انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 18 از 22:  « پیشین  1  ...  17  18  19  20  21  22  پسین »

Parvin E'tesami |پروین اعتصامی


زن

 
گرگ و شبان

شنیدستم یکی چوپان نادان
بخفتی وقت گشت گوسفندان

در آن همسایگی، گرگی سیه کار
شدی همواره زان خفتن، خبردار

گرامی وقت را، فرصت شمردی
گهی از گله کشتی، گاه بردی

دراز آن خواب و عمر گله کوتاه
ز خون هر روز، رنگین آن چراگاه

ز پا افتادی، از زخم و گزندی
زمانی بره‌ای، گه گوسفندی

بغفلت رفت زینسان روزگاری
نشد در کار، تدبیر و شماری

شبان را دیو خواب افکنده در دام
بدام افتند مستان، کام ناکام

ز آغل گله را تا دشت بردی
بچنگ حیلهٔ گرگش سپردی

نه آگه بود از رسم شبانی
نه میدانست شرط پاسبانی

چو عمری گرگ بد دل، گله راند
دگر زان گله، چوپان را چه ماند

چو گرگ از گله هر شام و سحر کاست
شبان از خواب بی هنگام برخاست

بکردار عسس، کوشید یک چند
فکند آن دزد را، یکروز در بند

چنانش کوفت سخت و سخت بر بست
که پشت و گردن و پهلوش بشکست

بوقت کار، باید کرد تدبیر
چه تدبیری، چو وقت کار شد دیر

بگفت، ای تیره روز آزمندی
تو گرگ بس شبان و گوسفندی

بدینسان داد پاسخ، گرگ نالان
نه چوپانی تو، نام تست چوپان

نشاید وقت بیداری غنودن
شبان بودن، ز گرگ آگه نبودن

شبانی باید، ای مسکین، شبان را
توان شب نخفتن، پاسبان را

نه هر کو گله‌ای راند، شبان است
نه هر کو چشم دارد، پاسبان است

تو، عیب کار خویش از خود نهفتی
بهنگام چرای گله، خفتی

شدی پست، این نه آئین بزرگی است
ندانستی که کار گرگ، گرگی است

تو خفتی، کار از آن گردید دشوار
نشاید کرد با یکدست، ده کار

چرا امروز پشت من شکستی
کجا بود آن زمان این چوبدستی

شبانان نیستند از گرگ، ایمن
تو وارون بخت، ایمن بودی از من

نخسبد هیچ صاحب خانه آرام
چو در نامحکم و کوته بود بام

شبانان، آنقدر پرسند و پویند
که تا گمگشته‌ای را، باز جویند

من از تدبیر و رای خانمانسوز
در آغلها بسی شب کرده‌ام روز

چه غم گر شد مرا هنگام مردن
پس از صد گوسفند و بره خوردن

مرا چنگال، روزی خون بسی ریخت
به گردنها و شریانها در آویخت

بعمری شد ز خون آشامیم رنگ
بطرف مرغزاران، سبزه و سنگ

بسی گوساله را پهلو فشردم
بسی بزغاله را از گله بردم

اگر صد سال در زنجیر مانم
نخستین روز آزادی، همانم

شبان فارغ از گرگ بداندیش
بود فرجام، گرگ گلهٔ خویش

کنون دیگر نه وقت انتقام است
که کار گله و چوپان، تمام است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
گره گشای

پیرمردی، مفلس و برگشته بخت
روزگاری داشت ناهموار و سخت

هم پسر، هم دخترش بیمار بود
هم بلای فقر و هم تیمار بود

این، دوا میخواستی، آن یک پزشک
این، غذایش آه بودی، آن سرشک

این، عسل میخواست، آن یک شوربا
این، لحافش پاره بود، آن یک قبا

روزها میرفت بر بازار و کوی
نان طلب میکرد و میبرد آبروی

دست بر هر خودپرستی میگشود
تا پشیزی بر پشیزی میفزود

هر امیری را، روان میشد ز پی
تا مگر پیراهنی، بخشد به وی

شب، بسوی خانه میمد زبون
قالب از نیرو تهی، دل پر ز خون

روز، سائل بود و شب بیمار دار
روز از مردم، شب از خود شرمسار

صبحگاهی رفت و از اهل کرم
کس ندادش نه پشیز و نه درم

از دری میرفت حیران بر دری
رهنورد، اما نه پائی، نه سری

ناشمرده، برزن و کوئی نماند
دیگرش پای تکاپوئی نماند

درهمی در دست و در دامن نداشت
ساز و برگ خانه برگشتن نداشت

رفت سوی آسیا هنگام شام
گندمش بخشید دهقان یک دو جام

زد گره در دامن آن گندم، فقیر
شد روان و گفت کای حی قدیر

گر تو پیش آری بفضل خویش دست
برگشائی هر گره کایام بست

چون کنم، یارب، در این فصل شتا
من علیل و کودکانم ناشتا

میخرید این گندم ار یک جای کس
هم عسل زان میخریدم، هم عدس

آن عدس، در شوربا میریختم
وان عسل، با آب می‌آمیختم

درد اگر باشد یکی، دارو یکی است
جان فدای آنکه درد او یکی است

بس گره بگشوده‌ای، از هر قبیل
این گره را نیز بگشا، ای جلیل

این دعا میکرد و می‌پیمود راه
ناگه افتادش به پیش پا، نگاه

دید گفتارش فساد انگیخته
وان گره بگشوده، گندم ریخته

بانگ بر زد، کای خدای دادگر
چون تو دانائی، نمیداند مگر

سالها نرد خدائی باختی
این گره را زان گره نشناختی

این چه کار است، ای خدای شهر و ده
فرقها بود این گره را زان گره

چون نمی‌بیند، چو تو بیننده‌ای
کاین گره را برگشاید، بنده‌ای

تا که بر دست تو دادم کار را
ناشتا بگذاشتی بیمار را

هر چه در غربال دیدی، بیختی
هم عسل، هم شوربا را ریختی

من ترا کی گفتم، ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز

ابلهی کردم که گفتم، ای خدای
گر توانی این گره را برگشای

آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت، دیگر چه بود

من خداوندی ندیدم زین نمط
یک گره بگشودی و آنهم غلط

الغرض، برگشت مسکین دردناک
تا مگر برچیند آن گندم ز خاک

چون برای جستجو خم کرد سر
دید افتاده یکی همیان زر

سجده کرد و گفت کای رب ودود
من چه دانستم ترا حکمت چه بود

هر بلائی کز تو آید، رحمتی است
هر که را فقری دهی، آن دولتی است

تو بسی زاندیشه برتر بوده‌ای
هر چه فرمان است، خود فرموده‌ای

زان بتاریکی گذاری بنده را
تا ببیند آن رخ تابنده را

تیشه، زان بر هر رگ و بندم زنند
تا که با لطف تو، پیوندم زنند

گر کسی را از تو دردی شد نصیب
هم، سرانجامش تو گردیدی طبیب

هر که مسکین و پریشان تو بود
خود نمیدانست و مهمان تو بود

رزق زان معنی ندادندم خسان
تا ترا دانم پناه بیکسان

ناتوانی زان دهی بر تندرست
تا بداند کآنچه دارد زان تست

زان به درها بردی این درویش را
تا که بشناسد خدای خویش را

اندرین پستی، قضایم زان فکند
تا تو را جویم، تو را خوانم بلند

من به مردم داشتم روی نیاز
گرچه روز و شب در حق بود باز

من بسی دیدم خداوندان مال
تو کریمی، ای خدای ذوالجلال

بر در دونان، چو افتادم ز پای
هم تو دستم را گرفتی، ای خدای

گندمم را ریختی، تا زر دهی
رشته‌ام بردی، تا که گوهر دهی

در تو، پروین، نیست فکر و عقل و هوش
ورنه دیگ حق نمی‌افتد ز جوش
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
گریهٔ بی سود

باغبانی، قطره‌ای بر برگ گل
دید و گفت این چهره جای اشک نیست

گفت، من خندیده‌ام تا زاده‌ام
دوش، بر خندیدنم بلبل گریست

من، همی خندم برسم روزگار
کاین چه ناهمواری و ناراستیست

خندهٔ ما را، حکایت روشن است
گریهٔ بلبل، ندانستم ز چیست

لحظه‌ای خوش بوده‌ایم و رفته‌ایم
آنکه عمر جاودانی داشت، کیست

من اگر یک روزه، تو صد ساله‌ای
رفتنی هستیم، گر یک یا دویست

درس عبرت خواند از اوراق من
هر که سوی من، بفکرت بنگریست

خرمم، با آنکه خارم همسر است
آشنا شد با حوادث، هر که زیست

نیست گل را، فرصت بیم و امید
زانکه هست امروز و دیگر روز نیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
گفتار و کردار

به گربه گفت ز راه عتاب، شیر ژیان
ندیده‌ام چو تو هیچ آفریده، سرگردان

خیال پستی و دزدی، تو را برد همه روز
بسوی مطبخ شه، یا به کلبهٔ دهقان

گهی ز کاسهٔ بیچارگان، بری گیپا
گهی ز سفرهٔ درماندگان، ربائی نان

ز ترکتازی تو، مانده بیوه‌زن ناهار
ز حیله‌سازی تو، گشته مطبخی نالان

چرا زنی ره خلق، ای سیه دل، از پی هیچ
چه پر کنی شکم، ای خودپرست، چون انبان

برای خوردن کشک، از چه کوزه میشکنی
قضا به پیرزن آنرا فروختست گران

بزخم قلب فقیران، چه کس نهد مرهم
وگر برند خسارت، چه کس دهد تاوان

مکن سیاه، سر و گوش و دم ز تابه و دیگ
سیاهی سر و گوش، از سیهدلیست نشان

نه ماست مانده ز آزت بخانهٔ زارع
نه شیر مانده ز جورت، بکاسهٔ چوپان

گهت ز گوش چکانند خون و گاه از دم
شبی ز سگ رسدت فتنه، روزی از دربان

تو از چه، ملعبهٔ دست کودکان شده‌ای
بچشم من نشود هیچکس ز بیم، عنان

بیا به بیشه و آزاد زندگانی کن
برای خوردن و خوش زیستن، مکش وجدان

شکارگاه، بسی هست و صید خفته بسی
بشرط آنکه کنی تیز، پنجه و دندان

مرا فریب ندادست، هیچ شب گردون
مرا زبون ننمودست، هیچ روز انسان

مرا دلیری و کارآگهی، بزرگی داد
به رای پیر، توانیم داشت بخت جوان

زمانه‌ای نفکندست هیچگاه بدام
نشانه‌ام ننمودست هیچ تیر و کمان

چو راه بینی و رهرو، تو نیز پیشتر آی
چو هست گوی سعادت، تو هم بزن چوگان

شنید گربه نصیحت ز شیر و کرد سفر
نمود در دل غاری تهی و تیره، مکان

گهی چو شیر بغرید و بر زمین زد دم
برای تجربه، گاهی بگوش داد تکان

بخویش گفت، کنون کز نژاد شیرانم
نه شهر، وادی و صحرا بود مرا شایان

برون جهم ز کمینگاه وقت حمله، چنین
فرو برم بتن خصم، چنگ تیز چنان

نبود آگهیم پیش از این، که من چه کسم
بوقت کار، توان کرد این خطا جبران

چو شد ز رنگ شب، آن دشت هولناک سیاه
نمود وحشت و اندیشه، گربه را ترسان

تنش بلرزه فتاد از صدای گرگ و شغال
دلش چو مرغ تپید، از خزیدن ثعبان

گهی درخت در افتاد و گاه سنگ شکست
ز تند باد حوادث، ز فتنهٔ طوفان

ز بیم، چشم زحل خون ناب ریخت بخاک
چو شاخ بلرزید زهرهٔ رخشان

در تنور نهادند و شمع مطبخ مرد
طلوع کرد مه و ماند در فلک حیران

شبان چو خفت، برآمد ببام آغل گرگ
چنین زنند ره خفتگان شب، دزدان

گذشت قافله‌ای، کرد ناله‌ای جرسی
بدست راهزنی، گشت رهروی عریان

شغال پیر، بامید خوردن انگور
بجست بر سر دیوار کوته بستان

خزید گربهٔ دهقان به پشت خیک پنیر
زدند تا که در انبار، موشکان جولان

ز کنج مطبخ تاریک، خاست غوغائی
مگر که روبهکی برد، مرغکی بریان

پلنگ گرسنه آمد ز کوهسار بزیر
بسوی غار شد اندر هوای طعمه، روان

شنید گربهٔ مسکین صدای پا و ز بیم
ز جای جست که بگریزد و شود پنهان

ز فرط خوف، فراموش کرد گفتهٔ خویش
که کار باید و نیرو، نه دعوی و عنوان

نه ره شناخت، نه‌اش پای رفتن ماند
نه چشم داشت فروغ و نه پنجه داشت توان

نمود آرزوی شهر و در امید فرار
دمی بروزنهٔ سقف غار شد نگران

گذشت گربگی و روزگار شیری شد
ولیک شیر شدن، گربه را نبود آسان

بناگهان ز کمینگاه خویش، جست پلنگ
به ران گربه فرو برد چنگ خون افشان

بزیر پنجهٔ صیاد، صید نالان گفت
بدین طریق بمیرند مردم نادان

بشهر، گربه و در کوهسار شیر شدم
خیال بیهده بین، باختم درین ره جان

ز خودپرستی و آزم چنین شد آخر، کار
بنای سست بریزد، چو سخت شد باران

گرفتم آنکه بصورت بشیر میمانم
ندارم آن دل و نیرو، همین بسم نقصان

بلند شاخه، بدست بلند میوه دهد
چرا که با نظر پست، برتری نتوان

حدیث نور تجلی، بنزد شمع مگوی
نه هر که داشت عصا، بود موسی عمران

بدان خیال که قصری بنا کنی روزی
به تیشه، کلبهٔ آباد خود مکن ویران

چراغ فکر، دهد چشم عقل را پرتو
طبیب عقل ، کند درد آز را درمان

ببین ز دست چکار آیدت، همان میکن
مباش همچو دهل، خودنما و هیچ میان

بهل که کان هوی را نیافت کس گوهر
مرو، که راه هوس را نیافت کس پایان

چگونه رام کنی توسن حوادث را
تو، خویش را نتوانی نگاهداشت عنان

منه، گرت بصری هست، پای در آتش
مزن، گرت خردی هست، مشت بر سندان
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
گل بی عیب

بلبلی گفت سحر با گل سرخ
کاینهمه خار بگرد تو چراست

گل خشبوی و نکوئی چو ترا
همنشین بودن با خار خطاست

هر که پیوند تو جوید، خوار است
هر که نزدیک تو آید، رسواست

حاجب قصر تو، هر روز خسی است
بسر کوی تو، هر شب غوغاست

ما تو را سیر ندیدیم دمی
خار دیدیم همی از چپ و راست

عاشقان، در همه جا ننشینند
خلوت انس و وثاق تو کجاست

خار، گاهم سر و گه پای بخسب
همنشین تو، عجب بی سر و پاست

گل سرخی و نپرسی که چرا
خار در مهد تو، در نشو و نماست

گفت، زیبائی گل را مستای
زانکه یکره خوش و یکدم زیباست

آن خوشی کز تو گریزد، چه خوشی است
آن صفائی که نماند، چه صفا است

ناگریز است گل از صحبت خار
چمن و باغ، بفرمان قضا است

ما شکفتیم که پژمرده شویم
گل سرخی که دو شب ماند، گیاست

عاقبت، خوارتر از خار شود
این گل تازه که محبوب شماست

رو، گلی جوی که همواره خوش است
باغ تحقیق ازین باغ، جداست

این چنین خواستهٔ بیغش را
ز دکان دگری باید خواست

ما چو رفتیم، گل دیگر هست
ذات حق، بی خلل و بی همتاست

همه را کشتی نسیان، کشتی است
همه را، راه بدریای فناست

چه توان داشت جز این، چشم ز دهر
چه توان کرد، فلک بی‌پرواست

ز ترازوی قضا، شکوه مکن
که ز وزن همه کس، خواهد کاست

ره آن پوی که پیدایش ازوست
لیک با اینهمه، خود ناپیداست

نتوان گفت که خار از چه دمید
خار را نیز درین باغ، بهاست

چرخ، با هر که نشاندت بنشین
هر چه را خواجه روا دید، رواست

بنده، شایستهٔ تنهائی نیست
حق تعالی و تقدس، تنهاست

گهر معدن مقصود، یکی است
وانچه برجاست، شبه یا میناست

خلوتی خواه، کاز اغیار تهی است
دولتی جوی، که بیچون و چراست

هر گلی، علت و عیبی دارد
گل بی علت و بی عیب، خداست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
گل پژمرده


صبحدم، صاحبدلی در گلشنی
شد روان بهر نظاره کردنی

دید گلهای سپید و سرخ و زرد
یاسمین و خیری و ریحان و ورد

بر لب جوها، دمیده لاله‌ها
بر گل و سوسن، چکیده ژاله‌ها

هر تنی، روشنتر از جانی شده
هر گل سرخی، گلستانی شده

برگ گل، شاداب و شبنم تابناک
هر دو از آلایش پندار، پاک

گوئی آن صاحبنظر، رائی نداشت
فکرت و شوق تماشائی نداشت

نه سوی زیبا رخی میکرد روی
نه گلی، نه غنچه‌ای میکرد بوی

هر طرف گل بود، آنجا وقت گشت
جمله را میدید، اما میگذشت

در صف گلها، بدید او ناگهان
که گل پژمرده‌ای گشته نهان

دور افتاده ز بزم یارها
خوی کرده با جفای خارها

یکنفس بشکفته، یک دم زیسته
صبحدم، شبنم بر او بگریسته

رونقش بشکسته چرخ کوژ پشت
زشت گشته، بر نکویان کرده پشت

الغرض، صاحبدل روشن روان
آن گل پژمرده چید و شد روان

جمله خندیدند گلهای دگر
که نبودی عارف و صاحب‌نظر

زین همه زیبائی و جلوه‌گری
یک گل پژمرده با خود میبری

این معما را ندانستیم چیست
وینکه بر ما برتری دادیش کیست

گفت، گل در بوستان بسیار بود
لیک، ما را نکته‌ای در کار بود

ما از آن معنیش چیدیم، ای فتی
که نچیند کس، گل پژمرده را

کردم این افتاده زان ره جستجوی
که بگردانند از افتاده، روی

زان ببردیم این گل بی آب و رنگ
که زمانه عرصه بر وی تنگ

وقت این گل میرود حالی ز دست
دیگران را تا شبانگه وقت هست

من ببوئیدنش، زان کردم هوس
کاین چنین گل را نبوید هیچ کس

دی شکفت از گلبن و امروز شد
ای عجب، امروزها دیروز شد

عمر، چون اوراق بی شیرازه بود
این گل پژمرده، دیشب تازه بود

چون خریداران، گرفتیمش بدست
زانکه چرخ پیر، بازارش شکست

چونکه گلهای دگر زیباترند
هم نظربازان بر آن بگذرند

خلق را باشد هوای رنگ و بو
کس نپرسد، کان گل پژمرده کو
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
گل پنهان

نهفت چهره گلی زیر برگ و بلبل گفت
مپوش روی، بروی تو شادمان شده‌ایم

مسوز زاتش هجران، هزار دستان را
بکوی عشق تو عمری است داستان شده‌ایم

جواب داد، کازین گوشه‌گیری و پرهیز
عجب مدار، که از چشم تو بد نهان شده‌ایم

ز دستبرد حوادث، وجود ایمن نیست
نشسته‌ایم و بر این گنج، پاسبان شده‌ایم

تو گریه می‌کنی و خنده میکند گلزار
ازین گریستن و خنده، بد گمان شده‌ایم

مجال بستن عهدی بما نداد سپهر
سحر، شکفته و هنگام شب خزان شده‌ایم

مباش فتنهٔ زیبائی و لطافت ما
چرا که نامزد باد مهرگان شده‌ایم

نسیم صبحگهی، تا نقاب ما بدرید
برای شکوه ز گیتی، همه دهان شده‌ایم

بکاست آنکه سبکسار شد، ز قیمت خویش
ازین معامله ترسیده و گران شده‌ایم

دو روزه بود، هوسرانی نظربازان
همین بس است، که منظور باغبان شده‌ایم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
گل خودرو

بطرف گلشنی، در نوبهاری
گلی خودرو، دمید از جو کناری

درخشنده، چو اندر درج گوهر
فروزنده، چو بر افلاک اختر

بدو گل گفت، کای شوخ سبکسار
بجوی و جر، گل خودروست بسیار

تو در هر جا که بنشینی، گیاهی
بهر راهی که روئی، خار راهی

در اینجا، نکته‌دانان بی شمارند
شما را در شمار ما نیارند

بسوی چون توئی، خوبان نبینند
وگر روزی ببینندت، نچینند

شود گر باغبان، آگاه ازین کار
کند کار ترا ایام، دشوار

شرار کیفرت، دامن بگیرد
وبال هستیت، گردن بگیرد

ز گلشن بر کنندت، خواه ناخواه
کنندت پایمال، اندر گذرگاه

بدین بی رنگی و پستی و زشتی
چرا اندر ردیف ما نشستی

بگفتا نام هر کس در شماری است
مرا نیز اندرین ملک، اعتباری است

کس کاین نقش بر گل مینگارد
حساب خار و خس را نیز دارد

ترا گر باغبانی بود چالاک
مرا هم باغبانی کرد افلاک

ترا گر کرد استاد آبیاری
مرا هم آب داد ابر بهاری

شما را گر چه رونق بیشتر بود
سوی ما نیز، گردون را نظر بود

چه ترسانی ز آسیب شرارم
چه کردم تا بسوزد روزگارم

چه بودستیم جز خواب و خیالی
که گیرد گردن ما را وبالی

مرا در باغ، محکم ریشه‌ای نیست
ز داس و تیشه‌ام، اندیشه‌ای نیست

بگامی میتوان بنیاد ما کند
بهی میتوان از هم پراکند

جمال هر گلی، در جلوه و پوست
چه فرق، ار نو گلی پاکیزه، خودروست

چه دانستی که ما را رنگ و بو نیست
که میگوید گل خودرو، نکونیست

دمیدم تا بدانیدم که هستم
فتادم تا نگوئی خودپرستم

مپنداری که کار دهر، بازیست
مرا این اوفتادن، سرفرازیست

بهر مهدم که خواباندند خفتم
ز هر مرزی که گفتندم، شکفتم

نشستم، تا رخم شبنم بشوید
نسیم صبحگاهانم ببوید

درین بی رنگ و بوئی، رنگ و بوهاست
درین دفتر، ز خلقت گفتگوهاست

سزد گر سرو و گل، بر ما بخندند
که ما افتاده‌ایم، ایشان بلندند

بیاد من، کسی تخمی نیفشاند
کشاورز سپهرم با تو بنشاند

مرا با گل، خیال همسری نیست
هوای نخوت و نام‌آوری نیست

اگر چه گلشن ما، دشت و صحراست
ز هر جا رسته‌ایم، آنجا مصفاست

ز من، زین بیش کس خوبی نخواهد
گل خودرو، ز قدر گل نکاهد

گرفتم جلوه و رنگی و تابی
ز بارانی و باد و آفتابی

گلی زیبا شدم در باغ ایام
چه میدانم، چه خواهم شد سرانجام
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
گل سرخ

گل سرخ، روزی ز گرما فسرد
فروزنده خورشید، رنگش ببرد

در آن دم که پژمرد و بیمار گشت
یکی ابر خرد، از سرش میگذشت

چو گل دید آن ابر را رهسپار
برآورد فریاد و شد بی‌قرار

که، ای روح بخشنده، لختی درنگ
مرا برد بی آبی از چهر، رنگ

مرا بود دشمن، فروزنده مهر
وگر نه چرا کاست رنگم ز چهر

همه زیورم را بیکبار برد
بجورم ز دامان گلزار برد

همان جامه‌ای را که دیروز دوخت
در آتش درافکند امروز و سوخت

چرا رشتهٔ هستیم را گسست
چرا ساقه‌ام را ز گلبن شکست

گسست و ندانست این رشته چیست
بکشت و نپرسید این کشته کیست

جهان بود خوشبوی از بوی من
گلستان، همه روشن از روی من

مرا دوش، مهتاب بوئید و رفت
فرشته، سحرگاه بوسید و رفت

صبا همچو طفلم در آغوش کرد
ز ژاله، مرا گوهر گوش کرد

همان بلبل، آن دوستدار عزیز
که بودش بدامان من، خفت و خیز

چو محبوب خود را سیه روز دید
ز گلشن، بیکبارگی پا کشید

مرا بود دیهیم سرخی بسر
ز پیرایهٔ صبح، پاکیزه‌تر

بدینگونه چون تیره شد بخت من
ربودند آرایش تخت من

نمیسوختم گر، ز گرما و رنج
نمیدادم، ای دوست، از دست گنج

مرا روح بخش چمن بود نام
ندیده خوشی، فرصتم شد تمام

گرم پرتو و رنگ، بر جای بود
مرا چهره‌ای بس دلارای بود

چو تاجم عروسان بسر میزدند
چو پیرایه‌ام، بر کمر میزدند

بیکباره از دوستداران من
زمانه تهی کرد این انجمن

ازان راهم، امروز کس دوست نیست
که کاهیده شد مغز و جز پوست نیست

چو برتافت روی از تو، چرخ دنی
همه دوستیها شود دشمنی

توانا توئی، قطره‌ای جود کن
مرا نیز شاداب و خشنود کن

که تا بار دیگر، جوانی کنم
ز غم وارهم، شادمانی کنم

بدو گفت ابر، ای خداوند ناز
بکن کوته، این داستان دراز

همین لحظه باز آیم از مرغزار
نثارت کنم لؤلؤ شاهوار

گر این یک نفس را شکیبا شوی
دگر باره شاداب و زیبا شوی

دهم گوشوارت ز در خوشاب
روان سازم از هر طرف، جوی آب

بگیرد خوشی، جای پژمردگی
نه اندیشه ماند، نه افسردگی

کنم خاطرت را ز تشویش، پاک
فرو شویم از چهر زیبات خاک

ز من هر نمی، چشمهٔ زندگی است
سیاهیم بهر فروزندگی است

نشاط جوانی ز سر بخشمت
صفا و فروغ دگر بخشمت

شود بلبل آگاه زین داستان
دگر ره، نهد سر بر این آستان

در اقلیم خود، باز شاهی کنی
بجلوه‌گری، هر چه خواهی کنی

بدین گونه چون داد پند و نوید
شد از صفحهٔ بوستان ناپدید

همی تافت بر گل خور تابناک
نشانیدش آخر بدامان خاک

سیه گشت آن چهره از آفتاب
نه شبنم رسید و نه یک قطره آب

چنانش سر و ساق، در هم فشرد
که یکباره بشکست و افتاد و مرد

ز رخساره‌اش رونق و رنگ رفت
بگیتی بخندید و دلتنگ رفت

ره و رسم گردون، دل آزردنست
شکفته شدن، بهر پژمردنست

چو باز آمد آن ابر گوهرفشان
ازان گمشده، جست نام و نشان

شکسته گلی دید بی رنگ و بوی
همه انتظار و همه آرزوی

همی شست رویش، بروشن سرشک
چه دارو دهد مردگان را پزشک

بسی ریخت در کام آن تشنه آب
بسی قصه گفت و نیامد جواب

نخندید زان گریهٔ زار زار
نیاویخت از گوش، آن گوشوار

ننوشید یک قطره زان آب پاک
نگشت آن تن سوخته، تابناک

ز امیدها، جز خیالی نماند
ز اندیشه‌ها جز ملالی نماند

چو اندر سبوی تو، باقی است آب
بشکرانه، از تشنگان رخ متاب

بزردگان، مومیائی فرست
گه تیرگی، روشنائی فرست

چو رنجور بینی، دوائیش ده
چو بی توشه یابی، نوائیش ده

همیشه تو را توش این راه نیست
برو، تا که تاریک و بیگاه نیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
گل و خار

در باغ، وقت صبح چنین گفت گل به خار
کز خویش، هیچ نایدت ای زشت روی عار

گلزار، خانهٔ گل و ریحان و سوسن است
آن به که خار، جای گزیند به شوره‌زار

پژمرده خاطر است و سرافکنده و نژند
در باغ، هر که را نبود رنگ و بو و بار

با من ترا چه دعوی مهر است و همسری
ناچیزی توام، همه جا کرد شرمسار

در صحبت تو، پاک مرا تار و پود سوخت
شاد آن گلی، که خار و خسش نیست در جوار

گه دست میخراشی و گه جامه میدری
با چون توئی، چگونه توان بود سازگار

پاکی و تاب چهرهٔ من، در تو نیست هیچ
با آنکه باغبان منت بوده آبیار

شبنم، هماره بر ورقم بوسه می‌زند
ابرم بسر، همیشه گهر میکند نثار

در زیر پا نهند ترا رهروان ولیک
ما را بسر زنند، عروسان گلعذار

دل گر نمیگدازی و نیش ار نمیزنی
بی‌موجبی، چرا ز تو هر کس کند فرار

خندید خار و گفت، تو سختی ندیده‌ای
آری، هر آنکه روز سیه دید، شد نزار

ما را فکنده‌اند، نه خویش اوفتاده‌ایم
گر عاقلی، مخند بافتاده، زینهار

گردون، بسوی گوشه‌نشینان نظر نکرد
بیهوده بود زحمت امید و انتظار

یکروز آرزو و هوس بیشمار بود
دردا، مرا زمانه نیاورد در شمار

با آنکه هیچ کار نمی‌آیدم ز دست
بس روزها، که با منت افتاده است کار

از خود نبودت آگهی، از ضعف کودکی
آنساعتی که چهره گشودی، عروس وار

تا درزی بهار، باری تو جامه دوخت
بس جامه را گسیختم، ای دوست، پود و تار

هنگام خفتن تو، نخفتم برای آنک
گلچین بسی نهفته درین سبزه مرغزار

از پاسبان خویشتنت، عار بهر چیست
نشنیده‌ای حکایت گنج و حدیث مار

آنکو ترا فروغ و صاف و جمال داد
در حیرتم که از چه مرا کرد خاکسار

بی رونقیم و بیخود و ناچیز، زان سبب
از ما دریغ داشت خوشی، دور روزگار

ما را غمی ز فتنهٔ باد سموم نیست
در پیش خار و خس چه زمستان، چه نوبهار

با جور و طعن خارکن و تیشه ساختن
بهتر ز رنج طعنه شنیدن، هزار بار

این سست مهر دایه، درین گاهوار تنگ
از بهر راحت تو، مرا داده بس فشار

آئین کینه‌توزی گیتی، کهن نشد
پرورد گر یکی، دگری را بکشت‌زار

ما را بسر فکند و ترا برفراشت سر
ما را فشرد گوش و ترا داد گوشوار

آن پرتوی که چهره تو را جلوه‌گر نمود
تا نزد ما رسید، بناگاه شد شرار

مشاطهٔ سپهر نیاراست روی من
با من مگوی، کازچه مرا نیست خواستار

خواری سزای خار و خوشی در خور گل است
از تاب خویش و خیرگی من، عجب مدار

شادابی تو، دولت یک هفته بیش نیست
بر عهد چرخ و وعدهٔ گیتی، چه اعتبار

آنان کازین کبود قدح، باده میدهند
خودخواه را بسی نگذارند هوشیار

گر خار یا گلیم، سرانجام نیستی است
در باغ دهر، هیچ گلی نیست پایدار

گلبن، بسی فتاده ز سیل قضا بخاک
گلبرگ، بس شدست ز باد خزان غبار

بس گل شکفت صبحدم و شامگه فسرد
ترسم، تو نیز دیر نمانی بشاخسار

خلق زمانه، با تو بروز خوشی خوشند
تا رنگ باختی، فکنندت برهگذار

روزی که هیچ نام و نشانی نداشتی
جز من، ترا که بود هواخواه و دوستدار

پروین، ستم نمیکند ار باغبان دهر
گل را چراست عزت و خار از چه روست خوار
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 18 از 22:  « پیشین  1  ...  17  18  19  20  21  22  پسین » 
شعر و ادبیات

Parvin E'tesami |پروین اعتصامی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA