همنشین ناهموار آب نالید، وقت جوشیدنکاوخ از رنج دیگ و جور شرارنه کسی میکند مرا یارینه رهی دارم از برای فرارنه توان بود بردبار و صبورنه فکندن توان ز پشت، این بارخواری کس نخواستم هرگزاز چه رو، کرد آسمانم خوارمن کجا و بلای محبس دیگمن کجا و چنین مهیب حصارنشوم لحظهای ز ناله خموشنتوانم دمی گرفت قراراز چه شد بختم، این چنین واروناز چه شد کارم، این چنین دشواراز چه در راه من فتاد این سنگاز چه در پای من شکست این خارراز گفتم ولی کسی نشنیدسوختم زار و ناله کردم زارهر چه بر قدر خلق افزودمخود شدم در نتیجه بیمقداراز من اندوخت طرف باغ، صفارونق از من گرفت فصل بهاریاد باد آن دمی که میشستمچهرهٔ گل بدامن گلزاریاد باد آنکه مرغزار، ز منلالهاش پود و سبزه بودش تاررستنیها تمام طفل مننداز گل و خار سرو و بید و چناروقتی از کار من شماری بوداز چه بیرونم این زمان ز شمارچرخ، سعی مرا شمرد بهیچدهر، کار مرا نمود انکارمن، بیک جا، دمی نمی ماندمماندم اکنون چو نقش بر دیوارمن که بودم پزشک بیمارانآخر کار، خود شدم بیمارمن که هر رنگ شستم، از چه گرفتروشن آئینهٔ دلم زنگارنه صفائیم ماند در خاطرنه فروغیم ماند بر رخسارآتشم همنشین و دود ندیمشعلهام همدم و شرارم یارزین چنین روز، داشت باید ننگزین چنین کار داشت باید عارهیچ دیدی ز کار درماندکاردانی چو من، در آخر کارباختم پاک تاب و جلوهٔ خویشبسکه بر خاطرم نشست غبارسوز ما را، کسی نگفت که چیسترنج ما را، نخورد کس تیماربا چنین پاکی و فروزانیاین چنینم کساد شد بازارآخر، این آتشم بخار کندبهوای عدم، روم ناچارگفت آتش، از آنکه دشمن تستطمع دوستی و لطف مدارهمنشین کسی که مست هوی ستنشد، ای دوست، مردم هشیارهر که در شورهزار، کشت کندنبود از کار خویش، برخوردارخام بودی تو خفته، زان آتشکرد هنگام پختنت بیداردر کنار من، از چه کردی جایکه ز دودت شود سیاه کنارهر کجا آتش است، سوختن استاین نصیحت، بگوش جان بسپاردهر ازین راهها زند بیحدچرخ ازین کارها کند بسیارنقش کار تو، چون نهان ماندتا بود روزگار آینهدارپردهٔ غیب را کسی نگشودنکتهای کس نخواند زین اسرارگرت اندیشهای ز بدنامی استمنشین با رفیق ناهموارعاقلان از دکان مهرهفروشنخریدند لؤلؤ شهوارکس ز خنجر ندید، جز خستنکس ز پیکان نخواست، جز پیکارسالکان را چه کار با دیوانطوطیان را چه کار با مردارچند دعوی کنی، بکار گرایهیچگه نیست گفته چون کردار
یاد یاران ای جسم سیاه مومیائیکو آنهمه عجب و خودنمائیبا حال سکوت و بهت، چونیدر عالم انزوا چرائیآژنگ ز رخ نمیکنی دورز ابروی، گره نمیگشائیمعلوم نشد به فکر و پرسشاین راز که شاه یا گدائیگر گمره و آزمند بودیامروز چه شد که پارسائیبا ما و نه در میان مائیوقتی ز غرور و شوق و شادیپا بر سر چرخ مینهادیبودی چو پرندگان، سبکروحدر گلشن و کوهسار و وادیآن روز، چه رسم و راه بودتامروز، نه سفلهای، نه رادیپیکان قضا بسر خلیدتچون شد که ز پا نیوفتادیصد قرن گذشته و تو تنهادر گوشهٔ دخمه ایستادیگوئی که ز سنگ خاره زادیکردی ز کدام جام می نوشکاین گونه شدی نژند و مدهوشبر رهگذر که، دوختی چشمایام، ترا چه گفت در گوشبند تو، که بر گشود از پایبار تو، که برگرفت از دوشدر عالم نیستی، چه دیدیکاینسان متحیری و خاموشدست چه کسی، بدست بودتاز بهر که، باز کردی آغوشدیری است که گشتهای فراموششاید که سمند مهر راندینانی بگرسنهای رساندیآفت زدهٔ حوادثی رااز ورطهٔ عجز وارهاندیاز دامن غرقهای گرفتیتا دامن ساحلش کشاندیهر قصه که گفتنی است، گفتیهر نامه که خواندنیست خواندیپهلوی شکستگان نشستیاز پای فتاده را نشاندیفرجام، چرا ز کار ماندیگوئی بتو دادهاند سوگندکاین راز، نهان کنی به لبخنداین دست که گشته است پر چینبودست چو شاخهای برومندکدرست هزار مشکل آسانبستست هزار عهد و پیوندبنموده به گمرهی، ره راستبگشوده ز پای بندهای، بندشاید که به بزمگاه فرعونبگرفته و داده ساغری چندکو دولت آن جهان خداوندزان دم که تو خفتهای درین غارگردنده سپهر، گشته بسیاربس پاک دلان و نیک کارانآلوده شدند و زشت کرداربس جنگ، به آشتی بدل شدبس صلح و صفا که گشت پیکاربس زنگ که پاک شد به صیقلبس آینه را گرفت زنگاربس باز و تذرو را تبه کردشاهین عدم، بچنگ و منقارای یار، سخن بگوی با یارای مرده و کرده زندگانیای زندهٔ مرده، هیچ دانیبس پادشهان و سرافرازانبردند بخاک، حکمرانیبس رمز ز دفتر سلیمانخواندند به دیو، رایگانیبگذشت چه قرنها، چه ایامگه باغم و گه بشادمانیبس کاخ بلند پایه، شد پستاما تو بجای، همچنانیبر قلعهٔ مرگ، مرزبانیشداد نماند در شماریبا کار قضا نکرد کارینمرود و بلند برج بابلشد خاک و برفت با غباریمانا که ترا دلی پریشاندر سینه تپیده روزگاریدر راه تو، اوفتاده سنگیدر پای تو، در شکسته خاریدزدیده، بچهرهٔ سیاهتغلتیده سرشک انتظاریدر رهگذر عزیز یاریشاید که ترا بروی زانوجا داشته کودکی سخنگوروزیش کشیدهای بدامنگاهیش نشاندهای به پهلوگه گریه و گاه خنده کردهبوسیده گهت و سر گهی رویکبار، نهاده دل به بازییک لحظه، ترا گرفته بازوگامی زده با تو کودکانهپرسیده ز شهر و برج و بارودر پای تو، هیچ مانده نیروگرد از رخ جان پاک رفتیوین نکته ز غافلان نهفتیاندرز گذشتگان شنیدیحرفی ز گذشتهها نگفتیاز فتنه و گیر و دار، طاقیبا عبرت و بمی و بهت، جفتیداد و ستد زمانه چون بودای دوست، چه دادی و گرفتیاینجا اثری ز رفتگان نیستچون شد که تو ماندی و نرفتیچشم تو نگاه کرد و خفتی
قطعه ای گل، تو ز جمعیت گلزار، چه دیدیجز سرزنش و بد سری خار، چه دیدیای لعل دل افروز، تو با اینهمه پرتوجز مشتری سفله، ببازار چه دیدیرفتی به چمن، لیک قفس گشت نصیبتغیر از قفس، ای مرغ گرفتار، چه دیدی
این قطعه را در تعزیت پدر بزرگوار خود سرودهام پدر آن تیشه که بر خاک تو زد دست اجلتیشهای بود که شد باعث ویرانی منیوسفت نام نهادند و به گرگت دادندمرگ، گرگ تو شد، ای یوسف کنعانی منمه گردون ادب بودی و در خاک شدیخاک، زندان تو گشت، ای مه زندانی مناز ندانستن من، دزد قضا آگه بودچو تو را برد، بخندید به نادانی منآن که در زیر زمین، داد سر و سامانتکاش میخورد غم بیسر و سامانی منبسر خاک تو رفتم، خط پاکش خواندمآه از این خط که نوشتند به پیشانی منرفتی و روز مرا تیره تر از شب کردیبی تو در ظلمتم، ای دیدهٔ نورانی منبی تو اشک و غم و حسرت همه مهمان منندقدمی رنجه کن از مهر، به مهمانی منصفحهٔ روی ز انظار، نهان میدارمتا نخوانند بر این صفحه، پریشانی مندهر، بسیار چو من سربگریبان دیده استچه تفاوت کندش، سر به گریبانی منعضو جمعیت حق گشتی و دیگر نخوریغم تنهائی و مهجوری و حیرانی منگل و ریحان کدامین چمنت بنمودندکه شکستی قفس، ای مرغ گلستانی منمن که قدر گهر پاک تو میدانستمز چه مفقود شدی، ای گهر کانی منمن که آب تو ز سرچشمهٔ دل میدادمآب و رنگت چه شد، ای لالهٔ نعمانی منمن یکی مرغ غزلخوان تو بودم، چه فتادکه دگر گوش نداری به نوا خوانی منگنج خود خواندیم و رفتی و بگذاشتیمای عجب، بعد تو با کیست نگهبانی من!
این قطعه را برای سنگ مزار خودم سرودهام اینکه خاک سیهش بالین استاختر چرخ ادب پروین استگر چه جز تلخی از ایام ندیدهر چه خواهی سخنش شیرین استصاحب آنهمه گفتار امروزسائل فاتحه و یاسین استدوستان به که ز وی یاد کننددل بی دوست دلی غمگین استخاک در دیده بسی جان فرساستسنگ بر سینه بسی سنگین استبیند این بستر و عبرت گیردهر که را چشم حقیقت بین استهر که باشی و زهر جا برسیآخرین منزل هستی این استآدمی هر چه توانگر باشدچو بدین نقطه رسد مسکین استاندر آنجا که قضا حمله کندچاره تسلیم و ادب تمکین استزادن و کشتن و پنهان کردندهر را رسم و ره دیرین استخرم آن کس که در این محنتگاهخاطری را سبب تسکین است
قطعه ما نیز در دیار حقیقت، توانگریمکالای ما چو وقت رسد، کارهای ماستما روی خود ز راه سعادت نتافتیمپیران ره، بما ننمودند راه راست قطعه - مرد پندارند پروین را، چه برخی ز اهل فضل از غبار فکر باطل، پاک باید داشت دلتا بداند دیو، کاین آئینه جای گرد نیستمرد پندارند پروین را، چه برخی ز اهل فضلاین معما گفته نیکوتر، که پروین مرد نیست قطعه گر شمع را ز شعله رهائی است آرزوآتش چرا به خرمن پروانه میزندسرمست، ای کبوترک ساده دل، مپردر تیه آز، راه تو را دانه میزند قطعه بی رنج، زین پیاله کسی می نمیخوردبی دود، زین تنور بکس نان نمیدهندتیمار کار خویش تو خودخور، که دیگرانهرگز برای جرم تو، تاوان نمیدهند
بیت خیال آشنائی بر دلم نگذشته بود اولنمیدانم چه دستی طرح کرد این آشنائی را بیت بکوش و دانشی آموز و پرتوی افکنکه فرصتی که ترا دادهاند، بی بدل است بیت دل پاکیزه، بکردار بد آلوده مکنتیرگی خواستن، از نور گریزان شدن است بیت طائری کز آشیان، پرواز بهر آز کردکیفرش، فرجام بال و پر بخون آلودن است بیت با قضا، چیره زبان نتوان بودکه بدوزند، گرت صد دهن است بیت دور جهان، خونی خونخوارهاستمحکمهٔ نیک و بد کارهاست ابیات پراکنده خیال کژ به کار کژ گواهی استسیاهی هر کجا باشد، سیاهی استبه از پرهیزکاری، زیوری نیستچو اشک دردمندان، گوهری نیستمپوش آئینه کس را به زنگاردل آئینه است، از زنگش نگهدار بیت سزای رنجبر گلشن امید، بس استبدامن چمنی، گلبنی نشانیدن بیت برهنمائی چشم، این ره خطا رفتمگناه دیدهٔ من بود، این خطاکاری
زن در ایران زن در ایران، پیش از این گویی که ایرانی نبودپیشهاش، جز تیرهروزی و پریشانی نبودزندگی و مرگش اندر کنج عزلت میگذشتزن چه بود آن روزها، گر زآن که زندانی نبودکس چو زن اندر سیاهی قرنها منزل نکردکس چو زن در معبد سالوس، قربانی نبوددر عدالتخانه انصاف زن شاهد نداشتدر دبستان فضیلت زن دبستانی نبوددادخواهیهای زن میماند عمری بیجوابآشکارا بود این بیداد؛ پنهانی نبودبس کسان را جامه و چوب شبانی بود، لیکدر نهاد جمله گرگی بود؛ چوپانی نبوداز برای زن به میدان فراخ زندگیسرنوشت و قسمتی جز تنگمیدانی نبودنور دانش را ز چشم زن نهان میداشتنداین ندانستن، ز پستی و گرانجانی نبودزن کجا بافنده میشد، بی نخ و دوک هنرخرمن و حاصل نبود، آنجا که دهقانی نبودمیوههای دکهٔ دانش فراوان بود، لیکبهر زن هرگز نصیبی زین فراوانی نبوددر قفس میآرمید و در قفس میداد جاندر گلستان نام ازین مرغ گلستانی نبودبهر زن تقلید تیه فتنه و چاه بلاستزیرک آن زن، کو رهش این راه ظلمانی نبودآب و رنگ از علم میبایست، شرط برتریبا زمرد یاره و لعل بدخشانی نبودجلوهٔ صد پرنیان، چون یک قبای ساده نیستعزت از شایستگی بود از هوسرانی نبودارزش پوشانده کفش و جامه را ارزنده کردقدر و پستی، با گرانی و به ارزانی نبودسادگی و پاکی و پرهیز یک یک گوهرندگوهر تابنده تنها گوهر کانی نبوداز زر و زیور چه سود آنجا که نادان است زنزیور و زر، پردهپوش عیب نادانی نبودعیبها را جامهٔ پرهیز پوشاندهست و بسجامهٔ عجب و هوی بهتر ز عریانی نبودزن، سبکساری نبیند تا گرانسنگ است و بسپاک را آسیبی از آلوده دامانی نبودزن چون گنجور است و عفت گنج و حرص و آز دزدوای اگر آگه ز آیین نگهبانی نبوداهرمن بر سفرهٔ تقوی نمیشد میهمانزآن که میدانست کآنجا جای مهمانی نبودپا به راه راست باید داشت، کاندر راه کجتوشهای و رهنوردی، جز پشیمانی نبودچشم و دل را پرده میبایست اما از عفافچادر پوسیده، بنیاد مسلمانی نبودخسروا، دست توانای تو، آسان کرد کارورنه در این کار سخت امید آسانی نبودشه نمیشد گردر این گمگشته کشتی ناخدایساحلی پیدا از این دریای طوفانی نبودباید این انوار را پروین به چشم عقل دیدمهر رخشان را نشاید گفت نورانی نبود
جوجهٔ نافرمان گفت با جوجه مرغکی هشیارکه ز پهلوی من مرو به کنارگربه را بین که دم علم کردهگوشها تیز و پشت خم کردهچشم خود تا به هم زنی بردتتا کله چرخ دادهای خوردتجوجه گفتا که مادرم ترسوستبه خیالش که گربه هم لولوستگربه حیوان خوش خط وخالیستفکر آزارجوجه هرگز نیستسه قدم دورتر شد از مادرآمدش آنچه گفته بود به سرگربه ناگاه ازکمین برجستگلوی جوجه را به دندان خستبرگرفتش به چنگ و رفت چو بادمرغ بیچاره از پیش افتادگربه از پیش و مرغ از دنبالنالهها کرد زد بسی پر و باللیک چون گربه جوجه را بربودنالهٔ مادرش ندارد سودگر تضرع کند وگر فریادجوجه را گربه پس نخواهد داد