انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 9 از 22:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  21  22  پسین »

Parvin E'tesami |پروین اعتصامی


زن

 
بی آرزو

بغاری تیره، درویشی دمی خفت
دران خفتن، باو گنجی چنین گفت

که من گنجم، چو خاکم پست مشمار
مرا زین خاکدان تیره بردار

بس است این انزوا و خاکساری
کشیدن رنج و کردن بردباری

شکستن خاطری در سینه‌ای تنگ
نهادن گوهر و برداشتن سنگ

فشردن در تنی، پاکیزه جانی
همائی را فکندن استخوانی

بنام زندگی هر لحظه مردن
بجای آب و نان، خونابه خوردن

بخشت آسودن و بر خاک خفتن
شدن خاکستر و آتش نهفتن

ترا زین پس نخواهد بود رنجی
که دادت آسمان، بیرنج گنجی

ببر زین گوهر و زر، دامنی چند
بخر پاتابه و پیراهنی چند

برای خود مهیا کن سرائی
چراغی، موزه‌ای، فرشی، قبائی

بگفت ای دوست، ما را حاصل از گنج
نخواهد بود غیر از محنت و رنج

چو میباید فکند این پشته از پشت
زر و گوهر چه یکدامن چه یکمشت

ترا بهتر که جوید نام جوئی
که ما را نیست در دل آرزوئی

مرا افتادگی آزادگی داد
نیفتاد آنکه مانند من افتاد

چو ما بستیم دیو آز را دست
چه غم گر دیو گردون دست ما بست

چو شد هر گنج را ماری نگهدار
نه این گنجینه میخواهم، نه آن مار

نهان در خانهٔ دل، رهزنانند
که دائم در کمین عقل و جانند

چو زر گردید اندر خانه بسیار
گهی دزد از در آید، گه ز دیوار

سبکباران سبک رفتند ازین کوی
نکردند این گل پر خار را بوی

ز تن زان کاستم کاز جان نکاهم
چو هیچم نیست، هیچ از کس نخواهم

فسون دیو، بی تاثیر خوشتر
عدوی نفس، در زنجیر خوشتر

هراس راه و بیم رهزنم نیست
که دیناری بدست و دامنم نیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
بی پدر

به سر خاک پدر، دخترکی
صورت و سینه بناخن میخست

که نه پیوند و نه مادر دارم
کاش روحم به پدر می‌پیوست

گریه‌ام بهر پدر نیست که او
مرد و از رنج تهیدستی رست

زان کنم گریه که اندریم بخت
دام بر هر طرف انداخت گسست

شصت سال آفت این دریا دید
هیچ ماهیش نیفتاد به شست

پدرم مرد ز بی داروئی
وندرین کوی، سه داروگر هست

دل مسکینم از این غم بگداخت
که طبیبش ببالین ننشست

سوی همسایه پی نان رفتم
تا مرا دید، در خانه ببست

همه دیدند که افتاده ز پای
لیک روزی نگرفتندش دست

آب دادم بپدر چون نان خواست
دیشب از دیدهٔ من آتش جست

هم قبا داشت ثریا، هم کفش
دل من بود که ایام شکست

اینهمه بخل چرا کرد، مگر
من چه میخواستم از گیتی پست

سیم و زر بود، خدائی گر بود
آه از این آدمی دیوپرست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
پایمال آز

دید موری در رهی پیلی سترک
گفت باید بود چون پیلان بزرگ

من چنین خرد و نزارم زانسبب
که نه روز آسایشی دارم، نه شب

بار بردم، کار کردم هر نفس
نه گرفتم مزد، نه گفتند بس

ره سپردم روزها و ماهها
اوفتادم بارها در راهها

خاک را کندیم با جان کندنی
ساختیم آرامگاه و مامنی

دانه آوردیم از جوی و جری
لانه پر کردیم با خشک و تری

خوی کردم با بد و نیک سپهر
نیکیم را بد شمرد آن سست مهر

فیل با این جثه دارد فیلبان
من بدین خردی، زبون آسمان

نان فیل آماده هر شام و سحر
آب و دان مور اندر جوی و جر

فیل را شد زین اطلس زیب پشت
بردباری، مور را افکند و کشت

فیل می‌بالد به خرطوم دراز
مور می‌سوزد برای برگ و ساز

کارم از پرهیزکاری به نشد
جز به نان حرص، کس فربه نشد

اوفتادستیم زیر چرخ جور
بر سر ما میزند این چرخ دور

آسیای دهر را چون گندمیم
گر چه پیدائیم، پنهان و گمیم

به کزین پس ترک گویم لانه را
بهر موران واگذارم دانه را

از چه گیتی کرد بر من کار تنگ
از چه رو در راه من افکند سنگ

باید این سنگ از میان برداشتن
راه روشن در برابر داشتن

من از این ساعت شدم پیل دمان
نیست اینجا جای پیل و پیلبان

لانهٔ موران کجا و پیل مست
باید اندر خانهٔ دیگر نشست

حامی زور است چرخ زورمند
زورمندم من! نترسم از گزند

بعد از این بازست ما را چشم و گوش
کم نخواهد داد چرخ کم فروش

فیل گفت این راه مشکل واگذار
کار خود میکن، ترا با ما چکار

گر شوی یک لحظه با من همسفر
هم در آن یک لحظه پیش آید خطر

گر بیائی یک سفر ما را ز پی
در سر و ساقت نه رگ ماند، نه پی

من بهر گامی که بنهادم بخاک
صد هزاران چون ترا کردم هلاک

من چه میدانم ملخ یا مور بود
هر چه بود، از آتش ما گشت دود

همعنان من شدن، کار تو نیست
توشهٔ این راه در بار تو نیست

در خیال آنکه کاری میکنی
خویش را گرد و غباری میکنی

ضعف خود گر سنجی و نیروی من
نگروی تا پای داری سوی من

لانه نزدیک است، از من دور شو
پیلی از موران نیاید، مور شو

حلقه بهر دام خودبینی مساز
آنچه بردستی، بنادانی مباز

من نمی‌بینم ترا در زیر پای
تا توانی زیر پای من میای

فیل را آن مور از دنبال رفت
هر که رفت از ره، بدین منوال رفت

ناگهان افتاد زیر پای پیل
هم کثیر از دست داد و هم قلیل

روح بی پندار، زر بی غش است
آتشست این خودپسندی، آتش است

پنبهٔ این شعلهٔ سوزان شدیم
آتش پندار را دامان زدیم

جملگی همسایهٔ این اخگریم
پیش از آن کآبی رسد خاکستریم

حاصلی کش آبیار، اهریمنست
سوزد ار یک خوشه، گر صد خرمنست

بار هر کس، در خور یارای اوست
موزهٔ هر کس برای پای اوست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
پایه و دیوار



گفت دیوار قصر پادشهی
که بلندی، مرا سزاوار است

هر که مانند من سرافرازد
پایدار و بلند مقدار است

فرخم زان سبب که سایهٔ من
جای آسایش جهاندار است

نقش بام و درم ز سیم و زر است
پرده‌ام از حریر گلنار است

در پناه من ایمن است ز رنج
شاه، گر خفته یا که بیدار است

سوی من، دزد ره نیابد از آنک
تا کمند افکند گرفتار است

همگی بر در منند گدای
هر چه میر و وزیر و سالار است

قفل سیمم بنزد سیمگر است
پردهٔ اطلسم ببازار است

با منش هیچ حیله در نگرفت
گرچه شبگرد چرخ، غدار است

باد و برفم بسی بخست و هنوز
قوت و استقامتم یار است

من ز تدبیر خود بلند شدم
هر که کوته نظر بود خوار است

نیکبخت آنکه نیتش نیکوست
نیکنام آنکه نیک رفتار است

قرنها رفت و هیچ خم نشدم
گر چه دائم بپشت من بار است

اثر من بجای خواهد ماند
زانکه محکم‌ترین آثار است

پایه گفت اینقدر بخویش مناز
در و دیوار و بام، بسیار است

اندر آنجا که کار باید کرد
چه فضیلت برای گفتار است

نشنیدی که مردم هنری
هنر و فضل را خریدار است

معرفت هر چه هست در معنی است
نه درین صورت پدیدار است

گرچه فرخنده است مرغ همای
چونکه افتاد و مرد، مردار است

از تو، کار تو پیشرفت نکرد
نکتهٔ دیگری درین کار است

همه سنگینی تو، روی من است
گر جوی، گر هزار خروار است

تو ز من داری این گرانسنگی
پیکر بی روان، سبکسار است

همه بر پای، از ثبات منند
هر چه ایوان و بام و انبار است

گر چه این کاخ را منم بنیاد
سخن از خویش گفتنم عار است

کارها را شمردن آسان است
فکر و تدبیر کار دشوار است

بار هر رهنورد، یکسان نیست
این سبکبار و آن گرانبار است

هر کسی را وظیفه و عملی است
رشته‌ای پود و رشته‌ای تار است

وقت پرواز، بال و پر باید
که نه این کار چنگ و منقار است

همه پروردگان آب و گلند
هر چه در باغ از گل و خار است

عافیت از طبیب تنها نیست
هر ز دارو، هم از پرستار است

هر کجا نقطه‌ای و دائره‌ایست
قصه‌ای هم ز سیر پرگار است

رو، که اول حدیث پایه کنند
هر کجا گفتگوی دیوار است

من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
پیام گل

به آب روان گفت گل کاز تو خواهم
که رازی که گویم به بلبل بگوئی

پیام ار فرستد، پیامش بیاری
بخاک ار درافتد، غبارش بشوئی

بگوئی که ما را بود دیده بر ره
که فردا بیائی و ما را ببوئی

بگفتا به جوی آب رفته نیاید
نیابی مرا، گر چه عمری بجوئی

پیامی که داری به پیک دگر ده
بامید من هرگز این ره نپوئی

من از جوی چون بگذرم برنگردم
چو پژمرده گشتی تو، دیگر نروئی

بفردا چه میافکنی کار امروز
بخوان آنکسی را که مشتاق اوئی

بد اندیشه گیتی بناگه بدزدد
ز بلبل خوشی و ز گل خوبروئی

چو فردا شود، دیگرت کس نبوید
که بی رنگ و بی بوی، چون خاک کوئی

دل از آرزو یکنفس بود خرم
تو اندر دل باغ، چون آرزوئی

چو آب روان خوش کن این مرز و بگذر
تو مانند آبی که اکنون به جوئی

نکو کار شو تا توانی، که دائم
نمانداست در روی نیکو، نکوئی

تو پاکیزه خو را شکیبی نباشد
چو گردون گردان کند تندخوئی

نبیند گه سختی و تنگدستی
ز یاران یکدل، کسی جز دوروئی
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
پیک پیری

ز سری، موی سپیدی روئید
خنده‌ها کرد بر او موی سیاه

که چرا در صف ما بنشستی
تو ز یک راهی و ما از یک راه

گفت من با تو عبث ننشستم
بنشاندند مرا خواه نخواه

گه روئیدن من بود امروز
گل تقدیر نروید بیگاه

رهرو راه قضا و قدرم
راهم این بود، نبودم گمراه

قاصد پیریم، از دیدن من
این یکی گفت دریغ، آن یک آه

خرمن هستی خود کرد درو
هر که بر خوشهٔ من کرد نگاه

سپهی بود جوانی که شکست
پیری امروز برانگیخت سپاه

رست چون موی سیه، موی سپید
چه خبر داشت که دارند اکراه

رنگ بالای سیه بسیار است
نیستی از خم تقدیر آگاه

گه سیه رنگ کند، گاه سفید
رنگرز اوست، مرا چیست گناه

چو تو، یکروز سیه بودم وخوش
سیهی گشت سپیدی ناگاه

تو هم ایدوست چو من خواهی شد
باش یکروز بر این قصه گواه

هر چه دانی، بمن امروز بخند
تا که چون من کندت هفته و ماه

از سپید و سیه و زشت و نکو
هر چه هستیم، تباهیم تباه

قصه خویش دراز از چه کنیم
وقت بیگه شد و فرصت کوتاه
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
پیوند نور

بدامان گلستانی شبانگاه
چنین میکرد بلبل راز با ماه

که ای امید بخش دوستداران
فروغ محفل شب زنده‌داران

ز پاکیت، آسمان را فر و پاکی
ز انوارت، زمین را تابناکی

شبی کز چهره، برقع برگشائی
برخسار گل افتد روشنائی

مرا خوشتر نباشد زان دمی چند
که بر گلبرگ، بینم شبنمی چند

مبارک با تو، هر جا نوبهاریست
مصفا از تو، هر جا کشتزاری است

نکوئی کن چو در بالا نشستی
نزیبد نیکوان را خودپرستی

تو نوری، نور با ظلمت نخوابد
طبیب از دردمندان رخ نتابد

بکان اندر، تو بخشی لعل را فام
تجلی از تو گیرد باده در جام

فروغ افکن بهر کوتاه بامی
که هر بامی نشانی شد ز نامی

چراغ پیرزن بس زود میرد
خوشست ار کلبه‌اش نور از تو گیرد

بدین پاکیزگی و نیک رائی
گهی پیدا و گه پنهان چرائی

مرو در حصن تاریکی دگر بار
دل صاحبدلان را تیره مگذار

نشاید رهنمون را چاه کندن
زمانی سایه، گه پرتو فکندن

بدین گردنفرازی، بندگی چیست
سیه کاری چه و تابندگی چیست

بگفتا دیدهٔ ما را برد خواب
به پیش جلوهٔ مهر جهانتاب

نه از خویش اینچنین رخشان و پاکم
ز تاب چهرهٔ خور تابناکم

هر آن نوری که بینی در من، اوراست
من اینجا خوشه چینم، خرمن اوراست

نه تنها چهرهٔ تاریکم افروخت
هنرها و تجلیهایم آموخت

جهان افروزی از اخگر نیاید
بزرگی خردسالان را نشاید

درین بازار هم چون و چرائیست
مرا نیز ار بپرسی رهنمائی است

چرا بالم که در بالا نشستم
چو از خود نیست هیچم، زیردستم

فروغ من بسی بیرنگ و تابست
کجا مهتاب همچون آفتابست

رخ افروزد چو مهر عالم آرای
همان بهتر که من خالی کنم جای

مرا آگاه زین آئین نکردند
فراتر زین رهم تلقین نکردند

ز خط خویش گر بیرون نهم گام
براندازندم از بالای این بام

من از نور دگر گشتم منور
سحرگه بر تو بگشایند آن در

چو با نور و صفا کردیم پیوند
نمی‌پرسیم این چونست و آن چند

درین درگه، بلند او شد که افتاد
کسی استاد شد کاو داشت استاد

اگر کار آگهی آگه ز کاریست
هم از شاگردی آموزگاریست

چه خوانی بندگی را بی نیازی
چه نامی عجز را گردنفرازی

درین شطرنج، فرزین دیگری بود
کجا مانند زر باشد زراندود

بباید زین مجازی جلوه رستن
سوی نور حقیقت رخت بستن

گهی پیدا شویم و گاه پنهان
چنین بودست حکم چرخ گردان

هزاران نکته اندر دل نهفتیم
یکی بود از هزار، اینها که گفتیم

ز آغاز، انده انجام داریم
زمانه وام ده، ما وامداریم

توانگر چون شویم از وام ایام
چو فردا باز خواهد خواست این وام

بر آن قوم آگهان، پروین، بخندند
که بس بی مایه، اما خودپسندند
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
تاراج روزگار

نهال تازه رسی گفت با درختی خشک
که از چه روی، ترا هیچ برگ و باری نیست

چرا بدین صفت از آفتاب سوخته‌ای
مگر بطرف چمن، آب و آبیاری نیست

شکوفه‌های من از روشنی چو خورشیدند
ببرگ و شاخهٔ من، ذرهٔ غباری نیست

چرا ندوخت قبای تو، درزی نوروز
چرا بگوش تو، از ژاله گوشواری نیست

شدی خمیده و بی برگ و بار و دم نزدی
بزیر بار جفا، چون تو بردباری نیست

مرا صنوبر و شمشاد و گل شدند ندیم
ترا چه شد که رفیقی و دوستاری نیست

جواب داد که یاران، رفیق نیم رهند
بروز حادثه، غیر از شکیب، یاری نیست

تو قدر خرمی نوبهار عمر بدان
خزان گلشن ما را دگر بهاری نیست

از ان بسوختن ما دلت نمیسوزد
کازین سموم، هنوزت بجان شراری نیست

شکستگی و درستی تفاوتی نکند
من و ترا چون درین بوستان قراری نیست

ز من بطرف چمن سالها شکوفه شکفت
ز دهر، دیگرم امسال انتظاری نیست

بسی به کارگه چرخ پیر بردم رنج
گه شکستگی آگه شدم که کاری نیست

تو نیز همچون من آخر شکسته خواهی شد
حصاریان قضا را ره فراری نیست

گهی گران بفروشندمان و گه ارزان
به نرخ سود گر دهر، اعتباری نیست

هر آن قماش کزین کارگه برون آید
تام نقش فریب است، پود و تاری نیست

هر آنچه میکند ایام میکند با ما
بدست هیچکس ایدوست اختیاری نیست

بروزگار جوانی، خوش است کوشیدن
چرا که خوشتر ازین، وقت و روزگاری نیست

کدام غنچه که خونش بدل نمی‌جوشد
کدام گل که گرفتار طعن خاری نیست

کدام شاخته که دست حوادثش نشکست
کدام باغ که یکروز شوره‌زاری نیست

کدام قصر دل افروز و پایهٔ محکم
که پیش باد قضا خاک رهگذاری نیست

اگر سفینهٔ ما، ساحل نجات ندید
عجب مدار، که این بحر را کناری نیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
توانا و ناتوان

در دست بانوئی، به نخی گفت سوزنی
کای هرزه‌گرد بی سر و بی پا چه می‌کنی

ما میرویم تا که بدوزیم پاره‌ای
هر جا که میرسیم، تو با ما چه می‌کنی

خندید نخ که ما همه جا با تو همرهیم
بنگر بروز تجربه تنها چه می‌کنی

هر پارگی بهمت من میشود درست
پنهان چنین حکایت پیدا چه می‌کنی

در راه خویشتن، اثر پای ما ببین
ما را ز خط خویش، مجزا چه می‌کنی

تو پای بند ظاهر کار خودی و بس
پرسندت ار ز مقصد و معنی، چه میکنی

گر یک شبی ز چشم تو خود را نهان کنیم
چون روز روشن است که فردا چه می‌کنی

جائی که هست سوزن و آماده نیست نخ
با این گزاف و لاف، در آنجا چه میکنی

خود بین چنان شدی که ندیدی مرا بچشم
پیش هزار دیدهٔ بینا چه می‌کنی

پندار، من ضعیفم و ناچیز و ناتوان
بی اتحاد من، تو توانا چه می‌کنی
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
توشهٔ پژمردگی

لاله‌ای با نرگس پژمرده گفت
بین که ما رخساره چون افروختیم

گفت ما نیز آن متاع بی بدل
شب خریدیم و سحر بفروختیم

آسمان، روزی بیاموزد ترا
نکته‌هائی را که ما آموختیم

خرمی کردیم وقت خرمی
چون زمان سوختن شد سوختیم

تا سفر کردیم بر ملک وجود
توشهٔ پژمردگی اندوختیم

درزی ایام زان ره میشکافت
آنچه را زین راه، ما میدوختیم
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 9 از 22:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  21  22  پسین » 
شعر و ادبیات

Parvin E'tesami |پروین اعتصامی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA