انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 16 از 88:  « پیشین  1  ...  15  16  17  ...  87  88  پسین »

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


زن

 
نسب نامه بهار
قطعه ای قلم پرتو بیضایی بود
پرتو معنی و لفظش ید بیضایی بود
حب و بغض از پدران ارث به فرزند رسد
مهر پرتو به من اجدادی و آبایی بود
همچنین بود ز میراث نیاکان بی شک
آن محبت که ز من در دل بیضایی بود
راست گویی که میان پدران من و او
متصل سلسلهٔ انس و شناسایی بود
دوستی بی سبب آن روز عجب بود بلی
دور دوران تبهکاری و خودرایی بود
ویژه بین دو سخنگوی که از روز نخست
کار هم چشمی این قوم تماشایی بود
با چنین حال ، رهی را پدرت دوست گرفت
که دلش پاک ز لوث منی و مایی بود
من هم او را ز گروه شعرا بگزیدم
که چون من نیز وی از مردم دریایی بود
بود او نیز چو من در وطن خویش غریب
با غریبانش از آن شفقت و مولایی بود
بود او معتقد دلشدگان شیدا
که خداوند دلی واله و شیدایی بود
گر به کنج قفس افتاد عجب نیست که او
عندلیب آسا محکوم خوش آوایی بود
بود مسعود زمان آن که به شومی ادب
که ) مرنجی ( و گهی ) سوبی ( و گه ) نایی ( بود
پرتوا رحمت حق بر پدری کز پس او
چون تو فرزند خلف در شرف افزایی بود
گفتی از نسب کاشان چه زنی تن که پدرت
بود ازبن شهر که مشهور به گویایی بود
راست گفتی و من از راست نرنجم لیکن
چه توان کرد که در طوسم پیدایی بود
طوس و کاشان به قیاس نسب دودهٔ ما
نسب صورت با جسم هیولایی بود
مولدم طوس ولیکن گهر از کاشان است
نغمه آمد ز نی اما هنر از نایی بود
جد من هست صبور آن که به کاشان او را
با عم خوبش صبا دعوی همتایی بود
می رسد از پس سی پشت به آل برمک
وین نسب آن روز اسباب خودآرایی بود
نایب السلطنه را بود دبیر مخصوص
زان که شیرین خط او شهره به زیبایی بود
با چنین حال شد اندر صف پیکار و جهاد
که وطن دستخوش دشمن یغمایی بود
در صف رزم شد از غیرت اسلام شهید
زانکه با طبع غیور و سر سودایی بود
سومین جد من از کاشان بشتافت به فین
زانکه بی بهره از آلایش دنیایی بود
دومین جد من آمد به خراسان از کاش
کاندر این مرحله اش بویهٔ عقبایی بود
کار دنیاش به سامان شد از آن روی که او
صاحب کارگه مخمل و دارایی بود
پسرانش همه صنعتگر و فرزند کهین
کاظمش نام و به دل طالب دانایی بود
به تقاضای نسب گشت صبوربش لقب
طوطیئی گشت که شهره به شکرخایی بود
شیوهٔ شاعریش کرد ) خجسته ( تلقین
آنکه شعرن به جهال شهره به شیوایی بود
شد رئیس الشعرا پس ملکی یافت به شعر
وز شهش را تبه هم ز اول برنایی بود
باد آباد مهین خطهٔ کاشان که مدام
مهد هوش و خرد و صنعت و بینایی بود
هرکه برخاست بهر پیشه ز شهر کاشان
در فن خویشتنش فرط توانایی بود
معنی کاش جمیلست و ظریفست و ازو است
لغت کشی ، کش معنی رعنایی بود
کش و کشمیر و دگر کاشمر و کاشغر است
جای هایی که عبادتگه بودایی بود
لفظ کاشانه وکاشان به لغت های قدیم
معبد و جایگه جشن و دل آسایی بود
آجر وکاسهٔ رنگین راکاشی خواندند
وین هم از نقش خوش و لون تماشایی بود
لغت کاسه وکاسست هم ازکاشه وکاش
زانکه پرنقش گل و بوتهٔ مینایی بود
در تمنای خوشی نیز بگویند: ای کاش
در فراق توام آرام و شکیبایی بود
صنعت کاشی از اینجا به دگر جای رسید
کاین هنر وبژه این شهر به تنهایی بود
فرش زبباش کنون شهرهٔ دهر است چنانک
زری و مخمل او شاهد هرجایی بود
وز ولای علیش فخر فزونست بلی
مردم کاشان پیوسته توّلایی بود
صورت و صوت نکو را هم از ایام قدیم
با نبی القاسان همدوشی و دربائی بود
مردمش را ز هوای خوش و انفاس لطیف
صوت داودی و الحان نکیسایی بود
گویی این نغمهٔ خوش باعث تعدیل وی است
ورنه آن لهجهٔ بد، مایهٔ رسوایی بود
یا خود این لهجهٔ ناخوش سپر چشم بد است
پیش شهری که پر از خوبی و زببایی بود
صد هنر دارد و یک عیب ، من این زان گفتم
تا نگویند که قصدم هنرآرایی بود
گفت این چامهٔ جانبخش به نوروز بهار
گرچه افسرده دل از عزلت و تنهایی بود
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
تغزل
داده ام دل تا مرا یک بوسه آن دلبر دهد
ور دل دیگر دهم او بوسهٔ دیگر دهد
چون مرا نبود دلی دیگر، دهم جان تا مگر
بوسهٔ دیگر مرا زان لعل جان پرور دهد
در بهای بوسه بدهم سیم اشک و زر چهر
گرکسی اندر بهای بوسه سیم و زر دهد
ز اشک چشم و زردی رخسار، او را سیم و زر
هرچه افزونتر دهم ، او بوسه افزونتر دهد
گرنه او گوهرفروش است از لب و دندان ، چرا
گه مرا مرجان فروشد گه مرا گوهر دهد
گر ندارد لعل او شیرینی شکر، چرا
چو بخائی لعل او شیرینی شکر دهد
ور ندارد طرهٔ او بوی مشک تر، چرا
چون به بویی طرهٔ او بوی مشک تر دهد
مه گر آن آراسته منظر ببیند نیم شب
بوسه ها باید بر آن آراسته منظر دهد
چشم اوبا خنجرمژگان بریزد خون خلق
درکف مستی چنین ، یارب که این خنجر دهد؟
گشت دلبر با دل من عاقبت نامهربان
کیست آنکو دل بدین نامهربان دلبر دهد
روز و شب بر رغم من دربر، دهد جای رقیب
چون من آیم در بر او جای من بر در دهد
نه مرا از ساعد سیمین خود بالین کند
نه مرا از طرهٔ مشکین خود بستر دهد
بوسه گرخواهم ازو نی رایگان بخشد به من
نی به پاداش مدیح حجهٔ داور دهد
سال ها خمیده پشت نیلگون چرخ بلند
تا مگر یک بوسه بر خاک در حیدر دهد
*
*
نیست با من همسر آن شاعر که بی کابین و عقد
بکر طبع خویش را هر دم به صد شوهر دهد
شاعر فحل خراسانم که در دریای نظم
طبع من کشتی فرستد فکر من لنگر دهد
گر معزی دیده بود این شعر من کی گفته بود
» چیست آن آبی که او را گونهٔ آذر دهد«
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
پيام ايران
به هوش باشکه ایران تو را پیام دهد
ترا پیام به صد عز و احترام دهد
ترا چه گوید: گوید که خیر بینی اگر
به کار بندی پندی که باب و مام دهد
نسیم صبح که بر سرزمین ما گذرد
ز خاک پاک نیاکان ، ترا سلام دهد
وز استخوان نیاکانت برگذشته بود
دم بهار که ازگل به گل پیام دهد
به یاد عشرت اجداد تست هر نوروز
که گل به طرف گلستان صلای عام دهد
تو پای بند زمینی و رشته ایست نهان
که با گذشته تو را ارتباط تام دهد
گذشته، پایه و بنیان حال و آینده است
سوابق است که هر شغل را نظام دهد
به کارنامهٔ پیشینیان نگر، بد و خوب
که تلخ کامیت آرد پدید وکام دهد
ز درس حکمت و آداب رفتگان مگسل
که این گسستگیت خواری مدام دهد
کسی که از پدران ننگ داشت ناخلف است
که مرد را شرف باب و مام ، نام دهد
نگویمت که به ستخوان خاک خورده بناز
عظام بالیه کی رتبت عصام دهد
به علم خویش بکن تکیه و به عزم درست
که علم و عزم ، ترا عزت و مقام دهد
ولی ز سنت دیرین متاب رخ زیراک
به ملک ، سنت دیرینه احتشام دهد
ز درس پارسی و تازی احتراز مکن
که این دو قوت ملی علی الدوام دهد
شعائر پدران و معارف اجداد
حیات و قدرت اقوام را قوام دهد
مباش غره به تقلید غربیان ، که به شرق
اگر دهد، هنر شرقی احترام دهد
تو شرقیئی و به شرق اندرون کمالاتی است
ولی چه سودکه غربت فریب تام دهد
به هر صفت که برآیی برآی و شرقی باش
وگرنه دیو به صد قسمت انقسام دهد
ز غرب علم فراگیر و ده به معدهٔ شرق
که فعل هاضمه اش با تن انضمام دهد
به راه تست بسی دام های دانه نمای
کجاست مرد که از دانه فرق دام دهد
ز دام و دانه اگر نگذری محالست این
که روزگار ترا فرصت قیام دهد
پیام مام جگرخسته را ز جان بشنو
که پند و موعظه ات با صد اهتمام دهد
دو چشم مام وطن ز آفتاب و مه سوی ماست
وزین دو دیده به ما کسوت و طعام دهد
ز چشم مام وطن خون چکد بر این آفاق
که سرخی شفقش جلوه صبح و شام دهد
به ما خطاب کند با دو دیدهٔ خونبار
که کیست آنکه به من خون خویش وام دهد
به روی سینه بپرورده ام جوانان را
که داد من ز شما نوخطان ، کدام دهد؟
پس از زمانهٔ خسرو شد چو بیوه زنی
که هر کسیش نویدی گزاف و خام دهد
چه کودکان که بزادم دلیر و دانشمند
یکی نماند که ملک من انتظام دهد
اگر یکی به ره راست رفت ، از پی او
کسی نیامد کان راه را دوام دهد
ز چنگ ظلم و ستبداد کس نرست که او
قراری از پی آسایش انام دهد
کنون امید من ای نو خطان به سعی شماست
مگر که سعی شما داد من تمام دهد
ز چاک سینهٔ بشکافته به خنجر جهل
دل شکسته ام آوای انتقام دهد
الاکجاست جوانی ز نوخطان وطن
که در حمایت من وعدهٔ کرام دهد؟
کجاست آنکه به داروی عقل و مرهم عدل
جراحت دل خونینم التیام دهد
کنام شیران وبران شده است ، بچهٔ شیر
کجاست کآمده آرایش کنام دهد؟
ز چنگ بی هنران برکشد زمام امور
به دست مردم صاحب هنر، زمام دهد
کجاست آنکه جوانمردی و فضیلت را
به یاد مردم درماندهٔ عوام دهد
کجاست مرد جوانمرد و خواستار شرف
که سود خویش زکف بهر سود عام دهد؟
کجاست مرد، که شمشیر دادخواهی را
ز قلب ظالم بیدادگر نیام دهد؟
کجاست حزبی از آزادگان که چون پدران
ز خصم ، جان بستاند به دوست ، جام دهد؟
وطن به چنگ لئام است ، کو خردمندی
که درس فضل و شرافت ، بدین لئام دهد
به جهد، پایهٔ حزبی شریف و پاک نهد
به مشت ، پاسخ مشتی فضول و خام دهد
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
دررثاء ‏پدر
شمسهٔ ملک سخن را تا افول آمد پدید
جامهٔ شب شد سیاه و دیده مه شد سپید
چون صبوری آسمان دیگر نبیند در زمین
زان که چون او در زمانه دیدهٔ گردون ندید
ماتم او دکهٔ فضل و ادب را در ببست
وز غم او رخنه درکاخ هنر آمد پدید
زان که درکاخ هنر بودی وجود او عماد
دکه فضل و ادب را نیز شخص اوکلید
ای دپغ از آن ضمیر پیر و آن طبع جوان
کزجفای چرخ خاک تیره را مسکن گزید
آن که بودی در بر نظمش زبان نطق لال
وآن که گشتی در ره نثرش دل دانا بلید
کام جان را بودگفتارش همه شهد وشکر
گوش دل را بود اشعارش همه در نضید
رونق بازار شعر از این عزا در هم شکست
قامت اهل سخن یکسر از این ماتم خمید
خامه درسوکش زبان ببرید واندرخون نشست
نامه از مرگش سیه پوشید و پیراهن درید
سر به درگاه رضا بنهاد از روی رضا
با دل دانا و رای روشن و بخت سعید
خواست تا پور دل افگارش بهار داغدار
مصرعی گوید پی تاربخ آن فحل وحید
هاتفی از بقعه ناگه سر برآورد و سرود
مرصبوری را به این درگه بود روی امید
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
پندپدر
نوروز و اورمزد و مه فرودین رسید
خورشید از نشیب سوی اوج سر کشید
سال هزار و سیصد و هشت از میان برفت
سال هزار و سیصد و نه از کران رسید
سالی دگر ز عمر من و تو به باد شد
بگذشت هرچه بود، اگر تلخ اگر لذیذ
بگذشت بر توانگر و درویش هرچه بود
از عیش و تلخ کامی، وز بیم و از امید
ظالم نبرد سود، که یک سال ظلم کرد
مظلوم هم بزیست که سالی جفا کشید
لوحی است در زمانه که در وی فرشته ای
بنمود نقش هرچه ز خلق زمانه دید
این لوح در درون دل مرد پارساست
وان گنج بسته راست زبان و خرد کلید
جام جم است صفحهٔ تاریخ روزگا ر
مانده به یادگار، ز دوران جمشید
آنجا خط مُزوّر ناید همی به کار
کایزد ورا ز راستی و پاکی آفرید
خوب و بد آنچه هست ، نویسند اندرو
بی گیر و دار منهی و اشراف و بازدید
تقویم کهنه ایست جهنده جهان که هست
چندین هزار قرن ز هر جدولش پدید
هرچند کهنه است ، به هر سال نو شود
کهنه بدین نوی به جهان گوش کی شنید
هست اندر آن حدیث برهما و زردهشت
هست اندر آن نشان اوستا و ریک وید
گوید حدیث قارون و افسانهٔ مسیح
کاین رنج برد و آن دگری گنج آکنید
عیسی چه بد؟ مروت و قانون چه بود؟ حرص
کاین در زمین فروشد و آن به آسمان پرید
کشت ارشمید را سپه مرسلوس لیک
شد مرسلوس فانی و باقیست ارشمید
چون عاقبت برفت بباید ازین سرای
آزاده مرد آن که چنان رفت کان سزید
دردا گر از نهیب تو آهی ز سینه خاست
غبنا گر از جفای تو اشکی به ره چکید
بستر گر از توگردی بر خاطری نشست
برکش گر ازتو خاری در ناخنی خلید
چین جبین خادم و دربان عقوبتیست
کز وی عذار دلکش مخدوم پژمرید
کی شد زمانه خامش ، اگر دعویئی نکرد
کی خفت شیرشرزه ، که مژگان بخوابنید
محنت فرارسد چو ز حد بگذرد غرور
سستی فزون شود چو ز حد بگذرد نبید
یادآر از آن بلای زمستان که دست ابر
ازبرف و یخ به گیتی نطعی بگسترید
دژخیم وار بر زبر نطع او به خشم
آن زاغ بر جنازهٔ گل ها همی چمید
واینک نگاه کن که ز اعجاز نامیه
جانی دگر به پیکر اشجار بردمید
آن لاله بر مثال یکی خیل نیزه دار
از دشت بردمید و به کهسار بر دوید
آزاده بود سوسن ، گردن کشید از آن
نرگس که بود خودبین ، پشتش فرو خمید
بنگر بدان بنفشه که گویی فتاده است
پروانه ای مرصع اندر میان خوید
گویی که ارغوان را ز آسیب بید برگ
زخمی به سر رسید و براندام خون چکید
وآن سنبل کبو نگر کز میان کشت
با سنبل سپید به یک جای بشکفید
چون پارهای ابر رده بسته بر هوا
وندر میانش جای به جای آسمان پدید
یاس سپید هست، اگر نیست یاسمین
خیری زرد هست ، اگرنیست شنبلید
وین جلوه ها فرو گسلد چون خدنگ مهر
از چله یه کمان مه تیر سرکشید
نه ضیمران بماند و آن مطرف کبود
نه یاسمین بماند و آن صدرهٔ سپید
آن گاه مرد رزبان لعل عنب گزد
چون باغبان ز حسرت ، انگشت و لب گزید
هان ای پسر به پند پدر دل سپار کاو
این گوهرگران را با نقد جان خرید
ده گوش با نصیحت استاد، ورنه چرخ
گوشت به تیغ مکر بخواهد همی برید
هرکس به پند مشفق یک رنگ داد گوش
گل های رنگ رنگ ز شاخ مراد چید
من خود به کودکی چو تو نشنیدم این حدیث
تا دست روزگار گریبان من درید
پند پدر شنیدم و گفتم ملامت است
زینرو از آزمایش آن طبع سر کشید
وانگاه روزگار مرا در نشاند پیش
یک دم ز درس و پند و نصیحت نیارمید
چل سال درس خواندم در نزد روزگار
تا گشت روز من سیه و موی من سپید
چندی کتاب خواندم و چندی معاینه
دیدم خرام گیتی از وعد و از نوید
بخشی ز پندهای پدر شد درست ، لیک
بسیار از آن بماند که پیری فرا رسید
دیدم که پندهای پدر نقد عمر بود
کان مهربان به طرح به من بر پراکنید
این عمرها به تجربت ماکفاف نیست
ناداشته به تجربت دیگران امید
خوش آن که در صباوت قدر پدر شناخت
شاد آنکه در جوانی پند پدر شنید
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
پاسخ فرخ
شکر خداکه دوره غربت بسر رسید
رنج سفرگذشت و نعیم حضر رسید
روزی که رخت بستم از ایران سوی فرنگ
پنداشتم که عهد عقوبت بسر رسید
گفتم زمان خرقه تهی کردنست ، خیز
رخت سفر ببند که وقت سفر رسید
اینک خدنگ حادثه از سینه برگذشت
وآسیب زخم آن به میان جگر رسید
دست از جهان بشوی و جهانی دگر بجوی
شاد آنکه زبن جهان به جهان دگررسید
لیکن قضا نبود، تو گفتی در این جهان
سهم بلابه بنده فزون زبن قدررسید
فرمان بازگشت به روح رمیده رفت
پروانهٔ بقا به تن محتضررسید
دستوری خلاصم از این زندگی نداد
آن کس که جان ازو به تن جانور رسید
جان به لب رسیده سوی سینه بازگشت
در چشم وگوش مژدهٔ سمع و بصررسید
شد منقطع هزینه دورعلاج من
زبن صرفه جوبی سره دولت به زر رسید
بویحیی ار برفت حکیمی به جای ماند
وآی ارگدا به دولت و اقبال و فر رسید
بالجمله رفت سالی و شش ماه بر فزون
کاندر سویش، لطف حقم راهبر رسید
بسیار صبرکردم و بسیار بردم رنج
تا درپناه صبر، نوید ظفر رسید
بشتافتم به خانه و در بستر اوفتاد
کزرنج ره براین تن نالان ضرر رسید
یک مه فزون بودکه هم اغوش بسترم
وامروز به شدم که ز » فرخ « خبر رسید
محمود اوستاد سخن آن که صیت او
از خاوران گذشته سوی باختر رسید
روح جواهری به جنان شادباد ازآنک
او را پسر چو فرخ فرخ سیر رسید
شاد این پسرکه پرورش از آن پدرگرفت
شاد آن پدرکه از عقبش این پسر رسید
دانشوران ز فضل و هنر بهره می برند
وز او هزار بهره به فضل و هنر رسید
کرد از بهار دعوت ، فرخ به شهر خویش
در تیر مه که تیل میان سرخ دررسید
آباد باد خاک خراسان که هر مهی
نعمت در او ز ماه دگر بیشتر رسید
سرسبز باد تیل میان سرخ او، کز آن
خجلت به زعفران و گلاب و شکر رسید
نالانم ای رفیق و هراسانم از سفر
خاصه که ناتوانیم از این سفر رسید
ارجو که تندرست ببینم رخ ترا
کز روی فرخ توام اقبال و فر رسید
گفتم جواب چامهٔ » فرخ « که گفته است
» از دستگاه رادیو دوش این خبر رسید«
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
عدل مظفر
کشور ایران ز عدل شاه مظفر
رونقی از نوگرفت و زینتی از سر
عدل ملک ملک را فزود و بیاراست

روزافزون باد عدل شاه مظفر
پادشاه دادگر مظفر دین شاه

خسرو روشن دل عدالت گستر
کرد به نام ایزد این ملک سره کاری

تا سره گردید کار کشور و لشکر
انجمن عدل را به ملک بیاراست

دست ستم را ببست وپای ستمگر
مجلسی آراست کاندرو ز همه ملک

انجمن آیند بخردان هنرور
خواست به هم اتحاد دولت و ملت

تا بنمایند خیر ملک وی از شر
کشور آباد شد به نیروی ملت

ملت منصور شد به یاری کشور
یاری داور به عدل شاه قرین شد

دولت و ملت از آن شدند توانگر
گوئی ناید همی ز دست تهی کار

آری در این سخن به خردی منگر
مردی کز نیروی دو دست برومند

بازگشاید هزار سد سکندر
زان دو یکی را اگر ببندی بر پشت

مرد به یک دست عاجز آید و مضطر
دولت و ملت دودست و بازوی شاهند

شاه مر این هر دو را گرامی پیکر
یک به دگر کارها همی بگشایند

گر نشکیبد یکی ز یاری دیگر
دولت و ملت چو هر دو دست به هم داد

پای به دامن کشد عدوی سبکسر
دولت و دین هر دو توأمند ولیکن

این دو پسر راست عدل و قانون مادر
مادر باید که پرورد پسر خویش

قانون باید که ملک یابد زیور
ملک تبه گردد از تطاول سلطان

دهکده ویران شود ز جور کدیور
ملکی کاو راست عدل و قانون در دست

سر بفرازد همی به برج دوپیکر
راست چنان چون بزرگ کشور ایران

کاین همه دارد ز فر شاه فلک فر
نیست شگفتی گر این چنین بود این ملک

دست به دندان مخای و بیهده مگذر
بنگرکاین ملک باستانی از آغاز

جایگه عدل و داد بود و نه زیدر
ملک کیومرث بود و کشور جمشید

جای منوچهر بود و بنگه نوذر
این بود آن کشوری که داد به کاوس

طوق و نگین و سریر و یاره و افسر
طوس سپهبد درو فراشته رایت

رستم دستان در او گماشته لشکر
نامهٔ هریک بخوان و کردهٔ هریک

وین سخنان مرا به بازی مشمر
زاد پیمبر به گاه دولت کسری

فخر همی کرد ازین قضیه پیمبر
گفت بزادم به عهد خسرو عادل

بنگر کاین گفته خود چه دارد در بر
مدحت نوشیروان نگفته بدین قول

بلکه نبی عدل راست مدحت گستر
تا که شوند این ملوک دولت اسلام

زبن سخن او به عدل ، قاصد و رهبر
شکر خداوند را که خسرو ایران

نیک نیوشید این کلام مشهر
منظری از عدل بس بلند برافراشت

ظلم درافتاد از آن فراشته منظر
عدل انوشیروان اگر نشنودی

روروبکره ببین به نامه ودفتر
وانگه بنگر به عدل این ملک راد

عدل انوشیروان به یاد میاور
احسنت ای پادشاه مملکت آرای

احسنت ای خسرو رعیت پرور
تو غم مردم همی خوری به شب و روز

غمخور توکیست ؟ پادشاه گروگر
ملک تو شاها یکی عروس نکوروست

کاو را جز عدل و داد نبود شوهر
یکچند این خوبرو عروس نوآئین

داشت به سربریکی پلاسین معجر
عدل تو با دیبه و پرند ملون

آمد و برداشت این پلاس مقیر
لیک دریغا که روزگار بنگذاشت

کزتو رسد ملک را طرازی دیگر
بر سر و بر افسر تو خاک فرو بیخت

این فلک باژگون که خاکش بر سر
مویه کند بر تو خسروانی دیهیم

ناله کند بر تو شهریاری افسر
اخترت از آسمان ملک برون شد

از ستم آسمان و کینهٔ اختر
بودی یک چندگاه غمخور این خلق

رفتی و زینان یکی نبردی غمخور
بر تو مقدر بد این قضا ز خداوند

کس نچخیده است با قضای مقدر
ملک بماندی و زی بهشت براندی

ملک چرا ماندی ای بهشتی منظر
کاخی از عدل برنهادی و آنگاه

تفت براندی ازین کهن شده معبر
قومی بینم به سوکواری ات ای شاه

جامه ز غم کرده چاک و دیده ز خون تر
رفتی و پور تو شد برین گره خلق

بارخدای و امیر و سید و سرور
ماه اگر شد نهان عیان شد خورشید

دریا گر شد فرو برآمد گوهر
شاها اینک توئی نشسته بر اورنگ

بر اثر آن خدایگان مظفر
داد همی ده که دادگر ملکان را

ایزد پاداش داد خواهد بی مر
یاور شو خلق را به داد، به دنیا

کرت به عقبی خدای باید یاور
محضرکنکاش محضری ست همایون

فر و بهی جوی ازین همایون محضر
ملک پدر را ز عدل و دادکن آباد

ای به تو ملک پدر پسنده و درخور
شاها دانی که ملک ایران زین پیش

بود چوآراسته یکی شجرتر
بود به گردش ز عدل کنده یکی جوی

آبی دروی روان به طعم چو شکر
زان پس چیدند ازو بسی بر امید

بردهد آری چو شد درخت تناور
شاخه کشید این درخت تا گه کسری

وانگاه از چرخ خواست کردن سر بر
زان پس گه گاهی این درخت برومند

خسته همی شد زتیشهٔ فتن وشر
تاکه درین زشت روزگا ر ستردند

جور و ستبداد، شاخ و برگش یکسر
چندان کز آنکشن درخت به جا ماند

شاخی فرسوده وشکسته و لاغر
وآنگه آسیب تندباد حوادث

خواست فکندنش ناگهان ز بن اندر
کامد فرخنده باغبانی پیروز

ناگه و آورد آب رفته به فرغر
آبی انگیخته ز چشمه حیوان

آبی آمیخته به شربت کوثر
آبی بر باد داده خرمن بیداد

آبی آتش زده به کشت ستمگر
آبی عدلش به نام خوانده خردمند

آبی آزادیش ستوده هشیور
آبی از رهگذار دانش وبینش

برد سوی آن درخت دهقان پرور
آب روان کرد و خود برفت و از این نخل

شاخی و برگی دمید ناقص و ابتر
آب ازو برمگیر گرش بباید

شاخ برومند و برگ خرم و اخضر
آب همی ده به کشور ازکرم و داد

وآتش برزن به دشمن از دم خنجر
جانب خاور هم ازکرم نظری کن

ای ز تو فر و بهای خسرو خاور
نشگفت ار به شوند از نظرتو

کز نظر آفتاب سنگ شود زر
سوی خبوشان یکی ببین که نیوشی

نالهٔ چندین هزار مادر و دختر
بنگر تا مستمند وگریان بینی

شوهر و زن را به فرقت زن و شوهر
گفت حکیم این گره نهال خدایند

واستم استمگران چو بادی صرصر
تا به هم اندر نیوفتند و نخوشند

یک نظر ای باغبان بر ایشان بگمر

بگمر چندی نظر بر ایشان و آنگاه
میوهٔ شیرین چن وشکوفهٔ احمر

ملک درختیست نغز و ربشه او عدل
ربشه قوی دارکز درخت چنی بر

شاه کجا سوی عدل و دادگراید
بازگراید بدو عنایت داور

گوید الملک لایدوم مع الظلم
آنکه خدایش بسی ستوده ز هر در

قول پیمبر به کار بند و میازار
خاطرمورضعیف وپشهٔ لاغر

عدل و سخا وتوان و دانش بگزین
تاکه جهانت شود دورویه مسخر

گفتم مدح توبا طریقی مطبوع
مرهمه را نیست این طربقه میسر

گرچه هم اندر غزل توانم گفتن
غمزهٔ مردم فریب وچشم فسونگر

لیک نگونم بویژه اکنون کز شعر
حکمت جویند نی گزاف وکر و فر

نشکفت ار حکمت آید از سخن من
کزسنگ آید همه زلال مقطر
*
*
اکنون ز امر خدایگان خراسان
راست بود محضری بدین بلد اندر

محضری آراسته ز عدل که پیشش
سطح سپهر محدب است مقعر

چون فلک است این خجسته مجلس عالی
دانشمندان در او فروزان اختر

دیر نمانده است کز خراسان شاها
سوی ری آیند بخردان هشیور

وزپی اصلاح ملک وفره خسرو
دانشمندان کنند آنجا محضر

ای ملک راد شادمانه همی زی
وی عدوی شاه رنج و درد همی بر

تاکه بود عدل برگزبده تر از ظلم
تاکه بود نفع خوشگواراتر از ضر

ملک تو آباد باد و جان تو خرسند
جسم تو بی رنج باد و عیش تو بی مر
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  ویرایش شده توسط: ROZAALINDA   
زن

 
روزه ‏گشاى
شاد شد دوش ز دیدار من آن ترک پسر
من ازبن شادکه او برده مه روزه به سر

من کمان کردم کز روزه تبه گردد و زار
آن رخ روشن وآن دولب چون لالهٔ تر

شکر یزدان را کان ماه نیازرده بسی
آری از روزه نیازارد رخشنده قمر

تاخت دوشینه سوی کوی پی دیدن ماه
وز پی دیدن او خلق نمودند حشر

چون مرا دید بخندید و بیامد بر من
تا بداده دو سر زلف و زده یک به دگر

گفتمش جانا زبن ییش به یک ماه فزون
چهره ای بود ترا روشن و خورشید اثر

خود چه بود اینکه دراین ماه تورا ییش آمد
چشم من برتو چنین روز مبیناد دگر

دو لب لعل تو پژمرده و افسرده چراست
حال چشم تو زحال لب تو سخت بتر

دورخان داری چون دو رخ من زرد و نژند
تو چو من عشق همی ورزی ای ترک مگر

من دل خویش به تو دادم و مهرم به تو بود
تو دل خویش بدادی به کدامین دلبر

بودی ای کاش دلی تاکه به جای دل تو
به کف دل بر تو دادم و گفتم که ببر

مر مرا خستگی چشم توکوبد به درست
که نکردستی یک ماه سوی باده نظر

گفت خیز اکنون تا هر دو به میخانه شویم
که حریفانش دی قفل گشودند ز در

گفتمش می نه به میخانه توان خورد کنون
زانکه ما را بود از محتسب شهر حذر

اندرین شهر کسی می به ملا نتوان خورد
که غلامان امیرند به هر کوی اندر
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بهاريه
مرا داد گل پیشرس خبر
که نوروزرسد هفتهٔ دگر

مرا گفت گذر کن سوی شمال
که من نیز بدان جا کنم گذر

چو فارغ شوم از کار نیمروز
شتابم به سوی ملک باختر

به لشکرگه اسفندیار نیو
به دعوتگه زردشت نامور

ز من بخش بهر بوم و بر نوبد
ز من برسوی هر گلستان خبر

بگو تا نهلد آفتاب هیچ
ز آثار غم انگیز دی اثر

همان باد بروبد به کوه و دشت
خس و خار و پلیدی ز رهگذر

همان ابر فشاند به راه ما
گلاب خوش و مشگ و عبیرتر

بگو نرگس بیمار را که هان
ز یغمای زمستان مکن حذر

که از عدل من ایمن توان غنود
به هرگلشن ، در زیر هر شجر

هم از راه به راهی توان گذشت
به سر بر طبق سیم و جام زر

کنون همره خرم بهار، من
کنم ازگل وسرو و سمن حشر

فراز آیم و سازم به باغ ، بزم
گشایم ز نشاط و سرور در

بگو بلبل خاموش را که خیز
یکی منقبت نغزکن زبر

کزین پس به دو سه هفته سرخ گل
رسد با رخ خوی کرده از سفر

بسان رخ زوار شاه طوس
رضا پاک سلیل پیامبر

مه برج رسالت که صیت اوست
چو مه پاک و چو خورشید مشتهر

اگر دنیویئی سوی او گرای
وگر اخرویئی سوی او گذر

که بر خوان عمیم ولایتش
نعیم دو جهانست ما حضر
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بوسه عيد
به هوس بردم سی روز مه روزه بسر
که یکی بوسه زنم بر لب آن ترک پسر

خواهم اول ز دو نوشین لب او بوسهٔ عید
زان سپس خواهم ازو بوسهٔ سی روزدگر

ور مراگوید یک بوسه فزون می ندهم
بوسه زین بیش چه خواهی ؟ شوازین خانه بدر

اندرآن زلف زنم چنگ و فراز آورمش
من زنم بوسه و معشوق شود بوسه شمر

دوش بد فکر من این ، تا بدمید اختر صبح
با دل شاد سوی دوست شدم راه سپر

دیدم از رنج مه روزه چنان گشته نژند
که بیازارد اگر خواهی گیریش ببر

از تف روزه نوان گشته چو یک ماهه هلال
آن قد دلکش وآن روی چو دو هفته قمر

گفت دانم که ز من بوسهٔ عیدی طلبی
بوسه را زین دولب خشک چه قدروچه خطر

روزه برمن زستم هرچه توانست بکرد
تا فرو خشکید این دو لب چون لالهٔ تر

منت ایزد را کاو از بر ما زود برفت
آه عشاق همانا که در او کرد اثر

خیز تا داد دل از باده ستانیم کنون
تا به کی باید کردن ز مه روزه حذر

گفتم ار باده خوری ، باده مرا هست به دست
بیش از این در طلب باده بتا رنج مبر

حجره را از نو آراسته و ساخته ام
خیز کآماده کنم چنگ و دف و رامشگر

باده ای دوش خریدستم از باده فروش
پاک و روشن چو دل خسرو فرخنده گهر
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 16 از 88:  « پیشین  1  ...  15  16  17  ...  87  88  پسین » 
شعر و ادبیات

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA