انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 5 از 22:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  22  پسین »

Parvin E'tesami |پروین اعتصامی


زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴

پردهٔ کس نشد این پردهٔ میناگون
زشتروئی چه کند آینهٔ گردون

نام را ننگ بکشت و تو شدی بدنام
وام را نفس گرفت و تو شدی مدیون

تو درین نیلپری طشت، چو بندیشی
چو یکی جامهٔ شوخی و قضا صابون

گهری کاز صدف آز و هوی بردی
شبهی بود که کردی چو گهر مخزون

چند ای نور، قرینی تو بدین ظلمت
چند ای گنج بخاک سیهی مدفون

کرد ای طائر وحشی که چنین رامت
چون بکنج قفس افکند قضایت، چون

بدر آی از تن خاکی و ببین آنگه
که چه تابنده گهر بود در آن مکنون

مچر آزاده که گرگست درین مکمن
مخور آسوده که زهرست درین معجون

چه شدی دوست برین دشمن بیرحمت
چه شدی خیره برین منظر بوقلمون

بهر سود آمدی اینجا و زیان کردی
کرد سوداگر ایام ترا مغبون

پشتهٔ آز چو خم کرد روان را پشت
به چه کار آیدت این قد خوش موزون

شبروان فلک از پای در آرندت
از گلیم خود اگر پای نهی بیرون

بر حذر باش ازین اژدر بی پروا
که نیندیشد از افسونگر و از افسون

دهر بر جاست، تو ناگاه شوی زان کم
چرخ برپاست، تو یکروز شوی وارون

رفت میباید و زین آمدن و رفتن
نشد آگه نه ارسطو و نه افلاطون

توشه‌ای گیر که بس دور بود منزل
شمعی افروز که بس تیره بود هامون

تو چنین گمره و یاران همه در مقصد
تو چنین غرقه و دریا ز درر مشحون

عامل سودگر نفس مکن خود را
تا که هر دم نشود کار تو دیگرگون

آنچه مقسوم شد از کار گه قسمت
دگر آنرا نتوان کرد کم و افزون

دی و فردات خیالست و هوس، پروین
اگرت فکرت و رائیست، بکوش اکنون
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۵

گرت ایدوست بود دیدهٔ روشن بین
بجهان گذران تکیه مکن چندین

نه بقائیست به اسفند مه و بهمن
نه ثباتی است به شهریور و فروردین

پی اعدام تو زین آینه گون ایوان
صبح کافور فشان آید و شب مشکین

فلک ایدوست به شطرنج همی ماند
که زمانیت کند مات و گهی فرزین

دل به سوگند دروغش نتوان بستن
که به هر لحظه دگرگونه کند آئین

به گذرگاه تو ایام بود رهزن
چه همی بار خود از جهل کنی سنگین

بربود است ز دارا و ز اسکندر
مهر سیمین کمر و مه کله زرین

ندهد هیچ کسی نسبت طاوسی
به شغالی که دم زشت کند رنگین

چو کبوتر بچه پرواز مکن فارغ
که به پروازگه تست قضا شاهین

ز کمان قدر آن تیر که بگریزد
کشدت گر چه سراپای شوی روئین

همه خون دل خلق است درین ساغر
که دهد ساقی دهرت چو می نوشین

خاک خوردست بسی گلرخ و نسرین تن
که می روید از آن سرو و گل و نسرین

مرو ای پیشرو قافله زین صحرا
که نیامد خبر از قافلهٔ پیشین

دل خود بینت بیازرد چنان کژدم
تن خاکیت ببلعد چنان تنین

روز بگذشت، ز خواب سحری بگذر
کاروان رفت، رهی گیر و برو، منشین

به چمنزار دو، ای خوش خط و خال آهو
به سموات شو، ای طایر علیین

بچه امید درین کوه کنی خارا
چو تو کشتست بسی کوهکن این شیرین
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۶

تو بلند آوازه بودی، ای روان
با تن دون یار گشتی دون شدی

صحبت تن تا توانست از تو کاست
تو چنان پنداشتی کافزون شدی

بسکه دیگرگونه گشت آئین تن
دیدی آن تغییر و دیگرگون شدی

جای افسون کردن مار هوی
زین فسونسازی تو خود افسون شدی

اندرون دل چو روشن شد ز تو
شمع خود بگرفتی و بیرون شدی

آخر کارت بدزدید آسمان
این کلاغ دزد را صابون شدی

با همه کار آگهی و زیر کی
اندرین سوداگری مغبون شدی

درس آز آموختی و ره زدی
وام تن پذرفتی و مدیون شدی

نور نور بودی، نار پندارت بکشت
پیش از این چون بودی، اکنون چون شدی

گنج امکانی و دل گنجور تست
در تن ویرانه زان مدفون شدی

ملک آزادی چه نقصانت رساند
کامدی در حصن تن مسجون شدی

هر چه بود آئینه روی تو بود
نقش خود را دیدی و مفتون شدی

زورقی بودی بدریای وجود
که ز طوفان قضا وارون شدی

ای دل خرد، از درشتیهای دهر
بسکه خون خوردی، در آخر خون شدی

زندگی خواب و خیالی بیش نیست
بی سبب از اندهش محزون شدی

کنده شد بنیادها ز امواج تو
جویباری بودی و جیحون شدی

بی خریدار است اشک، ای کان چشم
خیره زین گوهر چرا مشحون شدی
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۷

گردون نرهد ز تند رفتاری
گیتی ننهد ز سر سیه‌کاری

از گرگ چه آمدست جز گرگی
وز مار چه خاستست جز ماری

بس بی بصری، اگر چه بینائی
بس بیخبری، اگر چه هشیاری

تو غافلی و سپهر گردان را
فارغ ز فسون و فتنه پنداری

تو گندم آسیای گردونی
گر یکمن و گر هزار خرواری

معماری عقل چون نپذرفتی
در ملک تو جهل کرد معماری

سوداگر در شاهوارستی
خر مهره چرا کنی خریداری

زنهار، مخواه از جهان زنهار
کاین سفله بکس نداد زنهاری

پرگار زمانه بر تو میگردد
چون نقطه تو در حصار پرگاری

یکچند شوی بخواب چون مستان
ناگه برسد زمان بیداری

آید گه در گذشتنت ناچار
خود بگذری، آنچه هست بگذاری

رفتند بچابکی سبکباران
زین مرحله، ای خوشا سبکباری

کردار بد تو گشت ز نگارش
آیینه دل نبود زنگاری

از لقمهٔ تن بکاه تا روزی
بر آتش آز دیگ مگذاری

بشناس زیان ز سود، تا وقتی
سرمایه بدست دزد نسپاری
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۸

سود خود را چه شماری که زیانکاری
ره نیکان چه سپاری که گرانباری

تو به خوابی، که چنین بیخبری از خود
خفته را آگهی از خود نبود، آری

بال و پر چند زنی خیره، نمی‌بینی
که تو گنجشک صفت در دهن ماری

بر بلندی چو سپیدار چه افزائی
بارور باش، تو نخلی نه سپیداری

چیست این جسم که هر لحظه کشی بارش
چیست این جیفه که چون جانش خریداری

طینت گرگ بر آن شد که بیازارد
ز گزندش نرهی گرش نیازاری

اهرمن را سخنان تو نترساند
که تو کردار نداری، همه گفتاری

بزبونی گرویدی و زبون گشتی
تو سیه طالع این عادت و هنجاری

دل و دین تو ربودند و ندانستی
دین چه فرمان دهدت؟ بندهٔ دیناری

غم گمراهی و پستی نخوری هرگز
ز ره نفس اگر پای نگهداری

ماند آنکس که بجا نام نکو دارد
تو پس از خویش ز نیکی چه بجا داری

تا که سرگشتهٔ این پست گذرگاهی
هر چه افلاک کند با تو، سزاواری

دامن آلوده مکن، چونکه ز پاکانی
بندهٔ نفس مشو، چونکه ز احراری

جان تو پاک سپردست بتو ایزد
همچنان پاک ببایدش که بسپاری

وقت بس تنگ بود، ای سره بازرگان
کالهٔ خود بخر اکنون که ببازاری

سپرو جوشن عقل از چه تبه کردی
تو بمیدان جهان از پی پیکاری

بود بازوت توانا و نکوشیدی
کاهلی بیخ تو بر کند، نه ناچاری

چرخ دندان تو بشمرد نخستین روز
چه بهیچش نشماری و چه بشماری

کمتری جوی گر افزون طلبی، پروین
که همیشه ز کمی خاسته بسیاری
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۹

ای شده سوختهٔ آتش نفسانی
سالها کرده تباهی و هوسرانی

دزد ایام گرفتست گریبانت
بس کن ای بیخودی و سربگریبانی

صبح رحمت نگشاید همه تاریکی
یوسف مصر نگردد همه زندانی

راه پر خار مغیلان وتو بی موزه
سفره بی توشه و شب تیره و بارانی

ای بخود دیده چو شداد، خدابین شو
جز خدا را نسزد رتبت یزدانی

تو سلیمان شدن آموزی اگر، دیوان
نتوانند زدن لاف سلیمانی

تا بکی کودنی و مستی و خودرائی
تا بکی کودکی و بازی و نادانی

تو درین خاک سیه زر دل افروزی
تو درین دشت و چمن لالهٔ نعمانی

پیش دیوان مبر اندوه دل و مگری
که بخندند چو بینند که گریانی

عقل آموخت بهر کارگری کاری
او چو استاد شد و ما چو دبستانی

خود نمیدانی و از خلق نمیپرسی
فارغ از مشکل و بیگانه ز آسانی

که برد بار تو امروز که مسکینی
که ترا نان دهد امروز که بی نانی

دست تقوی بگشا، پای هوی بربند
تا ببینند که از کرده پشیمانی

گهریهای حقیقت گهر خود را
نفروشند بدین هیچی و ارزانی

دیدهٔ خویش نهان بین کن و بین آنگه
دامهائی که نهادند به پنهانی

حیوان گشتن و تن پروری آسانست
روح پرورده کن از لقمهٔ روحانی

با خرد جان خود آن به که بیارائی
با هنر عیب خود آن به که بپوشانی

با خبر باش که بی مصلحت و قصدی
آدمی را نبرد دیو به مهمانی

نفس جو داد که گندم ز تو بستاند
به که هرگز ندهی رشوت و نستانی

دشمنانند ترا زرق و فساد، اما
به گمان تو که در حلقهٔ یارانی

تا زبون طمعی هیچ نمیارزی
تا اسیر هوسی هیچ نمیدانی

خوشتر از دولت جم، دولت درویشی
بهتر از قصر شهی، کلبهٔ دهقانی

خانگی باشد اگر دزد، بصد تدبیر
نتوان کرد از آن خانه نگهبانی

برو از ماه فراگیر دل افروزی
برو از مهره بیاموز درخشانی

پیش زاغان مفکن گوهر یکدانه
پیش خربنده مبر لعل بدخشانی

گر که همصحبت تو دیو نبودستی
ز که آموختی این شیوهٔ شیطانی

صفتی جوی که گویند نکوکاری
سخنی گوی که گویند سخندانی

بگذر از بحر و ز فرعون هوی مندیش
دهر دریا و تو چون موسی عمرانی

اژدهای طمع و گرگ طبیعت را
گر بترسی، نتوانی که بترسانی

بفکن این لاشهٔ خونین، تو نه ناهاری
برکن این جامهٔ چرکین، تو نه عریانی

گر توانی، به دلی توش و توانی ده
که مبادا رسد آنروز که نتوانی

خون دل چند خوری در دل سنگ، ای لعل
مشتریهاست برای گهر کانی

گر چه یونان وطن بس حکما بودست
نیست آگاه ز حکمت همه یونانی

کلبه‌ای را که نه فرشی و نه کالائیست
بر درش می‌نبود حاجت دربانی

زنده با گفتن پندم نتوانی کرد
که تو خود نیز چو من کشتهٔ عصیانی

کینه می‌ورزی و در دائرهٔ صدقی
رهزنی میکنی و در ره ایمانی

تا کی این خام فریبی، تو نه یاجوجی
چند بلعیدن مردم، تو نه ثعبانی

مقصد عافیت از گمشدگان پرسی
رو که بر گمشدگان خویش تو برهانی

گوسفندان تو ایمن ز تو چون باشند
که شبانگاه تو در مکمن گرگانی

گاه از رنگرزان خم تزویری
گاه بر پشت خر وسوسه پالانی

تشنه خون خورد و تو خودبین به لب جوئی
گرسنه مرد و تو گمره بسر خوانی

دود آهست بنائی که تو میسازی
چاه راهست کتابی که تو میخوانی

دیده بگشای، نه اینست جهان بینی
کفر بس کن، نه چنین است مسلمانی

چو نهالیست روان و تو کشاورزی
چو جهانیست وجود و تو جهانبانی

تو چراغی، ز چه رو همنفس بادی
تو امیدی، ز چه همخانهٔ حرمانی

تو درین بزم، چو افروخته قندیلی
تو درین قصر، چو آراسته ایوانی

تو ز خود رفته و وادی شده پر آفت
تو بخواب اندر و کشتی شده طوفانی

تو رسیدن نتوانی بسبکباران
که برفتار نه مانندهٔ ایشانی

فکر فردا نتوانی که کنی دیگر
مگر امروز که در کشور امکانی

عاقبت کشتهٔ شمشیر مه و سالی
آخر کار شکار دی و آبانی

هوشیاری و شب و روز بمیخانه
همدم درد کشان همسر مستانی

همچو برزیگر آفت زده محصولی
همچو رزم آور و غارت شده خفتانی

مار در لانه، ولی مور بافسونی
گرد در خانه، ولی گرد بمیدانی

دل بیچاره و مسکین مخراش امروز
رسد آنروز که بی ناخن و دندانی

داستانت کند این چرخ کهن، هر چند
نامجوینده‌تر از رستم دستانی

روز بر مسند پاکیزهٔ انصافی
شام در خلوت آلودهٔ دیوانی

دست مسکین نگرفتی و توانائی
میوه‌ای گرد نکردی و به بستانی

ظاهرست این که بد افتی چو شوی بدخواه
روشنست این که برنجی چو برنجانی

دیو بسیار بود در ره دل، پروین
کوش تا سر ز ره راست نپیچانی
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۰

اگر روی طلب زائینهٔ معنی نگردانی
فساد از دل فروشوئی، غبار از جان برافشانی

هنر شد خواسته، تمییز بازار و تو بازرگان
طمع زندان شد و پندار زندانبان، تو زندانی

یکی دیوار ناستوار بی پایه‌ست خود کامی
اگر بادی وزد، ناگه گذارد رو به ویرانی

درین دریا بسی کشتی برفت و گشت ناپیدا
ترا اندیشه باید کرد زین دریای طوفانی

به چشم از معرفت نوری بیفزای، ار نه بیچشمی
به جان از فضل و دانش جامه‌ای پوش، ار نه بیجانی

بکس مپسند رنجی کز برای خویش نپسندی
بدوش کس منه باری که خود بردنش نتوانی

قناعت کن اگر در آرزوی گنج قارونی
گدای خویش باش ار طالب ملک سلیمانی

مترس از جانفشانی گر طریق عشق میپوئی
چو اسمعیل باید سر نهادن روز قربانی

به نرد زندگانی مهره‌های وقت و فرصت را
همه یکباره میبازی، نه میپرسی، نه میدانی

ترا پاک آفرید ایزد، ز خود شرمت نمی‌آید
که روزی پاک بودستی، کنون آلوده دامانی

از آنرو میپذیری ژاژخائیهای شیطان را
که هرگز دفتر پاک حقیقت را نمیخوانی

مخوان جز درس عرفان تا که از رفتار و گفتارت
بداند دیو کز شاگردهای این دبستانی

چه زنگی میتوان از دل ستردن با سیه رائی
چه کاری میتوان از پیش بردن با تن آسانی

درین ره پیشوایان تو دیوانند و گمراهان
سمند خویش را هر جا که میخواهند میرانی

مزن جز خیمهٔ علم و هنر، تا سربرافرازی
مگو جز راستی، تا گوش اهریمن بپیچانی

زبد کاری قبا کردی و از تلبیس پیراهن
بسی زیبنده‌تر بود از قبای ننگ، عریانی

همی کندی در و دیوار بام قلعهٔ جان را
یکی روزش نکردی چون نگهبانان نگهبانی

ز خود بینی سیه کردی دل بیغش، ز خودبینی
ز نادانی در افتادی درین آتش، ز نادانی

چرا در کارگاه مردمی بی مایه و سودی
چرا از آفتاب علم چون خفاش پنهانی

چه میبافی پرند و پرنیان در دوک نخ ریسی
چه میخواهی درین تاریک شب زین تیه ظلمانی

عصا را اژدها بایست کردن، شعله را گلزار
تو با دعوی گه ابراهیم و گاهی پور عمرانی

چرا تا زر و داروئیت هست از درد بخروشی
چرا تا دست و بازوئیت هست از کار و امانی

چو زرع و خوشه داری، از چه معنی خوشه چینستی
چو اسب و توشه‌داری، از چه اندر راه حیرانی

چه کوشی بهر یک گوهر بکان تیرهٔ هستی
تو خود هم گوهری گر تربیت یابی و هم کانی

تو خواهی دردها درمان کنی، اما به بیدردی
تو خواهی صعبها آسان کنی، اما به آسانی

بیابانیست تن، پر سنگلاخ و ریگ سوزنده
سرابت میفریبد تا مقیم این بیابانی

چو نورت تیرگیها را منور کرد، خورشیدی
چو در دل پرورانیدی گل معنی، گلستانی

خرابیهای جانرا با یکی تغییر معماری
خسارتهای تن را با یکی تدبیر تاوانی

بنور افزای، ناید هیچگاه از نور تاریکی
به نیکی کوش، هرگز ناید از نیکی پشیمانی

تو اندر دکهٔ دانش خریداری و دلالی
تو اندر مزرع هستی کشاورزی و دهقانی

مکن خود را غبار از صرصر جهل و هوی و کین
درین جمعیت گمره نیابی جز پریشانی

همی مردم بیازاری و جای مردمی خواهی
همی در هم کشی ابروی، چون گویند ثعبانی

چو پتک ار زیر دستانرا بکوبی و نیندیشی
رسد روزی که بینی چرخ پتکست و تو سندانی

چو شمع حق برافروزند و هر پنهان شود پیدا
تو دیگر کی توانی عیب کار خود بپوشانی

عوامت دست میبوسند و تو پابند سالوسی
خواصت شیر میخوانند و تو از گربه ترسانی

ترا فرقان دبیرستان اخلاق و معالی شد
چرا چون طفل کودن زین دبیرستان گریزانی

نگردد با تو تقوی دوست، تا همکاسهٔ آزی
نباشد با تو دین انباز، تا انباز شیطانی

بدانش نیستی نام‌آور و منعم بدیناری
بعمنی نیستی آزاده و عارف بعنوانی

تو تصویر و هوی نقاش و خودکامی نگارستان
از آنرو گه سپیدی، گه سیاهی، گاه الوانی

جز آلایش چه زاید زین زبونی و سیه رائی
جز اهریمن کرا افتد پسند این خوی حیوانی

پلنگ اندر چرا خور، یوز در ره، گرگ در آغل
تو چوپان نیستی، بهر تو عنوانست چوپانی

قماش خود ندانم با چه تار و پود میبافی
نه زربفتی، نه دیبائی، نه کرباسی، نه کتانی

برای شستشوی جان ز شوخ و ریم آلایش
ز علم و تربیت بهتر چه صابونی، چه اشنانی

ز جوی علم، دل را آب ده تا بر لب جوئی
ز خوان عقل، جان را سیر کن تا بر سر خوانی

روان ناشتا را کشت ناهاری و مسکینی
تو گه در پرسش آبی و گه در فکرت نانی

بیا کندند بارت تا نینگاری که بی توشی
گران کردند سنگت تا نپنداری که ارزانی

ز آلایش نداری باک تا عقلست معیارت
سبکساری نبینی تا درین فرخنده میزانی

چرا با هزل و مستی بگذرانی زندگانی را
چرا مستی کنی و هوشیارانرا بخندانی

بغیر از درگه اخلاص، بر هر درگهی خاکی
بغیر از کوچهٔ توفیق، در هر کو بجولانی

بصحرای وجود اندر، بود صد چشمهٔ حیوان
گناه کیست چون هرگز نمینوشی و عطشانی

برای غرق گشتن اندرین دریا نیفتادی
مکن فرصت تبه، غواص مروارید و مرجانی

همی اهریمنان را بدسرشت و پست مینامی
تو با این بد سگالیها کجا بهتر ازیشانی

ندیدی لاشه‌های مطبخ خونین شهرت را
اگر دیدی، چرا بر سفره‌اش هر روز مهمانی

نکو کارت چرا دانند، بدرای و بداندیشی
سبکبارت چرا خوانند، زیر بار عصیانی

بتیغ مردم آزاری چرا دل را بفرسائی
برای پیکر خاکی چرا جان را برنجانی

دبیری و دبیر بی کتاب و خط و املائی
هژبری و هژبر بیدل و چنگال و دندانی

کجا با تند باد زندگی دانی در افتادن
تو مسکین کاز نسیم اندکی چون بید لرزانی

درین گلزار نتوانی نشستن جاودان، پروین
همان به تا که بنشستی، نهالی چند بنشانی
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۱

بسوز اندرین تیه، ای دل نهانی
مخواه از درخت جهان سایبانی

سبکدانه در مزرع خود بیفشان
گر این برزگر میکند سرگرانی

چو کار آگهان کار بایست کردن
چه رسم و رهی بهتر از کاردانی

زمانه به گنج تو تا چشم دارد
نیاموزدت شیوهٔ پاسبانی

سیاه و سفیدند اوراق هستی
یکی انده و آن یکی شادمانی

همه صید صیاد چرخیم روزی
برای که این دام میگسترانی

ندوزد قبای تو این سفله درزی
بگرداندت سر به چیره زبانی

چو شاگردی مکتب دیو کردی
ببایست لوح و کتابش بخوانی

همه دیدنیها و دانستنیها
ببین و بدان تا که روزی بدانی

چرا توبهٔ گرگ را میپذیری
چرا تحفهٔ دیو را میستانی

چو نیروی بازوت هست، ای توانا
بدرماندگان رحم کن تا توانی

درین نیلگون نامه، ثبت است با هم
حساب توانائی و ناتوانی

جوانا، بروز جوانی ز پیری
بیندیش، کز پیر ناید جوانی

روانی که ایزد ترا رایگان داد
بگیرد یکی روز هم رایگانی

چو کار تو ز امروز ماند بفردا
چه کاری کنی چون بفردا نمانی

غرض کشتن ماست، ورنه شب و روز
بخیره نکردند با هم تبانی

بدزدد ز تو باز دهر این کبوتر
گرش پر ببندی و گر برپرانی

بود خوابهای تو بیگاه و سنگین
بود حمله‌های قضا ناگهانی

زیان را تو برداشتی، سود را چرخ
شگفتی است این گونه بازارگانی

تو خود میروی از پی نفس گمراه
بدین ورطه خود را تو خود میکشانی

ندارد ز کس رهزن آز پروا
ز بام افتد، گرش از در برانی

چه میدزدی از فرصت کار و کوشش
تو خود نیز کالای دزد جهانی

ترازوی کار تو شد چرخ اخضر
ز کردارها گه سبک، گه گرانی

بتدبیر، مار هوی را فسونی
به تمییز، تیغ خرد را فسانی

بسی عیبهای تو پوشیده ماند
اگر پردهٔ جهل را بردرانی

ز گرداب نفس ارتوانی رهیدن
ز گردابها خویش را وارهانی

همی گرگ ایام بر تو بخندد
که چون بره، این گرگ میپرورانی

میان تو و نیستی جز دمی نیست
بسیجی کن اکنون که خود در میانی

ز روز نخستین همین بود گیتی
تو نیز از نخست آنچه بودی همانی

به سرچشمهٔ جان، شکسته سبوئی
به میخانهٔ تن، ز دردی کشانی

بدوک وجود آنچنان کار میکن
که سر رشتهٔ عقل را نگسلانی

دفینه است عقل و تو گنجور عاقل
سفینه است عمر و تواش بادبانی

بصد چشم می‌بیندت چرخ گردان
مپندار کاز چشم گیتی نهانی

درین دائره هر چه هستی پدیدی
درین آینه هر که هستی عیانی

تو چون ذره این باد را در کمندی
تو چو صعوه این مار را در دهانی

شنیدی چو اندرز من، از تو خواهم
که بشنیدهٔ خویش را بشنوانی

ترا سفره آماده و دیو ناهار
بر این سفره بنگر کرا مینشانی

از آن روز برنان گرمی رسیدی
که گر ناشتائیست نانش رسانی

زمانه بسی بیشتر از تو داند
چه خوش میکنی دل که بسیار دانی

کشد کام و ناکام، چرخت بمیدان
کشد گر جبانی و گر پهلوانی

کمان سپهرت بیندازد آخر
تو مانند تیری که اندر کمانی

مه و سال چون کاروانیست خامش
تو یکچند همراه این کاروانی

حکایت کند رشتهٔ کارگاهت
اگر دیبه، گر بوریا، گر کتانی

هنرها گهرهای پاک وجودند
تو یکروز بحری و یکروز کانی

نکو خانه‌ای ساختی ای کبوتر
ندیدی که با باز هم آشیانی

بما جهل زان کرد دستان که هرگز
نکردیم با عقل همداستانی

برآنست دیو هوی تا بسوزی
تو نیز از سیه روزگاری برآنی

در این باغ دلکش که گیتیش نامست
قضا و قدر میکند باغبانی

بگلزار، گل یک نفس بود مهمان
فلک زود رنجید از میزبانی

بیا تا خرامیم سوی گلستان
بنظارهٔ دولت بوستانی

سحر ابر آذاری آمد ز دریا
بطرف چمن کرد گوهر فشانی

زمین از صفای ریاحین الوان
زند طعنه بر نقش ارژنگ مانی

نهاده بسر نرگس از زر کلاهی
ببر کرده پیراهن پرنیانی

ازین کوچکه کوچ بایست کردن
که کردست بر روی پل زندگانی

قفس بشکن ای روح، پرواز میکن
چرا پایبند اندرین خاکدانی

همائی تو و سدره‌ات آشیانست
مکن خیره بر کرکسان میهمانی

دلیران گرفتند اقطار عالم
بشمشیر هندی و تیغ یمانی

از آن نامداران و گردنفرازان
نشانی نماندست جز بی نشانی

ببین تا چه کردست گردون گردان
به جمشید و طهمورث باستانی

گشوده دهان طاق کسری و گوید
چه شد تاج و تخت انوشیروانی

چنین است رسم و ره دهر، پروین
بدینگونه شد گردش آسمانی
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۲

همی با عقل در چون و چرائی
همی پوینده در راه خطائی

همی کار تو کار ناستوده است
همی کردار بد را میستائی

گرفتار عقاب آرزوئی
اسیر پنجهٔ باز هوائی

کمین گاه پلنگ است این چراگاه
تو همچون بره غافل در چرائی

سرانجام، اژدهای تست گیتی
تو آخر طعمهٔ این اژدهائی

ازو بیگانه شو، کاین آشنا کش
ندارد هیچ پاس آشنائی

جهان همچون درختست و تو بارش
بیفتی چون در آن دیری بپائی

ازین دریای بی کنه و کرانه
نخواهی یافتن هرگز رهائی

ز تیر آموز اکنون راستکاری
که مانند کمان فردا دوتائی

بترک حرص گوی و پارسا شو
که خوش نبود طمع با پارسائی

چه حاصل از سر بی فکرت و رای
چه سود از دیدهٔ بی روشنائی

نهنگ ناشتا شد نفس، پروین
بباید کشتنش از ناشتائی
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
مثنویات، تمثیلات و مقطعات

من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 5 از 22:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  22  پسین » 
شعر و ادبیات

Parvin E'tesami |پروین اعتصامی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA