انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 21 از 88:  « پیشین  1  ...  20  21  22  ...  87  88  پسین »

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


زن

 
پيامى به آشنا
پیامی ز مژگان تر می فرستم
کتابی به خون جگر می فرستم

سوی آشنایان ملک محبت
ز شهر غریبی خبر می فرستم

در اینجا جگر خستگانند افزون
ز هر یک درود دگر می فرستم

درود فراوان سوی شاه خوبان
ز درویش خونین جگر می فرستم

به سوی » حسام « از ارادت سلامی
گذرکرده از بحر و بر می فرستم

سزد گر بخندند بر خامی من
که خرما به سوی هجر می فرستم

گهر می فرستم سوی ژرف دریا
سوی شکرستان شکر می فرستم

ولیکن چه چاره که از دار غربت
سوی دوست شرح سفر می فرستم

ز بیت الحزن همچو یعقوب محزون
بضاعت به سوی پسر می فرستم

شد از نامه ات چشم این پیر روشن
تشکر به نور بصر می فرستم

حساما به ابروی مردانهٔ تو
درودی سراپا گهر می فرستم

به صبح جبین منیرت سلامی
به لطف نسیم سحر می فرستم

به من برق دادی به سویت ثنایی
ز برق تو رخشنده تر می فرستم

فرستادم اینک دل خسته سویت
تن خسته را بر اثر می فرستم

به بام بقای تو پران دعائی
هم آغوش بال اثر می فرستم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
من كيستم؟
ز بس در زمانه خمش زیستم
ندانند یاران که من کیستم

یکی چیستانم بنگشوده راز
تو نشناسی آسان که من چیستم

به دم زنده کردم همی مردگان
همانا که اعجاز عیسیستم

محل برترستم ز چارم سپهر
اگر خویشتن مرد دعویستم

چو یحیای محبوس در بند غم
بشارتگر امر مولیستم

ازین رو به چنگ جهودان اسیر
به چندین عقوبت چو یحییستم

نیندیشم از کید اهریمنان
که در پاس ایزد تعالیستم

به من بر چه خندی که در رنج تو
بسا شب که تا روز بگریستم

به جای تو و فر و فرهنگ تو
ادب نامه ها کرده املیستم

همی تا بگردانم از تو بلا
ز دشمن هزاران تعدیستم

همانا که اندر تولای تو
ز دزدان کشور تبریستم

چه مایه به تبعید درساختم
چه مایه به حبس اندرون زیستم

کجا پهلوانان هزیمت شوند
من از شیرمردی به جای ایستم

نه فتنهٔ فروزنده دینار وگنج
نه سغبهٔ فریبنده دنییستم

ازیرا پس از سال ها فر و جاه
به جز نیبستی حاصلی نیستم

به معنی فزونم ز پندار تو
به صورت اگر ده و گر بیستم

تو اکنون گریزی ز نزدیک من
همانا گزاینده افعیستم

به نزدیک صاحبدلان شکرم
بنزد تو گر تلخ کس نیستم

چو مانی به فر نگارین قلم
روان پرور لفظ و معنیستم

عزیزم دگر جای و در شهر خویبش
ذلیلم ازیراک ما نیستم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
تأسف برگذشته
ز دلبر بوسه ای تاوان گرفتم
پس از عمری خسارت جان گرفتم

به آسانی مرا تاوان نمی داد
زمین بوسیدم و دامان گرفتم

نشستم در دل مشکل پسندان
من این اقلیم سخت آسان گرفتم

سگی گر در سر راهم کمین کرد
برایش زیر دامان نان گرفتم

به دیوار دلم گر نقش کین بود
من آن را درگچ نسیان گرفتم

بدی را نیکویی دادم مکافات
دهان سفله با احسان گرفتم

خریدارم شدند ارباب معنی
که نرخ مهر خوبش ارزان گرفتم

نکردم رغبت کالای گیتی
که اینجا خویش را مهمان گرفتم

نبردم حسرت بالا نشینی
تواضع را بهین آرمان گرفتم

حسد را ره ندادم در دل خوابش
حذر زآن آتش سوزان گرفتم

دربغا مدتی کاندر سیاست
ز نادانی ره شیطان گرفتم

نمودم خیره صرف میل مخلوق
مواهب آنچه از یزدان گرفتم

دو ده سال اندرین تاریک دوزخ
که آن را روضهٔ رضوان گرفتم

به امید نجات ملک ، خود را
بشیر شوکت و عمران گرفتم

برای قوت گرگان گرسنه
ز شیرگرسنه ستخوان گرفتم

عصایی اژدهاوش در دو انگشت
بسان موسی عمران گرفتم

به جادویی سر ضیغم خلیدم
به سحاری دم ثعبان گرفتم

اگر داد کسی دادم به پیدا
وگر دست کسی پنهان گرفتم

به پیدا و به پنهان زان جماعت
عوض دشنام بی پایان گرفتم

فقیران خصم صاحبدولتانند
من این درس از دبیرستان گرفتم

سیاست پیشه دولتمند گردد
چرا من زین عمل خسران گرفتم

نشستم با امیران و فقیران
ز خاص و عام دل یکسان گرفتم

چو سنخیت نبود اندر میانه
صداقت دادم و بهتان گرفتم

ز استقلال و آزادی و قانون
به پیش دیده شادروان گرفتم

شدم سرگرم مشتی اعتبارات
وز آن اوهام خوش عنوان گرفتم

شدم غافل ز تقدیر الهی
پی آبادی ایران گرفتم

ز غفلت عصر محنت زای خود را
قیاس از عهد نوشروان گرفتم

چه محنت ها که در تبعید دیدم
چه عبرت ها که از زندان گرفتم

ندانستم که محکوم زوالیم
طبیعت را چو خود نادان گرفتم

ره رنج خود و آسایش خلق
به هنجار جوانمردان گرفتم

پیاپی شسته دست از جان شیرین
مکرر ترک خان و مان گرفتم

ز سال بیست تا نزدیکی شصت
جوانی دادم و حرمان گرفتم

ندیدم قدردانی هیچ از این قوم
گروهی سفله را انسان گرفتم

نکردم خدمت بیگانه زآن رو
چنین بادافره از خویشان گرفتم

به گرد تیه ناکامی چهل سال
گذر چون موسی عمران گرفتم

دوای تلخکامی بی نیازیست
به درد خود من این درمان گرفتم

به خالق رو کنم اکنون که امید
ازین مخلوق بی ایمان گرفتم

پس از یزدان پناهم جز رضا نیست
کزو روز ازل پیمان گرفتم

مگر بپذیردم شاه خراسان
که من از حضرتش فرمان گرفتم

گرم روزی به خدمت بازخواند
همانا عمر جاویدان گرفتم

کند آزادم از شر سیاست
که راه وادی خذلان گرفتم

توانم دید خود یارب که روزی
مکان در آن بلند ایوان گرفتم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
گله ى دوستانه
تَــمُرتاشا ز بی مهریت زارم
زچون تودوست ازخودشرمسارم

فرامش کرده ای جاناکه عمریست
تو را از جان و از دل دوستارم

حضور شه ز یاران غافلت کرد
خصوص از من که یاری پایدارم

اگر تو دوستی رحمت به دشمن
وگر خود دشمنی ، منت گذارم

گذشته زین تغافل ها، شنیدم
که باری هشته ای برروی بارم

عتاب خسروانی خاطرم را
غمین دارد، توغمگین تر مدارم

من آن مرغم که سیمرغم فکندست
به خاک افتادهٔ آن شهسوارم

چو از سیمرغ سیلی خورده باشم
رسد بر جمله مرغان افتخارم

چو بلبل در مدیح شاه آفاق
سخن ها رفت افزون از شمارم

به تمجیدش بسی نامه نوشته
به توصیفش بسی تصنیف دارم

ز بیم گربگان سفرهٔ شاه
ولی نتوانم آوازی برآرم

به دفع دشمنان پرالتهابم
به وصف دوستان بی اختیارم

به تحصیل عطایا بی نیازم
به تقبیل رزایا بردبارم

به ترویج محامد اوستادم
به تذلیل اعادی کهنه کارم

به کار مملکت نیکو خبیرم
به گاه مشورت نیکو مشارم

زبانم پاک و چشم و دست ودل پاک
بود مرهون خیر، این هر چهارم

به حفظ الغیب یاران عندلیبم
به قصدجان خصمان گرزه مارم

به روز نطق ، بحری موج خیزم
به وقت جود، ابری ژانه بارم

به گاه نثر، دانشور دبیرم
به گاه نظم ، جولانگر سوارم

در انشاء مقالات عمومی
گل صد برگ بر دفتر نگارم

برنده تیغه ای بی قبضه و جلد
فتاده زبرپای روزگارم

گرم برگیرد از خاک زمین شاه
به دست شاه تیغی آبدارم

چو آهیخیده تیغ کارزاری
میان در بستهٔ هرکارزارم

ز شه چیزی نخواهم جزتوجه
کزین یک بخش ، پرگردد کنارم

ز مهر شه علو گیرد خیالم
ز لطف شه کلان گردد قمارم

به وصفش بوستان ها بر طرازم
به نامش داستان ها برشمارم

ندیدم خیری از شاهان قاجار
مگر جبران نماید شهریارم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
آرمان شاعر
برخیزم و زندگی ز سر گیرم
وین رنج دل از میانه برگیرم

باران شوم و به کوه و در بارم
اخگر شوم و به خشک و تر گیرم

یک ره سوی کشت نیشکر پویم
کلکی ز ستاک نیشکر گیرم

زان نی شرری به پاکنم وز وی
گیتی را جمله در شرر گیرم

در عرصهٔ گیر و دار بهروزی
آوبز و جدال شیر نرگیرم

داد دل فیلسوف نالان را
زبن اختر زشت خیره سرگیرم

با قوت طعم کلک شکر زای
تلخی ز مذاق دهر برگیرم

ناهید بر خمه تیزتر گردد
چون من سر خامه تیزتر گیرم

کلک ازکف تیر، سرنگون گردد
چون من ز خدنگ خامه سرگیرم

از مایهٔ خون دل به لوح اندر
پیرایه گونه گون صور گیرم

هنجار خطیر تلخ کامی را
بر عادت خوبش بی خطر گیرم

پیش غم دهر و تیر بارانش
این عیش تباه را سپر گیرم

در عین برهنگی چو عین الشمس
از خاور تا به باختر گیرم

وین سرپوش سیاه بختی را
از روی زمین به زور و فر گیرم

وان میوه که آرزو بود نامش
بر سفرهٔ کام ، در شکر گیرم

چون خاربنان به کنج غم ، تاکی
بر چشم امید، نیشتر گیرم

آن به که به جوببار آزادی
پیرایه سرو غاتفر گیرم

باغی ز ایادی اندرین گیتی
بنشانم و گونه گون ثمر گیرم

آن کودک اشک ریز را نقشی
از خنده به پیش چشم تر گیرم

وآن مادر داغدیده را مرهم
از مهر به گوشهٔ جگر گیرم

شیطان نیاز و آز را گردن
در بند وکمند سیم و زرگیرم

از کین و کشش به جا نمانم نام
وین ننگ ز دودهٔ بشر گیرم

آن عیش که تن از آن شود فربه
از نان جوینش ماحضر گیرم

وان کام که جان ازو شود خرم
نُزل دو جهانش مختصر گیرم

یک باره به دست عاطفت ، پرده
ازکار جهان کینه ورگیرم

وین نظم پلید اجتماعی را
اندر دم کورهٔ سقرگیرم

وین ابرهٔ ازرق مکوکب را
زانصاف ، دو رویه اَسترگیرم

و آنگاه به فر شهپر همت
جای از بر قبهٔ قمر گیرم

شبگیر کنم به صفهٔ بهرام
و آن دشنهٔ سرخش ازکمرگیرم

زان نحس که بر تراود از کیوان
بال و پر و پویه و اثر گیرم

وان دست که پیش آرزوی دل
دیوارکشد، به خام درگیرم

نومیدی و اشک و آه را درهم
پیچیده به رخنهٔ قدر گیرم

واندر شب وصل ، پردهٔ غیرت
در پیش دریچهٔ سحر گیرم

وانگاه به سطح طارم اطلس
با دلبر دست در کمر گیرم

با بال و پر فرشتگان زانجای
زی حضرت لایموت پر گیرم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شكوه ازبخت
غم زمانه به سختی گرفته دامانم
ز بی وفایی این بخت سست پیمانم

ببسته بود به من بخت ، این چنین میثاق
که من بخوابم و اوخود بود نگهبانم

کنون بخفته مرا بخت و من چو مشتاقان
نشسته بر سر او لای لای می خوانم

چو بخت شوم مرا چرخ بیند اندر خواب
به روی غم غم دیگر نهد فراوانم

ایا سپهر طرب کاه غم فزای آخر
ازین باده با شکنج غم مرنجانم

کنون به مشت توام من ولیک در مشتت
مقاومت را سرسخت تر ز سندانم

به باغ نظم کنون همچو عندلیبم من
صریر کلک بود دلنواز دستانم

بلی چو نقد هنر هست مایهٔ دستم
از آن جهت بود اینسان کساد دکانم

به دور دهر بخوشیده کشت امیدم
به کلک و خامه بود گرچه ابر نیسانم

به روزگار بخشکیده خود لب ذوقم
اگرچه هست کنون طبع ، بحر عمانم

اگر به کلک من اندر نه ابر نیسانست
به صفحه پس ز چه رو در و گوهر افشانم

وگر به طبع من اندر نه بحر عمانست
ز بهر چیست سخن همچو در غلطانم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بث الشكوى
تا بر زبر ری است جولانم
فرسوده و مستمند و نالانم

هزلست مگر سطور اوراقم
یاوه است مگر دلیل و برهانم

یا خود مردی ضعیف تدبیرم
یا خود شخصی نحیف ارکانم

یا همچو گروه سفلگان هر روز
از بهر دونان به کاخ دونانم

پیمانه کش رواق دستورم ؟
دریوزه گر سرای سلطانم ؟

اینها همه نیست پس چرا در ری
سیلی خور هر سفیه و نادانم

جرمی است مرا قوی که در این ملک
مردم دگرند و من دگرسانم

از کید مخنثان ، نیم ایمن
زیراک مخنثی نمی دانم

نه خیل عوام را سپهدارم
نه خوان خواص را نمکدانم

بر سیرت رادمردمان ، زین روی
در خانه ٔ خویشتن به زندانم

یک روز کند وزیر تبعیدم
یک روز زند سفیه بهتانم

دشنام خورم ز مردم نادان
زیراک هنرور و سخندانم

زیرا به سخن یگانهٔ دهرم
زیرا به هنر فرید دورانم

زیراک به نقش بندی معنی
سیلابهٔ روح بر ورق رانم

زیرا پس چند قرن چون خورشید
بیرون شده از میان اقرانم

زیرا به خطابه و به نظم و نثر
خورشید فروغ بخش ایرانم

زیرا به لطایف و شداید نیز
مطبوع رواق و مرد میدانم

اینست گناه من ، که در هر گام
ناکام چو پور سعد سلمانم

پنهانم از این گروه، خودگویی
من ناصرم و ری است یمکانم

با دزدان چون زیم ، که نه دزدم
باکشخان چون بوم، نه کشخانم

نه مرد فریب و سخره و زرقم
نه مرد ریا و کید و دستانم

چون آتش ، روشن است گفتارم
چون آب ، منزه است دامانم

بر فاحشه نیست پایهٔ فضلم
وز مسخره نیست پارهٔ نانم

از مغز سر است توشهٔ جسمم
وز رنج تن است راحت جانم

بس خامه ط رازی ، ای عجب گشتست
انگشتان چون سطبر سوهانم

بس راهنوردی ، ای دریغا هست
دو پاشنه چون دو سخت سندانم

نه دیر غنوده اند افکارم
نه سیر بخفته اند چشمانم

زینگونه گذشت سالیان بر هفت
کاندر تعب است هفت ارکانم

گه خسرو هند سوده چنگالم
گه قیصر روس کنده دندانم

از نقمت دشمنان آزادی
گه در ری و گاه در خراسانم

و امروز عمید ملک شاهنشاه
بسته است زبان گوهرافشانم

فرخ حسن بن یوسف آنک از قهر
افکنده نگون به جاه کنعانم

تا کام معاندان روا سازد
بسپرده به کام گرگ حرمانم

وین رنج عظیم تر که در صورت
اندر شمر فلان و بهمانم

ناکرده گنه معاقبم ، گویی
سبابهٔ مردم پشیمانم

عمری به هوای وصلت قانون
از چرخ برین گذشت افغانم

در عرصهٔ گیر و دار آزادی
فرسود به تن ، درشت خفتانم

تیغ حدثان گسست پیوندم
پیکان بلا بسفت ستخوانم

گفتم که مگر به نیروی قانون
آزادی را به تخت بنشانم

و امروز چنان شدم که برکاغذ
آزاد نهاد خامه نتوانم

ای آزادی ، خجسته آزادی !
از وصل تو روی برنگردانم

تا آنکه مرا به نزد خود خوانی
یا آنکه ترا به نزد خود خوانم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
گونكنم
دل من ، شرح غم یار مکن گو نکنم
آتش عشق پدیدار مکن گو نکنم

بره انده و تیمار مرو، وین تن من
بستهٔ انده و تیمار مکن گو نکنم

گر مرا خسته وبیمار نخواهی کردن
شرح آن نرگس بیمار مکن گو نکنم

پندی از من بشنو ای دل ، تا بتوانی
قصدآن ترک ستمکار مکن گونکنم

خوار دارد همه دل ها را آن ترک پسر
خوبش را چون دکران خوارمکن گو نکنم

مست آن نرگس مخمور نشو گو نشوم
خانه درکوچه خمار مکن گو نکنم

گرتو دانی که همه وعدهٔ دلدار خطاست
تکیه بر وعده دلدار مکن گو نکنم

خوبرویان خراسان به جفاکارکنند
یاد ازین قوم جفاکار مکن گو نکنم

طرهٔ خوبان ، طرار و بلاانگیز است
خواهش طرهٔ طرار مکن گو نکنم

ور به پنهانی بربست تو را زلف نگار
قصهٔ بستگی اظهار مکن گو نکنم

ز نکورویان هرچندکنی شکوه بکن
لیک از صدر نکوکار مکن گو نکنم

اعتبارالملک آن کو به عیارکرمش
جز که دریا را معیار مکن گو نکنم

هرکه را روی ز دیدارش فرخنده نگشت
تا ابد رویش دیدار مکن گو نکنم

گرش از مهر نظر افتد بر اهریمن
وصف او جز بت فرخار مکن گو نکنم

وگرش افتد از قهر نظر سوی پری
نظر اندر وی ، زنهار مکن گو نکنم

هرکجا بینی آن صدر بزرگ آئین را
بهر غله چو من اصرار مکن گو نکنم

سخن از هردر با خواجه چو بنیادکنی
به جز از درهم و دینار مکن گو نکنم

شعر من در یتیمی است ، براین در یتیم
ز صفا بنگر و انکار مکن گو نکنم

تا جهان باشد بنشین ز بر مسند جاه
روز و شب جز به طرب کار مکن گو نکنم

گفتم این شعر بر آئین ادیبی که سرود
تنم از رنج ، گرانبار مکن گو نکنم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
جهل عوام
این عامیان که در نظر ما مصورند
هر روز دام کینه به ما بر بگسترند

ما پاسدار دین و کتاب پیمبریم
وبنان عدوی دین و کتاب پیمبرد

دین نیست اینکه بینی در دست این گروه
کاین مفسده است و این دنیان مفسدت گرند

وین رسم پاک نیست که دارند این عوام
کاین بدعت است و این سف ها بدعت آورند

از ایزد و نبی نشناسند جز دو حرف
کاینان اسیر گفته ی بابند و مادرند

کویی چرایکی است خدا، یارسول کیست
اینان ز مادر و ز پدر حجت آورند

افلاک در نبشته کمال پیمبری
وینان به کارنامه ی شق القمر درند
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
عدل وداد
باد خراسان همیشه خرم و آباد
دشت و دیارش ز ظلم و جور تهی باد

دشت و دیار ار ز ظلم و جور تهی گشت
ملک بماند همیشه خرم و آباد

ملک یکی خانه ایست بنیادش عدل
خانه نپاید اگر نباشد بنیاد

داد و دهش گر بنا نهند به کشور
به که حصاری کنند ز آهن و پولاد

خصم ببستند و شهر و ملک گشودند
شاهان از فر و نیروی دهش و داد

و آنکو باد جفا و جور به سر داشت
سرش به خاک اندرست و ملکش بر باد

شکر خداوند را که داد و دهش را
طرفه بنائی نهاد پادشه راد

خسرو گیتی ستان مظفر دین شاه
آنکه ز عدلش بنای ظلم برافتاد

داده خدایش خدایگانی و شاهی
باز نگیرد خدای آنچه به کس داد

ملک عروسی است عدل و دادش کابین
در ده کابین و شو مر او را داماد

طایر دولت که هرکسش نتوان بست
بال و پر خوبش جز به سوی تو نگشاد

مسند شرع و سریر حکم تو داری
خصم تو دارد غریو و ناله و فریاد

اینک بنگر بهار را که شدش طبع
شیفته بر مدح تو چو کاه به بیجاد

داند کش طبع را چه پایه و مایه است
آنکه بداند شناخت شاهین از خاد

بود درین آستان پدرش صبوری
چندی مدحت سرای و داد سخن داد
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 21 از 88:  « پیشین  1  ...  20  21  22  ...  87  88  پسین » 
شعر و ادبیات

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA