انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 16 از 22:  « پیشین  1  ...  15  16  17  ...  21  22  پسین »

Parvin E'tesami |پروین اعتصامی


زن

 
فرشتهٔ انس

در آن سرای که زن نیست، انس و شفقت نیست
در آن وجود که دل مرده، مرده است روان

بهیچ مبحث و دیباچه‌ای، قضا ننوشت
برای مرد کمال و برای زن نقصان

زن از نخست بود رکن خانهٔ هستی
که ساخت خانهٔ بی پای بست و بی بنیان

زن ار براه متاعت نمیگداخت چو شمع
نمیشناخت کس این راه تیره را پایان

چو مهر، گر که نمیتافت زن بکوه وجود
نداشت گوهری عشق، گوهر اندر کان

فرشته بود زن، آن ساعتی که چهره نمود
فرشته بین، که برو طعنه میزند شیطان

اگر فلاطن و سقراط، بوده‌اند بزرگ
بزرگ بوده پرستار خردی ایشان

بگاهوارهٔ مادر، بکودکی بس خفت
سپس بمکتب حکمت، حکیم شد لقمان

چه پهلوان و چه سالک، چه زاهد و چه فقیه
شدند یکسره، شاگرد این دبیرستان

حدیث مهر، کجا خواند طفل بی مادر
نظام و امن، کجا یافت ملک بی سلطان

وظیفهٔ زن و مرد، ای حکیم، دانی چیست
یکیست کشتی و آن دیگریست کشتیبان

چو ناخداست خردمند و کشتیش محکم
دگر چه باک ز امواج و ورطه و طوفان

بروز حادثه، اندر یم حوادث دهر
امید سعی و عملهاست، هم ازین، هم ازان

همیشه دختر امروز، مادر فرداست
ز مادرست میسر، بزرگی پسران

اگر رفوی زنان نکو نبود، نداشت
بجز گسیختگی، جامهٔ نکو مردان

توان و توش ره مرد چیست، یاری زن
حطام و ثروت زن چیست، مهر فرزندان

زن نکوی، نه بانوی خانه تنها بود
طبیب بود و پرستار و شحنه و دربان

بروزگار سلامت، رفیق و یار شفیق
بروز سانحه، تیمارخوار و پشتیبان

ز بیش و کم، زن دانا نکرد روی ترش
بحرف زشت، نیالود نیکمرد دهان

سمند عمر، چو آغاز بدعنانی کرد
گهیش مرد و زمانیش زن، گرفت عنان

چه زن، چه مرد، کسی شد بزرگ و کامروا
که داشت میوه‌ای از باغ علم، در دامان

به رستهٔ هنر و کارخانهٔ دانش
متاعهاست، بیا تا شویم بازرگان

زنی که گوهر تعلیم و تربیت نخرید
فروخت گوهر عمر عزیز را ارزان

کیست زنده که از فضل، جامه‌ای پوشد
نه آنکه هیچ نیرزد، اگر شود عریان

هزار دفتر معنی، بما سپرد فلک
تمام را بدریدیم، بهر یک عنوان

خرد گشود چو مکتب، شدیم ما کودن
هنر چو کرد تجلی، شدیم ما پنهان

بساط اهرمن خودپرستی و سستی
گر از میان نرود، رفته‌ایم ما ز میان

همیشه فرصت ما، صرف شد درین معنی
که نرخ جامهٔ بهمان چه بود و کفش فلان

برای جسم، خریدیم زیور پندار
برای روح، بریدیم جامهٔ خذلان

قماش دکهٔ جان را، بعجب پوساندیم
بهر کنار گشودیم بهر تن، دکان

نه رفعتست، فساد است این رویه، فساد
نه عزتست، هوانست این عقیده، هوان

نه سبزه‌ایم، که روئیم خیره در جر و جوی
نه مرغکیم، که باشیم خوش بمشتی دان

چو بگرویم به کرباس خود، چه غم داریم
که حلهٔ حلب ارزان شدست یا که گران

از آن حریر که بیگانه بود نساجش
هزار بار برازنده‌تر بود خلقان

چه حله‌ایست گرانتر ز حیلت دانش
چه دیبه‌ایست نکوتر ز دیبهٔ عرفان

هر آن گروهه که پیچیده شد بدوک خرد
به کارخانهٔ همت، حریر گشت و کتان

نه بانوست که خود را بزرگ میشمرد
بگوشواره و طوق و بیارهٔ مرجان

چو آب و رنگ فضیلت بچهره نیست چه سود
ز رنگ جامهٔ زربفت و زیور رخشان

برای گردن و دست زن نکو، پروین
سزاست گوهر دانش، نه گوهر الوان
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
فریاد حسرت

فتاد طائری از لانه و ز درد تپید
بزیر پر چو نگه کرد، دید پیکانی است

بگفت، آنکه بدریای خون فکند مرا
ندید در دل شوریده‌ام چه طوفانی است

کسیکه بر رگ من تیر زد، نمیدانست
که قلب خرد مرا هم ورید و شریانی است

ربود مرغکم از زیر پر بعنف و نگفت
که مادری و پرستاری و نگهبانی است

اسیر کردن و کشتن، تفرج و بازی است
نشانه کردن مظلوم، کار آسانی است

ز بام خرد گل اندود پست ما، پیداست
که سقف خانهٔ جمعیت پریشانی است

شکست پنجه و منقار من، ولیک چه باک
پلنگ حادثه را نیز چنگ و دندانی است

گرفتم آنکه بپایان رسید، فرصت ما
برای فرصت صیاد نیز، پایانی است

فتاد پایه، چنین خانه را چه تعمیری است
گداخت سینه، چنین درد را چه درمانی است

چمن خوش است و جهان سبز و بوستان خرم
برای طائر آزاد، جای جولانی است

زمانه عرصه برای ضعیف، تنگ گرفت
هماره بهر توانا، فراخ میدانی است

همیشه خانهٔ بیداد و جور، آباد است
بساط ماست که ویران ز باد و بارانی است

نگفته ماند سخنهای من، خوشا مرغی
که لانه‌اش گه سعی و عمل، دبستانی است

مرا هر آنکه در افکند همچو گوی بسر
خبر نداشت که در دست دهر چوگانی است

ز رنج بی سر و سامانی منش چه غم است
همین بس است که او را سری و سامانی است

حدیث نیک و بد ما نوشته خواهد شد
زمانه را سند و دفتری و دیوانی است

کسی ز درد من آگه نشد، ولیک خوشم
که چند قطرهٔ خونم، بدست و دامانی است

هزار کاخ بلند، ار بنا کند صیاد
بهای خار و خس آشیان ویرانی است

چه لانه‌ای و چه قصری، اساس خانه یکی است
بشهر کوچک خود، مور هم سلیمانی است

ز دهر، گر دل تنگم فشار دید چه غم
گرفته دست قضا، هر کجا گریبانی است

چه برتریست ندانم بمرغ، مردم را
جز اینکه دعوی باطل کند که انسانی است

درین قبیلهٔ خودخواه، هیچ شقفت نیست
چو نیک درنگری، هر چه هست عنوانی است

من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
فریب آشتی

ز حیله، بر در موشی نشست گربه و گفت
که چند دشمنی از بهر حرص و آز کنیم

بیا که رایت صلح و صفا برافرازیم
براه سعی و عمل، فکر برگ و ساز کنیم

بیا که حرص دل و آز دیده را بکشیم
وجود، فارغ از اندیشه و نیاز کنیم

بسی بخانه نشستیم و دامن آلودیم
بیا رویم سوی مسجد و نماز کنیم

بگفت، کارشناسان بما بسی خندند
اگر که گوش به پند تو حیله‌ساز کنیم

ز توشه‌ای که تو تعیین کنی، چه بهره بریم
بخلوتی که تو شاهد شوی، چه راز کنیم

رعایت از تو ندیدیم، تا شویم ایمن
نوازشی نشنیدیم، تا که ناز کنیم

خود، آگهی که چه کردی بما، دگر مپسند
که ما اشاره‌ها بدان زخم جانگداز کنیم

بلای راه تو بس دیده‌ایم، به که دگر
نه قصه‌ای ز نشیب و نه از فراز کنیم

دگر بکار نیاید گلیم کوته ما
اگر که پای، ازین بیشتر دراز کنیم

خلاف معرفت و عقل، ره چرا سپریم
بروی دشمن خود، در چگونه باز کنیم

حدیث روشن ظلم شما و ذلت ما
حقیقت است، چرا صحبت از مجاز کنیم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
فلسفه

نخودی گفت لوبیائی را
کز چه من گردم این چنین، تو دراز

گفت، ما هر دو را بباید پخت
چاره‌ای نیست، با زمانه بساز

رمز خلقت، بما نگفت کسی
این حقیقت، مپرس ز اهل مجاز

کس، بدین رزمگه ندارد راه
کس، درین پرده نیست محرم راز

بدرازی و گردی من و تو
ننهد قدر، چرخ شعبده‌باز

هر دو، روزی در اوفتیم بدیگ
هر دو گردیم جفت سوز و گداز

نتوان بود با فلک گستاخ
نتوان کرد بهر گیتی ناز

سوی مخزن رویم زین مطبخ
سر این کیسه، گردد آخر باز

برویم از میان و دم نزنیم
بخروشیم، لیک بی آواز

این چه خامی است، چون در آخر کار
آتش آمد من و تو را دمساز

گر چه در زحمتیم، باز خوشیم
که بما نیز، خلق راست نیاز

دهر، بر کار کس نپردازد
هم تو، بر کار خویشتن پرداز

چون تن و پیرهن نخواهد ماند
چه پلاس و چه جامهٔ ممتاز

ما کز انجام کار بی‌خبریم
چه توانیم گفتن از آغاز
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قائد تقدیر

کرد آسیا ز آب، سحرگاه باز خواست
کای خودپسند، با منت این بدسری چراست

از چیره‌دستی تو، مرا صبر و تاب رفت
از خیره گشتن تو، مرا وزن و قدر کاست

هر روز، قسمتی ز تنم خاک میشود
وان خاک، چون نسیم بمن بگذرد، هباست

آسوده‌اند کارگران جمله، وقت شب
چون من که دیده‌ای که شب و روز مبتلاست

گردیدن است کار من، از ابتدای کار
آگه نیم کزین همه گردش، چه مدعاست

فرسودن من از تو بدینسان، شگفت نیست
این چشمهٔ فساد، ندانستم از کجاست

زان پیشتر که سوده شوم پاک، باز گرد
شاید که بازگشت تو، این درد را دواست

با این خوشی، چرا به ستم خوی کرده‌ای
آلودگی، چگونه درین پاکی و صفاست

در دل هر آنچه از تو نهفتم، شکستگی است
بر من هر آنچه از تو رسد، خواری و جفاست

بیهوده چند عرصه بمن تنگ میکنی
بهر گذشتن تو بصحرا، هزار جاست

خندید آب، کین ره و رسم از من و تو نیست
ما رهرویم و قائد تقدیر، رهنماست

من از تو تیره‌روزترم، تنگدل مباش
بس فتنه‌ها که با تو نه و با من آشناست

لرزیده‌ام همیشه ز هر باد و هر نسیم
هرگز نگفته‌ام که سموم است یا صباست

از کوه و آفتاب، بسی لطمه خورده‌ام
بر حالم، این پریشی و افتادگی گواست

همواره جود کردم و چیزی نخواستم
طبعم غنی و دوستیم خالی از ریاست

بس شاخه کز فتادگیم بر فراشت سر
بس غنچه کز فروغ منش رونق و ضیاست

ز الودگی، هر آنچه رسیدست شسته‌ام
گر حله یمانی و گر کهنه بوریاست

از رود و دشت و دره گذشتیم هزار سال
با من نگفت هیچکسی، کاین چه ماجراست

هر قطره‌ام که باد پراکنده میکند
آن قطره گاه در زمی و گاه در سماست

سر گشته‌ام چو گوی، ز روزی که زاده‌ام
سرگشته دیده‌اید که او را نه سر، نه پاست

از کار خویش، خستگیم نیست، زان سبب
کاز من همیشه باغ و چمن را گل و گیاست

قدر تو آن بود که کنی آرد، گندمی
ور نه بکوهسار، بسی سنگ بی‌بهاست

گر رنج میکشیم چه غم، زانکه خلق را
آسودگی و خوشدلی از آب و نان ماست

آبم من، ار بخار شوم در چمن، خوش است
سنگی تو، گر که کار کنی بشکنی رواست

چون کار هر کسی به سزاوار داده‌اند
از کارگاه دهر، همین کارمان سزاست

با عزم خویش، هیچیک این ره نمیرویم
کشتی، مبرهن است که محتاج ناخداست

در زحمتیم هر دو ز سختی و رنج، لیک
هر چ آن بما کنند، نه از ما، نه از شماست

از ما چه صلح خیزد و جنگ، این چه فکر تست
در دست دیگریست، گر آ ب و گر آسیاست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قدر هستی

سرو خندید سحر، بر گل سرخ
که صفای تو بجز یکدم نیست

من بیک پایه بمانم صد سال
مرگ، با هستی من توام نیست

من که آزاد و خوش و سرسبزم
پشتم از بار حوادث، خم نیست

دولت آنست که جاوید بود
خانهٔ دولت تو، محکم نیست

گفت، فکر کم و بسیار مکن
سرنوشت همه کس، با هم نیست

ما بدین یکدم و یک لحظه خوشیم
نیست یک گل، که دمی خرم نیست

قدر این یکدم و یک لحظه بدان
تا تو اندیشه کنی، آنهم نیست

چونکه گلزار نخواهد ماندن
گل اگر نیز نماند، غم نیست

چه غم ار همدم من نیست کسی
خوشتر از باد صبا، همدم نیست

عمر گر یک دم و گر یک نفس است
تا بکاریش توان زد، کم نیست

ما بخندیم به هستی و به مرگ
هیچگه چهرهٔ ما درهم نیست

آشکار است ستمکاری دهر
زخم بس هست، ولی مرهم نیست

یک ره ار داد، دو صد راه گرفت
چه توان کرد، فلک حاتم نیست

تو هم از پای در آئی ناچار
آبت از کوثر و از زمزم نیست

باید آزاده کسی را خواندن
که گرفتار، درین عالم نیست

گل چرا خوش ننشیند، دائم
ماهتاب و چمن و شبنم نیست

یک نفس بودن و نابود شدن
در خور این غم و این ماتم نیست

هر چه خواندیم، نگشتیم آگه
درس تقدیر، بجز مبهم نیست

شمع خردی که نسیمش بکشد
شمع این پرتگه مظلم نیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قلب مجروح

دی، کودکی بدامن مادر گریست زار
کز کودکان کوی، بمن کس نظر نداشت

طفلی، مرا ز پهلوی خود بیگناه راند
آن تیر طعنه، زخم کم از نیشتر نداشت

اطفال را بصحبت من، از چه میل نیست
کودک مگر نبود، کسی کو پدر نداشت

امروز، اوستاد بدرسم نگه نکرد
مانا که رنج و سعی فقیران، ثمر نداشت

دیروز، در میانهٔ بازی، ز کودکان
آن شاه شد که جامهٔ خلقان ببر نداشت

من در خیال موزه، بسی اشک ریختم
این اشک و آرزو، ز چه هرگز اثر نداشت

جز من، میان این گل و باران کسی نبود
کو موزه‌ای بپا و کلاهی بسر نداشت

آخر، تفاوت من و طفلان شهر چیست
آئین کودکی، ره و رسم دگر نداشت

هرگز درون مطبخ ما هیزمی نسوخت
وین شمع، روشنائی ازین بیشتر نداشت

همسایگان ما بره و مرغ میخورند
کس جز من و تو، قوت ز خون جگر نداشت

بر وصله‌های پیرهنم خنده می‌کنند
دینار و درهمی، پدر من مگر نداشت

خندید و گفت، آنکه بفقر تو طعنه زد
از دانه‌های گوهر اشکت، خبر نداشت

از زندگانی پدر خود مپرس، از آنک
چیزی بغیر تیشه و گهی آستر نداشت

این بوریای کهنه، بصد خون دل خرید
رختش، گه آستین و گهی آستر نداشت

بس رنج برد و کس نشمردش به هیچ کس
گمنام زیست، آنکه ده و سیم و زر نداشت

طفل فقیر را، هوس و آرزو خطاست
شاخی که از تگرگ نگون گشت، بر نداشت

نساج روزگار، درین پهن بارگاه
از بهر ما، قماشی ازین خوبتر نداشت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
کارآگاه

گربهٔ پیری، ز شکار اوفتاد
زار بنالید و نزار اوفتاد

ناخنش از سنگ حوادث شکست
دزد قضا و قدرش راه بست

از طمع و حمله و پیکار ماند
کارگر از کار شد و کار ماند

کودک دهقان، بسرش کوفت مشت
مطبخیش هیمه زد و سوخت پشت

گربهٔ همسایه، دمش را گزید
از سگ بازار، جفاها کشید

بسکه دمی خاک و دمی آب ریخت
از تنش، آن موی چو سنجاب ریخت

تیره شد آن دیدهٔ آئینه‌وار
گرسنه ماند، آن شکم بیقرار

از غم کشک و کره، خوناب خورد
در عوض شیر، بسی آب خورد

دوده نمیسود به گوش و به دم
حمله نمیکرد به دیگ و به خم

حیله و تزویر، فراموش کرد
گربهٔ پیر فلکش، موش کرد

مایهٔ هستیش، ز تن رفته بود
نیروی دندان و دهن رفته بود

گربه چو رنجور و گرفتار شد
موش بد اندیش، در انبار شد

در همه جا خفت و به هر سو نشست
بند ز هر کیسه و انبان گسست

گربه چو دید آن ره و رسم تباه
پای کشان، کرد به انبار راه

گفت بخود، کاین چه در افتادنست
تا رمقی در دل و جان در تن است

زنده‌ام و موش نترسد ز من!
مرده‌ام از کاهلی خویشتن

گر چه نمی‌آیدم از دست، کار
آگهم از کارگه روزگار

گر چه مرا نیروی پیکار نیست
موش از این قصه، خبردار نیست

به که از امروز شوم کاردان
تا که به کاری بردم آسمان

گر که بینم سوی موشان بخشم
جمله بیندند ز اندیشه چشم

زخم زنم، گر چه بفرسوده چنگ
حمله کنم، گر چه بود عرصه تنگ

گربه چو آن همت و تدبیر کرد
آن شکم گرسنه را سیر کرد

بر زنخ از حیله بیفکند باد
موش بترسید و ز ترس ایستاد

جست و خراشید زمین را بدست
موش بلرزید و همانجا نشست

موشک چندی، چو بدینسان گرفت
رنج ز تن، درد ز دندان گرفت

تا نرود قوت بازوی تو
نشکند ایام، ترازوی تو

تا نربودند ز دستت عنان
جان ز تو خواهد هنر و جسم نان

روی متاب از ره تدبیر و رای
تا شودت پیر خرد، رهنمای

بر همه کاری، فلک افزار داد
پشت قوی کرد، سپس بار داد

هر که درین راه رود سر گران
پیشتر افتند ازو دیگران

تا گهری در صدف کار بود
گوهری وقت، خریدار بود
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
کارگاه حریر


به کرم پیله شنیدم که طعنه زد حلزون
که کار کردن بیمزد، عمر باختن است

پی هلاک خود، ای بیخبر، چه میکوشی
هر آنچه ریشته‌ای، عاقبت ترا کفن است

بدست جهل، به بنیاد خویش تیشه زدن
دو چشم بستن و در چاه سرنگون شدن است

چو ما، برو در و دیوار خانه محکم کن
مگرد ایمن و فارغ، زمانه راهزن است

بگفت، قدر کسی را نکاست سعی و عمل
خیال پرورش تن، ز قدر کاستن است

بخدمت دگران دل چگونه خواهد داد
کسی که همچو تو، دائم بفکر خویشتن است

بدیگ حادثه، روزی گرم بجوشانند
شگفت نیست، که مرگ از قفای زیستن است

بروز مرگم، اگر پیله گور گشت و کفن
بوقت زندگیم، خوابگاه و پیرهن است

مرا بخیره نخوانند کرم ابریشم
بهر بساط که ابریشمی است، کار من است

ز جانفشانی و خون خوردن قبیلهٔ ماست
پرند و دیبهٔ گلرنگ، هر کرا بتن است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
کاروان چمن


گفت با صید قفس، مرغ چمن
که گل و میوه، خوش و تازه رس است

بگشای این قفس و بیرون آی
که نه در باغ و نه در سبزه، کس است

گفت، با شبرو گیتی چکنم
که سحر دزد و شبانگه عسس است

ای بسا گوشه، که میدان بلاست
ای بسا دام، که در پیش و پس است

در گلستان جهان، یک گل نیست
هر کجا مینگرم، خار و خس است

همچو من، غافل و سرمست مپر
قفس، آخر نه همین یک قفس است

چرخ پست است، بلندش مشمار
اینکه دیدیش چو عنقا، مگس است

کاروان است گل و لاله بباغ
سبزه‌اش اسب و صبایش جرس است

ز گرفتاری من، عبرت گیر
که سرانجام هوی و هوس است

حاصل هستی بیهودهٔ ما
آه سردی است که نامش نفس است

چشم دید این همه و گوش شنید
آنچه دیدیم و شنیدیم بس است
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 16 از 22:  « پیشین  1  ...  15  16  17  ...  21  22  پسین » 
شعر و ادبیات

Parvin E'tesami |پروین اعتصامی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA