انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 19 از 88:  « پیشین  1  ...  18  19  20  ...  87  88  پسین »

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


زن

 
شكواييه
شریر، قاضی و رهزن ، امین و دزد، عسس !
ازبن دیار بباید برون جهاند فرس ؛

فتاده کارکسان با جماعتی که بوند
همه عوان و همه خونی و همه ناکس !

زمام جمله سپرده هوس به چنگ هوی
مهار جمله سپرده هوی به دست هوس !
.. .... ...... .................

که از نهیبش برخاست ناله از هرکس !
به خانه اندر نادیده چهر مام و پدر
به مکتب اندر ناخوانده قل اعوذ و عبس
.. ... ...... ....... ... .... ... ..
چو قوم موسی درساخته به سیر وعدس
.. .... ...... .... ... ... .... .. ..
که بر ویند و از ویند چون سگان مگس

مگر فریشته یاری کند وگرنه به دهر
نیند با سپه دیو، خیل مردم بس

ستاده اند به تاراج بندگان خدای
چنان که رزبان در باغ رز به وقت هرس

نه از خداشان بیم و نه از بشرشان شرم
نعوذ بالله از این سگان هرزه مرس

ز خائنان و ز دزدان که بر سرکارند
شد این امین خزانه ، شد آن امیر حرس

نیند غافل از آزار مرد و زن یکدم
چنان پزشک زبردست از شمار مجس

نشان شکوه بدی و به محبس افتادی
کس ار کشیدی باری یکی بلند نفس

کسان به محبس ایمن ترند تا به سرای
اگرچه زنده به گورند مردم محبس

مرا ز محبس این سفلگان حکایت هاست
که کرده پایم روی زمین زندان مس

درون زندان دیدم نکرده جرم بسی
زگنده پیرکهن تا به کودک نورس

یکی اسیر، که گفت ای اجل نجاتم ده
یکی به بند، که گفت ای خدا به دادم رس

یکی به حبس ، که از شهرخود به میر بلد
عریضه کرد و بنالید از عوان و عسس

یکی به ایران باز آمده ز کشور روس
یکی از ایران کرده گذر به رود ارس

یکی نوشته کتابی به تاجر دهلی
یکی گرفته جوابی ز عامل مدرس

یکی شکایت کردست کز چه روی امسال
مرکبات گران است وگوجه ها نارس

یکی به محضر جمعی سروده با میرآب
که باد لعنت بر خولی و سنان عنس

یکی به عهد مدرس به نزد او رفته است
شده است با وی همره ز خانه تا مدرس

گناه بنده هم از این قبل گناهان بود
بگویم ار ندهی نسبت گزافه ز پس

به هشت سال ازین پیش شعله نامی داد
به من سلامی و دادم سلام او واپس

به سال ها پس از آن ، شعله اشتراکی شد
وزو به چند رفیق جوان فتاد قبس

بدین گناه شدم پنج ماه زندانی
سپس به شهر صفاهان فتادم از محبس

کنون اسیر و غریبم به شهر اصفاهان
جدا ز من زن و فرزند چون ز غژم ، تگس

همی بنالم هر دم به یاد یار و دیار
سری به زیر پر اندر، چو مرغ تنگ نفس

به هر طرف نگرانم در آرزوی نجات
چو مردگمشده در آرزوی بانگ جرس

نه پرسشم را پاسخ ، نه نالشم راگوش
سپهرگوبی کر است و روزگار اخرس

سپهر، تلخی بارد به جان من گوبی
که پر شرنگ است این آبگینهٔ املس

به عمر خویش نشاندیم بیخ فضل و ادب
ولی دربغ که حنظل دمید ازین مغرس

زمانه بر تن ما شوخکن پلاس افکند
به جرم آنکه دریدیم جامهٔ اطلس
*
* *
همیشه تا که بود جعد زنگیان پرتاب
هماره تا که بود انف چینیان افطس

همیشه تاکه بود مار همقرین با مور
هماره تا که بود خار همنشین با خس

تن شریر به خاک و سرش به نوک سنان
بنای ظلمش ویران و رایتش منکس
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
خيانت
آن را که نگون است رایتش
من هیچ نخواهم حمایتش

و آن دیو که این کار خواسته است
دیوانه بخوانند، ملتش

این کشور تحت الحمایه نیست
هم نیز برنجد زصحبتش

ملکی که ز جیحون و هیرمند
تا دجله برآید مساحتش

از کس بنخواهد حمایتی
وین گفته نگنجد به غیرتش

آن کس که به ما داده یادداشت
وان صاحب او، چیست نیتش

بی جنگ بخواهد جهان گرفت؟
صعبا و غریبا حکایتش

امروز که هر ملت نژند
در سایهٔ تیغ است حرکتش

بی قیمت خون بندگی خطاست
وین بنده گرانست قیمتش

گویند سپهدار داده خط
لعنت به خطوط پر مخافش

گر داده خطی این چنین خطاست
کاین ملک بری بوده ذمتش

بی رأی شه و رأی مجلسین
ملت نشناسد به صحتش

لعنت به وزیری چنین که هست
بر خیر بداندیش ، همتش

با آن که فزون دارد احترام
با آن که فزونست ثروتش

قوم و وطن خود کند ذلیل
وانگاه بخندد به ذلتش

بخشد وطن خود به رایگان
وانگاه گریزد ز خشیتش

زودا و قریباکه در رسد
خائن به سزای خیانتش
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
تغزل
بربوده دلم چشم پر فنش
وان عارض چون ماه روشنش

نسرینش رخ و سوسنش دو زلف
من بندهٔ نسرین و سوسنش

عشقی است دگرگونه با ویم
مهریست دگرگونه با منش

خاطر شده مفتون عارضش
دیده شده حیران دیدنش

مانا ملک العرش از نخست
آمیخته با نیکوئی تنش

حورای جنان بوده مادرش
فردوس برین بوده مسکنش

امروز بدیدم به رهگذار
خون دل خلقی بگردنش

برخاسته دامن کشان به راه
و آویخته قومی به دامنش

افتاده بسی جان و دل به خاک
پیش مژهٔ ناوک افکنش

ز انبوه دل از دست رفتگان
چون کعبه شده کوی و برزنش

من نیز فرا رفته تا مگر
یک خوشه ربایم ز خرمنش

از دیده فشاندم بسی سرشک
پیش دل چون روی و آهنش

بگذشت و به من بر نظر نکرد
تا بود چنین بود دیدنش

شیون کند از دست او دلم
با آنکه نه نیکوست شیونش

شیون چه کند بنده ای که هست
درگاه خداوند مأمنش
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
به يكي از دوستان
ای شوکت ای شکسته دل دوستان خویش
بر جان عاشقان مزن از هجر خویش نیش

گر بنگری در آینهٔ قلب خویشتن
بینی به خود ارادت یاران زپیش بیش

اوقات دوستان مکن از زهر عشوه تلخ
قلب فسردگان مکن از نیش غمزه ریش

وصل تو داشت حوزهٔ ارباب ذوق جمع
هجر تو کرد خاطر مجموعشان پریش

گویند از آن لب شکرین تلخ گفته ای
تلخی به شکر تو نچسبد به صد سریش

گیرم که مردک هروی خورده شکری
ما و تو آن گرفت نبایستمان به ریش

طبع حسود پنجه گشاید به هر دروغ
مرد غریق دست گذارد به هر حشیش

یک شب عیادت من بیمار پیش گیر
نبود گنه عیادت یاران به هیچ کیش

اینجا دلیست خسته و مشتی گل و کتاب
واندر نهاده مجمرهٔ زرد هشت پیش

وان شاهد صغیر به آهنگ بم و زبر
با ذکر یا مجیر بود گرم کار خویش

سوی دگر ندیم سبکروح تلخ وش
بیگانه با مدّلس و با اهل ذوق خویش

چنگ و دف و ترانه گرت نیز آرزوست
همراه خود بیار ولی بی سبیل و ریش!
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بيدارشو‏!‏
ای خفته درین خاکدان رباط
چون طفل فروبسته در قماط

تا چند نشینی به آب وتاب
ای خواجه درین خاکدان رباط

زود است که بینی به جز کفن
بیداد نبود هیچ در بساط

باله که گذشتن نشایدت
روز دگر از روزن خیاط

بی طاعت ایزد چه گونه ای
با جسم نحیف و پل صراط

مرگ است چو کلب عقور و ما
سرگرم به موشیم چون قطاط

چون برق ، ربیع از پی ربیع
چون باد، شباط از پی شباط

عمر است که می بگذرد ز ما
ما خفته و آسوده در نشاط

برخیز و بکن فکری ای بهار
زان پیش که خاکت شود ملاط

شد قافله ، بیدار شو ز خواب
ای خفته درین خاکدان رباط
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
اي ملك
ملک ایران سر بسر در انقلاب است ای ملک
کشور جمشید و افریدون خرابست ای ملک

جنبشی با خاطر بیدار، کاندر ملک ما
مسکنت بیدار و آسایش به خوابست ای ملک

قبضهٔ شمشیر شاهان عجم ، در دست تست
تاکی این تیغ مبارک در قرابست ای ملک

تا جوانی هست از شاهنشهی دریاب کام
زانکه شاهی و جوانی دیریابست ای ملک

آتشی در پنبه پنهانست ، این دانیم ما
خاطر ما زین سبب در التهابست ای ملک

حاسدان ملک را در آستانت راههاست
شه پرستان را از آن درگه جوابست ای ملک

ما بجز بیداری شه مان نباشد آرزو
دل گر از این آرزو جوشد، مصابست ای ملک

شه ز حضرت رادمردان را به معنی دورکرد
وانکه باید دور بودن در جنابست ای ملک

شاه راگفتند تا بندد زبان دوستان
دشمنان را این نخستین فتح بابست ای ملک

دشمن خسرو به خسرو داده پندی ناگوار
کش دورویه ، سود افزون از حسابست ای ملک

نیک باید دید تا سررشته نگریزد ز دست
پادشاهی رشته ای پرپیچ و تابست ای ملک

ما و حکم شاه و قلبی سربسر بر مهر شاه
سر نپیچدکس گرت رای عتابست ای ملک
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
رزم نامه
می فروهل زکف ای ترک و به یک سو نه چنگ
جامهٔ جنگ فروپوش که شد نوبت جنگ

باده را روز بیفسرد بهل باده ز دست
چنگ را نوبت بگذشت بنه چنگ ز چنگ

رخ برافروز و رخ خصم بیندای به قیر
قد برافراز و قدخصم دوتا ساز چو چنگ

از بر دوش ، تفنگ افکن و آسوده گذار
لختی آن دو سر زلف سیه غالیه رنگ

نه که آن روی سیه گردد ازگرد مصاف
نه که آن زلف سیه گردد از دود تفنگ

زلف تو مشک است ازگرد نفرساید مشک
روی تو ماه است از دود نگیرد مه زنگ

همره تعبیه بشتاب سوی دشت نبرد
چون به دشت اندر آهو و به کوه اندررنگ

آهویی چون تو ندیدستم کاندر پیکار
بدرد پهلوی شیر و بکند چشم پلنگ

جز تو هرگز که شنید آهو با درع و کمان
جزتو هرگزکه شنید آهو با تیر خدنگ

آهویی لیکن پروردهٔ آن دشت که هست
آهوانش را امروز به شیران آهنگ

خطهٔ ایران منزلگه شیران که خداش
نام پیروزی بنگاشته برهر سر سنگ

کشوری جای مه آبادی و شاهان مدی
مهترانی چو کیا مرز و چو آذر هوشنگ

آنکه جمشیدش برکرد زکیوان دیهیم
وانکه کاوسش بنهاد به گردون اورنگ

شاه کیخسرو او برد حشم تا در مصر
شاه گشتاسب اوراند سپه تا درکنگ

شاه دارای کبیرش ز خط وادی نیل
تا خط وادی آموبه درآورد به چنگ

تیردادش زد بر دیدهٔ یونانی تیر
اردشیرش زد بر تارک رومانی سنگ

بست شاپورش دست ملک روم به یشت
کرد بهرامش بر پای مهان پالاهنگ

چندگه کیش زراتشتش آراست بروی
زآن سپس دولت اسلامش نو کرد به رنگ

ملک منصوری او از در ری تا در چین
ملک محمودی اواز در چین تالب گنگ

لشکر دولت سلجوقش بسپرد به کام
از خط باغ ارم تا چمن پور پشنگ

داشت فرهنگ هزاران ز ملک اسمعیل
هم ز عباس شهش بود هزاران فرهنگ

به گه دولت تهماسب شهش روز و شبان
به یکی جای غنودند بهم گور و پلنگ

گرچه بد دولت ایران به گه نادرشاه
همه تیغ و همه تیر و همه رزم و همه جنگ

لیک ازآن رزم بد ایران را آسایش و بزم
هم از آن جنگ بُد ایران را آرایش و هنگ

هرکجا یک ره یکران ملک پای نهاد
از سرفخر برافراشت سر از هفت اورنگ

دشمنش خیر ندیده است جز از دست اجل
خصم او کام نبرده است جز از کام نهنگ

هست ایران چوگران سنگ و حوادث چون سیل
طی شود سیل خروشان وبجا ماند سنگ

بینم آن روز که از فر بزرگان گردد
ساحت ایران آراسته همچون ارژنگ

کارگاهی ز پی کاوش در هر معدن
ایستگاهی ز ره آهن در هر فرسنگ

مردمانی همه با صنعت و با فخر و غرور
که ز بیکارگی و تن زنی آیدشان ننگ

بن هر چاه فرو برده به پشت ماهی
سر هر قصر برآورده به اوج خرچنگ

رستنی رسته به هر مزرعه دشت اندر دشت
بارها بسته بهر دهکده تنگ اندر تنگ

نکته ها کرده ز بر مرد و زن از گفت بهار
عوض گفتهٔ تازی و روایات فرنگ

تا جهان است بود دولت مشروطه به پای
جیش ما غالب و شاهنشه ما با فرهنگ
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
صفت هلال واسب
چون غرهٔ افق ز شفق شد شقیق رنگ
بر شاه روم تاختن آورد شاه زنگ

شب را ز روی ، پرده برافتاد و رخ نهفت
حور سپیدچهر، ز دیو سیاه رنگ

خورشید رخ نهفت و برآمد هلال عید
خمیده سر چو ابروی مه طلعتان شنگ

چون تازه بادرنگی سر زده ز شاخ
وز برگ گشته پنهان نیمی ز بادرنگ

گفتی یکی نهنگ نهان شد در آب و ماند
بر آب نیمی از سر دندان آن نهنگ

یا همچو جنگجویی کز بیم جنگیان
افکنده خنجر از کف و بگریخته ز جنگ

یا جسته رنگ از کف صیاد با شتاب
وندر میان دشت درافتاده شاخ رنگ

یا خادمی نهاده دویتی ز زر ناب
ییش وزیر شرق خداوند فروهنگ

بخ بخ به مرکبی که بدیدم به درگهت
پوینده ای بدیع و کرازنده ای کرنگ

در دشت همچنان که به دشت اندرون گوزن
درآب آن چنان که به آب اندرون نهنگ

اندام او به نرمی چون دیبهٔ طراز
اعصاب او به سختی چون شاخه زرنگ

پیش از خدنگ ، بر سر آماج گه رسد
بر پشتش ار کشی سوی آماج گه خدنگ
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بلاي ‏گل
افتاده ایم سخت به دام بلای گل
یارب چو ما مباد کسی مبتلای گل

گِل مشگلی شده است به هرمعبر وطریق
گام روندگان شده مشگل گشای کل

هرگه که ابر خیمه زند در فضای شهر
بر بام هر سرای برآید لوای گل

گل دل نمی کند ز خراسان و اهل او
ای جان اهل شهر فدای وفای گل

گر صدهزارکفش بدرد به پای خلق
هرگز نمی رسند به کشف غطای گل

با خضر اگر روند به ظلمات کوچه خلق
اسکندری خورند در آن چشمه های کل

اول قدم که بوسه زندگل به پای ما
افتیم بر زمین و ببوسیم پای کل

گل ها ثقیل ودرهم وکوچه خراب وتنگ
آه از جفای کوچه و داد از جفای گل

گل هرچه را به پنجه درآورد ول نکرد
صد آفرین به پنجه معجزنمای گل

ازگل ز بس که خاطر و دل ها فسرده است
گُل نیز بعد از این ندمد از فضای گل

بر روزگار خویش کنم گریه بامداد
چون بنگرم به خندهٔ دندان نمای گل

ازپشت تا به شانه و از پیش تا به ریش
هستند خلق یکسره غرق عطای گل

امروز در قلمرو طوس از بلند و پست
آن جایگه کجاست که خالی است جای گل

آید اگر جهاز زره پوش ز انگلند
حیران شود ز لجهٔ بی منتهای گل

گر لای و گل تمام نگردد از این بلد
اهل بلد تمام بمانند لای گل

شرم آیدم زگفتن بسیار ورنه باز
چندین هزار مسئله باشد ورای گل
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
صدارت اتابك اعظم
آن اختری که کرد نهان چندگه جمال
امروز شد فروزان از مطلع جلال

از مطلع جلال فروزان شد اختری
کز چشم خلق داشت نهان چندگه جمال

یکچندکرد روی پی مصلحت نهان
واینک طلوع کرد دگر ره به فر و فال

سالی سه رخ نهفت گر از آسمان ملک
تابنده بود خواهد زبن پس هزار سال

چون در فراق او دل یک ملک شد نژند
فر ملک تعالی گفتش الاتعال

گاه وصال آمد و هجران شد اسپری
هجران چو اسپری شد آید گه وصال

چون تافت روی تربیت از این خجسته ملک
فرسوده گشت ملک و دگرگونه گشت حال

چون پور برخیا ز در جم برفت وگشت
خاتم اسیر پنجه دیو سیه مآل

کالیوه شد هنرور و نستوده شد هنر
افسانه گشت دانش و بی مایه شد کمال

آزاده مردمان را دریوزه کشت فر
دربوزه پیشگان را فرخنده گشت فال

چون دید ذوالجلال تبه ، روزگار ملک
بر روزگار ملک ببخشود ذوالجلال

وانگه یکی فرشته برانگیخت تا به قهر
خاتم برون کشد زکف دیو بدسگال

ناگه زگردش فلک باژگون سریر
خورشید خسروی را شد نوبت زوال

بر عادت زمانه پس از آن خجسته شاه
ملک زمانه یافت بدین خسرو انتقال

چون ملک یافت رونق و یکرویه گشت کار
مر خواجه را رسید ز شاه جهان مثال

کای بی توگوش خلق به بیغارهٔ حسود
وی بی تو جان خلق به سرپنجهٔ نکال

اکنون مرا رسید جهان داوری و کرد
شاه جهان به روضه فردوس ارتحال

بیرون ممان و کشور ما را پذیره شو
ورنه پذیره گردد این ملک را وبال

صدر جهان وزیر معظم چو این شنید
چاره ندید امر ملک را جز امتثال

بنگاه خود بماند و به ایران کشید رخت
با لطف کردگاری و با فر لایزال

بوسیده پای خسرو و بگرفته دست بخت
بگشوده روی رامش و بسته در ملال

ای خرگه وزارت ، رو بر فلک بناز
وی مسند صدارت ، شو بر جهان ببال

ای خصم دیو سیرت ، نالان شو و مخند
وی ملک دیده محنت ، خندان شو و منال

کامد به فر بخت دگرباره سوی تو
صدر فلک مقام و عید ملک خصال

فرخنده فر اتابک اعظم امین شاه
دستور بی نظیر و خداوند بی همال

رایش ستاره سیرت و جودش سحاب فعل
عزمش سپهر پویه وحزمش زمین مثال

از اوگزیده منظرهٔ فرهی طراز
وز او گرفته آینهٔ خسروی صقال

پاسش زگرگ نائبه بشکسته چنگ و ناب
بأسش ز باز حادثه پرکنده پر و بال

باکین او بنالد گردون کینه توز
با خشم او نتابد دنیای مردمال

رایش ز روی مهر درخشان برد فروغ
کلکش ز پشت شیر نیستان کشد دوال

آنجاکه خنگ همت عالیش زد قدم
در هم گسست توسن اندیشه را عقال

مال و زر است به ز همه چیز پیش خلق
وتن خواجه راست نام نکو به ز زر و مال

صدرا ز بخت ، منظری افراشتی بلند
چندان که بر فرازش برنگذرد خیال

عزم تو را به پونه نپوید همی نسیم
حزم تو را به پایه نپاید همی جبال

روی صدارت از تو فزاید به مهر، نور
صدر وزارت از تو فرازد به چرخ بال

خوی تو مهرگستر و روی تو مهرفر
جود تو خصم مال و وجود تو خصم مال

دربا و ابر را تسودی دگر حکیم
گر دیدی آن دل هنری وان کف نوال

دارد زگال با دل خصم تو نسبتی
زان رو زنند آتش سوزنده در زگال

عین الکمال باد ز پیرامن تو دور
ای یافته ز فر تو ملک ملک کمال

تا درخورکنار تو گردد عروس بخت
زینت بسی فزود به رخ بر زخط و خال

نک آرمیده در برت آن خوبرو عروس
گو خصم رو برآر همه روزه قیل و قال

آنان که لب به یاوه گشودند پیش از این
اکنون چرا شده است زبانشان به کام لال

تا برفروختی رخ بخت اندربن بساط
در جان دشمن تو بلا یافت اشتعال

شهباز از این سپس نزند پنجه بر تذرو
ضرغام ازین سپس نکند حمله بر مرال

گاه آمده است تاکه سرانگشت خودگزند
آنان که خواستند به کار تو اختلال

یزدان به خواست درتو بزرگی و فرهی
رخ تافتن ز خواهش یزدان بود محال

صدرا صبوری آن ملک شاعران طوس
کز نعمت تو داشت بسی حشمت و جلال

در باغ مدحت تو نهالی نشاند و رفت
و اینک به دولت تو برآورده شاخ و بال

مدح تو جز بهار نگویدکس این چنین
با بهترین معانی و با بهترین مقال

گر زانکه شعرگفتم شعری بود بدیع
ور زانکه سحر کردم سحری بود حلال

بادا قرین اختر جاه تو نجم سعد
بادا مطیع بخت جوان تو چرخ زال

کام تو باد با لب آن شاهدی که برد
از خلق ، دل به طرهٔ خمیده تر ز دال

بنگاه نیکخواه تو پر خلخی نگار
پهلوی بدسگال تو پر هندوی نصال

از نیکوان بساط تو بنگه پری
وز لعبتان سرای توی چون مرتع غزال
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 19 از 88:  « پیشین  1  ...  18  19  20  ...  87  88  پسین » 
شعر و ادبیات

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA