قصیدهٔ شمارهٔ ۴ یکی پرسید از سقراط کز مردن چه خواندستیبگفت ای بیخبر، مرگ از چه نامی زندگانی رااگر زین خاکدان پست روزی بر پری بینیکه گردونها و گیتیهاست ملک آن جهانی راچراغ روشن جانرا مکن در حصن تن پنهانمپیچ اندر میان خرقه، این یاقوت کانی رامخسب آسوده ای برنا که اندر نوبت پیریبه حسرت یاد خواهی کرد ایام جوانی رابه چشم معرفت در راه بین آنگاه سالک شوکه خواب آلوده نتوان یافت عمر جاودانی راز بس مدهوش افتادی تو در ویرانه گیتیبحیلت دیو برد این گنجهای رایگانی رادلت هرگز نمیگشت این چنین آلوده و تیرهاگر چشم تو میدانست شرط پاسبانی رامتاع راستی پیش آر و کالای نکوکاریمن از هر کار بهتر دیدم این بازارگانی رابهل صباغ گیتی را که در یک خم زند آخرسپید و زرد و مشکین و کبود و ارغوانی راحقیقت را نخواهی دید جز با دیدهٔ معنینخواهی یافتن در دفتر دیو این معانی رابزرگانی که بر شالودهٔ جان ساختند ایوانخریداری نکردند این سرای استخوانی رااگر صد قرن شاگردی کنی در مکتب گیتینیاموزی ازین بی مهر درس مهربانی رابمهمانخانهٔ آز و هوی جز لاشه چیزی نیستبرای لاشخواران واگذار این میهمانی رابسی پوسیده و ارزان گران بفروخت اهریمندلیل بهتری نتوان شمردن هر گرانی راز شیطان بدگمان بودن نوید نیک فرجامیستچو خون در هر رگی باید دواند این بدگمانی رانهفته نفس سوی مخزن هستی رهی داردنهانی شحنهای میباید این دزد نهانی راچو دیوان هر نشان و نام میپرسند و میجویندهمان بهتر که بگزینیم بی نام و نشانی راتمام کارهای ما نمیبودند بیهودهاگر در کار میبستیم روزی کاردانی راهزاران دانه افشاندیم و یک گل زانمیان نشکفتبشورستان تبه کردیم رنج باغبانی رابگرداندیم روی از نور و بنشستیم با ظلمترها کردیم باقی را و بگرفتیم فانی راشبان آز را با گلهٔ پرهیز انسی نیستبگرگی ناگهان خواهد بدل کردن شبانی راهمه باد بروت است اندرین طبع نکوهیدهبسیلی سرخ کردستیم روی زعفرانی رابجای پرده تقوی که عیب جان بپوشاندز جسم آویختیم این پردههای پرنیانی راچراغ آسمانی بود عقل اندر سر خاکیز باد عجب کشتیم این چراغ آسمانی رابیفشاندیم جان! اما به قربانگاه خودبینیچه حاصل بود جز ننگ و فساد این جانفشانی راچرا بایست در هر پرتگه مرکب دوانیدنچه فرجامی است غیر از اوفتادن بدعنانی راشراب گمرهی را میشکستیم ار خم و ساغربپایان میرساندیم این خمار و سرگرانی رانشان پای روباه است اندر قلعهٔ امکانبپر چون طائر دولت، رها کن ماکیانی راتو گه سرگشتهٔ جهلی و گه گم گشتهٔ غفلتسر و سامان که خواهد داد این بی خانمانی راز تیغ حرص، جان هر لحظهای صد بار میمیردتو علت گشتهای این مرگهای ناگهانی رارحیل کاروان وقت میبینند بیدارانبرای خفتگان میزن درای کاروانی رادر آن دیوان که حق حاکم شد و دست و زبان شاهدنخواهد بود بازار و بها چیرهزبانی رانباید تاخت بر بیچارگان روز توانائیبخاطر داشت باید روزگار ناتوانی راتو نیز از قصههای روزگار باستان گردیبخوان از بهر عبرت قصههای باستانی راپرند عمر یک ابریشم و صد ریسمان داردز انده تار باید کرد پود شادمانی رایکی زین سفره نان خشک برد آن دیگری حلواقضا گوئی نمیدانست رسم میزبانی رامعایب را نمیشوئی، مکارم را نمیجوئیفضیلت میشماری سرخوشی و کامرانی رامکن روشنروان را خیره انباز سیهرائیکه نسبت نیست باتیرهدلی روشن روانی رادرافتادی چو با شمشیر نفس و در نیفتادیبمیدانها توانی کار بست این پهلوانی رابباید کاشتن در باغ جان از هر گلی، پروینبر این گلزار راهی نیست باد مهرگانی را
قصیدهٔ شمارهٔ ۵ ای کنده سیل فتنه ز بنیادتوی داده باد حادثه بر بادتدر دام روزگار چرا چونانشد پایبند، خاطر آزادتتنها نه خفتن است و تن آسانیمقصود ز آفرینش و ایجادتنفس تو گمره است و همی ترسمگمره شوی، چو او کند ارشادتدل خسرو تن است، چو ویران شدویرانهای چسان کند آبادتغافل بزیر گنبد فیروزهبگذشت سال عمر ز هفتادتبس روزگار رفت به پیروزیبا تیرماه و بهمن و خردادتهر هفته و مهی که به پیش آمدبر پیشباز مرگ فرستادتداری سفر به پیش و همی بینمبی رهنما و راحله و زادتکرد آرزو پرستی و خود بینیبیگانه از خدای، چو شدادتتا از جهان سفله نهای فارغهرگز نخواند اهل خرد رادتاین کور دل عجوزهٔ بی شفقتچون طعمه بهر گرگ اجل زادتروزیت دوست گشت و شبی دشمنگاهی نژند کرد و گهی شادتای بس ره امید که بربستتای بس در فریب که بگشادتهستی تو چون کبوتر کی مسکینبازی چنین قوی شده صیادتپروین، نهفته دیویت آموزددیو زمانه، گر شود استادت
قصیدهٔ شمارهٔ ۶ ای دل، فلک سفله کجمدار استصد بیم خزانش بهر بهار استباغی که در آن آشیانه کردیمنزلگه صیاد جانشکار استاز بدسری روزگار بی باکغمگین مشو ایدوست، روزگار استیغماگر افلاک، سخت بازوستدردی کش ایام، هوشیار استافسانهٔ نوشیروان و داراورد سحر قمری و هزار استز ایوان مدائن هنوز پیدابس قصهٔ پنهان و آشکار استاورنگ شهی بین که پاسبانشزاغ و زغن و گور و سوسمار استبیغولهٔ غولان چرا بدینسانآن کاخ همایون زرنگار استاز نالهٔ نی قصهای فراگیربس نکته در آن نالههای زار استدر موسم گل، ابر نوبهاریبر سرو و گل و لاله اشکبار استآورده ز فصل بهار پیغاماین سبزه که بر طرف جویبار استدر رهگذر سیل، خانه کردنبیرون شدن از خط اعتبار استتعویذ بجوی از درستکاریاهریمن ایام نابکار استآشفته و مستیم و بر گذرگاهسنگ و چه و دریا و کوهسار استدل گرسنه ماندست و روح ناهارتن را غم تدبیر احتکار استآن شحنه که کالا ربود دزد استآن نور که کاشانه سوخت نار استخوش آنکه ز حصن جهان برونستشاد آنکه بچشم زمانه خوار استاز قلهٔ این بیمناک کهسارخونابه روان همچو آبشار استبار جسد از دوش جان فرو نهآزاده روان تو زیر بار استاین گوهر یکتای عالم افروزدر خاک بدینگونه خاکسار استفردا ز تو ناید توان امروزرو کار کن اکنون که وقت کار استهمت گهر وقت را ترازوستطاعت شتر نفس را مهار استدر دوک امل ریسمان نگرددآن پنبه که همسایهٔ شرار استکالا مبر ای سودگر بهمراهکاین راه نه ایمن ز گیر و دار استای روح سبک بر سپهر برپرکاین جسم گران عاقبت غبار استبس کن به فراز و نشیب جستناین رسم و ره اسب بی فسار استطوطی نکند میل سوی مرداراین عادت مرغان لاشخوار استهرچند که ماهر بود فسونگرفرجام هلاکش ز نیش مار استعمر گذران را تبه مگردانبعد از تو مه و هفته بیشمار استزندانی وقت عزیز، ای دلهمواره در اندیشهٔ فرار استاز جهل مسوزش بروز روشنای بیخبر، این شمع شام تار استکفتار گرسنه چه میشناسدکهو بره پروار یا نزار استبیهوده مکوش ای طبیب دیگربیمار تو در حال احتضار استباید که چراغی بدست گیرددر نیمهشب آنکس که رهگذار استامسال چنان کن که سود یابیاندوهت اگر از زیان پار استآسایش صد سال زندگانیخوشنودی روزی سه و چهار استبار و بنهٔ مردمی هنر شدبار تو گهی عیب و گاه عار استاندیشه کن از فقر و تنگدستیای آنکه فقیریت در جوار استگلچین مشو ایدوست کاندرین باغیک غنچه جلیس هزار خار استبیچاره در افتد، زبون دهد جانصیدی که در این دامگه دچار استبیش از همه با خویشتن کند بدآنکس که بدخلق خواستار استای راهنورد ره حقیقتهشدار که دیوت رکابدار استای دوست، مجازات مستی شبهنگام سحر، سستی خمار استآنکس که از این چاه ژرف تیرهبا سعی و عمل رست، رستگار استیک گوهر معنی ز کان حکمتدر گوش، چو فرخنده گوشوار استهرجا که هنرمند رفت گو روگر کابل و گر چین و قندهار استفضل است که سرمایهٔ بزرگی استعلم است که بنیاد افتخار استکس را نرساند چرا بمنزلگر توسن افلاک راهوار استیکدل نشود ای فقیه با کسآنرا که دل و دیده صد هزار استچون با دگران نیست سازگاریشبا تو مشو ایمن که سازگار استاز ساحل تن گر کناره گیریسود تو درین بحر بی کنار استاز بنده جز آلودگی چه خیزدپاکی صفت آفریدگار استاز خون جگر، نافه پروراندنتنها هنر آهوی تتار استز ابلیس ره خود مپرس گرچهدر بادیهٔ کعبه رهسپار استپیراهن یوسف چرا نیارندیعقوب بکنعان در انتظار استبیدار شو ای گوهری که انکشتدر جایگاه در شاهوار استگفتار تو همواره از تو، پرویندر صفحهٔ ایام یادگار است
قصیدهٔ شمارهٔ ۷ آهوی روزگار نه آهوست، اژدر استآب هوی و حرص نه آبست، آذر استزاغ سپهر، گوهر پاک بسی وجودبنهفت زیر خاک و ندانست گوهر استدر مهد نفس، چند نهی طفل روح رااین گاهواره رادکش و سفلهپرور استهر کس ز آز روی نهفت از بلا رهیدآنکو فقیر کرد هوای را توانگر استدر رزمگاه تیرهٔ آلودگان نفسروشندل آنکه نیکی و پاکیش مغفر استدر نار جهل از چه فکندیش، این دلستدر پای دیو از چه نهادیش، این سر استشمشیرهاست آخته زین نیلگون نیامخونابههانهفته در این کهنه ساغر استتا در رگ تو مانده یکی قطره خون بجایدر دست آز از پی فصد تو نشتر استهمواره دید و تیره نگشت، این چه دیدهایستپیوسته کشت و کندنگشت، این چه خنجر استدانی چه گفت نفس بگمراه تیه خویش:زین راه بازگرد، گرت راه دیگر استدر دفتر ضمیر، چو ابلیس خط نوشتآلوده گشت هرچه بطومار و دفتر استمینا فروش چرخ ز مینا هر آنچه ساختسوگند یاد کرد که یاقوت احمر استاز سنگ اهرمن نتوان داشت ایمنیتا بر درخت بارور زندگی بر است
قصیدهٔ شمارهٔ ۸ ای عجب! این راه نه راه خداستزانکه در آن اهرمنی رهنماستقافله بس رفت از این راه، لیککس نشد آگاه که مقصد کجاستراهروانی که درین معبرندفکرتشان یکسره آز و هواستای رمه، این دره چراگاه نیستای بره، این گرگ بسی ناشتاستتا تو ز بیغوله گذر میکنیرهزن طرار تو را در قفاستدیده ببندی و درافتی بچاهاین گنه تست، نه حکم قضاستلقمهٔ سالوس کرا سیر کردچند بر این لقمه تو را اشتهاستنفس، بسی وام گرفت و ندادوام تو چون باز دهد؟ بینواستخانهٔ جان هرچه توانی بسازهرچه توان ساخت درین یک بناستکعبهٔ دل مسکن شیطان مکنپاک کن این خانه که جای خداستپیرو دیوانه شدن ز ابلهی استموعظت دیو شنیدن خطاستتا بودت شمع حقیقت بدستراه تو هرجا که روی روشناستتا تو قفس سازی و شکر خریطوطیک وقت ز دامت رهاستحمله نیارد بتو ثعبان دهرتا چو کلیمی تو و دینت عصاستای گل نوزاد فسرده مباشزانکه تو را اول نشو و نماستطائر جانرا چه کنی لاشخوارنزد کلاغش چه نشانی؟ هماستکاهلیت خسته و رنجور کرددرد تو دردیست که کارش دواستچاره کن آزردگی آز راتا که بدکان عمل مومیاستروی و ریا را مکن آئین خویشهرچه فساد است ز روی و ریاستشوختن و جامه چه شوئی همیاین دل آلوده به کارت گواستپای تو همواره براه کج استدست تو هر شام و سحر بر دعاستچشم تو بر دفتر تحقیق، لیکگوش تو بر بیهده و ناسزاستبار خود از دوش برافکندهایپشت تو از پشتهٔ شیطان دوتاستنان تو گه سنگ بود گاه خاکتا به تنور تو هوی نانواستورطه و سیلاب نداری به پیشتا خردت کشتی و جان ناخداستقصر دلافروز روان محکم استکلبهٔ تن را چه ثبات و بقاستجان بتو هرچند دهد منعم استتن ز تو هرچند ستاند گداستروغن قندیل تو آبست و بستیرگی بزم تو بیش از ضیاستمنزل غولان ز چه شد منزلتگر ره تو از ره ایشان جداستجهل بلندی نپسندد، چه استعجب سلامت نپذیرد، بلاستآنچه که دوران نخرد یکدلیستآنچه که ایام ندارد وفاستدزد شد این شحنهٔ بی نام و ننگدزد کی از دزد کند بازخواستنزد تو چون سرد شود؟ آتش استاز تو چرا درگذرد؟ اژدهاستوقت گرانمایه و عمر عزیزطعمهٔ سال و مه و صبح و مساستاز چه همی کاهدمان روز و شبگر که نه ما گندم و چرخ آسیاستگر که یمی هست، در آخر نمیاستگر که بنائی است، در آخر هباستما بره آز و هوی سائلیممورچه در خانهٔ خود پادشاستخیمه ز دستیم و گه رفتن استغرق شدستیم و زمان شناستگلبن معنی نتوانی نشاندتا که درین باغچه خار و گیاستکشور جان تو چو ویرانهایستملک دلت چون ده بی روستاستشعر من آینهٔ کردار تستناید از آئینه بجز حرف راستروشنی اندوز که دلرا خوشی استمعرفت آموز که جانرا غذاستپایهٔ قصر هنر و فضل راعقل نداند ز کجا ابتداستپردهٔ الوان هوی را بدرتا بپس پرده ببینی چهاستبه که بجوی و جر دانش چردآهوی جانست که اندر چراستخیره ز هر پویه ز میدان مروبا فلک پیر ترا کارهاستاطلس نساج هوی و هوسچون گه تحقیق رسد بوریاستبیهده، پروین در دانش مزنبا تو درین خانه چه کس آشناست
قصیدهٔ شمارهٔ ۹ گویند عارفان هنر و علم کیمیاستوان مس که گشت همسر این کیمیا طلاستفرخنده طائری که بدین بال و پر پردهمدوش مرغ دولت و همعرصهٔ هماستوقت گذشته را نتوانی خرید بازمفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاستگر زندهای و مرده نهای، کار جان گزینتن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاستتو مردمی و دولت مردم فضیلت استتنها وظیفهٔ تو همی نیست خواب و خاستزان راه باز گرد که از رهروان تهی استزان آدمی بترس که با دیو آشناستسالک نخواسته است ز گمگشته رهبریعاقل نکرده است ز دیوانه بازخواستچون معدنست علم و در آن روح کارگرپیوند علم و جان سخن کاه و کهرباستخوشتر شوی بفضل زلعلی که در زمی استبرتر پری بعلم ز مرغی که در هواستگر لاغری تو، جرم شبان تو نیست هیچزیرا که وقت خواب تو در موسم چراستدانی ملخ چه گفت چو سرما و برف دید:تا گرم جست و خیز شدم نوبت شتاستجان را بلند دار که این است برتریپستی نه از زمین و بلندی نه از سماستاندر سموم طیبت باد بهار نیستآن نکهت خوش از نفس خرم صباستآن را که دیبهٔ هنر و علم در بر استفرش سرای او چه غم ارزانکه بوریاستآزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرتگاهی اسیر آز و گهی بستهٔ هواستمزدور دیو و هیمهکش او شدیم از آنکاین سفله تن گرسنه و در فکرت غذاستتو دیو بین که پیش رو راه آدمی استتو آدمی نگر که چو دستیش رهنماستبیگانه دزد را بکمین میتوان گرفتنتوان رهید ز آفت دزدی که آشناستبشناس فرق دوست ز دشمن بچشم عقلمفتون مشو که در پس هر چهره چهرههاستجمشید ساخت جام جهانبین از آنسببکگه نبود ازین که جهان جام خودنماستزنگارهاست در دل آلودگان دهرهر پاک جامه را نتوان گفت پارساستایدل، غرور و حرص زبونی و سفلگی استای دیده، راه دیو ز راه خدا جداستگر فکر برتری کنی و بر پری بشوقبینی که در کجائی و اندر سرت چهاستجان شاخهایست، میوهٔ آن علم و فضل و رایدر شاخهای نگر که چه خوشرنگ میوههاستای شاخ تازهرس که بگلشن دمیدهایآن گلبنی که گل ندهد کمتر از گیاستاعمی است گر بدیدهٔ معنیش بنگریآن کو خطا نمود و ندانست کان خطاستزان گنج شایگان که بکنج قناعت استمور ضعیف گر چو سلیمان شود رواستدهقان توئی بمزرع ملک وجود خویشکار تو همچو غله و ایام آسیاستسر، بی چراغ عقل گرفتار تیرگی استتن بی وجود روح، پراکنده چون هباستهمنیروی چنار نگشته است شاخکیکز هر نسیم، بیدصفت قامتش دوتاستگر پند تلخ میدهمت، ترشرو مباشتلخی بیاد آر که خاصیت دواستدر پیش پای بنگر و آنگه گذار پایدر راه چاه و چشم تو همواره در قفاستچون روشنی رسد ز چراغی که مرده استچون درد به شود ز طبیبی که مبتلاستگندم نکاشتیم گه کشت، زان سببما را بجای آرد در انبار، لوبیاستدر آسمان علم، عمل برترین پراستدر کشور وجود، هنر بهترین غناستمیجوی گرچه عزم تو ز اندیشه برتر استمیپوی گرچه راه تو در کام اژدهاستدر پیچ و تابهای ره عشق مقصدیستدر موجهای بحر سعادت سفینههاستقصر رفیع معرفت و کاخ مردمیدر خاکدان پست جهان برترین بناستعاقل کسیکه رنجبر دشت آرزو استخرم کسیکه درده امید روستاستبازارگان شدستی و کالات هیچ نیستدر حیرتم که نام تو بازارگان چراستبا دانش است فخر، نه با ثروت و عقارتنها هنر تفاوت انسان و چارپاستزاشوبهای سیل و ز فریادهای موجنندیشد ای فقیه هر آنکس که ناخداستدیوانگی است قصهٔ تقدیر و بخت نیستاز بام سرنگون شدن و گفتن این قضاستآن سفلهای که مفتی و قاضی است نام اوتا پود و تار جامهاش از رشوه و رباستگر درهمی دهند، بهشتی طمع کنندکو آنچنان عبادت و زهدی که بیریاستجانرا هر آنکه معرفت آموخت مردم استدل را هر آنکه نیک نگهداشت پادشاست
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰ شالودهٔ کاخ جهان بر آبستتا چشم بهم بر زنی خرابستایمن چه نشینی درین سفینهکاین بحر همیشه در انقلابستافسونگر چرخ کبود هر شبدر فکرت افسون شیخ و شابستای تشنه مرو، کاندرین بیابانگر یک سر آبست، صد سرابستسیمرغ که هرگز بدام نیاددر دام زمانه کم از ذبابستچشمت بخط و خال دلفریب استگوشت بنوای دف و ربابستتو بیخود و ایام در تکاپو استتو خفته و ره پر ز پیچ و تابستآبی بکش از چاه زندگانیهمواره نه این دلو را طنابستبگذشت مه و سال وین عجب نیستاین قافله عمریست در شتابستبیدار شو، ای بخت خفته چوپانکاین بادیه راحتگه ذئابستبر گرد از آنره که دیو گویدکای راهنورد، این ره صوابستز انوار حق از اهرمن چه پرسیزیراک سئوال تو بی جوابستبا چرخ، تو با حیله کی برآئیدر پشه کجا نیروی عقابستبر اسب فساد، از چه زین نهادیپای تو چرا اندرین رکابستدولت نه به افزونی حطام استرفعت نه به نیکوئی ثیابستجز نور خرد، رهنمای مپسندخودکام مپندار کامیابستخواندن نتوانیش چون، چه حاصلدر خانه هزارت اگر کتابستهشدار که توش و توان پیریسعی و عمل موسم شبابستبیهوده چه لرزی ز هر نسیمیمانند چراغی که بی حبابستگر پای نهد بر تو پیل، دانیکز پای تو چون مور در عذابستبی شمع، شب این راه پرخطر رامسپر بامیدی که ماهتابستتا چند و کی این تیره جسم خاکیبر چهرهٔ خورشید جان سحابستدر زمرهٔ پاکیزگان نباشیتا بر دلت آلودگی حجابستپروین، چه حصاد و چه کشتکاریآنجا که نه باران نه آفتابست
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱ آنکس که چو سیمرغ بی نشانستاز رهزن ایام در امانستایمن نشد از دزد جز سبکباربر دوش تو این بار بس گرانستاسبی که تو را میبرد بیک عمربنگر که بدست کهاش عنانستمردمکشی دهر، بی سلاح استغارتگری چرخ، ناگهانستخودکامی افلاک آشکار استاز دیدهٔ ما خفتگان نهانستافسانهٔ گیتی نگفته پیداستافسونگریش روشن و عیانستهر غار و شکافی بدامن کوهبا عبرت اگر بنگری دهانستبازیچهٔ این پرده، سحربازیستبی باکی این دست، داستانستدی جغد به ویرانهای بخندیدکاین قصر ز شاهان باستانستتو از پی گوری دوان چو بهرامآگه نه که گور از پیت دوانستشمشیر جهان کند مینماندتا مستی و خواب تواش فسانستبس قافلهٔ گم گشته است از آنروزکاین گمشده، سالار کاروانستبس آدمیان پای بند دیوندبسیار سر اینجا بر آستانستاز پای در افتد به نیمهٔ راهآن رفته که بی توشه و توانستزین تیره تن، امید روشنی نیستجانست چراغ وجود، جانستشادابی شاخ و شکوفه در باغهنگام گل از سعی باغبانستدل را ز چه رو شورهزار کردیخارش بکن ایدوست، بوستانستخون خورده و رخسار کرده رنگیناین لعل که اندر حصار کانستآری، سمن و لاله روید از خاکتا ابر بهاری گهر فشانستدر کیسهٔ خود بین که تا چه داریگیرم که فلان گنج از فلانستز اسرار حقیقت مپرس کاین رازبالاتر از اندیشه و گمانستای چشمهٔ کوچک بچشم فکرتبحریست که بی کنه و بی کرانستاینجا نرسد کشتئی بساحلگر زانکه هزارانش بادبانستبر پر که نگردد بلند پروازمرغیکه درین پست خاکدانستگرگ فلک آهوی وقت را خورددر مطبخ ما مشتی استخوانستاندیشه کن از باز، ای کبوترهر چند تو را عرصه آسمانستجز گرد نکوئی مگرد هرگزنیکی است که پاینده در جهانستگر عمر گذاری به نیکنامیآنگاه تو را عمر جاودانستدر ملک سلیمان چرا شب و روزدیوت بسر سفره میهمانستپیوند کسی جوی کاشنائی استاندوه کسی خور که مهربانستمگذار که میرد ز ناشتائیجان را هنر و علم همچو نانستفضل است چراغی که دلفروزستعلم است بهاری که بی خزانستچوگان زن، تا بدستت افتداین گوی سعادت که در میانستچون چیره بدین چار دیو گرددآنکس که چنین بیدل و جبانستگر پنبه شوی، آتشت زمین استور مرغ شوی، روبهت زمانستبس تیرزنان را نشانه کردستاین تیر که در چلهٔ کمانستدر لقمهٔ هر کس نهفته سنگیبر خوان قضا آنکه میزبانستیکرنگی ناپایدار گردونکم عمرتر از صرصر و دخانستفرصت چو یکی قلعهایست ستوارعقل تو بر این قلعه مرزبانستکالا مخر از اهرمن ازیراکهر چند که ارزان بود گرانستآن زنده که دانست و زندگی کرددر پیش خردمند، زنده آنستآن کو بره راست میزند گامهر جا که برد رخت، کامرانستبازیچهٔ طفلان خانه گرددآن مرغ که بی پر چو ماکیانستآلوده کنی خاطر و ندانیکالایش دل، پستی روانستهیزم کش دیوان شدن زبونیستروزی خور دونان شدن هوانستننگ است بخواری طفیل بودنمانند مگس هر کجا که خوانستاین سیل که با کوه میستیزدبیغ افکن بسیار خانمانستبندیش ز دیوی که آدمی روستبگریز ز نقشی که دلستانستدر نیمهٔ شب، نالهٔ شباویزکی چون نفس مرغ صبح خوانستاز منقبت و علم، نیم ارزنارزندهتر از گنج شایگانستکردار تو را سعی رهنمونستگفتار تو را عقل ترجمانستعطار سپهرت زریر بفروختبگرفتی و گفتی که زعفرانستدر قیمت جان از تو کار خواهنداین گنج مپندار رایگانستاطلس نتوان کرد ریسمان رااین پنبه که رشتی تو، ریسمانستز اندام خود این تیرگی فروشویدر جوی تو این آب تا روانستپژمان نشود ز آفتاب هرگزتا بر سر این غنچه سایبانستبرزیگری آموختی و کشتیاین دانه زمانی که مهرگانستمسپار به تن کارهای جان رااین بی هنر از دور پهلوانستیاری نکند با تو خسرو عقلتا جهل بملک تو حکمرانستمزروع تو، گر تلخ یا که شیرینهنگام درو، حاصلت همانستهر نکته که دانی بگوی، پروینتا نیروی گفتار در زبانست
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲ اگر چه در ره هستی هزار دشواریستچو پر کاه پریدن ز جا سبکساریستبه پات رشته فکندست روزگار و هنوزنه آگهی تو که این رشتهٔ گرفتاریستبگرگ مردمی آموزی و نمیدانیکه گرگ را ز ازل پیشه مردم آزاریستبپرس راه ز علم، این نه جای گمراهیستبخواه چاره ز عقل، این نه روز ناچاریستنهفته در پس این لاجورد گون خیمههزار شعبدهبازی، هزار عیاریستسلام دزد مگیر و متاع دیو مخواهچرا که دوستی دشمنان ز مکاریستهر آن مریض که پند طبیب نپذیردسزاش تاب و تب روزگار بیماریستبچشم عقل ببین پرتو حقیقت رامگوی نور تجلی فسون و طراریستاگر که در دل شب خون نمیکند گردونبوقت صبح چرا کوه و دشت گلناریستبگاهوار تو افعی نهفت دایهٔ دهرمبرهن است که بیزار ازین پرستاریستسپردهای دل مفتون خود بمعشوقیکه هر چه در دل او هست، از تو بیزاریستبدار دست ز کشتی که حاصلش تلخیستبپوش روی ز آئینهای که زنگاریستبخیره بار گران زمانه چند کشیترا چه مزد بپاداش این گرانباریستفرشته زان سبب از کید دیو بیخبر استکه اقتضای دل پاک، پاک انگاریستبلند شاخهٔ این بوستان روح افزایاگر ز میوه تهی شد، ز پست دیواریستچو هیچگاه به کار نکو نمیگرویمشگفت نیست گر آئین ما سیه کاریستبرو که فکرت این سودگر معامله نیستمتاع او همه از بهر گرم بازاریستبخر ز دکهٔ عقل آنچه روح میطلبدهزار سود نهان اندرین خریداریستزمانه گشت چو عطار و خون هر سگ و خوکفروخت بر همه و گفت مشک تاتاریستگلش مبو که نه شغلیش غیر گلچینیستغمش مخور که نه کاریش غیر خونخواریستقضا چو قصد کند، صعوهای چو ثعبانی استفلک چو تیغ کشد، زخم سوزنی کاریستکدام شمع که ایمن ز باد صبحگهی استکدام نقطه که بیرون ز خط پرگاریستعمارت تو شد است این چنین خراب ولیکبخانهٔ دگران پیشهٔ تو معماریستبدان صفت که تو هستی دهند پاداشتسزای کار در آخر همان سزاواریستبهل که عاقبت کار سرنگونت کندبلندئی که سرانجام آن نگونساریستگریختن ز کژی و رمیدن از پستینخست سنگ بنای بلند مقداریستز روشنائی جان، شامها سحر گرددروان پاک چو خورشید و تن شب تاریستچراغ دزد ز مخزن پدید شد، پروینزمان خواب گذشتست، وقت بیداریست
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳ عاقل از کار بزرگی طلبیدتکیه بر بیهده گفتار نداشتآب نوشید چو نوشابه نیافتدرم آورد چو دینار نداشتبار تقدیر به آسانی بردغم سنگینی این بار نداشتبا گرانسنگی و پاکی خو کردهمنشینان سبکسار نداشتدانه جز دانهٔ پرهیز نکشتتوشهٔ آز در انبار نداشتاندرین محکمهٔ پر شر و شوربا کسی دعوی پیکار نداشتآنکه با خوشه قناعت میکردچه غم ار خرمن و خروار نداشتکار جان را به تن سفله مدهزانکه یک کار سزاوار نداشتجان پرستاری تن کرد همیچو خود افتاد، پرستار نداشتچه عجب ملک دل ار ویران شدهمه دیدیم که معمار نداشتزهد و امساک تن از توبه نبودکم از آن خورد که بسیار نداشتکار خود را همه با دست تو کردنفس جز دست تو افزار نداشتروح چون خانهٔ تن خالی کرددگر این خانه نگهدار نداشتتن در این کارگه پهناورسالها ماند ولی کار نداشتبه هنر کوش که دیبای هنرهیچ بافنده ببازار نداشتهیچ دانی چه کسی گشت استادآنکه شاگرد شد و عار نداشتکار گیتی همه ناهمواریستاین گذرگه ره هموار نداشتدیده گر دام قضا را میدیدهرگز این دام گرفتار نداشتچشم ما خفت و فلک هیچ نخفتخبر این خفته ز بیدار نداشتگل امید ز آهی پژمردآه از این گل که بجز خار نداشتزینهمه گوهر تابنده که هستاشک بود آنکه خریدار نداشتدر میان همه زرهای عیارزر جان بود که معیار نداشتدل پاک آینهٔ روی خداستاین چنین آینه زنگار نداشتتن که بر اسب هوی عمری تاختنشد آگاه که افسار نداشتآنکه جز بید و سپیدار نکشتز که پرسد که چرا بار نداشتدهر جز خانهٔ خمار نبودزانکه یک مردم هشیار نداشتاندرین پرتگه بی پایانهیچکس مرکب رهوار نداشتقلم دهر نوشت آنچه نوشتسند و دفتر و طومار نداشتپردهٔ تن رخ جان پنهان کردکاش این پرده برخسار نداشت