کارهای ما نخوانده فرق سر از پای، عزم کو کردیمنکرده پرسش چوگان، هوای گو کردیمبکار خویش نپرداختیم، نوبت کارتمام عمر، نشستیم و گفتگو کردیمبوقت همت و سعی و عمل، هوس راندیمبروز کوشش و تدبیر، آرزو کردیمعبث به چه نفتادیم، دیو آز و هویهر آنچه کرد، بدیدیم و همچو او کردیمبسی مجاهده کردیم در طریق نفاقببین چه بیهده تفسیر «جاهدوا» کردیمچونان ز سفره ببردند، سفره گستردیمچو آب خشک شد، اندیشهٔ سبو کردیماگر که نفس، بداندیش ما نبود چراملول گشت، چو ما رسم و ره نکو کردیمچو عهدنامه نوشتیم، اهرمن خندیدکه اتحاد نبود، اینکه با عدو کردیمهزار مرتبه دریای چرخ، طوفان کرداز آن زمان که نشیمن درین کرو کردیمنه همچو غنچه، بدامان گلبنی خفتیمنه همچو سبزه، نشاطی بطرف جو کردیمچراغ عقل، نهفتیم شامگاه رحیلاز آن بورطهٔ تاریک جهل، رو کردیمبعمر گم شده، اصلا نسوختیم، ولیکچو سوزنی ز نخ افتاد، جستجو کردیمبغیر جامهٔ فرصت، که کس رفوش نکردهزار جامه دریدند و ما رفو کردیمتباه شد دل از آلودگی و دم نزدیمهمی بتن گرویدیم و شستشو کردیمسمند توسن افلاک، راهوار نگشتبه توسنیسش، چو یک چند تاخت، خو کردیمز فرط آز، چو مردار خوار تیره درونهماره بر سر این لاشه، های و هو کردیمچو زورمند شدیم، از دهان مسکینانبجبر، لقمه ربودیم و در گلو کردیمز رشوه، اسب خریدیم و خانه و ده و باغباشک بیوه زنان، حفظ آبرو کردیماز آن ز شاخ حقایق، بما بری نرسیدکه ما همیشه حکایت ز رنگ و بو کردیم
کرباس و الماس یکی گوهر فروشی، ثروت اندوزبدست آورد الماسی دل افروزنهادش در میان کیسهای خردببستش سخت و سوی مخزنش برددرافکندش بصندوقی از آهنبشام اندر، نهفت آن روز روشنبر آن صندوق زد قفلی ز پولادچراغ ایمن نمود، از فتنهٔ بادز بند و بست، چون شد کیسه آگاهحساب کا رخود گم کرد ناگاهچو مهر و اشتیاق گوهری دیدببالید و بسی خود را پسندیدنه تنها بود و میانگاشت تنهاستنه زیبا بود و میپنداشت زیباستگمان کرد، از غرور و سرگرانیکه بهر اوست رنج پاسبانیبدان بیمایگی، گردن برافراشتفروتن بود، گر سرمایهای داشتز حرف نرخ و پیغام خریداربوزن و قدر خویش، افزود بسیاربخود گفت این جهان افروزی از ماستبنام ماست، هر رمزی که اینجاستنبود ار حکمتی در صحبت منچه میکردم درین صندوق آهنجمال و جاه ما، بسیار بودستعجب رنگی درین رخسار بودستبهای ما فزون کردند هر روزعجب رخشنده بود این بخت پیروزمرا نقاد گردون قیمتی دادکه بستندم چنین با قفل پولادبدو الماس گفت، ای یار خودخواهنه تنهائی، رفیقی هست در راهچه شد کاین چهر زیبا را ندیدیقرین ما شدی، ما را ندیدیچه نسبت با جواهر، ریسمان راچه خویشی، ریسمان و آسمان رانباشد خودپسندی را سرانجامکسی دیبا نبافد با نخ خاماگر گوهر فروش، اینجا گذر داشتنه بهر کیسه، از بهر گهر داشتبمخزن، گر شبی چون و چرا رفتنه از بهر شما، از بهر ما رفتتو مشتی پنبه، من پروردهٔ کانتو چون شب تیره، من صبح درخشانچو در دامن گرفتی گوهری پاکترا بگرفت دست چرخ از خاکچو بر گیرند این پاکیزه گوهرگشایند از تو بند و قفل از درتو پنداری ره و رسم تو نیکوستترا همسایه نیکو بود، ای دوستاز آن معنی، نکردندت فراموشکه داری همچو من، جانی در آغوشاز آن کردند در کنجی نهانتکه بسپردند گنجی شایگانتچو نقش من فتد زین پرده بیرونشود کار تو نیز آنگه دگرگوننه اینجا مایهای ماند، نه سودینه غیر از ریسمانت، تار پودیبه پیرامون من، دارند شب پاستو کرباسی، مرا خوانند الماسنظر بازی نمود، آن یار دلجویترا برداشت، تا بیند مرا رویترا بگشود و ما گشتیم روشنترا بر بست و ما ماندیم ایمنصفای تن، ز نور جان پاک استچو آن بیرون شد، این یک مشت خاک است
کعبهٔ دل گه احرام، روز عید قربانسخن میگفت با خود کعبه، زینسانکه من، مرآت نور ذوالجلالمعروس پردهٔ بزم وصالممرا دست خلیل الله برافراشتخداوندم عزیز و نامور داشتنباشد هیچ اندر خطهٔ خاکمکانی همچو من، فرخنده و پاکچو بزم من، بساط روشنی نیستچو ملک من، سرای ایمنی نیستبسی سرگشتهٔ اخلاص داریمبسی قربانیان خاص داریماساس کشور ارشاد، از ماستبنای شوق را، بنیاد از ماستچراغ این همه پروانه، مائیمخداوند جهان را خانه، مائیمپرستشگاه ماه و اختر، اینجاستحقیقت را کتاب و دفتر، اینجاستدر اینجا، بس شهان افسر نهادندبسی گردن فرازان، سر نهادندبسی گوهر، ز بام آویختندمبسی گنجینه، در پا ریختندمبصورت، قبلهٔ آزادگانیمبمعنی، حامی افتادگانیمکتاب عشق را، جز یک ورق نیستدر آن هم، نکتهای جز نام حق نیستمقدس همتی، کاین بارگه ساختمبارک نیتی، کاین کار پرداختدرین درگاه، هر سنگ و گل و کاهخدا را سجده آرد، گاه و بیگاه«انا الحق» میزنند اینجا، در و بامستایش میکنند، اجسام و اجرامدر اینجا، عرشیان تسبیح خوانندسخن گویان معنی، بی زبانندبلندی را، کمال از درگه ماستپر روحالامین، فرش ره ماستدر اینجا، رخصت تیغ آختن نیستکسی را دست بر کس تاختن نیستنه دام است اندرین جانب، نه صیادشکار آسوده است و طائر آزادخوش آن استاد، کاین آب و گل آمیختخوش آن معمار، کاین طرح نکو ریختخوش آن درزی، که زرین جامهام دوختخوش آن بازارگان، کاین حله بفروختمرا، زین حال، بس نامآوریهاستبگردون بلندم، برتریهاستبدوخندید دل آهسته، کای دوستز نیکان، خود پسندیدن نه نیکوستچنان رانی سخن، زین تودهٔ گلکه گوئی فارغی از کعبهٔ دلترا چیزی برون از آب و گل نیستمبارک کعبهای مانند دل نیستترا گر ساخت ابراهیم آذرمرا بفراشت دست حی داورترا گر آب و رنگ از خال و سنگ استمرا از پرتو جان، آب و رنگ استترا گر گوهر و گنجینه دادندمرا آرامگاه از سینه دادندترا در عیدها بوسند درگاهمرا بازست در، هرگاه و بیگاهترا گر بندهای بنهاد بنیادمرا معمار هستی، کرد آبادترا تاج ار ز چین و کشمر آرندمرا تفسیری از هر دفتر آرندز دیبا، گر ترا نقش و نگاریستمرا در هر رگ، از خون جویباریستتو جسم تیرهای، ما تابناکیمتو از خاکی و ما از جان پاکیمترا گر مروهای هست و صفائیمرا هم هست تدبیری و رائیدرینجا نیست شمعی جز رخ دوستوگر هست، انعکاس چهرهٔ اوستترا گر دوستدارند اختر و ماهمرا یارند عشق و حسرت و آهترا گر غرق در پیرایه کردندمرا با عقل و جان، همسایه کردنددرین عزلتگه شوق، آشناهاستدرین گمگشته کشتی، ناخداهاستبظاهر، ملک تن را پادشائیمبمعنی، خانهٔ خاص خدائیمدرینجا رمز، رمز عشق بازی استجز این نقشی، هر نقشی مجازی استدرین گرداب، قربانهاست ما رابخون آلوده، پیکانهاست ما راتو، خون کشتگان دل ندیدیازین دریا، بجز ساحل ندیدیکسی کاو کعبهٔ دل پاک داردکجا ز آلودگیها باک داردچه محرابی است از دل با صفاترچه قندیلی است از جان روشناترخوش آن کو جامه از دیبای جان کردخوش آن مرغی، کازین شاخ آشیان کردخوش آنکس، کز سر صدق و نیازیکند در سجدگاه دل، نمازیکسی بر مهتران، پروین، مهی داشتکه دل چون کعبه، زالایش تهی داشت
کمان قضا موشکی را بمهر، مادر گفتکه بسی گیر و دار در ره ماستسوی انبار، چشم بسته مروکه نهان، فتنهها به پیش و قفاستتله و دام و بند بسیار استدهر بیباک و چرخ، بیپرواستتله مانند خانهایست نکودام، مانند گلشنی زیباستای بسا رهنما که راهزن استای بسا رنگ خوش، که جانفرساستزاهنین میله، گردکان مربایکه چنین لقمه، خون دل، نه غذاستهر کجا مسکنی است، کالائی استهر کجا سفرهایست، نان آنجاستتلهٔ محکمی به پشت در استگربهٔ فربهی است، میان سراستآنچنان رو، که غافلت نکشندخنجر روزگار، خون پالاستهر نشیمن، نه جای هر شخصی استهر گذرگه، نه در خور هر پاستاثر خون، چو در رهی بینیپا در آن ره منه، که راه بلاستهرگز ایمن مشو، که حملهٔ چرخگر ز امروز بگذرد، فرداستوقت تاراج و دستبرد، شب استروز، هنگام خواب و نشو و نماستسر میفراز نزد شبرو دهرکه بسی قامت از جفاش، دوتاستموشک آزرده گشت و گفت خموشعقل من، بیشتر ز عقل شماستخبرم هست ز آفت گردونتله و دام، دیدهام که کجاستاز فراز و نشیب، آگاهممیشناسم چه راه، راه خطاستهر کسی جای خویش میداندپند و اندرز دیگران بیجاستاین سخن گفت و شد ز لانه بروننظری تند کرد، بر چپ و راستدید در تلهٔ نو رنگینگردکانی در آهنی پیداستهیچ آگه نشد ز بیخردیکاندران سهمگین حصار، چهاستیا در آن روشنی، چه تاریکی استیا در آن یکدلی، چه روی و ریاستبانگ برداشت، کاین نشیمن پاکچه مبارک مکان روحافزاستتله گفتا، مایست در بیرونبدرون آی، کاین سراچه تراستاگرت زاد و توشه نیست، چه غمزانکه این خانه، پر ز توش و نواستجای، تا کی کنی بزیر زمینرونق زندگی ز آب و هواستاندرین خانه، بین رهزن نیستهر چه هست، ایمنی و صلح و صفاستنشنیدم بنا، چنین محکمگر چه در دهر، صد هزار بناستجای انده، درین مکان شادیستجای نان، اندرین سرا حلواستموش پرسید، این کمانک چیستتله خندید، کاین کمان قضاستاندر آی و بچشم خویش بینکاندرین پردهها، چه شعبدههاستموشک از شوق جست و شد بدرونتا که او جست، بانگ در بر خاستبهر خوردن، چو کرد گردن کجآهنی رفت و بر گلویش راسترفت سودی کند، زیان طلبیدخواست بر تن فزاید، از جان کاستکودکی کاو ز پند و وعظ گریختگر بچاه است، دم مزن که چراسترسم آزادگان چه میداندتیرهبختی که پای بند هوی ستخویش را دردمند آز مکنکه نه هر درد را امید دواستعزت از نفس دون مجو، پروینکاین سیه رای، گمره و رسواست
کوته نظر شمع بگریست گه سوز و گدازکاز چه پروانه ز من بیخبر استبسوی من نگذشت، آنکه همیسوی هر برزن و کویش گذر استبسرش، فکر دو صد سودا بودعاشق آنست که بی پا و سر استگفت پروانهٔ پر سوختهایکه ترا چشم، بایوان و در استمن بپای تو فکندم دل و جانروزم از روز تو، صد ره بتر استپر خود سوختم و دم نزدمگر چه پیرایهٔ پروانه، پر استکس ندانست که من میسوزمسوختن، هیچ نگفتن، هنر استآتش ما ز کجا خواهی دیدتو که بر آتش خویشت نظر استبه شرار تو، چه آب افشاندآنکه سر تا قدم، اندر شرر استبا تو میسوزم و میگردم خاکدگر از من، چه امید دگر استپر پروانه ز یک شعله بسوختمهلت شمع ز شب تا سحر استسوی مرگ، از تو بسی پیشترمهر نفس، آتش من بیشتر استخویشتن دیدن و از خود گفتنصفت مردم کوته نظر است
کودک آرزومند دی، مرغکی بمادر خود گفت، تا بچندمانیم ما همیشه بتاریک خانهایمن عمر خویش، چون تو نخواهم تباه کرددر سعی و رنج ساختن آشیانهایآید مرا چو نوبت پرواز، بر پرماز گل بسبزهای و ز بامی بخانهایخندید مرغ زیرک و گفتش تو کودکیکودک نگفت، جز سخن کودکانهایآگاه و آزموده توانی شد، آن زمانکگه شوی ز فتنهٔ دامی و دانهایزین آشیان ایمن خود، یادها کنیچون سازد از تو، حوادث نشانهایگردون، بر آن رهست که هر دم زند رهیگیتی، بر آن سر است که جوید بهانهایباغ وجود، یکسره دام نوائب استاقبال، قصهای شد و دولت، فسانهایپنهان، بهر فراز که بینی نشیبهاستمقدور نیست، خوشدلی جاودانهایهر قطرهای که وقت سحر، بر گلی چکدبحری بود، که نیستش اصلا کرانهایبنگر، به بلبل از ستم باغبان چه رفتتا کرد سوی گل، نگه عاشقانهایپرواز کن، ولی نه چنان دور ز آشیانمنمای فکر و آرزوی جاهلانهایبین بر سر که چرخ و زمین جنگ میکنندغیر از تو هیچ نیست، تو اندر میانهایای نور دیده، از همه آفاق خوشتر استآرامگاه لانه و خواب شبانهایهر کس که توسنی کند، او را کنند رامدر دست روزگار، بود تازیانهایبسیار کس، ز پای در آورد اسب آزآن را مگر نبود، لگام و دهانهای
کوه و کاه بچشم عجب، سوی کاه کرد کوه نگاهبخنده گفت، که کار تو شد ز جهل، تباهز هر نسیم بلرزی، ز هر نفس بپریهمیشه، روی تو زرد است و روزگار، سیاهمرا بچرخ برافراشت بردباری، سرتو گه باوج سمائی و گاه در بن چاهکسی بزرگ نگردد مگر ز کار بزرگگر از تو کار نیاید، زمانه را چه گناهمرا نبرد ز جا هیچ دست زور، ولیکترا نه جای نشستن بود، نه ز خفتنگاهمرا ز رسم و ره نیک خویش، قدر فزودنه ای تو بیخبر، از هیچ رسم و راه آگاهگهر ز کان دل من، برند گوهریانپلنگ و شیر، بسوی من آورند پناهنه باک سلسله دارم، نه بیم آفت سیلنه سیر مهر زبونم کند، نه گردش ماهبنزد اهل خرد، سستی و سبکساریستدر اوفتادن بیجا و جستن بیگاهبگفت، رهزن گیتی ره تو هم بزندمخند خیره، بافتادگان هر سر راهمشو ز دولت ناپایدار خویش ایمنسوی تو نیز کشد شبرو سپهر، سپاهقویتری ز تو، روزی ز پا در افکندتبیک دقیقه، ز من هیچتر شوی ناگاهچه حاصل از هنر و فضل مردم خودبینخوشم که هیچم و همچون تو نیستم خودخواهگر از نسیم بترسم بخویش، ننگی نیستشنیدهای که بلرزد به پیش باد، گیاهتو، جاه خویش فزون کن باستواری و صبرمرا که جز پر کاهی نیم، چه رتبت و جاهخوش آن کسی که چو من، سر ز پا نمیداندخوش آن تنی که نبردست ، بار کفش و کلاهچه شاهباز توانا، چه ماکیان ضعیفشوند جمله سرانجام، صید این روباهبنای محکمهٔ روزگار، بر ستم استقضا چو حکم نویسند، چه داوری، چه گواهچه فرق، گر تو گرانسنگ و ما سبکساریمچو تندباد حوادث و زد، چه کوه و چه کاهکسی ز روی حقیقت بلند شد، پروینکه دست دیو هوی شد ز دامنش کوتاه
کیفر بی هنر بخویش، هیمه گه سوختن بزاری گفتکه ای دریغ، مرا ریشه سوخت زین آذرهمیشه سر بفلک داشتیم در بستانکنون چه رفت که ما را نه ساق ماند و نه سرخوش آنزمان که مرا نیز بود جایگهیمیان لاله ونسرین و سوسن و عبهرحریر سبز بتن بود، پیش از این ما راچه شد که جامه گسست و سیاه شد پیکرمن از کجا و فتادن بمطبخ دهقانمگر نبود در این قریه، هیزم دیگربوقت شیر، ز شیرم گرفت دایهٔ دهرنه با پدر نفسی زیستم، نه با مادرعبث بباغ دمیدم که بار جور کشمبزیر چرخ تو گوئی نه جوی بود و نه جرز بیخ کنده شدیم این چنین بجور، از آنکز تندباد حوادث، نداشتیم خبرفکند بی سببی در تنور پیرزنمشوم ز خار و خسی نیز، عاقبت کمترز دیده، خون چکدم هر زمان ز آتش دلکسی نکرد چو من خیره، خون خویش هدرنه دود ماند و نه خاکستر از من مسکینخوش آنکسیکه بگیتی ز خود گذاشت اثرمرا بناز بپرورد باغبان روزینگفت هیچ بگوشم، حدیث فتنه و شرچنان ز یاد زمان گذشته خرسندمکه تیرهبختی خود را نیمکنم باورنمود شبرو گیتیم سنگسار، از آنکندید شاخی ازین شاخسار کوتهترندید هیچ، بغیر از جفا و بد روزیهر آنکه همنفسش سفله بود و بد گوهرچو پنبه، خوار بسوزد، چو نی بنالد زارکسیکه اخگر جانسوز را شود همسرمرا چو نخل، بلندی و استقامت بودچه شد که بیگنهم واژگونه گشت اخترچه اوفتاد که گردون ز پا درافکندمچه شد که از همه عالم بمن فتاد شررچه وقت سوز و گداز است، شاخ نورس راچه کردهایم که ما را کنند خاکستربخنده گفت چنین، اخگری ز کنج تنورکه وقت حاصل باغ، از چه رو ندادی برمگوی، بیگنهم سوخت شعلهٔ تقدیرهمین گناه تو را بس، که نیستی بر ورکنون که پرده از این راز، برگرفت سپهربه آنکه هر دو بگوئیم عیب یکدیگرز چون منی، چه توان چشم داشت غیر ستمز همنشین جفا جو، گریختن خوشتربه تیغ مینتوان گفت، دست و پای مبربگرگ مینتوان گفت، میش و بره مدرمن ار بدم، ز بداندیشی خود آگاهمهزار خانه بسوزد هم از یکی اخگرترا چه عادت زیبا و خصلت نیکوستمن آتشم، ز من و زشت رائیم بگذرسزای باغ نبودی تو، باغبان چه کندپسر چو ناخلف افتاد، چیست جرم پدرخوشند کارشناسان، ترا چه دارد خوشهنرورند بزرگان، ترا چه بود هنربلند گشتن تنها بلندنامی نیستبمیوه نخل شد، ای دوست، برتر از عرعربطرف باغ، تهی دست و بی هنر بودنبرای تازه نهالان، خسارتست و خطرچو شاخه بار نیارد، چه برگ سبز و چه زردچو چوب همسر آذر شود، چه خشک و چه تربکوی نیکدلان، نیست جز نکوئی راهبسوی کاخ هنر، نیست غیر کوشش درکسیکه داور کردارهای نیک و بد استبجز بدی، ندهد بدسرشت را کیفربدان صفت که توئی، نقش هستیت بکشندتو صورتی و سپهر بلند، صورتگراگر ز رمز بلندی و پستی، آگاهیتنت چگونه چنین فربه است و جان لاغراگر ز کار بد نیک خویش، بیخبریدمی در آینهٔ روشن جهان، بنگرهزار شاخهٔ سرسبز، گشت زرد و خمیدز سحربازی و ترفند گنبد اخضربه روز حادثه، کار آگهان روشن راینیفکنند ز هر حملهٔ سپهر، سپرز خون فاسد تو، تن مریض بود همیعجب مدار، رگی را زدند گر نشتربهای هر نم ازین یم، هزار خون دل استنخورده باده کسی، رایگان ازین ساغربرای معرفتی، جسم گشت همسر جانبرای بوی خوشی، عود سوخت در مجمر
گذشتهٔ بی حاصل کاشکی، وقت را شتاب نبودفصل رحلت در این کتاب نبودکاش، در بحر بیکران جهاننام طوفان و انقلاب نبودمرغکان میپراند این گنجشکگر که همسایهٔ عقاب نبودما ندیدیم و راه کج رفتیمور نه در راه، پیچ و تاب نبوداینکه خواندیم شمع، نور نداشتاینکه در کوزه بود، آب نبودهر چه کردیم ماه و سال، حسابکار ایام را حساب نبودغیر مردار، طعمهای نشناختطوطی چرخ، جز غراب نبودره دل زد زمانه، این دزدیهمچو دزدیدن ثیاب نبودچو تهی گشت، پر نشد دیگرخم هستی، خم شراب نبودخانهٔ خود، به اهرمن منمایپرسش دیو را جواب نبوددورهٔ پیرت، چراست سیاهمگرت دورهٔ شباب نبودبس بگشت آسیای دهر، ولیکهیچ گندم در آسیاب نبودنکشید آب، دلو ما زین چاهزانکه در دست ما طناب نبودگر نمیبود تیشهٔ پندارملک معمور دل، خراب نبودزین منه، اسب آز را بر پشتپای نیکان، درین رکاب نبودتو، فریب سراب تن خوردیدر بیابان جان سراب نبودز اتش جهل، سوخت خرمن ماگنه برق و آفتاب نبودسال و مه رفت و ما همی خفتیمخواب ما مرگ بود، خواب نبود
گرگ و سگ پیام داد سگ گله را، شبی گرگیکه صبحدم بره بفرست، میهمان دارممرا بخشم میاور، که گرگ بدخشم استدرون تیره و دندان خون فشان دارمجواب داد، مرا با تو آشنائی نیستکه رهزنی تو و من نام پاسبان دارممن از برای خور و خواب، تن نپروردمهمیشه جان به کف و سر بر آستان دارممرا گران بخریدند، تا بکار آیمنه آنکه کار چو شد سخت، سر گران دارممرا قلاده بگردن بود، پلاس به پشتچه انتظار ازین پیش، ز اسمان دارمعنان نفس، ندادم چو غافلان از دستکنون بدست توانا، دو صد عنان دارمگرفتم آنکه فرستادم آنچه میخواهیز خود چگونه چنین ننگ را نهان دارمهراس نیست مرا هیچگه ز حملهٔ گرگهراس کم دلی برهٔ جبان دارمهزار بار گریزاندمت به دره و کوههزارها سخن، از عهد باستان دارمشبان، بجرات و تدبیرم آفرینها خواندمن این قلادهٔ سیمین، از آنزمان دارمرفیق دزد نگردم بحیله و تلبیسکه عمرهاست بکوی وفا مکان دارمدرستکارم و هرگز نماندهام بیکارشبان گرم نبرد، پاس کاروان دارممرا نکشته، به آغل درون نخواهی شددهان من نتوان دوخت، تا دهان دارمجفای گرگ، مرا تازگی نداشت، هنوزسه زخم کهنه به پهلو و پشت و ران دارمدو سال پیش، بدندان دم تو برکندمکنون ز گوش گذشتی، چنین گمان دارمدکان کید، برو جای دیگری بگشایفروش نیست در آنجا که من دکان دارم