نغمهٔ رفوگر شب شد و پیر رفوگر ناله کردکای خوش آن چشمی که گرم خفتن استچه شب و روزی مرا، چون روز و شبصحبت من، با نخ و با سوزن استمن بهر جائی که مسکن میکنمبا من آنجا بخت بد، هم مسکن استچیره شد چون بر سیه، موی سپیدگفتم اینک نوبت دانستن استنه دم و دودی، نه سود و مایهایخانهٔ درویش، از دزد ایمن استبرگشای اوراق دل را و بخوانقصههای دل، فزون از گفتن استمن زبون گشتم بچنگال دو گرگروز و شب، گرگند و گیتی مکمن استایستادم، گر چه خم شد پشت مناوفتادن، از قضا ترسیدن استگر نهم امروز، این فرصت ز دستچارهام فردا به خواری مردن استسر، هزاران دردسر دارد، سر استتن، دو صد توش و نوا خواهد، تن استدل ز خون، یاقوت احمر ساخته استمن نمیدانستم اینجا معدن استجامهها کردم رفو، اما به تنجامهای دارم که چون پرویزن استاینهمه جان کندن و سوزن زدنگور خود، با نوک سوزن کندن استهر چه امشب دوختم، بشکافتماین نخستین مبحث نادیدن استچشم من، چیزی نمیبیند دگرکار سوزن، کار چشم روشن استدیده تا یارای دیدن داشت، دیداین چراغ، اکنون دگر بی روغن استچرخ تا گردیده، خلق افتادهانداین فتادنها از آن گردیدن استآنچه روزی در تنم، دل داشت نامبسکه سختی دید، امروز آهن استبس رفو کردم، ندانستم که عمرصد هزارش پارگی بر دامن استگفتمش، لختی بمان بهر رفوگفت فرصت نیست، وقت رفتن استخیره از من زیرکی خواهد فلککارگر، هنگام پیری کودن استدوش، ضعف پیریم از پا فکندگفتم این درس ز پای افتادن استذره ذره هر چه بود از من گرفتدیر دانستم که گیتی رهزن استنیست جز موی سپیدم حاصلیکشتم ادبار است و فقرم خرمن استمن به صد خونابه، یک نان یافتمنان نخوردن، بهتر از خون خوردن استدشمنان را دوستتر دارم ز دوستدوست، وقت تنگدستی دشمن استهر چه من گردن نهادم، چرخ زدخون من، ایام را بر گردن استخسته و کاهیده و فرسودهامهر زمانم، مرگ در پیراهن استارزش من، پارهدوزی بود و بساین چنین ارزش، بهیچ ارزیدن استمن نه پیراهن، کفن پوشیدهاماین کفن، بر چشم تو پیراهن استسوزنش صد نیش زد، این خیرگیدستمزد دست لرزان من استبر ستمکاران، ستم کمتر رسداین سزای بردباری کردن است
نغمهٔ صبح صبح آمد و مرغ صبحگاهیزد نغمه، بیاد عهد دیرینخفاش برفت با سیاهیشد پر همای روز، زریندر چشمه، بشوق جست ماهیشبنم بنشست بر ریاحینشد وقت رحیل و مرد راهیبنهاد بر اسب خویشتن، زینهر مست که بود، هشیار استکندند ز باغ، خار و خس راگردید چمن، زمردین رنگدزدید چو دیو شب، نفس راخوابید ز خستگی، شباهنگهنگام سحر، در قفس رابشکست و پرید صید دلتنگبر سر نرسانده این هوس رابر پاش رسید ناگهان سنگاین عادت دور روزگار استآراست بساط آسمانیاز جلوهگری، خور جهانتاببگریخت ستارهٔ یمانیاز باغ و چمن، پرید مهتابرخشنده چو آب زندگانیجوشید ز سنگ، چشمهٔ آبوان مست شراب ارغوانیمخمور فتاد و ماند در خوابمستی شد و نوبت خمار استای مرغک رام گشته در دامبرخیز که دام را گسستندپر میزن و در سپهر بخرامکز پر شکن تو، پر شکستندبس چون تو، پرندگان گمنامجستند ره خلاص و جستندبا کوشش و سعی خود، سرانجامدر گوشهٔ عافیت نشستندکوشنده همیشه رستگار استهمسایهٔ باغ و بوستان باشتا چند کناره میگزینیچون چهرهٔ صبح، شادمان باشتا چند ملول مینشینیهم صحبت مرغ صبح خوان باشتا چند نژندی و حزینیچالاک و دلیر و کاردان باشدر وقت حصاد و خوشهچینیآسایش کارگر ز کار استآنگونه بپر، که پر نریزیدر دامن روزگار، سنگ استبسیار مکن بلند خیزیکافتادن نیک نام، ننگ استگر صلح کنی و گر ستیزیاین نقش و نگار، ریو و رنگ استگر سر بنهی و گر گریزیشاهین سپهر، تیز چنگ استصیاد زمانه، جانشکار استبر شاخه سرخ گل، مکن جایکان حاصل رنج باغبان استمنقار ز برگ گل، میارایگل، زیور چهر بوستان استدر نارون، آشیانه منمایبرگش مشکن، که سایبان استاز بامک پست، دانه مربایکان دانه برای ماکیان استاو طائر بسته در حصار استاز میوهٔ باغ، چشم بر بندخوش نیست درخت میوه بیباربا روزی خویش، باش خرسندراهی که نه راه تست، مسپارآنجا که پر است و حلقه و بنددام ستم است، پای مگذارفرض است نیازموده را پندو آگاه نمودنش ز اسراریغماگر و دزد، بیشمار استآذوقهٔ خویش، کن فراهمزان میوه که خشک کرده دهقانگه دانه بود زیاد و گه کمهمواره فلک نگشته یکسانبی گل، نشد آشیانه محکمبی پایه، بجا نماند بنیاناندود نکردهای و ترسیمویرانه شود ز برف و بارانجاوید نه موسم بهار استدر لانهٔ دیگران منه گامخاشاک ببر، بساز لانهبی رنج، کسی نیافت آرامبی سعی، نخورد مرغ دانهزشت است ز خلق خواستن وامتا هست ذخیرهای به خانهاز دست مده، بفکرت خامامنیت ملک آشیانهاین پایهٔ خرد، استوار استخوش صبحدمی، اگر توانیبر دامن مرغزار بنشینچون در ره دور، دیر مانیبال و پر تو، کنند خونینگر رسم و ره فرار دانیچون فتنه رسد، تو رخت بر چیناین نکته، چو درس زندگانیآویزهٔ گوش کن، که پرویندر دوستی تو پایدار است
نکتهای چند هر که با پاکدلان، صبح و مسائی دارددلش از پرتو اسرار، صفائی داردزهد با نیت پاک است، نه با جامهٔ پاکای بس آلوده، که پاکیزه ردائی داردشمع خندید به هر بزم، از آن معنی سوختخنده، بیچاره ندانست که جائی داردسوی بتخانه مرو، پند برهمن مشنوبت پرستی مکن، این ملک خدائی داردهیزم سوخته، شمع ره و منزل نشودباید افروخت چراغی، که ضیائی داردگرگ، نزدیک چراگاه و شبان رفته به خواببره، دور از رمه و عزم چرائی داردمور، هرگز بدر قصر سلیمان نرودتا که در لانهٔ خود، برگ و نوائی داردگهر وقت، بدین خیرگی از دست مدهآخر این در گرانمایه بهائی داردفرخ آن شاخک نورسته که در باغ وجودوقت رستن، هوس نشو و نمائی داردصرف باطل نکند عمر گرامی، پروینآنکه چون پیر خرد، راهنمائی دارد
نکوهش بیجا سیر، یک روز طعنه زد به پیازکه تو مسکین چقدر بد بوئیگفت، از عیب خویش بیخبریزان ره از خلق، عیب میجوئیگفتن از زشتروئی دگراننشود باعث نکوروئیتو گمان میکنی که شاخ گلیبصف سرو و لاله میروئییا که همبوی مشک تاتارییا ز ازهار باغ مینوئیخویشتن، بی سبب بزرگ مکنتو هم از ساکنان این کوئیره ما، گر کج است و ناهموارتو خود، این ره چگونه میپوئیدر خود، آن به که نیکتر نگریاول، آن به که عیب خود گوئیما زبونیم و شوخ جامه و پستتو چرا شوخ تن نمیشوئی
نکوهش بیخبران همای دید سوی ماکیان بقلعه و گفتکه این گروه، چه بیهمت و تن آسانندزبون مرغ شکاری و صید روباهندرهین منت گندم فروش و دهقانندچو طائران دگر، جمله را پر و بال استچرا برای رهائی، پری نیفشانندهمی فتاده و مفتون دانه و آبندهمی نشسته و بر خوان ظلم مهمانندجز این فضا، به فضای دگر نمیگردندجز این بساط، بساط دگر نمیدانندشدند جمع، تمامی بگرد مشتی دانعجب گرسنه و درمانده و پریشانندنه عاقلند، از آن دستگیر ایامندنه زیر کند، از آن پای بند زندانندزمانه، گردنشان را چنین نپیچاندبجد و جهد، گر این حلقه را بپیچانندهنوز بیخبرند از اساس نشو و نماهنوز شیفتهٔ این بنا و بنیانندبگفت، این همه دانستی و ندانستیکه این قبیله گرفتار دام انسانندشکستگی و درافتادگی طبیعت ماستز بستن ره ما، خلق در نمیمانندسوی بسیط زمین، گر تو را فتد گذریدرین شرار، ترا هم چو ما بسوزانندترازوی فلک، ای دوست، راستی نکندگه موازنه، یاقوت و سنگ یکساننددرین حصار، ز درماندگان چه کار آیدکه زیرکان، همه در کار خویش حیرانندچه حیلهها که درین دامهای تزویرندچه رنگها که درین نقشهای الوانندنهفته، سودگر دهر هر چه داشت فروختخبر نداد، گرانند یا که ارزاننددر آن زمان که نهادند پایهٔ هستیقرار شد که زبردست را نرجانندنداشتیم پر شوق، تا سبک بپریمگمان مبر که در افتادگان، گرانجاننددرین صحیفه، چنان رمزها نوشت قضاکه هر چه بیش بدانند، باز نادانندبکاخ دهر، که گه شیون است و گه شادیبمیل گر ننشینی، بجبر بنشانندترا بر اوج بلندی، مرا سوی پستیمباشران قضا، میزنند و میرانندحدیث خویش چه گوئیم، چون نمیپرسندحساب خود چه نویسیم، چون نمیخوانندچه آشیان شما و چه بام کوته ماهمین بس است که یکروز، هر دو ویرانندتفاوتی نبود در اصول نقص و کمالکمالها همه انجام کار، نقصانندبه تیره روز مزن طعنه، کاندرین تقویمنوشته شد که چنین روزها فراواننداز آن کسیکه بگرداند چهره، شاهد بختعجب مدار، اگر خلق رو بگرداننددرین سفینه، کسانی که ناخدا شدهاندتمام عمر، گرفتار موج و طوفانندره وجود، بجز سنگلاخ عبرت نیستفتادگان، خجل و رفتگان پشیمانند
نکوهش نکوهیده جعل پیر گفت با انگشتکه سر و روی ما سیاه مکنگفت، در خویش هم دمی بنگرهمه را سوی ما نگاه مکناین سیاهی، سیاهی تن نیستجاه مفروش و اشتباه مکنبا تو، رنگ تو هست تا هستیزین مکان، خیره عزم راه مکنسیه، ای بیخبر، سپید نشدوقت شیرین خود تباه مکن
نوروز سپیدهدم، نسیمی روح پروروزید و کرد گیتی را معنبرتو پنداری، ز فروردین و خردادبباغ و راغ، بد پیغام آوربرخسار و بتن، مشاطه کردارعروسان چمن را بست زیورگرفت از پای، بند سرو و شمشادسترد از چهره، گرد بید و عرعرز گوهر ریزی ابر بهاریبسیط خاک شد پر لؤلؤ ترمبارکباد گویان، در فکندنددرختان را بتارگ، سبز چادرنماند اندر چمن یک شاخ، کانرانپوشاندند رنگین حله در برز بس بشکفت گوناگون شکوفههوا گردید مشکین و معطربسی شد، بر فراز شاخسارانزمرد، همسر یاقوت احمربتن پوشید گل، استبرق سرخبسر بنهاد نرگس، افسر زربهاری لعبتان، آراسته چهربکردار پریرویان کشمرچمن، با سوسن و ریحان منقشزمین، چون صحف انگلیون مصوردر اوج آسمان، خورشید رخشانگهی پیدا و دیگر گه مضمرفلک، از پست رائیها مبراجهان، ز الوده کاریها مطهر
نهال آرزو ای نهال آرزو، خوش زی که بار آوردهایغنچه بی باد صبا، گل بی بهار آوردهایباغبانان تو را، امسال سال خرمی استزین همایون میوه، کز هر شاخسار آوردهایشاخ و برگت نیکنامی، بیخ و بارت سعی و علماین هنرها، جمله از آموزگار آوردهایخرم آنکو وقت حاصل ارمغانی از تو بردبرگ دولت، زاد هستی، توش کار آوردهایغنچهای زین شاخه، ما را زیب دست و دامن استهمتی، ای خواهران، تا فرصت کوشیدن استپستی نسوان ایران، جمله از بی دانشی استمرد یا زن، برتری و رتبت از دانستن استزین چراغ معرفت کامروز اندر دست ماستشاهراه سعی و اقلیم سعادت، روشن استبه که هر دختر بداند قدر علم آموختنتا نگوید کس، پسر هشیار و دختر کودن استزن ز تحصیل هنر شد شهره در هر کشوریبر نکرد از ما کسی زین خواب بیدردی سریاز چه نسوان از حقوق خویشتن بیبهرهاندنام این قوم از چه، دور افتاده از هر دفتریدامن مادر، نخست آموزگار کودک استطفل دانشور، کجا پرورده نادان مادریبا چنین درماندگی، از ماه و پروین بگذریمگر که ما را باشد از فضل و ادب، بال و پری
نیکی دل ای دل، اول قدم نیکدلانبا بد و نیک جهان، ساختن استصفت پیشروان ره عقلآز را پشت سر انداختن استای که با چرخ همی بازی نردبردن اینجا، همه را باختن استاهرمن را بهوس، دست مبوسکاندر اندیشهٔ تیغ آختن استعجب از گمشدگان نیست، عجبدیو را دیدن و نشناختن استتو زبون تن خاکی و چو بادتوسن عمر تو، در تاختن استدل ویرانه عمارت کردنخوشتر از کاخ برافراختن است
هرچه باداباد گفت با خاک، صبحگاهی بادچون تو، کس تیرهروزگار مبادتو، پریشان ما و ما ایمنتو، گرفتار ما و ما آزادهمگی کودکان مهد منندتیر و اسفند و بهمن و مرادگه روم، آسیا بگردانمگه بخرمن و زم، زمان حصادپیک فرخندهای چو من سوی خلقکوتوال سپهر نفرستادبرگها را ز چهره شویم گردغنچهها را شکفته دارم و شادمن فرستم بباغ، در نوروزمژده شادی و نوید مرادگاه باشد که بیخ و بن بکنماز چنار و صنوبر و شمشادشد ز نیروی من غبار و برفتخاک جمشید و استخوان قبادگه بباغم، گهی بدامن راغگاه در بلخ و گاه در بغدادتو بدینگونه بد سرشت و زبونمن چنین سرفراز و نیک نهادگفت، افتادگی است خصلت مناوفتادم، زمانهام تا زاداندر آنجا که تیرزن گیتی استای خوش آنکس که تا رسید افتادهمه، سیاح وادی عدمیممنعم و بینوا و سفله و رادسیل سخت است و پرتگاه مخوفپایه سست است و خانه بی بنیادهر چه شاگردی زمانه کنینشوی آخر، ای حکیم استادرهروی را که دیو راهنماستاندر انبان، چه توشه ماند و زادچند دل خوش کنی به هفته و ماهچند گوئی ز آذر و خوردادکه، درین بحر فتنه غرق نگشتکه، درین چاه ژرف پا ننهاداین معما، بفکر گفته نشدقفل این راز را، کسی نگشادمن و تو بندهایم و خواجه یکی استتو و ما را هر آنچه داد، او دادهر چه معمار معرفت کوشیدنشد آباد، این خراب آبادچون سپید و سیه، تبه شدنی استچه تفاوت میان اصل و نژادچه توان خواست از مکاید دهرچه توان کرد، هر چه بادابادپتک ایام، نرم سازدمانمن اگر آهنم، تو گر پولادنزد گرگ اجل، چه بره، چه گرگپیش حکم قضا، چه خاک و چه باد