بی آرزو بغاری تیره، درویشی دمی خفتدران خفتن، باو گنجی چنین گفتکه من گنجم، چو خاکم پست مشمارمرا زین خاکدان تیره برداربس است این انزوا و خاکساریکشیدن رنج و کردن بردباریشکستن خاطری در سینهای تنگنهادن گوهر و برداشتن سنگفشردن در تنی، پاکیزه جانیهمائی را فکندن استخوانیبنام زندگی هر لحظه مردنبجای آب و نان، خونابه خوردنبخشت آسودن و بر خاک خفتنشدن خاکستر و آتش نهفتنترا زین پس نخواهد بود رنجیکه دادت آسمان، بیرنج گنجیببر زین گوهر و زر، دامنی چندبخر پاتابه و پیراهنی چندبرای خود مهیا کن سرائیچراغی، موزهای، فرشی، قبائیبگفت ای دوست، ما را حاصل از گنجنخواهد بود غیر از محنت و رنجچو میباید فکند این پشته از پشتزر و گوهر چه یکدامن چه یکمشتترا بهتر که جوید نام جوئیکه ما را نیست در دل آرزوئیمرا افتادگی آزادگی دادنیفتاد آنکه مانند من افتادچو ما بستیم دیو آز را دستچه غم گر دیو گردون دست ما بستچو شد هر گنج را ماری نگهدارنه این گنجینه میخواهم، نه آن مارنهان در خانهٔ دل، رهزنانندکه دائم در کمین عقل و جانندچو زر گردید اندر خانه بسیارگهی دزد از در آید، گه ز دیوارسبکباران سبک رفتند ازین کوینکردند این گل پر خار را بویز تن زان کاستم کاز جان نکاهمچو هیچم نیست، هیچ از کس نخواهمفسون دیو، بی تاثیر خوشترعدوی نفس، در زنجیر خوشترهراس راه و بیم رهزنم نیستکه دیناری بدست و دامنم نیست
بی پدر به سر خاک پدر، دخترکیصورت و سینه بناخن میخستکه نه پیوند و نه مادر دارمکاش روحم به پدر میپیوستگریهام بهر پدر نیست که اومرد و از رنج تهیدستی رستزان کنم گریه که اندریم بختدام بر هر طرف انداخت گسستشصت سال آفت این دریا دیدهیچ ماهیش نیفتاد به شستپدرم مرد ز بی داروئیوندرین کوی، سه داروگر هستدل مسکینم از این غم بگداختکه طبیبش ببالین ننشستسوی همسایه پی نان رفتمتا مرا دید، در خانه ببستهمه دیدند که افتاده ز پایلیک روزی نگرفتندش دستآب دادم بپدر چون نان خواستدیشب از دیدهٔ من آتش جستهم قبا داشت ثریا، هم کفشدل من بود که ایام شکستاینهمه بخل چرا کرد، مگرمن چه میخواستم از گیتی پستسیم و زر بود، خدائی گر بودآه از این آدمی دیوپرست
پایمال آز دید موری در رهی پیلی سترکگفت باید بود چون پیلان بزرگمن چنین خرد و نزارم زانسببکه نه روز آسایشی دارم، نه شببار بردم، کار کردم هر نفسنه گرفتم مزد، نه گفتند بسره سپردم روزها و ماههااوفتادم بارها در راههاخاک را کندیم با جان کندنیساختیم آرامگاه و مامنیدانه آوردیم از جوی و جریلانه پر کردیم با خشک و تریخوی کردم با بد و نیک سپهرنیکیم را بد شمرد آن سست مهرفیل با این جثه دارد فیلبانمن بدین خردی، زبون آسماننان فیل آماده هر شام و سحرآب و دان مور اندر جوی و جرفیل را شد زین اطلس زیب پشتبردباری، مور را افکند و کشتفیل میبالد به خرطوم درازمور میسوزد برای برگ و سازکارم از پرهیزکاری به نشدجز به نان حرص، کس فربه نشداوفتادستیم زیر چرخ جوربر سر ما میزند این چرخ دورآسیای دهر را چون گندمیمگر چه پیدائیم، پنهان و گمیمبه کزین پس ترک گویم لانه رابهر موران واگذارم دانه رااز چه گیتی کرد بر من کار تنگاز چه رو در راه من افکند سنگباید این سنگ از میان برداشتنراه روشن در برابر داشتنمن از این ساعت شدم پیل دماننیست اینجا جای پیل و پیلبانلانهٔ موران کجا و پیل مستباید اندر خانهٔ دیگر نشستحامی زور است چرخ زورمندزورمندم من! نترسم از گزندبعد از این بازست ما را چشم و گوشکم نخواهد داد چرخ کم فروشفیل گفت این راه مشکل واگذارکار خود میکن، ترا با ما چکارگر شوی یک لحظه با من همسفرهم در آن یک لحظه پیش آید خطرگر بیائی یک سفر ما را ز پیدر سر و ساقت نه رگ ماند، نه پیمن بهر گامی که بنهادم بخاکصد هزاران چون ترا کردم هلاکمن چه میدانم ملخ یا مور بودهر چه بود، از آتش ما گشت دودهمعنان من شدن، کار تو نیستتوشهٔ این راه در بار تو نیستدر خیال آنکه کاری میکنیخویش را گرد و غباری میکنیضعف خود گر سنجی و نیروی مننگروی تا پای داری سوی منلانه نزدیک است، از من دور شوپیلی از موران نیاید، مور شوحلقه بهر دام خودبینی مسازآنچه بردستی، بنادانی مبازمن نمیبینم ترا در زیر پایتا توانی زیر پای من میایفیل را آن مور از دنبال رفتهر که رفت از ره، بدین منوال رفتناگهان افتاد زیر پای پیلهم کثیر از دست داد و هم قلیلروح بی پندار، زر بی غش استآتشست این خودپسندی، آتش استپنبهٔ این شعلهٔ سوزان شدیمآتش پندار را دامان زدیمجملگی همسایهٔ این اخگریمپیش از آن کآبی رسد خاکستریمحاصلی کش آبیار، اهریمنستسوزد ار یک خوشه، گر صد خرمنستبار هر کس، در خور یارای اوستموزهٔ هر کس برای پای اوست
پایه و دیوار گفت دیوار قصر پادشهیکه بلندی، مرا سزاوار استهر که مانند من سرافرازدپایدار و بلند مقدار استفرخم زان سبب که سایهٔ منجای آسایش جهاندار استنقش بام و درم ز سیم و زر استپردهام از حریر گلنار استدر پناه من ایمن است ز رنجشاه، گر خفته یا که بیدار استسوی من، دزد ره نیابد از آنکتا کمند افکند گرفتار استهمگی بر در منند گدایهر چه میر و وزیر و سالار استقفل سیمم بنزد سیمگر استپردهٔ اطلسم ببازار استبا منش هیچ حیله در نگرفتگرچه شبگرد چرخ، غدار استباد و برفم بسی بخست و هنوزقوت و استقامتم یار استمن ز تدبیر خود بلند شدمهر که کوته نظر بود خوار استنیکبخت آنکه نیتش نیکوستنیکنام آنکه نیک رفتار استقرنها رفت و هیچ خم نشدمگر چه دائم بپشت من بار استاثر من بجای خواهد ماندزانکه محکمترین آثار استپایه گفت اینقدر بخویش منازدر و دیوار و بام، بسیار استاندر آنجا که کار باید کردچه فضیلت برای گفتار استنشنیدی که مردم هنریهنر و فضل را خریدار استمعرفت هر چه هست در معنی استنه درین صورت پدیدار استگرچه فرخنده است مرغ همایچونکه افتاد و مرد، مردار استاز تو، کار تو پیشرفت نکردنکتهٔ دیگری درین کار استهمه سنگینی تو، روی من استگر جوی، گر هزار خروار استتو ز من داری این گرانسنگیپیکر بی روان، سبکسار استهمه بر پای، از ثبات منندهر چه ایوان و بام و انبار استگر چه این کاخ را منم بنیادسخن از خویش گفتنم عار استکارها را شمردن آسان استفکر و تدبیر کار دشوار استبار هر رهنورد، یکسان نیستاین سبکبار و آن گرانبار استهر کسی را وظیفه و عملی استرشتهای پود و رشتهای تار استوقت پرواز، بال و پر بایدکه نه این کار چنگ و منقار استهمه پروردگان آب و گلندهر چه در باغ از گل و خار استعافیت از طبیب تنها نیستهر ز دارو، هم از پرستار استهر کجا نقطهای و دائرهایستقصهای هم ز سیر پرگار استرو، که اول حدیث پایه کنندهر کجا گفتگوی دیوار است
پیام گل به آب روان گفت گل کاز تو خواهمکه رازی که گویم به بلبل بگوئیپیام ار فرستد، پیامش بیاریبخاک ار درافتد، غبارش بشوئیبگوئی که ما را بود دیده بر رهکه فردا بیائی و ما را ببوئیبگفتا به جوی آب رفته نیایدنیابی مرا، گر چه عمری بجوئیپیامی که داری به پیک دگر دهبامید من هرگز این ره نپوئیمن از جوی چون بگذرم برنگردمچو پژمرده گشتی تو، دیگر نروئیبفردا چه میافکنی کار امروزبخوان آنکسی را که مشتاق اوئیبد اندیشه گیتی بناگه بدزددز بلبل خوشی و ز گل خوبروئیچو فردا شود، دیگرت کس نبویدکه بی رنگ و بی بوی، چون خاک کوئیدل از آرزو یکنفس بود خرمتو اندر دل باغ، چون آرزوئیچو آب روان خوش کن این مرز و بگذرتو مانند آبی که اکنون به جوئینکو کار شو تا توانی، که دائمنمانداست در روی نیکو، نکوئیتو پاکیزه خو را شکیبی نباشدچو گردون گردان کند تندخوئینبیند گه سختی و تنگدستیز یاران یکدل، کسی جز دوروئی
پیک پیری ز سری، موی سپیدی روئیدخندهها کرد بر او موی سیاهکه چرا در صف ما بنشستیتو ز یک راهی و ما از یک راهگفت من با تو عبث ننشستمبنشاندند مرا خواه نخواهگه روئیدن من بود امروزگل تقدیر نروید بیگاهرهرو راه قضا و قدرمراهم این بود، نبودم گمراهقاصد پیریم، از دیدن مناین یکی گفت دریغ، آن یک آهخرمن هستی خود کرد دروهر که بر خوشهٔ من کرد نگاهسپهی بود جوانی که شکستپیری امروز برانگیخت سپاهرست چون موی سیه، موی سپیدچه خبر داشت که دارند اکراهرنگ بالای سیه بسیار استنیستی از خم تقدیر آگاهگه سیه رنگ کند، گاه سفیدرنگرز اوست، مرا چیست گناهچو تو، یکروز سیه بودم وخوشسیهی گشت سپیدی ناگاهتو هم ایدوست چو من خواهی شدباش یکروز بر این قصه گواههر چه دانی، بمن امروز بخندتا که چون من کندت هفته و ماهاز سپید و سیه و زشت و نکوهر چه هستیم، تباهیم تباهقصه خویش دراز از چه کنیموقت بیگه شد و فرصت کوتاه
پیوند نور بدامان گلستانی شبانگاهچنین میکرد بلبل راز با ماهکه ای امید بخش دوستدارانفروغ محفل شب زندهدارانز پاکیت، آسمان را فر و پاکیز انوارت، زمین را تابناکیشبی کز چهره، برقع برگشائیبرخسار گل افتد روشنائیمرا خوشتر نباشد زان دمی چندکه بر گلبرگ، بینم شبنمی چندمبارک با تو، هر جا نوبهاریستمصفا از تو، هر جا کشتزاری استنکوئی کن چو در بالا نشستینزیبد نیکوان را خودپرستیتو نوری، نور با ظلمت نخوابدطبیب از دردمندان رخ نتابدبکان اندر، تو بخشی لعل را فامتجلی از تو گیرد باده در جامفروغ افکن بهر کوتاه بامیکه هر بامی نشانی شد ز نامیچراغ پیرزن بس زود میردخوشست ار کلبهاش نور از تو گیردبدین پاکیزگی و نیک رائیگهی پیدا و گه پنهان چرائیمرو در حصن تاریکی دگر باردل صاحبدلان را تیره مگذارنشاید رهنمون را چاه کندنزمانی سایه، گه پرتو فکندنبدین گردنفرازی، بندگی چیستسیه کاری چه و تابندگی چیستبگفتا دیدهٔ ما را برد خواببه پیش جلوهٔ مهر جهانتابنه از خویش اینچنین رخشان و پاکمز تاب چهرهٔ خور تابناکمهر آن نوری که بینی در من، اوراستمن اینجا خوشه چینم، خرمن اوراستنه تنها چهرهٔ تاریکم افروختهنرها و تجلیهایم آموختجهان افروزی از اخگر نیایدبزرگی خردسالان را نشایددرین بازار هم چون و چرائیستمرا نیز ار بپرسی رهنمائی استچرا بالم که در بالا نشستمچو از خود نیست هیچم، زیردستمفروغ من بسی بیرنگ و تابستکجا مهتاب همچون آفتابسترخ افروزد چو مهر عالم آرایهمان بهتر که من خالی کنم جایمرا آگاه زین آئین نکردندفراتر زین رهم تلقین نکردندز خط خویش گر بیرون نهم گامبراندازندم از بالای این باممن از نور دگر گشتم منورسحرگه بر تو بگشایند آن درچو با نور و صفا کردیم پیوندنمیپرسیم این چونست و آن چنددرین درگه، بلند او شد که افتادکسی استاد شد کاو داشت استاداگر کار آگهی آگه ز کاریستهم از شاگردی آموزگاریستچه خوانی بندگی را بی نیازیچه نامی عجز را گردنفرازیدرین شطرنج، فرزین دیگری بودکجا مانند زر باشد زراندودبباید زین مجازی جلوه رستنسوی نور حقیقت رخت بستنگهی پیدا شویم و گاه پنهانچنین بودست حکم چرخ گردانهزاران نکته اندر دل نهفتیمیکی بود از هزار، اینها که گفتیمز آغاز، انده انجام داریمزمانه وام ده، ما وامداریمتوانگر چون شویم از وام ایامچو فردا باز خواهد خواست این وامبر آن قوم آگهان، پروین، بخندندکه بس بی مایه، اما خودپسندند
تاراج روزگار نهال تازه رسی گفت با درختی خشککه از چه روی، ترا هیچ برگ و باری نیستچرا بدین صفت از آفتاب سوختهایمگر بطرف چمن، آب و آبیاری نیستشکوفههای من از روشنی چو خورشیدندببرگ و شاخهٔ من، ذرهٔ غباری نیستچرا ندوخت قبای تو، درزی نوروزچرا بگوش تو، از ژاله گوشواری نیستشدی خمیده و بی برگ و بار و دم نزدیبزیر بار جفا، چون تو بردباری نیستمرا صنوبر و شمشاد و گل شدند ندیمترا چه شد که رفیقی و دوستاری نیستجواب داد که یاران، رفیق نیم رهندبروز حادثه، غیر از شکیب، یاری نیستتو قدر خرمی نوبهار عمر بدانخزان گلشن ما را دگر بهاری نیستاز ان بسوختن ما دلت نمیسوزدکازین سموم، هنوزت بجان شراری نیستشکستگی و درستی تفاوتی نکندمن و ترا چون درین بوستان قراری نیستز من بطرف چمن سالها شکوفه شکفتز دهر، دیگرم امسال انتظاری نیستبسی به کارگه چرخ پیر بردم رنجگه شکستگی آگه شدم که کاری نیستتو نیز همچون من آخر شکسته خواهی شدحصاریان قضا را ره فراری نیستگهی گران بفروشندمان و گه ارزانبه نرخ سود گر دهر، اعتباری نیستهر آن قماش کزین کارگه برون آیدتام نقش فریب است، پود و تاری نیستهر آنچه میکند ایام میکند با مابدست هیچکس ایدوست اختیاری نیستبروزگار جوانی، خوش است کوشیدنچرا که خوشتر ازین، وقت و روزگاری نیستکدام غنچه که خونش بدل نمیجوشدکدام گل که گرفتار طعن خاری نیستکدام شاخته که دست حوادثش نشکستکدام باغ که یکروز شورهزاری نیستکدام قصر دل افروز و پایهٔ محکمکه پیش باد قضا خاک رهگذاری نیستاگر سفینهٔ ما، ساحل نجات ندیدعجب مدار، که این بحر را کناری نیست
توانا و ناتوان در دست بانوئی، به نخی گفت سوزنیکای هرزهگرد بی سر و بی پا چه میکنیما میرویم تا که بدوزیم پارهایهر جا که میرسیم، تو با ما چه میکنیخندید نخ که ما همه جا با تو همرهیمبنگر بروز تجربه تنها چه میکنیهر پارگی بهمت من میشود درستپنهان چنین حکایت پیدا چه میکنیدر راه خویشتن، اثر پای ما ببینما را ز خط خویش، مجزا چه میکنیتو پای بند ظاهر کار خودی و بسپرسندت ار ز مقصد و معنی، چه میکنیگر یک شبی ز چشم تو خود را نهان کنیمچون روز روشن است که فردا چه میکنیجائی که هست سوزن و آماده نیست نخبا این گزاف و لاف، در آنجا چه میکنیخود بین چنان شدی که ندیدی مرا بچشمپیش هزار دیدهٔ بینا چه میکنیپندار، من ضعیفم و ناچیز و ناتوانبی اتحاد من، تو توانا چه میکنی
توشهٔ پژمردگی لالهای با نرگس پژمرده گفتبین که ما رخساره چون افروختیمگفت ما نیز آن متاع بی بدلشب خریدیم و سحر بفروختیمآسمان، روزی بیاموزد ترانکتههائی را که ما آموختیمخرمی کردیم وقت خرمیچون زمان سوختن شد سوختیمتا سفر کردیم بر ملک وجودتوشهٔ پژمردگی اندوختیمدرزی ایام زان ره میشکافتآنچه را زین راه، ما میدوختیم