انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 8 از 22:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  21  22  پسین »

Parvin E'tesami |پروین اعتصامی


زن

 
ای مرغک

ای مرغک خرد، ز اشیانه
پرواز کن و پریدن آموز

تا کی حرکات کودکانه
در باغ و چمن چمیدن آموز

رام تو نمی‌شود زمانه
رام از چه شدی، رمیدن آموز

مندیش که دام هست یا نه
بر مردم چشم، دیدن آموز

شو روز بفکر آب و دانه
هنگام شب، آرمیدن آموز

از لانه برون مخسب زنهار

این لانهٔ ایمنی که داری
دانی که چسان شدست آباد

کردند هزار استواری
تا گشت چنین بلند بنیاد

دادند باوستادکاری
دوریش ز دستبرد صیاد

تا عمر تو با خوشی گذاری
وز عهد گذشتگان کنی یاد

یک روز، تو هم پدید آری
آسایش کودکان نوزاد

گه دایه شوی، گهی پرستار

این خانهٔ پاک، پیش از این بود
آرامگه دو مرغ خرسند

کرده به گل آشیانه اندود
یکدل شده از دو عهد و پیوند

یکرنگ چه در زیان چه در سود
هم رنجبر و هم آرزومند

از گردش روزگار خشنود
آورده پدید بیضه‌ای چند

آن یک، پدر هزار مقصود
وین مادر بس نهفته فرزند

بس رنج کشید و خورد تیمار

گاهی نگران ببام و روزن
بنشست برای پاسبانی

روزی بپرید سوی گلشن
در فکرت قوت زندگانی

خاشاک بسی ز کوی و برزن
آورد برای سایبانی

یک چند به لانه کرد مسکن
آموخت حدیث مهربانی

آنقدر پرش بریخت از تن
آنقدر نمود جانفشانی

تا راز نهفته شد پدیدار

آن بیضه بهم شکست و مادر
در دامن مهر پروراندت

چون دید ترا ضعیف و بی پر
زیر پر خویشتن نشاندت

بس رفت کوه و دشت و کهسر
تا دانه و میوه‌ای رساندت

چون گشت هوای دهر خوشتر
بر بامک آشیانه خواندت

بسیار پرید تا که آخر
از شاخته بشاخه‌ای پراندت

آموخت بسیت رسم و رفتار

داد آگهیست چنانکه دانی
از زحمت حبس و فتنهٔ دام

آموخت همی که تا توانی
بیگاه مپر ببرزن و بام

هنگام بهار زندگانی
سرمست براغ و باغ مخرام

کوشید بسی که در نمانی
روز عمل و زمان آرام

برد اینهمه رنج رایگانی
چون تجربه یافتی سرانجام

رفت و بتو واگذاشت این کار
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
باد بروت

عالمی طعنه زد به نادانی
که بهر موی من دو صد هنر است

چون توئی را به نیم جو نخرند
مرد نادان ز چارپا بتر است

نه تن این، بر دل تو بار بلاست
نه سر این، بر تن تو درد سر است

بر شاخ هنر چگونه خوری
تو که کارت همیشه خواب و خور است

نشود هیچگاه پیرو جهل
هر که در راه علم، رهسپر است

نسزد زندگی و بی‌خبری
مرده است آنکه چون تو بیخبر است

ره آزادگان، دگر راهی است
مردمی را اشارتی دگر است

راحت آنرا رسد که رنج برد
خرمن آنرا بود که برزگر است

هنر و فضل در سپهر وجود
عالم افروز چون خور و قمر است

گر تو هفتاد قرن عمر کنی
هستیت هیچ و فرصتت هدر است

سر ما را بسر بسی سوداست
ره ما را هزار رهگذر است

نه شما را از دهر منظوری است
نه کسی را سوی شما نظر است

همهٔ خلق، دوستان منند
مگسانند هر کجا شکر است

همچو مرغ هوا سبک بپرم
که مرا علم، همچو بال و پر است

وقت تدبیر، دانشم یار است
روز میدان، فضیلتم سپر است

باغ حکمت، خزان نخواهد دید
هر زمان جلوه‌ایش تازه‌تر است

همتراز وی گنج عرفان نیست
هر چه در کان دهر، سیم و زر است

عقل، مرغ است و فکر دانهٔ او
جسم راهی و روح راهبر است

هم ز جهل تو سوخت حاصل تو
عمر چون پنبه، جهل چون شرر است

صبح ما شامگه نخواهد داشت
آفتاب شما به باختر است

تو ز گفتار من بسی بتری
آنچه گفتم هنوز مختصر است

گفت ما را سر مناقشه نیست
این چه پر گوئی و چه شور و شر است

بی سبب گرد جنگ و کینه مگرد
که نه هر جنگجوی را ظفر است

فضل، خود همچو مشک، غماز است
علم، خود همچو صبح، پرده در است

چون بنائی است پست، خود بینی
که نه‌اش پایه و نه بام و در است

گفتهٔ بی عمل چو باد هواست
ابره را محکمی ز آستر است

هیچگه شمع بی فتیله نسوخت
تا عمل نیست، علم بی اثر است

خویش را خیره بی نظیر مدان
مادر دهر را بسی پسر است

اگرت دیده‌ایست، راهی پوی
چند خندی بر آنکه بی بصر است

نیکنامی ز نیک کاری زاد
نه ز هر نام، شخص نامور است

خویشتن خواه را چه معرفتست
شاخه عجب را چه برگ و بر است

از سخن گفتن تو دانستم
که نه خشک اندرین سبد، نه تر است

در تو برقی ز نور دانش نیست
همه باد بروت بی ثمر است

اگر این است فضل اهل هنر
خنکا آن کسی که بی هنر است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
بازی زندگی

عدسی وقت پختن، از ماشی
روی پیچید و گفت این چه کسی است

ماش خندید و گفت غره مشو
زانکه چون من فزون و چون تو بسی است

هر چه را میپزند، خواهد پخت
چه تفاوت که ماش یا عدسی است

جز تو در دیگ، هر چه ریخته‌اند
تو گمان میکنی که خار و خسی است

زحمت من برای مقصودی است
جست و خیز تو بهر ملتمسی است

کارگر هر که هست محترمست
هر کسی در دیار خویش کسی است

فرصت از دست میرود، هشدار
عمر چون کاروان بی جرسی است

هر پری را هوای پروازی است
گر پر باز و گر پر مگسی است

جز حقیقت، هر آنچه میگوئیم
هایهوئی و بازی و هوسی است

چه توان کرد! اندرین دریا
دست و پا میزنیم تا نفسی است

نه تو را بر فرار، نیروئی است
نه مرا بر خلاص، دسترسی است

همه را بار بر نهند به پشت
کس نپرسد که فاره یا فرسی است

گر که طاوس یا که گنجشکی
عاقبت رمز دامی و قفسی است
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
بام شکسته

بادی وزید و لانهٔ خردی خراب کرد
بشکست بامکی و فرو ریخت بر سری

لرزید پیکری و تبه گشت فرصتی
افتاد مرغکی وز خون سرخ شد پری

از ظلم رهزنی، ز رهی ماند رهروی
از دستبرد حادثه‌ای، بسته شد دری

از هم گسست رشتهٔ عهد و مودتی
نابود گشت نام و نشانی ز دفتری

فریاد شوق دیگر از آن لانه برنخاست
و آن خار و خس فکنده شد آخر در آذری

ناچیز گشت آرزوی چند ساله‌ای
دور اوفتاد کودک خردی ز مادری
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
بلبل و مور

بلبلی از جلوهٔ گل بی قرار
گشت طربناک بفصل بهار

در چمن آمد غزلی نغز خواند
رقص کنان بال و پری برفشاند

بیخود از این سوی بدانسو پرید
تا که بشاخ گل سرخ آرمید

پهلوی جانان چو بیفکند رخت
مورچه‌ای دید بپای درخت

با همه هیچی، همه تدبیر و کار
با همه خردی، قدمش استوار

ز انده ایام نگردد زبون
رایت سعیش نشود واژگون

قصه نراند ز بتان چمن
پا ننهد جز بره خویشتن

مرغک دلداده بعجب و غرور
کرد یکی لحظه تماشای مور

خنده کنان گفت که ای بیخبر
مور ندیدم چو تو کوته نظر

روز نشاط است، گه کار نیست
وقت غم و توشهٔ انبار نیست

همرهی طالع فیروزبین
دولت جان پرور نوروز بین

هان مکش این زحمت و مشکن کمر
هین بنشین، می‌شنو و می‌نگر

نغمهٔ مرغان سحرخیز را
معجزهٔ ابر گهرریز را

مور بدو گفت بدینسان جواب
غافلی، ای عاشق بیصبر و تاب

نغمهٔ مرغ سحری هفته‌ایست
قهقهٔ کبک دری هفته‌ایست

روز تو یکروز بپایان رسد
نوبت سرمای زمستان رسد

همچو من ای دوست، سرائی بساز
جایگه توش و نوائی بساز

بر نشد از روزن کس، دود ما
نیست جز از مایهٔ ما، سود ما

ساخته‌ام بام و در و خانه‌ای
تا نروم بر در بیگانه‌ای

تو بسخن تکیه‌کنی، من بکار
ما هنر اندوخته‌ایم و تو عار

کارگر خاکم و مزدور باد
مزد مرا هر چه فلک داد، داد

لانه بسی تنگ و دلم تنگ نیست
بس هنرم هست، ولی ننگ نیست

کار خود، ای دوست نکو میکنم
پارگی وقت رفو میکنم

شبچره داریم شب و روز چاشت
روزی ما کرد سپهر آنچه داشت

سر ننهادیم ببالین کس
بالش ما همت ما بود و بس

رنجه کن امروز چو ما پای خویش
گرد کن آذوقهٔ فردای خویش

خیز و بیندای به گل، بام را
بنگر از آغاز، سرانجام را

لانه دل‌افروزتر است از چمن
کار، گرانسنگتر است از سخن

گر نروی راست در این راه راست
چرخ بلند از تو کند بازخواست

گر نشوی پخته در این کارها
دهر بدوش تو نهد بارها

گل دو سه روزیست ترا میهمان
میبردش فتنهٔ باد خزان

گفت ز سرما و زمستان مگو
مسلهٔ توبه به مستان مگو

نو گل ما را ز خزان باک نیست
باد چرا میبردش خاک نیست

ما ز گل اندود نکردیم بام
دامن گل بستر ما شد مدام

عاشق دلسوخته آگه نشد
آگه ازین فرصت کوته نشد

شب همه شب بر سر آنشاخه خفت
هر سحرش چشم بدت دور گفت

کاش بدانگونه که امید داشت
باغ و چمن رونق جاوید داشت

چونکه مهی چند بدینسان گذشت
گشت خریف و گه جولان گذشت

چهر چمن زرد شد از تند باد
برگ ز گل، غنچه ز گلشن فتاد

دولت گلزار بیکجا برفت
وان گل صد برگ بیغما برفت

در رخ دلدار جمالی نماند
شام خوشی، روز وصالی نماند

طرح چمن طیب و صفائی نداشت
گلبن پژمرده بهائی نداشت

دزد خزان آمد و کالا ربود
راحت از آن عاشق شیدا ربود

دید که هنگام زمستان شده
موسم هشیاری مستان شده

خرمنش از برق هوی سوخته
دانه و آذوقه نیندوخته

اندهش از دیده و دل نور برد
دست طلب نزد همان مور برد

گفت چنین خانه و مهمان کجا
مور کجا، مرغ سلیمان کجا

گفت یکی روز مرا دیده‌ای
نیک بیندیش کجا دیده‌ای

گفت حدیث تو بگوش آشناست
منعم دوشینه چرا بی نواست

در صف گلشن نه چنان دیدمت
رقص کنان، نغمه زنان دیدمت

لقمهٔ بی دود و دمی داشتی
صحبت زیبا صنمی داشتی

بر لب هر جوی، صلا میزدی
طعنه بخاموشی ما میزدی

بسترت آنروز گل آمود بود
خاطرت آسوده و خشنود بود

ریخته بال و پر زرین تو
چونی و چونست نگارین تو

گفت نگارین مرا باد برد
میشنوی؟ آن گل نوزاد مرد

مرحمتی میکن و جائیم ده
گرسنه‌ام، برگ و نوائیم ده

گفت که در خانه مرا سور نیست
ریزه خور مور بجز مور نیست

رو که در خانهٔ خود بسته‌ایم
نیست گه کار، بسی خسته‌ایم

دانه و قوتی که در انبان ماست
توشهٔ سرمای زمستان ماست

رو بنشین تا که بهار آیدت
شاهد دولت بکنار آیدت

چرخ بکار تو قراری دهد
شاخ گلی روید و باری دهد

ما نگرفتیم ز بیگانه وام
پخته ندادیم بسودای خام

مورچه گر وام دهد، خود گداست
چون تو در ایام شتا، ناشتاست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
برف و بوستان

به ماه دی، گلستان گفت با برف
که ما را چند حیران میگذاری

بسی باریده‌ای بر گلشن و راغ
چه خواهد بود گر زین پس نباری

بسی گلبن، کفن پوشید از تو
بسی کردی بخوبان سوگواری

شکستی هر چه را، دیگر نپیوست
زدی هر زخم، گشت آن زخم کاری

هزاران غنچه نشکفته بردی
نوید برگ سبزی هم نیاری

چو گستردی بساط دشمنی را
هزاران دوست را کردی فراری

بگفت ای دوست، مهر از کینه بشناس
ز ما ناید بجز تیمارخواری

هزاران راز بود اندر دل خاک
چه کردستیم ما جز رازداری

بهر بی توشه ساز و برگ دادم
نکردم هیچگه ناسازگاری

بهار از دکهٔ من حله گیرد
شکوفه باشد از من یادگاری

من آموزم درختان کهن را
گهی سرسبزی و گه میوه‌داری

مرا هر سال، گردون میفرستد
به گلزار از پی آموزگاری

چمن یکسر نگارستان شد از من
چرا نقش بد از من مینگاری

به گل گفتم رموز دلفریبی
به بلبل، داستان دوستاری

ز من، گلهای نوروزی شب و روز
فرا گیرند درس کامکاری

چو من گنجور باغ و بوستانم
درین گنجینه داری هر چه داری

مرا با خود ودیعتهاست پنهان
ز دوران بدین بی اعتباری

هزاران گنج را گشتم نگهبان
بدین بی پائی و ناپایداری

دل و دامن نیالودم به پستی
بری بودم ز ننگ بد شعاری

سپیدم زان سبب کردن در بر
که باشد جامهٔ پرهیزکاری

قضا بس کار بشمرد و بمن داد
هزاران کار کردم گر شماری

برای خواب سرو و لاله و گل
چه شبها کرده‌ام شب زنده‌داری

به خیری گفتم اندر وقت سرما
که میل خواب داری؟ گفت آری

به بلبل گفتم اندر لانه بنشین
که ایمن باشی از باز شکاری

چو نسرین اوفتاد از پای، گفتم
که باید صبر کرد و بردباری

شکستم لاله را ساغر، که دیگر
ننوشد می بوقت هوشیاری

فشردم نرگس مخمور را گوش
که تا بیرون کند از سر خماری

چو سوسن خسته شد گفتم چه خواهی
بگفت ار راست باید گفت، یاری

ز برف آماده گشت آب گوارا
گوارائی رسد زین ناگواری

بهار از سردی من یافت گرمی
منش دادم کلاه شهریاری

نه گندم داشت برزیگر، نه خرمن
نمیکردیم گر ما پرده‌داری

اگر یکسال گردد خشک‌سالی
زبونی باشد و بد روزگاری

از این پس، باغبان آید به گلشن
مرا بگذشت وقت آبیاری

روان آید به جسم، این مردگانرا
ز باران و ز باد نو بهاری

درختان، برگ و گل آرند یکسر
بدل بر فربهی گردد نزاری

بچهر سرخ گل، روشن کنی چشم
نه بیهوده است این چشم انتظاری

نثارم گل، ره آوردم بهار است
ره‌آورد مرا هرگز نیاری

عروس هستی از من یافت زیور
تو اکنون از منش کن خواستگاری

خبر ده بر خداوندان نعمت
که ما کردیم این خدمتگذاری
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
برگ گریزان

شنیدستم که وقت برگریزان
شد از باد خزان، برگی گریزان

میان شاخه‌ها خود را نهان داشت
رخ از تقدیر، پنهان چون توان داشت

بخود گفتا کازین شاخ تنومند
قضایم هیچگه نتواند افکند

سموم فتنه کرد آهنگ تاراج
ز تنها سر، ز سرها دور شد تاج

قبای سرخ گل دادند بر باد
ز مرغان چمن برخاست فریاد

ز بن برکند گردون بس درختان
سیه گشت اختر بس نیکبختان

به یغما رفت گیتی را جوانی
کرا بود این سعادت جاودانی

ز نرگس دل، ز نسرین سر شکستند
ز قمری پا، ز بلبل پر شکستند

برفت از روی رونق بوستان را
چه دولت بی گلستان باغبان را

ز جانسوز اخگری برخاست دودی
نه تاری ماند زان دیبا، نه پودی

بخود هر شاخه‌ای لرزید ناگاه
فتاد آن برگ مسکین بر سر راه

از آن افتادن بیگه، برآشفت
نهان با شاخک پژمان چنین گفت

که پروردی مرا روزی در آغوش
بروز سختیم کردی فراموش

نشاندی شاد چون طفلان بمهدم
زمانی شیردادی، گاه شهدم

بخاک افتادنم روزی چرا بود
نه آخر دایه‌ام باد صبا بود

هنوز از شکر نیکیهات شادم
چرا بی موجبی دادی به بادم

هنرهای تو نیرومندیم داد
ره و رسم خوشت، خورسندیم داد

گمان میکردم ای یار دلارای
که از سعی تو باشم پای بر جای

چرا پژمرده گشت این چهر شاداب
چه شد کز من گرفتی رونق و آب

بیاد رنج روز تنگدستی
خوشست از زیردستان سرپرستی

نمودی همسر خوبان با غم
ز طیب گل، بیاکندی دماغم

کنون بگسستیم پیوند یاری
ز خورشید و ز باران بهاری

دمی کاز باد فروردین شکفتم
بدامان تو روزی چند خفتم

نسیمی دلکشم آهسته بنشاند
مرا بر تن، حریر سبز پوشاند

من آنگه خرم و فیروز بودم
نخستین مژدهٔ نوروز بودم

نویدی داد هر مرغی ز کارم
گهرها کرد هر ابری نثارم

گرفتم داشتم فرخنده نامی
چه حاصل، زیستم صبحی و شامی

بگفتا بس نماند برگ بر شاخ
حوادث را بود سر پنجه گستاخ

چو شاهین قضا را تیز شد چنگ
نه از صلحت رسد سودی نه از چنگ

چو ماند شبرو ایام بیدار
نه مست اندر امان باشد، نه هشیار

جهان را هر دم آئینی و رائی است
چمن را هم سموم و هم صبائی است

ترا از شاخکی کوته فکندند
ولیک از بس درختان ریشه کندند

تو از تیر سپهر ار باختی رنگ
مرا نیز افکند دست جهان سنگ

نخواهد ماند کس دائم بیک حال
گل پارین نخواهد رست امسال

ندارد عهد گیتی استواری
چه خواهی کرد غیر از سازگاری

ستمکاری، نخست آئین گرگست
چه داند بره کوچک یا بزرگست

تو همچون نقطه، درمانی درین کار
که چون میگردد این فیروزه پرگار

نه تنها بر تو زد گردون شبیخون
مرا نیز از دل و دامن چکد خون

جهانی سوخت ز اسیب تگرگی
چه غم کاز شاخکی افتاد برگی

چو تیغ مهرگانی بر ستیزد
ز شاخ و برگ، خون ناب ریزد

بساط باغ را بی گل صفا نیست
تو برگی، برگ را چندان بها نیست

چو گل یکهفته ماند و لاله یکروز
نزیبد چون توئی را ناله و سوز

چو آن گنجینه گلشن را شد از دست
چه غم گر برگ خشکی نیست یا هست

مرا از خویشتن برتر مپندار
تو بشکستی، مرا بشکست بازار

کجا گردن فرازد شاخساری
که بر سر نیستش برگی و باری

نماند بر بلندی هیچ خودخواه
درافتد چون تو روزی بر گذرگاه
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
بنفشه

بنفشه صبحدم افسرد و باغبان گفتش
که بیگه از چمن آزرد و زود روی نهفت

جواب داد که ما زود رفتنی بودیم
چرا که زود فسرد آن گلی که زود شکفت

کنون شکسته و هنگام شام، خاک رهم
تو خود مرا سحر از طرف باغ خواهی رفت

غم شکستگیم نیست، زانکه دایهٔ دهر
بروز طفلیم از روزگار پیری گفت

ز نرد زندگی ایمن مشو که طاسک بخت
هزار طاق پدید آرد از پی یک جفت

به جرم یک دو صباحی نشستن اندر باغ
هزار قرن در آغوش خاک باید خفت

خوش آن کسیکه چو گل، یک دو شب به گلشن عمر
نخفت و شبرو ایام هر چه گفت، شنفت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
بهای جوانی

خمید نرگس پژمرده‌ای ز انده و شرم
چو دید جلوهٔ گلهای بوستانی را

فکند بر گل خودروی دیدهٔ امید
نهفته گفت بدو این غم نهانی را

که بر نکرده سر از خاک، در بسیط زمین
شدم نشانه بلاهای آسمانی را

مرا به سفرهٔ خالی زمانه مهمان کرد
ندیده چشم کس اینگونه میهمانی را

طبیب باد صبا را بگوی از ره مهر
که تا دوا کند این درد ناگهانی را

ز کاردانی دیروز من چه سود امروز
چو کار نیست، چه تاثیر کاردانی را

به چشم خیرهٔ ایام هر چه خیره شدم
ندید دیدهٔ من روی مهربانی را

من از صبا و چمن بدگمان نمیگشتم
زمانه در دلم افکند بدگمانی را

چنان خوشند گل و ارغوان که پنداری
خریده‌اند همه ملک شادمانی را

شکستم و نشد آگاه باغبان قضا
نخوانده بود مگر درس باغبانی را

بمن جوانی خود را بسیم و زر بفروش
که زر و سیم کلید است کامرانی را

جواب داد که آئین روزگار اینست
بسی بلند و پستی است زندگانی را

بکس نداد توانائی این سپهر بلند
که از پیش نفرستاد ناتوانی را

هنوز تازه رسیدی و اوستاد فلک
نگفته بهر تو اسرار باستانی را

در آن مکان که جوانی دمی و عمر شبی است
بخیره میطلبی عمر جاودانی را

نهان هر گل و بهر سبزه‌ای دو صد معنی است
بجز زمانه نداند کس این معانی را

ز گنج وقت، نوائی ببر که شبرو دهر
برایگان برد این گنج رایگانی را

ز رنگ سرخ گل ارغوان مشو دلتنگ
خزان سیه کند آن روی ارغوانی را

گرانبهاست گل اندر چمن ولی مشتاب
بدل کنند به ارزانی این گرانی را

زمانه بر تن ریحان و لاله و نسرین
بسی دریده قباهای پرنیانی را

من و تو را ببرد دزد چرخ پیر، از آنک
ز دزد خواسته بودیم پاسبانی را

چمن چگونه رهد ز آفت دی و بهمن
صبا چه چاره کند باد مهرگانی را

تو زر و سیم نگهدار کاندرین بازار
بسیم و زر نخریده است کس جوانی را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
بهای نیکی

بزرگی داد یک درهم گدا را
که هنگام دعا یاد آر ما را

یکی خندید و گفت این درهم خرد
نمی‌ارزید این بیع و شرا را

روان پاک را آلوده مپسند
حجاب دل مکن روی و ریا را

مکن هرگز بطاعت خودنمائی
بران زین خانه، نفس خودنما را

بزن دزدان راه عقل را راه
مطیع خویش کن حرص و هوی را

چه دادی جز یکی درهم که خواهی
بهشت و نعمت ارض و سما را

مشو گر ره شناسی، پیرو آز
که گمراهیست راه، این پیشوا را

نشاید خواست از درویش پاداش
نباید کشت، احسان و عطا را

صفای باغ هستی، نیک کاریست
چه رونق، باغ بیرنگ و صفا را

به نومیدی، در شفقت گشودن
بس است امید رحمت، پارسا را

تو نیکی کن بمسکین و تهیدست
که نیکی، خود سبب گردد دعا را

از آن بزمت چنین کردند روشن
که بخشی نور، بزم بی ضیا را

از آن بازوت را دادند نیرو
که گیری دست هر بیدست و پا را

از آن معنی پزشکت کرد گردون
که بشناسی ز هم درد و دوا را

مشو خودبین، که نیکی با فقیران
نخستین فرض بودست اغنیا را

ز محتاجان خبر گیر، ایکه داری
چراغ دولت و گنج غنا را

بوقت بخشش و انفاق، پروین
نباید داشت در دل جز خدا را
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 8 از 22:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  21  22  پسین » 
شعر و ادبیات

Parvin E'tesami |پروین اعتصامی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA