گوش کردی، نه پیام

تا شد آن طوطی، برای سودگر
هم رفیق خانه، هم یار سفر

هر زمانش، زیر پا شکر فشاند
گاه بر دوش و گهی بر سر نشاند

بزم، خالی شد شبی از این و آن
خانه ماند و طوطی و بازارگان

گفت سوداگر بطوطی، کای عزیز
خواب از من برده ادراک و تمیز

چونکه امشب خانه از مردم تهی است
خفتن ما هر دو، شرط عقل نیست

نوبت کار است، اهل کار باش
من چو خفتم، ساعتی بیدار باش

دخمه بسیار است، این ویرانه را
پاسبانی کن یک امشب، خانه را

چون نگهبان بهر سو کن نظر
بام کوتاهست، گر بسته است در

طوطیک پر کرد زان گفتار، گوش
شد سراپا از برای کار، هوش

سودگر خفت و ز شب پاسی گذشت
هم قفس، هم خانه، قیراندود گشت

برفکند از گوشه‌ای، دزدی کمند
شد بزیر آهسته از بام بلند

موش در انبار شد، دهقان کجاست
بیم طوفانست کشتیبان کجاست

هر چه دید و یافت، چون ارزنش چید
غیر انبان شکر، کان را ندید

کرد همیانها تهی، آن جیب بر
زانکه جیب خویش را میخواست پر

دزد، بار خویش بست و شد روان
خانهٔ خالی بماند و پاسبان

صبحدم برخاست بازرگان ز خواب
حجره‌ها را دید، بی فرش و خراب

خواست کز همسایه گیرد کوزه‌ای
گشت یکساعت برای موزه‌ای

کرد از انبار و از مخزن گذر
نه اثر از خشک دید و نه ز تر

چشم طوطی چون ببازرگان فتاد
بانگ زد کای خواجه صبحت خیر باد

گفت آب این غرقه را از سر گذشت
کار من، دیگر ز خیر و شر گذشت

سودم آخر دود شد، سرمایه خاک
خانه مانند کف دست است پاک

فرشها کو، کیسه‌های زر کجاست
گفت خامش کیسهٔ شکر بجاست

گفت دیشب در سرای ما که بود
گفت شخصی آمد اما رفت زود

گفت دستار مرا بر سر نداشت
گفت من دیدم که شکر بر نداشت

گفت مهر و بدره از جیبم که برد
گفت کس یکذره زین شکر نخورد

زانچه گفتی، نکته‌ها آموختم
چشم روشن بین بهر سو دوختم

هر کجا کردم نگاه از پیش و پس
کاله، این انبان شکر بود و بس

پیش ما، ای خواجه، شکر پر بهاست
تا چه چیز ارزنده، در نزد شماست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
عشق حق

عاقلی، دیوانه‌ای را داد پند
کز چه بر خود می‌پسندی این گزند

میزنند اوباش کویت سنگها
میدوانندت ز پی فرسنگها

کودکان، پیراهنت را میدرند
رهروان، کفش و کلاهت میبرند

یاوه میگوئی، چه میگوئی سخن
کینه میجوئی، چو می‌بندی دهن

گر بخندی، ور بگریی زار زار
بر تو میخندند اهل روزگار

نان فرستادیم بهرت وقت شب
نان نخوردی، خاک خوردی، ای عجب

آب دادیمت، فکندی جام آب
آب جوی و برکه خوردی، چون دواب

خوابگاه، اندر سر ره ساختی
بستر آوردند، دور انداختی

برگرفتی زادمی، چون دیو روی
آدمی بودی و گشتی دیو خوی

دوش، طفلان بر سرت گل ریختند
تا تو سر برداشتی، بگریختند

نانوا خاکستر افشاندت بچشم
آن جفا دیدی، نکردی هیچ خشم

رندی، از آتش کف دست تو خست
سوختی، آتش نیفکندی ز دست

چون تو، کس ناخورده می مستی نکرد
خوی با بدبختی و پستی نکرد

مست را، مستی اگر یک ره بود
مستی تو، هر گه و بیگه بود

بس طبیبانند در بازار و کوی
حالت خود، با یکی زایشان بگوی

گفت، من دیوانگی کردم هزار
تا بدیدم جلوهٔ پروردگار

دیده، زین ظلمت به نور انداختم
شمع گشتم، هیمه دور انداختم

تو مرا دیوانه خوانی، ای فلان
لیک من عاقلترم از عاقلان

گر که هر عاقل، چو من دیوانه بود
در جهان، بس عاقل و فرزانه بود

عارفان، کاین مدعا را یافتند
گم شدند از خود، خدا را یافتند

من همی بینم جلال اندر جلال
تو چه می‌بینی، بجز وهم و خیال

من همی بینم بهشت اندر بهشت
تو چه می‌بینی، بغیر از خاک و خشت

چون سرشتم از گل است، از نور نیست
گر گلم ریزند بر سر، دور نیست

گنجها بردم که ناید در حساب
ذره‌ها دیدم که گشته است آفتاب

عشق حق، در من شرار افروخته است
من چه میدانم که دستم سوخته است

چون مرا هجرش بخاکستر نشاند
گو بیفشان، هر که خاکستر فشاند

تو، همی اخلاص را خوانی جنون
چون توانی چاره کرد این درد، چون

از طبیبم گر چه می‌دادی نشان
من نمی‌بینم طبیبی در جهان

من چه دانم، کان طبیب اندر کجاست
میشناسم یک طبیب، آنهم خداست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
عمر گل

سحرگه، غنچه‌ای در طرف گلزار
ز نخوت، بر گلی خندید بسیار

که، ای پژمرده، روز کامرانی است
بهار و باغ را فصل جوانی است

نشاید در چمن، دلتنگ بودن
بدین رنگ و صفا، بی رنگ بودن

نشاط آرد هوای مرغزاران
چو نور صبحگاهی در بهاران

تو نیز آمادهٔ نشو و نما باش
برنگ و جلوه و خوبی، چو ما باش

اگر ما هر دو را یک باغبان کشت
چرا گشتیم ما زیبا، شما زشت

بیفروز از فروغ خود، چمن را
مکاه، ای دوست، قدر خویشتن را

بگفتا، هیچ گل در طرف بستان
نماند جاودان شاداب و خندان

مرا هم بود، روزی رنگ و بوئی
صفائی، جلوه‌ای، پاکیزه‌روئی

سپهر، این باغ بس کردست یغما
من امروزم بدین خواری، تو فردا

چو گل یک لحظه ماند، غنچه یک دم
چه شادی در صف گلشن، چه ماتم

مرا باید دگر ترک چمن گفت
گل پژمرده، دیگر بار نشکفت

ترا خوش باد، با خوبان نشستن
که ما را باید اینک رخت بستن

مزن بیهود چندین طعنه ما را
ببند، ار زیرکی، دست قضا را

چو خواهد چرخ یغماگر زبونت
کند باد حوادث واژگونت

بهر شاخی که روید تازه برگی
شود تاراج بادی یا تگرگی

گل آن خوشتر که جز روزی نماند
چو ماند، هیچکش قدرش نداند

بهستی، خوش بود دامن فشاندن
گلی زیبا شدن، یک لحظه ماندن

گل خوشبوی را گرم است بازار
نماند رنگ و بو، چون رفت رخسار

تبه گردید فرصت خستگان را
برو، هشیار کن نو رستگان را

چه نامی، چون نماند از من نشانی
چه جان بخشی، چو باقی نیست جانی

کسی کش دایهٔ گیتی دهد شیر
شود هم در زمان کودکی پیر

چو این پیمانه را ساقی است گردون
بباید خورد، گر شهد است و گر خون

از آن دفتر که نام ما زدودند
شما را صفحهٔ دیگر گشودند

ازین پژمردگی، ما را غمی نیست
که گل را زندگانی جز دمی نیست

من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
عهد خونین

ببام قلعه‌ای، باز شکاری
نمود از ماکیانی خواستگاری

که من زالایش ایام پاکم
ز تنهائی، بسی اندهناکم

ز بالا، صبحگاهی دیدمت روی
پسند آمد مرا آن خلقت و خوی

چه زیبائی بهنگام چمیدن
چه دانایی بوقت چینه چیدن

پذیره گر شوی، خدمت گذاریم
هوای صحبت و پیوند داریم

مرا انبارها پرتوش و برگ است
ولی این زندگی بیدوست، مرگ است

چه حاصل، زیستن در خار و خاشاک
زدن منقار و جستن ریگ از خاک

ز پر هدهدت پیراهن آرم
اگر کابینت باید، ارزن آرم

من از بازان خاص پادشاهم
تمام روز در نخجیرگاهم

بیا، هم عهد و هم سوگند باشیم
اگر آزاد و گر در بند باشیم

تو از جوی آوری روزی من از جر
تو آگه باشی از بام و من از در

تو فرزندان بزیر پر نشانی
مرا چون پاسبان، بر در نشانی

بروز عجز، دست هم بگیریم
چو گاه مرگ شد، با هم بمیریم

بگفتا، مغز را مگذار در پوست
نشد دشمن بدین افسانه‌ها دوست

خرابیهاست در این سست بنیان
بخون باید نوشت، این عهد و پیمان

مرا تا ضعف عادت شد، ترا زور
نخواهد بود این پیوند، مقدور

ازین معنی سخن گفتن، تباهی است
چنین پیوند را پایان، سیاهی است

مدار از زندگانی باز، ما را
مده سوی عدم پرواز، ما را

چو پر داریم، پیراهن نخواهیم
چو گندم میدهند، ارزن نخواهیم

نه هم خوئیم ما با هم، نه هم راز
نه انجام است این ره را، نه آغاز

کسی کاو رهزنی را ایمنی داد
بدست او طناب رهزنی داد

نه سوگند است، سوگند هریمن
نه دل میسوزدش بر کس، نه دامن

در دل را بروی دیو مگشای
چو بگشودی نداری خویشتن جای

دوروئی، راه شد نفس دو رو را
همان بهتر، نریزیم آبرو را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
عیبجو

زاغی بطرف باغ، بطاوس طعنه زد
کاین مرغ زشت روی، چه خودخواه و خودنماست

این خط و خال را نتوان گفت دلکش است
این زیب و رنگ را نتوان گفت دلرباست

پایش کج است و زشت، ازان کج رود براه
دمش چو دم روبه و رنگش چو کهرباست

نوکش، چو نوک بوم سیه‌کار، منحنی است
پشت سرش برآمده و گردنش دوتاست

از فرط عجب و جهل، گمان میبرد که اوست
تنها پرنده‌ای که در این عرصه و فضاست

این جانور نه لایق باغ است و بوستان
این بی‌هنر، نه در خور این مدحت و ثناست

رسم و رهیش نیست، بجز حرص و خودسری
از پا فتادهٔ هوس و کشتهٔ هوی‌ست

طاوس خنده کرد که رای تو باطل است
هرگز نگفته است بداندیش، حرف راست

مردم همیشه نقش خوش ما ستوده‌اند
هرگز دلیل را نتوان گفت، ادعاست

بدگوئی تو اینهمه، از فرط بددلی است
از قلب پاک، نیت آلوده بر نخاست

ما عیب خود، هنر نشمردیم هیچگاه
در عیب خویش، ننگرد آنکس که خودستاست

گاه خرام و جلوه بنزهتگه چمن
چشمم ز راه شرم و تاسف، بسوی پاست

ما جز نصیب خویش نخوردیم، لیک زاغ
دزدی کند بهر گذر و باز ناشتاست

در من چه عیب دیده کسی غیر پای زشت
نقص و خرابی و کژی دیگرم کجاست

پیرایه‌ای بعمد، نبستم ببال و پر
آرایش وجود من، ای دوست، بی‌ریاست

ما بهر زیب و رنگ، نکردیم گفتگو
چیزی نخواستیم، فلک داد آنچه خواست

کارآگهی که آب و گل ما بهم سرشت
بر من فزود، آنچه که از خلقت تو کاست

در هر قبیله بیش و کم و خوب و زشت هست
مرغی کلاغ لاشخور و دیگری هماست

صد سال گر بدجله بشویند زاغ را
چون بنگری، همان سیه زشت بینواست

هرگز پر تو را چو پر من نمی‌کنند
مرغی که چون منش پر زیباست مبتلاست

آزادی تو را نگرفت از تو، هیچ کس
ما را همیشه دیدهٔ صیاد در قفاست

فرمانده سپهر، چو حکمی نوشت و داد
کس دم نمیزند که صوابست یا خطاست

ما را برای مشورت، اینجا نخوانده‌اند
از ما و فکر ما، فلک پیر را غناست

احمق، کتاب دید و گمان کرد عالم است
خودبین، بکشتی آمد و پنداشت ناخداست

ما زشت نیستیم، تو صاحب نظر نه‌ای
این خوردگیری، از نظر کوته شماست

طاوس را چه جرم، اگر زاغ زشت روست
این رمزها بدفتر مستوفی قضاست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غرور نیکبختان

ز دامی دید گنجشگی همائی
همایون طالعی، فرخنده رائی

نه پایش مانده اندر حلقهٔ دام
نه یکشب در قفس بگرفته آرام

نه دیده خواری افتادگان را
نه بندی گشتن آزادگان را

نه فکریش از برای آب و دانه
نه اندوهیش بهر آشیانه

نه غافل گشته هیچ از رسم و رفتار
نه با صیادش افتاده سر و کار

نه تیری بر پر و بالش نشسته
نه سنگ فتنه، اندامش شکسته

بکرد آن صید مسکین، ناله آغاز
که ای اقبال بخش تند پرواز

مرا بین و رها کن خودپرستی
خمار من نگر، بگذار مستی

چنان در بند سختم بسته صیاد
که می‌نتوانم از دل کرد فریاد

چنان تیره است در چشم من این دام
که نشناسم صباح روشن از شام

چنان دلتنگم ازین محبس تنگ
که گوئی بسته‌ام در حصنی از سنگ

نه دارم دست دام از هم گسستن
نه کارآگاهی از دام جستن

مشوش گشته از محنت، خیالم
شده ژولیده ز انده، پر و بالم

غبار آلوده‌ام، از پای تا سر
بخون آغشته‌ام، از پنجه تا پر

ز اوج آسمان، لختی فرود آی
بتدبیری ز پایم بند بگشای

بگفت، ای پست طالع، ما همائیم
کجا با تیره‌روزان آشنائیم

سحرگه، چون گذر زان ره فتادش
پریشان صید، باز آواز دادش

که، ای پیرو شده آز و هوی را
درین بیچارگی، دریاب ما را

از آن میترسم، ای یار دلفروز
که گردم کشته تا پایان امروز

مرا هم هست امید رهیدن
بمانند تو، در گردون پریدن

نشستن در درون خانه، خرسند
ز کوی و بام، چیدن دانه‌ای چند

چو کبکان، گر که نتوانم خرامی
توانم جستن از بامی ببامی

ندانم گر چه با شاهین ستیزی
توانم کرد کوته جست و خیزی

توانم خفت بر شاخی به گلزار
توانم برد خاشاکی بمنقار

بگفت اکنون زمان سیر باغ است
نه وقت کار، هنگام فراغ است

چو روزی و شبی بگذشت زین کار
بیامد طائر دولت دگر بار

خریده دل برای مهربانی
گشوده پر برای سایبانی

فرامش کرده آن گردن فرازی
شده آماده بهر چاره‌سازی

ز برق آرزو، خاکستری دید
پراکنده بهر سوئی، پری دید

بنای شوق را بنیاد رفته
هوسها جملگی بر باد رفته

رسیده آن سیه‌کاری بانجام
گسسته رشته‌های محکم دام

از آن کشتیت افتادست در آب
که برهانی غریقی را ز غرقاب

از آنت هست چشم دل، فروزان
که بفروزی چراغی تیره‌روزان

بگلشن، سرو از آن بفراشت پایه
که بر گلهای باغ افکند سایه

بپرس از ناتوانان تا توانی
بترس از روزگار ناتوانی

ز مهر، آموز رسم تابناکی
که بخشد نور بر آبی و خاکی

نکوکار آنکه همراهی روا داشت
نوائی داد تا برگ و نوا داشت

خوش آنکو گمرهی را جستجو کرد
به نیکی، پارگیها را رفو کرد

متاب، ای دوست، بر بیچارگان روی
مبادا بر تو گردون تابد ابروی

اگر بر دامن کیوان نشستیم
چو خیر کس نمیخواهیم، پستیم
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 15 از 22:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  21  22  پسین » 
شعر و ادبیات

Parvin E'tesami |پروین اعتصامی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA