انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 17 از 22:  « پیشین  1  ...  16  17  18  ...  22  پسین »

Parvin E'tesami |پروین اعتصامی


زن

 
کارهای ما

نخوانده فرق سر از پای، عزم کو کردیم
نکرده پرسش چوگان، هوای گو کردیم

بکار خویش نپرداختیم، نوبت کار
تمام عمر، نشستیم و گفتگو کردیم

بوقت همت و سعی و عمل، هوس راندیم
بروز کوشش و تدبیر، آرزو کردیم

عبث به چه نفتادیم، دیو آز و هوی
هر آنچه کرد، بدیدیم و همچو او کردیم

بسی مجاهده کردیم در طریق نفاق
ببین چه بیهده تفسیر «جاهدوا» کردیم

چونان ز سفره ببردند، سفره گستردیم
چو آب خشک شد، اندیشهٔ سبو کردیم

اگر که نفس، بداندیش ما نبود چرا
ملول گشت، چو ما رسم و ره نکو کردیم

چو عهدنامه نوشتیم، اهرمن خندید
که اتحاد نبود، اینکه با عدو کردیم

هزار مرتبه دریای چرخ، طوفان کرد
از آن زمان که نشیمن درین کرو کردیم

نه همچو غنچه، بدامان گلبنی خفتیم
نه همچو سبزه، نشاطی بطرف جو کردیم

چراغ عقل، نهفتیم شامگاه رحیل
از آن بورطهٔ تاریک جهل، رو کردیم

بعمر گم شده، اصلا نسوختیم، ولیک
چو سوزنی ز نخ افتاد، جستجو کردیم

بغیر جامهٔ فرصت، که کس رفوش نکرد
هزار جامه دریدند و ما رفو کردیم

تباه شد دل از آلودگی و دم نزدیم
همی بتن گرویدیم و شستشو کردیم

سمند توسن افلاک، راهوار نگشت
به توسنیسش، چو یک چند تاخت، خو کردیم

ز فرط آز، چو مردار خوار تیره درون
هماره بر سر این لاشه، های و هو کردیم

چو زورمند شدیم، از دهان مسکینان
بجبر، لقمه ربودیم و در گلو کردیم

ز رشوه، اسب خریدیم و خانه و ده و باغ
باشک بیوه زنان، حفظ آبرو کردیم

از آن ز شاخ حقایق، بما بری نرسید
که ما همیشه حکایت ز رنگ و بو کردیم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
کرباس و الماس

یکی گوهر فروشی، ثروت اندوز
بدست آورد الماسی دل افروز

نهادش در میان کیسه‌ای خرد
ببستش سخت و سوی مخزنش برد

درافکندش بصندوقی از آهن
بشام اندر، نهفت آن روز روشن

بر آن صندوق زد قفلی ز پولاد
چراغ ایمن نمود، از فتنهٔ باد

ز بند و بست، چون شد کیسه آگاه
حساب کا رخود گم کرد ناگاه

چو مهر و اشتیاق گوهری دید
ببالید و بسی خود را پسندید

نه تنها بود و میانگاشت تنهاست
نه زیبا بود و می‌پنداشت زیباست

گمان کرد، از غرور و سرگرانی
که بهر اوست رنج پاسبانی

بدان بیمایگی، گردن برافراشت
فروتن بود، گر سرمایه‌ای داشت

ز حرف نرخ و پیغام خریدار
بوزن و قدر خویش، افزود بسیار

بخود گفت این جهان افروزی از ماست
بنام ماست، هر رمزی که اینجاست

نبود ار حکمتی در صحبت من
چه میکردم درین صندوق آهن

جمال و جاه ما، بسیار بودست
عجب رنگی درین رخسار بودست

بهای ما فزون کردند هر روز
عجب رخشنده بود این بخت پیروز

مرا نقاد گردون قیمتی داد
که بستندم چنین با قفل پولاد

بدو الماس گفت، ای یار خودخواه
نه تنهائی، رفیقی هست در راه

چه شد کاین چهر زیبا را ندیدی
قرین ما شدی، ما را ندیدی

چه نسبت با جواهر، ریسمان را
چه خویشی، ریسمان و آسمان را

نباشد خودپسندی را سرانجام
کسی دیبا نبافد با نخ خام

اگر گوهر فروش، اینجا گذر داشت
نه بهر کیسه، از بهر گهر داشت

بمخزن، گر شبی چون و چرا رفت
نه از بهر شما، از بهر ما رفت

تو مشتی پنبه، من پروردهٔ کان
تو چون شب تیره، من صبح درخشان

چو در دامن گرفتی گوهری پاک
ترا بگرفت دست چرخ از خاک

چو بر گیرند این پاکیزه گوهر
گشایند از تو بند و قفل از در

تو پنداری ره و رسم تو نیکوست
ترا همسایه نیکو بود، ای دوست

از آن معنی، نکردندت فراموش
که داری همچو من، جانی در آغوش

از آن کردند در کنجی نهانت
که بسپردند گنجی شایگانت

چو نقش من فتد زین پرده بیرون
شود کار تو نیز آنگه دگرگون

نه اینجا مایه‌ای ماند، نه سودی
نه غیر از ریسمانت، تار پودی

به پیرامون من، دارند شب پاس
تو کرباسی، مرا خوانند الماس

نظر بازی نمود، آن یار دلجوی
ترا برداشت، تا بیند مرا روی

ترا بگشود و ما گشتیم روشن
ترا بر بست و ما ماندیم ایمن

صفای تن، ز نور جان پاک است
چو آن بیرون شد، این یک مشت خاک است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
کعبهٔ دل

گه احرام، روز عید قربان
سخن میگفت با خود کعبه، زینسان

که من، مرآت نور ذوالجلالم
عروس پردهٔ بزم وصالم

مرا دست خلیل الله برافراشت
خداوندم عزیز و نامور داشت

نباشد هیچ اندر خطهٔ خاک
مکانی همچو من، فرخنده و پاک

چو بزم من، بساط روشنی نیست
چو ملک من، سرای ایمنی نیست

بسی سرگشتهٔ اخلاص داریم
بسی قربانیان خاص داریم

اساس کشور ارشاد، از ماست
بنای شوق را، بنیاد از ماست

چراغ این همه پروانه، مائیم
خداوند جهان را خانه، مائیم

پرستشگاه ماه و اختر، اینجاست
حقیقت را کتاب و دفتر، اینجاست

در اینجا، بس شهان افسر نهادند
بسی گردن فرازان، سر نهادند

بسی گوهر، ز بام آویختندم
بسی گنجینه، در پا ریختندم

بصورت، قبلهٔ آزادگانیم
بمعنی، حامی افتادگانیم

کتاب عشق را، جز یک ورق نیست
در آن هم، نکته‌ای جز نام حق نیست

مقدس همتی، کاین بارگه ساخت
مبارک نیتی، کاین کار پرداخت

درین درگاه، هر سنگ و گل و کاه
خدا را سجده آرد، گاه و بیگاه

«انا الحق» میزنند اینجا، در و بام
ستایش می‌کنند، اجسام و اجرام

در اینجا، عرشیان تسبیح خوانند
سخن گویان معنی، بی زبانند

بلندی را، کمال از درگه ماست
پر روح‌الامین، فرش ره ماست

در اینجا، رخصت تیغ آختن نیست
کسی را دست بر کس تاختن نیست

نه دام است اندرین جانب، نه صیاد
شکار آسوده است و طائر آزاد

خوش آن استاد، کاین آب و گل آمیخت
خوش آن معمار، کاین طرح نکو ریخت

خوش آن درزی، که زرین جامه‌ام دوخت
خوش آن بازارگان، کاین حله بفروخت

مرا، زین حال، بس نام‌آوریهاست
بگردون بلندم، برتریهاست

بدوخندید دل آهسته، کای دوست
ز نیکان، خود پسندیدن نه نیکوست

چنان رانی سخن، زین تودهٔ گل
که گوئی فارغی از کعبهٔ دل

ترا چیزی برون از آب و گل نیست
مبارک کعبه‌ای مانند دل نیست

ترا گر ساخت ابراهیم آذر
مرا بفراشت دست حی داور

ترا گر آب و رنگ از خال و سنگ است
مرا از پرتو جان، آب و رنگ است

ترا گر گوهر و گنجینه دادند
مرا آرامگاه از سینه دادند

ترا در عیدها بوسند درگاه
مرا بازست در، هرگاه و بیگاه

ترا گر بنده‌ای بنهاد بنیاد
مرا معمار هستی، کرد آباد

ترا تاج ار ز چین و کشمر آرند
مرا تفسیری از هر دفتر آرند

ز دیبا، گر ترا نقش و نگاریست
مرا در هر رگ، از خون جویباریست

تو جسم تیره‌ای، ما تابناکیم
تو از خاکی و ما از جان پاکیم

ترا گر مروه‌ای هست و صفائی
مرا هم هست تدبیری و رائی

درینجا نیست شمعی جز رخ دوست
وگر هست، انعکاس چهرهٔ اوست

ترا گر دوستدارند اختر و ماه
مرا یارند عشق و حسرت و آه

ترا گر غرق در پیرایه کردند
مرا با عقل و جان، همسایه کردند

درین عزلتگه شوق، آشناهاست
درین گمگشته کشتی، ناخداهاست

بظاهر، ملک تن را پادشائیم
بمعنی، خانهٔ خاص خدائیم

درینجا رمز، رمز عشق بازی است
جز این نقشی، هر نقشی مجازی است

درین گرداب، قربانهاست ما را
بخون آلوده، پیکانهاست ما را

تو، خون کشتگان دل ندیدی
ازین دریا، بجز ساحل ندیدی

کسی کاو کعبهٔ دل پاک دارد
کجا ز آلودگیها باک دارد

چه محرابی است از دل با صفاتر
چه قندیلی است از جان روشناتر

خوش آن کو جامه از دیبای جان کرد
خوش آن مرغی، کازین شاخ آشیان کرد

خوش آنکس، کز سر صدق و نیازی
کند در سجدگاه دل، نمازی

کسی بر مهتران، پروین، مهی داشت
که دل چون کعبه، زالایش تهی داشت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
کمان قضا

موشکی را بمهر، مادر گفت
که بسی گیر و دار در ره ماست

سوی انبار، چشم بسته مرو
که نهان، فتنه‌ها به پیش و قفاست

تله و دام و بند بسیار است
دهر بی‌باک و چرخ، بی‌پرواست

تله مانند خانه‌ایست نکو
دام، مانند گلشنی زیباست

ای بسا رهنما که راهزن است
ای بسا رنگ خوش، که جانفرساست

زاهنین میله، گردکان مربای
که چنین لقمه، خون دل، نه غذاست

هر کجا مسکنی است، کالائی است
هر کجا سفره‌ایست، نان آنجاست

تلهٔ محکمی به پشت در است
گربهٔ فربهی است، میان سراست

آنچنان رو، که غافلت نکشند
خنجر روزگار، خون پالاست

هر نشیمن، نه جای هر شخصی است
هر گذرگه، نه در خور هر پاست

اثر خون، چو در رهی بینی
پا در آن ره منه، که راه بلاست

هرگز ایمن مشو، که حملهٔ چرخ
گر ز امروز بگذرد، فرداست

وقت تاراج و دستبرد، شب است
روز، هنگام خواب و نشو و نماست

سر میفراز نزد شبرو دهر
که بسی قامت از جفاش، دوتاست

موشک آزرده گشت و گفت خموش
عقل من، بیشتر ز عقل شماست

خبرم هست ز آفت گردون
تله و دام، دیده‌ام که کجاست

از فراز و نشیب، آگاهم
میشناسم چه راه، راه خطاست

هر کسی جای خویش میداند
پند و اندرز دیگران بیجاست

این سخن گفت و شد ز لانه برون
نظری تند کرد، بر چپ و راست

دید در تلهٔ نو رنگین
گردکانی در آهنی پیداست

هیچ آگه نشد ز بی‌خردی
کاندران سهمگین حصار، چهاست

یا در آن روشنی، چه تاریکی است
یا در آن یکدلی، چه روی و ریاست

بانگ برداشت، کاین نشیمن پاک
چه مبارک مکان روح‌افزاست

تله گفتا، مایست در بیرون
بدرون آی، کاین سراچه تراست

اگرت زاد و توشه نیست، چه غم
زانکه این خانه، پر ز توش و نواست

جای، تا کی کنی بزیر زمین
رونق زندگی ز آب و هواست

اندرین خانه، بین رهزن نیست
هر چه هست، ایمنی و صلح و صفاست

نشنیدم بنا، چنین محکم
گر چه در دهر، صد هزار بناست

جای انده، درین مکان شادیست
جای نان، اندرین سرا حلواست

موش پرسید، این کمانک چیست
تله خندید، کاین کمان قضاست

اندر آی و بچشم خویش بین
کاندرین پرده‌ها، چه شعبده‌هاست

موشک از شوق جست و شد بدرون
تا که او جست، بانگ در بر خاست

بهر خوردن، چو کرد گردن کج
آهنی رفت و بر گلویش راست

رفت سودی کند، زیان طلبید
خواست بر تن فزاید، از جان کاست

کودکی کاو ز پند و وعظ گریخت
گر بچاه است، دم مزن که چراست

رسم آزادگان چه میداند
تیره‌بختی که پای بند هوی ست

خویش را دردمند آز مکن
که نه هر درد را امید دواست

عزت از نفس دون مجو، پروین
کاین سیه رای، گمره و رسواست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
کوته نظر

شمع بگریست گه سوز و گداز
کاز چه پروانه ز من بیخبر است

بسوی من نگذشت، آنکه همی
سوی هر برزن و کویش گذر است

بسرش، فکر دو صد سودا بود
عاشق آنست که بی پا و سر است

گفت پروانهٔ پر سوخته‌ای
که ترا چشم، بایوان و در است

من بپای تو فکندم دل و جان
روزم از روز تو، صد ره بتر است

پر خود سوختم و دم نزدم
گر چه پیرایهٔ پروانه، پر است

کس ندانست که من میسوزم
سوختن، هیچ نگفتن، هنر است

آتش ما ز کجا خواهی دید
تو که بر آتش خویشت نظر است

به شرار تو، چه آب افشاند
آنکه سر تا قدم، اندر شرر است

با تو میسوزم و میگردم خاک
دگر از من، چه امید دگر است

پر پروانه ز یک شعله بسوخت
مهلت شمع ز شب تا سحر است

سوی مرگ، از تو بسی پیشترم
هر نفس، آتش من بیشتر است

خویشتن دیدن و از خود گفتن
صفت مردم کوته نظر است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
کودک آرزومند

دی، مرغکی بمادر خود گفت، تا بچند
مانیم ما همیشه بتاریک خانه‌ای

من عمر خویش، چون تو نخواهم تباه کرد
در سعی و رنج ساختن آشیانه‌ای

آید مرا چو نوبت پرواز، بر پرم
از گل بسبزه‌ای و ز بامی بخانه‌ای

خندید مرغ زیرک و گفتش تو کودکی
کودک نگفت، جز سخن کودکانه‌ای

آگاه و آزموده توانی شد، آن زمان
کگه شوی ز فتنهٔ دامی و دانه‌ای

زین آشیان ایمن خود، یادها کنی
چون سازد از تو، حوادث نشانه‌ای

گردون، بر آن رهست که هر دم زند رهی
گیتی، بر آن سر است که جوید بهانه‌ای

باغ وجود، یکسره دام نوائب است
اقبال، قصه‌ای شد و دولت، فسانه‌ای

پنهان، بهر فراز که بینی نشیبهاست
مقدور نیست، خوشدلی جاودانه‌ای

هر قطره‌ای که وقت سحر، بر گلی چکد
بحری بود، که نیستش اصلا کرانه‌ای

بنگر، به بلبل از ستم باغبان چه رفت
تا کرد سوی گل، نگه عاشقانه‌ای

پرواز کن، ولی نه چنان دور ز آشیان
منمای فکر و آرزوی جاهلانه‌ای

بین بر سر که چرخ و زمین جنگ میکنند
غیر از تو هیچ نیست، تو اندر میانه‌ای

ای نور دیده، از همه آفاق خوشتر است
آرامگاه لانه و خواب شبانه‌ای

هر کس که توسنی کند، او را کنند رام
در دست روزگار، بود تازیانه‌ای

بسیار کس، ز پای در آورد اسب آز
آن را مگر نبود، لگام و دهانه‌ای
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
کوه و کاه


بچشم عجب، سوی کاه کرد کوه نگاه
بخنده گفت، که کار تو شد ز جهل، تباه

ز هر نسیم بلرزی، ز هر نفس بپری
همیشه، روی تو زرد است و روزگار، سیاه

مرا بچرخ برافراشت بردباری، سر
تو گه باوج سمائی و گاه در بن چاه

کسی بزرگ نگردد مگر ز کار بزرگ
گر از تو کار نیاید، زمانه را چه گناه

مرا نبرد ز جا هیچ دست زور، ولیک
ترا نه جای نشستن بود، نه ز خفتنگاه

مرا ز رسم و ره نیک خویش، قدر فزود
نه ای تو بیخبر، از هیچ رسم و راه آگاه

گهر ز کان دل من، برند گوهریان
پلنگ و شیر، بسوی من آورند پناه

نه باک سلسله دارم، نه بیم آفت سیل
نه سیر مهر زبونم کند، نه گردش ماه

بنزد اهل خرد، سستی و سبکساریست
در اوفتادن بیجا و جستن بیگاه

بگفت، رهزن گیتی ره تو هم بزند
مخند خیره، بافتادگان هر سر راه

مشو ز دولت ناپایدار خویش ایمن
سوی تو نیز کشد شبرو سپهر، سپاه

قویتری ز تو، روزی ز پا در افکندت
بیک دقیقه، ز من هیچتر شوی ناگاه

چه حاصل از هنر و فضل مردم خودبین
خوشم که هیچم و همچون تو نیستم خودخواه

گر از نسیم بترسم بخویش، ننگی نیست
شنیده‌ای که بلرزد به پیش باد، گیاه

تو، جاه خویش فزون کن باستواری و صبر
مرا که جز پر کاهی نیم، چه رتبت و جاه

خوش آن کسی که چو من، سر ز پا نمیداند
خوش آن تنی که نبردست ، بار کفش و کلاه

چه شاهباز توانا، چه ماکیان ضعیف
شوند جمله سرانجام، صید این روباه

بنای محکمهٔ روزگار، بر ستم است
قضا چو حکم نویسند، چه داوری، چه گواه

چه فرق، گر تو گرانسنگ و ما سبکساریم
چو تندباد حوادث و زد، چه کوه و چه کاه

کسی ز روی حقیقت بلند شد، پروین
که دست دیو هوی شد ز دامنش کوتاه
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
کیفر بی هنر

بخویش، هیمه گه سوختن بزاری گفت
که ای دریغ، مرا ریشه سوخت زین آذر

همیشه سر بفلک داشتیم در بستان
کنون چه رفت که ما را نه ساق ماند و نه سر

خوش آنزمان که مرا نیز بود جایگهی
میان لاله ونسرین و سوسن و عبهر

حریر سبز بتن بود، پیش از این ما را
چه شد که جامه گسست و سیاه شد پیکر

من از کجا و فتادن بمطبخ دهقان
مگر نبود در این قریه، هیزم دیگر

بوقت شیر، ز شیرم گرفت دایهٔ دهر
نه با پدر نفسی زیستم، نه با مادر

عبث بباغ دمیدم که بار جور کشم
بزیر چرخ تو گوئی نه جوی بود و نه جر

ز بیخ کنده شدیم این چنین بجور، از آنک
ز تندباد حوادث، نداشتیم خبر

فکند بی سببی در تنور پیرزنم
شوم ز خار و خسی نیز، عاقبت کمتر

ز دیده، خون چکدم هر زمان ز آتش دل
کسی نکرد چو من خیره، خون خویش هدر

نه دود ماند و نه خاکستر از من مسکین
خوش آنکسیکه بگیتی ز خود گذاشت اثر

مرا بناز بپرورد باغبان روزی
نگفت هیچ بگوشم، حدیث فتنه و شر

چنان ز یاد زمان گذشته خرسندم
که تیره‌بختی خود را نیمکنم باور

نمود شبرو گیتیم سنگسار، از آنک
ندید شاخی ازین شاخسار کوته‌تر

ندید هیچ، بغیر از جفا و بد روزی
هر آنکه همنفسش سفله بود و بد گوهر

چو پنبه، خوار بسوزد، چو نی بنالد زار
کسیکه اخگر جانسوز را شود همسر

مرا چو نخل، بلندی و استقامت بود
چه شد که بی‌گنهم واژگونه گشت اختر

چه اوفتاد که گردون ز پا درافکندم
چه شد که از همه عالم بمن فتاد شرر

چه وقت سوز و گداز است، شاخ نورس را
چه کرده‌ایم که ما را کنند خاکستر

بخنده گفت چنین، اخگری ز کنج تنور
که وقت حاصل باغ، از چه رو ندادی بر

مگوی، بی‌گنهم سوخت شعلهٔ تقدیر
همین گناه تو را بس، که نیستی بر ور

کنون که پرده از این راز، برگرفت سپهر
به آنکه هر دو بگوئیم عیب یکدیگر

ز چون منی، چه توان چشم داشت غیر ستم
ز همنشین جفا جو، گریختن خوشتر

به تیغ می‌نتوان گفت، دست و پای مبر
بگرگ می‌نتوان گفت، میش و بره مدر

من ار بدم، ز بداندیشی خود آگاهم
هزار خانه بسوزد هم از یکی اخگر

ترا چه عادت زیبا و خصلت نیکوست
من آتشم، ز من و زشت رائیم بگذر

سزای باغ نبودی تو، باغبان چه کند
پسر چو ناخلف افتاد، چیست جرم پدر

خوشند کارشناسان، ترا چه دارد خوش
هنرورند بزرگان، ترا چه بود هنر

بلند گشتن تنها بلندنامی نیست
بمیوه نخل شد، ای دوست، برتر از عرعر

بطرف باغ، تهی دست و بی هنر بودن
برای تازه نهالان، خسارتست و خطر

چو شاخه بار نیارد، چه برگ سبز و چه زرد
چو چوب همسر آذر شود، چه خشک و چه تر

بکوی نیکدلان، نیست جز نکوئی راه
بسوی کاخ هنر، نیست غیر کوشش در

کسیکه داور کردارهای نیک و بد است
بجز بدی، ندهد بدسرشت را کیفر

بدان صفت که توئی، نقش هستیت بکشند
تو صورتی و سپهر بلند، صورتگر

اگر ز رمز بلندی و پستی، آگاهی
تنت چگونه چنین فربه است و جان لاغر

اگر ز کار بد نیک خویش، بی‌خبری
دمی در آینهٔ روشن جهان، بنگر

هزار شاخهٔ سرسبز، گشت زرد و خمید
ز سحربازی و ترفند گنبد اخضر

به روز حادثه، کار آگهان روشن رای
نیفکنند ز هر حملهٔ سپهر، سپر

ز خون فاسد تو، تن مریض بود همی
عجب مدار، رگی را زدند گر نشتر

بهای هر نم ازین یم، هزار خون دل است
نخورده باده کسی، رایگان ازین ساغر

برای معرفتی، جسم گشت همسر جان
برای بوی خوشی، عود سوخت در مجمر
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
گذشتهٔ بی حاصل

کاشکی، وقت را شتاب نبود
فصل رحلت در این کتاب نبود

کاش، در بحر بیکران جهان
نام طوفان و انقلاب نبود

مرغکان میپراند این گنجشک
گر که همسایهٔ عقاب نبود

ما ندیدیم و راه کج رفتیم
ور نه در راه، پیچ و تاب نبود

اینکه خواندیم شمع، نور نداشت
اینکه در کوزه بود، آب نبود

هر چه کردیم ماه و سال، حساب
کار ایام را حساب نبود

غیر مردار، طعمه‌ای نشناخت
طوطی چرخ، جز غراب نبود

ره دل زد زمانه، این دزدی
همچو دزدیدن ثیاب نبود

چو تهی گشت، پر نشد دیگر
خم هستی، خم شراب نبود

خانهٔ خود، به اهرمن منمای
پرسش دیو را جواب نبود

دورهٔ پیرت، چراست سیاه
مگرت دورهٔ شباب نبود

بس بگشت آسیای دهر، ولیک
هیچ گندم در آسیاب نبود

نکشید آب، دلو ما زین چاه
زانکه در دست ما طناب نبود

گر نمی‌بود تیشهٔ پندار
ملک معمور دل، خراب نبود

زین منه، اسب آز را بر پشت
پای نیکان، درین رکاب نبود

تو، فریب سراب تن خوردی
در بیابان جان سراب نبود

ز اتش جهل، سوخت خرمن ما
گنه برق و آفتاب نبود

سال و مه رفت و ما همی خفتیم
خواب ما مرگ بود، خواب نبود
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
گرگ و سگ


پیام داد سگ گله را، شبی گرگی
که صبحدم بره بفرست، میهمان دارم

مرا بخشم میاور، که گرگ بدخشم است
درون تیره و دندان خون فشان دارم

جواب داد، مرا با تو آشنائی نیست
که رهزنی تو و من نام پاسبان دارم

من از برای خور و خواب، تن نپروردم
همیشه جان به کف و سر بر آستان دارم

مرا گران بخریدند، تا بکار آیم
نه آنکه کار چو شد سخت، سر گران دارم

مرا قلاده بگردن بود، پلاس به پشت
چه انتظار ازین پیش، ز اسمان دارم

عنان نفس، ندادم چو غافلان از دست
کنون بدست توانا، دو صد عنان دارم

گرفتم آنکه فرستادم آنچه میخواهی
ز خود چگونه چنین ننگ را نهان دارم

هراس نیست مرا هیچگه ز حملهٔ گرگ
هراس کم دلی برهٔ جبان دارم

هزار بار گریزاندمت به دره و کوه
هزارها سخن، از عهد باستان دارم

شبان، بجرات و تدبیرم آفرینها خواند
من این قلادهٔ سیمین، از آنزمان دارم

رفیق دزد نگردم بحیله و تلبیس
که عمرهاست بکوی وفا مکان دارم

درستکارم و هرگز نمانده‌ام بیکار
شبان گرم نبرد، پاس کاروان دارم

مرا نکشته، به آغل درون نخواهی شد
دهان من نتوان دوخت، تا دهان دارم

جفای گرگ، مرا تازگی نداشت، هنوز
سه زخم کهنه به پهلو و پشت و ران دارم

دو سال پیش، بدندان دم تو برکندم
کنون ز گوش گذشتی، چنین گمان دارم

دکان کید، برو جای دیگری بگشای
فروش نیست در آنجا که من دکان دارم
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 17 از 22:  « پیشین  1  ...  16  17  18  ...  22  پسین » 
شعر و ادبیات

Parvin E'tesami |پروین اعتصامی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA