انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 23 از 88:  « پیشین  1  ...  22  23  24  ...  87  88  پسین »

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


زن

 
بهاراصفهان
نوبهار است و بود پرگل و شاداب چمن
همه گل ها بشکفتند به غیر ازگل من

تا به چند ای گل نازک ز چمن دلگیری
خیز و با من قدمی نه به تماشای چمن

صبحدم بر رخ گل آب زند ابر بهار
تو دگر برگل روی از مژگان آب مزن

شادی دشمن و آزار دل دوست مخواه
زان که چون گریه کند دوست ، بخندد دشمن

دل قوی دارکه ما نیز خدایی داریم
کز دل خار دماندگل صد برگ و سمن

حیف باشد دل آزاده به نوروز غمین
این من امروز شنیدم ز زبان سوسن

هفت شین ساز مکن جان من اندر شب عید
شکوه و شین وشغب شهقه وشور وشیون

هفت سین سازکن از سبزه و از سنبل و سیب
سنجد وساز و سرود و سمنو سلوی و من

باشد این هفت به همراه تو و در بر تو
از قد و چهره و خال و لب وگیسو و ذقن

هفت سین را به یکی سفرهٔ دلخواه بنه
هفت شین را به در خانهٔ بدخواه فکن

صبح عید است برون کن ز دل این تاربکی
کآخر این شام سیه ، خانه نماید روشن

رسم نوروز به جای آور و از یزدان خواه
کآورد حالت ما باز به حالی احسن

وگر از حسرت ری اشک فشانی تو چنین
اصفهان هم نه چنان است که بردستی ظن

ری اگر نیست کم از باغ جنان یک گندم
اصفهان نیزکم از ری نبود یک ارزن

پل خواجوش ز خاطر ستردگرد ملال
شارع پهلوی از دل ببرد زنگ محن

ماربینش که بود نسخه ای از جنت عدن
ازگل لعل بود رشگ یواقیت عدن

زنده رود از اثر مستی باران گذرد
سرخوش و عربده جو رقص کن و دستک زن

بیشه ها بر دو لب رود، چو خط لب یار
ذوق را راه گذر گیرد و دل را دامن

چار باغش که نشانی ز ملوک صفوی است
می دهد روز و شبان یاد از آن عهدکهن

دیو مانند، رده بسته درختان ز دو سو
چون دلیران یل پیل تن شیر اوژن

وان مساجدکه برد دل ز برون و ز درون
طاق بیچاده سلب گنبد پیروزه بدن

آن یکی همچو یکی کاسهٔ مینای نگون
وآن دگر چون تل فیروزه فراز معدن

سر ایوان نگارین ز بر طاق کبود
وآن دوگلدسته کشیده ز دو جانب گردن

گویی افریدون بنشسته بر اورنگ شهی
کاوه استاده به دستیش و به دستی قارن

نوعروسی است به هفتاد قلم کرده نگار
طاق هر قصرکه بینی به سر هر برزن

از صفاهان ز چه رو سخت نفوری کاین شهر
بنگه محتشمان است وکریمان زمن

اندربن شهر حکیمان و ادیبان بودند
همگی صاحب رای و همگی صاحب فن

نوز دجال از این شهر نکرده است خروج
کش نفوری تو چو افریشته از اهریمن

تو به دجال و فتن های نهانش منگر
کاوه را بین که برون آمد و زد بیخ فتن

ور دلت بستهٔ یاران دیارست ، بخواه
آمد کار خود از بارخدای ذوالمن

آن خدایی که ز پیراهن فرزند عزیز
ساخت دربیت حزن ، چشم پدر را روشن

چشم روشن کندت از رخ یاران دیار
راست چون دیدهٔ اسرائیل از پیراهن

آن خدایی که به ایران ملکی قادر داد
قادر است او که ترا باز برد سوی وطن

پهلوی خسرو جمجماه که ایران شد ازو
خرم و تازه چو از ابر بهاری گلشن
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
پاسخ به كاظم ‏پزشكى
ای پزشکی خطت رسید به من
چون به یعقوب پیر، پیراهن

خطی آنجا نبشته دیدم نغز
که شد از آن دو چشم من روشن

شیوهٔ میر و شیوهٔ درویش
هر دوان درتنیده در یک فن

چون دو رنگ بدیع در یک گل
چون دو جان عزیز در یک تن

به لطیفی یکی لطیف غزال
به بدیعی یکی بدیع وثن

گفته در هر نکت هزار مثل
خفته در هر مثل هزار سخن

از جزالت تنیده یک به دگر
سخنان همچو حلقهٔ جوشن

نثر با نثر پنجه در پنجه
نظم با نظم دست درکردن

شیر فکر مرا به دام آورد
نیروی آن غزال شیر اوژن

گویی آمد یکی پزشک از پارس
از برای عیادت دل من

مانده در شهر اصفهان محبوس
اصفهان گشته چاه و من بیژن

نه منیژه که باشدم غمخوار
نه تهمتن که داردم ایمن

هست بند من از غم و احزان
بود اگر بند بیژن از آهن

بند آهن شکسته گردد لیک
نشکند بندگرم وقفل حزن

من و جفت و سه دختر و دو پسر
هفت دلخسته همچو عقد برن!

من به زعم کسان گنهکارم
چیست آیا گناه کودک و زن !

نه یکی آیدم به پیرامون
نه کسی گرددم به پیرامن !

چون گروه جذامیان شده ایم
مانده از دوست رانده از دشمن !

خانه ام شد به شهر ری ویران
زیر برف ویخ دی و بهمن

که خدا خانه اش خراب کناد
آنکه زو شد خراب خانهٔ من

بهمن و دی چو دشمنان دگر
سر برآورده اند از مکمن

هرکه را پادشه ز چشم افکند
گو به کس چشم دوستی مفکن

خورده ام من به عهد شه سوگند
پیش فرمان قادر ذوالمن

کرده با دست خود سجل که مدام
پای ننهم برون ز عهد کهن

نشکنم عهد شاه را که نهند
لقب من بهار عهدشکن !

پاس مشروطه و تعهد شاه
حفظ قانون و راه و رسم سنن

نگسلم مهر، گو رگم بگسل
نشکنم عهد، گو سرم بشکن

شاه مشروطه مرد در غربت
گشت جانش رها ز رنج و محن

پهلوی پادشه شده است و بدو
جز به نیکی نبرد باید ظن

قدرت اوست برتر از قانون
هرچه خواهد دلش توان کردن

گر کشد ور رها کند، شاید
کش به پیش است تاج و تیغ و کفن

دشمنانش قرین باد افراه
دوستانش قرین پاداشن

» نه مرا باتکاب او پایاب «
» نه مرا با گشاد او جوشن «
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
پيري
زد پنجه وپنج پنجه ام برتن
زین پنجهٔ عظیم رنجه گشتم من

یاربم نکرد زور سرپنجه
با پنجه روزگار مردافکن

شد لاشهٔ عمر پیر و فرسوده
وبن کرهٔ بخت همچنان توسن

خندان خندان جوانیم دزدید
خردک خردک ، زمانهٔ رهزن

گریان گشتم ز پیری و خندید
بر گریهٔ من ستارهٔ ربمن

برخاست جوانی از برم گریان
پیری ببرم طپید چشمک زن

آن یک به هزار نعمت آماده
این یک به هزار نکبت آبستن

آن رفت و نهاد بیم باد افراه
این آمد و برد امید پاداشن

از پای فتادم و نیاسودند
یک لحظه ز تاختن ، دی و بهمن

ایام نهفت آب و رنگم را
در نقش و نگار سایه و روشن

مویم به مثال صبح روشن شد
روزم به مثابه شب ادکن

هیهات ، جوانیا کجا رفتی
بازآکه شویم دست در گردن

داد تو ندادم آن همایون روز
کز فیض تو بود ساحتم گلشن

بودم سرمست قوت بازو
چو بر لب هیرمند، روبین تن

نه لابهٔ رستمم در آن مستی
بنمودی ره نه پند پشیوتن

ناگاه زکید زال گردون ، زد
پیری تیری به چشمم از آهن

اینک منم اوفتاده در دامی
کز وی نرهد به مکر و فن ذی فن

هر روز کسالتی شود پیدا
هر لحظه نقاهتی شود ملعن

یکسو رده بسته شش نر و ماده
چون کره خران چمون و خرگردن

یوحا صفتان که لقمه ای سازند
بر سفره اگر نهی کُه قارن

وز سوی دگر به غر و غر بانو
در کار برنج و گندم و روغن

درمانده شوم به بلده ای کانجاست
الکاسب او خدای را دشمن

ور نام پسر نهی حبیب الله
تصحیف شود خبیث و اهر بمن

افتاده به جلد ملک دزدی چند
همچون شیشه به جلد جوزاکن

در عرضهٔ خرد به نرخ ارزن ، سیم
در بیع دهد به نرخ سیم، ارزن

جوسنگ ترازوبش کم از خردل
خروار قپانش کم ز پنجه من

ناخوانده کتب ز هیچ باب الا
در ییش پدر فصول مکر و فن

نه از در بزم و بذله و جوشش
نه از در رزم و نیزه و جوشن

نه جان کس از زبانشان مأمون
نه عرض کس از فسادشان ایمن

افشانده نمک به خشک ریش ما
یک طایفه خشک مغزتر دامن

نگرفته ز هیچ وقعتی عبرت
ننهاده به هیچ سنتی گردن

خیزند به دعوی و کنند اصرار
برگفته ناصواب و نامتقن

از دفتر حکمت و ادب رفته است
وافتاده به دست مردم برزن

مقیاس تمیز خائن از خادم
میزان عیار عاقل ازکودن

طاعت نبرد ز اوستا شاگرد
حرمت ننهد به روستم بیژن

روزی که جوان و نامجو بودم
پیران بودند قبله میهن

و امروز که پیر گشته ام گویند
پیری به زمانه نیست مستحسن

ای پیر مرنج کاین جوانان نیز
تازند دواسبه سوی این معدن

بی پیر مباد کشور دارا
بی پیر مباد ملکت بهمن

خوبست که خردسالگان زین پس
ندهند دگر به سالخوردی تن
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
اندرز به حاکم قوچان
خرم و آباد باد مرز خبوشان
هیچ دلی از ستم مباد خروشان

گرچه خبوشانیان خروشان بودند
بینی زین پس خموش اهل خبوشان

مردی باید ستوده خوی کزین پس
برنخروشند این گروه خموشان

تا نخروشند این گروه بباید
آنچه پسندد به خود، پسندد به ایشان

جمع کندشان ز مردمی به بر خوبش
کاینان را حال بوده سخت پریشان

اهل خراسان و جز خراسان دانند
جمله که چونست حال مردم قوچان

ظلمی زبن پیش رفته است بر آنها
او کند آن ظلم را ازین پس جبران

ملک بیاراید و به عدل گراید
تا شود آباد آنچه زو شده ویران

بندد پای از عدوی خانگی آنگاه
گیرد دست از یتیم بی سر و سامان

کاری کاسان بود نگیرد دشوار
تا بس دشوار کار، گردد آسان

زینسان باید ستوده مرد هنرمند
آری مرد است آنکه باشد زینسان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  ویرایش شده توسط: ROZAALINDA   
زن

 
تغزل
گه فریضهٔ شام آن چراغ ترکستان
کنار من ز رخ خویش کرد لالستان

پی شکار دل و جان به غمزه و ابرو
کهی گشاده کمین وگهی گشوده کمان

به چرخ ، برجیس از ماه روی او خیره
به باغ ، نرگس در چشم مست اوحیران

به زیر لعل لب اندر دو رشته دندانش
چنان دورشتهٔ لولو به حقه مرجان

به زلف خم شده ، دامی ولیک دام بلا
به قد برشده ، سروی ولیک سروروان

کسان به ترکستانش دهند نسبت و من
برآن سرم که کشم قبله سوی ترکستان

سخنش چیست عیان ودهانش چیست خبر
کمرش چیست یقین ومیانش چیست گمان

اگر سخن نسراید، پدید نیست دهن
وگرکمر نگشاید، پدید نیست میان

دو چشم سحرنمایش به غمزه غارت دل
دولعل روح فزایش به خنده راحت جان

ز آب وتابش بی آب ، لاله ونسرین
ز زلف وخطش بی تاب ، سنبل وریحان

زتیره زلفش ، روشن رخش چنان تابید
که ماه در شب میلاد حجهٔ یزدان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
دين ودولت
مژده که بگرفت جای از بر تخت کیان
شاه جهان پهلوی میر جهان پهلوان

نابغهٔ راستین ، قائد ایران زمین
پادشه بی قرین ، خسرو صاحبقران

شیردل و پیل تن ، یکه سوار وطن
فارس لشکرشکن، قائد کشورستان

مهر ز برجیس خواست کاصل سعادت کجاست
روی به شه کرد راست گفت که آنست آن

تا تو نشستی به تخت تا تو رسیدی به گاه
گشت سمرها درست گشت خبرها عیان

فر تو تجدید کرد، عهد تو تکرار داد
عزم تو کرد استوار، بخت تو کرد امتحان

خسروی کیقباد، سلطنت داربوش
واقعهٔ اردشیر، نهضت نوشیروان

باش که از فر بخت ، باز مکرر کند
عهد همایون تو، شوکت عهدکیان

سرحد ایران کند، فسحت دیرینه کسب
با سخن پارسی امر تو گردد روان

از در اشروسنه تا لب اروند رود
وز لب درباب روم ، تا در هندوستان

پرتو انصاف و عدل ، کرده منور زمین
غرش سعی و عمل ، خاسته تا آسمان

بر سخنان بهار، پادشها گوش دار
وین گهر شاهوار، گیر ز من رایگان

کوش به سرّ و علن ، در بد و خوب وطن
تا نشود راهزن ، بدرقهٔ کاروان

شاه بود ناگزیر، در همه حال ، از وزبر
تجربه باید زپیر، هست چو دولت جوان

پاک وزیری صمیم، قاعده دان و کریم
در همه جا مستقیم ، بر همه کس مهربان

نزد خلایق عزیز، نزد خداوند نیز
خوش صفت و باتمیز، باخرد وکاردان

چشم طمع دوخته ، شهوت خود سوخته
تجربه آموخته ، از فترات جهان

بی طمعی پیشه اش ، مهر شد اندیشه اش
تا نزند تیشه اش ، ربشهٔ امن و امان

مجلس شورا سترگ، روح وکیلان بزرگ
بهر بداندیش گرگ، بهر خلایق شبان

لیک همه حق پرست ، جمله به شه داده دست
در ره اصلاح مست بهر وطن کنده جان

نه همه شورش طلب ، نه همگی بسته لب
نه همه والانسب ، نه همه بی خانمان

خصم تعلل کند، بلکه تجاهل کند
چون که تعادل کند، پادشه و پارلمان

شد چو یکی زبن دو سست نیست تعادل درست
کار ترازو نخست ، شد به دوکفه روان

مسئلهٔ انتخاب ، اصل بود در حساب
تاکه شوی کامیاب ، سعی بفرما در آن

ملت و دلشادیش ، هست در آزادیش
ره چو نشان دادیش سخت مگردان عنان

عامه چو شد دین تباه ، سهل شماردگناه
منکر دین را مخواه ، دشمن دین را بران

دولت و دین هم نواست ، ملت بی دین خطاست
زانکه در اصل بقاست ، دولت و دین توأمان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ سردسیر درکه
چون اوج گرفت مهر از سرطان
بگشاد تموز چون شیر دهان

شد خشک به دشت آن سبزهٔ خرد
شد پست به کوه آن برف کلان

شد توت سپید و انگور رسید
وان توت سیاه آمد به دکان

شد گرم هوا شد تفته زمین
زبن بیش به شهر ماندن نتوان

امسال مراست رای درکه
کانجا ز فضول خالی است مکان

با چند رفیق همراز و شفیق
هم نادره سنج هم قاعده دان

طی شد مه تیر شد نامیه پیر
لیکن درکه است سرسبز و جوان

جایی است نزه باغی است فره
کوهی است بلند آبی است روان

زین خطه بهار بیرون نرود
چه فصل تموز چه فصل خزان

گویی که همی این ناحیه را
بگزیده بهار از جمله جهان

من هم نروم زینجا که نرفت
ادربس نبی از باغ جنان

از لطف هواش گویی که کسی
پاشیده به خاک آب حیوان

سبز است هنوز خوشه به قصیل
وز گندم شهر ما ساخته نان

هم توت سیاه هم توت سپید
پیداست هنوز بر تود بنان

آن توت سپید بر شاخ درخت
چون خیل نجوم برکاهکشان

وان توت سیاه در پیش نظر
چون غالیه ها در غالیه دان

انبوه درخت هنگام نسیم
چون نیزه وران هنگام طعان

باغ از برباغ بر رفته چنانک
از زمردسبز، کان از برکان

دیدم شب دوش کافروخته شمع
می سوخت ولی خشکش مژگان

گفتم ز چه رو حیران شده ای
رقصی بنمای اشکی بفشان

گفتا که چنان مستم ز هوا
کم بی خبر است قالب ز روان

زبنجا بسوی سرچشمهٔ رود
صعب است مسیر، هول است مکان

از ریزش کوه غلطیده به زیر
احجار عظیم همچون هرمان

جوزات فتد در زیر قدم
چون برگذری از دوکمران

آن هفت غدیر چون هفت صدف
بسد به کنار گوهر به میان

کارا ز فراز ریزد به نشیب
آرام و خموش لرزان و نوان

چون پش سییدکش شانه زنند
از زبر زنخ تا پیش دو ران

بنگرکه چسان ببرید و شکافت
کارای حقیر خارای کلان

زبن تنگ دره چون برگذری
زی تنگ بند راهی است نهان

با دید شود اندر سر راه
کانی چو شبه بی حد کران

خطی سیه از دو سوی دره
پیوسته بهم همچون دوکمان

این کشور ماست کان زر و نیست
مردی که کشد این نقد ز کان
*
*
آن غرش آب کز سنگ سیاه
ریزد به نشیب جوشان و دمان

گوبی که مگر هم نعره شدند
در بیشه ٔ تنگ شیران ژیان

یا از برکوه غلطند به زبر
با غرش رعد صد سنگ گران

در هر قدس تا منبع رود
صد چشمهٔ عذب دارد جریان

زنجیر قلل پیوسته به هم
والبرز عظیم پیدا ز کران

پیچیده بر او چون شارهٔ سبز
انبوه درخت از دیر زمان

البرز شدست گوبی علوی
کز شارهٔ سبز بربسته میان

آن پارهٔ برف بر تیغهٔ کوه
چون سیم سپید بر جزع یمان
*
*
برگشتم از آن کافتاد مرا
از رفعت جای در سر دوران

ناگه بدمید ماه از برکوه
کاهیده ز نور یک نیمهٔ آن

چونان که به رقص پوشیده شود
یک نیمه ز زلف رخسار بتان

بی رود و سرود بی جام شراب
منزلگه ماست چون کورستان

یارب بفرست یارب بفرست
مولی برسان مولی برسان

زان شیشهٔ می زان تیشهٔ غم
زان بیشه ٔ حال زان ریشهٔ جان

ای چرخ مرا بی باده مخواه
وای دوست مرا بی بوسه ممان

نی نی نه رواست می بهر چراست
می بیخ هواست می اصل هوان

می خانه کن است دانش فکن است
آسیب تن است وآزار روان

خنیاگر ماست این بلبل مست
نوشین می ماست این آب روان

از جلوهٔ کوه شو مست که هست
هر منظره اش فردوس نشان

بنگرکه چسان شد مست هزار
بی نشاهٔ می بی کیف دخان

گر از ره طبع سرمست شوی
ز آسیب خمار نفتی به زیان

این پند من است هرچند بود
مشکل به عمل آسان به زبان

گر ز امر منش سر بر نزدی
مردم نشدی مقهور غمان

غم چیره به خلق زان شد که نمود
بهمان ز سفه تقلید فلان

اقلیم و هوا پوشاک و غذا
اصلی ست درست درسی ست روان

بیمار شوی گر از ره جهل
در جده خوری قوت همدان

وآن را که به طبع رد کرد منش
گر قصد کنی بد بینی از آن

پر فتنه مشو بر صنع بشر
کاین گفت چنین و آن کرد چنان

کز صنع بشر بازست و دراز
بر فرق زمین دست حدثان

دردا که بشر شد سخرهٔ نفس
وز علم نهاد دامی به جهان

ازطبع و منش برگشت و فتاد
از راه یقین در بند کمان

شد علم فزون لیکن بنکاست
نز بخل بخیل نز جبن جبان

جنگی که پریر گیتی بگرفت
ناداده کسی در دهر نشان

نه برده چنو این پشت زمین
نه دیده چنو این چرخ کیان

آن خون که بریخت این نیمهٔ قرن
هرگز بنریخت در چند قران

ایراک ز علم ثروت طلبند
نه لذت روح نه رامش جان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
دندان طمع
دندان طمع کن که شود درد تو درمان
بس درد که درمان شود از کندن دندان

دندان چو بفرساید و کاهد ز بنش گوشت
ریم آرد و زان زاید جرثومه فراوان

جرثومه گه خایش ، در لقمه درآید
واندر عمل هضم ، پدید آرد نقصان

وانگاه جهد در دوران دم و گردد
بس درد در اندام پدید از اثر آن

درد سر و درد شکم و درد مفاصل
درد عصب و سستی ماهیچه و ستخوان

هرشب تبی آید چوتب ربع ا وتب غب
در تابه درافتد تن و در تاب شود جان

هر لحظه رود دردی و بازآید دردی
زین کار پزشکان همه سرگشته و حیران

دانای بزرگ آنگه گوید که مر این را
چاره نبود هرگز، جزکندن دندان
*
*
اندر دهن نفس ، بسی دندان داربم
تا لقمهٔ افکار بخاییم بدیشان

ناگاه فتد کرم طمع در دهن نفس
واندر بن دندانی ، جا گیرد آسان

آنجای کند شخم و نهد تخم و بزایند
کرمان طمع ، بیشتر از ریگ بیابان

چون لقمهٔ پندار بخاییم ، از آن زهر
در لقمه فرو ریزد از پایهٔ اسنان

در معدهٔ روح افتد با لقمهٔ پندار
وآنجای کند مفسده چون موش در انبان

وانگه جهد اندر دوران دم دانش
هر چیز بیوبارد چون گرسنه ثعبان

بیماری نفس آرد و ناراحتی روح
درد سر عقل آرد و درد دل ایمان

چون نفس شود خسته و جان گردد بیمار
افرشتهٔ او سوی پزشگ آید گریان

گوید که حکیما به وثاق اندر دارم
بیماری افسرده و پژمرده و نالان

چشمانش نابینا گشته است و نبیند
جز منفعت شخصی و جزکیسه و جز خوان

از تاب و توان رفته چون مستسبع شیدا
وز خواب و خورش مانده چو مستسقی عطشان

یکباره رهاکرده طریق خرد و عقل
بالمره نظر بسته ز عز و شرف و شان

دانا به ملک گو: بیمار تو را سخت
درد طمع و حرص گرفته است گریبان

اندر دهن نفسش ، دندانی خرد است
ابلیس مر آن را زده هر روز به سوهان

بیخ و بن آن دندان پوسیده و زار است
علت همه زانست و علاجش بود آسان

دندان طمع خوانند آن را و ببایست
برکندن آن از ته دل وز بن دندان

دندان خرد را چو خوردکرم طمع ، نیست
دندان خرد، آن را دندان طمع خوان

چون آز و طمع گردد با جان تو مقرون
پیوسته خجل گردی اندر بر اقران

هر درد که داری تو ز آز و طمع توست
دندان طمع کن که شود درد تو درمان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
زيان تازيان
روزی رسد که آید پیکی ز هندوان
گوید دهید مژده که آمد خدایگان

با فر اورمزد، چو خورشید بردمید
بهرامشاه کی زاد، ارمزد هندوان

پویان به پیش لشکر او پیل ها هزار
بر پیل سر، یکایک بنشسته پیل بان

اسپهبدان برند همی پیش لشکرش
آراسته درفش به آیین خسروان

زیدر به ملک هند به هنجار زیرکی
باید گسیل کرد یکی مرد ترجمان

بایدکه ره سپارد وگوید به هند بوم
کایرانیان چه دیدند از تازبان زیان

از دشت تازیان سپهی جانگداز، کرد
جنبش به سوی بنگه ایران باستان

شاهنشهی برفت ز ما تا بیامدند
این دیوروی مردم بدخوی بدنشان

نز مردی و هنر، که بریخواری و فسون
این خسروی به دست گرفتند یک زمان

بردند خواسته به ستم ازکسان و زن
وندر گزیده باغ نشستند و بوستان

بخشند باغ ها به سران سپاه خویش
وز باغ و کشت ، ساو بخواهند بس گران

و آنگه فرشته گوید، بنگر که این دروغ
اندر فکند چند بدی ها درین جهان

نبود ازو کسی بتر اندر جهان ز ما
پتیارهٔ دروغ گزندیست جاودان

آمد به خرمی دگر آن شاه شاهزاد
بهرامشاه ایزدی از دودهٔ کیان

بازآوریم کین خود از تازیان چنانک
آورد باز رستم ، صد کین دیرمان

بتخانه های ایشان از بیخ برکنیم
سازبم پاک از ایشان یکباره خان و مان

تا این دروغ زن ها از بن براوفتند
گردد به داد راست سر مرز و مرزبان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
ناله بهاردرزندان
دردا که دور کرد مرا چرخ بی امان
ناکرده جرم ، از زن و فرزند و خانمان

قانع شدم به عزلت و عزلت ز من رمید
بر هرچه دل نهی ز تو بی شک شود رمان

بگریختم به عزلت از بیم حبس و رنج
هرچند بود عزلت با حبس توأمان

گفتم مگر به برکت این انزوا شوم
از یاد مردم و برم از کید خصم ، جان

دل از جهان گرفتم و رفتم به گوشه ای
گفتم که گوشه گیرد از من مگر جهان

چون کبک سر به برف نهفتم ولی چه سود
گیتی نداد صید خود از کف به رایگان

چون روی زی نشیب نهد اختر کسی
نتوان نگاهداشت مر او را به ریسمان

پتیارهٔ زمان را دامی است هر طرف
نتوان گریخت از دم پتیارهٔ زمان

کوشم که در نهفت بمانم ، ولی دریغ
بیرون کشند زر نهان گشته را ز کان

از خاکدان کشند و به گنجش نهان کنند
چون بنگرند رشتهٔ گوهر به خاکدان

گوهر کجا و گنج کدام و کدام زر
ایدون که بی بهاترم از خشک استخوان

هستند اهل فضل چو طاووس یا سمور
کز بهر پر و پوست به جانشان رسد زیان

بلبل به جرم صوت اسیر قفس شود
و آزادوار زاغ بگردد به گلستان

بس مردم شریف که از حرفت ادب
در حرقت ابد دل او سوخت جاودان

بس نامور وزیر که از شومی هنر
گلفام شد ز خون گلویش گریوبان

آبی خوش از گلویش هرگز فرو نرفت
آن کس که جست نام و نکرد آرزوی نان

بس شاعران ز غزنه و لاهور خاستند
در عهد آل ناصر و آن خوب خاندان

چون راشدی و اختری و رونی و حسن
مختاری و سنایی و اسکافی جوان

هریک ز نان شاعری اندوختند مال
مسعود شد فریسهٔ حبس اندر این میان

زنجیر و بند سود دوپایش ز بهر آنک
ببسود پای همت او فرق فرقدان

ترسنده بود باید از ین دهر پرگزند
لرزنده بود باید ازین چرخ بی امان

بختم چو کشتی ای است فتاده به چار موج
سکان فرو گسسته و بشکسته بادبان

طوفان غم که موج هلاکش بود ز پی
گاه از زمین بجوشد و گاهی از آسمان

برگرد من دمنده نهنگان دیوچهر
بگشوده هر یکی پی بلعیدنم دهان

گویند گل شکفت و به دیدار گل به باغ
ساری چغانه زن شد و بلبل سرودخوان

هر مرغکی به شاخ گلی آشیان گرفت
جز من که دور مانده ام از جفت و آشیان

از طرف بوستان بفتادم به حبس و بند
هنگام آن که گل دمد از طرف بوستان

مرغان باغ را کند از آشیان جدا
چون شد به باغ مرد دژآهنگ ، باغبان

خونابه ریزم از مژه بر عارضین چنانک
بر برگ شنبلید چکد آب ناردان

آن شکوه ها که داشت دل اندر نهان ز من
زاشگ روان به روی من آورد ناگهان

دارم بسی شگفت که مژگان حدیث دل
بی گوش چون شنیدو چسان گفت بی زبان

هر لحظه ای خروش مغانی برآورم
زین آذری که هست به جان و دلم نهان

کآذرگشسب دارم اندر میان دل
چونان که دارم آذر برزین میان جان

نشگفت ، ازین دو آتش سوزان که با منست
کاین حبسگاه تیره شود قبلهٔ مغان

چون بنگرم در آینه بر دو رخان زرد
دل گیردم ز انده و اشگم شود روان

شد زعفران من سبب گریه از چه روی
گر شد به خاصیت سبب خنده زعفران

چون بربط شکسته به کنجی فتاده ام
رگ های زرد تار کشیده بر استخوان

هر گه که تندباد حوادث وزد به من
از هر رگم چو چنگ برآید یکی فغان

ننوازدم کسی ز هزاران هزار دوست
چنگ شکسته را ننوازند بی گمان

غبنا! که روزگار دغا تیغ کینه را
بار نخست بر تن من کرد امتحان

تن زد همی زمانه ی جانی ز حرب من
روزی که بود درکف من خامه چون سنان

اکنون دلیرشدکه خمش یافت مر مرا
آری به شیر بسته بتازد سگ شبان

عمری سخن به خیر وطن گفتم ای دریغ
کآمد به دست هموطنانم به سر، زمان

سر بر سر سنان رود آن را که نیست بخت
بیچاره من که رفت سرم بر سر زبان

ای خستهٔ خدنگ حوادث به صبر کوش
کآخر ز دست چرخ فرو افتد این کمان

ور زانکه عمر شد سپری هیچ غم مدار
کاندر زمانه کس بنمانده است جاودان

ازکس وفا مدار طمع زانکه گفته اند
قحط وفا است » در ...« آخرالزمان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 23 از 88:  « پیشین  1  ...  22  23  24  ...  87  88  پسین » 
شعر و ادبیات

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA