قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴ ای دل، بقا دوام و بقائی چنان نداشتایام عمر، فرصت برق جهان نداشتروشن ضمیر آنکه ازین خوان گونه گونقسمت همای وار بجز استخوان نداشتسرمست پر گشود و سبکسار برپریدمرغی که آشیانه درین خاکدان نداشتهشیار آنکه انده نیک و بدش نبودبیدار آنکه دیده بملک جهان نداشتکو عارفی کز آفت این چار دیو رستکو سالکی که زحمت این هفتخوان نداشتگشتیم بی شمار و ندیدیم عاقبتیک نیکروز کاو گله از آسمان نداشتآنکس که بود کام طلب، کام دل نیافتوانکس که کام یافت، دل کامران نداشتکس در جهان مقیم بجز یک نفس نبودکس بهره از زمانه بجز یک زمان نداشتزین کوچگاه، دولت جاوید هر که خواستالحق خبر ز زندگی جاودان نداشتدام فریب و کید درین دشت گر نبوداین قصر کهنه، سقف جواهر نشان نداشتصاحب نظر کسیکه درین پست خاکداندست از سر نیاز، سوی این و آن نداشتصیدی کزین شکسته قفس رخت برنبستیا بود بال بسته و یا آشیان نداشتروز جوانی آنکه به مستی تباه کردپیرانه سر شناخت که بخت جوان نداشتآگه چگونه گشت ز سود و زیان خویشسوداگری که فکرت سود و زیان نداشتروگوهر هنر طلب از کان معرفتکاینسان جهانفروز گهر، هیچ کان نداشتغواص عقل، چون صدف عمر برگشوددری گرانبهاتر و خوشتر ز جان نداشتآنکو به کشتزار عمل گندمی نکشتاندر تنور روشن پرهیز نان نداشتگر ما نمیشدیم خریدار رنگ و بویدیو هوی برهگذر ما دکان نداشتهر جا که گسترانده شد این سفرهٔ فسادجز گرگ و غول و دزد و دغل میهمان نداشتکاش این شرار دامن هستی نمیگرفتکاش این سموم راه سوی بوستان نداشتچون زنگ بست آینهٔ دل، تباه شدچون کند گشت خنجر فرصت، فسان نداشتآذوقهٔ تو از چه در انبار آز ماندگنجینهٔ تو از چه سبب پاسبان نداشتدیوارهای قلعهٔ جان گر بلند بودروباه دهر چشم بدین ماکیان نداشتگر در کمان زهد زهی میگذاشتیمامروز چرخ پیر زه اندر کمان نداشتدل را بدست نفس نمیبود گر زمامراه فریب هیچ گهی کاروان نداشتخوش بود نزهت چمن و دولت بهارگر بیم ترکتازی باد خزان نداشتاز دام تن بنام و نشانی توان گریختدام زمانه بود که نام و نشان نداشتهشدار ای گرسنه که طباخ روزگارنامیخته به زهر، نوالی بخوان نداشتگر بد بعدل سیر فلک، پشهٔ ضعیفقدرت بگوشمالی پیل دمان نداشتاز دل سفینه باید و از دیده ناخدایدر بحر روزگار، که کنه و کران نداشتآسوده خاطر این ره بی اعتبار راپروین، کسی سپرد که بار گران نداشت
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵ دل اگر توشه و توانی داشتدر ره عقل کاروانی داشتدیده گر دفتر قضا میخواندز سیه کاریش امانی داشترهزن نفس را شناخته بودگنجهایش نگاهبانی داشتکشت و زرعی به ملک جان میکردبی نیاز از جهان، جهانی داشتگوش ما موعظت نیوش نبودورنه هر ذرهای دهانی داشتما در این پرتگه چه میکردیممرکب آز گر عنانی داشتبا چنین آتش و تف و دم و دودکاشکی این تنور نانی داشتآزمند این چنین گرسنه نبوداگر این سفره میهمانی داشتهمه را زنده مینشاید گفتزندگی نامی و نشانی داشتداستان گذشتگان پند استهر که بگذشت داستانی داشترازهای زمانه را میگفتدر و دیوار گر زبانی داشتاشکها انجم سپهر دلنداین زمین نیز آسمانی داشتتن بدریوزه خوی کرد و ندیدکه چو جان گنج شایگانی داشتخیره گفتند روح گنج تن استگنج اگر بود، پاسبانی داشتتن که یک عمر زندهٔ جان بودهرگز آگه نشد که جانی داشتآنچنان شو که گل شوی نه گیاهباغ ایام باغبانی داشتنیکبخت آن توانگری که بدلغم مسکین ناتوانی داشتچاشت را با گرسنگان میخوردتا که در سفره نیم نانی داشتزندگانی تجارتی است کاز آنهمه کس غبنی و زیانی داشتبوریاباف بود جولهٔ دهرنه پرندی نه پرنیانی داشترو به روزگار خواب نکردتا که این قلعه ماکیانی داشتگم شد و کس نیافتش دیگرگهر عمر، کاش کانی داشتصید و صیاد هر دو صید شدندتا قضا تیری و کمانی داشتدل بحق سجده کرد و نفس بزرهر کسی سر بر آستانی داشتما پراکندگان پنداریمورنه هر گلهای شبانی داشتموج و طوفان و سیل و ورطه بسی استزندگی بحر بی کرانی داشتخامهٔ دهر بر شکوفه نوشت:هر بهاری ز پی خزانی داشتتیره و کند گشت تیغ وجودکاشکی صیقل و فسانی داشت
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶ فلک، ای دوست، ز بس بیحد و بیمر گرددبد و نیک و غم و شادی همه آخر گرددز قفای من و تو، گرد جهان را بسیاردی و اسفند مه و بهمن و آذر گرددماه چون شب شود، از جای بجائی حیرانپی کیخسرو و دارا و سکندر گردداین سبک خنگ بی آسایش بی پا تازدوین گران کشتی بی رهبر و لنگر گرددمن و تو روزی از پای در افتیم، ولیکتا بود روز و شب، این گنبد اخضر گرددروز بگذشته خیالست که از نو آیدفرصت رفته محالست که از سر گرددکشتزار دل تو کوش که تا سبز شودپیش از آن کاین رخ گلنار معصفر گرددزندگی جز نفسی نیست، غنیمت شمرشنیست امید که همواره نفس بر گرددچرخ بر گرد تو دانی که چسان میگرددهمچو شهباز که بر گرد کبوتر گردداندرین نیمه ره، این دیو تو را آخر کارسر بپیچاند و خود بر ره دیگر گرددخوش مکن دل که نکشتست نسیمت ای شمعبس نسیم فرحانگیز که صرصر گرددتیره آن چشم که بر ظلمت و پستی بیندمرده آن روح که فرمانبر پیکر گرددگر دو صد عمر شود پرده نشین در معدنخصلت سنگ سیه نیست که گوهر گرددنه هر آنرا که لقب بوذر و سلمان باشدراست کردار چو سلمان و چو بوذر گرددهر نفس کز تو برآید، چو نکو در نگریآز تو بیشتر و عمر تو کمتر گرددعلم سرمایهٔ هستی است، نه گنج زر و مالروح باید که از این راه توانگر گرددنخورد هیچ توانگر غم درویش و فقیرمگر آنروز که خود مفلس و مضطر گرددقیمت بحر در آن لحظه بداند ماهیکه بدام ستم انداخته در بر گرددگاه باشد که دو صد خانه کند خاکسترخسک خشک چو همصحبت اخگر گرددکرکسان لاشه خورانند ز بس تیره دلیطوطیانرا خورش آن به که ز شکر گرددنه هر آنکو قدمی رفت بمقصد برسیدنه هر آنکو خبری گفت پیمبر گرددتشنهٔ سوخته در خواب ببیند که همیبه لب دجله و پیرامن کوثر گرددآنچنان کن که بنیکیت مکافات دهندچو گه داوری و نوبت کیفر گرددمرو آزاد، چو در دام تو صیدی باشدمشو ایمن چو دلی از تو مکدر گرددتوشهٔ بخل میندوز که دو دست و غبارسوزن کینه مپرتاب که خنجر گرددنه هر آن غنچه که بشکفت گل سرخ شودنه هر آن شاخه که بررست صنوبر گرددز درازا و ز پهنا چه همی پرسی از آنکه چو پرگار بیک خط مدور گرددعقل استاد و معلم برود پاک از سرتا که بی عقل و هشی صاحب مشعر گرددجور مرغان کشد آن مرز که پر چینه بودسنگ طفلان خورد آن شاخ که برور گرددروسبی از کم و بیش آنچه کند گرد، همهصرف، گلگونه و عطر و زر و زیور گرددگر که کار آگهی، از بهر دلی کاری کنتا که کار دل تو نیز میسر گرددرهنوردی که بامید رهی میپویدتیره رائی است گر از نیمهٔ ره برگرددهیچ درزی نپسندد که بدین بیهدگیدلق را آستر از دیبهٔ ششتر گرددچرخ گوش تو بپیچاند اگر سر پیچیخون چو آلوده شود، پاک به نشتر گردددیو را بر در دل دیدم و زان میترسمکه ز ما بیخبر این ملک مسخر گردددعوت نفس پذیرفتی و رفتی یکباربیم آنست که این وعده مکرر گرددپاکی آموز بچشم و دل خود، گر خواهیکه سراپای وجود تو مطهر گرددهر که شاگردی سوداگر گیتی نکندهرگز آگاه نه از نفع و نه از ضر گردددامن اوست پر از لؤلؤ و مرجان، پروینکه بی اندیشه درین بحر شناور گردد
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷ سوخت اوراق دل از اخگر پنداری چندماند خاکستری از دفتر و طوماری چندروح زان کاسته گردید و تن افزونی خواستکه نکردیم حساب کم و بسیاری چندزاغکی شامگهی دعوی طاوسی کردصبحدم فاش شد این راز ز رفتاری چندخفتگان با تو نگویند که دزد تو که بودباید این مسئله پرسید ز بیداری چندگر که ما دیده ببندیم و بمقصد نرسیمچه کند راحله و مرکب رهواری چنددل و جان هر دو بمردند ز رنجوری و ماداروی درد نهفتیم ز بیماری چندسودمان عجب و طمع، دکه و سرمایه فسادآه از آن لحظه که آیند خریداری چندچه نصیبت رسد از کشت دوروئی و ریاچه بود بهرهات از کیسهٔ طراری چندجامهٔ عقل ز بس در گرو حرص بماندپود پوسید و بهم ریخته شد تاری چندپایه بشکست و بدیدیم و نکردیم هراسبام بنشست و نگفتیم بمعماری چندآز تن گر که نمیبود، بزندان هویهر دم افزوده نمیگشت گرفتاری چندحرص و خودبینی و غفلت ز تو ناهارترندچه روی از پی نان بر در ناهاری چنددید چون خامی ما، اهرمن خام فریبریخت در دامن ما درهم و دیناری چندچو ره مخفی ارشاد نمیدانستیمبنمودند بما خانهٔ خماری چنددیو را گر نشناسیم ز دیدار نخستوای بر ما سپس صحبت و دیداری چنددفع موشان کن از آن پیش که آذوقه برند،نه در آن لحظه که خالی شود انباری چندتو گرانسنگی و پاکیزگی آموز، چه باکگر نپویند براه تو سبکساری چندبه که از خندهٔ ابلیس ترش داری رویتا نخندند بکار تو نکوکاری چندچو گشودند بروی تو در طاعت و علمچه کمند افکنی از جهل به دیواری چنددل روشن ز سیه کاری نفس ایمن کنتا نیفتاده بر این آینه زنگاری چنددفتر روح چه خوانند زبونی و نفاقکرم نخل چه دانند سپیداری چندهیچکس تکیه به کار آگهی ما نکندمستی ما چو بگویند به هشیاری چندتیغ تدبیر فکندیم به هنگام نبردسپر عقل شکستیم ز پیکاری چندروز روشن نسپردیم ره معنی راچه توان یافت در این ره بشب تاری چندبسکه در مزرع جان دانهٔ آز افکندیمعاقبت رست بباغ دل ما خاری چندشورهزار تن خاکی گل تحقیق نداشتخرد این تخم پراکند به گلزاری چندتو بدین کارگه اندر، چو یکی کارگریهنر و علم بدست تو چو افزاری چندتو توانا شدی ایدوست که باری بکشینه که بر دوش گرانبار نهی باری چندافسرت گر دهد اهریمن بدخواه، مخواهسر منه تا نزنندت بسر افساری چنددیبهٔ معرفت و علم چنان باید بافتکه توانیم فرستاد ببازاری چندگفتهٔ آز چه یک حرف، چه هفتاد کتابحاصل عجب، چه یک خوشه، چه خرواری چنداگرت موعظهٔ عقل بماند در گوشنبرندت ز ره راست بگفتاری چندچه کنی پرسش تاریخ حوادث، پروینورقی چند سیه گشته ز کرداری چند
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸ سر و عقل گر خدمت جان کنندبسی کار دشوار کآسان کنندبکاهند گر دیده و دل ز آزبسا نرخها را که ارزان کنندچو اوضاع گیتی خیال است و خوابچرا خاطرت را پریشان کننددل و دیده دریای ملک تنندرها کن که یک چند طوفان کنندبه داروغه و شحنهٔ جان بگویکه دزد هوی را بزندان کنندنکردی نگهبانی خویش، چندبه گنج وجودت نگهبان کنندچنان کن که جان را بود جامهایچو از جامه، جسم تو عریان کنندبه تن پرور و کاهل ار بگرویترا نیز چون خود تن آسان کنندفروغی گرت هست ظلمت شودکمالی گرت هست نقصان کنندهزار آزمایش بود پیش از آنکه بیرونت از این دبستان کنندگرت فضل بوده است رتبت دهندورت جرم بوده است تاوان کنندگرت گله گرگ است و گر گوسفندترا بر همان گله چوپان کنندچو آتش برافروزی از بهر خلقهمان آتشت را بدامان کننداگر گوهری یا که سنگ سیاهبدانند چون ره بدین کان کنندبه معمار عقل و خرد تیشه دهکه تا خانهٔ جهل ویران کنندبرآنند خودبینی و جهل و عجبکه عیب تو را از تو پنهان کنندبزرگان نلغزند در هیچ راهکاز آغاز تدبیر پایان کنند
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹ ای دوست، دزد حاجب و دربان نمیشودگرگ سیه درون، سگ چوپان نمیشودویرانهٔ تن از چه ره آباد میکنیمعمورهٔ دلست که ویران نمیشوددرزی شو و بدوز ز پرهیز پوششیکاین جامه جامهایست که خلقان نمیشوددانش چو گوهریست که عمرش بود بهاباید گران خرید که ارزان نمیشودروشندل آنکه بیم پراکندگیش نیستوز گردش زمانه پریشان نمیشوددریاست دهر، کشتی خویش استوار داردریا تهی ز فتنهٔ طوفان نمیشوددشواری حوادث هستی چو بنگریجز در نقاب نیستی آسان نمیشودآن مکتبی که اهرمن بد منش گشوداز بهر طفل روح دبستان نمیشودهمت کن و به کاری ازین نیکتر گرایدکان آز بهر تو دکان نمیشودتا زاتش عناد تو گرمست دیگ جهلهرگز خرد بخوان تو مهمان نمیشودگر شمع صد هزار بود، شمع تن دلستتن گر هزار جلوه کند جان نمیشودتا دیدهات ز پرتو اخلاص روشن استانوار حق ز چشم تو پنهان نمیشوددزد طمع چو خاتم تدبیر ما ربودخندید و گفت: دیو سلیمان نمیشودافسانهای که دست هوی مینویسدشدیباچهٔ رسالهٔ ایمان نمیشودسرسبز آن درخت که از تیشه ایمن استفرخنده آن امید که حرمان نمیشودهر رهنورد را نبود پای راه شوقهر دست دست موسی عمران نمیشودکشت دروغ، بار حقیقت نمیدهداین خشک رود، چشمهٔ حیوان نمیشودجز در نخیل خوشهٔ خرما کسی نیافتجز بر خلیل، شعله گلستان نمیشودکار آگهی که نور معانیش رهبرستبازرگان رستهٔ عنوان نمیشودآز و هوی که راه بهر خانه کرد سوختاز بهر خانهٔ تو نگهبان نمیشوداندرز کرد مورچه فرزند خویشراگفت این بدان که مور تن آسان نمیشودآنکس که همنشین خرد شد، ز هر نسیمچون پر کاه بی سر و سامان نمیشوددین از تو کار خواهد و کار از تو راستیاین درد با مباحثه درمان نمیشودآن کو شناخت کعبهٔ تحقیق را که چیستدر راه خلق خار مغیلان نمیشودظلمی که عجب کرد و زیانی که تن رساندجز با صفای روح تو جبران نمیشودما آدمی نیم، از ایراک آدمیدردی کش پیالهٔ شیطان نمیشودپروین، خیال عشرت و آرام و خورد و خواباز بهر عمر گمشده تاوان نمیشود
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰ دانی که را سزد صفت پاکی:آنکو وجود پاک نیالایددر تنگنای پست تن مسکینجان بلند خویش نفرسایددزدند خود پرستی و خودکامیبا این دو فرقه راه نپیمایدتا خلق ازو رسند بسایشهرگز بعمر خویش نیاسایدآنروز کآسمانش برافرازداز توسن غرور بزیر آیدتا دیگران گرسنه و مسکینندبر مال و جاه خویش نیفزایددر محضری که مفتی و حاکم شدزر بیند و خلاف نفرمایدتا بر برهنه جامه نپوشانداز بهر خویش بام نیفرایدتا کودکی یتیم همی بینداندام طفل خویش نیارایدمردم بدین صفات اگر یابیگر نام او فرشته نهی، شاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱ هفتهها کردیم ماه و سالها کردیم پارنور بودیم و شدیم از کار ناهنجار ناریافتیم ار یک گهر، همسنگ شد با صد خزفداشتیم ار یک هنر، بودش قرین هفتاد عارگاه سلخ و غره بشمردیم و گاهی روز و شبکاش میکردیم عمر رفته را روزی شمارشمع جان پاک را اندر مغاک افروختیمخانه روشن گشت، اما خانهٔ دل ماند تارصد حقیقت را بکشتیم از برای یک هوساز پی یک سیب بشکستیم صدها شاخساردام تزویری که گستردیم بهر صید خلقکرد ما را پایبند و خود شدیم آخر شکارتا بپرد، سوزدش ایام و خاکستر کندهر که را پروانه آسانیست پروای شراردام در ره نه هوی را تا نیفتادی بدامسنگ بر سر زن هوس را تا نگشتی سنگسارنوگلی پژمرده از گلبن بخاک افتاد و گفتخوار شد چون من هر آنکو همنشینش بود خارکار هستی گاه بردن شد زمانی باختنگه بپیچانند گوشت، گه دهندت گوشوارتا کنی محکم حصار جسم، فرسود است جانتا بتابی نخ برای پود، پوسیداست تارسالها شاگردی عجب و هوی کردی بشوقهیچ دانستی در این مکتب که بود آموزگارره نمودند و نرفتی هیچگه جز راه کجپند گفتند و نپذرفتی یکی را از هزارجهل و حرص و خودپسندی دشمن آسایشندزینهار از دشمنان دوست صورت، زینهاراز شبانی تن مزن تا گرگ ماند ناشتازندگانی نیک کن تا دیو گردد شرمسارباغبان خسته چون هنگام حاصل شد غنودمیوهها بردند دزدان زین درخت میوهدارما درین گلزار کشتیم این مبارک سرو راتا که گردد باغبان و تا که باشد آبیاررهنمای راه معنی جز چراغ عقل نیستکوش، پروین، تا به تاریکی نباشی رهسپار
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲ کارها بود در این کارگه اخضرلیک دوک تو نگردید ازین بهترسر این رشته گرفتی و ندانستیکه هریمنش گرفتست سر دیگرموجها کرده مکان در لب این دریاشعلهها گشته نهان در دل این مجمرتو ندانم به چه امید نهادستیکالهٔ خویش در این کشتی بی لنگرپای غفلت چه نهی بر دم این کژدمدست شفقت چه کشی بر سر این اژدربه نگردد دگر آزردهٔ این پیکانبرنخیزد دگر افتادهٔ این خنجردر شیطان در ننگست، بر آن منشینره عصیان ره مرگست، بر آن مگذرآشیانها به نمیریخته این بارانخانمانها به دمی سوخته این اخگرآسیای تو شد افلاک و همی ترسمکه ز گشتنش تو چون سرمه شوی آخرمیروی مست ز بیغوله و میآیدبا تو این دزد فریبندهٔ غارتگرسبک آنمرغ که ننشست بدین پستیخنک آن دیده که نغنود درین بسترشو و بر طوطی جان شکر عرفان دهورنه بر پرد و گردد تبه این شکربی خبر میرود این شبرو بی پرواناگهان میکشد این گیتی دون پرورهوشیاری نبود در پی این مستیجهد کن تا نخوری باده از این ساغرتو چنین بیخود و فکر تو چنین باطلکور را کور نشد هیچگهی رهبرچند چون پشه ز هر دست قفا خوردنچند چون مور بهر پای فشاندن سرهمچو طاوس بگلزار حقیقت شوهمچو سیمرغ سوی قاف ارادت پرکشتهٔ حرص نیاورد بر تقویلشکر جهل نشد بهر کسی لشکرچند با اهرمن تیرهدلی همرهنفسی نیز ره صدق و صفا بسپرمردم پاک شو، آنگاه بپاکان بیندیده حق بین کن و آنگاه بحق بنگرچشم را به ز حقیقت نبود پرتوروح را به ز فضیلت نبود زیورسخن از علم سماوات چه میرانیایکه نشناختهای باختر از خاورهر که آزار روا داشت، شد آزردههر که چه کند در افتاد بچاه اندرگر نخواهی که رسد بر دلت آزاریبر دل خلق مزن بی سببی نشترمطلب روزی ننهاده که با کوششنخوری قسمت کس، گر شوی اسکندربهر گلزار در آتش مفکن خود راکه گلستان نشود بر همه کس آذراز نکو خصلتی و بد گهری زینساننخل پر میوه وناچیز بود عرعرتو هم ای شاخ، بری آر که خوشتر شدز دو صد سرو، یکی شاخک بار آورچه شدی بستهٔ این محبس بی روزنچه شدی ساکن این کنگرهٔ بی درسر خود گیر و از این دام گریزان شودل خود جوی و ازین مرحله بیرون برنسزد تشنه همی عمر بسر بردنبامیدی که نمک زار شود کوثرطلب ملک سلیمان مکن از دیوانکه چو طفلت بفریبند به انگشترزنگ خودبینی از آئینهٔ دل بزداگر آلودگی از چهرهٔ جان بسترایکه پوئی ره امید شب تیرهباش چون رهروی، آگاه ز جوی و جرچو رود غیبت و هنگام حضور آیدتو چه داری که توان برد بدان محضرسود و سرمایه بیک بار تبه کردینشدی باز هم آگاه ز نفع و ضرچو تو خود صاعقهٔ خرمن خود گشتیچه همی نالی ازین تودهٔ خاکسترنبرد هیچ بغیر از سیهی با خودهر که زانکشت فروشان طلبد عنبربید خرما و تبر خون ندهد میوهدیو طه و تبارک نکند از برخواجه آنست که آزاده بود، پروینبانو آنست که باشد هنرش زیور
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳ ای سیه مار جهان را شده افسونگرنرهد مار فسای از بد مار آخرنیش این مار هر آنکس که خورد میردو آنکه او مرد کجا زنده شود دیگربنه این کیسه و این مهره افسون رابه فسون سازی گیتی نفسی بنگربکن این پایه و بنیاد دگر بر نهبگذار این ره و از راه دگر بگذرتو خداوند پرستی، نسزد هرگزکار بتخانه گزینی و شوی بتگراز تن خویش بسائی، چو شوی سوهاندامن خویش بسوزی، چو شوی اخگرتو بدین بی پری و خردی اگر روزیبپری، بگذری از مهر و مه انورز تو حیف ای گل شاداب که روئیدیبا چنین پرتو رخسار به خار اندرتو چنان بیخودی از خود که نمیدانیکه ترا میبرد این کشتی بی لنگرجهد کن تا خرد و فکرت ورائی هستآنچه دادند بگیرند ز ما یکسرنفس بدخواه ز کس روی نمیتابدگر تو زان روی بتابی چه ازین بهترزندگی پر خطر و کار تو سرمستیاهرمن گرسنه و باغ تو بار آورعاقبت زار بسوزاندت این آتشآخر کار کند گمرهت این رهبرسیب را غیر خورد، بهر تو ماند سنگنفع را غیر برد، بهر تو ماند ضرتو اگر شعبده از معجزه بشناسینکند شعبده این ساحر جادوگرزخم خنجر نزند هیچگهی سوزنکار سوزن نکند هیچگهی خنجردامن روح ز کردار بد آلودیجامه را گاه زدی مشک و گهی عنبراندر آندل که خدا حاکم و سلطان شددیگر آندل نشود جای کس دیگرروح زد خیمهٔ دانش، نه تن خاکیخضر شد زندهٔ جاوید، نه اسکندرز ادب پرس، مپرس از نسب و ثروتز هنر گوی، مگوی از پدر و مادرمکن اینگونه تبه، جان گرامی راکه بتن هیچ نداری تو ز جان خوشترپنجهٔ باز قضا باز و تو در بازیوقت چون برق گریزان و تو در بسترتیره رائی چه ز جهل و چه ز خود بینیغرق گشتن چه برود و چه ببحر اندرتو زیان کردهای و باز همیخواهیمشکت از چین رسد و دیبهات از ششتررو که در دست تو سرمایه و سودی نیستسود باید که کند مردم سوداگرتو نهای مور که مرغان بزنندت رهتو نهای مرغ که طفلان بکنندت پرسالکان پا ننهادند بهر برزنعاقلان باده نخوردند ز هر ساغرچه بری نام ره خویش بر شیطانچه نهی شمع شب خود بره صرصرعقل را خوار کند دیدهٔ ظاهر بینروح را زار کشد مردم تنپرورچون تو، بس طائر بی تجربه خوشخوانصید گشته است درین گلشن خوش منظردامها بنگری ای مرغک آسودهاگر از روزنهٔ لانه بر آری سراین کبوتر که تو بینیش چنین بیخودشاهبازیش گرفتست بچنگ اندرآخر ای شیر ژیان، بند ز پا بگسل،آخر ای مرغ سعادت، ز قفس برپربه چراغ دل اگر روشنی افزائیجلوهٔ فکر تو از خور شود افزونتردامنت را نتواند که بیالایدهیچ آلوده، گرت پاک بود گوهرکله از رتبت سر مرتبهای داردچو سر افتاد، چه سود از کله و افسرسوخت پروانه و دانست در آن ساعتکه شد اندام ضعیفش همه خاکسترهر چه کشتی، ملخ و مور بیغما بردوین چنین خشک شد این مزرعهٔ اخضربه تن سوختگان چند شوی پیکانبه دل خستهدلان چند زنی نشترتو دگر هیچ نداری ز سلیمانیاگر این دیو ز دستت برد انگشتردلت از روشنی جانت شود روشنزانکه این هر دو قرینند بیکدیگردر گلستان دلی، گلبنی از حکمتبه ز صد باغ گل و یاسمن و عبهرچه کشی منت دونان بسر هر رهچه روی در طلب نان بسوی هر درآنکه زر هنر اندوخت، نشد مفلسآنکه کار دل و جان کرد، نشد مضطرپر طاوس چه بندی بدم کرکسچو دم آراسته گردد، چه کنی با پرآنچه آموخت بما چرخ، سیه کاریستگر چه کردیم سیه بس ورق و دفتراوستادی نکند کودک بی استاددرس دانش ندهد مردم بی مشعرجسم چون کودک و جانست ورا دایهعقل چون مادر و علم است ورا دخترعلم نیکوست، چه در خانه چه در غربتعود خوشبوست، چه در کاسه چه در مجمرکاخ دل جوئی از کوی تن مسکینشمش زر خواهی از کورهٔ آهنگرکاردانان نگزینند تبهکارینامجویان ننشینند بهر محضرآغل از خانه بسی دور و شبان در خوابگرگ بددل بکمین و رمه اندر چرجای آسایش دزدان بود این وادیمسکن غول بیابان بود این معبرخون دلهاست درین جام شقایق گونتیرگیهاست درین نیلپری چادربهر وارون شدن افراشت سر این رایتبهر ویران شدن آباد شد این کشورخانهای را که نه سقفی و نه بنیادیستاین چنین خانه چه از خشت و چه از مرمرسور موش است اگر گربه شود بیمارعید گرگ است اگر شیر شود لاغرپاک شو تا نخوری انده ناپاکینیک شو تا ندهندت ببدی کیفرهمه کردار تو از تست چنین تیرهچه کنی شکوه ز ماه و گله از اختروقت مانند گلوبند بود، پروینچو شود پاره، پراکنده شود گوهر