انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 4 از 22:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  19  20  21  22  پسین »

Parvin E'tesami |پروین اعتصامی


زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴

ای شده شیفتهٔ گیتی و دورانش
دهر دریاست، بیندیش ز طوفانش

نفس دیویست فریبنده از او بگریز
سر بتدبیر بپیچ از خط فرمانش

حلهٔ دل نشود اطلس و دیبایش
یارهٔ جان نشود لل و مرجانش

نامهٔ دیو تباهیست همان بهتر
که نه این نامه بخوانیم و نه عنوانش

گفتگوهاست بهر کوی ز تاراجش
داستانهاست بهر گوشه ز دستانش

مخور ای یار نه لوزینه ونه شهدش
مخر ای دوست نه کرباس ونه کتانش

نه یکی حرف متینی است در اسنادش
نه یکی سنگ درستی است بمیزانش

رنگها کرده در این خم کف رنگینش
خنده‌ها کرده بمردم لب خندانش

خواندنی نیست نه تقویم و نه طومارش
ماندنی نیست نه بنیاد و نه بنیانش

شد سیه روزی نیکان شرف و جاهش
شد پریشانی پاکان سرو سامانش

گلهٔ نفس چو درنده پلنگانند
بر حذر باش ازین گله و چوپانش

علم، پیوند روان تو همی جوید
تو همی پاره کنی رشتهٔ پیمانش

از کمال و هنر جان، تو شوی کامل
عیب و نقص تو شود پستی و نقصانش

جهل چو شب‌پره و علم چو خورشید است
نکند هیچ جز این نور، گریزانش

نشود ناخن و دندان طمع کوته
گر که هر لحظه نسائیم بسوهانش

میزبانی نکند چرخ سیه کاسه
منشین بیهده بر سفرهٔ الوانش

حلقهٔ صدق و صفا بر در دین میزن
تا که در باز کند بهر تو دربانش

دل اگر پردهٔ شک را ندرد، هرگز
نبود راه سوی درگه ایقانش

کعبه‌مان عجب شد و لاشه در آن قربان
وای و صد وای برین کعبه و قربانش

گرگ ایام نفرسود بدین پیری
هیچگه کند نشد پنجه و دندانش

نیست جز خار و خسک هیچ درین گلشن
شوره‌زاریست که نامند گلستانش

چشم نیکی نتوان داشت از آن مردم
که بود راه سوی مسکن شیطانش

همه یغما گر و دزدند درین معبر
کیست آنکو نگرفتند گریبانش

راه دور است بسی ملک حقیقت را
کوش کاز پای نیفتی به بیابانش

آنکه اندر ظلمات فرو ماند
چه نصیبی بود از چشمهٔ حیوانش

دامن عمر تو ایام همی سوزد
مزن از آتش دل، دست بدامانش

ره مخوفست، بپرهیز ازین خفتن
ابر تیره است، بیندیش ز بارانش

شیر خواری که سپردند بدین دایه
شیر یک قطره نخوردست ز پستانش

شخصی از بحر سعادت گهری آورد
خفت از خستگی و داد بزاغانش

چه همی هیمه برافروزی و نان بندی
به تنوری که ندیدست کسی نانش

خرلنگ تو ز بس بار کشیدن مرد
چه بری رنج پی وصلهٔ پالانش

گر که آبادی این دهکده میخواهی
باید آباد کنی خانهٔ دهقانش

پر این مرغ سعادت تو چنان بستی
که گرفتند و فکندند بزندانش

تن بدخواه ز تو لقمه همی خواهد
چه همی یاد دهی حکمت لقمانش

پست اندیشه بزرگی نکند هرگز
گر چه یک عمر دهی جای بزرگانش

اگرت آرزوی کعبه بود در دل
چه شکایت کنی از خار مغیلانش

گر چه دشوار بود کار و برومندی
همت و کارشناسی کند آسانش

سزد ار پر کند از در و گهر دامن
آنکه اندیشه نبودست ز عمانش

گهری گر نرود خود بسوی دریا
ببرد روشنی لؤلؤ رخشانش

آنکه عمری پی آسایش تن کوشید
کاش یک لحظه بدل بود غم جانش

گوی علم و هنر اینجاست، ولی بیرنج
دست هرگز نتوان برد بچوگانش

وقت فرخنده درختی است، هنر میوه
شب و روز و مه و سالند چو اغصانش

روح را زیب تن سفله نیاراید
رو بیارای به پیرایهٔ عرفانش

نشود کان حقیقت ز گهر خالی
برو ای دوست گهر میطلب از کانش

بگشا قفل در باغ فضیلت را
بخور از میوهٔ شیرین فراوانش

ریم وسواس بصابون حقایق شوی
نبری فایده زین گازر و اشنانش

جهل پای تو ببندد چو بیابد دست
فرصتت هست، مده فرصت جولانش

تنگ میدان شدن عقل ز سستی نیست
ما ندادیم گه تجربه میدانش

بره‌ها گرگ کند مکتب خودبینی
گر بتدبیر نبندیم دبستانش

نفس با هیچ جهاندیده نخواهد گفت
راز سر بسته و رسم و ره پنهانش

ره اهریمن از آن شد همه پیچ و خم
تا نپرسند ز سر گشتهٔ حیرانش

دهر هر تله نهد، بگذر و بگذارش
چرخ هر تحفه دهد، منگر و مستانش

تیره‌روزیست همه روز دل افروزش
سنگریزه است همه لعل بدخشانش

آهن عمر تو شمشیر نخواهد شد
نبری تا بسوی کوره و سندانش

معبد آنجا بگشودی که زر آنجا بود
سجده کردی گه و بیگاه چو یزدانش

پاسبانی نکند بنده چو ایمان را
دیو زان بنده چه دزدد بجز ایمانش

جز تو کس نیست درین داد و ستد مغبون
دین گران بود، تو بفروختی ارزانش

گرگ آسود، نجستیم چو آثارش
درد افزود، نکردیم چو درمانش

سالها عقل دکان داشت بکوی ما
بهچ توشی نخریدیم ز دکانش

خیره سر گر نپذیرفت ادب، بگذار
تا که تادیب کند گردش دورانش

طبع دون زان نشد آگه ز پشیمانی
که چو بد کرد، نکردیم پشیمانش

دل پریشان نبد آنروز که تنها بود
کرد جمعیت نا اهل پریشانش

شیر و روباه شکاری چو بدست آرند
روبهش پوست برد، شیر خورد رانش

کشور ایمن جان خانهٔ دیوان شد
کس ندانست چه آمد به سلیمانش

نفس گه بیت نمیگفت و گهی چامه
گر نمیخواند کسی دفتر و دیوانش

روح عریان و تو هم درزی و هم نساج
جامه کن زین دو هنر بر تن عریانش

لشکر عقل پی فتح تو میکوشد
چه همی کند کنی خنجر و پیکانش

خرد از دام تو بگریخته، باز آرش
هنر از نزد تو برخاسته، بنشانش

کار را کارگر نیک دهد رونق
چه کند کاهل نادان تن آسانش

همه دود است کباب حسد و نخوت
نخورد کس نه ز خام و نه ز بریانش

سود دلال وجود تو خسارت شد
تاجر وقت بگیرد ز تو تاوانش

گنج هستی بستانند ز ما، پروین
ما نبودیم، قضا بود نگهبانش
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵

ای بی خبر ز منزل و پیش آهنگ
دور از تو همرهان تو صد فرسنگ

در راه راست، کج چه روی چندین
رفتار راست کن، تو نه ای خرچنگ

رخسار خویش را نکنی روشن
ز آئینهٔ دل ار نزدائی زنگ

چون گلشنی است دل که در آن روید
از گلبنی هزار گل خوش رنگ

در هر رهی فتاده و گمراهی
تا نیست رهبرت هنر و فرهنگ

چشم تو خفته است، از آن هر کس
زین باغ سیب میبرد و نارنگ

این روبهک به نیت طاوسی
افکنده دم خویش به خم رنگ

بازیچه‌هاست گنبد گردان را
نامی شنیده‌ای تو ازین شترنگ

در دام بسته شبرو چرخت سخت
در بر گرفته اژدر دهرت تنگ

انجام کار در فکند ما را
سنگیم ما و چرخ چو غلماسنگ

خار جهان چه میشکنی در چشم
بر چهره چند میفکنی آژنک

سالک بهر قدم نفتد از پا
عاقل ز هر سخن نشود دلتنگ

تو آدمی نگر که بدین رتبت
بیخود ز باده است و خراب از بنگ

گوهر فروش کان قضا، پروین
یک ره گهر فروخته، صد ره سنگ
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶

در خانه شحنه خفته و دزدان بکوی و بام
ره دیو لاخ و قافله بی مقصد و مرام

گر عاقلی، چرا بردت توسن هوی
ور مردمی، چگونه شدستی به دیو رام

کس را نماند از تک این خنگ بادپای
پا در رکاب و سر به تن و دست در لگام

در خانه گر که هیچ نداری شگفت نیست
کالات میبرند و تو خوابیده‌ای مدام

دزد آنچه برده باز نیاورده هیچگاه
هرگز به اهرمن مده ایمان خویش وام

میکاهدت سپهر، چنین بی خبر مخسب
میسوزدت زمانه، بدینسان مباش خام

از کار جان چرا زنی ای تیره روز تن
در راه نان چرا نهی ای بی تمیز نام

از بهر صید خاطر ناآزمودگان
صیاد روزگار بهر سو نهاده دام

بس سقف شد خراب و نگشت آسمان خراب
بس عمر شد تمام و نشد روز و شب تمام

منشین گرسنه کاین هوس خام پختن است
جوشیده سالها و نپختست این طعام

بگشای گر که زنده‌دلی وقت پویه چشم
بردار گر که کارگری بهر کار گام

در تیرگی چو شب پره تا چند میپری
بشناس فرق روشنی ای دوست از ظلام

ای زورمند، روز ضعیفان سیه مکن
خونابه میچکد همی از دست انتقام

فتوی دهی بغصب حق پیرزن ولیک
بی روزه هیچ روز نباشی مه صیام

وقت سخن مترس و بگو آنچه گفتنی است
شمشیر روز معرکه زشت است در نیام

درد از طبیب خویش نهفتی، از آن سبب
این زخم کهنه دیر پذیرفت التیام

از بهر حفظ گله، شبان چون بخواب رفت
سگ باید ای فقیه، نه آهوی خوشخرام

چاهت چراست جای، گرت میل برتریست
حرصت چراست خواجه، اگر نیستی غلام

چندی ز بار گاه سلیمان برون مرو
تا دیو هیچگه نفرستد تو را پیام

عمریست رهنوردی و چون کودکان هنوز
آگه نه‌ای که چاه کدام است و ره کدام

پروین، شراب معرفت از جام علم نوش
ترسم که دیر گردد و خالی کنند جام
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷

نخواست هیچ خردمند وام از ایام
که با دسیسه و آشوب باز خواهد وام

بچشم عقل درین رهگذر تیره ببین
که گستراند قضا و قدر براه تو دام

هزار بار بلغزاندت بهر قدمی
که سخت خام فریبست روزگار و تو خام

اگر حکایت بهرام گور می‌پرسی
شکار گور شد ای دوست عاقبت بهرام

ز غم مباش غمین و مشو ز شادی شاد
که شادی و غم گیتی نمیکنند دوام

ز تخم تلخ نخورد است کس بر شیرین
ز شاخ بید نچید است هیچکس بادام

از آن سبب نشدی همعنان هشیاران
که بیهشانه سپردی بدست نفس زمام

تو آرمیدی و این زاغ میوه برد همی
تو اوفتادی و این کاروان گذشت مدام

چو پای هست، چرا باز مانده‌ای از راه
چو نور هست، چرا گشته‌ای قرین ظلام

تو برج و باروی ملک وجود محکم کن
بهل که دیو بد آئین ترا دهد دشنام

ترا که خانهٔ دل خلوت خدا بود است
چرا بمعبد شیطان کنی سجود و قیام

جفای گیتی و کجگردی سپهر بلند
اگر چه توسنی، آخر ترا نماید رام

بحرص و آز مبر فرصت عزیز بسر
بجهل و عجب مکن عمر بی بدیل تمام

زمان رنج شد، ای کرده سالها راحت
دم رحیل شد، ای جسته عمرها آرام

بمقصدی نرسی تا رهی نپیمائی
مدار بیم ازین اسب بی فسار و لگام

هر آن فروغ که از جسم تیره میطلبی
ز جان طلب که بارواح زنده‌اند اجسام

مگوی هر که کهن جامه شد ز علم تهیست
که خاص نیز بسی هست در میان عوام

به نیک جامه چو بیدانشی مناز که خلق
ترا، نه جامهٔ نیک ترا، کنند اکرام

چو گرگ حیله‌گر اندر لباس چوپان شد
شبان بگوی که تا چشم پوشد از اغنام

چو وقت کار شود، باش چابک اندر کار
چو نوبت سخن آید، ستوده گوی کلام

ز جام علم می صاف زیرکان خوردند
هر آنکه خامش بنشست گشت درد آشام

بشوق گنج یکی تیشه بر زمین نزدیم
همی بخیره به ویرانه ساختیم مقام

اگر بلند تباری، چه جوئی از پستی
اگر خدای پرستی، چه خواهی از اصنام

کدام تشنه بنوشید از سبوی تو آب
کدام گرسنه در سفرهٔ تو خورد طعام

چگونه راهنمائی، که خود گمی از راه
چگونه حاکم شرعی، که فارغی ز احکام

بسی است پرتگه اندر ره هوی، پروین
مپوی جز ره پرهیز و باش نیک انجام
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸

نفس گفتست بسی ژاژ و بسی مبهم
به کز این پس کندش نطق خرد ابکم

ره پر پیچ و خم آز چو بگرفتی
روی درهم مکش ار کار تو شد درهم

خشک شد زمزم پاکیزهٔ جان ناگه
شستشو کرد هریمن چو درین زمزم

به که از مطبخ وسواس برون آئیم
تا که خود را برهانیم ز دود و دم

کاخ مکر است درین کنگره مینا
چاه مرگ است درین سیرگه خرم

ز بداندیش فلک چند شوی ایمن
ز ستم پیشه جهان چند کشی استم

تو ندیدی مگر این دانهٔ دانا کش
تو ندیدی مگر این دامگه محکم

وارث ملک سلیمان نتوان خواندن
هر کسیرا که در انگشت بود خاتم

آنکه هر لحظه بزخم تو زند زخمی
تو ازو خیره چه داری طمع مرهم

فلک آنگونه به ناورد دلیر آید
که نه از زال اثر ماند و نز رستم

نه ببخشود بموسی خلف عمران
نه وفا کرد به عیسی پسر مریم

تخت جمشید حکایت کند ار پرسی
که چه آمد به فریدون و چه شد بر جم

ز خوشیها چه شوی خوش که درین معبر
به یکی سور قرین است دو صد ماتم

تو به نی بین که ز هر بند چسان نالد
ز زبردستی ایام بزیر و بم

داستان گویدت از بابلیان بابل
عبرت آموزدت از دیلمیان دیلم

فرصتی را که بدستست، غنیمت دان
بهر روزی که گذشتست چه داری غم

زان گل تازه که بشکفت سحرگاهان
نه سر و ساق بجا ماند، نه رنگ و شم

گر صباحیست، مسائی رسدش از پی
ور بهاریست، خزانی بودش توام

صبحدم اشک بچهر گل از آن بینی
که شبانگه بچمن گریه کند شبنم

اندرین دشت مخوف، ای برهٔ مسکین
بیم جانست، چه شد کز رمه کردی رم

مخور ای کودک بی تجربه زین حلوا
که شد آمیخته با روغن و شهدش سم

دست و پائی بزن ای غرقه، توانی گر
تا مگر باز رهانند تو را زین یم

مشک حیفست که با دوده شود همسر
کبک زشتست که با زاغ شود همدم

برو ای فاخته، با مرغ سحر بنشین
برو ای گل، بصف سرو و سمن بردم

ز چنار آموز، ای دوست گرانسنگی
چه شوی بر صفت بید ز بادی خم

خویش و پیوند هنر باش که تا روزی
نروی از پی نان بر در خال و عم

روح را سیر کن از مائدهٔ حکمت
بیکی نان جوین سیر شود اشکم

جز که آموخت ترا که خواب و خور غفلت
به چه کار آمدت این سفله تن ملحم

خزفست اینکه تو داریش چنو گوهر
رسن است اینکه تو بینیش چو ابریشم

مار خود، هم تو خودی، مار چه افسائی
بخود، ای بیخبر از خویش، فسون میدم

ز تو در هر نفسی کاسته میگردد
غم خود خور، چه خوری انده بیش و کم

بیم آنست که صراف قضا ناگه
زر سرخ تو بگیرد به یکی درهم

کشت یک دانه کسی را ندهد خرمن
بذل یک جوز کسی را نکند حاتم

به پری پر، که عقابان نکنندت سر
به رهی رو، که بزرگان نکنندت ذم

جان چو کان آمد و دانش گهرش، پروین
دل چو خورشید شد و ملک تنش عالم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹

تا ببازار جهان سوداگریم
گاه سود و گه زیان میوریم

گر نکو بازارگانیم از چه روی
هرگز این سود و زیانرا نشمریم

جان زبون گشته است و در بند تنیم
عقل فرسوده است و در فکر سریم

روح را از ناشتائی میکشیم
سفره‌ها از بهر تن میگستریم

گر چه عقل آئینه کردار ماست
ما در آن آئینه هرگز ننگریم

گر گرانباریم، جرم چرخ چیست
بار کردار بد خود میبریم

چون سیاهی شده بضاعت دهر را
ما سیه کاریم کانرا میخریم

پند نیکان را نمیداریم گوش
اندرین فکرت کازیشان بهتریم

پهلوان اما بکنج خانه‌ایم
آتش اما در دل خاکستریم

کاردانان راه دیگر میروند
ما تبه‌کاران براه دیگریم

گرگ را نشناختستیم از شبان
در چراگاهی که عمری میچریم

بر سپهر معرفت کی بر شویم
تا بپر و بال چوبین میپریم

واعظیم اما نه بهر خویشتن
از برای دیگران بر منبریم

آگه از عیب عیان خود نه‌ایم
پرده‌های عیب مردم میدریم

سفلگیها میکند نفس زبون
ما همی این سفله را میپروریم

بشکنیم از جهل و خود را نشکنیم
بگذریم از جان و از تن نگذریم

بادهٔ تحقیق چون خواهیم خورد؟
ما که مست هر خم و هر ساغریم

چونکه هر برزیگری را حاصلی است
حاصل ما چیست گر برزیگریم

چونکه باری گم شدیم اندر رهی
به که بار دیگر آن ره نسپریم

زان پراکندند اوراق کمال
تا بکوشش جمله را گرد آوریم

تا بیفشانند بر چینندمان
طوطی وقت و زمان را شکریم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰

بد منشانند زیر گنبد گردان
از بدشان چهر جان پاک بگردان

پای بسی را شکسته‌اند به نیرنگ
دست بسی را ببسته‌اند به دستان

تا خر لنگی فتاده‌است ز سستی
توسن خود را دوانده‌اند بمیدان

جز بدو نیک تو، چرخ می‌ننویسد
نیک و بد خویش را تو باش نگهبان

گر ستم از بهر خویش می‌نپسندی
عادت کژدم مگیر و پیشهٔ ثعبان

چندکنی همچو گرگ، حمله بمردم
چند دریشان همی بناخن و دندان

دامن خلق خدای را چو بسوزی
آتشت افتد به آستین و به دامان

هر چه دهی دهر را، همان دهدت باز
خواستهٔ بد نمیخرند جز ارزان

خواهی اگر راه راست: راه نکوئی
خواهی اگر شمع راه: دانش و عرفان

کارگران طعنه میزنند به کاهل
اهل هنر خنده میکنند به نادان

از خم صباغ روزگار برآید
هر نفسی صد هزار جامهٔ الوان

غارت عمر تو میکنند به گشتن
دی مه و اردیبهشت و آذر و آبان

جز بفنا چهر جان نبینی، ازیراک
جان تو زندانیست و جسم تو زندان

عالمی و بهره‌ایت نیست ز دانش
رهروی و توشه‌ایت نیست در انبان

تیه خیالت به مقصدی نرساند
راهروان راه برده‌اند به پایان

کشتی اخلاص ما نداشت شراعی
ور نه بدریا نه موج بود و نه طوفان

کعبهٔ نیکی است دل، ببین که براهش
جز طمع و حرص چیست خار مغیلان

بندگی خود مکن که خویش پرستی
کرده بسی پاکدل فریشته، شیطان

تا تو شدی خرد، آز یافت بزرگی
تا تو شدی دیو، دیو گشت سلیمان

راهنمائی چه سود در ره باطل
دیبهٔ چینی چه سود در تن بیجان

نفس تو زنگی شد و سپید نگردد
صد ره اگر شوئیش بچشمهٔ حیوان

راستی از وی مجوی زانکه نروید
هیچگه از شوره‌زار لاله و ریحان

بار لئیمان مکش ز بهر جوی زر
خدمت دونان مکن برای یکی نان

گنج حقیقت بجوی و پیله‌وری کن
اهل هنر باش و پوش جامهٔ خلقان

روز سعادت ز شب چگونه شناسد
آنکه ز خورشید شد چو شبپره پنهان

دور شو از رنگ و بوی بیهده، پروین
از در معنی درای، نز در عنوان
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱


حاصل عمر تو افسوس شد و حرمان
عیب خود را مکن ایدوست ز خود پنهان

وقت ضایع نکند هیچ هنرپیشه
جفت باطل نشود هیچ حقیقت دان

هیچگه نیست ره و رسم خردمندی
گرسنه خفتن و در سفره نهفتن نان

دهر گرگیست گرسنه، رخ از او برگیر
چرخ دیویست سیه دل، دل ازو بستان

پا بر این رهگذر سخت گرانتر نه
اسب زین دشت خطرناک سبکتر ران

موج و طوفان و نهنگست درین دریا
باید اندیشه کند زین همه کشتیبان

هیچ آگاه نیاسود درین ظلمت
هیچ دیوانه نشد بستهٔ این زندان

ای بسا خرمن امید که در یکدم
کرد خاکسترش این صاعقهٔ سوزان

تکیه بر اختر فیروز مکن چندین
ایمن از فتنهٔ ایام مشو چندان

بی تو بس خواهد بودن دی و فروردین
بی تو بس خواهد گشتن فلک گردان

چو شود جان، به چه دردیت رسد پیکر
چو رود سر به چه کاریت خورد سامان

تو خود ار با نگهی پاک بخود بینی
یابی آن گنج که جوئیش درین ویران

چو کتابیست ریا، بی ورق و بی خط
چو درختیست هوی، بی بن و بی اغصان

هیچ عاقل ننهد بر کف دست آتش
هیچ هشیار نساید بزبان سوهان

تا تو چون گوی درین کوی بسر گردی
بایدت خیره جفا دیدن از این چوگان

گشت هنگام درو، کشت چه کردی هین
آمد آوای جرس، توشه چه داری هان

رهرو گمشده و راهزنان در پیش
شب تار و خر لنگ و ره بی پایان

بکش این نفس حقیقت کش خود بین را
این نه جرمی است که خواهند ز تو تاوان

به یکی دل نتوان کار تن و جان کرد
به یکی دست دو طنبور زدن، نتوان

خرد استاد و تو شاگرد و جهان مکتب
چه رسیدت که چنین کودنی و نادان

تو شدی کاهل و از کاربری گشتی
نه زمستان گنهی داشت نه تابستان

بوستان بود وجود تو گه خلقت
تخم کردار بدش کرد چو شورستان

تو مپندار که عناب دهد علقم
تو مپندار که عزت رسد از خذلان

منشین با همه کس، کاز پی بد کاری
آدمی روی توانند شدن دیوان

گشت ابلیس چو غواص به بحر دل
ماند بر جا شبه و رفت در غلطان

پویه آسوده نکردست کسی زین ره
لقمه بی سنگ نخوردست کسی زین خوان

گر شوی باد بگردش نرسی هرگز
طائر عمر چو از دام تو شد پران

دی شد امروز، بخیره مخور اندوهش
کز پس مرده خردمند نکرد افغان

خر تو میبرد این غول بیابانی
آخر کار تو میمانی و این پالان

شبرو دهر نگردد همه در یک راه
گشتن چرخ نباشد همه بر یکسان

کامها تلخ شد از تلخی این حلوا
عهدها سست شد از سستی این پیمان

آنکه نشناخته از هم الف و با را
زو چه داری طمع معرفت قرآن

پرتوی ده، تو نه‌ای دیو درون تیره
کوششی کن، تو نه‌ای کالبد بی جان

به تو هرچ آن رسد از تنگی و مسکینی
همه از تست، نه از کجروی دوران

نام جوئی؟ چو ملک باش نکو کردار
قدر خواهی؟ چو فلک باش بلند ارکان

برو ای قطره در آغوش صدف بنشین
روی بنمای چو گشتی گهر رخشان

یاری از علم و هنر خواه، چو درمانی
نه فلان با تو کند یاری و نه بهمان

دانش اندوز، چه حاصل بود از دعوی
معنی آموز، چه سودی رسد از عنوان

بستهٔ شوق بود از دو جهان آزاد
کشتهٔ عشق بود زندهٔ جاویدان

همه زارع نبرد وقت درو خرمن
همه غواص نیارد گهر از عمان

زیب یابد سر و تن از ادب و دانش
زنده گردد دل و جان از هنر و عرفان

عقل گنجست، نباید که برد دزدش
علم نورست، نباید که شود پنهان

هستی از بهر تن آسانی اگر بودی
چه بدی برتری آدمی از حیوان

گر نبودی سخن طیبت و رنگ و بو
خسک و خشک بدی همچو گل و ریحان

جامهٔ جان تو زیور علم آراست
چه غم ار پیرهن تنت بود خلقان

سحر باز است فلک، لیک چه خواهد کرد
سحر با آنکه بود چون پسر عمران

چو شدی نیک، چه پروات ز بد روزی
چو شدی نوح، چه اندیشه‌ات از طوفان

برو از تیه بلا گمشده‌ای دریاب
بزن آبی و ز جانی شرری بنشان

به یکی لقمه، دل گرسنه‌ای بنواز
به یکی جامه، تن برهنه‌ای پوشان

بینوا مرد بحسرت ز غم نانی
خواجه دلکوفته گشت از برهٔ بریان

سوخت گر در دل شب خرمن پروانه
شمع هم تا بسحرگاه بود مهمان

بی هنر گر چه بتن دیبهٔ چین پوشد
به پشیزی نخرندش چو شود عریان

همه یاران تو از چستی و چالاکی
پرنیان باف و تو در کارگه کتان

آنکه صراف گهر شد ننهد هرگز
سنگ را با در شهوار بیک میزان

ز چه، ای شاخک نورس، ندهی باری
بامید ثمری کشت ترا دهقان

هیچ، آزاده نشد بندهٔ تن، پروین
هیچ پاکیزه نیالود دل و دامان
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲

دزد تو شد این زمانهٔ ریمن
آن به که نگردیش به پیرامن

گر برتریت دهد فروتن شو
ور ایمنیت دهد مشو ایمن

کشته است هماره خنجر گیتی
نه دوست شناختست نه دشمن

امروز گذشت و بگذرد فردا
دی رفته و رفتنی بود بهمن

بی نیش، عسل که خورد ازین کندو
بی خار، که چید گل ازین گلشن

این بیهنر آسیای گردنده
سائیده هزارها سر و گردن

ایام بود چو شبروی چابک
یا همچو یکی سیاه‌دل رهزن

ما را ببرند بی گمان روزی
زین کهنه سرای بی در و روزن

روغن بچراغ جان ز علم افزای
کم نور بود چراغ کم روغن

از گندم و کاه خویش آگه باش
تو خرمنی و سپهر پرویزن

خواهی که نه تلخ باشدت حاصل
در مزرعه تخم تلخ مپراکن

هنگام زراعت آنچه کشتستی
آنت برسد بموسم خرمن

گر سوی تو دیو نفس ره یابد
تاریک نمایدت دل روشن

بی شبهه فرشته اهرمن گردد
چندی چو شود رفیق اهریمن

ابلیس فروخت زرق وبا خود گفت
زین بیش چه میتوان خرید از من

زین باغ که باغبانیش کردی
جز خار ترا چه ماند در دامن

مرغان ترا همی کشد رو به
همیان ترا همی برد رهزن

تا پای بود، راه ادب میرو
تا دست بود، در هنر میزن

یک جامه بخر که روح را شاید
بس دیبه خریدی و خز ادکن

مرجان خرد ز بحر جان آورد
مینای دل از شراب عقل آکن

بی دست چه زور بود بازو را
بی گاو چه کار کرد گاو آهن

از چاه دروغ و ذل بدنامی
باید به طناب راستی رستن

باید ز سر این غرور را راندن
باید ز دل این غبار را رفتن

کس شمع نسوخت زین فروزینه
کس جامه ندوخت زین نخ و سوزن

خواهی که نیفکنند در دامت
دیوان وجود را به دام افکن

در دفتر نفس درسها خواندی
در مکتب مردمی شدی کودن

گر مست هنوز کورهٔ هستی
سرد از چه زنیم مشت بر آهن

جز باد نبیختیم در غربال
جز آب نکوفتیم در هاون

جان گوهر و جسم معدنست آنرا
روزی ببرند گوهر از معدن

گر کج روشی، براستی بگرای
آئینهٔ راستگوی را مشکن

از پردهٔ عنکبوت عبرت گیر
بر بام و در وجود، تاری تن
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳

دگر باره شد از تاراج بهمن
تهی از سبزه و گل راغ و گلشن

پریرویان ز طرف مرغزاران
همه یکباره بر چیدند دامن

خزان کرد آنچنان آشوب بر پای
که هنگام جدل شمشیر قارن

ز بس گردید هر دم تیره ابری
حجاب چهرهٔ خورشیدی روشن

هوا مسموم شد چون نیش کژدم
جهان تاریک شد چون چاه بیژن

بنفشه بر سمن بگرفت ماتم
شقایق در غم گل کرد شیون

سترده شد فروغ روی نسرین
پریشان گشت چین زلف سوسن

بباغ افتاد عالم سوز برقی
بیکدم باغبان را سوخت خرمن

خسک در خانهٔ گل جست راحت
زغن در جای بلبل کرد مسکن

بسختی گشت همچون سنگ خارا
بباغ آن فرش همچون خزاد کن

سیه بادی چو پر آفت سمومی
گرفت اندر چمن ناگه وزیدن

به بیباکی بسان مردم مست
به بدکاری بکردار هریمن

شهان را تاج زر بربود از سر
بتان را پیرهن بدرید بر تن

تو گوئی فتنه‌ای بد روح فرسا
تو گوئی تیشه‌ای بد بیخ بر کن

ز پای افکند بس سرو سهی را
بیک نیرو چو دیو مردم افکن

بهر سوئی، فسرده شاخ و برگی
بپرتابید چون سنگ فلاخن

کسی بر خیره جز گردون گردان
نشد با دوستدار خویش دشمن

به پستی کشت بس همت بلندان
چنان اسفندیار و چون تهمتن

نمود آنقدر خون اندر دل کوه
که تا یاقوت شد سنگی به معدن

در آغوش ز می بنهفت بسیار
سر و بازو و چشم و دست و گردن

در این ناوردگاه آن به که پوشی
ز دانش مغفر و از صبر جوشن

چگونه بر من و تو رام گردد
چو رام کس نگشت این چرخ توسن

مرو فارغ که نبود رفتگان را
دگر باره امید بازگشتن

مشو دلبستهٔ هستی که دوران
هر آنرا زاد، زاد از بهر کشتن

بغیر از گلشن تحقیق، پروین
چه باغی از خزان بودست ایمن
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 4 از 22:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  19  20  21  22  پسین » 
شعر و ادبیات

Parvin E'tesami |پروین اعتصامی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA