انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 22 از 22:  « پیشین  1  2  3  ...  20  21  22

Parvin E'tesami |پروین اعتصامی


زن

 
همنشین ناهموار

آب نالید، وقت جوشیدن
کاوخ از رنج دیگ و جور شرار

نه کسی میکند مرا یاری
نه رهی دارم از برای فرار

نه توان بود بردبار و صبور
نه فکندن توان ز پشت، این بار

خواری کس نخواستم هرگز
از چه رو، کرد آسمانم خوار

من کجا و بلای محبس دیگ
من کجا و چنین مهیب حصار

نشوم لحظه‌ای ز ناله خموش
نتوانم دمی گرفت قرار

از چه شد بختم، این چنین وارون
از چه شد کارم، این چنین دشوار

از چه در راه من فتاد این سنگ
از چه در پای من شکست این خار

راز گفتم ولی کسی نشنید
سوختم زار و ناله کردم زار

هر چه بر قدر خلق افزودم
خود شدم در نتیجه بیمقدار

از من اندوخت طرف باغ، صفا
رونق از من گرفت فصل بهار

یاد باد آن دمی که میشستم
چهرهٔ گل بدامن گلزار

یاد باد آنکه مرغزار، ز من
لاله‌اش پود و سبزه بودش تار

رستنیها تمام طفل منند
از گل و خار سرو و بید و چنار

وقتی از کار من شماری بود
از چه بیرونم این زمان ز شمار

چرخ، سعی مرا شمرد بهیچ
دهر، کار مرا نمود انکار

من، بیک جا، دمی نمی ماندم
ماندم اکنون چو نقش بر دیوار

من که بودم پزشک بیماران
آخر کار، خود شدم بیمار

من که هر رنگ شستم، از چه گرفت
روشن آئینهٔ دلم زنگار

نه صفائیم ماند در خاطر
نه فروغیم ماند بر رخسار

آتشم همنشین و دود ندیم
شعله‌ام همدم و شرارم یار

زین چنین روز، داشت باید ننگ
زین چنین کار داشت باید عار

هیچ دیدی ز کار درماند
کاردانی چو من، در آخر کار

باختم پاک تاب و جلوهٔ خویش
بسکه بر خاطرم نشست غبار

سوز ما را، کسی نگفت که چیست
رنج ما را، نخورد کس تیمار

با چنین پاکی و فروزانی
این چنینم کساد شد بازار

آخر، این آتشم بخار کند
بهوای عدم، روم ناچار

گفت آتش، از آنکه دشمن تست
طمع دوستی و لطف مدار

همنشین کسی که مست هوی ست
نشد، ای دوست، مردم هشیار

هر که در شوره‌زار، کشت کند
نبود از کار خویش، برخوردار

خام بودی تو خفته، زان آتش
کرد هنگام پختنت بیدار

در کنار من، از چه کردی جای
که ز دودت شود سیاه کنار

هر کجا آتش است، سوختن است
این نصیحت، بگوش جان بسپار

دهر ازین راهها زند بیحد
چرخ ازین کارها کند بسیار

نقش کار تو، چون نهان ماند
تا بود روزگار آینه‌دار

پردهٔ غیب را کسی نگشود
نکته‌ای کس نخواند زین اسرار

گرت اندیشه‌ای ز بدنامی است
منشین با رفیق ناهموار

عاقلان از دکان مهره‌فروش
نخریدند لؤلؤ شهوار

کس ز خنجر ندید، جز خستن
کس ز پیکان نخواست، جز پیکار

سالکان را چه کار با دیوان
طوطیان را چه کار با مردار

چند دعوی کنی، بکار گرای
هیچگه نیست گفته چون کردار
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
یاد یاران

ای جسم سیاه مومیائی
کو آنهمه عجب و خودنمائی

با حال سکوت و بهت، چونی
در عالم انزوا چرائی

آژنگ ز رخ نمیکنی دور
ز ابروی، گره نمیگشائی

معلوم نشد به فکر و پرسش
این راز که شاه یا گدائی

گر گمره و آزمند بودی
امروز چه شد که پارسائی

با ما و نه در میان مائی

وقتی ز غرور و شوق و شادی
پا بر سر چرخ می‌نهادی

بودی چو پرندگان، سبکروح
در گلشن و کوهسار و وادی

آن روز، چه رسم و راه بودت
امروز، نه سفله‌ای، نه رادی

پیکان قضا بسر خلیدت
چون شد که ز پا نیوفتادی

صد قرن گذشته و تو تنها
در گوشهٔ دخمه ایستادی

گوئی که ز سنگ خاره زادی

کردی ز کدام جام می نوش
کاین گونه شدی نژند و مدهوش

بر رهگذر که، دوختی چشم
ایام، ترا چه گفت در گوش

بند تو، که بر گشود از پای
بار تو، که برگرفت از دوش

در عالم نیستی، چه دیدی
کاینسان متحیری و خاموش

دست چه کسی، بدست بودت
از بهر که، باز کردی آغوش

دیری است که گشته‌ای فراموش

شاید که سمند مهر راندی
نانی بگرسنه‌ای رساندی

آفت زدهٔ حوادثی را
از ورطهٔ عجز وارهاندی

از دامن غرقه‌ای گرفتی
تا دامن ساحلش کشاندی

هر قصه که گفتنی است، گفتی
هر نامه که خواندنیست خواندی

پهلوی شکستگان نشستی
از پای فتاده را نشاندی

فرجام، چرا ز کار ماندی

گوئی بتو داده‌اند سوگند
کاین راز، نهان کنی به لبخند

این دست که گشته است پر چین
بودست چو شاخه‌ای برومند

کدرست هزار مشکل آسان
بستست هزار عهد و پیوند

بنموده به گمرهی، ره راست
بگشوده ز پای بنده‌ای، بند

شاید که به بزمگاه فرعون
بگرفته و داده ساغری چند

کو دولت آن جهان خداوند

زان دم که تو خفته‌ای درین غار
گردنده سپهر، گشته بسیار

بس پاک دلان و نیک کاران
آلوده شدند و زشت کردار

بس جنگ، به آشتی بدل شد
بس صلح و صفا که گشت پیکار

بس زنگ که پاک شد به صیقل
بس آینه را گرفت زنگار

بس باز و تذرو را تبه کرد
شاهین عدم، بچنگ و منقار

ای یار، سخن بگوی با یار

ای مرده و کرده زندگانی
ای زندهٔ مرده، هیچ دانی

بس پادشهان و سرافرازان
بردند بخاک، حکمرانی

بس رمز ز دفتر سلیمان
خواندند به دیو، رایگانی

بگذشت چه قرنها، چه ایام
گه باغم و گه بشادمانی

بس کاخ بلند پایه، شد پست
اما تو بجای، همچنانی

بر قلعهٔ مرگ، مرزبانی

شداد نماند در شماری
با کار قضا نکرد کاری

نمرود و بلند برج بابل
شد خاک و برفت با غباری

مانا که ترا دلی پریشان
در سینه تپیده روزگاری

در راه تو، اوفتاده سنگی
در پای تو، در شکسته خاری

دزدیده، بچهرهٔ سیاهت
غلتیده سرشک انتظاری

در رهگذر عزیز یاری

شاید که ترا بروی زانو
جا داشته کودکی سخنگو

روزیش کشیده‌ای بدامن
گاهیش نشانده‌ای به پهلو

گه گریه و گاه خنده کرده
بوسیده گهت و سر گهی رو

یکبار، نهاده دل به بازی
یک لحظه، ترا گرفته بازو

گامی زده با تو کودکانه
پرسیده ز شهر و برج و بارو

در پای تو، هیچ مانده نیرو

گرد از رخ جان پاک رفتی
وین نکته ز غافلان نهفتی

اندرز گذشتگان شنیدی
حرفی ز گذشته‌ها نگفتی

از فتنه و گیر و دار، طاقی
با عبرت و بمی و بهت، جفتی

داد و ستد زمانه چون بود
ای دوست، چه دادی و گرفتی

اینجا اثری ز رفتگان نیست
چون شد که تو ماندی و نرفتی

چشم تو نگاه کرد و خفتی
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قطعه

ای گل، تو ز جمعیت گلزار، چه دیدی
جز سرزنش و بد سری خار، چه دیدی

ای لعل دل افروز، تو با اینهمه پرتو
جز مشتری سفله، ببازار چه دیدی

رفتی به چمن، لیک قفس گشت نصیبت
غیر از قفس، ای مرغ گرفتار، چه دیدی
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
این قطعه را در تعزیت پدر بزرگوار خود سروده‌ام

پدر آن تیشه که بر خاک تو زد دست اجل
تیشه‌ای بود که شد باعث ویرانی من

یوسفت نام نهادند و به گرگت دادند
مرگ، گرگ تو شد، ای یوسف کنعانی من

مه گردون ادب بودی و در خاک شدی
خاک، زندان تو گشت، ای مه زندانی من

از ندانستن من، دزد قضا آگه بود
چو تو را برد، بخندید به نادانی من

آن که در زیر زمین، داد سر و سامانت
کاش میخورد غم بی‌سر و سامانی من

بسر خاک تو رفتم، خط پاکش خواندم
آه از این خط که نوشتند به پیشانی من

رفتی و روز مرا تیره تر از شب کردی
بی تو در ظلمتم، ای دیدهٔ نورانی من

بی تو اشک و غم و حسرت همه مهمان منند
قدمی رنجه کن از مهر، به مهمانی من

صفحهٔ روی ز انظار، نهان میدارم
تا نخوانند بر این صفحه، پریشانی من

دهر، بسیار چو من سربگریبان دیده است
چه تفاوت کندش، سر به گریبانی من

عضو جمعیت حق گشتی و دیگر نخوری
غم تنهائی و مهجوری و حیرانی من

گل و ریحان کدامین چمنت بنمودند
که شکستی قفس، ای مرغ گلستانی من

من که قدر گهر پاک تو میدانستم
ز چه مفقود شدی، ای گهر کانی من

من که آب تو ز سرچشمهٔ دل میدادم
آب و رنگت چه شد، ای لالهٔ نعمانی من

من یکی مرغ غزلخوان تو بودم، چه فتاد
که دگر گوش نداری به نوا خوانی من

گنج خود خواندیم و رفتی و بگذاشتیم
ای عجب، بعد تو با کیست نگهبانی من!
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
این قطعه را برای سنگ مزار خودم سروده‌ام

اینکه خاک سیهش بالین است
اختر چرخ ادب پروین است

گر چه جز تلخی از ایام ندید
هر چه خواهی سخنش شیرین است

صاحب آنهمه گفتار امروز
سائل فاتحه و یاسین است

دوستان به که ز وی یاد کنند
دل بی دوست دلی غمگین است

خاک در دیده بسی جان فرساست
سنگ بر سینه بسی سنگین است

بیند این بستر و عبرت گیرد
هر که را چشم حقیقت بین است

هر که باشی و زهر جا برسی
آخرین منزل هستی این است

آدمی هر چه توانگر باشد
چو بدین نقطه رسد مسکین است

اندر آنجا که قضا حمله کند
چاره تسلیم و ادب تمکین است

زادن و کشتن و پنهان کردن
دهر را رسم و ره دیرین است

خرم آن کس که در این محنت‌گاه
خاطری را سبب تسکین است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قطعه

ما نیز در دیار حقیقت، توانگریم
کالای ما چو وقت رسد، کارهای ماست
ما روی خود ز راه سعادت نتافتیم
پیران ره، بما ننمودند راه راست



قطعه - مرد پندارند پروین را، چه برخی ز اهل فضل

از غبار فکر باطل، پاک باید داشت دل
تا بداند دیو، کاین آئینه جای گرد نیست
مرد پندارند پروین را، چه برخی ز اهل فضل
این معما گفته نیکوتر، که پروین مرد نیست


قطعه

گر شمع را ز شعله رهائی است آرزو
آتش چرا به خرمن پروانه میزند
سرمست، ای کبوترک ساده دل، مپر
در تیه آز، راه تو را دانه میزند


قطعه

بی رنج، زین پیاله کسی می نمی‌خورد
بی دود، زین تنور بکس نان نمیدهند
تیمار کار خویش تو خودخور، که دیگران
هرگز برای جرم تو، تاوان نمیدهند
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
بیت

خیال آشنائی بر دلم نگذشته بود اول
نمیدانم چه دستی طرح کرد این آشنائی را



بیت

بکوش و دانشی آموز و پرتوی افکن
که فرصتی که ترا داده‌اند، بی بدل است



بیت

دل پاکیزه، بکردار بد آلوده مکن
تیرگی خواستن، از نور گریزان شدن است



بیت

طائری کز آشیان، پرواز بهر آز کرد
کیفرش، فرجام بال و پر بخون آلودن است



بیت

با قضا، چیره زبان نتوان بود
که بدوزند، گرت صد دهن است



بیت

دور جهان، خونی خونخوارهاست
محکمهٔ نیک و بد کارهاست


ابیات پراکنده

خیال کژ به کار کژ گواهی است
سیاهی هر کجا باشد، سیاهی است
به از پرهیزکاری، زیوری نیست
چو اشک دردمندان، گوهری نیست
مپوش آئینه کس را به زنگار
دل آئینه است، از زنگش نگهدار


بیت

سزای رنجبر گلشن امید، بس است
بدامن چمنی، گلبنی نشانیدن


بیت

برهنمائی چشم، این ره خطا رفتم
گناه دیدهٔ من بود، این خطاکاری
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
زن در ایران

زن در ایران، پیش از این گویی که ایرانی نبود
پیشه‌اش، جز تیره‌روزی و پریشانی نبود

زندگی و مرگش اندر کنج عزلت می‌گذشت
زن چه بود آن روزها، گر زآن که زندانی نبود

کس چو زن اندر سیاهی قرنها منزل نکرد
کس چو زن در معبد سالوس، قربانی نبود

در عدالتخانه انصاف زن شاهد نداشت
در دبستان فضیلت زن دبستانی نبود

دادخواهیهای زن می‌ماند عمری بی‌جواب
آشکارا بود این بیداد؛ پنهانی نبود

بس کسان را جامه و چوب شبانی بود، لیک
در نهاد جمله گرگی بود؛ چوپانی نبود

از برای زن به میدان فراخ زندگی
سرنوشت و قسمتی جز تنگ‌میدانی نبود

نور دانش را ز چشم زن نهان می‌داشتند
این ندانستن، ز پستی و گرانجانی نبود

زن کجا بافنده میشد، بی نخ و دوک هنر
خرمن و حاصل نبود، آنجا که دهقانی نبود

میوه‌های دکهٔ دانش فراوان بود، لیک
بهر زن هرگز نصیبی زین فراوانی نبود

در قفس می‌آرمید و در قفس می‌داد جان
در گلستان نام ازین مرغ گلستانی نبود

بهر زن تقلید تیه فتنه و چاه بلاست
زیرک آن زن، کو رهش این راه ظلمانی نبود

آب و رنگ از علم می‌بایست، شرط برتری
با زمرد یاره و لعل بدخشانی نبود

جلوهٔ صد پرنیان، چون یک قبای ساده نیست
عزت از شایستگی بود از هوسرانی نبود

ارزش پوشانده کفش و جامه را ارزنده کرد
قدر و پستی، با گرانی و به ارزانی نبود

سادگی و پاکی و پرهیز یک یک گوهرند
گوهر تابنده تنها گوهر کانی نبود

از زر و زیور چه سود آنجا که نادان است زن
زیور و زر، پرده‌پوش عیب نادانی نبود

عیبها را جامهٔ پرهیز پوشانده‌ست و بس
جامهٔ عجب و هوی بهتر ز عریانی نبود

زن، سبکساری نبیند تا گرانسنگ است و بس
پاک را آسیبی از آلوده دامانی نبود

زن چون گنجور است و عفت گنج و حرص و آز دزد
وای اگر آگه ز آیین نگهبانی نبود

اهرمن بر سفرهٔ تقوی نمیشد میهمان
زآن که می‌دانست کآنجا جای مهمانی نبود

پا به راه راست باید داشت، کاندر راه کج
توشه‌ای و رهنوردی، جز پشیمانی نبود

چشم و دل را پرده میبایست اما از عفاف
چادر پوسیده، بنیاد مسلمانی نبود

خسروا، دست توانای تو، آسان کرد کار
ورنه در این کار سخت امید آسانی نبود

شه نمی‌شد گر‌در این گمگشته کشتی ناخدای
ساحلی پیدا از این دریای طوفانی نبود

باید این انوار را پروین به چشم عقل دید
مهر رخشان را نشاید گفت نورانی نبود
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
جوجهٔ نافرمان

گفت با جوجه مرغکی هشیار
که ز پهلوی من مرو به کنار

گربه را بین که دم علم کرده
گوشها تیز و پشت خم کرده

چشم خود تا به هم زنی بردت
تا کله چرخ داده‌ای خوردت

جوجه گفتا که مادرم ترسوست
به خیالش که گربه هم لولوست

گربه حیوان خوش خط وخالیست
فکر آزارجوجه هرگز نیست

سه قدم دورتر شد از مادر
آمدش آنچه گفته بود به سر

گربه ناگاه ازکمین برجست
گلوی جوجه را به دندان خست

برگرفتش به چنگ و رفت چو باد
مرغ بیچاره از پیش افتاد

گربه از پیش و مرغ از دنبال
ناله‌ها کرد زد بسی پر و بال

لیک چون گربه جوجه را بربود
نالهٔ مادرش ندارد سود

گر تضرع کند وگر فریاد
جوجه را گربه پس نخواهد داد
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 22 از 22:  « پیشین  1  2  3  ...  20  21  22 
شعر و ادبیات

Parvin E'tesami |پروین اعتصامی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA