انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 2 از 22:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  19  20  21  22  پسین »

Parvin E'tesami |پروین اعتصامی


زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۴

یکی پرسید از سقراط کز مردن چه خواندستی
بگفت ای بیخبر، مرگ از چه نامی زندگانی را

اگر زین خاکدان پست روزی بر پری بینی
که گردونها و گیتی‌هاست ملک آن جهانی را

چراغ روشن جانرا مکن در حصن تن پنهان
مپیچ اندر میان خرقه، این یاقوت کانی را

مخسب آسوده ای برنا که اندر نوبت پیری
به حسرت یاد خواهی کرد ایام جوانی را

به چشم معرفت در راه بین آنگاه سالک شو
که خواب آلوده نتوان یافت عمر جاودانی را

ز بس مدهوش افتادی تو در ویرانه گیتی
بحیلت دیو برد این گنجهای رایگانی را

دلت هرگز نمیگشت این چنین آلوده و تیره
اگر چشم تو میدانست شرط پاسبانی را

متاع راستی پیش آر و کالای نکوکاری
من از هر کار بهتر دیدم این بازارگانی را

بهل صباغ گیتی را که در یک خم زند آخر
سپید و زرد و مشکین و کبود و ارغوانی را

حقیقت را نخواهی دید جز با دیدهٔ معنی
نخواهی یافتن در دفتر دیو این معانی را

بزرگانی که بر شالودهٔ جان ساختند ایوان
خریداری نکردند این سرای استخوانی را

اگر صد قرن شاگردی کنی در مکتب گیتی
نیاموزی ازین بی مهر درس مهربانی را

بمهمانخانهٔ آز و هوی جز لاشه چیزی نیست
برای لاشخواران واگذار این میهمانی را

بسی پوسیده و ارزان گران بفروخت اهریمن
دلیل بهتری نتوان شمردن هر گرانی را

ز شیطان بدگمان بودن نوید نیک فرجامیست
چو خون در هر رگی باید دواند این بدگمانی را

نهفته نفس سوی مخزن هستی رهی دارد
نهانی شحنه‌ای میباید این دزد نهانی را

چو دیوان هر نشان و نام میپرسند و میجویند
همان بهتر که بگزینیم بی نام و نشانی را

تمام کارهای ما نمیبودند بیهوده
اگر در کار می‌بستیم روزی کاردانی را

هزاران دانه افشاندیم و یک گل زانمیان نشکفت
بشورستان تبه کردیم رنج باغبانی را

بگرداندیم روی از نور و بنشستیم با ظلمت
رها کردیم باقی را و بگرفتیم فانی را

شبان آز را با گلهٔ پرهیز انسی نیست
بگرگی ناگهان خواهد بدل کردن شبانی را

همه باد بروت است اندرین طبع نکوهیده
بسیلی سرخ کردستیم روی زعفرانی را

بجای پرده تقوی که عیب جان بپوشاند
ز جسم آویختیم این پرده‌های پرنیانی را

چراغ آسمانی بود عقل اندر سر خاکی
ز باد عجب کشتیم این چراغ آسمانی را

بیفشاندیم جان! اما به قربانگاه خودبینی
چه حاصل بود جز ننگ و فساد این جانفشانی را

چرا بایست در هر پرتگه مرکب دوانیدن
چه فرجامی است غیر از اوفتادن بدعنانی را

شراب گمرهی را میشکستیم ار خم و ساغر
بپایان میرساندیم این خمار و سرگرانی را

نشان پای روباه است اندر قلعهٔ امکان
بپر چون طائر دولت، رها کن ماکیانی را

تو گه سرگشتهٔ جهلی و گه گم گشتهٔ غفلت
سر و سامان که خواهد داد این بی خانمانی را

ز تیغ حرص، جان هر لحظه‌ای صد بار میمیرد
تو علت گشته‌ای این مرگهای ناگهانی را

رحیل کاروان وقت می‌بینند بیداران
برای خفتگان میزن درای کاروانی را

در آن دیوان که حق حاکم شد و دست و زبان شاهد
نخواهد بود بازار و بها چیره‌زبانی را

نباید تاخت بر بیچارگان روز توانائی
بخاطر داشت باید روزگار ناتوانی را

تو نیز از قصه‌های روزگار باستان گردی
بخوان از بهر عبرت قصه‌های باستانی را

پرند عمر یک ابریشم و صد ریسمان دارد
ز انده تار باید کرد پود شادمانی را

یکی زین سفره نان خشک برد آن دیگری حلوا
قضا گوئی نمیدانست رسم میزبانی را

معایب را نمیشوئی، مکارم را نمیجوئی
فضیلت میشماری سرخوشی و کامرانی را

مکن روشن‌روان را خیره انباز سیه‌رائی
که نسبت نیست باتیره‌دلی روشن روانی را

درافتادی چو با شمشیر نفس و در نیفتادی
بمیدانها توانی کار بست این پهلوانی را

بباید کاشتن در باغ جان از هر گلی، پروین
بر این گلزار راهی نیست باد مهرگانی را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۵

ای کنده سیل فتنه ز بنیادت
وی داده باد حادثه بر بادت

در دام روزگار چرا چونان
شد پایبند، خاطر آزادت

تنها نه خفتن است و تن آسانی
مقصود ز آفرینش و ایجادت

نفس تو گمره است و همی ترسم
گمره شوی، چو او کند ارشادت

دل خسرو تن است، چو ویران شد
ویرانه‌ای چسان کند آبادت

غافل بزیر گنبد فیروزه
بگذشت سال عمر ز هفتادت

بس روزگار رفت به پیروزی
با تیرماه و بهمن و خردادت

هر هفته و مهی که به پیش آمد
بر پیشباز مرگ فرستادت

داری سفر به پیش و همی بینم
بی رهنما و راحله و زادت

کرد آرزو پرستی و خود بینی
بیگانه از خدای، چو شدادت

تا از جهان سفله نه‌ای فارغ
هرگز نخواند اهل خرد رادت

این کور دل عجوزهٔ بی شفقت
چون طعمه بهر گرگ اجل زادت

روزیت دوست گشت و شبی دشمن
گاهی نژند کرد و گهی شادت

ای بس ره امید که بربستت
ای بس در فریب که بگشادت

هستی تو چون کبوتر کی مسکین
بازی چنین قوی شده صیادت

پروین، نهفته دیویت آموزد
دیو زمانه، گر شود استادت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۶

ای دل، فلک سفله کجمدار است
صد بیم خزانش بهر بهار است

باغی که در آن آشیانه کردی
منزلگه صیاد جانشکار است

از بدسری روزگار بی باک
غمگین مشو ایدوست، روزگار است

یغماگر افلاک، سخت بازوست
دردی کش ایام، هوشیار است

افسانهٔ نوشیروان و دارا
ورد سحر قمری و هزار است

ز ایوان مدائن هنوز پیدا
بس قصهٔ پنهان و آشکار است

اورنگ شهی بین که پاسبانش
زاغ و زغن و گور و سوسمار است

بیغولهٔ غولان چرا بدینسان
آن کاخ همایون زرنگار است

از نالهٔ نی قصه‌ای فراگیر
بس نکته در آن ناله‌های زار است

در موسم گل، ابر نوبهاری
بر سرو و گل و لاله اشکبار است

آورده ز فصل بهار پیغام
این سبزه که بر طرف جویبار است

در رهگذر سیل، خانه کردن
بیرون شدن از خط اعتبار است

تعویذ بجوی از درستکاری
اهریمن ایام نابکار است

آشفته و مستیم و بر گذرگاه
سنگ و چه و دریا و کوهسار است

دل گرسنه ماندست و روح ناهار
تن را غم تدبیر احتکار است

آن شحنه که کالا ربود دزد است
آن نور که کاشانه سوخت نار است

خوش آنکه ز حصن جهان برونست
شاد آنکه بچشم زمانه خوار است

از قلهٔ این بیمناک کهسار
خونابه روان همچو آبشار است

بار جسد از دوش جان فرو نه
آزاده روان تو زیر بار است

این گوهر یکتای عالم افروز
در خاک بدینگونه خاکسار است

فردا ز تو ناید توان امروز
رو کار کن اکنون که وقت کار است

همت گهر وقت را ترازوست
طاعت شتر نفس را مهار است

در دوک امل ریسمان نگردد
آن پنبه که همسایهٔ شرار است

کالا مبر ای سودگر بهمراه
کاین راه نه ایمن ز گیر و دار است

ای روح سبک بر سپهر برپر
کاین جسم گران عاقبت غبار است

بس کن به فراز و نشیب جستن
این رسم و ره اسب بی فسار است

طوطی نکند میل سوی مردار
این عادت مرغان لاشخوار است

هرچند که ماهر بود فسونگر
فرجام هلاکش ز نیش مار است

عمر گذران را تبه مگردان
بعد از تو مه و هفته بیشمار است

زندانی وقت عزیز، ای دل
همواره در اندیشهٔ فرار است

از جهل مسوزش بروز روشن
ای بیخبر، این شمع شام تار است

کفتار گرسنه چه میشناسد
کهو بره پروار یا نزار است

بیهوده مکوش ای طبیب دیگر
بیمار تو در حال احتضار است

باید که چراغی بدست گیرد
در نیمه‌شب آنکس که رهگذار است

امسال چنان کن که سود یابی
اندوهت اگر از زیان پار است

آسایش صد سال زندگانی
خوشنودی روزی سه و چهار است

بار و بنهٔ مردمی هنر شد
بار تو گهی عیب و گاه عار است

اندیشه کن از فقر و تنگدستی
ای آنکه فقیریت در جوار است

گلچین مشو ایدوست کاندرین باغ
یک غنچه جلیس هزار خار است

بیچاره در افتد، زبون دهد جان
صیدی که در این دامگه دچار است

بیش از همه با خویشتن کند بد
آنکس که بدخلق خواستار است

ای راهنورد ره حقیقت
هشدار که دیوت رکابدار است

ای دوست، مجازات مستی شب
هنگام سحر، سستی خمار است

آنکس که از این چاه ژرف تیره
با سعی و عمل رست، رستگار است

یک گوهر معنی ز کان حکمت
در گوش، چو فرخنده گوشوار است

هرجا که هنرمند رفت گو رو
گر کابل و گر چین و قندهار است

فضل است که سرمایهٔ بزرگی است
علم است که بنیاد افتخار است

کس را نرساند چرا بمنزل
گر توسن افلاک راهوار است

یکدل نشود ای فقیه با کس
آنرا که دل و دیده صد هزار است

چون با دگران نیست سازگاریش
با تو مشو ایمن که سازگار است

از ساحل تن گر کناره گیری
سود تو درین بحر بی کنار است

از بنده جز آلودگی چه خیزد
پاکی صفت آفریدگار است

از خون جگر، نافه پروراندن
تنها هنر آهوی تتار است

ز ابلیس ره خود مپرس گرچه
در بادیهٔ کعبه رهسپار است

پیراهن یوسف چرا نیارند
یعقوب بکنعان در انتظار است

بیدار شو ای گوهری که انکشت
در جایگاه در شاهوار است

گفتار تو همواره از تو، پروین
در صفحهٔ ایام یادگار است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۷

آهوی روزگار نه آهوست، اژدر است
آب هوی و حرص نه آبست، آذر است

زاغ سپهر، گوهر پاک بسی وجود
بنهفت زیر خاک و ندانست گوهر است

در مهد نفس، چند نهی طفل روح را
این گاهواره رادکش و سفله‌پرور است

هر کس ز آز روی نهفت از بلا رهید
آنکو فقیر کرد هوای را توانگر است

در رزمگاه تیرهٔ آلودگان نفس
روشندل آنکه نیکی و پاکیش مغفر است

در نار جهل از چه فکندیش، این دلست
در پای دیو از چه نهادیش، این سر است

شمشیرهاست آخته زین نیلگون نیام
خونابه‌هانهفته در این کهنه ساغر است

تا در رگ تو مانده یکی قطره خون بجای
در دست آز از پی فصد تو نشتر است

همواره دید و تیره نگشت، این چه دیده‌ایست
پیوسته کشت و کندنگشت، این چه خنجر است

دانی چه گفت نفس بگمراه تیه خویش:
زین راه بازگرد، گرت راه دیگر است

در دفتر ضمیر، چو ابلیس خط نوشت
آلوده گشت هرچه بطومار و دفتر است

مینا فروش چرخ ز مینا هر آنچه ساخت
سوگند یاد کرد که یاقوت احمر است

از سنگ اهرمن نتوان داشت ایمنی
تا بر درخت بارور زندگی بر است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۸

ای عجب! این راه نه راه خداست
زانکه در آن اهرمنی رهنماست

قافله بس رفت از این راه، لیک
کس نشد آگاه که مقصد کجاست

راهروانی که درین معبرند
فکرتشان یکسره آز و هواست

ای رمه، این دره چراگاه نیست
ای بره، این گرگ بسی ناشتاست

تا تو ز بیغوله گذر میکنی
رهزن طرار تو را در قفاست

دیده ببندی و درافتی بچاه
این گنه تست، نه حکم قضاست

لقمهٔ سالوس کرا سیر کرد
چند بر این لقمه تو را اشتهاست

نفس، بسی وام گرفت و نداد
وام تو چون باز دهد؟ بینواست

خانهٔ جان هرچه توانی بساز
هرچه توان ساخت درین یک بناست

کعبهٔ دل مسکن شیطان مکن
پاک کن این خانه که جای خداست

پیرو دیوانه شدن ز ابلهی است
موعظت دیو شنیدن خطاست

تا بودت شمع حقیقت بدست
راه تو هرجا که روی روشناست

تا تو قفس سازی و شکر خری
طوطیک وقت ز دامت رهاست

حمله نیارد بتو ثعبان دهر
تا چو کلیمی تو و دینت عصاست

ای گل نوزاد فسرده مباش
زانکه تو را اول نشو و نماست

طائر جانرا چه کنی لاشخوار
نزد کلاغش چه نشانی؟ هماست

کاهلیت خسته و رنجور کرد
درد تو دردیست که کارش دواست

چاره کن آزردگی آز را
تا که بدکان عمل مومیاست

روی و ریا را مکن آئین خویش
هرچه فساد است ز روی و ریاست

شوخ‌تن و جامه چه شوئی همی
این دل آلوده به کارت گواست

پای تو همواره براه کج است
دست تو هر شام و سحر بر دعاست

چشم تو بر دفتر تحقیق، لیک
گوش تو بر بیهده و ناسزاست

بار خود از دوش برافکنده‌ای
پشت تو از پشتهٔ شیطان دوتاست

نان تو گه سنگ بود گاه خاک
تا به تنور تو هوی نانواست

ورطه و سیلاب نداری به پیش
تا خردت کشتی و جان ناخداست

قصر دل‌افروز روان محکم است
کلبهٔ تن را چه ثبات و بقاست

جان بتو هرچند دهد منعم است
تن ز تو هرچند ستاند گداست

روغن قندیل تو آبست و بس
تیرگی بزم تو بیش از ضیاست

منزل غولان ز چه شد منزلت
گر ره تو از ره ایشان جداست

جهل بلندی نپسندد، چه است
عجب سلامت نپذیرد، بلاست

آنچه که دوران نخرد یکدلیست
آنچه که ایام ندارد وفاست

دزد شد این شحنهٔ بی نام و ننگ
دزد کی از دزد کند بازخواست

نزد تو چون سرد شود؟ آتش است
از تو چرا درگذرد؟ اژدهاست

وقت گرانمایه و عمر عزیز
طعمهٔ سال و مه و صبح و مساست

از چه همی کاهدمان روز و شب
گر که نه ما گندم و چرخ آسیاست

گر که یمی هست، در آخر نمی‌است
گر که بنائی است، در آخر هباست

ما بره آز و هوی سائلیم
مورچه در خانهٔ خود پادشاست

خیمه ز دستیم و گه رفتن است
غرق شدستیم و زمان شناست

گلبن معنی نتوانی نشاند
تا که درین باغچه خار و گیاست

کشور جان تو چو ویرانه‌ایست
ملک دلت چون ده بی روستاست

شعر من آینهٔ کردار تست
ناید از آئینه بجز حرف راست

روشنی اندوز که دلرا خوشی است
معرفت آموز که جانرا غذاست

پایهٔ قصر هنر و فضل را
عقل نداند ز کجا ابتداست

پردهٔ الوان هوی را بدر
تا بپس پرده ببینی چهاست

به که بجوی و جر دانش چرد
آهوی جانست که اندر چراست

خیره ز هر پویه ز میدان مرو
با فلک پیر ترا کارهاست

اطلس نساج هوی و هوس
چون گه تحقیق رسد بوریاست

بیهده، پروین در دانش مزن
با تو درین خانه چه کس آشناست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۹

گویند عارفان هنر و علم کیمیاست
وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست

فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد
همدوش مرغ دولت و همعرصهٔ هماست

وقت گذشته را نتوانی خرید باز
مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست

گر زنده‌ای و مرده نه‌ای، کار جان گزین
تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاست

تو مردمی و دولت مردم فضیلت است
تنها وظیفهٔ تو همی نیست خواب و خاست

زان راه باز گرد که از رهروان تهی است
زان آدمی بترس که با دیو آشناست

سالک نخواسته است ز گمگشته رهبری
عاقل نکرده است ز دیوانه بازخواست

چون معدنست علم و در آن روح کارگر
پیوند علم و جان سخن کاه و کهرباست

خوشتر شوی بفضل زلعلی که در زمی است
برتر پری بعلم ز مرغی که در هواست

گر لاغری تو، جرم شبان تو نیست هیچ
زیرا که وقت خواب تو در موسم چراست

دانی ملخ چه گفت چو سرما و برف دید:
تا گرم جست و خیز شدم نوبت شتاست

جان را بلند دار که این است برتری
پستی نه از زمین و بلندی نه از سماست

اندر سموم طیبت باد بهار نیست
آن نکهت خوش از نفس خرم صباست

آن را که دیبهٔ هنر و علم در بر است
فرش سرای او چه غم ارزانکه بوریاست

آزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرت
گاهی اسیر آز و گهی بستهٔ هواست

مزدور دیو و هیمه‌کش او شدیم از آن
کاین سفله تن گرسنه و در فکرت غذاست

تو دیو بین که پیش رو راه آدمی است
تو آدمی نگر که چو دستیش رهنماست

بیگانه دزد را بکمین میتوان گرفت
نتوان رهید ز آفت دزدی که آشناست

بشناس فرق دوست ز دشمن بچشم عقل
مفتون مشو که در پس هر چهره چهره‌هاست

جمشید ساخت جام جهان‌بین از آنسبب
کگه نبود ازین که جهان جام خودنماست

زنگارهاست در دل آلودگان دهر
هر پاک جامه را نتوان گفت پارساست

ایدل، غرور و حرص زبونی و سفلگی است
ای دیده، راه دیو ز راه خدا جداست

گر فکر برتری کنی و بر پری بشوق
بینی که در کجائی و اندر سرت چهاست

جان شاخه‌ایست، میوهٔ آن علم و فضل و رای
در شاخه‌ای نگر که چه خوشرنگ میوه‌هاست

ای شاخ تازه‌رس که بگلشن دمیده‌ای
آن گلبنی که گل ندهد کمتر از گیاست

اعمی است گر بدیدهٔ معنیش بنگری
آن کو خطا نمود و ندانست کان خطاست

زان گنج شایگان که بکنج قناعت است
مور ضعیف گر چو سلیمان شود رواست

دهقان توئی بمزرع ملک وجود خویش
کار تو همچو غله و ایام آسیاست

سر، بی چراغ عقل گرفتار تیرگی است
تن بی وجود روح، پراکنده چون هباست

همنیروی چنار نگشته است شاخکی
کز هر نسیم، بیدصفت قامتش دوتاست

گر پند تلخ میدهمت، ترشرو مباش
تلخی بیاد آر که خاصیت دواست

در پیش پای بنگر و آنگه گذار پای
در راه چاه و چشم تو همواره در قفاست

چون روشنی رسد ز چراغی که مرده است
چون درد به شود ز طبیبی که مبتلاست

گندم نکاشتیم گه کشت، زان سبب
ما را بجای آرد در انبار، لوبیاست

در آسمان علم، عمل برترین پراست
در کشور وجود، هنر بهترین غناست

میجوی گرچه عزم تو ز اندیشه برتر است
میپوی گرچه راه تو در کام اژدهاست

در پیچ و تابهای ره عشق مقصدیست
در موجهای بحر سعادت سفینه‌هاست

قصر رفیع معرفت و کاخ مردمی
در خاکدان پست جهان برترین بناست

عاقل کسیکه رنجبر دشت آرزو است
خرم کسیکه درده امید روستاست

بازارگان شدستی و کالات هیچ نیست
در حیرتم که نام تو بازارگان چراست

با دانش است فخر، نه با ثروت و عقار
تنها هنر تفاوت انسان و چارپاست

زاشوبهای سیل و ز فریادهای موج
نندیشد ای فقیه هر آنکس که ناخداست

دیوانگی است قصهٔ تقدیر و بخت نیست
از بام سرنگون شدن و گفتن این قضاست

آن سفله‌ای که مفتی و قاضی است نام او
تا پود و تار جامه‌اش از رشوه و رباست

گر درهمی دهند، بهشتی طمع کنند
کو آنچنان عبادت و زهدی که بیریاست

جانرا هر آنکه معرفت آموخت مردم است
دل را هر آنکه نیک نگهداشت پادشاست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰

شالودهٔ کاخ جهان بر آبست
تا چشم بهم بر زنی خرابست

ایمن چه نشینی درین سفینه
کاین بحر همیشه در انقلابست

افسونگر چرخ کبود هر شب
در فکرت افسون شیخ و شابست

ای تشنه مرو، کاندرین بیابان
گر یک سر آبست، صد سرابست

سیمرغ که هرگز بدام نیاد
در دام زمانه کم از ذبابست

چشمت بخط و خال دلفریب است
گوشت بنوای دف و ربابست

تو بیخود و ایام در تکاپو است
تو خفته و ره پر ز پیچ و تابست

آبی بکش از چاه زندگانی
همواره نه این دلو را طنابست

بگذشت مه و سال وین عجب نیست
این قافله عمریست در شتابست

بیدار شو، ای بخت خفته چوپان
کاین بادیه راحتگه ذئابست

بر گرد از آنره که دیو گوید
کای راهنورد، این ره صوابست

ز انوار حق از اهرمن چه پرسی
زیراک سئوال تو بی جوابست

با چرخ، تو با حیله کی برآئی
در پشه کجا نیروی عقابست

بر اسب فساد، از چه زین نهادی
پای تو چرا اندرین رکابست

دولت نه به افزونی حطام است
رفعت نه به نیکوئی ثیابست

جز نور خرد، رهنمای مپسند
خودکام مپندار کامیابست

خواندن نتوانیش چون، چه حاصل
در خانه هزارت اگر کتابست

هشدار که توش و توان پیری
سعی و عمل موسم شبابست

بیهوده چه لرزی ز هر نسیمی
مانند چراغی که بی حبابست

گر پای نهد بر تو پیل، دانی
کز پای تو چون مور در عذابست

بی شمع، شب این راه پرخطر را
مسپر بامیدی که ماهتابست

تا چند و کی این تیره جسم خاکی
بر چهرهٔ خورشید جان سحابست

در زمرهٔ پاکیزگان نباشی
تا بر دلت آلودگی حجابست

پروین، چه حصاد و چه کشتکاری
آنجا که نه باران نه آفتابست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱

آنکس که چو سیمرغ بی نشانست
از رهزن ایام در امانست

ایمن نشد از دزد جز سبکبار
بر دوش تو این بار بس گرانست

اسبی که تو را میبرد بیک عمر
بنگر که بدست که‌اش عنانست

مردم‌کشی دهر، بی سلاح است
غارتگری چرخ، ناگهانست

خودکامی افلاک آشکار است
از دیدهٔ ما خفتگان نهانست

افسانهٔ گیتی نگفته پیداست
افسونگریش روشن و عیانست

هر غار و شکافی بدامن کوه
با عبرت اگر بنگری دهانست

بازیچهٔ این پرده، سحربازیست
بی باکی این دست، داستانست

دی جغد به ویرانه‌ای بخندید
کاین قصر ز شاهان باستانست

تو از پی گوری دوان چو بهرام
آگه نه که گور از پیت دوانست

شمشیر جهان کند مینماند
تا مستی و خواب تواش فسانست

بس قافلهٔ گم گشته است از آنروز
کاین گمشده، سالار کاروانست

بس آدمیان پای بند دیوند
بسیار سر اینجا بر آستانست

از پای در افتد به نیمهٔ راه
آن رفته که بی توشه و توانست

زین تیره تن، امید روشنی نیست
جانست چراغ وجود، جانست

شادابی شاخ و شکوفه در باغ
هنگام گل از سعی باغبانست

دل را ز چه رو شوره‌زار کردی
خارش بکن ایدوست، بوستانست

خون خورده و رخسار کرده رنگین
این لعل که اندر حصار کانست

آری، سمن و لاله روید از خاک
تا ابر بهاری گهر فشانست

در کیسهٔ خود بین که تا چه داری
گیرم که فلان گنج از فلانست

ز اسرار حقیقت مپرس کاین راز
بالاتر از اندیشه و گمانست

ای چشمهٔ کوچک بچشم فکرت
بحریست که بی کنه و بی کرانست

اینجا نرسد کشتئی بساحل
گر زانکه هزارانش بادبانست

بر پر که نگردد بلند پرواز
مرغیکه درین پست خاکدانست

گرگ فلک آهوی وقت را خورد
در مطبخ ما مشتی استخوانست

اندیشه کن از باز، ای کبوتر
هر چند تو را عرصه آسمانست

جز گرد نکوئی مگرد هرگز
نیکی است که پاینده در جهانست

گر عمر گذاری به نیکنامی
آنگاه تو را عمر جاودانست

در ملک سلیمان چرا شب و روز
دیوت بسر سفره میهمانست

پیوند کسی جوی کاشنائی است
اندوه کسی خور که مهربانست

مگذار که میرد ز ناشتائی
جان را هنر و علم همچو نانست

فضل است چراغی که دلفروزست
علم است بهاری که بی خزانست

چوگان زن، تا بدستت افتد
این گوی سعادت که در میانست

چون چیره بدین چار دیو گردد
آنکس که چنین بیدل و جبانست

گر پنبه شوی، آتشت زمین است
ور مرغ شوی، روبهت زمانست

بس تیرزنان را نشانه کردست
این تیر که در چلهٔ کمانست

در لقمهٔ هر کس نهفته سنگی
بر خوان قضا آنکه میزبانست

یکرنگی ناپایدار گردون
کم عمرتر از صرصر و دخانست

فرصت چو یکی قلعه‌ایست ستوار
عقل تو بر این قلعه مرزبانست

کالا مخر از اهرمن ازیراک
هر چند که ارزان بود گرانست

آن زنده که دانست و زندگی کرد
در پیش خردمند، زنده آنست

آن کو بره راست میزند گام
هر جا که برد رخت، کامرانست

بازیچهٔ طفلان خانه گردد
آن مرغ که بی پر چو ماکیانست

آلوده کنی خاطر و ندانی
کالایش دل، پستی روانست

هیزم کش دیوان شدن زبونیست
روزی خور دونان شدن هوانست

ننگ است بخواری طفیل بودن
مانند مگس هر کجا که خوانست

این سیل که با کوه می‌ستیزد
بیغ افکن بسیار خانمانست

بندیش ز دیوی که آدمی روست
بگریز ز نقشی که دلستانست

در نیمهٔ شب، نالهٔ شباویز
کی چون نفس مرغ صبح خوانست

از منقبت و علم، نیم ارزن
ارزنده‌تر از گنج شایگانست

کردار تو را سعی رهنمونست
گفتار تو را عقل ترجمانست

عطار سپهرت زریر بفروخت
بگرفتی و گفتی که زعفرانست

در قیمت جان از تو کار خواهند
این گنج مپندار رایگانست

اطلس نتوان کرد ریسمان را
این پنبه که رشتی تو، ریسمانست

ز اندام خود این تیرگی فروشوی
در جوی تو این آب تا روانست

پژمان نشود ز آفتاب هرگز
تا بر سر این غنچه سایبانست

برزیگری آموختی و کشتی
این دانه زمانی که مهرگانست

مسپار به تن کارهای جان را
این بی هنر از دور پهلوانست

یاری نکند با تو خسرو عقل
تا جهل بملک تو حکمرانست

مزروع تو، گر تلخ یا که شیرین
هنگام درو، حاصلت همانست

هر نکته که دانی بگوی، پروین
تا نیروی گفتار در زبانست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲

اگر چه در ره هستی هزار دشواریست
چو پر کاه پریدن ز جا سبکساریست

به پات رشته فکندست روزگار و هنوز
نه آگهی تو که این رشتهٔ گرفتاریست

بگرگ مردمی آموزی و نمیدانی
که گرگ را ز ازل پیشه مردم آزاریست

بپرس راه ز علم، این نه جای گمراهیست
بخواه چاره ز عقل، این نه روز ناچاریست

نهفته در پس این لاجورد گون خیمه
هزار شعبده‌بازی، هزار عیاریست

سلام دزد مگیر و متاع دیو مخواه
چرا که دوستی دشمنان ز مکاریست

هر آن مریض که پند طبیب نپذیرد
سزاش تاب و تب روزگار بیماریست

بچشم عقل ببین پرتو حقیقت را
مگوی نور تجلی فسون و طراریست

اگر که در دل شب خون نمیکند گردون
بوقت صبح چرا کوه و دشت گلناریست

بگاهوار تو افعی نهفت دایهٔ دهر
مبرهن است که بیزار ازین پرستاریست

سپرده‌ای دل مفتون خود بمعشوقی
که هر چه در دل او هست، از تو بیزاریست

بدار دست ز کشتی که حاصلش تلخیست
بپوش روی ز آئینه‌ای که زنگاریست

بخیره بار گران زمانه چند کشی
ترا چه مزد بپاداش این گرانباریست

فرشته زان سبب از کید دیو بیخبر است
که اقتضای دل پاک، پاک انگاریست

بلند شاخهٔ این بوستان روح افزای
اگر ز میوه تهی شد، ز پست دیواریست

چو هیچگاه به کار نکو نمیگرویم
شگفت نیست گر آئین ما سیه کاریست

برو که فکرت این سودگر معامله نیست
متاع او همه از بهر گرم بازاریست

بخر ز دکهٔ عقل آنچه روح می‌طلبد
هزار سود نهان اندرین خریداریست

زمانه گشت چو عطار و خون هر سگ و خوک
فروخت بر همه و گفت مشک تاتاریست

گلش مبو که نه شغلیش غیر گلچینیست
غمش مخور که نه کاریش غیر خونخواریست

قضا چو قصد کند، صعوه‌ای چو ثعبانی است
فلک چو تیغ کشد، زخم سوزنی کاریست

کدام شمع که ایمن ز باد صبحگهی است
کدام نقطه که بیرون ز خط پرگاریست

عمارت تو شد است این چنین خراب ولیک
بخانهٔ دگران پیشهٔ تو معماریست

بدان صفت که تو هستی دهند پاداشت
سزای کار در آخر همان سزاواریست

بهل که عاقبت کار سرنگونت کند
بلندئی که سرانجام آن نگونساریست

گریختن ز کژی و رمیدن از پستی
نخست سنگ بنای بلند مقداریست

ز روشنائی جان، شامها سحر گردد
روان پاک چو خورشید و تن شب تاریست

چراغ دزد ز مخزن پدید شد، پروین
زمان خواب گذشتست، وقت بیداریست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳

عاقل از کار بزرگی طلبید
تکیه بر بیهده گفتار نداشت

آب نوشید چو نوشابه نیافت
درم آورد چو دینار نداشت

بار تقدیر به آسانی برد
غم سنگینی این بار نداشت

با گرانسنگی و پاکی خو کرد
همنشینان سبکسار نداشت

دانه جز دانهٔ پرهیز نکشت
توشهٔ آز در انبار نداشت

اندرین محکمهٔ پر شر و شور
با کسی دعوی پیکار نداشت

آنکه با خوشه قناعت میکرد
چه غم ار خرمن و خروار نداشت

کار جان را به تن سفله مده
زانکه یک کار سزاوار نداشت

جان پرستاری تن کرد همی
چو خود افتاد، پرستار نداشت

چه عجب ملک دل ار ویران شد
همه دیدیم که معمار نداشت

زهد و امساک تن از توبه نبود
کم از آن خورد که بسیار نداشت

کار خود را همه با دست تو کرد
نفس جز دست تو افزار نداشت

روح چون خانهٔ تن خالی کرد
دگر این خانه نگهدار نداشت

تن در این کارگه پهناور
سالها ماند ولی کار نداشت

به هنر کوش که دیبای هنر
هیچ بافنده ببازار نداشت

هیچ دانی چه کسی گشت استاد
آنکه شاگرد شد و عار نداشت

کار گیتی همه ناهمواریست
این گذرگه ره هموار نداشت

دیده گر دام قضا را میدید
هرگز این دام گرفتار نداشت

چشم ما خفت و فلک هیچ نخفت
خبر این خفته ز بیدار نداشت

گل امید ز آهی پژمرد
آه از این گل که بجز خار نداشت

زینهمه گوهر تابنده که هست
اشک بود آنکه خریدار نداشت

در میان همه زرهای عیار
زر جان بود که معیار نداشت

دل پاک آینهٔ روی خداست
این چنین آینه زنگار نداشت

تن که بر اسب هوی عمری تاخت
نشد آگاه که افسار نداشت

آنکه جز بید و سپیدار نکشت
ز که پرسد که چرا بار نداشت

دهر جز خانهٔ خمار نبود
زانکه یک مردم هشیار نداشت

اندرین پرتگه بی پایان
هیچکس مرکب رهوار نداشت

قلم دهر نوشت آنچه نوشت
سند و دفتر و طومار نداشت

پردهٔ تن رخ جان پنهان کرد
کاش این پرده برخسار نداشت
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 2 از 22:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  19  20  21  22  پسین » 
شعر و ادبیات

Parvin E'tesami |پروین اعتصامی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA