انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 17 از 88:  « پیشین  1  ...  16  17  18  ...  87  88  پسین »

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


زن

 
فتح الفتوح
مکن حدیث سکندر که اندرین کشور
» فسانه گشت وکهن شد حدیث اسکندر«

جوان چو آید باطل شود فسانهٔ پیر
عیان چو آید ویران شود بنای خبر

خبرگزافه بود گوش برگزافه منه
فسانه بافه بود در فسانه رنج مبر

خبر دهند که اسفندیار بر درگنگ
چگونه برد سپاه وچگونه راند حشر

چگونه برد خشایارشا سپه به اروپ
چگونه کرد از آن تنگنای بحر گذر

خبر دهند که از خرد کشور یونان
به آسیای کبیر اندر آمد اسکندر

هم او در اول یک کارزارکرد و سپس
براند در همه جا بی منازعی لشکر

به مغزش اندر بد پویه ی جهان گیری
به نفع خویش همی کرد کوشش بیمر

به خیر خویش همی کرد کارهای بزرگ
که نی رضای خدا بد در او نه خیر بشر

خبرنگاران نیز از فتوح ناپلئون
بسی دهند نشان و بسی دهند خبر

که خود به نمسه و ایتالیا چگونه گذشت
همان به مصر چه کرد آن امیر نام آور

چگونه راند سپه در بسیط خطه ی روس
به مسکو اندر بر خیره چون فکند شرر

ولیک جهد بناپارت و آن کشاکش نیز
به قصد پادشهی بود، نی به قصد دگر

چنانکه مجلس جمهور را ز بن برکند
به کام خوبش برآمد به تخت ملک اندر

چو بود کوشش او خاصه ی بزرگی او
حدیث او بنه از دست و فضل او مشمر

بنه ز دست حدیث سپاهدار اروپ
به سرگذشت سپهدار آسیا بنگر

ببین که این هنری مرد در زمانه چه کرد
ز جهد وکوشش وتدبیر وهوش و رای وفکر

چومرد رای فزونی به نفع خوبش کند
شگفت نیست اگر بر فلک فرازد سر

شگفتی و عجب آنجا است کافریده ی خاک
به رامش دگران چنگ در زند به خطر

به قصد خدمت ملت ، به قصد یاری نوع
همی به خویش پسندد هزارگونه ضرر

بسان میر مظفر سپهبد اعظم
که آسمان فتوح است وآفتاب ظفر

اگر به منظرگوئی ستوده منظر او
نشان نیکی طبع است و پاکی مخبر

اگر به همت گوئی دلیل همت اوست
هرآنچه بینی و دیدی به سالیان اندر

اگر به دولت گوئی به نام دولت او
یکی ره طبرستان سپار ونعمت بر

به هرکه بنگری اندر شمال ایران شهر
همه به درگه میرند بنده و چاکر

ز جان و دل همه این میر را پدر خوانند
هزار تحسین بر این بزرگوار پدر

وگر ز اصل و گهر مرد را شرف خیزد
از او که باشد فرخنده تر به اصل و گهر

ستوده جد گرامیش احمدبن شمیط
گذاشت عمری در پیشکاری حیدر

بدانگهی که درآمد ز ترکتاز یموت
به هر کران خراسان هزار فتنه و شر

هزار خانه ی مظلوم را به غارت برد
به امر دشمن دین ، ترکمان غارتگر

بتاخت این هنری مرد جانب گرگان
چنانکه جانب نخجیر شیر شرزهٔ نر

ز باد تیغش چون آب ، سرد ماند به جای
عدو که بود به هرسو جهنده چون اخگر

اسیر، هرچه بد اندرکمندشان بگرفت
درم بداد و روان کرد سوی جای و مقر

گرفت عهد ز میران کوکلان و یموت
کزین سپس نکشند ازکمند طاعت سر

سپس ببرد به پاداش خدمتی چونین
ز هرکرانه دعای شب و درود سحر

پس ازگزارش آن خدمت بزرگ، امیر
به خدمت وطن مستمند بست کمر

چو دید حال وطن را ز جور خصم دژم
چو دید روز وطن را ز روز مرگ بتر

وطن نه ، غاری اندوخته به ذلت و جهل
وطن نه ، چاهی انباشته ز عجب و بطر

همه امیران بدکیش و ریمن و نستوه
همه وزیران نادان و عاجز و مضطر

گشوده شاه ز یکسو به قصد ملت چنگ
چنانکه بازگشاید به قصد تیهو پر

به شهر تبریز اندر بساط دارا گیر
سپاه دشمن از هر کرانه زورآور

ستاده تنها ستارخان و باقرخان
بسان رستم دستان و طوس بن نوذر

بگفت هان نتوان بیش از این نشست به جای
که کار ملت مظلوم شد ز دست بدر

سپس به رشت روان گشت با سپاهی کشن
فراشت رایت مشروطه اندر آن کشور

مبارزان دلیر و مجاهدان غیور
در آن دیار رسیدند بی حد و بی مر

امیر درخور هریک سلاح جنگ بداد
همان تکاور تازی و خنگ راه سپر

مخالفان بزرگ اندر آن دیار شدند
ز دست برد دلیران میر، کوفته سر

چو کار ساخته شد تیغ میر آخته شد
به قصد جستن پیکار و راندن کیفر

نخست جانب قزوین شتافت مرکب میر
که بود ویران از جورخصم زشت سیر

طلایه دار سپه پیش رفت و کار بساخت
ببست دشمن و بگشود ره بر آن لشگر

سپاه میر درآمد به شهر، لیک چنان
که گفتی آمده در شهرکاروان گهر

همه به نظم درست و همه به خاطرپاک
همه همایون فال و همه نکو منظر

نه دست برده به تاراج خانهٔ مسکین
نه سر کشیده ز فرمان ایزد داور

رسید میر و بیاراست مجلس ملی
خطیب عدل فروخواند خطبه بر منبر

ز خائنان وطن چندتن به امر امیر
شدند رانده از این خاکدان به ملک سقر

سپس به مرکز بیداد خواست کردن روی
خدایگان امیران ، امیر شیر شکر

چو شاه یافت کش انجام کار باز رسید
ز راه حیله برآورد صورتی دیگر

مثال داد به مشروطه و آشکارا کرد
طریق سلم وفروبست راه بوک ومگر

چو دید ملت باز ایستاد و پای کشید
زجهل غره شد وعهد خودنبرد به سر

دگر ره از همه سو خواست جنبش ملی
ز هرکرانه عیان گشت شورش محشر

هم از کرانهٔ قزوین بساحت ری تافت
سهیل رایت اسپهبد بلند اختر

وز آن حدود به میران بختیاری داد
زجنبش خود وپیش آمد امورخبر

امیر دانا » سردار اسعد« اندر وقت
زبلدهٔ قم زی ری برون کشید حشر

سپاه خصم هم آمد به کوهسارکرج
که بد به سختی مانند سد اسکندر

شگرف کوهی و در وی هزارگونه بلا
فراخ رودی و در وی هزارگونه خطر

در آن سپاهی با توپ های گردون کوب
برآن گروهی با تیرهای خارا در

ز بیم توپ و درازای کوه و تنگی راه
گمان نبدکه بر او برکند سوارگذر

ولیک لشکریان سپهبد پیروز
چنان نبدکه در استند و افکنند سپر

به پیشتازی بیرون شدند مردی چند
که جنگ را همه بودند زاده از مادر

به پشتبانی اقبال و پیشتازی بخت
به کوهسارکرج برشدند چالشگر

ازآن گروه قلیل آن سپه هزیمت یافت
چو خیل پشه که جوید هزیمت از صرصر

وز آن گذر به » شه آباد« حمله آوردند
مجاهدان چو به سوی هری سپاه تتر

از آن حدود هم آواره شد سپاه عدو
همه فکنده سلیح و همه گسسته کمر

سپاه میر درآمد زکوهسار برون
به سان سیل که آید زکوهسار به بر

سپاه دیلم پیش آمد از ره ایمن
مجاهد لر گرد آمد از ره ایسر

مجاهدانی رزم آزمای و مردافکن
مبارزانی پرخاشجوی و کندآور

همه به راه وطن داده جان خوبش ز دست
همه به یاد وطن کرده خون خویش هدر

همه دویده پی جستن حقوق بزرگ
به چشم پیل دمان و به کام ضیغم نر

همه به طوع دویده به جانب پیکار
نه بر طریقهٔ بیگار و طرزهای دگر

فتاد بر در ری کارزارهای بزرگ
که تا نبیند مردم نیایدش باور

عدو ز دشت پراکنده گشت و شد سوی شهر
بهر گذرگه پرداخته یکی سنگر

همه به سنگر پنهان چو ابر در پس کوه
تفنگشان همه چون برق و توپشان تندر

نشانده بر سر هرکوی ، شاه کینه سگال
کشیده از بر هر برج ، خصم دیو سیر

هزار مرد و بهر مرد بر هزار سلاح
هزار توپ و بهر توپ در هزار شرر

بهرکرانی فوجی پیاده حرب طراز
بهر کناری جیشی سواره رزم سپر

سپاه سلطنت آباد نیز از یکسو
میان ببسته پی پاس شاه کین گستر

همه چو غولان نستوده کار و افسون ساز
همه چو دیوان تیره روان و افسونگر

نخست میر جهانگیر قصد شهر نمود
که کار را کند آسان و جنگ را یکسر

مجاهدان سپاهان و جنگیان امیر
بتاختند دو رویه بشارسان اندر

بگفت جارچی توپشان بخیل عدو
که هان امیر است از راه لختی آن سوتر

نشسته میر به پشت هیون کوه گذار
عقاب گفتی بر تیغ کوه جسته مقر

حسام آخته در دست بدره بار امیر
چو بر کران کشن رود، شاخ نیلوفر

به جز حسامش کز خون خصم رنگین بود
نداده نیلوفر بار، لالهٔ احمر

به چنگ رایتی میر بر درفش کبود
چو ابر شامگهی بر سپهر بازیگر

امیر یکسو، سردار اسعد از یک سو
به خصم حمله نمودند وساختند عبر

سپاه میر تو گفتی که بود باد خزان
عدوی دین ، شجر خشک و جانش برگ شجر

بلی چو باد وزان بر وزد به شاخ درخت
ازو نه برگ بماند به جای بازو نه بر

سپاه خصم هم اندر میان شارستان
به جیش میر فکندند توپ جان او بر

امیر راد در آن گیر و دار و هایاهوی
به سوی مجلس کنکاش گشت راه سپر

برآن زمین مبارک بداد بوسه ز شوق
گرفت درگه عالیش را ز جان در بر

که از چه زار و درم گشتی ای بهین مقصود
که از چه روی نهان کردی ای مهین دلبر

مرا به درگهت ای کاخ عدل آن نظر است
که هست حاجی محنت کشیده را به حجر

سپس به جنگ برآورد دست و فرمان داد
که افکنند دلیران به جان خصم آذر

مجاهدان ز دو سو حمله اندر افکندند
به سوی خصم و بپا خاست شورش محشر

ز سهم تیر یلان گشت چشم کیوان کور
ز بانگ توپ گران گشت گوش گردون کر

ز برج های بلند وز کاخ های شگرف
فکند خصم به شهر اندرون زکینه شرر

ولی چو بود ستاره معین و بخت نصیر
گزند نامد بر لشکر همایون فر

سه روز جنگ درافتاد و هم در آخر کار
نصیب جیش سپهدار گشت فتح و ظفر

دو بهره کشته شد از خصم و بهره ای خسته
شدند بهرهٔ دیگر دوان به کوه و به در

بزرگ دشمن ملت هم از میان بگریخت
سپرد افسر و دیهیم ملک را به پسر

سپس نشست و کنکاشگاه با دل شاد
ابا سران و امیران ، امیر دین پرور

ز خائنان تبه کار لختی آوردند
به پالهنگ فروبسته دستشان یکسر

به امر مجلس عالی به حکم دین قویم
شدند بدکنشان چوب دار را زیور

بلی درخت خلافی که کاشتند از پیش
برست و دار شد و مرگ تلخ داد ثمر

ایا سپهبد پیروز جنگ دولت یار
ز مهتران جهان نیست با توکس همبر

به مهتران جهان نسبت تو می نکنم
که هرصفت که کنم هست نسبتی منکر

همان تو را به تو نسبت کنم از آنکه تو را
کسی همال نباشد به عادت و به سیر

امیر رزمی و در رزم ها نهاده نشان
وزیر جنگی و در جنگ ها نموده اثر

بدین همایون فتحی که کرده ای امروز
به روزگار شدی شهره و به دهر سمر

شنیده ام که پس از فتح مصر، ناپلئون
به سوی شاه همی خواست کآورد عسکر

در آن زمین تهی قلعه ای رسیدش پیش
که پاسبان نبد افزونش از هزار نفر

به گرد قلعه سپه برنشاند و سنگر خاست
به جنگ دست گشود آن سپهبد صفدر

به چند روز، درانداخت جنگ و کوشش کرد
نیافت بهره در آخر به غیر خون جگر

بدان سپاه فراوان و آن شکوه و جلال
ز برگشودن یک حصن دست شست آخر

تو با سپاهی اندک شدی به مرکز ملک
که بد ز فتح وی اندیشه عاجز و مضطر

سپه کشیدی زی ری که سالیان دراز
کسی به گرد وی اندر نکرده بود گذر

به هر نشیبی فوجی ستاده چون عفریت
به هر فرازی توپی کشیده چون اژدر

به نیم روز شکستی سپاه و بستی خصم
که خیره ماند در آن گیر و دار، وهم و فکر

اگر شکار امیران بود گوزن و غزال
تو باز شاه شکاری و میر شیر شکر

توئی که ساعد بیداد را شکستی سخت
توئی که مجلس اسلام راگشودی در

در آفرین تو اینک بهار مدح سرای
یکی چکامه بیاراست همچو عقد درر

به نام ، نامهٔ » فتح الفتوح « خواند او را
فرو نگاشته نام سپهبدش به زبر

بدان طریق بگفتم من این قصیده که کفت
» فسانه کشت وکهن شد حدیث اسکندر«
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در واقعهٔ بمباران آستانهٔ حضرت رضا ) ع (
بوی خون ای باد ازطوس سوی یثرب بر
با نبی برگو از تربت خونین پسر

عرضه کن بر وی ، کز حالت فرزند غریب
وان مصیبت ها، آیا بودت هیچ خبر؟

هیچ دانی که چه بودست غرببان را حال
یا چه رفته است غربب الغربا را بر سر

چه کذشته است ز بدخواه ، برآن پور غریب
چه رسیده است ز بیداد، بر آن نور بصر

چه رسیده است از این دیو نژادان شریر
بر حریم حرم پادشه جن و بشر

ستمی کردند اینان به جگرگوشه تو
که ز شرحش چکد از دیده مرا خون جگر

این قدر هست که سوی تو ازبن تربت پاک
خاک خون آلود آرد پس ازاین ، باد سحر

فلک آن مایه ستم کرد که در نیرو داشت
ای دریغا! ز جفای فلک استمگر

ای عجب ! با پسران نبی و آل علی
آسمان کینهٔ دیرین را بگرفت از سر

ای عجب ! آل علی را کشد و از پس مرگ
مدفنش را کند از توپ عدو، زیر و زبر

نک بیایید و ببینید که درکاخ رضا
توپ ویران گر روس است که افکنده شرر

بنگرید ایدون کاین بقعه و این پاک حریم
قلتگاهی است که خون موج زند سرتاسر

ای نصارا تو چه گوبی کس اگر آید باز
به کلیسا و کله باز نگیرد از سر

پس بیا لختی و بیداد عدو را بشنو
پس بیا باز و زیارتگه ما را بنگر

بنگر باز که این خیره تمدن خواهان
کرده آن کار که وحشی ننماید باور!

هشتصد مرد و زن از بومی و زوار و غریب
داده جان از یورش لشکر روس کافر

نه مرایشان را بوده است به سرشور نبرد
نه مرایشان را بودست به کف تیر و تبر

همه واماندهٔ کید فلک افسون ساز
همه سیلی خور جور فلک افسونگر

همه از بیم ، پناهنده به دربار رضا
همه از دشمن ، نالنده به پیش داور

بر چنین طایفهٔ بی گنه از چارطرف
تیر باریدند آن طایفهٔ کین گستر

یک طرف مردان جان داده همه بی تقصیر
یک طرف نسوان افتاده همه بی معجر

یک جماعت را قزاق فشرده است گلو
یک جماعت را سرباز شکسته است کمر

جسد کشته فتاده است به بالای جسد
پیکر خسته فتاده است به روی پیکر

تیر باریده برایشان ز دوسو چون باران
توپ غریده برایشان ز دوسو چون تندر

مادران بینی در ناله ز سوگ فرزند
پسران بینی درگریه ز مرگ مادر

شوهران بینی جویان پی گم گشته عیال
بانوان بینی پویان، پی نعش شوهر

ای عجب ! روس همی گوید: چون فتنه گران
اندر آن بارگه پاک نمودند مقر

والی ملک هم ازکیفرشان عجز نمود
زان سبب دادم من فتنه گران را کیفر!

ما همی گوبیم این فتنه و این فتنه گران
خود نه از فتنه گری های شما بود مگر

زر فشاندید از اول به سران اشرار
تا که این فتنه به پا کرده شد از نیروی زر

هم از این روی در این حمله وکشتار بزرگ
فتنه سازان را اصلا نرسید ایچ ضرر

همه را راه گشادید ولی از این سوی
بی کسان را بگرفتند همه گرد اندر

ور همی گویید از این همه ما بی خبریم
کاخ و مسجد را ویران ز چه کردید دگر

مفسد ار فتنه کند، کاخ رضا را چه گناه
مار اگر حیله کند، باغ جنان را چه خطر

مسجد و کاخ اگر بوده مقام اشرار
ز چه گنبد را کردید خراب و ابتر

بقعه وکاخ رضا را ز چه غارت کردید
ای همه راهزن و بدکنش و غارتگر

ای مسلمانان زین واقعه خون گریه کنید
که نمودست رضاکسوت خونین در بر

ای زنان چادر نیلی به سر اندر بکشید
زانکه زهرا را نیلی است به سر بر چادر

از وهابی شد اگر کاخ حسینی ویران
شد ز قزاق عدو کاخ رضا ویران تر

نه همانا نبد این کاخ همان کاخ رضا
خانهٔ دین نبی بود که شد زیر و زبر

نه به گنبد خورد این آتش توپ بیداد
بلکه بر قلب علی خورد و دل پیغمبر

ما اگر خانه خرابیم ز کس مان گله نیست
کاین خرابی همه از ماست در انجام نظر

صاحب خانه اگر باز نبندد در خویش
گله ای نیست اگر دزد درآید از در

چه گریز است ز ماهیت طبع بشری
که بدو گوییم از مال کسان بهره مبر

صعوه را گوییم از صید ملخ دست بدار
باشه را گوییم از خون چکاوک بگذر

تو هم ای شاهین ، کبکان را زین بیش مگیر
تو هم ای شیر، غزالان را زین بیش مدر

گر چنین گوییم ای خواجه همانا که خطاست
زانکه طبع حیوانی را این است گهر

گر ضعیفان را بر خویش حراست نبود
بر در و برزنشان خیل قوی راست گذر

ای مسلمانان تا چند به وهم و به خیال
ای مسلمانان تا چند به بوک و به مگر

هرکه او از خود و از خانه حفاظت نکند
نبود حافظ او نیز، خدای اکبر

نیست انسان را جز آنچه در او سعی نمود
این چنین گفت پیمبر به همایون دفتر

پس تو چون رنج نبردی ز که می خواهی گنج
پس توچون سنگ نکندی زکه می خواهی زر

مردم پاک دل هند به ما درنگرند
گر ز تهران کند این چامه به کلکته گذر

بر آن سید بیدار دل دانشمند
بر آن سید والاگهر دانشور

برآن راد علمدار سپاه اسلام
بر آن راد هوادار اساس کشور

سید پاک جلال الدین فرزند رسول
که یکی پاک رسولی است به گفتار و به فر

دشمنان را قلم او همه تیر است و سنان
دوستان را سخن او همه قند است و شکر

راستی نامه نغز او، حبلی است متین
که به پیوستن او خلقی بگسسته ز شر

دادخواهی کند از اهل خراسان ، آری
دادخواه ما امروز جز او نیست دگر

کام ها جمله فروبسته ، ز بان ها خسته
جور بگشوده دهان از همه سو چون اژدر

نه یکی خامه که بنویسد درد درویش
نه یکی نامه که بنیوشد حال مضطر

بر سر اهل خراسان اگر آتش بارد
نشود مردم شیراز ازآن هیچ خبر

ور ببارد ز دوسو بر سر زنجانی تیغ
اردبیلی نکند سینه پی کینه سپر

وگر آواز کشد، شر طلب و مفسده جوست
چیست مفسد را پاداش به غیر از خنجر

حالت ایران اینست به چنگال دو خصم
تا چه سازد پس از این لطف خدای داور

این چنین گفتم کاستاد ابیوردی گفت
» به سمرقند اگر بگذری ای باد سحر«
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
سفرنامه
به شهر ری شدم از دشت خاور
بدیدم کار ملک و کار کشور

