انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 18 از 88:  « پیشین  1  ...  17  18  19  ...  87  88  پسین »

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


زن

 
لاله زار
چون پای خرد خرد نهادی به لاله زار
خوبان بخند خندکشندت میان کار

زان خردخرد، خورده شوی در شکارشان
کان خند خند، خندهٔ شیرست بر شکار

الوان رنگ رنگ فرو هشته از یمین
خوبان طرفه طرفه ، روان گشته از یسار

زان رنگ رنگ، رنگ شوی درخم فریب
زان طرفه طرفه ، طرفه درافتی به دام یار

زلفان حلقه حلقه ، به دل ها زند ترنگ
صهبای جرعه جرعه ، ز سرها برد خمار

زان حلقه حلقه ، حلقهٔ مارست شرمگین
زان جرعه جرعه ، جرعهٔ زهر است شرمسار

تفریح توده توده ؛ ز پیش نظر دوان
تحریک دسته دسته ، به پای هوس نثار

زان توده توده ، تودهٔ ثروت شود تباه
زان دسته دسته ، دستهٔ اسکن شود بخار!

آوخ که نرم نرم ، حریفان نادرست
گیرند گرم گرم ، ترا نیز در کنار

زان نرم نرم ، نرم کند دنده ات مرض
زان گرم گرم ، گرم شوی با بلا دچار

گیرند دفعه دفعه ، زنان تنگ در برت
وز بوسه دانه دانه ، کنندت گهر نثار

زان دفعه دفعه ، دفعه کشد بر سرت بلا
زان دانه دانه ، دانه زند بر تنت هزار

امراض گونه گونه کند بر تنت هجوم
و املاح ، شیشه شیشه کشد در برت قطار

زان گونه گونه ، گونهٔ سرخت شود تباه
زان شیشه شیشه ، شیشه ی عمرت شود فکار

سفلیس جسته جسته کند درتنت نفوذ
سوزاک رفته رفته زند بر سرت فسار

زان جسته جسته ، جسته و ناجسته منفعل
زان رفته رفته ، رفته و آینده شرمسار

ادرار قطره قطره چکد از سر قضیب
ادبار، لکه لکه فتد درته ازار

زان قطره قطره ، قطرهٔ زهرت چکد به کام
زان لکه لکه ، لکهٔ ننگ آیدت به کار

از درد، لحظه لحظه بریزی به رخ سرشگ
کزتنت لقمه لقمه خورد چنگ روزگار

زان لحظه لحظه ، لحظهٔ عمر عزیز تلخ
زان لقمه لقمه ، لقمه ی آمال ناگوار

زر داده مشت مشت به داروگر و طبیب
وافتاده پایه پایه ز قدر و ز اعتبار

زان مشت مشت ، مشت تو نزدیک خلق باز
زان پایه پایه ، پایهٔ افلاست استوار

هر روز پرده پرده تنت کاسته ز رنج
هر صبح کاسه کاسه دواکرده زهرمار

زان پرده پرده ، پردگیان تو مویه گر
زان کاسه کاسه ، کاسهٔ عمر تو مویه دار

جفت تو زار زار، بدرد تو مبتلا
زهدانش شرحه شرحه و اندام نابکار

زان زار زار، زار بگرید بر او پدر
زان شرحه شرحه ، شرحه دل مام داغدار

فرزند قطعه قطعه برآرندش از رحم
ماماش ، پنج پنج و اطباش ، چار چار

زان قطعه قطعه ، قطع شده مام رانفس
زان پنج پنج ، پنجه به خون جنین ، نگار
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
در وصف آتلیه نقاشی اسعد
حبذا از این نگارستان پر نقش و نگار
خوش تر از بتخانهٔ چین و سرای نوبهار

صفحه اندر صفحه خرم چون بهشت اندر بهشت
پرده اندر پرده رنگین چون بهار اندر بهار

نقش های روم و یونان پیش نقشش ناتمام
طرح های چین و تبت ییش طرحش نابکار

حرکت از هر گوشه پیدا، صنعت از هرسو پدید
فکر هر جانب نمایان ، ذوق هر جا آشکار

می دود از هر طرف در این گلستان سیل روح
راست همچون جدول باران به روز ژاله بار

بوستان بینی و گو می وزد این دم نسیم
کاروان بینی و گوبی می نهد این لحظه بار

گویی اکنون می پرد از نزد ما نقش تذور
گویی اینک می دود بر روی ما شکل سوار

جنگلی بینی که شبنم می چکد از برک گل
وز نسیم نرم حرکت می کند برگ چنار

سوسن بری ز شرم سوسن او روی زرد
لالهٔ دشتی ز رشگ لالهٔ او داغدار

ساق گل بینی و خواهی تا کنی از لطف بوی
لیک از آن ترسی که بر دستت خلد ز آن ساق خار

سوزن عیسی بود با رشتهٔ مریم قرین
کاین روانبخشی روان کرده است بر هر پود و تار

کی شدی ارژنگ مانی همچو عنقا بی نشان
گر ز سوزن کرد » اسعد« داشتی یک رشته کار

نور چشم ایلخان اسعد محمد آن که هست
بختیاری را شرف زین خاندان بختیار

اسعدا وصف نگارستان زیبای ترا
خامهٔ من لوحه ای آراست بهر یادگار

سوزن من خامه است و رشته اش فکر بلند
نقش سوزن کرد من وصف نگارستان یار

گر بخواند احمدی قاضی القضاه این چامه را
آفرین راند به طبع صورت انگیز بهار

در میان بنده و اسعد همو شاید حکم
زان که هست اندر قضاوت دادبان و دادیار

آن که گر برخوان جودش نه فلک سغدو شود
گزلک عزمش کند در یک دم او را چاپار

شکوهٔ اسعد به هرمز بردم آری گفته اند
شکوهٔ یاران به یاران کرد باید آشکار

شکوه ای گر از تو هست اندر دل پردرد من
احمدی آن شکوه را خواهد نمودن برکنار

ورتو با جمشید هستی در نزاع مرده ریک
از چه با من رفت فعل مرده شو با مرده خوار؟

داده و بخشیده خود باز نستاند کریم
این بود رسم بزرگان ، این بودی خوی کبار
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بى خبر
ای خوش آن ساعت که آید پیک جانان بی خبر
گویدم بشتاب سوی عالم جان بی خبر

ای خوش آن ساعت که جام بی خودی ازدست دو ست
خواهم و گردم ز خواهش های دوران بی خبر

تا خبر شد جانم از اسرار پنهان وجود
گشتم از قیل و مقال کفر و ایمان بی خبر

در نهاد آدم خاکی خدا داندکه چیست
هست از این راز نهان جبریل و شیطان بی خبر

اهرمن از سجدهٔ انسان خاکی سرکشید
زان که بود از شعله های عشق پنهان بی خبر

غرق حرمانیم و در سر نقش پنداری که یار
چهره بگشاید مگر با لعل خندان بی خبر

مدعی دیدار خواهد بلهوس بوس و کنار
عاشقان پاکباز از این و از آن بی خبر

کی برد فیض شهادت کشته ای کز قتلگاه
جای گیرد در کنار حور و غلمان بی خبر

می رسد فضل شهادت رادمردی راکه هست
در رضا و لطف او از باغ رضوان بی خبر

در ره آداب رفتن هست شرط احتیاط
ورنه از فرجام این کارست انسان بی خبر

ای بسا زاهدکه دیوش در درون دل مقیم
دزد در کاشانه مشغولست و دربان بی خبر

وی بسا آلوده دامان کز تجلی های عشق
از نهادش سر زند خورشید تابان بی خبر

تا خبر داری ز خود، فرمانبری را کار بند
پیش کز جانان رسد یک لحظه فرمان بی خبر

راز قرآن را ز صاحبخانه جویا شو که هست
از مراد میزبان بی شبهه مهمان بی خبر

آنکه از قرآن همان الفاظ تازی خواند و بس
هم به قرآن کاو بود از راز قرآن بی خبر

ما در آتشخانه دیدیم آیت الله نور
لیک از این معنی بود گبر و مسلمان بی خبر

جاهلان مغرور سعی خوش و لطفش کارساز
ابر و خورشیدند گرم کار و دهقان بی خبر

این جهان جای توقف نیست خوشبخت آنکه او
چون نسیمی خوکذشت ازاین کلستان بی خبر

نیست یک جو ایمنی در قرب درگاه ملوک
ای خوش آن موری کزاو باشد سلیمان بی خبر

گر بهار آگه شد از قصد رقیبان دور نیست
یوسف مصری نماند از کید اخوان بی خبر
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
پاييزوزمستان
روان شد لشگر آبان به طرف جوببار اندر
نهاده سیمگون رایت به کتف کوهسار اندر

نهان شد دامن البرز در میغ و بخار اندر
تو گویی گرد کُه بستند پولادین حصار اندر

چو بر بستان کفن پوشید برف تندبار اندر
درخت سرو بر تن کرد رخت سوگوار اندر

درختان لرز لرزان در میان جویبار اندر
به پای هر درختی برگ ها گشته نثار اندر

خزانی برگ، هرسو توده چون زر عیار اندر
دمنده باد، همچون صیرفی وقت شمار اندر

بتابد خور ز بالا بر زمین زرد و نزار اندر
چو زربن مغفر جنگی بهیجا از غبار اندر

بهر جویی یکی آیینه بنهاده به کار اندر
غرابان بر سر آیینه چون آیینه دار اندر

شود باد خنک هر شب به بستان گرم کار اندر
به جسم آبدان پوشد سلیحی آبدار اندر

فسرده غنچه ها گشته نگون بر شاخسار اندر
توگویی لعبتان گشتند آویزه به دار اندر

در آن وادی که خوید آمد به زانوی سوار اندر
کنون جز خشک خاری نیست فرش رهگذار اندر

به هرجا لشگر زاغان فرود آرند بار اندر
فروبندد جلب شان بند بر پای هزار اندر

به باغ آیند زاغان شام گاهان صد هزار اندر
درافکنده با بر تیره بانگ غارغار اندر

فرود آیند ناگاهان به بالای چنار اندر
چنار بی بر از ایشان ز نو آید به بار اندر

سر هر شاخ پنداری بیندوده بقار اندر
ز هیبت شان به باغ ، از باغ بگریزد هزار اندر

چمد رنگ از کمرگاهان به شیب رودبار اندر
پرد کبک دری از تیغه سوی آبشار اندر

پلنگ از قله زی دامن شود بهر شکار اندر
شبان مر گوسپندان را کند پنهان بغار اندر

به برف افتد نشان پای گرگان بی شمار اندر
به بازی جسته درهم پنج پنج و چار چار اندر

بوادی ها درون خرگوشکان جسته قرار اندر
نهفته تن به زبر خاربن عیاروار اندر

نهاده برکتف دو گوش و خفته زیر خار اندر
گشاده چشم ها همچون دو لعل شاهوار اندر

به سویش ره برد تازی چو عاشق سوی یار اندر
ز خفتنگه برآهنجدش و افتدگیر و دار اندر

بدا بیچاره مسکینی به بدخواهان دچار اندر
به قصدش مرگ بگشاده کمین از هرکنار اندر
*
*
بدین معنی یکی بنگر به احوال دیار اندر
درافتاده به چنگ دشمنانی دیوسار اندر

تو گویی مرگ بگشاده به ایرانشهر، بار اندر
به جان کشور افتاده گروهی گرگوار اندر

به دلشان هیچ ناجسته وفا و مهر بار اندر
توگویی کینهٔ دیرین به دل دارند بار اندر

دربغا کشور ایران بدین احوال زار اندر
دریغا آن دلیری ها به چندین روزگار اندر

چه شد رستم که هرساعت به دشت کارزار اندر
گرامی جان سپر کردی به پیش شهریار اندر

برگودرز یل هفتاد پور نامدار اندر
به میدان داده جان هریک به عز و افتخار اندر

ببین زی داریوش آن خسرو با اقتدار اندر
به نقش بیستونش بین و آن والا شعار اندر

به بیم است از دروغی ، چون به شهری گرگ هار اندر
بخواهد کز دروغ ایران بماند برکنار اندر

کنون گر بیند ایران را بدین ایام تار اندر
چکد خونابه اش از مژگان اشکبار اندر

بدین کشور نه بینی جز گروهی نابکار اندر
کزیشان جز دروغ و ملعنت ناید به بار اندر

امید راستگویی نیست یاری را بیار اندر
ز درویش و توانگر تا به شاه و شهریار اندر

شده گویی به ایرانشهر با عز و فخار اندر
تبار اهرمن چیره به یزدانی تبار اندر

ز بی برگی درافتاده به حال احتضار اندر
جهانخواران به گرد او چو جوقی لاشخوار اندر

به ختم احتضار او نشسته به انتظار اندر
کجا افتند در وی از یمین و از یسار اندر
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ تجدید مطلع )در توصیف مازندران(
خوشست اکنون اگر جویی به آبسکون گذار اندر
سوی مازندران تی و برگیری قرار اندر
گهی بر ساحل دریا بخوید و مرغزار اندر
گهی بر طرف بابل رود با بوس و کنار اندر
گهی غلطیده درگردونه های برق سار اندر
گهی بنشسته بر تازی کمیت راهوار اندر
خوشا مازندران ویژه پاییز و بهار اندر
به خاصه طرف آبسکون بدان دریاکنار اندر
زمینش سال و مه سبز و گل اندر وی به بار اندر
همیشه بلبلانش مست در لیل و نهار اندر
دمد انجیر بن ها بر چنار و بر منار اندر
درختی بر درختی روید و آید به بار اندر
تذرو جفت گم کرده خروشان بر چنار اندر
کشیده هر طرف گردن پی دیدار یار اندر
» هراز« بانگ زن پوید بدان خرم دیار اندر
به کردار طراز سیم بر نیلی شعار اندر
خروشش گوش کر سازد به بانگ رعد سار اندر
بغلطاند تن پیل ژیان را بر گدار اندر
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
دروصف انگور
انگور شد آبستن هان ای بچهٔ حور
برخیز و به گهواره فکن بچهٔ انگور

آن بچهٔ نوزاده فروگیر که مادرش
شش ماه فرو خفته درآغوش مه و هور

اکنون شده آبستن و برگردش هر روز
چون قابلگان آمده یک قافله زنبور

این قابلگان قابلگی نیک ندانند
هان خیز و ز بسترش یکایک را کن دور

سختم عجب آید که چنین کودک چون زاد
زان تیره رخ خستهٔ مستسقی رنجور

وین نیز عجب تر که به یک زادن چون گشت
ستخوانش بگسیخته و جلدش مبثور

وآنگاه سر از خاکش برگیر به نرمی
چونان که نگردد شکم و پشتش ناسور

زان پس به یکی بستر سنگینش درافکن
و زپشت و برش دورکن آن کودک مستور

خود گرچه به مادرش ستم خواهد رفتن
لیکن تو دربن کار مصابستی و مأجور

وان طفل به گهواره درافکن به دو سه ماه
چونان که به گهواره درون گردد محصور

آن طفل نکوروی که از روشن رویش
چون روز برافروخته گردد شب دیجور

آنگه که به نیرو شود و روی فروزد
زو وام کند رضوان رنگ دو لب حور

وانگه که به بلور فرود آرد ساقیش
چون کان عقیق یمنی گردد بلور
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
مجلس ‏چهاردهم
به بهارستان افتاد مرا دوش عبور
جنتی دیدم بی حور و سراپای قصور

حوریان کرده رخ از فترت ایام دژم
قصرها یافته از فرقت احباب فتور

سربسر یافته تبدیل به آیات عذاب
آن کجا بوده سراپای پر از آیت نور

ساحتی کایتی از روز سعادت بودی
گشته تاربک تر از تیره شبان دیجور

زیر هرگلبن او جمع ، هزاران عقرب
دور هر نوگل او گرد، هزاران زنبور

بلبلش نوحه گر از فرقت مردان شریف
قمریش مویه گر از مرگ وکیلان غیور

آید آواز سلیمان ولی از ملک عدم
می رسد بانگ مدرس ولی از عالم گور

فاخته کوکو گویان که کجا رفت بهار
ورشان مویان مویان که کجا شد تیمور

هر سحرگاه بروبد ره و بیراه ، نسیم
به امیدی که کند مؤتمن الملک عبور

جای کیخسرو بگرفته فلان گبر، به زر
جای مستوفی بنشسته فلان رند، به زور

بددلی جای دلیری و طمع جای گذشت
سفلگی جای جوانمردی و غم جای سرور

همه پستی و دنائت همه نادانی و جهل
همه تزویر و تقلب همه تقصیر و قصور

روزها پرسه زنان در طلب روزی و شب
دست بر گنجفه و گوش به تار و طنبور

همه با اجنبیان یار و زکشور بیزار
همه با سید ضیا جور و به ملت ناجور

بجز از نفع ندارند ز هستی مقصود
بجز از پول ندارند به گیتی منظور

ز دو من قند و شکر لذت ایشان حاصل
به دو تا چرخ رزین همت ایشان مقصور

راست چون قحط و غلا در دل مردم مغضوب
همچو طاعون و وبا در بر ملت منفور

همه مخلوق سهیلی ز چه ؟ از دزدی رای
همه مطرود خلایق ز چه ؟ از نقص شعور

شهر مخروبه و مخروبهٔ ایشان آباد
ملک وبرانه و وبرانهٔ ایشان معمور

باد افکنده به بینی ز چه ؟ از غایت عجب
زنخ افشرده به غبغب ز چه ؟ از فرط غرور

یاوهٔ تیه ضلالند و ز غفلت شمرند
خویشرا موسی و این کاخ ، تجلی گه طور

همه را گردن فربی همه را گنده شکم
این یکی مستحق چاقو و آن یک ساطور

فرقه ای چون امل خویش طویلند و دراز
جرگه ای چون طمع خق بش کلفتند و قطور

وطن از پنجهٔ یک ... اگر جست ، چه شد؟
که درافتاد به چنگال گروهی مزدور

در بر شاه و رعیت همه کافر نعمت
پیش سرنیزهٔ دشمن همگی عبد شکور

هر یکی گوید با خویش که ، گر تنها من
کیسه پر سازم از این معرکه باشم معذور

ازقضا جمله وکیلان همه این می گویند
خاصه آنان که بر این قوم رؤسند و صدور

لاجرم جمله دوانند پی پختن نان
چشم ها بسته و بگشوده دهان ها چوتنور

حیرتم من که چرا گشت سهیلی پامال
زان که در پختن نان بود به غایت مشهور

مجلس چاردهم مجلس نان پختن بود
حیف شد سعی سهیلی که نیامد مشکور

مثل است این که چهی گر به رهی حفر شود
زودتر از همه حاضر قند اندر محفور

آه ازبن مجلس و دولت که توگویی از غیب
همه هستند به وبرانی کشور مامور

به خدایی که بود هستی مطلق کاین ملک
با دوتن مرد خردمند شود دار سرور

لیکن افسوس که این جمع منافق نهلند
که کند صورتی از پرده اصلاح ظهور

همه مرعوب اجانب همه مغلوب طمع
همه دلال اعادی همه حمال شرور

کار بیرون شده از چاره ندانم بالله
تا چه حد مردم این ملک حلیمند وصبور

این وکیلان که به فرمان ... بودند
همه ازعهد ششم جالس این مجلس سور

اینک از غفلت ما، ماه شب چارده اند
تاکی افتد به محاق این مه منحوس شرور

این قصیده اگر از ری به خراسان افتد
اوستادان به رهی طعنه زنند از ره دور

آری از ری به خراسان نبرد زبرک شعر
راست چون زیره به کرمان و به تبریز انگور

آن خراسان که درو بوده صبوری و حبیب
این یک از پشت شهید آن دگر از نسل صبور

آن خراسان که درو بوده ادیب الادبا
ثانی اثنین رضی الدین در نیشابور

ای خراسان تو به هر فترت و هر حادثه ای
سپر ایران بودی به سنین و به شهور

جیش یونان را راندی توبه تیغ از ایران
خیل مروان را کردی تو به مردی مقهور

سربداران دلیر تو از ایران کندند
ربشهٔ دولت منحوس طغاخان تیمور

آل طاهر ز تو دادند به بغداد جواب
آل لیث از تو گرفتند به شاهی منشور

آل سامان ز تو و دولت غزنی ز تو بود
وز تو شهنامه بر اوراق ابد شد مسطور

نادر از نادره اقلیم تو برخاست که کرد
خاک ایران را خالی ز سه خصم مغرور

ای خراسان ز چه بنشسته و ساکت نگری
تا به نام تو دوانند به هر گوشه ستور

زبن وکیلان که تو منشور وکالت دادی
نام دیرین تو شد پست الی یوم نشور

به جز از یک دو سه تن قادر و عاجز، باقی
زان کسانند که شاید سرشان از تن دور

همه بی فضل و فضیلت همه بی علم و سواد
همه قلاش وبخوبر، همه الدنگ وشرور

همگی از اثر بی رگی و بی حسی
برده در عهد رضاشاه حظوظ موفور

بهر بی دردی و دلسردی و بی حسی خلق
هست هریک را خاصیت صد من کافور

عجبم تا ز چه این سرد مزاجان خنک
گشته مبعوث چنان قوم غیور محرور
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
تغزل
بوستان بشکفت و بلبل برکشید از دل صفیر
همچو چشم من گهرپالای شد ابر مطیر

بر نشاط روی گل وقت سپیده دم به باغ
فاخته آوای بم زد عندلیب آوای زیر

بوستان بشکفت چون رامشگه پروبز شاه
سروبن برخاست چون بگشوده چتر اردشیر

ابر تیرافکن گشود از قطرهٔ باران خدنگ
باد جوشن گرکشید از سیم ، جوشن بر غدیر

نرگس از نابخردی بنهاد در سیماب زر
لاله از افسونگری بنهفت در شنگرف قیر

روز باران از فروغ مهرگردد آشکار
آن کمان هفت رنگ از دامن چرخ اثیر

چون حریری چند رنگین بر تن چینی عروس
باز جسته یک ز دیگر دامن رنگین حریر

نوبهار دلپذیر و روز شادی و خوشیست
خرما نوروز و خوشا نوبهار دلپذیر

از میان ابر هر ساعت درخشی برجهد
وز هراس خود برآرد رعد، افغان و نفیر

همچو خصم شه که برتابد رخ و افغان کند
آن زمان کز شست خسرو برجهد پرنده تیر
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
تغزل وتشبيب
باد بیاورد بوی مشک به شبگیر
گوئی بگذشت از آن دو زلف گره گیر

شبگیر ار بگذرد نسیم بر آن زلف
مشک فرازآورد نسیم به شبگیر

دانم تدبیرها بسی به همه کار
لیک به عشق اندرون ندانم تدبیر

خلخ وکشمیر را به خیره ستایند
آری کار جهان بود همه بر خیر

زانکه یکی چون تو حور نیست به خلخ
زانکه یکی چون تو سرو نیست به کشمیر

جز پی نخجیر سوی من نگراید
تا سر زلفت دلم ربوده به نخجیر

سروی و بر سرو ماه داری وخورشید
ماهی و بر ماه حلقه بندی و زنجیر

گفتم ماهی و اینت غایت تکذیب
گفتم سروی و اینت غایت تحقیر

خود سخنی بود ناستوده و بگذشت
زان سخن رفته عذرخواهم بپذیر

عذر پذیرست و جرم پوش خداوند
وین دو بود نیز بهترین صفت میر
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بهاريه وتشبيب
نگر به زلف و بنا گوش آن بت کشمیر
یکی ز ساده پرند و یکی ز سوده عبیر

دو پیشه دارد بر جان و دل دو طرهٔ او
یکی گذارد بند و یکی نهد زنجیر

شگفتم آید زان دل در آن بر سمین
یکی به طبع حدید و یکی به لطف حریر

برمن آمد آراسته به هم رخ و زلف
یکی چو لیله مظلم یکی چو بدر منیر

بگفت چند بهم بر، من و تو بنشینیم
یکی به رنج دچار و یکی به عشق اسیر

جواب دادم زان کم نژند شد دل و جان
یکی ز گیتی ریمن یکی ز چرخ اثیر

ز رنج سیم و زر ایدون شده است چشم و رخم
یکی به گونهٔ سیم و یکی به رنگ زریر

بگفت سوی چمن شو که سیم و زرگیری
یکی ز چهرهٔ نسرین یکی ز دیدهٔ تیر

به باغ و بستان بینی نگارخانهٔ چین
یکی پر از تمثال و یکی پر از تصویر

نهاده معجزهٔ خویش، موسی و داود
یکی به شاخ درخت و یکی به روی غدیر

سرشگ ابر بهاری به آبگیر درون
یکی است حلقه نگار و یکی است حلقه پذیر

برد شقیق و گل سرخ را به باغ و به راغ
یکی ز مرجان تاج و یکی ز عود سریر

همی بنالد رعد و همی بتابد برق
یکی چو جان مخالف یکی چو تیغ امیر
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 18 از 88:  « پیشین  1  ...  17  18  19  ...  87  88  پسین » 
شعر و ادبیات

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA