قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴ پردهٔ کس نشد این پردهٔ میناگونزشتروئی چه کند آینهٔ گردوننام را ننگ بکشت و تو شدی بدناموام را نفس گرفت و تو شدی مدیونتو درین نیلپری طشت، چو بندیشیچو یکی جامهٔ شوخی و قضا صابونگهری کاز صدف آز و هوی بردیشبهی بود که کردی چو گهر مخزونچند ای نور، قرینی تو بدین ظلمتچند ای گنج بخاک سیهی مدفونکرد ای طائر وحشی که چنین رامتچون بکنج قفس افکند قضایت، چونبدر آی از تن خاکی و ببین آنگهکه چه تابنده گهر بود در آن مکنونمچر آزاده که گرگست درین مکمنمخور آسوده که زهرست درین معجونچه شدی دوست برین دشمن بیرحمتچه شدی خیره برین منظر بوقلمونبهر سود آمدی اینجا و زیان کردیکرد سوداگر ایام ترا مغبونپشتهٔ آز چو خم کرد روان را پشتبه چه کار آیدت این قد خوش موزونشبروان فلک از پای در آرندتاز گلیم خود اگر پای نهی بیرونبر حذر باش ازین اژدر بی پرواکه نیندیشد از افسونگر و از افسوندهر بر جاست، تو ناگاه شوی زان کمچرخ برپاست، تو یکروز شوی وارونرفت میباید و زین آمدن و رفتننشد آگه نه ارسطو و نه افلاطونتوشهای گیر که بس دور بود منزلشمعی افروز که بس تیره بود هامونتو چنین گمره و یاران همه در مقصدتو چنین غرقه و دریا ز درر مشحونعامل سودگر نفس مکن خود راتا که هر دم نشود کار تو دیگرگونآنچه مقسوم شد از کار گه قسمتدگر آنرا نتوان کرد کم و افزوندی و فردات خیالست و هوس، پرویناگرت فکرت و رائیست، بکوش اکنون
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۵ گرت ایدوست بود دیدهٔ روشن بینبجهان گذران تکیه مکن چندیننه بقائیست به اسفند مه و بهمننه ثباتی است به شهریور و فروردینپی اعدام تو زین آینه گون ایوانصبح کافور فشان آید و شب مشکینفلک ایدوست به شطرنج همی ماندکه زمانیت کند مات و گهی فرزیندل به سوگند دروغش نتوان بستنکه به هر لحظه دگرگونه کند آئینبه گذرگاه تو ایام بود رهزنچه همی بار خود از جهل کنی سنگینبربود است ز دارا و ز اسکندرمهر سیمین کمر و مه کله زرینندهد هیچ کسی نسبت طاوسیبه شغالی که دم زشت کند رنگینچو کبوتر بچه پرواز مکن فارغکه به پروازگه تست قضا شاهینز کمان قدر آن تیر که بگریزدکشدت گر چه سراپای شوی روئینهمه خون دل خلق است درین ساغرکه دهد ساقی دهرت چو می نوشینخاک خوردست بسی گلرخ و نسرین تنکه می روید از آن سرو و گل و نسرینمرو ای پیشرو قافله زین صحراکه نیامد خبر از قافلهٔ پیشیندل خود بینت بیازرد چنان کژدمتن خاکیت ببلعد چنان تنینروز بگذشت، ز خواب سحری بگذرکاروان رفت، رهی گیر و برو، منشینبه چمنزار دو، ای خوش خط و خال آهوبه سموات شو، ای طایر علیینبچه امید درین کوه کنی خاراچو تو کشتست بسی کوهکن این شیرین
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۶ تو بلند آوازه بودی، ای روانبا تن دون یار گشتی دون شدیصحبت تن تا توانست از تو کاستتو چنان پنداشتی کافزون شدیبسکه دیگرگونه گشت آئین تندیدی آن تغییر و دیگرگون شدیجای افسون کردن مار هویزین فسونسازی تو خود افسون شدیاندرون دل چو روشن شد ز توشمع خود بگرفتی و بیرون شدیآخر کارت بدزدید آسماناین کلاغ دزد را صابون شدیبا همه کار آگهی و زیر کیاندرین سوداگری مغبون شدیدرس آز آموختی و ره زدیوام تن پذرفتی و مدیون شدینور نور بودی، نار پندارت بکشتپیش از این چون بودی، اکنون چون شدیگنج امکانی و دل گنجور تستدر تن ویرانه زان مدفون شدیملک آزادی چه نقصانت رساندکامدی در حصن تن مسجون شدیهر چه بود آئینه روی تو بودنقش خود را دیدی و مفتون شدیزورقی بودی بدریای وجودکه ز طوفان قضا وارون شدیای دل خرد، از درشتیهای دهربسکه خون خوردی، در آخر خون شدیزندگی خواب و خیالی بیش نیستبی سبب از اندهش محزون شدیکنده شد بنیادها ز امواج توجویباری بودی و جیحون شدیبی خریدار است اشک، ای کان چشمخیره زین گوهر چرا مشحون شدی
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۷ گردون نرهد ز تند رفتاریگیتی ننهد ز سر سیهکاریاز گرگ چه آمدست جز گرگیوز مار چه خاستست جز ماریبس بی بصری، اگر چه بینائیبس بیخبری، اگر چه هشیاریتو غافلی و سپهر گردان رافارغ ز فسون و فتنه پنداریتو گندم آسیای گردونیگر یکمن و گر هزار خرواریمعماری عقل چون نپذرفتیدر ملک تو جهل کرد معماریسوداگر در شاهوارستیخر مهره چرا کنی خریداریزنهار، مخواه از جهان زنهارکاین سفله بکس نداد زنهاریپرگار زمانه بر تو میگرددچون نقطه تو در حصار پرگارییکچند شوی بخواب چون مستانناگه برسد زمان بیداریآید گه در گذشتنت ناچارخود بگذری، آنچه هست بگذاریرفتند بچابکی سبکبارانزین مرحله، ای خوشا سبکباریکردار بد تو گشت ز نگارشآیینه دل نبود زنگاریاز لقمهٔ تن بکاه تا روزیبر آتش آز دیگ مگذاریبشناس زیان ز سود، تا وقتیسرمایه بدست دزد نسپاری
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۸ سود خود را چه شماری که زیانکاریره نیکان چه سپاری که گرانباریتو به خوابی، که چنین بیخبری از خودخفته را آگهی از خود نبود، آریبال و پر چند زنی خیره، نمیبینیکه تو گنجشک صفت در دهن ماریبر بلندی چو سپیدار چه افزائیبارور باش، تو نخلی نه سپیداریچیست این جسم که هر لحظه کشی بارشچیست این جیفه که چون جانش خریداریطینت گرگ بر آن شد که بیازاردز گزندش نرهی گرش نیازاریاهرمن را سخنان تو نترساندکه تو کردار نداری، همه گفتاریبزبونی گرویدی و زبون گشتیتو سیه طالع این عادت و هنجاریدل و دین تو ربودند و ندانستیدین چه فرمان دهدت؟ بندهٔ دیناریغم گمراهی و پستی نخوری هرگزز ره نفس اگر پای نگهداریماند آنکس که بجا نام نکو داردتو پس از خویش ز نیکی چه بجا داریتا که سرگشتهٔ این پست گذرگاهیهر چه افلاک کند با تو، سزاواریدامن آلوده مکن، چونکه ز پاکانیبندهٔ نفس مشو، چونکه ز احراریجان تو پاک سپردست بتو ایزدهمچنان پاک ببایدش که بسپاریوقت بس تنگ بود، ای سره بازرگانکالهٔ خود بخر اکنون که ببازاریسپرو جوشن عقل از چه تبه کردیتو بمیدان جهان از پی پیکاریبود بازوت توانا و نکوشیدیکاهلی بیخ تو بر کند، نه ناچاریچرخ دندان تو بشمرد نخستین روزچه بهیچش نشماری و چه بشماریکمتری جوی گر افزون طلبی، پروینکه همیشه ز کمی خاسته بسیاری
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۹ ای شده سوختهٔ آتش نفسانیسالها کرده تباهی و هوسرانیدزد ایام گرفتست گریبانتبس کن ای بیخودی و سربگریبانیصبح رحمت نگشاید همه تاریکییوسف مصر نگردد همه زندانیراه پر خار مغیلان وتو بی موزهسفره بی توشه و شب تیره و بارانیای بخود دیده چو شداد، خدابین شوجز خدا را نسزد رتبت یزدانیتو سلیمان شدن آموزی اگر، دیواننتوانند زدن لاف سلیمانیتا بکی کودنی و مستی و خودرائیتا بکی کودکی و بازی و نادانیتو درین خاک سیه زر دل افروزیتو درین دشت و چمن لالهٔ نعمانیپیش دیوان مبر اندوه دل و مگریکه بخندند چو بینند که گریانیعقل آموخت بهر کارگری کاریاو چو استاد شد و ما چو دبستانیخود نمیدانی و از خلق نمیپرسیفارغ از مشکل و بیگانه ز آسانیکه برد بار تو امروز که مسکینیکه ترا نان دهد امروز که بی نانیدست تقوی بگشا، پای هوی بربندتا ببینند که از کرده پشیمانیگهریهای حقیقت گهر خود رانفروشند بدین هیچی و ارزانیدیدهٔ خویش نهان بین کن و بین آنگهدامهائی که نهادند به پنهانیحیوان گشتن و تن پروری آسانستروح پرورده کن از لقمهٔ روحانیبا خرد جان خود آن به که بیارائیبا هنر عیب خود آن به که بپوشانیبا خبر باش که بی مصلحت و قصدیآدمی را نبرد دیو به مهمانینفس جو داد که گندم ز تو بستاندبه که هرگز ندهی رشوت و نستانیدشمنانند ترا زرق و فساد، امابه گمان تو که در حلقهٔ یارانیتا زبون طمعی هیچ نمیارزیتا اسیر هوسی هیچ نمیدانیخوشتر از دولت جم، دولت درویشیبهتر از قصر شهی، کلبهٔ دهقانیخانگی باشد اگر دزد، بصد تدبیرنتوان کرد از آن خانه نگهبانیبرو از ماه فراگیر دل افروزیبرو از مهره بیاموز درخشانیپیش زاغان مفکن گوهر یکدانهپیش خربنده مبر لعل بدخشانیگر که همصحبت تو دیو نبودستیز که آموختی این شیوهٔ شیطانیصفتی جوی که گویند نکوکاریسخنی گوی که گویند سخندانیبگذر از بحر و ز فرعون هوی مندیشدهر دریا و تو چون موسی عمرانیاژدهای طمع و گرگ طبیعت راگر بترسی، نتوانی که بترسانیبفکن این لاشهٔ خونین، تو نه ناهاریبرکن این جامهٔ چرکین، تو نه عریانیگر توانی، به دلی توش و توانی دهکه مبادا رسد آنروز که نتوانیخون دل چند خوری در دل سنگ، ای لعلمشتریهاست برای گهر کانیگر چه یونان وطن بس حکما بودستنیست آگاه ز حکمت همه یونانیکلبهای را که نه فرشی و نه کالائیستبر درش مینبود حاجت دربانیزنده با گفتن پندم نتوانی کردکه تو خود نیز چو من کشتهٔ عصیانیکینه میورزی و در دائرهٔ صدقیرهزنی میکنی و در ره ایمانیتا کی این خام فریبی، تو نه یاجوجیچند بلعیدن مردم، تو نه ثعبانیمقصد عافیت از گمشدگان پرسیرو که بر گمشدگان خویش تو برهانیگوسفندان تو ایمن ز تو چون باشندکه شبانگاه تو در مکمن گرگانیگاه از رنگرزان خم تزویریگاه بر پشت خر وسوسه پالانیتشنه خون خورد و تو خودبین به لب جوئیگرسنه مرد و تو گمره بسر خوانیدود آهست بنائی که تو میسازیچاه راهست کتابی که تو میخوانیدیده بگشای، نه اینست جهان بینیکفر بس کن، نه چنین است مسلمانیچو نهالیست روان و تو کشاورزیچو جهانیست وجود و تو جهانبانیتو چراغی، ز چه رو همنفس بادیتو امیدی، ز چه همخانهٔ حرمانیتو درین بزم، چو افروخته قندیلیتو درین قصر، چو آراسته ایوانیتو ز خود رفته و وادی شده پر آفتتو بخواب اندر و کشتی شده طوفانیتو رسیدن نتوانی بسبکبارانکه برفتار نه مانندهٔ ایشانیفکر فردا نتوانی که کنی دیگرمگر امروز که در کشور امکانیعاقبت کشتهٔ شمشیر مه و سالیآخر کار شکار دی و آبانیهوشیاری و شب و روز بمیخانههمدم درد کشان همسر مستانیهمچو برزیگر آفت زده محصولیهمچو رزم آور و غارت شده خفتانیمار در لانه، ولی مور بافسونیگرد در خانه، ولی گرد بمیدانیدل بیچاره و مسکین مخراش امروزرسد آنروز که بی ناخن و دندانیداستانت کند این چرخ کهن، هر چندنامجویندهتر از رستم دستانیروز بر مسند پاکیزهٔ انصافیشام در خلوت آلودهٔ دیوانیدست مسکین نگرفتی و توانائیمیوهای گرد نکردی و به بستانیظاهرست این که بد افتی چو شوی بدخواهروشنست این که برنجی چو برنجانیدیو بسیار بود در ره دل، پروینکوش تا سر ز ره راست نپیچانی
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۰ اگر روی طلب زائینهٔ معنی نگردانیفساد از دل فروشوئی، غبار از جان برافشانیهنر شد خواسته، تمییز بازار و تو بازرگانطمع زندان شد و پندار زندانبان، تو زندانییکی دیوار ناستوار بی پایهست خود کامیاگر بادی وزد، ناگه گذارد رو به ویرانیدرین دریا بسی کشتی برفت و گشت ناپیداترا اندیشه باید کرد زین دریای طوفانیبه چشم از معرفت نوری بیفزای، ار نه بیچشمیبه جان از فضل و دانش جامهای پوش، ار نه بیجانیبکس مپسند رنجی کز برای خویش نپسندیبدوش کس منه باری که خود بردنش نتوانیقناعت کن اگر در آرزوی گنج قارونیگدای خویش باش ار طالب ملک سلیمانیمترس از جانفشانی گر طریق عشق میپوئیچو اسمعیل باید سر نهادن روز قربانیبه نرد زندگانی مهرههای وقت و فرصت راهمه یکباره میبازی، نه میپرسی، نه میدانیترا پاک آفرید ایزد، ز خود شرمت نمیآیدکه روزی پاک بودستی، کنون آلوده دامانیاز آنرو میپذیری ژاژخائیهای شیطان راکه هرگز دفتر پاک حقیقت را نمیخوانیمخوان جز درس عرفان تا که از رفتار و گفتارتبداند دیو کز شاگردهای این دبستانیچه زنگی میتوان از دل ستردن با سیه رائیچه کاری میتوان از پیش بردن با تن آسانیدرین ره پیشوایان تو دیوانند و گمراهانسمند خویش را هر جا که میخواهند میرانیمزن جز خیمهٔ علم و هنر، تا سربرافرازیمگو جز راستی، تا گوش اهریمن بپیچانیزبد کاری قبا کردی و از تلبیس پیراهنبسی زیبندهتر بود از قبای ننگ، عریانیهمی کندی در و دیوار بام قلعهٔ جان رایکی روزش نکردی چون نگهبانان نگهبانیز خود بینی سیه کردی دل بیغش، ز خودبینیز نادانی در افتادی درین آتش، ز نادانیچرا در کارگاه مردمی بی مایه و سودیچرا از آفتاب علم چون خفاش پنهانیچه میبافی پرند و پرنیان در دوک نخ ریسیچه میخواهی درین تاریک شب زین تیه ظلمانیعصا را اژدها بایست کردن، شعله را گلزارتو با دعوی گه ابراهیم و گاهی پور عمرانیچرا تا زر و داروئیت هست از درد بخروشیچرا تا دست و بازوئیت هست از کار و امانیچو زرع و خوشه داری، از چه معنی خوشه چینستیچو اسب و توشهداری، از چه اندر راه حیرانیچه کوشی بهر یک گوهر بکان تیرهٔ هستیتو خود هم گوهری گر تربیت یابی و هم کانیتو خواهی دردها درمان کنی، اما به بیدردیتو خواهی صعبها آسان کنی، اما به آسانیبیابانیست تن، پر سنگلاخ و ریگ سوزندهسرابت میفریبد تا مقیم این بیابانیچو نورت تیرگیها را منور کرد، خورشیدیچو در دل پرورانیدی گل معنی، گلستانیخرابیهای جانرا با یکی تغییر معماریخسارتهای تن را با یکی تدبیر تاوانیبنور افزای، ناید هیچگاه از نور تاریکیبه نیکی کوش، هرگز ناید از نیکی پشیمانیتو اندر دکهٔ دانش خریداری و دلالیتو اندر مزرع هستی کشاورزی و دهقانیمکن خود را غبار از صرصر جهل و هوی و کیندرین جمعیت گمره نیابی جز پریشانیهمی مردم بیازاری و جای مردمی خواهیهمی در هم کشی ابروی، چون گویند ثعبانیچو پتک ار زیر دستانرا بکوبی و نیندیشیرسد روزی که بینی چرخ پتکست و تو سندانیچو شمع حق برافروزند و هر پنهان شود پیداتو دیگر کی توانی عیب کار خود بپوشانیعوامت دست میبوسند و تو پابند سالوسیخواصت شیر میخوانند و تو از گربه ترسانیترا فرقان دبیرستان اخلاق و معالی شدچرا چون طفل کودن زین دبیرستان گریزانینگردد با تو تقوی دوست، تا همکاسهٔ آزینباشد با تو دین انباز، تا انباز شیطانیبدانش نیستی نامآور و منعم بدیناریبعمنی نیستی آزاده و عارف بعنوانیتو تصویر و هوی نقاش و خودکامی نگارستاناز آنرو گه سپیدی، گه سیاهی، گاه الوانیجز آلایش چه زاید زین زبونی و سیه رائیجز اهریمن کرا افتد پسند این خوی حیوانیپلنگ اندر چرا خور، یوز در ره، گرگ در آغلتو چوپان نیستی، بهر تو عنوانست چوپانیقماش خود ندانم با چه تار و پود میبافینه زربفتی، نه دیبائی، نه کرباسی، نه کتانیبرای شستشوی جان ز شوخ و ریم آلایشز علم و تربیت بهتر چه صابونی، چه اشنانیز جوی علم، دل را آب ده تا بر لب جوئیز خوان عقل، جان را سیر کن تا بر سر خوانیروان ناشتا را کشت ناهاری و مسکینیتو گه در پرسش آبی و گه در فکرت نانیبیا کندند بارت تا نینگاری که بی توشیگران کردند سنگت تا نپنداری که ارزانیز آلایش نداری باک تا عقلست معیارتسبکساری نبینی تا درین فرخنده میزانیچرا با هزل و مستی بگذرانی زندگانی راچرا مستی کنی و هوشیارانرا بخندانیبغیر از درگه اخلاص، بر هر درگهی خاکیبغیر از کوچهٔ توفیق، در هر کو بجولانیبصحرای وجود اندر، بود صد چشمهٔ حیوانگناه کیست چون هرگز نمینوشی و عطشانیبرای غرق گشتن اندرین دریا نیفتادیمکن فرصت تبه، غواص مروارید و مرجانیهمی اهریمنان را بدسرشت و پست مینامیتو با این بد سگالیها کجا بهتر ازیشانیندیدی لاشههای مطبخ خونین شهرت رااگر دیدی، چرا بر سفرهاش هر روز مهمانینکو کارت چرا دانند، بدرای و بداندیشیسبکبارت چرا خوانند، زیر بار عصیانیبتیغ مردم آزاری چرا دل را بفرسائیبرای پیکر خاکی چرا جان را برنجانیدبیری و دبیر بی کتاب و خط و املائیهژبری و هژبر بیدل و چنگال و دندانیکجا با تند باد زندگی دانی در افتادنتو مسکین کاز نسیم اندکی چون بید لرزانیدرین گلزار نتوانی نشستن جاودان، پروینهمان به تا که بنشستی، نهالی چند بنشانی
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۱ بسوز اندرین تیه، ای دل نهانیمخواه از درخت جهان سایبانیسبکدانه در مزرع خود بیفشانگر این برزگر میکند سرگرانیچو کار آگهان کار بایست کردنچه رسم و رهی بهتر از کاردانیزمانه به گنج تو تا چشم داردنیاموزدت شیوهٔ پاسبانیسیاه و سفیدند اوراق هستییکی انده و آن یکی شادمانیهمه صید صیاد چرخیم روزیبرای که این دام میگسترانیندوزد قبای تو این سفله درزیبگرداندت سر به چیره زبانیچو شاگردی مکتب دیو کردیببایست لوح و کتابش بخوانیهمه دیدنیها و دانستنیهاببین و بدان تا که روزی بدانیچرا توبهٔ گرگ را میپذیریچرا تحفهٔ دیو را میستانیچو نیروی بازوت هست، ای توانابدرماندگان رحم کن تا توانیدرین نیلگون نامه، ثبت است با همحساب توانائی و ناتوانیجوانا، بروز جوانی ز پیریبیندیش، کز پیر ناید جوانیروانی که ایزد ترا رایگان دادبگیرد یکی روز هم رایگانیچو کار تو ز امروز ماند بفرداچه کاری کنی چون بفردا نمانیغرض کشتن ماست، ورنه شب و روزبخیره نکردند با هم تبانیبدزدد ز تو باز دهر این کبوترگرش پر ببندی و گر برپرانیبود خوابهای تو بیگاه و سنگینبود حملههای قضا ناگهانیزیان را تو برداشتی، سود را چرخشگفتی است این گونه بازارگانیتو خود میروی از پی نفس گمراهبدین ورطه خود را تو خود میکشانیندارد ز کس رهزن آز پرواز بام افتد، گرش از در برانیچه میدزدی از فرصت کار و کوششتو خود نیز کالای دزد جهانیترازوی کار تو شد چرخ اخضرز کردارها گه سبک، گه گرانیبتدبیر، مار هوی را فسونیبه تمییز، تیغ خرد را فسانیبسی عیبهای تو پوشیده مانداگر پردهٔ جهل را بردرانیز گرداب نفس ارتوانی رهیدنز گردابها خویش را وارهانیهمی گرگ ایام بر تو بخنددکه چون بره، این گرگ میپرورانیمیان تو و نیستی جز دمی نیستبسیجی کن اکنون که خود در میانیز روز نخستین همین بود گیتیتو نیز از نخست آنچه بودی همانیبه سرچشمهٔ جان، شکسته سبوئیبه میخانهٔ تن، ز دردی کشانیبدوک وجود آنچنان کار میکنکه سر رشتهٔ عقل را نگسلانیدفینه است عقل و تو گنجور عاقلسفینه است عمر و تواش بادبانیبصد چشم میبیندت چرخ گردانمپندار کاز چشم گیتی نهانیدرین دائره هر چه هستی پدیدیدرین آینه هر که هستی عیانیتو چون ذره این باد را در کمندیتو چو صعوه این مار را در دهانیشنیدی چو اندرز من، از تو خواهمکه بشنیدهٔ خویش را بشنوانیترا سفره آماده و دیو ناهاربر این سفره بنگر کرا مینشانیاز آن روز برنان گرمی رسیدیکه گر ناشتائیست نانش رسانیزمانه بسی بیشتر از تو داندچه خوش میکنی دل که بسیار دانیکشد کام و ناکام، چرخت بمیدانکشد گر جبانی و گر پهلوانیکمان سپهرت بیندازد آخرتو مانند تیری که اندر کمانیمه و سال چون کاروانیست خامشتو یکچند همراه این کاروانیحکایت کند رشتهٔ کارگاهتاگر دیبه، گر بوریا، گر کتانیهنرها گهرهای پاک وجودندتو یکروز بحری و یکروز کانینکو خانهای ساختی ای کبوترندیدی که با باز هم آشیانیبما جهل زان کرد دستان که هرگزنکردیم با عقل همداستانیبرآنست دیو هوی تا بسوزیتو نیز از سیه روزگاری برآنیدر این باغ دلکش که گیتیش نامستقضا و قدر میکند باغبانیبگلزار، گل یک نفس بود مهمانفلک زود رنجید از میزبانیبیا تا خرامیم سوی گلستانبنظارهٔ دولت بوستانیسحر ابر آذاری آمد ز دریابطرف چمن کرد گوهر فشانیزمین از صفای ریاحین الوانزند طعنه بر نقش ارژنگ مانینهاده بسر نرگس از زر کلاهیببر کرده پیراهن پرنیانیازین کوچکه کوچ بایست کردنکه کردست بر روی پل زندگانیقفس بشکن ای روح، پرواز میکنچرا پایبند اندرین خاکدانیهمائی تو و سدرهات آشیانستمکن خیره بر کرکسان میهمانیدلیران گرفتند اقطار عالمبشمشیر هندی و تیغ یمانیاز آن نامداران و گردنفرازاننشانی نماندست جز بی نشانیببین تا چه کردست گردون گردانبه جمشید و طهمورث باستانیگشوده دهان طاق کسری و گویدچه شد تاج و تخت انوشیروانیچنین است رسم و ره دهر، پروینبدینگونه شد گردش آسمانی
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۲ همی با عقل در چون و چرائیهمی پوینده در راه خطائیهمی کار تو کار ناستوده استهمی کردار بد را میستائیگرفتار عقاب آرزوئیاسیر پنجهٔ باز هوائیکمین گاه پلنگ است این چراگاهتو همچون بره غافل در چرائیسرانجام، اژدهای تست گیتیتو آخر طعمهٔ این اژدهائیازو بیگانه شو، کاین آشنا کشندارد هیچ پاس آشنائیجهان همچون درختست و تو بارشبیفتی چون در آن دیری بپائیازین دریای بی کنه و کرانهنخواهی یافتن هرگز رهائیز تیر آموز اکنون راستکاریکه مانند کمان فردا دوتائیبترک حرص گوی و پارسا شوکه خوش نبود طمع با پارسائیچه حاصل از سر بی فکرت و رایچه سود از دیدهٔ بی روشنائینهنگ ناشتا شد نفس، پروینبباید کشتنش از ناشتائی