بدیدم کشوری خالی ز مردم
همه دیوان فتاده یک به دیگر

دگرگونه شده کار ولایت
نه مهتر مانده بر جای و نه کهتر

نه دیوان مانده و نه کار دیوان
نه لشکر مانده و نه میر لشکر

همه رعیت گدا و خانه ویران
همه دهقان پریش و حال مضطر

تهی تخت جم از جمشید والا
جدا تاج کی از دارای اکبر

نه برپا مانده ازکاوس بنگاه
نه بر جامانده ازگشتاسب افسر

نشسته گرد بر دیهیم نادر
فتاده زنگ در شمشیر سنجر

ربوده دیو ریمن خاتم ملک
ز انگشت سلیمان پیمبر

سپس زان دیو آن انگشتری را
ربوده مردمی از دیو بدتر

نه در دلشان جوانمردی سرشته
نه در گلشان خردمندی مخمر

ستم کرده به نام عدل و انصاف
گزر خورده به یاد قند و شکر

همه پاشان سزای بند و زنجیر
همه سرشان سزای گرز و خنجر

به مشرب چون گدایان و به منصب
وزبرکشور و سالار لشکر

عبید خصم گشتستند و ما را
عبید خویش خوانند اینت منکر

بود شهر زنان اندر فسانه
حدیثی یافه کردار و مشهر

مرا باور نیفتاد آن فسانه
بلی افسانه کس را نیست باور

ولی در شهر ری امسال دیدم
گواه گفتهٔ افسانه گستر

ازیرا روی از آنان تافتم زود
چنان کاز ماده گرگان آهوی نر

عنان برتافتم سوی خراسان
دل آکنده ز خون و دیدگان تر

به طوس اندر شدم و آنجایگه را
چنان دیدم که نتوان گفتش ایدر

ز طوس اندرگذشتم مردجوبان
چنان چون آشیان جویاکبوتر

چو مادر مر مرا رح زی سفر دید
کلاب افشاند از آن دو تازه عبهر

مراگفت ای نهاده دل به محنت
مگرت از آهن و سنگست پیکر

تو رفتی و من ایدر چشم بر راه
بماندم تا تو کی بازآیی از در

چو اکنون آمدی لختی بیاسای
منه برخویشتن رنج مکرر

پس از غربت مکن غربت فراهم
پس از هجران مخر هجران دیگر

بدو گفتم که مردان زمانه
کز ایشان نام باقی مانده نی زر

به محنت کارگیتی راست کردند
نه با زلف کج و بالای دلبر

نگارا نازنینا، مهربانا
تو خرم باش و مگری زین فزون تر

که کار ما یکی کار خداییست
چنین بودست و این باشد مقدر

ببوسیدمش دست و روی و گفتم
خدایت حافظ ای پر مهر مادر

همو رویم فرو بوسید و افشاند
ز مژگان صدهزاران گوهر تر

هنوزم ناله اش پیچیده درگوش
کجا بد مر مرا بگرفته در بر

هنوز آن چشم سرخ و چهر محزون
به پیش دیده ام باشد مصور

هنوز آن مژگان اشک پالای
مرا در دل خلد مانند نشتر

برادر را گرفتم اندر آغوش
نهاده چهره بر رخسار خواهر

برون بردم ز خانه رخت و راندم
به دشت اندر کمیت کوه پیکر

تو گفتی خود که تنینی سیه بود
بر آن تنین ده و دو پا و دو سر

ز پشت اندر دهان بگشوده چون غار
نشسته من میان کامش اندر

روان رهوار من بردامن دشت
خروشان و شتابان وگرانسر

که ناگه تندبادی تیره کردار
وزید از دامن کهسار خاور

بسان لشکر بشکسته کز خصم
گریزد، خاک افشاننده بر سر

برآمد از قفای باد ابری
ز دیوان گنهکاران سیه تر

زمین شد چون بساط سیم کاران
هوا چون روی شاگردان مسگر

از آن صحرا به نام ایزد گذشتم
چان کز نیل ، موسیّ پیمبر

شبی بگذاشتم در سخت سرما
پناهیده در آتش چون سمندر

تو گفتی برف نمرود است وراندست
در آذر مر مرا چون پور آزر

سحر خورشید سر برکرد ازکوه
به کردار یکی زرینه مغفر

هوا خوش گشت و خوش گشتم من از آن
رسولان امیر از هردو خوشتر

رسولانش بیاوردند رهوار
همی راندیم در وادی تکاور

مرا در زیر پا زیبا کرنگی
همه تن همچو دیبای مزعفر

ترات او به نرمی چون سماری
سریع او به تندی چون کبوتر

زدوده سمش چون روئینه مطرق
خم گردنش چون زرینه خنجر

فرو آویخته دم ، ترکمان باف
چو زلف مرد چینی یک به دیگر

سرینی چون سرین گور، فربی
میانی چون میان شیر، لاغر

چو از خرم دره خرم گذشتم
کشن کوهی درآمد پیشم اندر

بنش در رفته در پهلوی ماهی
سرش بگذشته از برج دو پیکر

چو بر آن تند بالا ژرف دیدم
براندام بر زبان » الله اکبر«

گذشتم زان کریوهٔ صعب و رستم
ازآن کم رفته بد یک چند برسر

بدیدم نغز و خرم سرزمینی
چو فردوسی به دیدار و به منظر

مهین مرزی ز دادآباد و در وی
خجسته مرزبانی دادگستر

امیری ، نامداری ، کامکاری
که درس نامداری کرده از بر

دلش چون سینهٔ دریا گشاده
ز دانش اندرو بسیار گوهر

ز میران و مهان چون او ندیدم
بسی بنشسته ام با میر و مهتر

سخن گوید به تو چونان که گویی
سخن گوید پدر با پور دلبر

مرا استاد شعر پارسی اوست
به نام ایزد، زهی استاد و سرور

بود در خانه اش بزمی و در وی
یکی خوان و در او هر چیز مضمر

ز شاهانه خورشهای گوارا
ز شربت های دلخواه مقطر

ز رامش های پرویزی پیاپی
ز بخشش های محمودی مکرر

مهین پور امیر این بزمگه را
بپاکرده پی سور برادر

امیر نامور مسعود بن صید
که دارد از پدر دیدار و گوهر

زهی پیری که دارد این چنین پور
فری چرخی کش است این گونه اختر

دره گز کز نهیب ظلم ، شد زار
درو کار کشاورز و کدیور

کنون گر خطه ای آباد خواهی
بیا در این ولایت نیک بنگر

که از تدبیر پور اوستادم
به بینی اندر او نعمای اوفر
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
خانواده
دادم دو پسر خدای و سه دختر
هر پنج بزاده از یکی مادر

هوشنگی و مامی و ملک دختی
چارم پروانه مهرداد آخر

امید که زندگی کنند این پنج
نه چون دو پسر که مرد و یک دختر

هوشنگ به هشت سالگی باشد
بالنده و خوب روی و خوش مخبر

وان دخترکان به باغ زیبایی
شاداب چو شاخ های سیسنبر

هوشنگ به درس ، هوشش افزونست
وز هوش بود نشاطش افزون تر

وان دخترکان کنند ازو تقلید
کوهست به خیل کودکان رهبر

وز شیطنت و فساد و عیاری
آنان همه کهترند و او مهتر

وان خاتون کوست مادر اطفال
کدبانوی منزلست و نیک اختر

زیر نظر وی است هر چیزی
از مطبخ و از اطاق و از دفتر

در ضبط خزینه و هزینهٔ اوست
چیزی که به خانه آید از هر در

هم ناظر خانه است و هم بندار
هم مالک منزلست و هم سرور

زبر قلم وی است و در دستش
خرج خود و خانواده و شوهر

خود زاید و خود بپرورد اطفال
خود شیر به کودکان دهد یکسر

در حفظ مزاج کودکان کوشد
مانند یکی پزشک دانشور

از مدرسه کودکان چو برگردند
بنشسته و درسشان کند از بر

زان پیش که درس و مشقشان باشد
یک دم نهلد به بازی دیگر

دشنام و دروغشان نیاموزد
و آموزد آنچه باشد اندر خور

آزاد بود به خانه و برزن
مانند یک امیر در کشور

هرگز ننهد ز خانه بیرون پای
جز بهر لقای مادر و خواهر

یا بهر خرید چیزکی کان را
ستوار نداشته است بر نوکر

انسی به دخان ندارد و باده
وز هر دوبود نفورتا محشر

زانروست که هست قد و اندامش
مانندهٔ سرو رسته درکشمر

شاد است به امر و نهی و فرمانش
بر نوکر و برکنیز و خالیگر

فریاد زند به وقت کژخلقی
چون فرمانده به عرصهٔ لشکر

ز آغاز طلوع تا به نیمهٔ شب
درکار بود چو مرد جادوگر

بردمش شبی به سینما مهمان
با سه بچه و کنیزک و چاکر

آمد ز قضا به خانه ام دزدی
برداشت سه دست رخت و جست از در

خاتون چو به خانه بازگشت ازغبن
انگشت گزید و کرد نفرین سر

گفت ار بنرفتمی بدین گردش
زین دزد نبردمی چنین کیفر

یک روز دگر به قلهکش بردم
از شهر، در آن هوای جان پرور

جمعیت بود و مردم بسیار
مرکوب کم وگران و بس منکر

چون باز شدم به خانه پرسیدم
کامیدکه خوش گذشت بر همسر

گفتا نگذشت بد ولی شد صرف
افزون ز حساب صرفه ، سیم و زر

مردم چومعیل گشت وکودک دار
بایدکه نظر بدوزد از منظر

مانند یکی حکیم فرزانه
بینمش به آزمودن از هر در

مادرش و پدرش هردو در اخلاق
بودند دو پاکزاد هم بستر

چو مُرد پدرش کودکان او
ماندند به دامن مهین مادر

وان شیرزن از شهامت و غیرت
گشتست به کودکان حضانت گر

وین خاتون بیست ساله بدکامد
دوشیزه به خانه بهار اندر

آمخته ز مادر این فضایل را
و آموزاند به مادر دیگر

اطفال به دست مادران مومند
سازند ز موم گونه گون پیکر

گاهی گل و سرو و بلبل و طاوس
گه کژدم و مار و ناوک و خنجر

گه آدمیئی فریشته صورت
گه اهرمنی قبیح و هول آور

در دامن مادر است پنداری
آسایش خلد و نقمت آذر

رضوان بهشت و مالک دوزخ
هستند دو مام خوب و بدگوهر

زان رو شقی و سعید امت را
بر این دو حواله داد پیغمبر

جنت چه بود؟ زنی امانت کیش
دزوخ چه بود؟ زنی خیانت گر

آن غاشیه چیست در سقر؟ بشنو
روی زن نابکار در معجر

وان ط وبی چیست درجنان ؟ دریاب
جفتی که بود مطاوع شوهر

خاک در اوست جنت فردوس
آب رخ اوست چشمه کوثر

طفلان ویند حوری و غلمان
هریک ز یکی دگر گرامی تر

طوبی لک اگر چنین بود جفتت
ویل لک اگر بود چو آن دیگر

خوش باش اگر ترا زنی نیکست
ور نیست نکو برون کنش از در

دردا که زنان خطهٔ ایران
ماندند به زیر نیلگون چادر

یک نیمه خراب مشرب دیرین
یک نیمه خراب مسلک نوبر

یک بهره ذلیل جهل جان اوبار
یک بهره اسیر فسق جان اوبر

یک طایفه الف لیله شان هادی
قومی سه تفنگدارشان رهبر

این کرده ز مهر شوی ، دل خالی
وان داده به خورد جفت ، مغزخر

آن گمره زرق دلهٔ محتال
وین فتنهٔ برق عینک دلبر

انداخته کرب و شین در خانه
تا رخت کرب دوشین کند در بر

وانگاه بلاله زار درتازد
کرمک ربزد به غمزه در معبر

یا رفته به روضه خوانی و تاشام
فریاد کشیده و زده بر سر

وانگه ز جهود خواسته افسون
تا وسنی را براند از محضر

غافل که در آستان آزادی
صدقست و وفا دو پاسبان در

حجاب و بند عصمت و ناموس
صد نکته بود بدین سخن مضمر
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
چيستان
چیست آن جنبدهٔ والاگهر
گوهرش از آب و آتش جسته فر

زادهٔ خورشید و هم پیمان خاک
گاه چون مریخ و گاهی چون قمر

هر زمان رنگی پذیرد در جهان
گه سیه ، گه سرخ ، گه رنگ دگر

جانورکردار، جنبانست و هست
اندر او جان ها و خود ناجانور

بار گیرنده به مانند ستور
راه جوینده بمانند بشر

راه را از چاه بشناسد از آنک
همچو مردم صاحب مغزست و سر

در دویدن چون دگر جنبندگان
در قفای خویش نگذارد اثر

هست فربه لیک چون ساکن شود
مهره های پشتش آید در شمر

یک زمان اندر دوره پویان بود
وان دو یکسانست او را در نظر

کرده از گردون گردان عاریت
پای ها، وز نسر طایر بال و پر

نیست او را چشم چون مردم ولیک
صد جهان بین است او را بیشتر

همچنانش گوش ها باشد ولی
این شگفتی بین که باشد کور و گر

کور ره جویست کٌر خوش نیوش
گنگ غرنده است و لنگ راه بر

با ستور و گاو و خر دشمن و لیک
شاد ازو جان ستور و گاو و خر

هست چون ابری سیه با رعد و برق
لیک از او هرگز نمی بارد مطر

جنگیئی باشد که او را گاه رزم
جوشن از چوبست و از آهن سپر

گاهگاهی زیر چوبین جوشنش
می کند خفتانی از دیبا به بر

پای ها دارد ولی افعی مثال
سینه مالان ، پیچد اندر بوم و بر

هست همچون اژدها مردم ربای
اژدری مردم خور و هامون سپر

هرچه پیش آید بیوبارد همی
زادمی و اشتر و اسب و ستر

وین شگفتی بین کزین بلعیدنش
مردم و حیوان نمی بیند ضرر

لیک اگر بلعیده ها دورافکند
جان شیرینشان شود از تن بدر

گه شود زاو کشوری خرم بهشت
گه شود ز او ملکتی زیر و زبر

گه بشیر دولتست و جاه و مال
گه نذیر غارتست و شور و شر

گر فزونش طعمه باشد هست رام
ور کمش باشد خورش زاید خطر

تربیت کردنش دشوار است و سخت
واندر آن گنجینه ها گردد هدر

زین زیانکاری که باشد اندر او
پادشاهان را بود از وی حذر

گر به کار آید بود بس جانفزای
ور ز کار افتد شود بس جان شکر

آوخ از این غول شکل دیو فعل
آوخ از این پیل زور دد سیر

هان وهان ماریست بس خوش خط وخال
جانب وی دست بی افسون مبر

گنج ایران شد هزینه اندر او
باز ناپیداست پای او ز سر

بو که گردد رام عزم شهریار
این هیون بدلگام خاره در

گنجهایی را کز ایران خورده است
قی کند این اژدهای گنج خور

پیش از آن کش افکند از بیخ و بن
سیل اشگ و دود آه رنجبر

خورده ملیون ها، به ما واپس دهد
کیسه ها را پر کند از سیم و زر

تا که گردد صرف بند هیرمند
یا که گردد خرج سدّ شوشتر

تا که گردد صرف کاری کاندران
خیر ملت باشد و نفع بشر

لختی از آن صرف ایجاد قنات
بخشی از آن خرج تسطیح ممر

قسمتی زان وقف بر طبع کتاب
پاره ای زان بخش بر اهل هنر

نیمه ای خرج سلیح و ساز جنگ
بهره ای خرج سپاه نامور

ور شهنشه ریزدی آن را به دور
تا ربودندیش خلق از رهگذر

به که تقدیم فرنگستان شود
آنچه گرد آمد به صد خون جگر
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
درذم مى
خرد را عجب آید از این نبید
وز آنکو به نبیدش دل آرمید

می از تن بزداید توان و هوش
فراوان ضرر است اندرین نبید

در آغاز، عروسی بود نکو
به فرجام ، عجوزی شود پلید

خدایی که به خیر آفرید خلق
شرانگیزتر از می نیافرید

بسا سرو بلندا که کرد پست
بسا جان گرامی که بشکرید

بسا مرد شریفا که می بخورد
پلیدی به جهان درپراکنید
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
کناره گیری از وزارت و شکایت از دوست
حدیث عهد و وفا شد فسانه درکشور
زکس درستی عهد و وفا مجوی دگر

به کارنامهٔ من بین و نیک عبرت گیر
که کارنامهٔ احرار هست پر ز عبر

من آن کسم که چهل ساله خدمتم باشد
بر آسمان وطن ز آفتاب روشن تر

ز نظم و نثرکس ار پایه ور شدی بودی
مرا به کنگرهٔ تاج آفتاب ، مقر

بهای خدمت و سعی خود ار بخواستمی
به کوه زربن بایستمی نمود گذر

جهان و نعمت او پیش چشم همت من
چنان بودکه پشیزی به چشم ملیون ور

نه چشم دارم ازبن مردمان کوته بین
نه بیم دارم ازین روزگار مردشگر

به زبر منت کس یک نفس بسرنبرد
کسی که شصت خزان و بهار برده بسر

ولی دربغ که خوردم ز فرط ساده دلی
فریب دوستی اندر سیاست کشور

ز بس که بودم نومید از اولیای امور
که جز عوام فریبی نداشتند هنر

یکی نگفته صریح ویکی نرفته صحیح
یکی نداده مصاف و یکی نکرده خطر

بر آن شدم که ز صاحبدلان بدست آرم
بزرگمردی بسیارکار و نام آور

که با هجوم مخالف مقاومت گیرد
نیفکند بر هر حمله در مصاف ، سپر

به خواجه از سر صدق و خلوص دل بستم
ز پیش آنکه رضا شه به سر نهد افسر

من و مدرس و تیمور و داور و فیروز
زبهر خواجه به مجلس بساختیم محشر

به هفت نامه نوشتم مقالتی هرشب
چنان که از پس آنم نه خواب ماند و نه خور

بسا شباکه نشستم ز شام تا گه بام
به نوک خامه نمودم ز خواجه دفع خطر

نه ماه و هفته ، گه بگذشت سالیان کامروز
به نام خواجه نمودم هزار گونه اثر

ز خواجه نفع نبردم به عمر خویش ولیک
ز دشمنانش بدیدم هزار گونه ضرر

چه دشمنان همه افسون طراز و هرزه درای
چه دشمنان همه نیرنگ ساز و حیلت گر

همه به نفس خبیث وهمه به طبع شریر
همه به کذب مثال و همه به لؤم سمر

به راه خواجه ز جان عزیز شستم دست
اگرچه نیست ز جان در جهان گرامی تر

همین نه روز عمل در وفا فشردم پای
که هم به عزل نپیچیدم از ولایش سر

قوام ، خانه نشین بود و منعزل آن روز
که بانگ سیلی من کرد گوش خصمش کر

قوام بود به زندان و دشمنش برکار
که بست از پی آزادیش بهار کمر

سپس که سوی سفرشد ز بنده یاد نکرد
که چون همی گذرد روزگار ما ایدر

به جرم دوستی خواجه نفی و طرد شدم
ازآن سپس که به هرلحظه بود جان به خطر

چو خواجه آمد و آن آب از آسیاب افتاد
به کوی مهدیه آمد فرود و جست مقر

شدم به دیدن و دادم نشان و نام ولی
به رسم عرف نیامد زخواجه هیچ خبر

نه نوبتی تلفون زد نه بازدید آمد
نه یاد کرد که سویش روم به وقت دگر

به خودگفتم کز بیم شاه پهلوی است
که خواجه می نکند یاد از این ستایشگر

بلی چو خواجه بدیدست حبس و نفی مرا
ز بیم شاه بشسته ست نامم از دفتر

گذشت بر من و بر خواجه قرب هجده سال
که هر دو بودیم اندر مظان خوف و خطر

چو شاه رفت شدم معتکف به درگه او
میان ببسته و بازو گشاده شام و سحر

به رزم دشمن او با گروهی از یاران
ز خامه پیکان آوردم از زبان خنجر

نوشته های من اندر ثنای حضرت او
چو بشمری بود از صد مقالت افزون تر

یکی کتاب نبشتم که گر نکو نگری
همه محامد این خواجه است سرتاسر

گر از شکست دل ما برآمدی آواز
شدی ز چشم تو خواب غرور و عشوه بدر

کسی نبودکه تاربخ رفته یاد آرد
شد ازگذشتهٔ مقالات بنده یادآور

ز فر خامه و سحر بنان و کوشش من
به خواجه روی نهادند دوستان دگر

چو یافت مسند دولت ز خواجه زیب و جمال
ز دوستان به بهارش نیوفتاد نظر

به شعر بنده یکی نخل سایه گستر شد
ولی دریغ که از بهر من نداشت ثمر

ز خواجه دل نگرفتم تو این شگفتی بین
که بود آتش مهرش مرا به جان اندر

بدیم همدم روز و شبش من و یاران
به فتنه ای که علم گشت در مه آذر

سپس که خانه نشین شد به قصدش از هر سو
بساختند حسودان و دشمنان لشگر

بزرگ سنگری اندر حریم حرمت او
بساختم من و بنشستم اندر آن سنگر

درتن حوادث ازو هیچم انتظار نبود
نه پایمردی کار و نه دستگیری زر

بسا شبا که شکایت نمود و نومیدی
کش از امید گشودم به رخ هزاران در

چه نقش هاکه نشان دادم از طریق صواب
چه رازهاکه عیان کردم از مزاج بشر

همه شنید و پسندید و کاربست و رسید
بدان مقام که جز وی نبودکس درخور

در بغ و درد که هم خواجه اندرین نوبت
به رغم من به دگر قوم گشت مستظهر

مرا به شغل وزارت بخواند خواجه ولی
به صورتی که از آنم فتاد خون به جگر

صریح گفت که شه را وزارت تو بد است
از آن وزیر نگشتی و ماندی از پس در

چو نزد شاه برای معرفی رفتیم
بکرد درحق من خواجه ضنتی بیمر

نداشت حرمت پیری نداشت حرمت نام
ندید قدر شرافت ندید قدر هنر

زمام کار جهان را به سفله ای بسپرد
که کس بدو نسپردی زمام استر و خر

سفیه و غره و نااعتماد و جاه طلب
حسود و سفله و نیرنگ ساز و افسونگر

بر آن شد از سر نامردمی که یاران را
ز گرد خواجه کند دور از ایمن و ایسر

سپس چو گشت موفق به خواجه یازد دست
شود به بازی بیگانه در جهان سرور

چو میل خواجه بدو بود بنده تاب نداشت
کناره جست و به عزلت فتاد در بستر

گذشت شش مه و از بنده خواجه یاد نکرد
دربغ از آن همه سودا که پختم اندر سر

خدا نخواست که ایران شود ز خواجه تهی
وگرنه سفله بسنجیده بود این منکر

بر آن شدم که از ایران برون روم چندی
مگرکه این تن رنجور توشه یابد و فر

به نزد خواجه شدم رخصتم نداد و جواز
بگفت باش و به مجلس شو و مساز سفر

به امر خواجه بماندم ولی ازین ماندن
همی تو گویی افتاده ام به قعر سقر

فتاده ام به مغاکی درون کژدم و مار
نه راه چاره همی بینم و نه راه مفر

جهانیان را هرگز نرفته است از یاد
که بیست سال بدم خواجه را حمایتگر

وپر خواجه بدم هم وکیل حزب وبم
وزین دو رتبه چه بالاتر است و والاتر؟

ولی ندانند اینان که بین خواجه و من
فتاده فاصله ای سخت بی حد و بیمر

گرفته اند گروهی حریم حضرت او
که ره نیابد از آنجا نسیم جان پرور

همه به طبع لئیم وهمه به نفس خبیث
همه به معنی ابله همه به جنس ابتر

هم از فضیلت دور و هم از شرافت عور
هم از دقایق کور و هم از حقایق کر

دروغگوی چو شیطان ، دسیسه کار چو دیو
فراخ روده چو یابو، چموش چون استر

معاونند و وزبر و کمیته ساز و وکیل
گهی ز توبره تناول کنند و گه ز آخور

کسان ز فرط گرانی و قلت مرسوم
کنند ناله و اینان به عیش و عشرت در

من این میانه نگه می کنم بر این عظما
چو اشتری که بود نعلبندش اندر بر

عجب تر آنکه بدین حال و روز و این پک و پوز
به نزد خواجه بد ما همی کنند از بر

گمان برند که ما فرصتی همی جوییم
که جای ایشان گیریم وطی شود چرچر

دربغ از آنکه ندانند کاشیان عقاب
به کوهسار بلند است نی در آخور خر

دربغ از آنکه ندانندکه افتخار همای
به خردکردن ستخوان بود نه قند وشکر

دربغ از آنکه ندانند کاین سیهکاری
به هیچ روی نیابد خلاص ازکیفر
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
لغز
چیست آن سرو نارسیده به بار
بردمیده ز ایزدی گلزار

در بهار است چون به گاه خزان
در خزان است چون به گاه بهار

خود بود سروبن ولی بینی
برسرش سروهای خوش رفتار

سرو را آب سرفرازکند
وین خوداز آب پست گردد و زار

چشم ها باشدش ولی چون خلق
می نخوابد که خود بود بیدار

گر هزاران به سرو بنشینند
هم براین سرو برنشسته هزار

گر برآن سرو، درگه نوروز
عندلیبان شوند نغمه نگار

خود براین سرو نغمه خوانانند
در بهار و خزان و لیل و نهار

گربرآن سرو بیهده شب و روز
برنشیند چکاو و بلبل و سار

خود براین سرو بلبلان نایند
جز بگفت محمد مختار

گر از آن سرو درگلستان ها
رسته بینی همه فزون ز هزار

در گلستان ازین گرامی سرو
می نیاید فزون تر از دو به بار

گر جز از شاخ و برگ و بار ندید
هیچ کس بر به سرو و بید و چنار

هم برین سر و شاخ و برگ فزون
رسته اما نه کش کنی دیدار

برگ و باری بر او بود که کند
نور در دیدهٔ اولی الابصار

برگ او زاد و برگ مردم دین
بار او لطف پاک ایزد بار

ای پسر این لغز که برگفتم
نیک برخوان و نام او ) به من آر(

ور کنون نام او به من ناری
رنج بایدکه تا بریش به کار!

این قصیده بدیهه بسرودم
در به گرمابه ای روان او بار

سخت تیره چو طالع عاشق
سست بنیان چو وعدهٔ دلدار

سستی شعر، خود گواه بود
گر نداری تو قول من ستوار

زانکه آسان سرودمش خود گشت
سهل وآسان به معنی وگفتار

شعر باید سبک سرود و روان
نه گرانسنگ و مغلق و دشوار
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
تغزل وبهاريه
گشاده روی بهار، ای گشاده روی بهار
شراب سرخ بخواه و نبید سرخ بیار

بهار آمد و سنبل برآمد از لب جوی
به بوی زلف تو ای شمسهٔ بتان بهار

توازبهار فزونی بتا، به رنگ و به بوی
خود اینکه گفتم از من بسی شگفت مدار

بهارگیتی روزی دو بیش خرم نیست
بهار روی تو را خرمی بود هموار

به جزتو ای به دوزخ رشگ لعبتان چگل
ندیده هیچ کس اندر به هیچ شهر و دیار

بهار چنگ سرای و بهار رودنواز
بهار ساغرگیر و بهار باده گسار

بهار نبود رشگ نگارخانهٔ چین
بهار نبود بی غارهٔ بت فرخار

مکن شتاب و به سیر بهار و باغ مرو
وگرکه رفتن خواهی مرا چنین مگذار

بپوش روی و حذرکن که بهر سیر، تو را
ستاده اند بسی مرد و زن به راه گذار

مکن جدا ز رخ خود کنار و دیدهٔ من
گرم نخواهی رنگین به خون دیده کنار

تو نوبهاری و ابر تو دیدگان منست
همی ببارد ابر آن کجاکه بود بهار

ز رنج دوری روی تو ای بدیع صنم
ز درد وسختی هجر تو ای ستوده نگار

جنان بگریم از دیده گان به دامن دشت
که سیل اشک فرستم همی به دریا بار

همی بگریم زار و مرا نگویدکس
که کریه بشکن و ز دیدکان سرشک مبار

چنین نگریم ، نی نی خطاست گریه چنین
به عهد خواجه نه نیکوست گریهٔ بسیار
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
مرگ تزار
خمش مباش کنون کامد ای بهار، بهار
سخن زلعبت چین وبت بهار، به آر

ز بی حقیقتی چرخ و بیوفایی دهر
هزاردستان زد در میان باغ ، هزار

چه گفت ؟ گفت جهان رهزنی حرام خورست
تو سر به عشوهٔ دهر حرام خوار، مخار

زمانه کشت ترا نارسیده می درود
مکار تخم امل ، در زمین این مکار

ز لعب دور قمر روشنی مدار طمع
که بر محک ، سیه آمد عیار این عیار

چه رزم هاکه بود پرقتال ازبن قتال
چه قلب ها که بود داغدار ازین غدار

به سال ها دهد و بازگیرد اندر دم
نهان به پرورد و سازد آشکار، شکار

نشان عاطفت از دهر کینه جوی ، مجوی
امید راستی از چرخ کجمدار، مدار

ز بحر جان اوبارش کسی ار خلاصی جست
نهنگ بر سر او بارد ابر جان اوبار

نه شه شناسدگیتی ونی وزیر، تو شو
ز هر در آر پیاده ، ز هر سو آر، سوار

به کار دولت نتوان گزافه کاری کرد
که از دولت شود آخرگزافه کار، فکار

ز رزم خوار شمردن ، ترا رسدکه رسید
ز خصم بر شه خوارزم و والی اترار

مبین به مردم خوار و زبون ، به خواری ازآنک
به کینه مردم خوارند، گرگ مردم خوار

مبین تو زار و زبون مردمان غوغا را
که رزمجو یی غوغا بکشت زار، تزار

نقاط مسکو و پطر، از تزار برگشتند
دو نقطه چون که یکی کشت شد تزار نزار

به باد، اصل و تبار و قتیل ، نسل و نتاج
نه تاج ماند و نه تخت و نه صفه ماند و نه بار

دو مار بودند آری تزار و فرزندش
زمانه بین که برآورد از این دو مار، دمار

سفیه محتسبانی کجا ز جهل و خری
خرند بی سبب ، آزار مردم بازار

تو جار دانش و داد آن زمان زنی که شوی
امین خرمن فلاح و دفتر تجار

زکارهای عموم آنچه را نخواست عوام
به فتوی خرد آن کار، ناصواب انگار

کسی که دشمنی عامه را خرید به عمد
قماش عار و لباس عوار کرد شعار

نکرد بایدکاری ، که مردم عامه
رهاکند پی کار و دود سوی پیکار

دل رعیت گنجست و جهل مار وبست
توگنج خواهی ، همت به مرگ مارگمار

به مذهب و ذهب او مدار کار، ولیک
درون مدرسه اش با کتاب و کار، بکار
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 17 از 88:  « پیشین  1  ...  16  17  18  ...  87  88  پسین » 
شعر و ادبیات

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA