انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 20 از 88:  « پیشین  1  ...  19  20  21  ...  87  88  پسین »

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


زن

 
تشبيب
ای بر گل سوری زده از مشک سیه خال
وز عود خط آراسته بر چینی تمثال

لعبت نبود چون تو دل آشوب و دل آوبز
آهو نبود چون تو سیه چشم و سیه خال

ای دست نکویی به بناگوش تو زان زلف
بنگاشته بی خامه بسی جیم و بسی دال

از جیم تو صد تاب و شکن بر قد عشاق
وز دال تو صد بند و گره در دل ابدال

می ده که هلال مه شوال برآمد
ای بی تو قد من چو هلال مه شوال

احوال من از بوسه کن ای ترک دگرگون
زان پیشگه از باده دگرگون کنم احوال

در مسجد و محراب همی رفتم زین پیش
واکنون نروم جز به در مطرب و قوال

رفت آنکه شب و روز به هر برزن و هر کوی
زاهد رود از پیش و گروهیش به دنبال

می ده که مرا حال نمانده است کزین بیش
زاعمال شبانروز دگرگونه کنم حال

چون آتش سیال یکی باده بنه پیش
ای روی تو افروخته تر زآتش سیال

بردند به چین اندر تمثال تو بت روی
زآنروی پرستند به چین اندر تمثال

فالم همه نیکو بود از دیدن روبت
از دیدن روی تو نکوتر نبود فال
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
پيام به انگلستان
یک ره از ری سوی لندن گذر ای پیک شمال
بر ازین شهر بدان شهر یکی صورت حال

بحر اخضر چو فرو ربزد در تنگه مانش
تنگهٔ مانش چو پیوندد با بحر شمال

کشوری بینی پر مردمی و حشمت و فر
مردمی بینی آزاده و فرخنده خصال

از پی حفظ وطن کرده بپا رایت حرب
وز ره پاس شرف بسته میان بهر قتال

حشم و لشکر برده به فراز و به نشیب
سپه و سنگر بسته به وهاد و به تلال

توپ ها بینی بگشاده دهان میلامیل
دشت ها بینی ، ز انبوه حشر مالامال

نوجوانانی پوشیده به تن جامهٔ جنگ
شیرمردانی بگرفته به کف تیغ جدال

بانوان بینی در سعی و عمل چون مردان
پیرها بینی خندان و دوان چون اطفال

باغ ها بینی سرسبز به مانند بهشت
کاخ ها بینی ستوار به کردار جبال

مجلس عامه نشسته به سئوال و به جواب
مجلس خاصه ستاده به جواب و به سئوال

سائسان بینی هریک چو فلک بی آرام
تاجران یابی هریک چو طبیعت فعال

به تن و توش ، جوان و به بر و دوش ، قوی
به روش، تندخرام و به سخن، چرب مقال

به سخن گفتن صافند و صریح اند و صدیق
به عمل کردن جلدند و جسور و جوال

کوه درکوه موتور بینی و طیاره و توپ
دشت در دشت سپه بینی و ترتیب نزال

ناو جوشن ور بینی زده صف اندر صف
مرغ بمب افکن یابی زده بال اندر بال

مرغ بمب افکنشان ، تیزتر از مرغ هوا
ناو بالن برشان بیشتر از ماهی بال

ببر از مردم غم دیدهٔ ایران خبری
سوی آن کشور و آن مردم پاکیزه فعال

بازگو کای متمکن شده از دولت شرق
هیچ دانید که در شرق چه باشد احوال ؟

چند قرنست که با مشرقتان ییوند است
گشته ازشرق سوی غرب روان سیل منال

گیرم این آب و زمین گشت ز بیگانه تهی
هم از استقلال افزود به جاه و به جلال

چون جماعت رود از دست ، چسود آب و زمین
چون رعیت فتد از پای ، چسود استقلال ؟

مشرق از مشرقیان خالی اگرگشت ، شود
مسکن وحشی تلموق و صعالیک ارال

جلوه و زیب و جمال همه تان از شرق است
رحم آرید بدین جلوه و این زیب و جمال

شرق بازار بزرگست و شما بازرگان
با خود آیید که بازار تهی شد ز اموال

هیچ با حاصل دهقان نکند سیل ملخ
آنچه با حاصل این ملک نمودید امسال

همه بردید و چریدید و بگردید انبار
ز حبوب و ز بقول و زپیاز و ز ذغال

برزگر گرسنه و جیش بریتانی سیر
شهر بی توشه و اردو ز خورش مالامال

آن لهستانی مسکین که ازین پیش نبود
جزکفی نان تهی ، توشه او مدت سال

بره و مرغ ببرد و کره و تخم بخورد
عسل و قند و مرباش فزون از خرطال

نوش جان باد به مهمان و حلال آنچه بخورد
وآنچه را برد و تلف کرد نه نوش و نه حلال

که شنیده است که مهمان بخورد هم ببرد
هم نهان سازد و هم سوزد اگر یافت مجال

آخر این دشمنی از چیست بدین قوم فقیر
نه شما زادهٔ مرغید و نه ما نسل شغال

دیو با مردم این ملک نکرد آنچه کنند
این گروه متمدن به جنوب و به شمال

کاسب و شهری و زارع همگی حیرانند
کز کجا توشه رسانند به اهل و به عیال

فتح نا کرده چنین است و از آن می ترسم
کز پس فتح نبینیم بجز غنج و دلال
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
پايتخت ‏گل
در پایتخت ما بگشادند بخت گِل
شد پایتخت ما به صفت پای تخت گل

خوشگلتر از شوارع ری نیست کاندروست
صدگونه شکل هندسی از لخت لخت گل

هر گه ستور گام نهد از پی عبور
بر گرد گام هاش بروید درخت گل

گر تختی از بلور نهی برکنار راه
در نیم لحظه اش نشناسی ز تخت گل

گر بخت گل گره خورد از سعی نیم شب
عمال نیمروز گشایند بخت گل

یک رخت پاک باز نماند به شهر ری
گر آفتاب و باد نه بندند رخت گل

گر قصه موجز آمد عیبم مکن ازآنک
سخت است رد شدن ز قوافی سخت گل
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
دارمجازات
همی چه گویی چندین چراست قالاقیل
به پیش این در و برگرد آن بلند نخیل

شگفت روزی ، همچون قیامت از انبوه
فراخنایی ، مانند محشر از تهویل

ز بس نظارگیان درتنیده یک به دگر
ببسته راه شد آمد، به عابران سبیل

پیادگان و سواران ستاده صف در صف
بگرد برشده نخلی مهیب و زشت و ط ویل

درازنایی هایل به رنگ جبههٔ مرگ
و یا بسان زدوده سنان عزراییل

ستاده خشک به مانند زاهدان کسل
بمانده سرد به مانند راهبان علیل

نبود اشتر و بودش مهار چون اشتر
نبود پیل ، ولی یشک داشت همچون پیل

کمیت نی و بلون تن از کمیت مثال
زرافه نی و به گردن بر، از زرافه مثیل

رخی ز خوردن خون چون دهان شیران سرخ
تنی ز گرسنگی چون میان شیر، هزیل

زجنس منبر و منبر نه ، لیک چون منبر
بر او بخوانند آیات دوزخ از تنزیل

عظیم داری خمیده سر، که بر سر او
نوشته اندکه » هذا لمن اساء قلیل «

ز بهر صید گنه کاران ، فروهشته
سطبر بندی ابریشمین و زفت و فتیل

چو بانگ زد نهمین زنگ صبح روز سوم
به خصم خواندند آیات مرگ با تعجیل

سر شرارت کاشان ، زعیم راهزنان
به پای دار در استاد، بسته دست و ذلیل

به پیش مرگی وی ، پیشکار ناکس او
نخست کرد سر چوب دار را تقبیل

سپس نشان سر دار شد تن سردار
به شادمانی ارواح بی گناه قتیل

غریو و هلهله ز انبوه مرد و زن برخاست
تو گفتی آنکه دمیدند صور اسرافیل

که زنده باد مجازات و زنده باد مدام
وثوق دولت و دین صدرکامکار جلیل
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
هرج ومرج
بزم طرب ساز وین فراز در غم
سادهٔ زیبا بخواه و بادهٔ در غم

خون سیاووش ربز در کف موسی
قبلهٔ زردشت زن به خیمهٔ رستم

مطرب ! چون ساختی نوای همایون
گاه ره زیر ساز و گاه ره بم

باده همی ده مرا و بوسه همی ده
بوسه مؤخر خوش است و باده مقدم

ساقی ، روی تو زبر زلف چه باشد
روزی روشن نهفته در شب مظلم

گویی پشت من است زلف تو آری
ورنه چرا شد چنین شکسته و درهم

تنها پشت من از تو خم نگرفته است
پشت جهانی است زیر بار غمت خم

جز غم رویت ، مراست غم ها در دل
خوش به مثل گفته اند یک دل و صد غم

شد غم زلفت مرا زباد چو دیدم
ملک پریشان و کار ملک مقصم

ملکی کز دیرباز عهد کیومرث
بود چو باغ ارم شکفته و خرم

دیده شکوه سیامک و فر هوشنگ
شوکت طهمورث و شهنشهی جم

فر فریدون و دادخواهی کاوه
رای منوچهر و کینه توزی نیرم

داوری کیقباد و حشمت کاووس
فره کیخسرو شجاعت رستم

وان ملکان گذشته کز دهش و داد
بد همه را ملکت زمانه مسلم

وان وزرای بزرگ کاندر هرکار
بودند از کردگار گیتی ملهم

وانهمه جنگ آوران نیو که بودند
جمله به نیروی پیل و حمله ضیغم

و آن علم کاویان که در همه هنگام
نصرت و اقبال بسته داشت به پرچم

ملکی چونین که بُد عروس زمانه
شد رخش اکنون به داغ فتنه موسم

یکسو در خاک خفت شاه مظفر
یکسو در خون طپید اتابک اعظم

جاهل ، دانا شدست و دانا، جاهل
شیخ ، مکلا شدست و میر، معمم

بیخردان برگرفته حربهٔ تزویر
گشته به خونریزی ملوک مصمم

مجلس کنکاش کشته ز انبه جهال
چون گه انبوه حاج ، چشمهٔ زمزم

ملک خراسان که بود مخیم ابطال
کشته کنون خیل ابلهان را مخیم

یاوه سرایان به گرد هم شده انبوه
هر یک را بر زبان کلامی مبهم

انجمن معدلت ز کار معطل
قومی در وی نشسته بسته ره فم

قومی دیگر به خیره هر سو پویا
تازه چه ره پر کنند مشرب و مطعم

گوید آن یک که روزنامه حرامست
گرش بخوانی شوی دچار جهنم

حاشیه این بر نظامنامه نویسد
یکسو ان لایجوز و یکسو ان لم

بینم این جمله را و خون شودم دل
زانکه نیارم کشید از این سخنان دم

حشمت مرد آشکار گردد در کار
نیکی مشک آشکار گردد در شم

داند کاین دوره عدل باید از یراک
گلشن دولت ز عدل گردد خرم

عدل به کارست و داوری به شمارست
صدق پسند است و راستی است مسلم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
وثوق ولقمان
نهادم ز بهر عیادت قدم
به دولتسرای ولی النعم

خداوند انعام و احسان » وثوق «
سر سروران خواجه محتشم

به نزد خدای جهان رستگار
به نزدیک خلق خدا محترم

مسالک ز تدبیر او مفتتح
ممالک ز تاثیر او منتظم

زبان بنانش به جبر حساب
سخن گفته در گوش جذر اصم

ولی نوک کلکش به وقت عتاب
سنان گشته در چشم شیر اجم

بساط صدارت ازو جسته کیف
مقام وزارت چنو دیده کم

دلم رنجه شد چون بدیدم که هست
خداوند، رنجه ز درد شکم

شفا از خدا جسته و خواستم
یکی کاغذ و نسخه کردم رقم

الم از تنش پاک یزدان زدود
به جان عدویش فزود آن الم

نگه کن که آن خواجه با من چه کرد
ز لطف و ز مهر و ز حشن شیم

فزون داشت بر ما حقوق قدیم
بر آن جمله افزود حق القدم

عجب ترکه شعری به مدحم سرود
چو یک رشته الماس بسته بهم

درم داد بسیار و از مکرمت
برافزود شعر دری بر درم

بزرگا! وثوقا!که تنها همو
بزرگست و آن دیگران باد و دم

کند با بزرگی ثنایم به شعر
دهد بی تقاضا صلت نیز هم

خودش مدح فرماید و هم خودش
ببخشد صله ، اینت اصل کرم

صله وافر و بحر شعرش رمل
سر انگشتش این بحرها کرده ضم

چو این وافر و این رمل کی شنید
کس اندر عرب یا که اندر عجم

زنم زان مضامین شیرین او
کنون همچو بهرام چوبین منم

منم آنکه با آش شلغم همی
ز مرضای خود شل کنم دست غم

منم آنکه مکروب ها می کنند
ز سهمم چو موش از بر گربه رم

خداوندگارا در ایران تویی
که تنها وجودت بود مغتنم

زهی دولتی کش تو باشی وثوق
زهی زاولی کش توپی روستم

خوش آن زائری کش توگویی تعال
خوش آن سائلی کش توگویی نعم

تو بودی که نه سال ازین پیش کند
ازبن ملک پاس تو بیخ ستم

تو بودی که از رهزنان بستدی
وطن را چو ازگرک جابر، غنم

تو بودی که برهاندی این خلق را
به تدبیرازآن قحطی وآن سقم

تو از صدمت جنگ بین الملل
رهاندی وطن راکه بد متهم

تو این مملکت را دو سال تمام
نگه داشتی با شهی بی حشم

اگر یاد آرد شه پهلوی
از آن روزگار درشت دژم

بغیرتو کس را به کس نشمرد
سخن گشت کوته و جف القلم

الا تا بود پهن برگ کدو
الا تا بود گرد برک کلم

کند تا سرم جات ، دفع سموم
بود تا ضمادات ، ضد ورم

هواخواه تو خوش زید لیک دیر
بداندیش تو خوش خورد لیک سم

بمانی تو در این جهان و شوند
حسودان تو مجتمع در عدم

چو لقمان ادهم نباشد کسی
هوادار جانت ، به جانت قسم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
خزانيه
پاییز به رغم نیّر اعظم
افراخت به باغ و بوستان پرچم

همچون گه امتحان یکی دژخیم
در خشم و لبانش پر ز باد و دم

طفلان چمن ز هیبتش لرزان
رخ زرد و نژندچهر و بالاخم

هرکو پی امتحان فراز آید
بیرون کندش ز بوستان در دم

بر سنگ زند دوات مینا را
وز هم بدرد کتاب اسپر غم

شیرازه کشد ز دفتر کوکب
معجر فکند ز عارض مریم

افتد گل اختر از فراز شاخ
زین جور، به زیر پای نامحرم

بر باد دهد بیاض داودی
وز پیکر یاسمین کشد ملحم

از سبزه و گل تهی شود گلشن
چون علم ز صدر خواجهٔ عالم

دستور معارف آنکه نشناسد
خود گوز از کوز و شلغم از بلغم

یک چند ز مهر بود با خواجه
پیوند وفاق بنده مستحکم

گفتم که وزیر ازین گرامی تر
نازاده ز پشت دودهٔ آدم

دیدم همه خلق دشمنند او را
نامش نبرند جز به لعن و ذم

گفتم که به علم وی حسد ورزند
کاین خواجه بود ز دیگران اعلم

چون یافتمش که نیست در واقع
آن علم که با حسد شود توأم

گفتم که به جاه او حسد آرند
قومی که فروترند ازین سُلّم

دیدم وزرا هم اندربن معنی
هستند شریک خلق بیش و کم

گفتم به یقین ز خلق نیکویش
تشویر خورند اندرین عالم

کاین خواجه ز خوی خوش سبق برده است
در عالم خود ز عیسی مریم

مردانگی و وفا و خوش عهدی
در ذات شریف او بود مدغم

این خوش منشی و همت والا
با بدمنشان کجا شود همدم

اهریمن هست منکر جبریل
گرسیوز هست دشمن رستم

یکچند بدین خیال ها بودم
مستغرق مدح خواجهٔ اعظم

هر جا که حدیث رفتی از خواجه
گفتی شده ام به مدحتش ملهم

تا نوبت امتحان فراز آمد
وز تنگ شکر پدید شد علقم

نبسوده هنوز دست ، شد معلوم
چرم همدان ز دیبهٔ معلم

معلومم شد که هیچ بارش نیست
این جفته گذار کُرهٔ بدرم

گه گاه به قند مشتبه گردد
کز دور سپید می زند شغلم

ذوقش چو عقیده اش کج اندر کج
فکرش چو سلیقه اش خم اندر خم

آنگه که به علم برگشاید لب
آنگه که به نطق برگشاید فم

تحقیقاتی کند پراکنده
گویی که ز دست چرس و می با هم

دیوانگی و سفاهتی مخلوط
پس کبر و جلافتی بدان منضم

هر شخص نجیب از درش محروم
هرگول و سفیه در برش محرم

شهرت طلب است و نامجو، لیکن
بر قاعدهٔ برادر حاتم

گر کس نبود مراقبش ناگه
شاشد به میان چشمهٔ زمزم

با جامعهٔ محصلین باشد
دشمن ، چو بخیل آهوان ضیغم

خواهد که محصلین بی ثروت
بی علم زیند و اخرس و ابکم

گوید که چو علم عامه شد افزون
بقال و لبوفروش گردد کم

باید که خواص و اغنیا باشند
با علم وعوام خلق لایعلم

گر خوف ز شه نباشدش یک روز
در خمرهٔ کودکان بریزد سم

امسال در امتحان شاگردان
بگشاد عناد فطریش پرچم

از شدت خبث ، جمله را ردکرد
بنواخت به علم ضربتی محکم

هرگوشه که بد معلمی دانا
زد نیش بر او چو افعی ارقم

هرجای که دید لوطیئی نادان
بر جمع افاضلش نمود اقدم

از قوت معلمین فاضل کاست
بنهاد به صرفه مبلغی برهم

بخشید سپس هزارگان دینار
آن راکه نبود قدر یک درهم

در راه کتاب های بی مصرف
تقسیم شد آنچه بد درین مقسم

گویی که در انتخاب هر چیزی
بودست به کج سلیقگی ملزم

شخص عربی گماشت تا سازد
در سیرت شیعیان یکی معجم

اسرار طبیعی و مقالیدش
پرکرده جهان و نزد تا مبهم

او زر به شفای بوعلی بخشد
تابنهد از آن به زخم ما مرهم

از ترجمهٔ شفا چه سود امروز
کی قطره کند برابری با یم

آنجا که بر آسمان پرد مردم
نازش نسزد بر اشهب و ادهم

این نخبهٔ کار او است خود بنگر
تا چیست بقیتش ز کیف و کم

ای خواجه دریغ لطف شاهنشه
بر چون تو سفیه پر ز باد و دم

غبنا که دراز مدتی دل را
در دوستی تو داشتم خرم

پنداشتم ار مرا غمی زاید
در چشم تو ازغم من آید نم

آوخ که ز جبن و غفلت افزودی
هنگامهٔ بستگی غمم بر غم

خواهم که حمایت از تو برگیرد
آن آصف بارگاه ملک جم

تا با دوسه هجوآن کنم با تو
کت خانه شود حظیرهٔ ماتم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
تغزل
جلوه گر شد شب دوشین چو مه عید صیام
کرد از ابرو پیوسته اشارت سوی جام

یعنی ای باده کشان باده حلال است حلال
یعنی ای دلشدگان روزه حرام است حرام

مه من نیز پی رؤیت فرخنده هلال
همچو خورشید فراز آمد از خانه به بام

تا همی ابروی او دیدم من با مه نو
هیچ نشناختم آیا مه نو هست کدام

شد او بیهده جوبای هلالی ز سپهر
من از آن روی نکو یافته صد ماه تمام

تا بدیدیم سپس با دل خرم مه نو
این چنین گفتم با آن صنم سیم اندام

ای دو یاقوت روان تو مرا قوت روان
هله وقت است که از لعل تو برگیرم کام

زانکه من بوسهٔ سی روزه ز تو خواهانم
هین اداکن تو مرا آنچه به من بودت وام

همچو طاوس بپا خیز و بریز از دل بط
به قدح بادهٔ گلرنگی چون خون حمام

داد دل بستان از باده درین فرخ عید
که مه روزه ز جان و دل ما برد آرام

باده بگسار و به جای شکر و نقل بخوان
هر زمان مدحت مخدوم من آن صدرکرام
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
تشبيب وبهاريه
رسید گاه بهار و گه سماع و مدام
کجایی ای صنم سرو قد سیم اندام

بنفشه با سر زلف خمیده گشت پدید
کجایی ای سر زلف تو را بنفشه غلام

به پای خیز که هنگام رامش است و نشاط
نشاط باید کردن ، بلی در این هنگام

چمن گرفته ز فرخنده نوبهار، طراز
جهان گرفته ز اردیبهشت ماه ، نظام

رسیده موکب اردیبهشت ماه و شدست
چمن بهشت مثال و دمن بهشت مقام

ز ژاله برطرف دشت صدهزاران جوی
ز لاله برطرف باغ صدهزاران جام

چرند بر ز بر لاله آهوان به کناس
چمند بر زبر سبزه ضیغمان به کنام

چنان گراید بر سیر بوستان ، دل خلق
که سوی باغ گراید که نماز، امام

چو زاهدیست نهان گشته در شعار سپید
درخت بادام اندر شکوفهٔ بادام
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
گروه لئام
افتاده ایم سخت به دام
در جنگ این گروه لئام

قومی ندیده سفرهٔ باب
جمعی ندیده چهرهٔ مام

یک سر ز جهل ، دشمن علم
جمله به طبع ، خصم کرام

ما صاحب ستور ولیک
در چنگ این گروه ، زمام

در فضل ، ناتمام ولی
در بددلی و جهل ، تمام

کرده بسی حرام ، حلال
کرده بسی حلال ، حرام

بگریخته به مذهب دیو
از مذهب رسول و امام

خصم انام و دشمن ملک
منفور ملک و خیل انام

دارند ازو طمع ، زر و مال
بر هرکه می کنند سلام

بنشسته بر بساط طرب
از شام تا سپیدهٔ بام

تا شام ، غرق حیلهٔ روز
تا روز، مست جرعهٔ شام

روز آشنای مکر و حیل
شب آشنای شرب مدام

بسته ز کید و مکر و فریب
همچون زنان به روی ، پنام

نه دستیار عز و شرف
نه پای بند شهرت و نام

جمعی فضول و منکر فضل
برخی عوام و خصم عوام

لرزنده از خیانت و خوف
پیش بروز شورش عام

هرگز به حق نکرده قعود
هرگز به حق نکرده قیام
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 20 از 88:  « پیشین  1  ...  19  20  21  ...  87  88  پسین » 
شعر و ادبیات

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA