قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴ ای شده شیفتهٔ گیتی و دورانشدهر دریاست، بیندیش ز طوفانشنفس دیویست فریبنده از او بگریزسر بتدبیر بپیچ از خط فرمانشحلهٔ دل نشود اطلس و دیبایشیارهٔ جان نشود لل و مرجانشنامهٔ دیو تباهیست همان بهترکه نه این نامه بخوانیم و نه عنوانشگفتگوهاست بهر کوی ز تاراجشداستانهاست بهر گوشه ز دستانشمخور ای یار نه لوزینه ونه شهدشمخر ای دوست نه کرباس ونه کتانشنه یکی حرف متینی است در اسنادشنه یکی سنگ درستی است بمیزانشرنگها کرده در این خم کف رنگینشخندهها کرده بمردم لب خندانشخواندنی نیست نه تقویم و نه طومارشماندنی نیست نه بنیاد و نه بنیانششد سیه روزی نیکان شرف و جاهششد پریشانی پاکان سرو سامانشگلهٔ نفس چو درنده پلنگانندبر حذر باش ازین گله و چوپانشعلم، پیوند روان تو همی جویدتو همی پاره کنی رشتهٔ پیمانشاز کمال و هنر جان، تو شوی کاملعیب و نقص تو شود پستی و نقصانشجهل چو شبپره و علم چو خورشید استنکند هیچ جز این نور، گریزانشنشود ناخن و دندان طمع کوتهگر که هر لحظه نسائیم بسوهانشمیزبانی نکند چرخ سیه کاسهمنشین بیهده بر سفرهٔ الوانشحلقهٔ صدق و صفا بر در دین میزنتا که در باز کند بهر تو دربانشدل اگر پردهٔ شک را ندرد، هرگزنبود راه سوی درگه ایقانشکعبهمان عجب شد و لاشه در آن قربانوای و صد وای برین کعبه و قربانشگرگ ایام نفرسود بدین پیریهیچگه کند نشد پنجه و دندانشنیست جز خار و خسک هیچ درین گلشنشورهزاریست که نامند گلستانشچشم نیکی نتوان داشت از آن مردمکه بود راه سوی مسکن شیطانشهمه یغما گر و دزدند درین معبرکیست آنکو نگرفتند گریبانشراه دور است بسی ملک حقیقت راکوش کاز پای نیفتی به بیابانشآنکه اندر ظلمات فرو ماندچه نصیبی بود از چشمهٔ حیوانشدامن عمر تو ایام همی سوزدمزن از آتش دل، دست بدامانشره مخوفست، بپرهیز ازین خفتنابر تیره است، بیندیش ز بارانششیر خواری که سپردند بدین دایهشیر یک قطره نخوردست ز پستانششخصی از بحر سعادت گهری آوردخفت از خستگی و داد بزاغانشچه همی هیمه برافروزی و نان بندیبه تنوری که ندیدست کسی نانشخرلنگ تو ز بس بار کشیدن مردچه بری رنج پی وصلهٔ پالانشگر که آبادی این دهکده میخواهیباید آباد کنی خانهٔ دهقانشپر این مرغ سعادت تو چنان بستیکه گرفتند و فکندند بزندانشتن بدخواه ز تو لقمه همی خواهدچه همی یاد دهی حکمت لقمانشپست اندیشه بزرگی نکند هرگزگر چه یک عمر دهی جای بزرگانشاگرت آرزوی کعبه بود در دلچه شکایت کنی از خار مغیلانشگر چه دشوار بود کار و برومندیهمت و کارشناسی کند آسانشسزد ار پر کند از در و گهر دامنآنکه اندیشه نبودست ز عمانشگهری گر نرود خود بسوی دریاببرد روشنی لؤلؤ رخشانشآنکه عمری پی آسایش تن کوشیدکاش یک لحظه بدل بود غم جانشگوی علم و هنر اینجاست، ولی بیرنجدست هرگز نتوان برد بچوگانشوقت فرخنده درختی است، هنر میوهشب و روز و مه و سالند چو اغصانشروح را زیب تن سفله نیارایدرو بیارای به پیرایهٔ عرفانشنشود کان حقیقت ز گهر خالیبرو ای دوست گهر میطلب از کانشبگشا قفل در باغ فضیلت رابخور از میوهٔ شیرین فراوانشریم وسواس بصابون حقایق شوینبری فایده زین گازر و اشنانشجهل پای تو ببندد چو بیابد دستفرصتت هست، مده فرصت جولانشتنگ میدان شدن عقل ز سستی نیستما ندادیم گه تجربه میدانشبرهها گرگ کند مکتب خودبینیگر بتدبیر نبندیم دبستانشنفس با هیچ جهاندیده نخواهد گفتراز سر بسته و رسم و ره پنهانشره اهریمن از آن شد همه پیچ و خمتا نپرسند ز سر گشتهٔ حیرانشدهر هر تله نهد، بگذر و بگذارشچرخ هر تحفه دهد، منگر و مستانشتیرهروزیست همه روز دل افروزشسنگریزه است همه لعل بدخشانشآهن عمر تو شمشیر نخواهد شدنبری تا بسوی کوره و سندانشمعبد آنجا بگشودی که زر آنجا بودسجده کردی گه و بیگاه چو یزدانشپاسبانی نکند بنده چو ایمان رادیو زان بنده چه دزدد بجز ایمانشجز تو کس نیست درین داد و ستد مغبوندین گران بود، تو بفروختی ارزانشگرگ آسود، نجستیم چو آثارشدرد افزود، نکردیم چو درمانشسالها عقل دکان داشت بکوی مابهچ توشی نخریدیم ز دکانشخیره سر گر نپذیرفت ادب، بگذارتا که تادیب کند گردش دورانشطبع دون زان نشد آگه ز پشیمانیکه چو بد کرد، نکردیم پشیمانشدل پریشان نبد آنروز که تنها بودکرد جمعیت نا اهل پریشانششیر و روباه شکاری چو بدست آرندروبهش پوست برد، شیر خورد رانشکشور ایمن جان خانهٔ دیوان شدکس ندانست چه آمد به سلیمانشنفس گه بیت نمیگفت و گهی چامهگر نمیخواند کسی دفتر و دیوانشروح عریان و تو هم درزی و هم نساججامه کن زین دو هنر بر تن عریانشلشکر عقل پی فتح تو میکوشدچه همی کند کنی خنجر و پیکانشخرد از دام تو بگریخته، باز آرشهنر از نزد تو برخاسته، بنشانشکار را کارگر نیک دهد رونقچه کند کاهل نادان تن آسانشهمه دود است کباب حسد و نخوتنخورد کس نه ز خام و نه ز بریانشسود دلال وجود تو خسارت شدتاجر وقت بگیرد ز تو تاوانشگنج هستی بستانند ز ما، پروینما نبودیم، قضا بود نگهبانش
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵ ای بی خبر ز منزل و پیش آهنگدور از تو همرهان تو صد فرسنگدر راه راست، کج چه روی چندینرفتار راست کن، تو نه ای خرچنگرخسار خویش را نکنی روشنز آئینهٔ دل ار نزدائی زنگچون گلشنی است دل که در آن رویداز گلبنی هزار گل خوش رنگدر هر رهی فتاده و گمراهیتا نیست رهبرت هنر و فرهنگچشم تو خفته است، از آن هر کسزین باغ سیب میبرد و نارنگاین روبهک به نیت طاوسیافکنده دم خویش به خم رنگبازیچههاست گنبد گردان رانامی شنیدهای تو ازین شترنگدر دام بسته شبرو چرخت سختدر بر گرفته اژدر دهرت تنگانجام کار در فکند ما راسنگیم ما و چرخ چو غلماسنگخار جهان چه میشکنی در چشمبر چهره چند میفکنی آژنکسالک بهر قدم نفتد از پاعاقل ز هر سخن نشود دلتنگتو آدمی نگر که بدین رتبتبیخود ز باده است و خراب از بنگگوهر فروش کان قضا، پروینیک ره گهر فروخته، صد ره سنگ
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶ در خانه شحنه خفته و دزدان بکوی و بامره دیو لاخ و قافله بی مقصد و مرامگر عاقلی، چرا بردت توسن هویور مردمی، چگونه شدستی به دیو رامکس را نماند از تک این خنگ بادپایپا در رکاب و سر به تن و دست در لگامدر خانه گر که هیچ نداری شگفت نیستکالات میبرند و تو خوابیدهای مدامدزد آنچه برده باز نیاورده هیچگاههرگز به اهرمن مده ایمان خویش واممیکاهدت سپهر، چنین بی خبر مخسبمیسوزدت زمانه، بدینسان مباش خاماز کار جان چرا زنی ای تیره روز تندر راه نان چرا نهی ای بی تمیز ناماز بهر صید خاطر ناآزمودگانصیاد روزگار بهر سو نهاده دامبس سقف شد خراب و نگشت آسمان خراببس عمر شد تمام و نشد روز و شب تماممنشین گرسنه کاین هوس خام پختن استجوشیده سالها و نپختست این طعامبگشای گر که زندهدلی وقت پویه چشمبردار گر که کارگری بهر کار گامدر تیرگی چو شب پره تا چند میپریبشناس فرق روشنی ای دوست از ظلامای زورمند، روز ضعیفان سیه مکنخونابه میچکد همی از دست انتقامفتوی دهی بغصب حق پیرزن ولیکبی روزه هیچ روز نباشی مه صیاموقت سخن مترس و بگو آنچه گفتنی استشمشیر روز معرکه زشت است در نیامدرد از طبیب خویش نهفتی، از آن سبباین زخم کهنه دیر پذیرفت التیاماز بهر حفظ گله، شبان چون بخواب رفتسگ باید ای فقیه، نه آهوی خوشخرامچاهت چراست جای، گرت میل برتریستحرصت چراست خواجه، اگر نیستی غلامچندی ز بار گاه سلیمان برون مروتا دیو هیچگه نفرستد تو را پیامعمریست رهنوردی و چون کودکان هنوزآگه نهای که چاه کدام است و ره کدامپروین، شراب معرفت از جام علم نوشترسم که دیر گردد و خالی کنند جام
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷ نخواست هیچ خردمند وام از ایامکه با دسیسه و آشوب باز خواهد وامبچشم عقل درین رهگذر تیره ببینکه گستراند قضا و قدر براه تو دامهزار بار بلغزاندت بهر قدمیکه سخت خام فریبست روزگار و تو خاماگر حکایت بهرام گور میپرسیشکار گور شد ای دوست عاقبت بهرامز غم مباش غمین و مشو ز شادی شادکه شادی و غم گیتی نمیکنند دوامز تخم تلخ نخورد است کس بر شیرینز شاخ بید نچید است هیچکس باداماز آن سبب نشدی همعنان هشیارانکه بیهشانه سپردی بدست نفس زمامتو آرمیدی و این زاغ میوه برد همیتو اوفتادی و این کاروان گذشت مدامچو پای هست، چرا باز ماندهای از راهچو نور هست، چرا گشتهای قرین ظلامتو برج و باروی ملک وجود محکم کنبهل که دیو بد آئین ترا دهد دشنامترا که خانهٔ دل خلوت خدا بود استچرا بمعبد شیطان کنی سجود و قیامجفای گیتی و کجگردی سپهر بلنداگر چه توسنی، آخر ترا نماید رامبحرص و آز مبر فرصت عزیز بسربجهل و عجب مکن عمر بی بدیل تمامزمان رنج شد، ای کرده سالها راحتدم رحیل شد، ای جسته عمرها آرامبمقصدی نرسی تا رهی نپیمائیمدار بیم ازین اسب بی فسار و لگامهر آن فروغ که از جسم تیره میطلبیز جان طلب که بارواح زندهاند اجساممگوی هر که کهن جامه شد ز علم تهیستکه خاص نیز بسی هست در میان عوامبه نیک جامه چو بیدانشی مناز که خلقترا، نه جامهٔ نیک ترا، کنند اکرامچو گرگ حیلهگر اندر لباس چوپان شدشبان بگوی که تا چشم پوشد از اغنامچو وقت کار شود، باش چابک اندر کارچو نوبت سخن آید، ستوده گوی کلامز جام علم می صاف زیرکان خوردندهر آنکه خامش بنشست گشت درد آشامبشوق گنج یکی تیشه بر زمین نزدیمهمی بخیره به ویرانه ساختیم مقاماگر بلند تباری، چه جوئی از پستیاگر خدای پرستی، چه خواهی از اصنامکدام تشنه بنوشید از سبوی تو آبکدام گرسنه در سفرهٔ تو خورد طعامچگونه راهنمائی، که خود گمی از راهچگونه حاکم شرعی، که فارغی ز احکامبسی است پرتگه اندر ره هوی، پروینمپوی جز ره پرهیز و باش نیک انجام
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸ نفس گفتست بسی ژاژ و بسی مبهمبه کز این پس کندش نطق خرد ابکمره پر پیچ و خم آز چو بگرفتیروی درهم مکش ار کار تو شد درهمخشک شد زمزم پاکیزهٔ جان ناگهشستشو کرد هریمن چو درین زمزمبه که از مطبخ وسواس برون آئیمتا که خود را برهانیم ز دود و دمکاخ مکر است درین کنگره میناچاه مرگ است درین سیرگه خرمز بداندیش فلک چند شوی ایمنز ستم پیشه جهان چند کشی استمتو ندیدی مگر این دانهٔ دانا کشتو ندیدی مگر این دامگه محکموارث ملک سلیمان نتوان خواندنهر کسیرا که در انگشت بود خاتمآنکه هر لحظه بزخم تو زند زخمیتو ازو خیره چه داری طمع مرهمفلک آنگونه به ناورد دلیر آیدکه نه از زال اثر ماند و نز رستمنه ببخشود بموسی خلف عمراننه وفا کرد به عیسی پسر مریمتخت جمشید حکایت کند ار پرسیکه چه آمد به فریدون و چه شد بر جمز خوشیها چه شوی خوش که درین معبربه یکی سور قرین است دو صد ماتمتو به نی بین که ز هر بند چسان نالدز زبردستی ایام بزیر و بمداستان گویدت از بابلیان بابلعبرت آموزدت از دیلمیان دیلمفرصتی را که بدستست، غنیمت دانبهر روزی که گذشتست چه داری غمزان گل تازه که بشکفت سحرگاهاننه سر و ساق بجا ماند، نه رنگ و شمگر صباحیست، مسائی رسدش از پیور بهاریست، خزانی بودش توامصبحدم اشک بچهر گل از آن بینیکه شبانگه بچمن گریه کند شبنماندرین دشت مخوف، ای برهٔ مسکینبیم جانست، چه شد کز رمه کردی رممخور ای کودک بی تجربه زین حلواکه شد آمیخته با روغن و شهدش سمدست و پائی بزن ای غرقه، توانی گرتا مگر باز رهانند تو را زین یممشک حیفست که با دوده شود همسرکبک زشتست که با زاغ شود همدمبرو ای فاخته، با مرغ سحر بنشینبرو ای گل، بصف سرو و سمن بردمز چنار آموز، ای دوست گرانسنگیچه شوی بر صفت بید ز بادی خمخویش و پیوند هنر باش که تا روزینروی از پی نان بر در خال و عمروح را سیر کن از مائدهٔ حکمتبیکی نان جوین سیر شود اشکمجز که آموخت ترا که خواب و خور غفلتبه چه کار آمدت این سفله تن ملحمخزفست اینکه تو داریش چنو گوهررسن است اینکه تو بینیش چو ابریشممار خود، هم تو خودی، مار چه افسائیبخود، ای بیخبر از خویش، فسون میدمز تو در هر نفسی کاسته میگرددغم خود خور، چه خوری انده بیش و کمبیم آنست که صراف قضا ناگهزر سرخ تو بگیرد به یکی درهمکشت یک دانه کسی را ندهد خرمنبذل یک جوز کسی را نکند حاتمبه پری پر، که عقابان نکنندت سربه رهی رو، که بزرگان نکنندت ذمجان چو کان آمد و دانش گهرش، پرویندل چو خورشید شد و ملک تنش عالم
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹ تا ببازار جهان سوداگریمگاه سود و گه زیان میوریمگر نکو بازارگانیم از چه رویهرگز این سود و زیانرا نشمریمجان زبون گشته است و در بند تنیمعقل فرسوده است و در فکر سریمروح را از ناشتائی میکشیمسفرهها از بهر تن میگستریمگر چه عقل آئینه کردار ماستما در آن آئینه هرگز ننگریمگر گرانباریم، جرم چرخ چیستبار کردار بد خود میبریمچون سیاهی شده بضاعت دهر راما سیه کاریم کانرا میخریمپند نیکان را نمیداریم گوشاندرین فکرت کازیشان بهتریمپهلوان اما بکنج خانهایمآتش اما در دل خاکستریمکاردانان راه دیگر میروندما تبهکاران براه دیگریمگرگ را نشناختستیم از شباندر چراگاهی که عمری میچریمبر سپهر معرفت کی بر شویمتا بپر و بال چوبین میپریمواعظیم اما نه بهر خویشتناز برای دیگران بر منبریمآگه از عیب عیان خود نهایمپردههای عیب مردم میدریمسفلگیها میکند نفس زبونما همی این سفله را میپروریمبشکنیم از جهل و خود را نشکنیمبگذریم از جان و از تن نگذریمبادهٔ تحقیق چون خواهیم خورد؟ما که مست هر خم و هر ساغریمچونکه هر برزیگری را حاصلی استحاصل ما چیست گر برزیگریمچونکه باری گم شدیم اندر رهیبه که بار دیگر آن ره نسپریمزان پراکندند اوراق کمالتا بکوشش جمله را گرد آوریمتا بیفشانند بر چینندمانطوطی وقت و زمان را شکریم
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰ بد منشانند زیر گنبد گرداناز بدشان چهر جان پاک بگردانپای بسی را شکستهاند به نیرنگدست بسی را ببستهاند به دستانتا خر لنگی فتادهاست ز سستیتوسن خود را دواندهاند بمیدانجز بدو نیک تو، چرخ میننویسدنیک و بد خویش را تو باش نگهبانگر ستم از بهر خویش مینپسندیعادت کژدم مگیر و پیشهٔ ثعبانچندکنی همچو گرگ، حمله بمردمچند دریشان همی بناخن و دنداندامن خلق خدای را چو بسوزیآتشت افتد به آستین و به دامانهر چه دهی دهر را، همان دهدت بازخواستهٔ بد نمیخرند جز ارزانخواهی اگر راه راست: راه نکوئیخواهی اگر شمع راه: دانش و عرفانکارگران طعنه میزنند به کاهلاهل هنر خنده میکنند به ناداناز خم صباغ روزگار برآیدهر نفسی صد هزار جامهٔ الوانغارت عمر تو میکنند به گشتندی مه و اردیبهشت و آذر و آبانجز بفنا چهر جان نبینی، ازیراکجان تو زندانیست و جسم تو زندانعالمی و بهرهایت نیست ز دانشرهروی و توشهایت نیست در انبانتیه خیالت به مقصدی نرساندراهروان راه بردهاند به پایانکشتی اخلاص ما نداشت شراعیور نه بدریا نه موج بود و نه طوفانکعبهٔ نیکی است دل، ببین که براهشجز طمع و حرص چیست خار مغیلانبندگی خود مکن که خویش پرستیکرده بسی پاکدل فریشته، شیطانتا تو شدی خرد، آز یافت بزرگیتا تو شدی دیو، دیو گشت سلیمانراهنمائی چه سود در ره باطلدیبهٔ چینی چه سود در تن بیجاننفس تو زنگی شد و سپید نگرددصد ره اگر شوئیش بچشمهٔ حیوانراستی از وی مجوی زانکه نرویدهیچگه از شورهزار لاله و ریحانبار لئیمان مکش ز بهر جوی زرخدمت دونان مکن برای یکی نانگنج حقیقت بجوی و پیلهوری کناهل هنر باش و پوش جامهٔ خلقانروز سعادت ز شب چگونه شناسدآنکه ز خورشید شد چو شبپره پنهاندور شو از رنگ و بوی بیهده، پرویناز در معنی درای، نز در عنوان
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱ حاصل عمر تو افسوس شد و حرمانعیب خود را مکن ایدوست ز خود پنهانوقت ضایع نکند هیچ هنرپیشهجفت باطل نشود هیچ حقیقت دانهیچگه نیست ره و رسم خردمندیگرسنه خفتن و در سفره نهفتن ناندهر گرگیست گرسنه، رخ از او برگیرچرخ دیویست سیه دل، دل ازو بستانپا بر این رهگذر سخت گرانتر نهاسب زین دشت خطرناک سبکتر رانموج و طوفان و نهنگست درین دریاباید اندیشه کند زین همه کشتیبانهیچ آگاه نیاسود درین ظلمتهیچ دیوانه نشد بستهٔ این زندانای بسا خرمن امید که در یکدمکرد خاکسترش این صاعقهٔ سوزانتکیه بر اختر فیروز مکن چندینایمن از فتنهٔ ایام مشو چندانبی تو بس خواهد بودن دی و فروردینبی تو بس خواهد گشتن فلک گردانچو شود جان، به چه دردیت رسد پیکرچو رود سر به چه کاریت خورد سامانتو خود ار با نگهی پاک بخود بینییابی آن گنج که جوئیش درین ویرانچو کتابیست ریا، بی ورق و بی خطچو درختیست هوی، بی بن و بی اغصانهیچ عاقل ننهد بر کف دست آتشهیچ هشیار نساید بزبان سوهانتا تو چون گوی درین کوی بسر گردیبایدت خیره جفا دیدن از این چوگانگشت هنگام درو، کشت چه کردی هینآمد آوای جرس، توشه چه داری هانرهرو گمشده و راهزنان در پیششب تار و خر لنگ و ره بی پایانبکش این نفس حقیقت کش خود بین رااین نه جرمی است که خواهند ز تو تاوانبه یکی دل نتوان کار تن و جان کردبه یکی دست دو طنبور زدن، نتوانخرد استاد و تو شاگرد و جهان مکتبچه رسیدت که چنین کودنی و نادانتو شدی کاهل و از کاربری گشتینه زمستان گنهی داشت نه تابستانبوستان بود وجود تو گه خلقتتخم کردار بدش کرد چو شورستانتو مپندار که عناب دهد علقمتو مپندار که عزت رسد از خذلانمنشین با همه کس، کاز پی بد کاریآدمی روی توانند شدن دیوانگشت ابلیس چو غواص به بحر دلماند بر جا شبه و رفت در غلطانپویه آسوده نکردست کسی زین رهلقمه بی سنگ نخوردست کسی زین خوانگر شوی باد بگردش نرسی هرگزطائر عمر چو از دام تو شد پراندی شد امروز، بخیره مخور اندوهشکز پس مرده خردمند نکرد افغانخر تو میبرد این غول بیابانیآخر کار تو میمانی و این پالانشبرو دهر نگردد همه در یک راهگشتن چرخ نباشد همه بر یکسانکامها تلخ شد از تلخی این حلواعهدها سست شد از سستی این پیمانآنکه نشناخته از هم الف و با رازو چه داری طمع معرفت قرآنپرتوی ده، تو نهای دیو درون تیرهکوششی کن، تو نهای کالبد بی جانبه تو هرچ آن رسد از تنگی و مسکینیهمه از تست، نه از کجروی دوراننام جوئی؟ چو ملک باش نکو کردارقدر خواهی؟ چو فلک باش بلند ارکانبرو ای قطره در آغوش صدف بنشینروی بنمای چو گشتی گهر رخشانیاری از علم و هنر خواه، چو درمانینه فلان با تو کند یاری و نه بهماندانش اندوز، چه حاصل بود از دعویمعنی آموز، چه سودی رسد از عنوانبستهٔ شوق بود از دو جهان آزادکشتهٔ عشق بود زندهٔ جاویدانهمه زارع نبرد وقت درو خرمنهمه غواص نیارد گهر از عمانزیب یابد سر و تن از ادب و دانشزنده گردد دل و جان از هنر و عرفانعقل گنجست، نباید که برد دزدشعلم نورست، نباید که شود پنهانهستی از بهر تن آسانی اگر بودیچه بدی برتری آدمی از حیوانگر نبودی سخن طیبت و رنگ و بوخسک و خشک بدی همچو گل و ریحانجامهٔ جان تو زیور علم آراستچه غم ار پیرهن تنت بود خلقانسحر باز است فلک، لیک چه خواهد کردسحر با آنکه بود چون پسر عمرانچو شدی نیک، چه پروات ز بد روزیچو شدی نوح، چه اندیشهات از طوفانبرو از تیه بلا گمشدهای دریاببزن آبی و ز جانی شرری بنشانبه یکی لقمه، دل گرسنهای بنوازبه یکی جامه، تن برهنهای پوشانبینوا مرد بحسرت ز غم نانیخواجه دلکوفته گشت از برهٔ بریانسوخت گر در دل شب خرمن پروانهشمع هم تا بسحرگاه بود مهمانبی هنر گر چه بتن دیبهٔ چین پوشدبه پشیزی نخرندش چو شود عریانهمه یاران تو از چستی و چالاکیپرنیان باف و تو در کارگه کتانآنکه صراف گهر شد ننهد هرگزسنگ را با در شهوار بیک میزانز چه، ای شاخک نورس، ندهی باریبامید ثمری کشت ترا دهقانهیچ، آزاده نشد بندهٔ تن، پروینهیچ پاکیزه نیالود دل و دامان
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲ دزد تو شد این زمانهٔ ریمنآن به که نگردیش به پیرامنگر برتریت دهد فروتن شوور ایمنیت دهد مشو ایمنکشته است هماره خنجر گیتینه دوست شناختست نه دشمنامروز گذشت و بگذرد فردادی رفته و رفتنی بود بهمنبی نیش، عسل که خورد ازین کندوبی خار، که چید گل ازین گلشناین بیهنر آسیای گردندهسائیده هزارها سر و گردنایام بود چو شبروی چابکیا همچو یکی سیاهدل رهزنما را ببرند بی گمان روزیزین کهنه سرای بی در و روزنروغن بچراغ جان ز علم افزایکم نور بود چراغ کم روغناز گندم و کاه خویش آگه باشتو خرمنی و سپهر پرویزنخواهی که نه تلخ باشدت حاصلدر مزرعه تخم تلخ مپراکنهنگام زراعت آنچه کشتستیآنت برسد بموسم خرمنگر سوی تو دیو نفس ره یابدتاریک نمایدت دل روشنبی شبهه فرشته اهرمن گرددچندی چو شود رفیق اهریمنابلیس فروخت زرق وبا خود گفتزین بیش چه میتوان خرید از منزین باغ که باغبانیش کردیجز خار ترا چه ماند در دامنمرغان ترا همی کشد رو بههمیان ترا همی برد رهزنتا پای بود، راه ادب میروتا دست بود، در هنر میزنیک جامه بخر که روح را شایدبس دیبه خریدی و خز ادکنمرجان خرد ز بحر جان آوردمینای دل از شراب عقل آکنبی دست چه زور بود بازو رابی گاو چه کار کرد گاو آهناز چاه دروغ و ذل بدنامیباید به طناب راستی رستنباید ز سر این غرور را راندنباید ز دل این غبار را رفتنکس شمع نسوخت زین فروزینهکس جامه ندوخت زین نخ و سوزنخواهی که نیفکنند در دامتدیوان وجود را به دام افکندر دفتر نفس درسها خواندیدر مکتب مردمی شدی کودنگر مست هنوز کورهٔ هستیسرد از چه زنیم مشت بر آهنجز باد نبیختیم در غربالجز آب نکوفتیم در هاونجان گوهر و جسم معدنست آنراروزی ببرند گوهر از معدنگر کج روشی، براستی بگرایآئینهٔ راستگوی را مشکناز پردهٔ عنکبوت عبرت گیربر بام و در وجود، تاری تن
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳ دگر باره شد از تاراج بهمنتهی از سبزه و گل راغ و گلشنپریرویان ز طرف مرغزارانهمه یکباره بر چیدند دامنخزان کرد آنچنان آشوب بر پایکه هنگام جدل شمشیر قارنز بس گردید هر دم تیره ابریحجاب چهرهٔ خورشیدی روشنهوا مسموم شد چون نیش کژدمجهان تاریک شد چون چاه بیژنبنفشه بر سمن بگرفت ماتمشقایق در غم گل کرد شیونسترده شد فروغ روی نسرینپریشان گشت چین زلف سوسنبباغ افتاد عالم سوز برقیبیکدم باغبان را سوخت خرمنخسک در خانهٔ گل جست راحتزغن در جای بلبل کرد مسکنبسختی گشت همچون سنگ خارابباغ آن فرش همچون خزاد کنسیه بادی چو پر آفت سمومیگرفت اندر چمن ناگه وزیدنبه بیباکی بسان مردم مستبه بدکاری بکردار هریمنشهان را تاج زر بربود از سربتان را پیرهن بدرید بر تنتو گوئی فتنهای بد روح فرساتو گوئی تیشهای بد بیخ بر کنز پای افکند بس سرو سهی رابیک نیرو چو دیو مردم افکنبهر سوئی، فسرده شاخ و برگیبپرتابید چون سنگ فلاخنکسی بر خیره جز گردون گرداننشد با دوستدار خویش دشمنبه پستی کشت بس همت بلندانچنان اسفندیار و چون تهمتننمود آنقدر خون اندر دل کوهکه تا یاقوت شد سنگی به معدندر آغوش ز می بنهفت بسیارسر و بازو و چشم و دست و گردندر این ناوردگاه آن به که پوشیز دانش مغفر و از صبر جوشنچگونه بر من و تو رام گرددچو رام کس نگشت این چرخ توسنمرو فارغ که نبود رفتگان رادگر باره امید بازگشتنمشو دلبستهٔ هستی که دورانهر آنرا زاد، زاد از بهر کشتنبغیر از گلشن تحقیق، پروینچه باغی از خزان بودست ایمن