آئین آینه وقت سحر، به آینهای گفت شانهایکاوخ! فلک چه کجرو و گیتی چه تند خوستما را زمانه رنجکش و تیره روز کردخرم کسیکه همچو تواش طالعی نکوستهرگز تو بار زحمت مردم نمیکشیما شانه میکشیم بهر جا که تار موستاز تیرگی و پیچ و خم راههای مادر تاب و حلقه و سر هر زلف گفتگوستبا آنکه ما جفای بتان بیشتر بریممشتاق روی تست هر آنکسی که خوبروستگفتا هر آنکه عیب کسی در قفا شمردهر چند دل فریبد و رو خوش کند عدوستدر پیش روی خلق بما جا دهند از انکما را هر آنچه از بد و نیکست روبروستخاری بطعنه گفت چه حاصل ز بو و رنگخندید گل که هرچه مرا هست رنگ و بوستچون شانه، عیب خلق مکن موبمو عیاندر پشت سر نهند کسی را که عیبجوستزانکس که نام خلق بگفتار زشت کشتدوری گزین که از همه بدنامتر هموستز انگشت آز، دامن تقوی سیه مکناین جامه چون درید، نه شایستهٔ رفوستاز مهر دوستان ریاکار خوشتر استدشنام دشمنی که چو آئینه راستگوستآن کیمیا که میطلبی، یار یکدل استدردا که هیچگه نتوان یافت، آرزوستپروین، نشان دوست درستی و راستی استهرگز نیازموده، کسی را مدار دوست
احسان بی ثمر بارید ابر بر گل پژمردهای و گفتکاز قطره بهر گوش تو آویزه ساختماز بهر شستن رخ پاکیزهات ز گردبگرفتم آب پاک ز دریا و تاختمخندید گل که دیر شد این بخشش و عطارخسارهای نماند، ز گرما گداختمناسازگاری از فلک آمد، وگرنه منبا خاک خوی کردم و با خار ساختمننواخت هیچگاه مرا، گرچه بیدریغهر زیر و بم که گفت قضا، من نواختمتا خیمهٔ وجود من افراشت بخت گفتکاز بهر واژگون شدنش برفراختمدیگر ز نرد هستیم امید برد نیستکاز طاق و جفت، آنچه مرا بود باختممنظور و مقصدی نشناسد بجز جفامن با یکی نظاره، جهان را شناختم
ارزش گوهر مرغی نهاد روی بباغی ز خرمنیناگاه دید دانهٔ لعلی به روزنیپنداشت چینهایست، بچالاکیش ربودآری، نداشت جز هوس چینه چیدنیچون دید هیچ نیست فکندش بخاک و رفتزینسانش آزمود! چه نیک آزمودنیخواندش گهر به پیش که من لعل روشنمروزی باین شکاف فتادم ز گردنیچون من نکرده جلوهگری هیچ شاهدیچون من نپرورانده گهر هیچ معدنیما را فکند حادثهای، ورنه هیچگاهگوهر چو سنگریزه نیفتد به برزنیبا چشم عقل گر نگهی سوی من کنیبینی هزار جلوه بنظاره کردنیدر چهرهام ببین چه خوشیهاست و تابهاستافتاده و زبون شدم از اوفتادنیخندید مرغ و گفت که با این فروغ و رنگبفروشمت اگر بخرد کس، به ارزنیچون فرق در و دانه تواند شناختنآن کو نداشت وقت نگه، چشم روشنیدر دهر بس کتاب و دبستان بود، ولیکدرس ادیب را چکند طفل کودنیاهل مجاز را ز حقیقت چه آگهیستدیو آدمی نگشت به اندرز گفتنیآن به که مرغ صبح زند خیمه در چمنخفاش را بدیده چه دشتی، چه گلشنیدانا نجست پرتو گوهر ز مهرهایعاقل نخواست پاکی جان خوش از تنیپروین، چگونه جامه تواند برید و دوختآنکس که نخ نکرده بیک عمر سوزنی
از یک غزل بی روی دوست، دوش شب ما سحر نداشتسوز و گداز شمع و من و دل اثر نداشتمهر بلند، چهره ز خاور نمینمودماه از حصار چرخ، سر باختر نداشتآمد طبیب بر سر بیمار خویش، لیکفرصت گذشته بود و مداوا ثمر نداشتدانی که نوشداروی سهراب کی رسیدآنگه که او ز کالبدی بیشتر نداشتدی، بلبلی گلی ز قفس دید و جانفشاندبار دگر امید رهائی مگر نداشتبال و پری نزد چو بدام اندر اوفتاداین صید تیره روز مگر بال و پر نداشتپروانه جز بشوق در آتش نمیگداختمیدید شعله در سر و پروای سر نداشتبشنو ز من، که ناخلف افتاد آن پسرکز جهل و عجب، گوش به پند پدر نداشتخرمن نکرده توده کسی موسم درودر مزرعی که وقت عمل برزگر نداشتمن اشک خویش را چو گهر پروراندهامدریای دیده تا که نگوئی گهر نداشت
اشک یتیم روزی گذشت پادشهی از گذرگهیفریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاستپرسید زان میانه یکی کودک یتیمکاین تابناک چیست که بر تاج پادشاستآن یک جواب داد چه دانیم ما که چیستپیداست آنقدر که متاعی گرانبهاستنزدیک رفت پیرزنی کوژپشت و گفتاین اشک دیدهٔ من و خون دل شماستما را به رخت و چوب شبانی فریفته استاین گرگ سالهاست که با گله آشناستآن پارسا که ده خرد و ملک، رهزن استآن پادشا که مال رعیت خورد گداستبر قطرهٔ سرشک یتیمان نظاره کنتا بنگری که روشنی گوهر از کجاستپروین، به کجروان سخن از راستی چه سودکو آنچنان کسی که نرنجد ز حرف راست
امروز و فردا بلبل آهسته به گل گفت شبیکه مرا از تو تمنائی هستمن به پیوند تو یک رای شدمگر ترا نیز چنین رائی هستگفت فردا به گلستان باز آیتا ببینی چه تماشائی هستگر که منظور تو زیبائی ماستهر طرف چهرهٔ زیبائی هستپا بهرجا که نهی برگ گلی استهمه جا شاهد رعنائی هستباغبانان همگی بیدارندچمن و جوی مصفائی هستقدح از لاله بگیرد نرگسهمه جا ساغر و صهبائی هستنه ز مرغان چمن گمشدهایستنه ز زاغ و زغن آوائی هستنه ز گلچین حوادث خبری استنه به گلشن اثر پائی هستهیچکس را سر بدخوئی نیستهمه را میل مدارائی هستگفت رازی که نهان است ببیناگرت دیدهٔ بینائی هستهم از امروز سخن باید گفتکه خبر داشت که فردائی هست
امید و نومیدی به نومیدی، سحرگه گفت امیدکه کس ناسازگاری چون تو نشنیدبهر سو دست شوقی بود بستیبهر جا خاطری دیدی شکستیکشیدی بر در هر دل سپاهیز سوزی، نالهای، اشکی و آهیزبونی هر چه هست و بود از تستبساط دیده اشک آلود از تستبس است این کار بی تدبیر کردنجوانان را بحسرت پیر کردنبدین تلخی ندیدم زندگانیبدین بی مایگی بازارگانینهی بر پای هر آزاده بندیرسانی هر وجودی را گزندیباندوهی بسوزی خرمنی راکشی از دست مهری دامنی راغبارت چشم را تاریکی آموختشرارت ریشهٔ اندیشه را سوختدو صد راه هوس را چاه کردیهزاران آرزو را آه کردیز امواج تو ایمن، ساحلی نیستز تاراج تو فارغ، حاصلی نیستمرا در هر دلی، خوش جایگاهیستبسوی هر ره تاریک راهیستدهم آزردگانرا مومیائیشوم در تیرگیها روشنائیدلی را شاد دارم با پیامینشانم پرتوی را با ظلامیعروس وقت را آرایش از ماستبنای عشق را پیدایش از ماستغمی را ره ببندم با سروریسلیمانی پدید آرم ز موریبهر آتش، گلستانی فرستمبهر سر گشته، سامانی فرستمخوش آن رمزی که عشقی را نوید استخوش آن دل کاندران نور امید استبگفت ایدوست، گردشهای دورانشما را هم کند چون ما پریشانمرا با روشنائی نیست کاریکه ماندم در سیاهی روزگارینه یکسانند نومیدی و امیدجهان بگریست بر من، بر تو خندیددر آن مدت که من امید بودمبکردار تو خود را میستودممرا هم بود شادیها، هوسهاچمنها، مرغها، گلها، قفسهامرا دلسردی ایام بگداختهمان ناسازگاری، کار من ساختچراغ شب ز باد صبحگه مردگل دوشینه یکشب ماند و پژمردسیاهیهای محنت جلوهام برددرشتی دیدم و گشتم چنین خردشبانگه در دلی تنگ آرمیدمشدم اشکی و از چشمی چکیدمندیدم نالهای بودم سحرگاهشکنجی دیدم و گشتم یکی آهتو بنشین در دلی کاز غم بود پاکخوشند آری مرا دلهای غمناکچو گوی از دست ما بردند فرجامچه فرق ار اسب توسن بود یا رامگذشت امید و چون برقی درخشیدهماره کی درخشید برق امید
اندوه فقر با دوک خویش، پیرزنی گفت وقت کارکاوخ! ز پنبه ریشتنم موی شد سفیداز بس که بر تو خم شدم و چشم دوختمکم نور گشت دیدهام و قامتم خمیدابر آمد و گرفت سر کلبهٔ مرابر من گریست زار که فصل شتا رسیدجز من که دستم از همه چیز جهان تهیستهر کس که بود، برگ زمستان خود خریدبی زر، کسی بکس ندهد هیزم و زغالاین آرزوست گر نگری، آن یکی امیدبر بست هر پرنده در آشیان خویشبگریخت هر خزنده و در گوشهای خزیدنور از کجا به روزن بیچارگان فتدچون گشت آفتاب جهانتاب ناپدیداز رنج پاره دوختن و زحمت رفوخونابهٔ دلم ز سر انگشتها چکیدیک جای وصله در همهٔ جامهام نماندزین روی وصله کردم، از آن رو ز هم دریددیروز خواستم چو بسوزن کنم نخیلرزید بند دستم و چشمم دگر ندیدمن بس گرسنه خفتم و شبها مشام منبوی طعام خانهٔ همسایگان شنیدز اندوه دیر گشتن اندود بام خویشهر گه که ابر دیدم و باران، دلم طپیدپرویزنست سقف من، از بس شکستگیدر برف و گل چگونه تواند کس آرمیدهنگام صبح در عوض پرده، عنکبوتبر بام و سقف ریختهام تارها تنیددر باغ دهر بهر تماشای غنچهایبر پای من بهر قدمی خارها خلیدسیلابهای حادثه بسیار دیدهامسیل سرشک زان سبب از دیدهام دویددولت چه شد که چهره ز درماندگان بتافتاقبال از چه راه ز بیچارگان رمیدپروین، توانگران غم مسکین نمیخورندبیهودهاش مکوب که سرد است این حدید
ای رنجبر تا بکی جان کندن اندر آفتاب ای رنجبرریختن از بهر نان از چهر آب ای رنجبرزینهمه خواری که بینی زافتاب و خاک و بادچیست مزدت جز نکوهش یا عتاب ای رنجبراز حقوق پایمال خویشتن کن پرسشیچند میترسی ز هر خان و جناب ای رنجبرجمله آنان را که چون زالو مکندت خون بریزوندران خون دست و پائی کن خضاب ای رنجبردیو آز و خودپرستی را بگیر و حبس کنتا شود چهر حقیقت بی حجاب ای رنجبرحاکم شرعی که بهر رشوه فتوی میدهدکی دهد عرض فقیران را جواب ای رنجبرآنکه خود را پاک میداند ز هر آلودگیمیکند مردار خواری چون غراب ای رنجبرگر که اطفال تو بی شامند شبها باک نیستخواجه تیهو میکند هر شب کباب ای رنجبرگر چراغت را نبخشیدهاست گردون روشنیغم مخور، میتابد امشب ماهتاب ای رنجبردر خور دانش امیرانند و فرزندانشانتو چه خواهی فهم کردن از کتاب ای رنجبرمردم آنانند کز حکم و سیاست آگهندکارگر کارش غم است و اضطراب ای رنجبرهر که پوشد جامهٔ نیکو بزرگ و لایق اوسترو تو صدها وصله داری بر ثیاب ای رنجبرجامهات شوخ است و رویت تیره رنگ از گرد و خاکاز تو میبایست کردن اجتناب ای رنجبرهر چه بنویسند حکام اندرین محضر رواستکس نخواهد خواستن زیشان حساب ای رنجبر
ای گربه ای گربه، ترا چه شد که ناگاهرفتی و نیامدی دگر باربس روز گذشت و هفته و ماهمعلوم نشد که چون شد این کارجای تو شبانگه و سحرگاهدر دامن من تهیست بسیاردر راه تو کند آسمان چاهکار تو زمانه کرد دشوارپیدا نه بخانهای نه بر بامای گمشدهٔ عزیز، دانیکز یاد نمیشوی فراموشبرد آنکه ترا بمیهمانیدستیت کشید بر سر و گوشبنواخت تو را بمهربانیبنشاند تو را دمی در آغوشمیگویمت این سخن نهانیدر خانهٔ ما ز آفت موشنه پخته بجای ماند و نه خامآن پنجهٔ تیز در شب تارکردست گهی شکار ماهیگشته است بحیلهای گرفتاردر چنگ تو مرغ صبحگاهیافتد گذرت بسوی انباربانو دهدت هر آنچه خواهیدر دیگ طمع، سرت دگر بارآلود بروغن و سیاهیچونی به زمان خواب و آرامآنروز تو داشتی سه فرزنداز خندهٔ صبحگاه خوشترخفتند نژند روزکی چنددر دامن گربههای دیگرفرزند ز مادرست خرسندبیگانه کجا و مهر مادرچون عهد شد و شکست پیوندگشتند بسان دوک لاغرمردند و برون شدند زین داماز بازی خویش یاد داریبر بام، شبی که بود مهتابگشتی چو ز دست من فراریافتاد و شکست کوزهٔ آبژولید، چو آب گشت جاریآن موی به از سمور و سنجابزان آشتی و ستیزه کاریماندی تو ز شبروی، من از خواببا آن همه توسنی شدی رامآنجا که طبیب شد بداندیشافزوده شود به دردمندیاین مار همیشه میزند نیشزنهار به زخم کس نخندیهشدار، بسیست در پس و پیشبیغوله و پستی و بلندیبا حمله قضا نرانی از خویشبا حیله ره فلک نبندییغما گر زندگی است ایام