گل و خاک صبحدم، تازه گلی خودبین گفتکاز چه خاک سیهم در پهلوستخاک خندید که منظوری هستخیره با هم ننشستیم، ای دوستمقصد این ره ناپیدا راز کسی پرس که پیدایش ازوستهمه از دولت خاک سیه استکه چمن خرم و گلشن خوشبوستهمه طفلان دبستان منندهر گل و سبزه که اندر لب جوستپوستین بودمت ایام شتاچو شدی مغز، رها کردی پوستجز تواضع نبود رسم و رهمگر چه گلزار ز من چون مینوستنکنم پیروی عجب و هویزانکه افتادگیم خصلت و خوستتو، بدلجوئی خود مغرورینشنیدی که فلک، عربدهجوستمن اگر تیره و گر ناچیزمهر چه را خواجه پسندد، نیکوستگل بی خاک نخواهد روئیدخاک، هر سوی بود، گل زانسوستخلقت از بهر تنی تنها نیستچشم گر چشم شد، ابرو ابروستهمگی خاک شویم آخر کارهمچو آن خاک که در برزن و کوستبرگ گل یا بر گلرخساری استخاک و خشتی که ببرج و باروستتکیه بر دوستی دهر، مکنکه گهی دوست، دگر گاه عدوستمشو ایمن که گل صد برگمکه تو صد برگی و گیتی صد روستگرچه گرد است بدیدن گردونه هر آن گرد که دیدی، گردوستگوی چوگان فلک شد سرمازانکه چوگان فلک، اینش گوستهمه، ناگاه گلوگیر شوندهمه را، لقمهٔ گیتی به گلوستکشتی بحر قضا، تسلیم استاندرین بحر، نه کشتی، نه کروستکوش تا جامهٔ فرصت ندریدرزی دهر، نه آگه ز رفوستتا تو آبی به تکلف بخورینه سبوئی و نه آبی به سبوستغافل از خویش مشو، یک سر مویعمر، آویخته از یک سر موست
گل و شبنم گلی، خندید در باغی سحرگاهکه کس را نیست چون من عمر کوتاهندادند ایمنی از دستبردمشکفتم روز و وقت شب فسردمندیدندم بجز برگ و گیا، روینکردندم بجز صبح و صبا، بویدر آغوش چمن، یکدم نشستمزمان دلربائی، دیده بستمز چهرم برد گرما، رونق و تابنکرده جلوه، رنگم شد چو مهتابنه صحبت داشتم با آشنائینه بلبل در وثاقم زد صلائیاگر دارای سود و مای بودمعروس عشق را پیرایه بودماگر بر چهرهام تابی فزودندبدین تردستی از دستم ربودندز من، فردا دگر نام و نشان نیستحساب رنگ و بوئی، در میان نیستکسی کو تکیه بر عهد جهان کرددرین سوداگری، چون من زیان کردفروزان شبنمی، کرد این سخن گوشبخندید و ببوسیدش بناگوشبگفت، ای بیخبر، ما رهگذاریمبر این دیوار، نقشی مینگاریممن آگه بودم از پایان این کارترا آگاه کردن بود دشوارندانستی که در مهد گلستانسحر خندید گل، شب گشت پژمانتو ماندی یک شبی شاداب و خرمنمیماند بجز یک لحظه شبنمچه خوش بود ار صفای ژاله میماندجمال یاسمین و لاله میماندجهان، یغما گر بس آب و رنگ استمرا هم چون تو وقت، ایدوست، تنگ استمن از افتادن خود، خنده کردمرخ گلبرگ را تابنده کردمچو اشک، از چشم گردون افتادمبه رخسار خوش گل، بوسه دادمبه گل، زین بیشتر زیور چه بخشدبشبنم، کار ازین بهتر چه بخشداگر چه عمر کوتاهم، دمی بودخوشم کاین قطره، روزی شبنمی بودچو بر برگ گلی، یکدم نشستمز گیتی خوشدلم، هر جا که هستماگر چه سوی من، کسرا نظر نیستکسی را، خوبی از من بیشتر نیستنرنجیدم ز سیر چرخ گرداندرونم پاک بود و روی، رخشانچو گفتندم بیارام، آرمیدمچو فرمودند پنهان شو، پریدمدرخشیدم چو نور اندر سیاهیبرفتم با نسیم صبحگاهینه خندیدم به بازیهای تقدیرنه دانستم چه بود این رمز و تفسیراگر چه یک نفس بودیم و مردیمچه باک، آن یک نفس را غم نخوردیمبما دادند کالای وجودیکه برداریم ازین سرمایه سودی
گلهٔ بیجا گفت گرگی با سگی، دور از رمهکه سگان خویشند با گرگان، همهاز چه گشتستیم ما از هم بریخوی کردستیم با خیرهسریاز چه معنی، خویشی ما ننگ شدکار ما تزویر و ریو و رنگ شدنگذری تو هیچگاه از کوی ماننگری جز خشمگین، بر روی مااولین فرض است خویشاوند راکه بجوید گمشده پیوند راهفتهها، خون خوردم از زخم گلونه عیادت کردی و نه جستجوماهها نالیدم از تب، زار زارهیچ دانستی چه بود آن روزگاربارها از پیری افتادم ز پاهیچ از دستم گرفتی، ای فتیروزها صیاد، ناهارم گذاشتهیچ پرسیدی چه خوردم شام و چاشتاین چه رفتار است، ای یار قدیمتو ظنین از ما و ما در رنج و بیماز پی یک بره، از شب تا سحربس دوانیدی مرا در جوی و جراز برای دنبه یک گوسفندبارها ما را رسانیدی گزندآفت گرگان شدی در شهر و دهغیر، صد راه از تو خویشاوند بهگفت، این خویشان وبال گردننددشمنان دوست، ما را دشمنندگر ز خویشان تو خوانم خویش راکشته باشم هم بز و هم میش راما سگ مسکین بازاری نهایمکاهل از سستی و بیکاری نهایمما بکندیم از خیانتکار، پوستخواه دشمن بود خائن، خواه دوستبا سخن، خود را نمیبایست باختخلق را از کارشان باید شناختغیر، تا همراه و خیراندیش تستصد ره ار بیگانه باشد، خویش تستخویش بد خواهی، که غیر از بد نخواستاز تو بیگانه است، پس خویشی کجاسترو، که این خویشی نمیآید بکارگله از ده رفت، ما را واگذار
گنج ایمن نهاد کودک خردی بسر، ز گل تاجیبخنده گفت، شهان را چنین کلاهی نیستچو سرخ جامهٔ من، هیچ طفل جامه نداشتبسی مقایسه کردیم و اشتباهی نیستخلیقه گفت که استاد یافت بهبودینشاط بازی ما، بیشتر ز ماهی نیستز سنگریزه، جواهر بسی بتاج زدمهزار حیف که تختی و بارگاهی نیستبرو گذشت حکیمی و گفت، کای فرزندمبرهن است که مثل تو پادشاهی نیستهنوز روح تو ز الایش بدن پاکستهنوز قلب تو را نیت تباهی نیستبغیر نقش خوش کودکی نمیبینیبنقش نیک و بد هستیت، نگاهی نیستترا بس است همین برتری، که بر در توبساط ظلمی و فریاد دادخواهی نیستتو، مال خلق خدا را نکردهای تاراجغذا و آتشت، از خون و اشک و آهی نیستهنوز گنج تو، ایمن بود ز رخنهٔ دیوهنوز روی و ریا را سوی تو، راهی نیستکسی جواهر تاج تو را نخواهد بردولیک تاج شهی، گاه هست و گاهی نیستنه باژبان فسادی، نه وامدار هویز خرمن دگران، با تو پر کاهی نیستنرفتهای به دبستان عجب و خودبینیبموکبت ز غرور و هوی، سپاهی نیستترا فرشته بود رهنمون و شاهانرابغیر اهرمن نفس، پیر راهی نیستطلا خدا و طمع مسلک و طریقت شرجز آستانهٔ پندار، سجدهگاهی نیستقنات مال یتیم است و باغ، ملک صغیرتمام حاصل ظلم است، مال و جاهی نیستشهود محکمهٔ پادشاه، دیوانندولی بمحضر تو غیر حق، گواهی نیستتو، در گذر گه خلق خدای نکندی چاهبه رهگذار حیات تو، بیم چاهی نیستتو، نقد عمر گرانمایه را نباختهایدرین جریدهٔ نو، صفحهٔ سیاهی نیستبه پیش پای تو، گر خاک و گر زر است، چه فرقبچشم بی طمعت، کوه پر کاهی نیستدر آن سفیه که آز و هویست کشتیبانغریق حادثه را، ساحل و پناهی نیستکسیکه دایهٔ حرصش بگاهواره نهادبخواب رفت و ندانست کانتباهی نیستز جد و جهد، غرض کیمیای مقصود استوگر نه بر صفت کیمیا گیاهی نیست
گنج درویش دزد عیاری، بفکر دستبردگاه ره میزد، گهی ره میسپرددر کمین رهنوردان مینشستهم کله میبرد و هم سر میشکستروز، میگردید از کوئی بکویشب، بسوی خانهها میکرد رویاز طمع بودش بدست اندر، کمندبر همه دیوار و بامش میفکندقفل از صندوق آهن میگشودخفته را پیراهن از تن میربودیک شبی آن سفلهٔ بی ننگ و نامجست ناگاه از یکی کوتاه بامباز در آن راه کج بنهاد پایرفت با اهریمن ناخوب رایاین چنین رفتن، بچاه افتادن استسرنگون از پرتگاه افتادن استاندرین ره، گرگها حیران شدندشیرها بی ناخن و دندان شدندنفس یغماگر، چنان یغما کندکه ترا در یک نفس، بی پا کندهر که شاگرد طمع شد، دزد شداین چنین مزدور، اینش مزد شدشد روان از کوچهای، تاریک و تنگتا کند با حیله، دستی چند رنگدید اندر ره، دری را نیمهبازشد درون و کرد آن در را فرازشمع روشن کرد و رفت آهسته پیشدر عجب شد گربه از آهستگیشخانهای ویرانتر از ویرانه دیدفقر را در خانه، صاحبخانه دیدوصلها را جانشین گشته فراقبهر برد و باخت، نه جفت و نه طاققصهای جز عجز و استیصال نهنامی از هستی بجز اطلاق نهدر شکسته، حجره و ایوان سیاهنه چراغ و نه بساط و نه رفاهپایه و دیوار، از هم ریختهبام ویران گشته، سقف آویختهدر کناری، رفته درویشی بخوابشب لحافش سایه و روز آفتاببر کشیده فوطهای پاره بسرهم ز دزد و هم ز خانه بیخبرخواب ایمن، لیک بالین خشت و خاکروح در تن، لیک از پندار پاکجسم خاکی بینوا، جان بینیازراه دل روشن، در تحقیق بازخاطرش خالی ز چون و چندهافارغ از آلایش پیوندهانه سبوئی و نه آبی در سبواین چنین کس از چه میترسد، بگوحرص را در زیر پای افکنده بودکشتهٔ آزند خلق، او زنده بودالغرض، آن دزد چون چیزی نیافتفوطهٔ درویش بگرفت و شتافتپا بدر بنهاد و بر دیوار شددر فتاد و خفته زان بیدار شدمشتها بر سر زد و برداشت بانگکه نماند از هستی من، نیم دانگدزد آمد، خانهام تاراج کردتو بر آر از جانش، ای خلاق، گردمایه را دزدید و نانم شد فطیرجای نان، سنگش ده، ای رب قدیرهر چه عمری گرد کردم، دزد بردکارگر من بودم و او مزد بردهیچ شد، هم پرنیان و هم پلاسمرده بود امشب عسس، هنگام پاسای خدا، بردند فرش و بسترمموزه از پا، بالش از زیر سرملعل و مروارید دامن دامنمسیم از صندوقهای آهنمراه من بست، آن سیه کار لیمراه او بر بند، ای حی قدیمای دریغا طاقهٔ کشمیریمبرگ و ساز روزگار پیریمای دریغ آن خرقهٔ خز و سمورکه ز من فرسنگها گردید دورای دریغا آن کلاه و پوستینای دریغا آن کمربند و نگینسر بگردید از غم و دل شد تباهای خدا، با سر دراندازش بچاهآنچه از من برد، ای حق مجیبمیستان از او به دارو و طبیبدزد شد زان بوالفضولی خشمگینبازگشت و فوطه را زد بر زمینگفت بس کن فتنه، ای زشت عنودآنچه بردیم از تو، این یک فوطه بودتو چه داری غیر ادبار، ای دغلما چه پنهان کردهایم اندر بغلچند میگوئی ز جاه و مال و گنجتو نداری هیچ، نه در شش نه پنجدزدتر هستی تو از من، ای دنیرهزن صد ساله را، ره میزنیبسکه گفتی، خرقه کو و فرش کوآبرویم بردی، ای بیآبروای دروغ و شر و تهمت، دین توبر تو برمیگردد، این نفرین توفقر میبارد همی زین سقف و بامنه حلال است اندر اینجا، نه حرامدزد گردون، پرده بردست از درتبخت، بنشاندست بر خاکسترتمن چه بردم، زین سرای آه و سوزتو چه داری، ای گدای تیرهروزگفت در ویرانهٔ دهر سپنجگنج ما این فوطه بود، از مال و گنجگر که خلقان است، گر بیرنگ و روما همین داریم از زشت و نکوکشت ما را حاصل، این یک خوشه بودعالم ما، اندرین یک گوشه بودهر چه هست، اینست در انبان ماگوی ازین بهتر نزد چوگان مااز قباهائی که اینجا دوختندغیر ازین، چیزی بما نفروختندداده زین یک فوطه ما را، روزگارهم ضیاغ و هم حطام و هم عقارساعتی فرش و زمانی بوریاستشب لحافست و سحرگاهان رداستگاه گردد ابره و گاه آسترگه ز بام آویزمش، گاهی ز درپوستینش میکنم فصل شتاسفرهام این است، هر صبح و مساروزها، چون جبهاش در بر کنمشب ز اشکش غرق در گوهر کنماز برای ما، درین بحر عمیقغیر ازین کشتی ندادند، ای رفیقهر گهر خواهی، درین یک معدنستخرقه و پاتابه و پیراهن استثروت من بود این خلقان، از آناینهمه بر سر زدم، کردم فغاندر ره ما گمرهان بینواهر زمان، ره میزند دزد هویگر که نور خویش را افزون کنیتیرگی را از جهان بیرون کنیکار دیو نفس، دیگر گون شودزین بساط روشنی، بیرون شودگر سیاهی را کنی با خود شریکهم سیاهی از تو ماند مرده ریگکوش کاندر زیر چرخ نیلگوننور تو باشد ز هر ظلمت فزونآز دزد است و ربودن کار اوستچیرهدستی، رونق بازار اوستاو نشست آسوده و خفتیم مااو نهفت اندیشه و گفتیم ماآخر این طوفان، کروی جان بردآنچه در کیسه است در دامان بردآخر، این بیباک دزد کهنهکاراز تو آن دزدد، که بیش آید بکارنفس جان دزدد، نه گاو و گوسفندجز ببام دل، نیندازد کمندتا نیفتادی، درین ظلمت ز پایروشنی خواه از چراغ عقل و رایآدمیخوار است، حرص خودپرستدست او بر بند، تا دستیت هستگرگ راه است، این سیه دل رهنمایبشکنش سر، تا ترا نشکسته پایهر که با اهریمنان دمساز شددر همه کردارشان انباز شداین پلنگ آنگه بیوبارد تراکه تن خاکی زبون دارد ترا
گوهر اشک آن نشنیدید که یک قطره اشکصبحدم از چشم یتیمی چکیدبرد بسی رنج نشیب و فرازگاه در افتاد و زمانی دویدگاه درخشید و گهی تیره ماندگاه نهان گشت و گهی شد پدیدعاقبت افتاد بدامان خاکسرخ نگینی بسر راه دیدگفت، که ای، پیشه و نام تو چیستگفت مرا با تو چه گفت و شنیدمن گهر ناب و تو یک قطره آبمن ز ازل پاک، تو پست و پلیددوست نگردند فقیر و غنییار نباشند شقی و سعیداشک بخندید که رخ بر متاببی سبب، از خلق نباید رمیدداد بهر یک، هنر و پرتویآنکه در و گوهر و اشک آفریدمن گهر روشن گنج دلمفارغم از زحمت قفل و کلیدپردهنشین بودم ازین پیشتردور جهان، پرده ز کارم کشیدبرد مرا باد حوادث نواداد تو را، پیک سعادت نویدمن سفر دیده ز دل کردهامکس نتوانست چنین ره بریدآتش آهیم، چنین آب کردآب شنیدید کز آتش جهیدمن بنظر قطره، بمعنی یممدیده ز موجم نتواند رهیدهمنفسم گشت شبی آرزوهمسفرم بود، صباحی امیدتیرگی ملک تنم، رنجه کردرنگم از آن روی، بدینسان پریدتاب من، از تاب تو افزونتر استگر چه تو سرخی بنظر، من سپیدچهر من از چهرهٔ جان، یافت رنگنور من، از روشنی دل رسیدنکته درینجاست، که ما را فروختگوهری دهر و شما را خریدکاش قضایم، چو تو برمیفراشتکاش سپهرم، چو تو برمیگزید
گوهر و سنگ شنیدستم که اندر معدنی تنگسخن گفتند با هم، گوهر و سنگچنین پرسید سنگ از لعل رخشانکه از تاب که شد، چهرت فروزانبدین پاکیزهروئی، از کجائیکه دادت آب و رنگ و روشنائیدرین تاریک جا، جز تیرگی نیستبتاریکی درون، این روشنی چیستبهر تاب تو، بس رخشندگیهاستدر این یک قطره، آب زندگیهاستبمعدن، من بسی امید راندمتو گر صد سال، من صد قرن ماندممرا آن پستی دیرینه بر جاستفروغ پاکی، از چهر تو پیداستبدین روشن دلی، خورشید تابانچرا با من تباهی کرد زینسانمرا از تابش هر روزه، بگداختترا آخر، متاع گوهری ساختاگر عدل است، کار چرخ گردانچرا من سنگم و تو لعل رخشاننه ما را دایهٔ ایام پروردچرا با من چنین، با تو چنان کردمرا نقصان، تو را افزونی آموختترا افروخت رخسار و مرا سوختترا، در هر کناری خواستاریستمرا، سرکوبی از هر رهگذریستترا، هم رنگ و هم ار زندگی هستمرا زین هر دو چیزی نیست در دستترا بر افسر شاهان نشانندمرا هرگز نپرسند و ندانندبود هر گوهری را با تو پیوندگه انگشتر شوی، گاهی گلوبندمن، اینسان واژگون طالع، تو فیروزتو زینسان دلفروز و من بدین روزبنرمی گفت او را گوهر نابجوابی خوبتر از در خوشابکزان معنی مرا گرم است بازارکه دیدم گرمی خورشید، بسیاراز آنرو، چهرهام را سرخ شد رنگکه بس خونابه خوردم در دل سنگاز آن ره، بخت با من کرد یاریکه در سختی نمودم استواریبه اختر، زنگی شب راز میگفتسپهر، آن راز با من باز میگفتثریا کرد با من تیغبازیعطارد تا سحر، افسانهسازیزحل، با آنهمه خونخواری و خشممرا میدید و خون میریخت از چشمفلک، بر نیت من خنده میکردمرا زین آرزو شرمنده میکردسهیلم رنجها میداد پنهانبفکرم رشکها میبرد کیهاننشستی ژالهای، هر گه بکهساربدوش من گرانتر میشدی بارچنانم میفشردی خاره و سنگکه خونم موج میزد در دل تنگنه پیدا بود روز اینجا، نه روزننه راه و رخنهای بر کوه و برزنبدان درماندگی بودم گرفتارکه باشد نقطه اندر حصن پرگارگهی گیتی، ز برفم جامه پوشیدگهی سیلم، بگوش اندر خروشیدزبونیها ز خاک و آب دیدمز مهر و ماه، منتها کشیدمجدی هر شب، بفکر بازئی چندبمن میکرد چشم اندازئی چندثوابت، قصهها کردند تفسیرکواکب برجها دادند تغییردگرگون گشت بس روز و مه و سالمرا جاوید یکسان بود احوالاگر چه کار بر من بود دشواربخود دشوار مینشمردمی کارنه دیدم ذرهای از روشنائینه با یک ذره، کردم آشنائینه چشمم بود جز با تیرگی رامنه فرق صبح میدانستم از شامبسی پاکان شدند آلوده دامنبسی برزیگران را سوخت خرمنبسی برگشت، راه و رسم گردونکه پا نگذاشتیم ز اندازه بیرونچو دیدندم چنان در خط تسلیممرا بس نکتهها کردند تعلیمبگفتندم ز هر رمزی بیانینمودندم ز هر نامی نشانیببخشیدند چون تابی تماممبدخشی لعل بنهادند نامممرا در دل، نهفته پرتوی بودفروزان مهر، آن پرتو بیفزودکمی در اصل من میبود پاکیشد آن پاکی، در آخر تابناکیچو طبعم اقتضای برتری داشتمرا آن برتری، آخر برافراشتنه تاب و ارزش من، رایگانی استسزای رنج قرنی زندگانی استنه هر پاکیزه روئی، پاکزاد استکه نسل پاک، ز اصل پاک زاد استنه هر کوهی، بدامن داشت معدننه هر کان نیز دارد لعل روشنیکی غواص، درجی گران بودپر از مشتی شبه دیدش، چو بگشودبگو این نکته با گوهر فروشانکه خون خورد و گهر شد سنگ در کان
لطف حق مادر موسی، چو موسی را به نیلدر فکند، از گفتهٔ رب جلیلخود ز ساحل کرد با حسرت نگاهگفت کای فرزند خرد بیگناهگر فراموشت کند لطف خدایچون رهی زین کشتی بی ناخدایگر نیارد ایزد پاکت بیادآب خاکت را دهد ناگه ببادوحی آمد کاین چه فکر باطل استرهرو ما اینک اندر منزل استپردهٔ شک را برانداز از میانتا ببینی سود کردی یا زیانما گرفتیم آنچه را انداختیدست حق را دیدی و نشناختیدر تو، تنها عشق و مهر مادری استشیوهٔ ما، عدل و بنده پروری استنیست بازی کار حق، خود را مبازآنچه بردیم از تو، باز آریم بازسطح آب از گاهوارش خوشتر استدایهاش سیلاب و موجش مادر استرودها از خود نه طغیان میکنندآنچه میگوئیم ما، آن میکنندما، بدریا حکم طوفان میدهیمما، بسیل و موج فرمان میدهیمنسبت نسیان بذات حق مدهبار کفر است این، بدوش خود منهبه که برگردی، بما بسپاریشکی تو از ما دوستتر میداریشنقش هستی، نقشی از ایوان ماستخاک و باد و آب، سرگردان ماستقطرهای کز جویباری میروداز پی انجام کاری میرودما بسی گم گشته، باز آوردهایمما، بسی بی توشه را پروردهایممیهمان ماست، هر کس بینواستآشنا با ماست، چون بی آشناستما بخوانیم، ار چه ما را رد کنندعیب پوشیها کنیم، ار بد کنندسوزن ما دوخت، هر جا هر چه دوختزاتش ما سوخت، هر شمعی که سوختکشتئی زاسیب موجی هولناکرفت وقتی سوی غرقاب هلاکتند بادی، کرد سیرش را تباهروزگار اهل کشتی شد سیاهطاقتی در لنگر و سکان نماندقوتی در دست کشتیبان نماندناخدایان را کیاست اندکی استناخدای کشتی امکان یکی استبندها را تار و پود، از هم گسیختموج، از هر جا که راهی یافت ریختهر چه بود از مال و مردم، آب بردزان گروه رفته، طفلی ماند خردطفل مسکین، چون کبوتر پر گرفتبحر را چون دامن مادر گرفتموجش اول، وهله، چون طومار کردتند باد اندیشهٔ پیکار کردبحر را گفتم دگر طوفان مکناین بنای شوق را، ویران مکندر میان مستمندان، فرق نیستاین غریق خرد، بهر غرق نیستصخره را گفتم، مکن با او ستیزقطره را گفتم، بدان جانب مریزامر دادم باد را، کان شیرخوارگیرد از دریا، گذارد در کنارسنگ را گفتم بزیرش نرم شوبرف را گفتم، که آب گرم شوصبح را گفتم، برویش خنده کننور را گفتم، دلش را زنده کنلاله را گفتم، که نزدیکش برویژاله را گفتم، که رخسارش بشویخار را گفتم، که خلخالش مکنمار را گفتم، که طفلک را مزنرنج را گفتم، که صبرش اندک استاشک را گفتم، مکاهش کودک استگرگ را گفتم، تن خردش مدردزد را گفتم، گلوبندش مبربخت را گفتم، جهانداریش دههوش را گفتم، که هشیاریش دهتیرگیها را نمودم روشنیترسها را جمله کردم ایمنیایمنی دیدند و ناایمن شدنددوستی کردم، مرا دشمن شدندکارها کردند، اما پست و زشتساختند آئینهها، اما ز خشتتا که خود بشناختند از راه، چاهچاهها کندند مردم را براهروشنیها خواستند، اما ز دودقصرها افراشتند، اما به رودقصهها گفتند بیاصل و اساسدزدها بگماشتند از بهر پاسجامها لبریز کردند از فسادرشتهها رشتند در دوک عناددرسها خواندند، اما درس عاراسبها راندند، اما بیفساردیوها کردند دربان و وکیلدر چه محضر، محضر حی جلیلسجدهها کردند بر هر سنگ و خاکدر چه معبد، معبد یزدان پاکرهنمون گشتند در تیه ضلالتوشهها بردند از وزر و وبالاز تنور خودپسندی، شد بلندشعلهٔ کردارهای ناپسندوارهاندیم آن غریق بینواتا رهید از مرگ، شد صید هویآخر، آن نور تجلی دود شدآن یتیم بیگنه، نمرود شدرزمجوئی کرد با چون من کسیخواست یاری، از عقاب و کرکسیکردمش با مهربانیها بزرگشد بزرگ و تیره دلتر شد ز گرگبرق عجب، آتش بسی افروختهوز شراری، خانمانها سوختهخواست تا لاف خداوندی زندبرج و باروی خدا را بشکندرای بد زد، گشت پست و تیره رایسرکشی کرد و فکندیمش ز پایپشهای را حکم فرمودم که خیزخاکش اندر دیدهٔ خودبین بریزتا نماند باد عجبش در دماغتیرگی را نام نگذارد چراغما که دشمن را چنین میپروریمدوستان را از نظر، چون میبریمآنکه با نمرود، این احسان کندظلم، کی با موسی عمران کنداین سخن، پروین، نه از روی هوی ستهر کجا نوری است، ز انوار خداست
مادر دوراندیش با مرغکان خویش، چنین گفت ماکیانکای کودکان خرد، گه کارکردن استروزی طلب کنید، که هر مرغ خرد رااول وظیفه، رسم و ره دانه چیدن استبی رنج نوک و پا، نتوان چینه جست و خوردگر آب و دانهایست، بخونابه خوردن استدرمانده نیستید، شما را بقدر خویشهم نیروی نشستن و هم راه رفتن استپنهان، ز خوشهای بربائید دانهایدر قریه گفتگوست، که هنگام خرمن استفریاد شوق و بازی طفلانه، هفتهایستگر بشنوید، وقت نصیحت شنیدن استگیتی، دمی که رو بسیاهی نهد، شب استچشم، آنزمان که خسته شود، گاه خفتن استبی من ز لانه دور نگردید هیچ یکتنها، چه اعتبار در این کوی و برزن استاز چشم طائران شکاری، نهان شویدگویند با قبیلهٔ ما، باز دشمن استجز بانگ فتنه، هیچ بگوشم نمیرسدیا حرف سر بریدن و یا پوست کندن استنخجیرگاهها و کانها و تیرهاستسیمرغ را، نه بیهده در قاف مسکن استبا طعمهای ز جوی و جری، اکتفا کنیدآسیب آدمی است، هر آنجا که ارزان استهر جا که سوگ و سور بود، مرغ خانگیرانش بسیخ و سینه بدیگ مسمن استاز خون صدهزار چو ما طائر ضعیفهر صبح و شام، دامن گیتی ملون استاز آب و دان خانهٔ بیگانگان چه سودهر کس که منزوی است زاندیشه ایمن استپیدا هزار دام ز هر بام کوتهی استپنهان هزار چشم بسوراخ و روزن استزینسان که حمله میکند این گنبد کبودافتد، نرفته نیمرهی، گر تهمتن استهر نقطه را، بدیدهٔ تحقیق بنگریدصیاد را علامت خونین بدامن استاز لانه، هیچگاه نگردید تنگ دلکاینخانه بس فراخ و بسی پاک و روشن استبا مرغ خانه، مرغ هوا را تفاوتی استبال و پر شما، نه برای پریدن استما را به یک دقیقه توانند بست و کشتپرواز و سیر و جلوه، ز مرغان گلشن استگر به دام حیلهٔ مردم فتادهایمایام هم، چو وقت رسد، مردم افکن استتلخست زخم خوردن و دین جفای سنگگر زانکه سنگ کودک و گر زخم سوزن استجائی که آب و دانه و گلزار و سبزهایستآنجا فریب خوردن طفلان، مبرهن است
مرغ زیرک یکی مرغ زیرک، ز کوتاه بامینظر کرد روزی، بگسترده دامیبسان ره اهرمن، پیچ پیچیبکدار نطعی، ز خون سرخ فامیهمه پیچ و تابش، عیان گیروداریهمه نقش زیباش، روشن ظلامیبهر دانهای، قصهای از فریبیبهر ذره نوری، حدیثی ز شامیبپهلوش، صیاد ناخوبروییبکشتن حریصی، بخون تشنه کامینه عاریش از دامن آلوده کردننهاش بیم ننگی، نه پروای نامیزمانی فشردی و گاهی شکستیگلوی تذروی و بال حمامیاز آن خدعه، آگاه مرغ دانابصیاد داد از بلندی سلامیبپرسید این منظر جانفزا چیستکه دارد شکوه و صفای تمامیبگفتا، سرائی است آباد و ایمنفرود آی از بهر گشت و خرامیخریدار ملک امان شو، چه حاصلز سرگشتگیهای عمر حرامیبخندید، کاین خانه نتوان خریدنکه مشتی نخ است و ندارد دوامینماند بغیر از پر و استخوانیاز آن کو نهد سوی این خانه گامینبندیم چشم و نیفتیم در چهنبخشیم چیزی، نخواهیم وامیبدامان و دست تو، هر قطرهٔ خونمرا داده است از بلائی پیامفریب جهان، پخته کردست ما راتو، آتش نگهدار از بهر خامی