گرگ و شبان شنیدستم یکی چوپان نادانبخفتی وقت گشت گوسفنداندر آن همسایگی، گرگی سیه کارشدی همواره زان خفتن، خبردارگرامی وقت را، فرصت شمردیگهی از گله کشتی، گاه بردیدراز آن خواب و عمر گله کوتاهز خون هر روز، رنگین آن چراگاهز پا افتادی، از زخم و گزندیزمانی برهای، گه گوسفندیبغفلت رفت زینسان روزگارینشد در کار، تدبیر و شماریشبان را دیو خواب افکنده در دامبدام افتند مستان، کام ناکامز آغل گله را تا دشت بردیبچنگ حیلهٔ گرگش سپردینه آگه بود از رسم شبانینه میدانست شرط پاسبانیچو عمری گرگ بد دل، گله رانددگر زان گله، چوپان را چه ماندچو گرگ از گله هر شام و سحر کاستشبان از خواب بی هنگام برخاستبکردار عسس، کوشید یک چندفکند آن دزد را، یکروز در بندچنانش کوفت سخت و سخت بر بستکه پشت و گردن و پهلوش بشکستبوقت کار، باید کرد تدبیرچه تدبیری، چو وقت کار شد دیربگفت، ای تیره روز آزمندیتو گرگ بس شبان و گوسفندیبدینسان داد پاسخ، گرگ نالاننه چوپانی تو، نام تست چوپاننشاید وقت بیداری غنودنشبان بودن، ز گرگ آگه نبودنشبانی باید، ای مسکین، شبان راتوان شب نخفتن، پاسبان رانه هر کو گلهای راند، شبان استنه هر کو چشم دارد، پاسبان استتو، عیب کار خویش از خود نهفتیبهنگام چرای گله، خفتیشدی پست، این نه آئین بزرگی استندانستی که کار گرگ، گرگی استتو خفتی، کار از آن گردید دشوارنشاید کرد با یکدست، ده کارچرا امروز پشت من شکستیکجا بود آن زمان این چوبدستیشبانان نیستند از گرگ، ایمنتو وارون بخت، ایمن بودی از مننخسبد هیچ صاحب خانه آرامچو در نامحکم و کوته بود بامشبانان، آنقدر پرسند و پویندکه تا گمگشتهای را، باز جویندمن از تدبیر و رای خانمانسوزدر آغلها بسی شب کردهام روزچه غم گر شد مرا هنگام مردنپس از صد گوسفند و بره خوردنمرا چنگال، روزی خون بسی ریختبه گردنها و شریانها در آویختبعمری شد ز خون آشامیم رنگبطرف مرغزاران، سبزه و سنگبسی گوساله را پهلو فشردمبسی بزغاله را از گله بردماگر صد سال در زنجیر مانمنخستین روز آزادی، همانمشبان فارغ از گرگ بداندیشبود فرجام، گرگ گلهٔ خویشکنون دیگر نه وقت انتقام استکه کار گله و چوپان، تمام است
گره گشای پیرمردی، مفلس و برگشته بختروزگاری داشت ناهموار و سختهم پسر، هم دخترش بیمار بودهم بلای فقر و هم تیمار بوداین، دوا میخواستی، آن یک پزشکاین، غذایش آه بودی، آن سرشکاین، عسل میخواست، آن یک شوربااین، لحافش پاره بود، آن یک قباروزها میرفت بر بازار و کوینان طلب میکرد و میبرد آبرویدست بر هر خودپرستی میگشودتا پشیزی بر پشیزی میفزودهر امیری را، روان میشد ز پیتا مگر پیراهنی، بخشد به ویشب، بسوی خانه میمد زبونقالب از نیرو تهی، دل پر ز خونروز، سائل بود و شب بیمار دارروز از مردم، شب از خود شرمسارصبحگاهی رفت و از اهل کرمکس ندادش نه پشیز و نه درماز دری میرفت حیران بر دریرهنورد، اما نه پائی، نه سریناشمرده، برزن و کوئی نمانددیگرش پای تکاپوئی نمانددرهمی در دست و در دامن نداشتساز و برگ خانه برگشتن نداشترفت سوی آسیا هنگام شامگندمش بخشید دهقان یک دو جامزد گره در دامن آن گندم، فقیرشد روان و گفت کای حی قدیرگر تو پیش آری بفضل خویش دستبرگشائی هر گره کایام بستچون کنم، یارب، در این فصل شتامن علیل و کودکانم ناشتامیخرید این گندم ار یک جای کسهم عسل زان میخریدم، هم عدسآن عدس، در شوربا میریختموان عسل، با آب میآمیختمدرد اگر باشد یکی، دارو یکی استجان فدای آنکه درد او یکی استبس گره بگشودهای، از هر قبیلاین گره را نیز بگشا، ای جلیلاین دعا میکرد و میپیمود راهناگه افتادش به پیش پا، نگاهدید گفتارش فساد انگیختهوان گره بگشوده، گندم ریختهبانگ بر زد، کای خدای دادگرچون تو دانائی، نمیداند مگرسالها نرد خدائی باختیاین گره را زان گره نشناختیاین چه کار است، ای خدای شهر و دهفرقها بود این گره را زان گرهچون نمیبیند، چو تو بینندهایکاین گره را برگشاید، بندهایتا که بر دست تو دادم کار راناشتا بگذاشتی بیمار راهر چه در غربال دیدی، بیختیهم عسل، هم شوربا را ریختیمن ترا کی گفتم، ای یار عزیزکاین گره بگشای و گندم را بریزابلهی کردم که گفتم، ای خدایگر توانی این گره را برگشایآن گره را چون نیارستی گشوداین گره بگشودنت، دیگر چه بودمن خداوندی ندیدم زین نمطیک گره بگشودی و آنهم غلطالغرض، برگشت مسکین دردناکتا مگر برچیند آن گندم ز خاکچون برای جستجو خم کرد سردید افتاده یکی همیان زرسجده کرد و گفت کای رب ودودمن چه دانستم ترا حکمت چه بودهر بلائی کز تو آید، رحمتی استهر که را فقری دهی، آن دولتی استتو بسی زاندیشه برتر بودهایهر چه فرمان است، خود فرمودهایزان بتاریکی گذاری بنده راتا ببیند آن رخ تابنده راتیشه، زان بر هر رگ و بندم زنندتا که با لطف تو، پیوندم زنندگر کسی را از تو دردی شد نصیبهم، سرانجامش تو گردیدی طبیبهر که مسکین و پریشان تو بودخود نمیدانست و مهمان تو بودرزق زان معنی ندادندم خسانتا ترا دانم پناه بیکسانناتوانی زان دهی بر تندرستتا بداند کآنچه دارد زان تستزان به درها بردی این درویش راتا که بشناسد خدای خویش رااندرین پستی، قضایم زان فکندتا تو را جویم، تو را خوانم بلندمن به مردم داشتم روی نیازگرچه روز و شب در حق بود بازمن بسی دیدم خداوندان مالتو کریمی، ای خدای ذوالجلالبر در دونان، چو افتادم ز پایهم تو دستم را گرفتی، ای خدایگندمم را ریختی، تا زر دهیرشتهام بردی، تا که گوهر دهیدر تو، پروین، نیست فکر و عقل و هوشورنه دیگ حق نمیافتد ز جوش
گریهٔ بی سود باغبانی، قطرهای بر برگ گلدید و گفت این چهره جای اشک نیستگفت، من خندیدهام تا زادهامدوش، بر خندیدنم بلبل گریستمن، همی خندم برسم روزگارکاین چه ناهمواری و ناراستیستخندهٔ ما را، حکایت روشن استگریهٔ بلبل، ندانستم ز چیستلحظهای خوش بودهایم و رفتهایمآنکه عمر جاودانی داشت، کیستمن اگر یک روزه، تو صد سالهایرفتنی هستیم، گر یک یا دویستدرس عبرت خواند از اوراق منهر که سوی من، بفکرت بنگریستخرمم، با آنکه خارم همسر استآشنا شد با حوادث، هر که زیستنیست گل را، فرصت بیم و امیدزانکه هست امروز و دیگر روز نیست
گفتار و کردار به گربه گفت ز راه عتاب، شیر ژیانندیدهام چو تو هیچ آفریده، سرگردانخیال پستی و دزدی، تو را برد همه روزبسوی مطبخ شه، یا به کلبهٔ دهقانگهی ز کاسهٔ بیچارگان، بری گیپاگهی ز سفرهٔ درماندگان، ربائی نانز ترکتازی تو، مانده بیوهزن ناهارز حیلهسازی تو، گشته مطبخی نالانچرا زنی ره خلق، ای سیه دل، از پی هیچچه پر کنی شکم، ای خودپرست، چون انبانبرای خوردن کشک، از چه کوزه میشکنیقضا به پیرزن آنرا فروختست گرانبزخم قلب فقیران، چه کس نهد مرهموگر برند خسارت، چه کس دهد تاوانمکن سیاه، سر و گوش و دم ز تابه و دیگسیاهی سر و گوش، از سیهدلیست نشاننه ماست مانده ز آزت بخانهٔ زارعنه شیر مانده ز جورت، بکاسهٔ چوپانگهت ز گوش چکانند خون و گاه از دمشبی ز سگ رسدت فتنه، روزی از دربانتو از چه، ملعبهٔ دست کودکان شدهایبچشم من نشود هیچکس ز بیم، عنانبیا به بیشه و آزاد زندگانی کنبرای خوردن و خوش زیستن، مکش وجدانشکارگاه، بسی هست و صید خفته بسیبشرط آنکه کنی تیز، پنجه و دندانمرا فریب ندادست، هیچ شب گردونمرا زبون ننمودست، هیچ روز انسانمرا دلیری و کارآگهی، بزرگی دادبه رای پیر، توانیم داشت بخت جوانزمانهای نفکندست هیچگاه بدامنشانهام ننمودست هیچ تیر و کمانچو راه بینی و رهرو، تو نیز پیشتر آیچو هست گوی سعادت، تو هم بزن چوگانشنید گربه نصیحت ز شیر و کرد سفرنمود در دل غاری تهی و تیره، مکانگهی چو شیر بغرید و بر زمین زد دمبرای تجربه، گاهی بگوش داد تکانبخویش گفت، کنون کز نژاد شیرانمنه شهر، وادی و صحرا بود مرا شایانبرون جهم ز کمینگاه وقت حمله، چنینفرو برم بتن خصم، چنگ تیز چناننبود آگهیم پیش از این، که من چه کسمبوقت کار، توان کرد این خطا جبرانچو شد ز رنگ شب، آن دشت هولناک سیاهنمود وحشت و اندیشه، گربه را ترسانتنش بلرزه فتاد از صدای گرگ و شغالدلش چو مرغ تپید، از خزیدن ثعبانگهی درخت در افتاد و گاه سنگ شکستز تند باد حوادث، ز فتنهٔ طوفانز بیم، چشم زحل خون ناب ریخت بخاکچو شاخ بلرزید زهرهٔ رخشاندر تنور نهادند و شمع مطبخ مردطلوع کرد مه و ماند در فلک حیرانشبان چو خفت، برآمد ببام آغل گرگچنین زنند ره خفتگان شب، دزدانگذشت قافلهای، کرد نالهای جرسیبدست راهزنی، گشت رهروی عریانشغال پیر، بامید خوردن انگوربجست بر سر دیوار کوته بستانخزید گربهٔ دهقان به پشت خیک پنیرزدند تا که در انبار، موشکان جولانز کنج مطبخ تاریک، خاست غوغائیمگر که روبهکی برد، مرغکی بریانپلنگ گرسنه آمد ز کوهسار بزیربسوی غار شد اندر هوای طعمه، روانشنید گربهٔ مسکین صدای پا و ز بیمز جای جست که بگریزد و شود پنهانز فرط خوف، فراموش کرد گفتهٔ خویشکه کار باید و نیرو، نه دعوی و عنواننه ره شناخت، نهاش پای رفتن ماندنه چشم داشت فروغ و نه پنجه داشت تواننمود آرزوی شهر و در امید فراردمی بروزنهٔ سقف غار شد نگرانگذشت گربگی و روزگار شیری شدولیک شیر شدن، گربه را نبود آسانبناگهان ز کمینگاه خویش، جست پلنگبه ران گربه فرو برد چنگ خون افشانبزیر پنجهٔ صیاد، صید نالان گفتبدین طریق بمیرند مردم نادانبشهر، گربه و در کوهسار شیر شدمخیال بیهده بین، باختم درین ره جانز خودپرستی و آزم چنین شد آخر، کاربنای سست بریزد، چو سخت شد بارانگرفتم آنکه بصورت بشیر میمانمندارم آن دل و نیرو، همین بسم نقصانبلند شاخه، بدست بلند میوه دهدچرا که با نظر پست، برتری نتوانحدیث نور تجلی، بنزد شمع مگوینه هر که داشت عصا، بود موسی عمرانبدان خیال که قصری بنا کنی روزیبه تیشه، کلبهٔ آباد خود مکن ویرانچراغ فکر، دهد چشم عقل را پرتوطبیب عقل ، کند درد آز را درمانببین ز دست چکار آیدت، همان میکنمباش همچو دهل، خودنما و هیچ میانبهل که کان هوی را نیافت کس گوهرمرو، که راه هوس را نیافت کس پایانچگونه رام کنی توسن حوادث راتو، خویش را نتوانی نگاهداشت عنانمنه، گرت بصری هست، پای در آتشمزن، گرت خردی هست، مشت بر سندان
گل بی عیب بلبلی گفت سحر با گل سرخکاینهمه خار بگرد تو چراستگل خشبوی و نکوئی چو تراهمنشین بودن با خار خطاستهر که پیوند تو جوید، خوار استهر که نزدیک تو آید، رسواستحاجب قصر تو، هر روز خسی استبسر کوی تو، هر شب غوغاستما تو را سیر ندیدیم دمیخار دیدیم همی از چپ و راستعاشقان، در همه جا ننشینندخلوت انس و وثاق تو کجاستخار، گاهم سر و گه پای بخسبهمنشین تو، عجب بی سر و پاستگل سرخی و نپرسی که چراخار در مهد تو، در نشو و نماستگفت، زیبائی گل را مستایزانکه یکره خوش و یکدم زیباستآن خوشی کز تو گریزد، چه خوشی استآن صفائی که نماند، چه صفا استناگریز است گل از صحبت خارچمن و باغ، بفرمان قضا استما شکفتیم که پژمرده شویمگل سرخی که دو شب ماند، گیاستعاقبت، خوارتر از خار شوداین گل تازه که محبوب شماسترو، گلی جوی که همواره خوش استباغ تحقیق ازین باغ، جداستاین چنین خواستهٔ بیغش راز دکان دگری باید خواستما چو رفتیم، گل دیگر هستذات حق، بی خلل و بی همتاستهمه را کشتی نسیان، کشتی استهمه را، راه بدریای فناستچه توان داشت جز این، چشم ز دهرچه توان کرد، فلک بیپرواستز ترازوی قضا، شکوه مکنکه ز وزن همه کس، خواهد کاستره آن پوی که پیدایش ازوستلیک با اینهمه، خود ناپیداستنتوان گفت که خار از چه دمیدخار را نیز درین باغ، بهاستچرخ، با هر که نشاندت بنشینهر چه را خواجه روا دید، رواستبنده، شایستهٔ تنهائی نیستحق تعالی و تقدس، تنهاستگهر معدن مقصود، یکی استوانچه برجاست، شبه یا میناستخلوتی خواه، کاز اغیار تهی استدولتی جوی، که بیچون و چراستهر گلی، علت و عیبی داردگل بی علت و بی عیب، خداست
گل پژمرده صبحدم، صاحبدلی در گلشنیشد روان بهر نظاره کردنیدید گلهای سپید و سرخ و زردیاسمین و خیری و ریحان و وردبر لب جوها، دمیده لالههابر گل و سوسن، چکیده ژالههاهر تنی، روشنتر از جانی شدههر گل سرخی، گلستانی شدهبرگ گل، شاداب و شبنم تابناکهر دو از آلایش پندار، پاکگوئی آن صاحبنظر، رائی نداشتفکرت و شوق تماشائی نداشتنه سوی زیبا رخی میکرد روینه گلی، نه غنچهای میکرد بویهر طرف گل بود، آنجا وقت گشتجمله را میدید، اما میگذشتدر صف گلها، بدید او ناگهانکه گل پژمردهای گشته نهاندور افتاده ز بزم یارهاخوی کرده با جفای خارهایکنفس بشکفته، یک دم زیستهصبحدم، شبنم بر او بگریستهرونقش بشکسته چرخ کوژ پشتزشت گشته، بر نکویان کرده پشتالغرض، صاحبدل روشن روانآن گل پژمرده چید و شد روانجمله خندیدند گلهای دگرکه نبودی عارف و صاحبنظرزین همه زیبائی و جلوهگرییک گل پژمرده با خود میبریاین معما را ندانستیم چیستوینکه بر ما برتری دادیش کیستگفت، گل در بوستان بسیار بودلیک، ما را نکتهای در کار بودما از آن معنیش چیدیم، ای فتیکه نچیند کس، گل پژمرده راکردم این افتاده زان ره جستجویکه بگردانند از افتاده، رویزان ببردیم این گل بی آب و رنگکه زمانه عرصه بر وی تنگوقت این گل میرود حالی ز دستدیگران را تا شبانگه وقت هستمن ببوئیدنش، زان کردم هوسکاین چنین گل را نبوید هیچ کسدی شکفت از گلبن و امروز شدای عجب، امروزها دیروز شدعمر، چون اوراق بی شیرازه بوداین گل پژمرده، دیشب تازه بودچون خریداران، گرفتیمش بدستزانکه چرخ پیر، بازارش شکستچونکه گلهای دگر زیباترندهم نظربازان بر آن بگذرندخلق را باشد هوای رنگ و بوکس نپرسد، کان گل پژمرده کو
گل پنهان نهفت چهره گلی زیر برگ و بلبل گفتمپوش روی، بروی تو شادمان شدهایممسوز زاتش هجران، هزار دستان رابکوی عشق تو عمری است داستان شدهایمجواب داد، کازین گوشهگیری و پرهیزعجب مدار، که از چشم تو بد نهان شدهایمز دستبرد حوادث، وجود ایمن نیستنشستهایم و بر این گنج، پاسبان شدهایمتو گریه میکنی و خنده میکند گلزارازین گریستن و خنده، بد گمان شدهایممجال بستن عهدی بما نداد سپهرسحر، شکفته و هنگام شب خزان شدهایممباش فتنهٔ زیبائی و لطافت ماچرا که نامزد باد مهرگان شدهایمنسیم صبحگهی، تا نقاب ما بدریدبرای شکوه ز گیتی، همه دهان شدهایمبکاست آنکه سبکسار شد، ز قیمت خویشازین معامله ترسیده و گران شدهایمدو روزه بود، هوسرانی نظربازانهمین بس است، که منظور باغبان شدهایم
گل خودرو بطرف گلشنی، در نوبهاریگلی خودرو، دمید از جو کناریدرخشنده، چو اندر درج گوهرفروزنده، چو بر افلاک اختربدو گل گفت، کای شوخ سبکساربجوی و جر، گل خودروست بسیارتو در هر جا که بنشینی، گیاهیبهر راهی که روئی، خار راهیدر اینجا، نکتهدانان بی شمارندشما را در شمار ما نیارندبسوی چون توئی، خوبان نبینندوگر روزی ببینندت، نچینندشود گر باغبان، آگاه ازین کارکند کار ترا ایام، دشوارشرار کیفرت، دامن بگیردوبال هستیت، گردن بگیردز گلشن بر کنندت، خواه ناخواهکنندت پایمال، اندر گذرگاهبدین بی رنگی و پستی و زشتیچرا اندر ردیف ما نشستیبگفتا نام هر کس در شماری استمرا نیز اندرین ملک، اعتباری استکس کاین نقش بر گل مینگاردحساب خار و خس را نیز داردترا گر باغبانی بود چالاکمرا هم باغبانی کرد افلاکترا گر کرد استاد آبیاریمرا هم آب داد ابر بهاریشما را گر چه رونق بیشتر بودسوی ما نیز، گردون را نظر بودچه ترسانی ز آسیب شرارمچه کردم تا بسوزد روزگارمچه بودستیم جز خواب و خیالیکه گیرد گردن ما را وبالیمرا در باغ، محکم ریشهای نیستز داس و تیشهام، اندیشهای نیستبگامی میتوان بنیاد ما کندبهی میتوان از هم پراکندجمال هر گلی، در جلوه و پوستچه فرق، ار نو گلی پاکیزه، خودروستچه دانستی که ما را رنگ و بو نیستکه میگوید گل خودرو، نکونیستدمیدم تا بدانیدم که هستمفتادم تا نگوئی خودپرستممپنداری که کار دهر، بازیستمرا این اوفتادن، سرفرازیستبهر مهدم که خواباندند خفتمز هر مرزی که گفتندم، شکفتمنشستم، تا رخم شبنم بشویدنسیم صبحگاهانم ببویددرین بی رنگ و بوئی، رنگ و بوهاستدرین دفتر، ز خلقت گفتگوهاستسزد گر سرو و گل، بر ما بخندندکه ما افتادهایم، ایشان بلندندبیاد من، کسی تخمی نیفشاندکشاورز سپهرم با تو بنشاندمرا با گل، خیال همسری نیستهوای نخوت و نامآوری نیستاگر چه گلشن ما، دشت و صحراستز هر جا رستهایم، آنجا مصفاستز من، زین بیش کس خوبی نخواهدگل خودرو، ز قدر گل نکاهدگرفتم جلوه و رنگی و تابیز بارانی و باد و آفتابیگلی زیبا شدم در باغ ایامچه میدانم، چه خواهم شد سرانجام
گل سرخ گل سرخ، روزی ز گرما فسردفروزنده خورشید، رنگش ببرددر آن دم که پژمرد و بیمار گشتیکی ابر خرد، از سرش میگذشتچو گل دید آن ابر را رهسپاربرآورد فریاد و شد بیقرارکه، ای روح بخشنده، لختی درنگمرا برد بی آبی از چهر، رنگمرا بود دشمن، فروزنده مهروگر نه چرا کاست رنگم ز چهرهمه زیورم را بیکبار بردبجورم ز دامان گلزار بردهمان جامهای را که دیروز دوختدر آتش درافکند امروز و سوختچرا رشتهٔ هستیم را گسستچرا ساقهام را ز گلبن شکستگسست و ندانست این رشته چیستبکشت و نپرسید این کشته کیستجهان بود خوشبوی از بوی منگلستان، همه روشن از روی منمرا دوش، مهتاب بوئید و رفتفرشته، سحرگاه بوسید و رفتصبا همچو طفلم در آغوش کردز ژاله، مرا گوهر گوش کردهمان بلبل، آن دوستدار عزیزکه بودش بدامان من، خفت و خیزچو محبوب خود را سیه روز دیدز گلشن، بیکبارگی پا کشیدمرا بود دیهیم سرخی بسرز پیرایهٔ صبح، پاکیزهتربدینگونه چون تیره شد بخت منربودند آرایش تخت مننمیسوختم گر، ز گرما و رنجنمیدادم، ای دوست، از دست گنجمرا روح بخش چمن بود نامندیده خوشی، فرصتم شد تمامگرم پرتو و رنگ، بر جای بودمرا چهرهای بس دلارای بودچو تاجم عروسان بسر میزدندچو پیرایهام، بر کمر میزدندبیکباره از دوستداران منزمانه تهی کرد این انجمنازان راهم، امروز کس دوست نیستکه کاهیده شد مغز و جز پوست نیستچو برتافت روی از تو، چرخ دنیهمه دوستیها شود دشمنیتوانا توئی، قطرهای جود کنمرا نیز شاداب و خشنود کنکه تا بار دیگر، جوانی کنمز غم وارهم، شادمانی کنمبدو گفت ابر، ای خداوند نازبکن کوته، این داستان درازهمین لحظه باز آیم از مرغزارنثارت کنم لؤلؤ شاهوارگر این یک نفس را شکیبا شویدگر باره شاداب و زیبا شویدهم گوشوارت ز در خوشابروان سازم از هر طرف، جوی آببگیرد خوشی، جای پژمردگینه اندیشه ماند، نه افسردگیکنم خاطرت را ز تشویش، پاکفرو شویم از چهر زیبات خاکز من هر نمی، چشمهٔ زندگی استسیاهیم بهر فروزندگی استنشاط جوانی ز سر بخشمتصفا و فروغ دگر بخشمتشود بلبل آگاه زین داستاندگر ره، نهد سر بر این آستاندر اقلیم خود، باز شاهی کنیبجلوهگری، هر چه خواهی کنیبدین گونه چون داد پند و نویدشد از صفحهٔ بوستان ناپدیدهمی تافت بر گل خور تابناکنشانیدش آخر بدامان خاکسیه گشت آن چهره از آفتابنه شبنم رسید و نه یک قطره آبچنانش سر و ساق، در هم فشردکه یکباره بشکست و افتاد و مردز رخسارهاش رونق و رنگ رفتبگیتی بخندید و دلتنگ رفتره و رسم گردون، دل آزردنستشکفته شدن، بهر پژمردنستچو باز آمد آن ابر گوهرفشانازان گمشده، جست نام و نشانشکسته گلی دید بی رنگ و بویهمه انتظار و همه آرزویهمی شست رویش، بروشن سرشکچه دارو دهد مردگان را پزشکبسی ریخت در کام آن تشنه آببسی قصه گفت و نیامد جوابنخندید زان گریهٔ زار زارنیاویخت از گوش، آن گوشوارننوشید یک قطره زان آب پاکنگشت آن تن سوخته، تابناکز امیدها، جز خیالی نماندز اندیشهها جز ملالی نماندچو اندر سبوی تو، باقی است آببشکرانه، از تشنگان رخ متاببزردگان، مومیائی فرستگه تیرگی، روشنائی فرستچو رنجور بینی، دوائیش دهچو بی توشه یابی، نوائیش دههمیشه تو را توش این راه نیستبرو، تا که تاریک و بیگاه نیست
گل و خار در باغ، وقت صبح چنین گفت گل به خارکز خویش، هیچ نایدت ای زشت روی عارگلزار، خانهٔ گل و ریحان و سوسن استآن به که خار، جای گزیند به شورهزارپژمرده خاطر است و سرافکنده و نژنددر باغ، هر که را نبود رنگ و بو و باربا من ترا چه دعوی مهر است و همسریناچیزی توام، همه جا کرد شرمساردر صحبت تو، پاک مرا تار و پود سوختشاد آن گلی، که خار و خسش نیست در جوارگه دست میخراشی و گه جامه میدریبا چون توئی، چگونه توان بود سازگارپاکی و تاب چهرهٔ من، در تو نیست هیچبا آنکه باغبان منت بوده آبیارشبنم، هماره بر ورقم بوسه میزندابرم بسر، همیشه گهر میکند نثاردر زیر پا نهند ترا رهروان ولیکما را بسر زنند، عروسان گلعذاردل گر نمیگدازی و نیش ار نمیزنیبیموجبی، چرا ز تو هر کس کند فرارخندید خار و گفت، تو سختی ندیدهایآری، هر آنکه روز سیه دید، شد نزارما را فکندهاند، نه خویش اوفتادهایمگر عاقلی، مخند بافتاده، زینهارگردون، بسوی گوشهنشینان نظر نکردبیهوده بود زحمت امید و انتظاریکروز آرزو و هوس بیشمار بوددردا، مرا زمانه نیاورد در شماربا آنکه هیچ کار نمیآیدم ز دستبس روزها، که با منت افتاده است کاراز خود نبودت آگهی، از ضعف کودکیآنساعتی که چهره گشودی، عروس وارتا درزی بهار، باری تو جامه دوختبس جامه را گسیختم، ای دوست، پود و تارهنگام خفتن تو، نخفتم برای آنکگلچین بسی نهفته درین سبزه مرغزاراز پاسبان خویشتنت، عار بهر چیستنشنیدهای حکایت گنج و حدیث مارآنکو ترا فروغ و صاف و جمال داددر حیرتم که از چه مرا کرد خاکساربی رونقیم و بیخود و ناچیز، زان سبباز ما دریغ داشت خوشی، دور روزگارما را غمی ز فتنهٔ باد سموم نیستدر پیش خار و خس چه زمستان، چه نوبهاربا جور و طعن خارکن و تیشه ساختنبهتر ز رنج طعنه شنیدن، هزار باراین سست مهر دایه، درین گاهوار تنگاز بهر راحت تو، مرا داده بس فشارآئین کینهتوزی گیتی، کهن نشدپرورد گر یکی، دگری را بکشتزارما را بسر فکند و ترا برفراشت سرما را فشرد گوش و ترا داد گوشوارآن پرتوی که چهره تو را جلوهگر نمودتا نزد ما رسید، بناگاه شد شرارمشاطهٔ سپهر نیاراست روی منبا من مگوی، کازچه مرا نیست خواستارخواری سزای خار و خوشی در خور گل استاز تاب خویش و خیرگی من، عجب مدارشادابی تو، دولت یک هفته بیش نیستبر عهد چرخ و وعدهٔ گیتی، چه اعتبارآنان کازین کبود قدح، باده میدهندخودخواه را بسی نگذارند هوشیارگر خار یا گلیم، سرانجام نیستی استدر باغ دهر، هیچ گلی نیست پایدارگلبن، بسی فتاده ز سیل قضا بخاکگلبرگ، بس شدست ز باد خزان غباربس گل شکفت صبحدم و شامگه فسردترسم، تو نیز دیر نمانی بشاخسارخلق زمانه، با تو بروز خوشی خوشندتا رنگ باختی، فکنندت برهگذارروزی که هیچ نام و نشانی نداشتیجز من، ترا که بود هواخواه و دوستدارپروین، ستم نمیکند ار باغبان دهرگل را چراست عزت و خار از چه روست خوار