مست و هشیار محتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفتمست گفت ای دوست، این پیراهن است، افسار نیستگفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان میرویگفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیستگفت: میباید تو را تا خانهٔ قاضی برمگفت: رو صبح آی، قاضی نیمهشب بیدار نیستگفت: نزدیک است والی را سرای، آنجا شویمگفت: والی از کجا در خانهٔ خمار نیستگفت: تا داروغه را گوئیم، در مسجد بخوابگفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیستگفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهانگفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیستگفت: از بهر غرامت، جامهات بیرون کنمگفت: پوسیدست، جز نقشی ز پود و تار نیستگفت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاهگفت: در سر عقل باید، بی کلاهی عار نیستگفت: می بسیار خوردی، زان چنین بیخود شدیگفت: ای بیهودهگو، حرف کم و بسیار نیستگفت: باید حد زند هشیار مردم، مست راگفت: هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست
معمار نادان دید موری طاسک لغزندهایاز سر تحقیر، زد لبخندهایکاین ره از بیرون همه پیچ و خم استوز درون، تاریکی و دود و دم استفصل باران است و برف و سیل و بادناگه این دیوار خواهد اوفتادای که در این خانه صاحبخانهایهر که هستی، از خرد بیگانهاینیست، میدانم ترا انبار و توشپس چه خواهی خوردن، ای بیعقل و هوشاز برای کار خود، پائی بزننوبت تدبیر شد، رائی بزنزندگانی، جز معمائی نبودوقت، غیر از خوان یغمائی نبودتا نپیمائی ره سعی و عملاین معما را نخواهی کرد حلهر کجا راهی است، ما پیمودهایمهر کجا توشی است، آنجا بودهایمتو ز اول سست کردی پایه راسود، اندک بود اندک مایه رانیست خالی، دوش ما از بار ماکوشش اندر دست ما، افزار ماگر به سیر و گشت، میپرداختیماز کجا آن لانه را میساختیمهر که توشی گرد کرد، او چاشت خوردهر که زیرک بود، او زد دستبرددستبردی زد زمانه هر نفسدستبردی هم تو زن، ای بوالهوسآخر، این سرچشمه خواهد شد خرابدر سبوی خویش، باید داشت آبسرد میگردد تنور آسماندر تنور گرم، باید پخت نانمور، تا پی داشت در پا، سرفشاندچون تو، اندر گوشهٔ عزلت نماندمادر من، گفت در طفلی بمنرو، بکوش از بهر قوت خویشتنکس نخواهد بعد ازین، بار تو بردجنس ما را نیست، خرد و سالخوردبس بزرگست این وجود خرد ماوقت دارد کار و خواب و خورد ماخرد بودیم و بزرگی خواستیمهم در افتادیم و هم برخاستیممور خوارش گفت، کای یار عزیزگر تو نقاشی، بیا طرحی بریزنیک دانستم که اندر دوستیهمچو مغز خالص بی پوستییک نفس، بنای این دیوار باشدر خرابیهای ما، معمار باشاین بنا را ساختیم، اما چه سودخانهٔ بی صحن و سقف و بام بودمهرهٔ تدبیر، دور انداختیمزان سبب، بردی تو و ما باختیمکیست ما را از تو خیراندیش ترکاشکی میآمدی زین پیشترگر باین ویرانه، آبادی دهیدر حقیقت، داد استادی دهیفکر ما، تعمیر این بام و فضاستهر چه پیش آید جز این، کار قضاستتو طبیب حاذق و ما دردمندما در این پستی، تو در جای بلندتا که بر میآیدت کاری ز دسترونقی ده، گر که بازاری شکستمور مغرور، این حکایت چون شنیدگفت، تا زود است باید رفت و دیدپای اندر ره نهاد، آمد فرودگر چه رفتن بود و برگشتن نبودکار را دشوار دید، از کار مانددر عجب زان راه ناهموار ماندمور طفل، اما حوادث پیر بوداحتمال چارهجوئی دیر بوددام محکم، ضعف در حد کمالایستادن سخت و برگشتن محالاز برای پایداری، پای نهبهر صبر و بردباری، جای نهچونکه دید آن صید مسکین، مور خوارگفت: گر کارآگهی، اینست کارخانهٔ ما را نمیکردی پسندبد پسند است، این وجود آزمندتو بدین طفلی، که گفت استاد شوباد افکن در سر و بر باد شوخوب لغزیدی و گشتی سرنگونخوب خواهیمت مکید، این لحظه خونبسکه از معماری خود، دم زدیخانهٔ تدبیر را، بر هم زدیدام را اینگونه باید ساختنچون تو خودبین را بدام انداختنعیب کردی، این ره لغزیده راطاس را دیدی، ندیدی بنده رامن هزاران چون تو را دادم فریبزان فریب، آگه شوی عما قریبهیچ پرسیدی که صاحبخانه کیستهیچ گفتی در پس این پرده چیستدیده را بستی و افتادی بچاهره شناسا، این تو و این پرتگاهطاس لغزنده است، ای دل، آز تومبتلائی، گر شود دمساز توزین حکایت، قصهٔ خود گوشدارتو چو موری و هوی چون مورخوارچون شدی سرگشته در تیه نیازبا خبر باش از نشیب و از فرازتا که این روباه رنگین کرد دمبس خروس از خانهداران گشت گمپا منه بیرون ز خط احتیاطتا چو طومارت، نپیچاند بساط
مناظره شنیدهاید میان دو قطره خون چه گذشتگه مناظره، یک روز بر سر گذرییکی بگفت به آن دیگری، تو خون کهایمن اوفتادهام اینجا، ز دست تاجوریبگفت، من بچکیدم ز پای خارکنیز رنج خار، که رفتش بپا چو نیشتریجواب داد ز یک چشمهایم هر دو، چه غمچکیدهایم اگر هر یک از تن دگریهزار قطرهٔ خون در پیاله یکرنگندتفاوت رگ و شریان نمیکند اثریز ما دو قطرهٔ کوچک چه کار خواهد خاستبیا شویم یکی قطرهٔ بزرگتریبراه سعی و عمل، با هم اتفاق کنیمکه ایمنند چنین رهروان ز هر خطریدر اوفتیم ز رودی میان دریائیگذر کنیم ز سرچشمهای بجوی و جریبخنده گفت، میان من و تو فرق بسی استتوئی ز دست شهی، من ز پای کارگریبرای همرهی و اتحاد با چو منیخوش است اشک یتیمی و خون رنجبریتو از فراغ دل و عشرت آمدی بوجودمن از خمیدن پشتی و زحمت کمریترا به مطبخ شه، پخته شد همیشه طعاممرا به آتش آهی و آب چشم تریتو از فروغ می ناب، سرخ رنگ شدیمن از نکوهش خاری و سوزش جگریمرا به ملک حقیقت، هزار کس بخردچرا که در دل کان دلی، شدم گهریقضا و حادثه، نقش من از میان نبردکدام قطرهٔ خون را، بود چنین هنریدرین علامت خونین، نهان دو صد دریاستز ساحل همه، پیداست کشتی ظفریز قید بندگی، این بستگان شوند آزاداگر بشوق رهائی، زنند بال و پرییتیم و پیرهزن، اینقدر خون دل نخورنداگر بخانهٔ غارتگری فتد شرریبحکم نا حق هر سفله، خلق را نکشنداگر ز قتل پدر، پرسشی کند پسریدرخت جور و ستم، هیچ برگ و بار نداشتاگر که دست مجازات، میزدش تبریسپهر پیر، نمیدوخت جامهٔ بیداداگر نبود ز صبر و سکوتش آستریاگر که بدمنشی را کشند بر سر داربجای او ننشیند بزور ازو بتری
مور و مار با مور گفت مار، سحرگه بمرغزارکاز ضعف و بیخودی، تو چنین خردی و نزارهمچون تو، ناتوان نشنیدم بهیچ جاهر چند دیدهام چو تو جنبندگان هزارغافل چرا روی، که کشندت چو غافلانپشت از چه خم کنی، که نهندت به پشت بارسر بر فراز، تا نزنندت بسر قفاتن نیکدار، تا ندهندت به تن فشاراز خود مرو، ز دیدن هر دست زورمندجان عزیز، خیره بهر پا مکن نثارکار بزرگ هستی خود را مگیر خردآگه چو زین شمار نهای، پند گوشداراز سست کاری، اینهمه سختی کشی و رنجبی موجبی کسی نشد، ایدوست، چون تو خوارآن را که پای ظلم نهد بر سرت، بزنچالاک باش همچو من، اندر زمان کاراز خویشتن دفاع کن، ارزانکه زندهایاز من، ببین چگونه کند هر کسی فرارننگ است با دو چشم به چه سرنگون شدنمرگ است زندگانی بی قدر و اعتبارمن، جسم زورمند بسی سرد کردهامهرگز ندادهام به بداندیش زینهارسرگشته چون تو، بر سر هر ره نگشتهامگاهی به سبزه خفتهام آسوده، گه به غاراز بهر نیم دانه، تو عمری تلف کنیمن صبح موش صید کنم، شام سوسمارهمواره در گذرگه خلقی، تو تیرهروزهر روز پایمالی و هر لحظه بیقرارخندید مور و گفت، چنین است رسم و راهاز رنج و سعی خویش، مرا نیست هیچ عارآسوده آنکه در پی گنجی کشید رنجشاد آنکه چون منش، قدمی بود استواربیهش چه خوانیم، که ندیدست هیچ کسمانند مور، عاقبت اندیش و هوشیارمن، دانهای به لانه کشم با هزار سعیاز پا دراوفتم به ره اندر، هزار باراز کار سخت خود نکنم هیچ شکوه، زانکناکرده کار، مینتوان زیست کامکارغافل توئی، که بد کنی و بیخبر رویدر رهگذر من نبود دام و گیر و دارمن، تن بخاک میکشم و بار میبرماز مور، بیش ازین چه توان داشت انتظارکوشم بزندگی و ننالم بگاه مرگزین زندگی و مرگ که بودست شرمسارجز سعی، نیست مورچگان را وظیفهایبا فکر سیر و خفتن خوش، مور را چه کارشادم که نیست نیروی آزار کردنمدر زحمت است، آنکه تو هستیش در جوارجز بددلی و فکرت پستت، چه خصلتی استاز مردم زمانه، ترا کیست دوستدارایمن مشو ز فتنه، چو خود فتنه میکنیگر چیرهای تو، چیرهتر است از تو روزگارافسونگر زمانه، ترا هم کندن فسونصیاد چرخ پیر، ترا هم کند شکارای بیخبر، قبیلهٔ ما بس هنرورندهرگز نبودهاست هنرمند، خاکسارمورم، کسی مرا نکشد هیچگه بعمدماری تو، هر کجاست بکوبند مغز ماربا بد، بجز بدی نکند چرخ نیلگوناز خار، هیچ میوه نچیدند غیر خارجز نام نیک و زشت، نماند ز کارهاجز نیکوئی مکن، که جهان نیست پایدار
نا آزموده قاضی بغداد، شد بیمار سختاز عدالتخانه بیرون برد رختهفتهها در دام تب، چون صید ماندمحضرش، خالی ز عمرو زید ماندمدعی، دیگر نیامد بر درشماند گرد آلود، مهر و دفترشدادخواه و مردم بیدادگرهر دو، رو کردند بر جای دگرآن دکان عجب شد بی مشتریدیگری برداشت کار داوریمدتی، قاضی ز کسب و کار ماندآن متاع زرق، بی بازار ماندکس نمیورد دیگر نامهایبرهای، قندی، خروسی، جامهاینیمهشب، دیگر کسی بر در نبودصحبتی از بدرههای زر نبوداز کسی، دیگر نیامد پیشکشاز میان برخاست، صلح و کشمکشمانده بود از گردش دوران، عقیمحرف قیم، دعوی طفل یتیمبر نمیورد بزاز دغلطاقهٔ کشمیری، از زیر بغلزر، دگر ننهاد مرد کم فروشزیر مسند، تا شود قاضی خموشچون همی نیروش کم شد، ضعف بیشعاقبت روزی، پسر را خواند پیشگفت، دکان مرا ایام بستدیگرم کاری نمیآید ز دستتو بمسند برنشین جای پدرهر چه من بردم، تو بعد از من ببرهر چه باشد، باز نامش مسند استگر زیانش ده بود، سودش صد استگر بدانی راه و رسم کار راگرم خواهی کرد این بازار راسالها اندر دبستان بودهایبس کتاب و بس قلم فرسودهایآگهی، از حکم و از فتوای مناز سخنها و اشارتهای منکار دیوانخانه، میدانی که چیستوانکه میبایست بارش برد، کیستتو بسی در محضر من ماندهایهر چه در دفتر نوشتم، خواندهایخوش گذشت از صید خلق، ایام منای پسر، دامی بنه چون دام منحق بر آنکس ده که میدانی غنی استگر سراپا حق بود مفلس، دنی استحرف ظالم، هر چه گوید میپذیرهر چه از مظلوم میخواهی بگیرگاه باید زد به میخ و گه به نعلگر سند خواهند، باید کرد جعلدر رواج کار خود، چون من بکوشهر که را پر شیرتر بینی، بدوشگفت، آری، داوری نیکو کنمخدمت هر کس بقدر او کنمصبحگاهان رفت و در محضر نشستشامگه برگشت، خون آلوده دستگفت، چون رفتم بمحضر صبحگاهروستائی زادهای آمد ز راهکرد نفرین بر کسان کدخدایکه شبانگه ریختندم در سرایخانهام از جورشان ویرانه شدکودک شش سالهام، دیوانه شدروغنم بردند و خرمن سوختندبرهام کشتند و بز بفروختندگر که این محضر برای داوری استدید باید، کاین چه ظلم و خودسری استگفتم این فکر محال از سر بنهداوری گر نیک خواهی، زر بدهگفت، دیناری مرا در کار نیستگفتمش، کمتر ز صد دینار نیستمن همی گفتم بده، او گفت نیاو همی رفت و منش رفتم ز پیچون درشتی کرد با من، کشتمشقصه کوته گشت، رو در هم مکشگر تو میبودی به محضر، جای منهمچو من، کوته نمیکردی سخنچونکه زر میخواستی و زر نداشتگفتههای او اثر دیگر نداشتخیره سر میخواندی و دیوانهاشمیفرستادی به زندانخانهاشتو، به پنبه میبری سر، ای پدرمن به تیغ این کار کردم مختصرآن چنان کردم که تو میخواستیراستی این بود و گفتم راستیزرشناسان، چون خدا نشناختندسنگشان هر جا که رفت انداختند
نا اهل نوگلی، روزی ز شورستان دمیدخار، آن گل دید و رو در هم کشیدکز چه روئیدی به پیش پای ماتنگ کردی بی ضرورت، جای ماسرخی رنگ تو، چشمم خیره کردزشتی رویت، فضا را تیره کردخسته گشت از بوی جانکاهت وجوداین چه نقش است، این چه تار است، این چه پودحجلت است، این شاخهٔ بیبار توعبرت است، این برگ ناهموار توکاش بر میکند، زین مرزت کسیکاش میروئید در جایت خسیتو ندانم از کدامین کشوریهر که هستی، مایهٔ دردسریما ز یک اقلیم، زان با هم خوشیمگر که در آبیم و گر در آتشیمشبنمی گر میچکد، بر روی ماستنکهتی گر میرسد، از بوی ماستچون تو، بس در جوی و جر روئیدهاندلیک ما را بیشتر بوئیدهانددستهها چیدند از ما صبح و شامهیچ ننهادند نزدیک تو گامتو همه عیبی و ما یکسر هنرما سرافرازیم و تو بی پا و سرگل بدو خندید کای بی مهر دوستزشتروئی، لیک گفتارت نکوستهمنشین چون توئی بودن، خطاستراست گفتی آنچه گفتی، راست راستگلبنی کاندر بیابانی شکفتیاوهای گر خار بر روی گفت، گفتمیشکفتیم ار بطرف گلشنیمیکشیدیم از تفاخر دامنیتا میان خار و خاشاک اندریمکس نداند کز شما نیکوتریمما کز اول، پاک طینت بودهایماز کجا دامان تو آلودهایمصبحت گل، رنجه دارد خار را!خیرگی بین، خار ناهموار را!خار دیدستی که گل دید و رمیدگل شنیدستی که شد خار و خلیدما فرومایه نبودیم از ازلتو فرومایه، شدی ضربالمثلهمنشینان تو خارانند و بسگل چه ارزد پیش تو، ای بوالهوسپیش تو، غیر از گیاهی نیستیمتو چه میدانی چهایم و کیستیمچون کسی نا اهل را اهلی شمردگر ز وی روزی قفائی خورد، خوردما که جای خویش را نشناختیمخویشتن را در بلا انداختیم
ناتوان جوانی چنین گفت روزی به پیریکه چون است با پیریت زندگیبگفت اندرین نامه حرفی است مبهمکه معنیش جز وقت پیری ندانیتو، به کز توانائی خویش گوئیچه میپرسی از دورهٔ ناتوانیجوانی نکودار، کاین مرغ زیبانماند در این خانهٔ استخوانیمتاعی که من رایگان دادم از کفتو گر میتوانی، مده رایگانیهر آن سرگرانی که من کردم اولجهان کرد از آن بیشتر، سرگرانیچو سرمایهام سوخت، از کار ماندمکه بازی است، بیمایه بازارگانیاز آن برد گنج مرا، دزد گیتیکه در خواب بودم گه پاسبانی
نامه به نوشیروان بزرگمهر، به نوشینروان نوشت که خلقز شاه، خواهش امنیت و رفاه کنندشهان اگر که به تعمیر مملکت کوشندچه حاجت است که تعمیر بارگاه کنندچرا کنند کم از دسترنج مسکینانچرا به مظلمه، افزون بمال و جاه کنندچو کج روی تو، نپویند دیگران ره راستچو یک خطا ز تو بینند، صد گناه کنندبه لشکر خرد و رای و عدل و علم گرایسپاه اهرمن، اندیشه زین سپاه کنندجواب نامهٔ مظلوم را، تو خویش فرستبسا بود، که دبیرانت اشتباه کنندزمام کار، بدست تو چون سپرد سپهربه کار خلق، چرا دیگران نگاه کننداگر بدفتر حکام، ننگری یک روزهزار دفتر انصاف را سیاه کننداگر که قاضی و مفتی شوند، سفله و دزددروغگو و بداندیش را گواه کنندبسمع شه نرسانند حاسدان قویتظلمی که ضعیفان دادخواه کنندبپوش چشم ز پندار و عجب، کاین دو شریکبر آن سرند، که تا فرصتی تباه کنندچو جای خودشناسی، بحیله مدعیانترا ز اوج بلندی، به قعر چاه کنندبترس ز اه ستمدیدگان، که در دل شبنشستهاند که نفرین بپادشاه کننداز آن شرار که روشن شود ز سوز دلیبیک اشاره، دو صد کوه را چو کاه کنندسند بدست سیه روزگار ظلم، بس استصحیفهای که در آن، ثبت اشک و آه کنندچو شاه جور کند، خلق در امید نجاتهمی حساب شب و روز و سال و ماه کنندهزار دزد، کمین کردهاند بر سر راهچنان مباش که بر موکب تو راه کنندمخسب، تا که نپیچاند آسمانت گوشچنین معامله را بهر انتباه کنندتو، کیمیای بزرگی بجوی، بیخبرانبهل، که قصه ز خاصیت گیاه کنند
نشان آزادگی به سوزنی ز ره شکوه گفت پیرهنیببین ز جور تو، ما را چه زخمها بتن استهمیشه کار تو، سوراخ کردن دلهاستهماره فکر تو، بر پهلوئی فرو شدن استبگفت، گر ره و رفتار من نداری دوستبرو بگوی بدرزی که رهنمای من استوگر نه، بیسبب از دست من چه مینالیندیده زحمت سوزن، کدام پیرهن استاگر به خار و خسی فتنهای رسد در دشتگناه داس و تبر نیست، جرم خارکن استز من چگونه ترا پاره گشت پهلو و دلخود آگهی، که مرا پیشه پاره دوختن استچه رنجها که برم بهر خرقه دوختنیچه وصلهها که ز من بر لحاف پیرزن استبدان هوس که تن این و آن بیارایممرا وظیفهٔ دیرینه، ساده زیستن استز در شکستن و خم گشتنم نیاید عارچرا که عادت من، با زمانه ساختن استشعار من، ز بس آزادگی و نیکدلیبقدر خلق فزودن، ز خویش کاستن استهمیشه دوختنم کار و خویش عریانمبغیر من، که تهی از خیال خویشتن استیکی نباخته، ای دوست، دیگری نبردجهان و کار جهان، همچو نرد باختن استبباید آنکه شود بزم زندگی روشننصیب شمع، مپرس از چه روی سوختن استهر آن قماش، که از سوزنی جفا نکشدعبث در آرزوی همنشینی بدن استمیان صورت و معنی، بسی تفاوتهاستفرشته را، بتصور مگوی اهرمن استهزار نکته ز باران و برف میگویدشکوفهای که به فصل بهار، در چمن استهم از تحمل گرما و قرنها سختی استاگر گهر به بدخش و عقیق در یمن است
نغمهٔ خوشهچین از درد پای، پیرزنی ناله کرد زارکامروز، پای مزرعه رفتن نداشتمبرخوشه چینیم فلک سفله، گر گماشتعیبش مکن، که حاصل و خرمن نداشتمدانی، ز من برای چه دامن گرفت دهرمن جز سرشک گرم، بدامن نداشتمسر، درد سر کشید و تن خسته عور ماندایکاش، از نخست سر و تن نداشتمهستی، وبال گردن من شد ز کودکیایکاش، این وبال بگردن نداشتمپیر شکسته را نفرستند بهر کارمن برگ و ساز خانه نشستن نداشتماز حملههای شبرو دهرم خبر نبودمن چون زمانه، چشم به روزن نداشتمصد معدن است در دل هر سنگ کوهبختمن، یک گهر از این همه معدن نداشتمفقرم چو گشت دوست، شنیدم ز دوستانآن طعنهها، که چشم ز دشمن نداشتمگر جور روزگار کشیدم، شگفت نیستیارای انتقام کشیدن نداشتمدیگر کبوترم بسوی لانه برنگشتمانا شنیده بود که ارزن نداشتماز کلبه، خیره گربهٔ پیرم نبست رختدیگر پنیر و گوشت، به مخزن نداشتمبد دل، زمانه بود که ناگه ز من بریدمن قصد از زمانه بریدن نداشتمزانروی، چرخ سنگ بسر زد مرا که منمانند چرخ، سنگ و فلاخن نداشتمهر روز بر سرم، سر موئی سپید شدافزود برف و چارهٔ رفتن نداشتممن خود چو آتش، از شرر فقر سوختمپروای سردی دی و بهمن نداشتمماندم بسی و دیدهٔ من شصت سال دیداما چه سود، بهره ز دیدن نداشتمهمواره روزگار سیه دید، چشم منآسایشی ز دیدهٔ روشن نداشتمدستی نماند که تا بدوزد قبای منحاجت به جامه و نخ و سوزن نداشتمروزی که پند گفت بمن گردش فلکآن روز، گوش پند شنیدن نداشتمهرگز مرا ز داشتن خلق رشک نیستزان غبطه میخورم که چرا من نداشتم