انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 22 از 88:  « پیشین  1  ...  21  22  23  ...  87  88  پسین »

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


زن

 
نوش جانت
ای محمدخان به دژبانی فتادی ، نوش جانت
ابروی تازه را از دست دادی نوش جانت

در حضور پهلوی اردنگ خوردی ، مزد شستت
هی کتک خوردی و هی بالا نهادی ، نوش جانت

در سر راه خلایق از جهالت چاه کندی
عاقبت خود اندر آن چاه اوفتادی ، نوش جانت

در دلت بنشست هر نیری که از شست خیانت
جانب دل های مظلومان گشادی، نوش جانت

همچو عقرب بودی آبستن به زهرکین و لیکن
خصم جانت گشت هر طفلی که زادی ، نوش جانت

سال ها در پشت میز ظلم بنشستی و آخر
در بر میز مجازات ایستادی ، نوش جانت

مدتی چشم و چراغ مملکت بودی و اینک
چون چراغ کور پیش تندبادی ، نوش جانت

آنچه در شش سال کشتی جمله خوردی باد نوشت
آنچه در یک عمر بردی جمله دادی ، نوش جانت

چون کنون پس می دهی یکسر مکافات عمل راا
آنچه بردی وآنچه خوردی وآنچه کردی نوش جانت

با جهاد اکبر مظلوم در عین رفاقت
بی وفایی کردی و زین کرده شادی نوش جانت

قافیه گودال شو، زین بی وفایی ها به دوران
تا ابد سیلی خور آه جهادی نوش جانت
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
فتنه هاي آشكار
فتنه ها آشکار می بینم
دست ها توی کار می بینم

حقه بازان و ماجراجویان
بر خر خود سوار می بینم

بهر تسخیر خشک مغزی چند
نطق ها آبدار می بینم

جای احرار در تک زندان
یا به بالای دار می بینم

ز انتخابات سوء ، مجلس را
پر ز عیب و عوار می بینم

وکلا را به مثل دور ششم
گیج و بی اختیار می بینم

آلت دست ارتجاع و فاشیست
جملگی را قطار می بینم

بعد تصویب اعتبار رنود
کار بی اعتبار می بینم

چند لوطی زکهنه جاسوسان
روز و شب گرم کار می بینم

پیش بینی که عاقلان کردند
بعد ازین آشکار می بینم

سفها را به کارهای بزرگ
داخل و برقرار می بینم

در گلستان به جای کبک و تذور
قنفذ و سوسمار می بینم

آن که را داده جان به راه وطن
بی سرانجام و خوار می بینم

وانکه را برد و خورد و خوش خوابید
شاد و ایران مدار می بینم

ملتی را که شد فرامشکار
عاقبت اشکبار می بینم

ز انتخاباتشان مسلم گشت
آنچه این جان نثار می بینم

چاپلوسان و چاکران قدیم
روی مجلس هوار می بینم

خیل بی عرضگان جاهل را
داخل کار و بار می بینم

ظاهرا شه پرست و در باطن
با عدو دستیار می بینم

لیک روز بلیه و سختی
همه را در فرار می بینم

امتحان را دوبار خوردن زهر
جرم بی اغتفار می بینم

و آدمی را که ترک تجربه کرد
بی تعارف حمار می بینم

وانکه ننهاد فرق دشمن و دوست
چاره اش انتحار می بینم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شب ‏پاييز
روز بگذشت و شب تیره بگستردادیم
مسند از حجره به ایوان فکن ای نیک ندیم

بادهٔ روشن نیک است همه وقت و سماع
ویژه اکنون که شب تیره بگسترد ادیم

گل اگر چند نمانده است فزون ، لیک هنوز
مادرگلبن از زادن ناگشته عقیم

گل آذریون رخشنده به شب بر سر شاخ
من درو حیران چون در شجر نار، کلیم

چون نسیم آید گردد چو کمان شاخک بید
راست چون تیر شود باز چو بنشست نسیم

کرم شب تابک از آن تابش خود بیم کند
که به نتواند بودن به یکی جای مقیم

نیک بنگر به شب تیره دوان از پس روز
راست چونان که گدا بر اثر مرد کریم

بلعجب تعبیه ای کرده به شب چرخ بلند
در شگفت آید زین بلعجبی مرد حکیم

نیم شب انجم افروخته بر چرخ چنانک
پاره ها زاتش جسته به یکی تیره گلیم

وان بنات النعش از دور بدان گونه همی
گرد هم خاموش اندر شده چون اهل رقیم

وان ستاره به فلک بر اثر دیو دوان
چون به آب اندر از بیم دوان ماهی سیم

کهکشان راست چو زربفتی بیرنگ وکهن
خود کهن بوده بدین گونه هم از عهد قدیم

تافته ماه و دم عقرب خمیده بر او
گوی و چوگان را ماند به کف شاه کریم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
تغزل
زلفت از مشگ ، خط آراید بر صفحهٔ سیم
تا بدان ، چشم تو را فتنه نماید تعلیم

فتنه آموزی مگذار بر آن زلف سیاه
وآن خط مشگین مپسند برآن صفحهٔ سیم

روی تو ماهی سیم است بر او خط چه نهی
کس به عمدا خط ننگارد بر ماهی سیم

وآن سیه چشم ترا فتنه نباید آموخت
فتنه سازی نبود درخور بیمار و سقیم

زلف تو چشم تو را برد بخواهد از راه
یک ره ار، زآن مژهٔ تیرزنش ندهی بیم

بیم ده بیم ، که زلف تو فسون ها داند
که از آن خیره شود جان و دل مرد حکیم

بیم آنست که چشم تو شود فتنه طراز
واین دل من شود از فتنهٔ چشم به دونیم

بینم آن زلف تو خمیده برآن عارض تو
چون تهی دستی خمیده بر مرد کریم

جای آن زلف مده خیره بر آن عارض پاک
دوزخی را نبود جای به جنات نعیم

ای همه پاکی وخوبی به هم آورده خدای
پس ببخشوده بدان عارض چون درّ یتیم

خلق بفریبی زان عارض چون آتش و گل
ای گل و آتش با عارض تو یار و ندیم

آتش و گل به هم آوردی و بردی دل خلق
هم بدین گونه دل خلق ببرد ابراهیم

پشتم از هجر تو شد گوژتر از قامت دال
ای دهان تو بسی تنگ تر از حلقهٔ میم

کودک از ابجد جز جیم نخواند زین پس
تا تو زآن زلف درافکندی جیم از بر جیم

عهد من یکره بشکستی و عذرآرایی
عهد بشکستن دانی که گناهی است عظیم

عذر از این بیش میارای ، که مر خوبان را
عهد بربستن و بشکستن رسمی است قدیم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
مولوديه ومنقبت
زهی به کعبه ، شرافت فزای رکن و حطیم
زهی مقام تو فخر مقام ابراهیم

زهی حریم تو چون کعبه لازم الاکرام
زهی وجود تو چون قبله واجب التعظیم

زهی بلندتر اندر همم ز چرخ بلند
زهی عظیم تر اندر شرف ز عرش عظیم

زهی علی و نمایندهٔ تو هرچه علو
زهی علیم و ستایندهٔ تو رب علیم

علی عالی اعلا ابوالحسن حیدر
که شد صحیح ز فضل تو روزگار سقیم

به صورت ار چه ز بوطالبی ولی به صفت
فکنده برگل آدم مشیت تو ادیم

به فلک نوح ، تو بودی زمامدار نجات
برود نیل ، تو بودی طلایه دار کلیم

چنین که علم تو را نیست منتها شاید
گر اعتراف نمایم که عالم است قدیم

میان لجهٔ شرع محمدی کعبه است
همان صدف که در او زاد چون تو در یتیم

برون ز یک سخنت حکمتی نمی بینند
اگر به چله نشینند صدهزار حکیم

توئی حقیقت قرآن و برتر از قرآن
که صامت است وکریم و تو ناطقی و کریم

بود بهشت برین ساحت ولایت تو
طریقت تو در آن ، جوی کوثر و تسنیم

توئی حکیم وکلامت شراب معرفت است
حکیم و سفسطه اش نیست جز شراب حمیم

بر آسمانهء قهرت پی مصالح دین
به کلک فکرت گر نقطه ای شود ترسیم

هزار مرتبه صائب تر است و نافذتر
ز بیلک شهب اندر مصاف دیو رجیم

حسام امر تو آنجاکه قد الف سازد
چو لاء نفی شود قدکافران به دو نیم

خدایگانا بنگر ز لطف سوی بهار
که روح قدس کند مدحت تواش تعلیم

به مدحت تو وپیروزی ولادت تو
سخن سراید در این بزرگوار حریم

حریم زادهٔ موسی که چون دم عیسی
روان فزاید خاک درش به عظم رمیم

به چشم زایر این آستان بود روشن
هرآنچه گشت به سینا نهان زچشم کلیم

زهی برآنکه نهد روی دل برین درگاه
به رای صافی و دین درست و قلب سلیم

من این قصیده بهنجار » ازرقی « گفتم
» برآن صحیفهٔ سیمین مساز مشک مقیم «
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
مطايبه وانتقاد
یاد روزی کز برای دخل میدان ساختیم
از دغل سرمایه و از تزویر دکان ساختیم

گاه با شه ، گاه با دستور، گه با این و آن
ساختیم و ملک را میدان جولان ساختیم

چون که خر بازار بود آن عهد، در پالان شاه
کرده پیزرها و بهر خویش پالان ساختیم

با اتابک ساختیم و تاختیم از هر طرف
خانمان خلق را تاراج و تالان ساختیم

گه ز بهر دانه پاشی شام دادیم و ناهار
گه پی حاکم تراشی سنگ و سوهان ساختیم

هرکجا بد تاجری با مایه و با اعتبار
هوهو افکندیم و او را لات و عریان ساختیم

تاجران را ورشکستیم و پی املاکشان
تیز از هر جانبی چنگال و دندان ساختیم

از برای خود مهیا رشتهٔ املاک چند
با بهای اندک و فکر فراوان ساختیم

چون عموم خلق را کردیم خر، بی دردسر
خود عمومی شرکتی در ملک عنوان ساختیم

آن یک از ترس آن یک از جهل آن دگرها از طمع
پول ها دادند و ما طالار و ایوان ساختیم

پس ز صاحب ثروتان روس بگرفتیم پول
راهی اندر آستارا پر ز نقصان ساختیم

چون که شد اعضای شرکت را بنای بازدید
ما به روسان اصل شرکت را گروگان ساختیم

چون ز غیرت روس راکردیم داخل در عموم
در پناه او ز غم خود را تن آسان ساختیم

نفی گشتن ، حبس دیدن ، بد شنیدن را به خویش
بهر بلع مال شرکت سهل و آسان ساختیم

مال مردم خوردن از اسلام باشد دور و ما
مال مردم خورده تا خود را مسلمان ساختیم

خواندن اسناد شرکت رفتمان از یاد، لیک
از نماز و ذکر، جن را مات و حیران ساختیم

لایق ریش سفید ما کزین نامردمی
ملک خود را ریشخند خلق دوران ساختیم

دولت مشروطه چون املاک ما توقیف کرد
ما برایش دفتری از کذب و بهتان ساختیم

ورنه این ایران همان باشد که ما خود از نخست
زین تقلب ها بنایش پاک ویران ساختیم

می کند صاحب سند ده پنج پول خود طلب
گوئیا ما از برایش زر در انبان ساختیم

مبلغی دستی به ما باید دهد صاحب سند
زانکه ما موضوع شرکت را دگرسان ساختیم

... شرکت گشت از ... تقلب چاک و ما
خویش را چون خایهٔ حلاج لرزان ساختیم

خشتک ما را اگرگیتی برون آرد رواست
زانکه الحق بهر فاطی خوب تنبان ساختیم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
سرودمدرسه
ما همه کودکان ایرانیم
مادر خویش را نگهبانیم

همه از پشت کیقباد و جمیم
همه از نسل پور دستانیم

زادهٔ کورش و هخامنشیم
بچهٔ قارن و نریمانیم

پسر مهرداد و فرهادیم
تیرهٔ اردشیر و ساسانیم

ملک ایران یکی کلستانست
ما گل سرخ این گلستانیم

کار ما ورزش است و خواندن درس
همه از تنبلی گریزانیم

چون نیاکان باستانی خویش
راستگوی و درست پیمانیم

مستی و کارهای بی معنی
کار ما نیست زانکه انسانیم

همه در فکر ملت و وطنیم
همه در بند دین و ایمانیم

پارسی زاده ایم و پاک سرشت
کز نژاد قدیم آریانیم

همه از یک نژاد و یک خاکیم
گر ز تهران گر از خراسانیم

اول اندر میان مدرسه ایم
بعد از آن در میان میدانیم

می نمائیم مشق سربازی
روز میدان مطیع فرمانیم

پس از آن درکمال آزادی
پی تحصیل ثروت و نانیم

همه پاکیم و راستگو ی و شریف
بی خبر از دروغ و بهتانیم

گر دروغی کسی به ماگوید
ما ازو روی خود بگردانیم

همگی اهل صنعت و هنریم
همگی اهل خیر و احسانیم

ازکسی حرف زور نپذیریم
وز کسی مال مفت نستانیم

در تجارت شریک تجاریم
در زراعت رفیق دهقانیم

کار ما صنعت است و علم و عمل
کارهای دگر نمی دانیم

حالیا بهر افتخار وطن
ما شب و روز درس می خوانیم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
خورشيد
الا یا قیرگون گوهر درون بسّدین خرمن
ز جرم تیره ات پیکر، ز نور پاک پیراهن

جدال و جنگ در باطن ، سحرت و صلح در ظاهر
جدال و جنگ تو پنهان ، سکون و صلح تو معلن

ملهب ، چون ز سیماب گدازیده یکی دوزخ
مشعشع چون ز الماس تراشیده یکی معدن

یکی معدن که آن معدن بود بر آسمان پیدا
یکی دوزخ ، که آن دوزخ بود زیر فلک آون

به آب اندر چنان تابی که سیمینه یکی مجمر
به میغ اندر بدان مانی که زرّینه یکی هاون

بسان چاه ویلت ، ژرف منفذها، به پیرامون
چو دریای سعیرت موج ها زاتش به پیرامن

به پیرامون ز منفذها، کلف های سیه ظاهر
به پیرامن ز آتش ها، شررهای قوی روشن

تویی آن زال جادوگر که از جادوگری داری
به زیر هوش کیخسرو، نهفته جان اهریمن

میان صبح نیلی فام چون پیدا شوی ، گویی
کسی با جامهٔ نیلی بر آتشدان زند دامن

به هنگام غروب اندر شفق چون در شوی ، بندی
طراز ارغوانی رنگ بر ذیل خزاد کن

تناسانی و استغناست احسان تو بر مردم
زهی آن جرم مستغنی فری آن چهر مستحسن

به یکجا زمهریر از نور رخسارت شده مینو
به یکجا گلشن از تابنده دیدارت شده گلخن

همانا کیفر و مهر خداوندی که هستی تو
به یکجا گرم بادافره به یکجا گرم پاداشن

گشاده باغ را بندی به رخ بر، زمردین برقع
تناور نخل را پوشی به تن بر، آهنین جوشن

به باغ اندر به عیاری نمایی لاله از زمرد
به نخل اندر ز جادویی گشایی شکر از آهن

ز تو سبزه شود پیدا، ز تو میوه شود پخته
ز تو گل جنبد از گلبن ز تو مل جوشد اندر دن

همانا بینم آن روزی که بودی جزو خورشیدی
خروشان و شتابان و شررانگیز و نورافکن

ز فرط کوشش و گردش بزاد او هر زمان طفلی
که بود آن اختر والا به نور پاک آبستن

تو زان طفلان یکی بودی جدا گشته از آن اختر
چنان سنگ فلاخن از کف مرد فلاخن زن

به دور افتادی از مادر ولی آهنگ او داری
ازیرا سوی او پویی به گاه رفتن و گشتن

یکی ذروه است اندر کهکشان میدان مام تو
تو پویی سوی آن ذروه چو ذرّه زی کُه قارن

چو از مادر جدا ماندی فنون مادری خواندی
بزادی کودکانی چند زیباروی و سیمین تن

بزادی کودکان یک یک پس افکندی به صحراشان
ولی آنان همی گردند مادر را به پیرامن

اصول مادری زین جا به گیتی گشت پابرجا
که نشکیبد ز مادر هرچه کودک ابله و کودن

تو چون بر تودهٔ آرین شدی بی مهر و کم تابش
ز ایران ویژه هجرت کرد زی تو تودهٔ آرین

به هندستان و ایران قوم آرین جست وصل تو
که بود از هجر تو روزش شب و سالش دی و بهمن

به هر جا رفت آریانی ترا پرسید چون یزدان
چه در هند و چه در ایران چه در روم و چه در آتن

به تو آباد شد بلخ و به تو آباد شد تبت
ز تو بنیاد شد شوش و ز تو بنیاد شد دکهن

از آن شد مهر نام تو که بودت مهر بر ایران
وزان خواندند خورشیدت که بودی واهب ذوالمن

الا ای مهربان مادر، فره ور، شید روشنگر
یکی ز انوار عز و فر به فرزندانت بپراکن

از آن اسپهبدی فره اا که کورش یافت زان بهره
به فرزندانت کن همره که گردد جانشان روشن

نم باران فراهم کن زمین از سبزه خرم کن
ز تاب نور خود کم کن ز فر و زور خود بشکن

شعاع جاودانی را که داری در درون ، سرده
فروغ آخشیجی را که داری از برون بفکن

به ایران زیور اندرکش ز خاک تیره گوهرکش
سر روشندلان برکش ، بن اهریمنان برکن
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بوسه
تو هم امروز بده بوسه به من
کار امروز به فردا مفکن

بیش از این از بر من تند مرو
بیش ازین بر دل من نیش مزن

عهد بستی که دل من شکنی
بشکن عهد و دل من مشکن

شد کهن رسم رفیق آزاری
نوجوانا بنه آیین کهن

جای خون عشق تو دارم در دل
جای جان مهر تو دارم در تن

ای لبت سرخ تر از برگ شقیق
وی رخت خوبتر از برگ سمن

وعده کردی که به من بوسه دهی
سر وعده است بده بوسهٔ من

دل من تنگ شد و حوصله تنگ
تنگ بنشین برم ای تنگ دهن

دام تقوی به ره دل مگذار
تار عصمت به تن خویش متن

زلف و لب از من و باقی از تو
کفل و سینه و ساق و گردن

نزنم دست بر اندام تو هیچ
گر زدم دست سرم را بشکن

یاوه ای گفت اگر گفت کسی
» بوسه باشد به کنار آبستن «

بوسه پیغمبر مهر است و وداد
بوسه آسایش روحست و بدن

مهر را بوسه نماید محکم
عشق را بوسه نماید متقن

عشق بی بوسه چراغیست خموش
عشق با بوسه چراغی روشن

دوستی هست سپهری و در او
بوسه چون زهره و ناهید و پرن

عاشقی رشتهٔ جنگیست کزان
جز به زخمه نجهد صوت حسن

زخمهٔ چنگ محبت بوسه است
چنگ بی زخمه ندارد شیون

زان شدست از همه مرغان بلبل
شهره در صوت خوش و مستحسن

کز مقاطیع حدیثش خیزد
بوسه های متوالی به چمن

گاه و بیگه کند از بوسه حدیث
روز تا شب کند از بوسه سخن

مگس نحل از آن شهد دهد
که به گل بوسه زند در گلشن

مردم از هر خوشیئی سیر شود
نشود سیر کس از بوسیدن

بوسه بر عمر من افزاید لیک
نکند کم ز لبت یک ارزن

» رادیوم « نیز بدین قوت نیست
که دهد قوت و باقیست به تن

بوسه خوبست و شگرفست و روا
خاصه برکنج لب و زیر ذقن
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
اززندان شاه
یاد ندارد کس از ملوک و سلاطین
شاهی چون پهلوی به عز و به تمکین

فرق بلندش دهد جمال به فرقد
پر کلاهش دهد فروغ به پروین

جرعه ای از مهر اوست چشمهٔ حیوان
اخگری از قهر اوست آذر برزین

قائد صد کشور است بر زبر تخت
آفت صد لشکر است بر زبر زین

هست دلش بستهٔ سعادت کشور
چون دل خسرو به دام طرهٔ شیرین

تکیه به شمشیر خویش دارد این شاه
نی چو ملوک دگر به بالش و بالین

زنده بدو نام های فرخ اجداد
قارن و گشتسب شاه و سورن و شروین

نفس عصامیش برنشاند به مسند
نی ستخوان های خاک خوردهٔ پیشین

شاید تخمین عزم و جزمش کردن
قطرهٔ باران کس ار شمرد به تخمین

گر بوزد صرصر نهیبش در باغ
برجهد از لاله برگ، خنجر و زوبین

ور گذرد نکهت عطایش بر دشت
بردمد از خار خشگ ، لاله و نسرین

ملک ستانا، خدایگانا، شاها
رحمی بر چاکر و ثناگر دیرین

خشم تو بر من فرود مقدرت تست
قدرت خود بنگر و ضعیفی من بین

شاهین گنجشک را شکار نسازد
عمری اگر بی خورش گذارد شاهین

جرم رهی چیست تا به گوشهٔ زندان
همچو جنایت گران بماند چندین

چندی بودم به سمج دیگر محبوس
همچون گنجشک ، بستهٔ قفس کین

آوردندم کنون به محبس بالا
محبس بالا بتر ز محبس پایین

هست وثاقم به روی شارع و میدان
ناف ری و رهگذار خیل شیاطین

چق چق پای ستور و همهمهٔ خلق
فرفر واگون و بوق و عرعر ماشین

تق تق نجار و دمدم حلبی ساز
عربدهٔ بنز همچوکوس سلاطین

زنگ بیسیکلت هفاهف موتوشیکلت
زبن دو بتر طاق طاق گاری بیدین

کاخ بلرزاند و صماخ بدرد
چون گذرد پر ز بارکامیون سنگین

وان خرک دوره گرد و صاحب نحسش
هردوبهم هم صدا شوند وهم آیین

این یک عرعر کند به یاد خریدار
وآن یک عرعرکند چوبوید سرگین

سیبی و آلویی و هلویی و جوزی
گاه به بالا روند وگاه به پایین

پیش طبقشان ترازویی و چراغی است
کاین را لوله شکسته و آن را شاهین

این یک گوید بیا به سیب دماوند
آن یک گوید بیا به آلوی قزوبن

آن یک گویدکه نیست شهد و طبرزد
همچوهلوی رسیده ام خوش وشیرین

لیک چه شهد و طبرزدی که در آخور
خر نخورد زان به ضرب پتک و تبرزبن

برلب استخر دیده ای که ز غوکان
شب چه بساطی است ، آن به عین بود این

تا طبق کالشان تمام نگردد
هیچ نبندند لب ز بخ بخ و تحسین

انجیری تا دو دانه ای بفروشد
خواند هردم هزار سورهٔ والتین

راست چو اندر میان مجلس شورا
بحث وتشاجر به حل و فصل قوانین

بدترازین هرسه،روزنامه فروش است
زبر بغل دسته دسته کاغذ چرکین

آن یک گوید که های گلشن و توفیق
مختصر واقعات قمصر و نائین

این یک گویدکه های کوشش و اقدام
کشتن پور ملخ به خوار و ورامین

عکس فلان کنت کاو به سال گذشته
بسته به رم با فلانه کنتس کابین

ناخن اگر روی مس کشند چگونه است؟
هست صداشان جگرخراش دو چندین

درگلوی هریکی توگویی گشته است
تعبیه طبل سکندر و خم روئین

از همه بدتر سر و صدای گداهاست
کاین یک والنجم خواند آن یک یاسین

گوید آن یک بده به نذر ابوالفضل
یک دو سه شاهی به دست سید مسکین

وآن دگر اندر پیاده رو به بم و زیر
نوحه کند با نوای نازک و غمگین

نره خری کج نموده پای که لنگم
گاهی برلب دعا وگاهی نفرین

پیرزنی چند طفل زرد نگونسار
گرد خود افکنده همچو بوتهٔ یقطین

یک طرف آید خروش دستهٔ کوران
کوری خواند دعا و مابقی آمین

آید هردم قلندر از پی درویش
همچون تشرین که آید از پس تشرین

وز طرفی ها یهوی آن زن و شوهر
با دو سه طفل کرایه کردهٔ رشکین

بس که هیاهوی وداد وقال ومقال است
مرد مجامع ز هول گردد عنین

ز اول صبح این بلا شروع نماید
وآخر شب رفته رفته یابد تسکین

تازه به بالین سرم قرار گرفته
بانگ سگانم برآورند ز بالین

هست خیابان ز هول ، بیشهٔ ارمن
بنده چو بیژن در آن و خواب چو گرگین

وز در دیگر صدای پای قلاور
از دل و جانم قرار برده و تمکین

خوابگه تنگ من بود به شب و روز
از تف مرداد مه چو کامهٔ تنین

گرمی مرداد مرده ام بدر آورد
قلب اسد هم بسوخت بر من مسکین

سجین گردد چو در به بندم و چون باز
در بگشایم ، چو محشری ز مجانین

گاه ز سجین برم پناه به محشر
گاه ز محشر برم پناه به سجین

خواب ز چشمم به سوی هند گریزد
همچو بهیم از نهیب لشکر غزنین

بس که دراین تنگنای در غم و رنجم
مدحت شه را به جهد سازم ترقین

شاها چون من سخن سرای کم افتد
شاهد من این چکامهٔ خوش رنگین

گرچه به رنج اندرم ز قهر شهنشاه
عزت شه خواهم از خدای به هر حین

زانکه وطن خواهم و نجات وطن را
دارم چشم از خدایگان سلاطین

عرصهٔ این ملک بوده است ازین پیش
از یمن و مصر و شام تا ختن و چین

وز لب دانوب تا به عرصهٔ پنجاب
یافته از عدل و داد و ایمان تأمین

فتنهٔ یونان وتازی و مغول و ترک
پست نمود این بلند کاخ نو آئین

چون تو شدی جانشین کورش و دارا
گشت ز تو تازه آن زمانهٔ پیشین

بود وطن همچو باغ بی در و دیوار
تاخته دزدان به میوه ها و ریاحین

عزم تو برگرد آن کشید حصاری
وز بر آن برنهاد تیغ تو پرچین

بوکه ز فرتو خون تازه درآید
بار دگر اندرین عروق و شرائین

ملک زکف رفته بازگیری و بندند
پیش سپاه تو شهرها همه آنین

بنده بهار اندر آن فتوح نوا نو
گشاید به تازه تازه مضامین

کرده بهر ماه نو سرودی تصنیف
کرده بهر سال نو کتابی تدوبن

گرچه خود اکنون پیاده ایست بر این نطع
گردد از فر اصطناع تو فرز بن

تا که جهانست شهریار جهان باش
یافته کشور ز عدل و داد تو تزئین

رایت عزت به اوج مهر فرو کوب
لکهٔ ذلت ز چهر ملک فرو چین

تا ز دل و جان بپاس جان تو گویند
مردم ایران دعا و جبریل آمین
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 22 از 88:  « پیشین  1  ...  21  22  23  ...  87  88  پسین » 
شعر و ادبیات

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA