انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 24 از 88:  « پیشین  1  ...  23  24  25  ...  87  88  پسین »

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


زن

 
پيام به ياران تهران
ای صبا رو به جانب تهران
دوستان را ز من سلام رسان

دوست گفتم زگفت خود خجلم
دوستی رخت بست از طهران

همه مانند کبک در دی ماه
کرده سرها به زبر برف نهان

همه بیمعنی اند و ظاهرساز
همه دلمرده اند و چرب زبان

همه لاقید و لاابالی و رند
همه بی مهر و بی وفا و جبان

همه بیعار و یاوه گوی و چکه
همه بی بند و بار وکج پالان

همه صوفی مذاق و ابن الوقت
همه کوفی نهاد و کافرسان

همه مظلوم روی و ظالم خوی
همه مردم نما و دیونشان

همگی مستعد خوش رقصی
خاصه گر دنبکی بود به میان

جملگی بی بهانه دوست فروش
همگی بی جهت ضعیف چزان

چون که آمد یکی بهانه به دست
ندهند آن زمان به شمر عنان

چون به دست آورند دستاویز
طی شود پایمردی و وجدان

دم از ایمان نمی زنند الا
اینکه باشد تقیه از ایمان

اتقوا من مواضع التهم است
همه را حرز جان و خط امان

اتقوا خوانده اند ولاتلقوا
همگی از حدیث و از فرقان

ذکرشان لایکلف الله است
همه از ضعف نفس و وسع فلان

در سخن جمله بوذر و مقداد
در عمل جمله ابن سعد و سنان

همه بدخواه پهلوی در دل
همه مداح پهلوی به زبان

همه هم شمر و هم امام حسین
تعزیت خوان و تغزیت گردان

خوانده خود را معلم اخلاق
لیک در خلق و خوی چون صبیان

همه چون اصفهانیان قدیم
صد نفر زبر تیغ یک افغان

کسی انگشتان اگر ببرد
خود ببرند دست بر سر آن

ور نهد بر دهانشان کس مشت
خود بکوبند مشت بر دندان

خوی دارند جمله بر اغراق
به طریقی که شرح آن نتوان

گرکسی فسوه ای دهد سر شب
ریدمانی شود سپیده دمان

وگر آن فسوه ضرطه ای گردید
انقلابی شود پدید از آن

شرح آن نیم ضرطه با صد شکل
تا به سرحد رود دهان به دهان

همه یا ظالمند یا مظلوم
نیست حد وسط در آن سامان

معتدل نیست طبع طهرانی
یا کندگریه یا بود خندان

همه در خلق و خوی چون پشه
موذی و پرصدا و بی بنیان

گر رها سازبش پرد به هوا
ور نگه داربش سپارد جان

گاه لطفی کند فزون ز قیاس
گاه جوری کند برون ز بیان

نه در آن لطف های او حکمت
نه بر این جورهای او برهان

گوییش دور شو از این لب بام
پس رود تا فتد از آن سوی بان

هنر او بود فراموشی
خواه از مهر و خواه از عدوان

جاهلست و از اوست جاهل تر
آنکه خواهد وفا از این یاران

با چنین مردمی چه می گذرد
برکسی کاوست مصلح ایران

درد این مردم مزخرف را
نیست جز مشت پهلوی درمان

یا دوایی ز نو نماید کشف
عیسی وقت ، حضرت لقمان

ای حکیمی که نیست جزتو بری
دور از دوستان یکی انسان

بردی از یاد بنده راکه تو نیز
هستی از آن بزرگ شارستان

یا مگر علم طب درین اوقات
ببرد حفظ و آورد نسیان

زیر کُرسی لَمیده ای که رسد
خبر مرگ من از اصفاهان ؟

بعد از آن پای منقل وافور
لب کنی خشک و ترکنی مژگان

پس ز دلسوزی و وفا بندی
گنه مرگ من به این وآن

چون معاویهٔ لعین که نکرد
روز سختی حمایت از عثمان

چون که عثمان به زور شد کشته
تعزیت ها گرفت آن شیطان

بر سر نیزه کرد پیرهنش
شد طرف با خلیفهٔ یزدان

تو هم ای حقه باز می خواهی
من شوم کشته در ته زندان

بعد از آن تعزی بپا سازید
بهر من جملگی ز خرد و کلان

غافل از اینکه شهربانی هست
واقف از این فریب و این دستان

نگذارد که ختم من گیرید
متفرق کند به زور آژان

اینقدر هم امیدوار نیم
به شما کو دور زمان

مشت باشد نمونهٔ خروار
ابر باشد نشانهٔ باران

بالله ار چشمتان شود پر اشگ
می کنید از عیال خود پنهان

که مبادا توسط کلفت
شود آن گریه نزد شحنه عیان

رفت اسباب خانه ام بر باد
شصت تومان بهای یک تومان

خانه و باغ هم به فرع رود
بنده مانم به جای و یک تنبان

تو که بی پول نیستی آخر
از چه باغم نمی خری ارزان

ترسی ار باغ بنده را بخری
خانه ات را کند عدو تالان

شعرهایی نوشته ام تازه
به سوی میر لشگر ایران

برده ام نام تو در آن اشعار
شو به نظمیه و بگیر و بخوان

خود تو بهتر ز هرکسی دانی
که نبوده است بنده را عصیان

گر ترا بهر دیدن رفقا
گذر افتاد در بهارستان

عرض اخلاق بنده را به رییس
یعنی آقای دادگر برسان

پس از آن افسر و فهیمی را
بده از من درود بی پایان

گو که دامانتان بگیرم سخت
روز محشر برابر میزان

گر شوم در بهشت نگذارم
در گشاید به رویتان رضوان

ور به دوزخ روم برم همراه
هر سه تن را به جانب نیران

گرچه بودید سالیان دراز
حق و ناحق ، وکیل پارلمان

دوستان قدیم را دیدید
گه به منفی و گاه در زندان

با وجودی که داشتید خبر
از دل پاک شهریار جهان

جور کردید و باز ننمودید
قصهٔ من به حضرت سلطان
*
*
اینهمه طیبت است ، حق داراد
همگی را ز چشم بد به امان

تا رسد فرودین پس از نوروز
تا که آذر بود پس از آبان

تا فساد مرا ره از صفرا
در تن مردم آورد یرقان

تنتان باد سالم از امراض
جانتان باد ایمن از حدثان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
پيام به ياران تهران
ای صبا رو به جانب تهران
دوستان را ز من سلام رسان

دوست گفتم زگفت خود خجلم
دوستی رخت بست از طهران

همه مانند کبک در دی ماه
کرده سرها به زبر برف نهان

همه بیمعنی اند و ظاهرساز
همه دلمرده اند و چرب زبان

همه لاقید و لاابالی و رند
همه بی مهر و بی وفا و جبان

همه بیعار و یاوه گوی و چکه
همه بی بند و بار وکج پالان

همه صوفی مذاق و ابن الوقت
همه کوفی نهاد و کافرسان

همه مظلوم روی و ظالم خوی
همه مردم نما و دیونشان

همگی مستعد خوش رقصی
خاصه گر دنبکی بود به میان

جملگی بی بهانه دوست فروش
همگی بی جهت ضعیف چزان

چون که آمد یکی بهانه به دست
ندهند آن زمان به شمر عنان

چون به دست آورند دستاویز
طی شود پایمردی و وجدان

دم از ایمان نمی زنند الا
اینکه باشد تقیه از ایمان

اتقوا من مواضع التهم است
همه را حرز جان و خط امان

اتقوا خوانده اند ولاتلقوا
همگی از حدیث و از فرقان

ذکرشان لایکلف الله است
همه از ضعف نفس و وسع فلان

در سخن جمله بوذر و مقداد
در عمل جمله ابن سعد و سنان

همه بدخواه پهلوی در دل
همه مداح پهلوی به زبان

همه هم شمر و هم امام حسین
تعزیت خوان و تغزیت گردان

خوانده خود را معلم اخلاق
لیک در خلق و خوی چون صبیان

همه چون اصفهانیان قدیم
صد نفر زبر تیغ یک افغان

کسی انگشتان اگر ببرد
خود ببرند دست بر سر آن

ور نهد بر دهانشان کس مشت
خود بکوبند مشت بر دندان

خوی دارند جمله بر اغراق
به طریقی که شرح آن نتوان

گرکسی فسوه ای دهد سر شب
ریدمانی شود سپیده دمان

وگر آن فسوه ضرطه ای گردید
انقلابی شود پدید از آن

شرح آن نیم ضرطه با صد شکل
تا به سرحد رود دهان به دهان

همه یا ظالمند یا مظلوم
نیست حد وسط در آن سامان

معتدل نیست طبع طهرانی
یا کندگریه یا بود خندان

همه در خلق و خوی چون پشه
موذی و پرصدا و بی بنیان

گر رها سازبش پرد به هوا
ور نگه داربش سپارد جان

گاه لطفی کند فزون ز قیاس
گاه جوری کند برون ز بیان

نه در آن لطف های او حکمت
نه بر این جورهای او برهان

گوییش دور شو از این لب بام
پس رود تا فتد از آن سوی بان

هنر او بود فراموشی
خواه از مهر و خواه از عدوان

جاهلست و از اوست جاهل تر
آنکه خواهد وفا از این یاران

با چنین مردمی چه می گذرد
برکسی کاوست مصلح ایران

درد این مردم مزخرف را
نیست جز مشت پهلوی درمان

یا دوایی ز نو نماید کشف
عیسی وقت ، حضرت لقمان

ای حکیمی که نیست جزتو بری
دور از دوستان یکی انسان

بردی از یاد بنده راکه تو نیز
هستی از آن بزرگ شارستان

یا مگر علم طب درین اوقات
ببرد حفظ و آورد نسیان

زیر کُرسی لَمیده ای که رسد
خبر مرگ من از اصفاهان ؟

بعد از آن پای منقل وافور
لب کنی خشک و ترکنی مژگان

پس ز دلسوزی و وفا بندی
گنه مرگ من به این وآن

چون معاویهٔ لعین که نکرد
روز سختی حمایت از عثمان

چون که عثمان به زور شد کشته
تعزیت ها گرفت آن شیطان

بر سر نیزه کرد پیرهنش
شد طرف با خلیفهٔ یزدان

تو هم ای حقه باز می خواهی
من شوم کشته در ته زندان

بعد از آن تعزی بپا سازید
بهر من جملگی ز خرد و کلان

غافل از اینکه شهربانی هست
واقف از این فریب و این دستان

نگذارد که ختم من گیرید
متفرق کند به زور آژان

اینقدر هم امیدوار نیم
به شما کو دور زمان

مشت باشد نمونهٔ خروار
ابر باشد نشانهٔ باران

بالله ار چشمتان شود پر اشگ
می کنید از عیال خود پنهان

که مبادا توسط کلفت
شود آن گریه نزد شحنه عیان

رفت اسباب خانه ام بر باد
شصت تومان بهای یک تومان

خانه و باغ هم به فرع رود
بنده مانم به جای و یک تنبان

تو که بی پول نیستی آخر
از چه باغم نمی خری ارزان

ترسی ار باغ بنده را بخری
خانه ات را کند عدو تالان

شعرهایی نوشته ام تازه
به سوی میر لشگر ایران

برده ام نام تو در آن اشعار
شو به نظمیه و بگیر و بخوان

خود تو بهتر ز هرکسی دانی
که نبوده است بنده را عصیان

گر ترا بهر دیدن رفقا
گذر افتاد در بهارستان

عرض اخلاق بنده را به رییس
یعنی آقای دادگر برسان

پس از آن افسر و فهیمی را
بده از من درود بی پایان

گو که دامانتان بگیرم سخت
روز محشر برابر میزان

گر شوم در بهشت نگذارم
در گشاید به رویتان رضوان

ور به دوزخ روم برم همراه
هر سه تن را به جانب نیران

گرچه بودید سالیان دراز
حق و ناحق ، وکیل پارلمان

دوستان قدیم را دیدید
گه به منفی و گاه در زندان

با وجودی که داشتید خبر
از دل پاک شهریار جهان

جور کردید و باز ننمودید
قصهٔ من به حضرت سلطان
*
*
اینهمه طیبت است ، حق داراد
همگی را ز چشم بد به امان

تا رسد فرودین پس از نوروز
تا که آذر بود پس از آبان

تا فساد مرا ره از صفرا
در تن مردم آورد یرقان

تنتان باد سالم از امراض
جانتان باد ایمن از حدثان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
به يكى ازمعاندين
ای کسروی ای سفیه نادان
سرکشته تیه بغی و خذلان

بدبخت کسی که چون تو باشد
یک عمر به کار خوبش حیران

منفور به نزد پیر و برنا
ملعون بر کافر و مسلمان

از روز ازل فکنده ابلیس
در قلب تو کارگاه عصیان

آیینت سفاهتی هویدا
» پیمانت « حماقتی نمایان

تو ز اهرمنی و از تو بیزار
روح مشی و روان مشیان

ای مغز تو خوابگاه ابلیس
وی قلب تو جایگاه شیطان

ای مایهٔ ننگ اهل تبریز
از حکم آباد تا شتربان

با این تن خشک و این قیافه
هستی زکدام جنس حیوان

بوزینهٔ سل گرفته ای تو
پوشیده به تن لباس انسان

درکار معاشرت چنان تلخ
کز تو نشود رفیق ، خندان

بنشینی و بر نمک بری دست
برخیزی و بشکنی نمکدان

خود را تو ز مصلحان شمردی
این نام به خود نهادی آسان

هستی به قیاس مصلحان ، تو
چون زآب فرات ، آب قلیان

هستی تو به طعم و بوی پیدا
هرچند شوی به رنگ پنهان

شد پارسی از تصرف تو
مهمل چو کلام جان بن جان

خشکیده و خامشی تو، گویی
چولی قزکی به دست طفلان

چولی قزکی ولی نه زان جنس
کز وی طلبند خلق باران

الفاظ به کسره می گذاری
زان کسرویت شده است عنوان

ورنه توکجا و آل کسری
ای مایهٔ ننگ آل قحطان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
يادگاربهاربه ‏پاكستان
همیشه لطف خدا باد یار پاکستان
به کین مباد فلک با دیار پاکستان

ز رجس شرک ، به ری شد به قوت توحید
همین بس است به دهر افتخار پاکستان

سزد کراچی و لاهور، قبهٔالاسلام
که هست یاری اسلام کار پاکستان

ز فیض روح » محمدعلی جناح « بود
محمد و علی و آل ، یار پاکستان

همین نه کحل بصر، بل سزد که اهل نظر
کنند کحل بصیرت غبار پاکستان

مدام تشنهٔ صلح است ملتش ، هر چند
که نیست کم زکسی اقتدار پاکستان

به زیر بیرق نصر من الله اند و کنند
مه و ستاره ، سعادت نثار پاکستان

شود به مرتبه صاحبقران دهر که هست
به دست صاحب قرآن مهار پاکستان

ز قهر حق شودش کار، زار اگر طلبد
عدو به مکر و حیل کارزار پاکستان

ز فیض سعی و عمل وز شمول علم و هنر
فزون شود همه روز اعتبار پاکستان

چه سخت زود به آزادی امتحان دادند
رجال فاضل وکامل عیار پاکستان

طپد چو طفل ز مادر جدا، دل کشمیر
که سر ز شوق نهد درکنار پاکستان

چو مادری که ز فرزند شیرخواره جداست
نجات کشمیر آمد شعار پاکستان

فشانده اشک غم از چشم و من همی بینم
به چش دل مژهٔ اشکبار پاکستان

ز سوی مردم ایران هزار گونه درود
به ساکنان سعادتمدار پاکستان

به عالمان حقایق به سالکان طریق
به غازیان معادی شکار پاکستان

به رهبران معظم ، به سائسان بزرگ
که هست فکرتشان غمگسار پاکستان

ز ما درود فراوان به شیرمردانی
که کرده اند سر و جان نثار پاکستان

به روح پاک شهیدان که خونشان بر خاک
کشید نقشهٔ پر افتخار پاکستان

زما درود برآن روح پرفتوح بزرگ
» جناح « ، رهبر والاتبار پاکستان

درود باد به روح مطهر » اقبال «
که بود حکمتش آموزگار پاکستان

» هزار بادهٔ ناخورده « وعده داد که هست
از آن یکیش می خوشگوار پاکستان

جدا نبود و نباشند ملت ایران
ز طبع و خوی و شعار و دثار پاکستان

گمان مبر که بود بیشتر از ایرانی
کسی به روی زمین دوستدار پاکستان

گواه دوستی ما بود شهنشه ما
که شد ز صدق و صفا رهسپار پاکستان

هماره ایران می برد رنج در ره هند
ز رنج رست کنون در جوار پاکستان

بهار عاشق فرهنگ و خوی و آدابی است
که محکم است بدان ، پود و تار پاکستان

ز روی صدق و ادب چند نکته عرضه دهم
به پیشگاه دل حقگزار پاکستان

یکی سماحت ملی ، که گونه گونه ملل
زیند فارغ و خوش در دیار پاکستان

که ملک را نرساند به وحدت ملی
مگر سماحت قانونگزار پاکستان

جدال مذهبی و ترک اصل آزادی
خزان کند به حقیقت ، بهار پاکستان

دگر صنایع ملی که کارساز افتد
به جمع کارگر بیشمار پاکستان

دگر بنای عدالت که بالسویه برند
ز عدل بهره ، صغار و کبار پاکستان

ز مرگ باک مدارید و مستعد باشید
که هست صلح مسلح ، مدار پاکستان

اساس صلح ، سپاه منظم است ، بلی
بود سپاه منظم ، حصار پاکستان

برید بهره زعلم فرنگ وصنعت او
که کسب علم و هنر نیست عار پاکستان

ولی فضایل اخلاق خود زکف مدهید
که خوی غرب نیاید به کار پاکستان

فنون غربی وآداب وسنت شرقی
مناسب است به شأن و وقار پاکستان

همیشه تاکه زگشت زمین شب آید و روز
به خرمی گذرد روزگار پاکستان

همیشه یمن بود در یمین پاکستان
هماره یسر بود در یسار پاکستان

به یادگار، بهار این قصیده گفت و نوشت
همیشه لطف خدا باد یار پاکستان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
على جان
نامه ات آورد اسکدار علی جان
شاد شد از وی دل بهار علی جان

یافتم این بنده گرچه از پس ده سال
در نظرت قدر و اعتبار علی جان

لیک تو بودی مرا ز ساعت اول
خوبترین یار و دوستار علی جان

در نظر من سه اصل قوت دارد
عاطفه و مسلک و شعار علی جان

من به تو با این دو دیده بودم از اول
نیستم از دیده شرمسار علی جان

گرچه کنون حزب و مز ب و عاطفه مرد ه است
لیک بدان دارم افتخار علی جان

بودم و بودیم در مقابل روسان
همچویکی آهنین حصار علی جان

بودیم از پشت میزهای جراید
رزم کنان تا به پای دار علی جان

با سپه روس ، گشته ایم مقابل
بی مدد عون و دستیار علی جان

خارجیان را ز ملک خویش براندیم
با قلمی همچو ذوالفقار علی جان

نفی بلد دیده ایم و حبس مکرر
تهمت خصمان نابکار علی جان

هرکه به جای من و تو بودی کردی
روزی صد بار انتحار علی جان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
صفاهان
ای رخ میمونت آفتاب صفاهان
وی به وجود تو آب و تاب صفاهان

باز شد از قید ظلم ، گردن مظلوم
تا تو شدی مالک الرقاب صفاهان

کرد صفاهان ز عدل پرسش و حق داد
ز آیه لاتقنطوا، جواب صفاهان

دید صفاهان همی به طالع بیدار
آنچه نیامد همی به خواب صفاهان

مقدم آبادی آفرین » نصیری «
گشت نصیر دل خراب صفاهان

همت سردار جنگ و غیرت احرار
بر رخ اشرار بست باب صفاهان

بر رجب دزد، راه بسته و بگشاد
راه ذهاب و ره ایاب صفاهان

بر سر جعفر قلی کشید سپاهی
کشن و غریونده چون سحاب صفاهان

لشکر دزدان غمی شدند و بجستند
چون ز نسیم خزان ، ذباب صفاهان

از اثر خون خاک خوردهٔ اشرار
رنگ طبرخون گرفت، آفتاب صفاهان

زبن سپس از بسکه خون دزد بریزد
نکهت خون آید از گلاب صفاهان

وز اثر این سیاست ، از پس زردی
سرخ شود رنگ شیخ و شاب صفاهان

ای هنری میر بختیار، که شد یار
فر تو با بخت کامیاب صفاهان

مردم ایران ز شرق و غرب ببردند
رشگ ، بر این حسن انتخاب صفاهان

رو که خوش از عهدهٔ حساب بر آیی
چون ز تو خواهد خدا حساب صفاهان

رو که اثرهای مستطاب نماید
در تو دعاهای مستجاب صفاهان

نعمت دنیات هست ، کوش که یابی
عاقبتی نیک از احتساب صفاهان

عاقبت نیک ، غیر نام نکو چیست ؟
نام نکو جوی از جناب صفاهان

تا به تو منسوب گشت ، فخر نمایند
اهل صفاهان ز انتساب صفاهان

روی بهار از فراق روی تو گشته است
زردتر از آبی خوشاب صفاهان

لیک به حکم حکیم و لطف تو شاید
سرخ شود رویش از شراب صفاهان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
تجريد ومنقبت
دل ز دل بردار اگر بایست دلبر داشتن
دل به دلبر کی رسد جز دل ز دل برداشتن

دلبر و دل داشتن نبود طریق عاشقان
یا دم از دل داشتن زن یا ز دلبر داشتن

عشق را شهوت چو رهبر گشت عشقی کافر است
با مسلمانی نشاید عشق کافر داشتن

بندهٔ نفسی مرو زی عشق کت ناید درست
سوی دریا رفتن و طبع سمندر داشتن

عقر کن خنگ هوس را تا توانی زیر گام
سطح این چرخ محدب را مقعر داشتن

شو که از راه مجاز آری حقیقت را به دست
نی مزاج خویش را هر دم فروتر داشتن

ای زده دست طلب در دامن نفس پلید
بایدت آن دست را پیوسته بر سر داشتن

نفس را بگذار تا ز آفاق و انفس بگذری
سنگ را درهم شکن خواهی اگر زر داشتن

بشکن این آیینهٔ زنگار سود نفس را
تا توانی چهره پیش مهر انور داشتن

شو مجرد تا در اقلیم غنا گیری قرار
کاین چنین کشور به کف ناید ز لشگر داشتن

گر توانگر بود خواهی بایدت در هر طریق
ناتوانگر بودن و طبع توانگر داشتن

در تکاپوی طلب واپس تر است از گرد راه
آنکه بنشیند به امید تکاور داشتن

ای برادر هرچه هستی هیچ شو در راه دوست
تا توانی جمله اشیا را برابر داشتن

ای پسر باید پی تسخیر شهرستان دل
دل ز جان بگرفتن و جان دلاور داشتن

ترک خود کن ای پسر تا هر چه خواهی آن کنی
اینت ملک و اینت جاه و اینت کشور داشتن

با سپاه جهد کن تسخیر ملک معرفت
تا توانی جمله گیتی را مسخر داشتن

پیش شاهنشاه کل ننگ است در شاهنشهی
خان خاقان یافتن یا قصر قیصر داشتن

بلکه باید ملک معنی را گرفتن وانگهی
قیروان تا قیروان دریای لشکر داشتن

چشم صورت بین ببند ای دل که نبود جز گزاف
طرهٔ تاریک و رخسار منور داشتن

نیز ناید در نظر جز ریشخند کودکان
سبلت افشانده و ریش مدور داشتن

مانوی کیش است در کیش حقیقت آنکه خواست
دیدهٔ حق بین به دیوان مصوّر داشتن

چیست نمرودی خلیل الله را هشتن ز دست
وانگه از کوری نظر بر صنع آزر داشتن

رو به کنج عافیت بنشین که از دریوزگی است
کنج دارا جستن و ملک سکندر داشتن

چیست دون طبعی هوای خسروی کردن به دهر
با نشان خدمت از فرزند حیدر داشتن

بوالحسن خورشید آل مصطفی کاید درست
با ولایش تاجی از خورشید بر سر داشتن

حجه هشتم رضا، شاهی که بتوان با رضاش
هفت چرخ نیلگون را زیر چنبر داشتن

هرکه امروز از صفا محشور شد در حضرتش
بایدش آسایش از فردای محشر داشتن

نعمت دنیا و عقبی بر سرکوی رضاست
با رضای او توان نعمای اوفر داشتن

ای طلب ناکرده و نادیده احسان امام
شایدت دل را بدین معنی مکدر داشتن

رو طلب کن با دل بیدار و چشم اشکبار
تا ببینی آنچه نتوانیش باور داشتن

چون توئی کاهل ، چه می خواهی که از بی دولتیست
بینوای کاهل امید از توانگر داشتن

پادشاهی نیست آن کز روی غفلت چند روز
بر سر از دود دل درویش افسر داشتن

منصب شاهنشهی چبود؟ مقام بندگی
بر در نوباوهٔ موسی بن جعفر داشتن

ای به غفلت در پی اکسیر دنیا کنده جان
بایدت در بوته ابن یک بیت چون زر داشتن

» این ولی الله این اکسیر اعظم این امام
خاک شو تا زر شوی ، این کشتن این برداشتن «
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شه نادان
زبن شه نادان ، امید ملکرانی داشتن
هست چون از دزد، چشم پاسبانی داشتن

کذب و جبن و احتکار و خست و رشوه خوری
هیچ ناید راست با تاج کیانی داشتن

هیچ نتوان بی فر سیروس و برز داربوش
فر دارایی و برز خسروانی داشتن

هست امید خیر ازین گندم نمای جوفروش
چون به نالایق زمین ، گندم فشانی داشتن

کی سزد از ارتجاعی زاده ، قانون پروری
کی سزد از گرگ امید شبانی داشتن

گرگ زاده عاقبت گرگ است و بی شک از خریست
گوسفند از گرگ چشم مهربانی داشتن

شاه تن پرور به تخت اندر بدان ماند درست
ماده گاوی زین و برگ از زر کانی داشتن

بود در عهد کیان رسمی که باید شهریار
بر عدو هر سال قهر قهرمانی داشتن

پادشاهی را که بر روی زمین شمشیر نیست
بی نصیب است از نصیب آسمانی داشتن

شاه آن باشد که با شمشیر گیرد ملک را
پادشاهی نیست ملک رایگانی داشتن

ملک چون بی زحمت آید بگذرد بی دردسر
تاج بی زحمت چه باشد؟ سرگرانی داشتن
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
اى زن
جوان بخت و جهان آرایی ای زن
جمال و زینت دنیایی ای زن

صدف خانه است و صاحبخانه غواص
تو در وی گوهر یکتایی ای زن

تو یکتا گوهری در درج خانه
وزان بهتر که گوهر زایی ای زن

تو در عین لطافت زورمندی
تو هم گوهر تو هم دریایی ای زن

چو مغز اندر سر و چون هوش در مغز
به جا و لایق و شایایی ای زن

تو نور دیدهٔ روشندلانی
ازیرا درخور و دربایی ای زن

طبیعت خود چو کانی پر ز لفظ است
تو آن الفاظ را معنایی ای زن

تعالی الله که در باغ نکویی
چو گل پاکیزه و زیبایی ای زن

خطا گفتم ز گل نیکوتری تو
که هم زیبا و هم دانایی ای زن

ترا حاجت به آرایش نباشد
که خود پا تا به سر آرایی ای زن

نعیم زندگی را با تو بینم
همانا نور چشم مایی ای زن

معمای جهان حل کردی و باز
تو خود اصل معماهایی ای زن

نبودی زندگی گر زن نبودی
وجود خلق را مبدایی ای زن

بنای نیک بختی را به گیتی
تو هم معمار و هم بنایی ای زن

کواکب جمله تن کوشند، چون تو
شبانگه گرم لالالایی ای زن

بغلطد اشک انجم ، چون بر طفل
تو چشم از خواب خوش بگشایی ای زن

طبیعت جذبهٔ عشق از تو آموخت
که تو خود عشق را مبنایی ای زن

طبایع گاه لطف و گاه قهرند
تو لطف از فرق سر تا پایی ای زن

بهشت واقعی جایی است کز مهر
تو با فرزندگان آنجایی ای زن

تواضع را چو خیزی پیش شوهر
همایون شاخهٔ طوبایی ای زن

دربغا گر تو با این هوش و ادراک
به جهل از این فزون تر پایی ای زن

دریغا کز حساب خود وطن را
به نیمه تن فلج فرمایی ای زن
*
*
بزرگا شهریارا! کامر فرمود
کز این بیغوله بیرون آیی ای زن

به شاه پهلوی از جان دعاگوی
اگر پنهان و گر پیدایی ای زن

ثنای بانو و شه دخت و شه پور
بکو گر پیر اگر برنایی ای زن

سوی علم و هنر بشتاب و کن شکر
که در این دورهٔ والایی ای زن

حجاب شرم و عفت بیش تر کن
کنون کازاد، ره پیمایی ای زن

به کار علم و عفت کوش امروز
که مام مردم فردایی ای زن
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
دريغ من‏!‏
آتش کید آسمان سوخت تنم ، دریغ من
ز آب دو دیده ، بیخ غم برنکنم ، دریغ من

من که به تن ز عافیت داشتمی لباس ها
بس عجبست کاین چنین عور تنم ، دریغ من

این فلک قبا دورنگ ازسر حیله برکشید
از تن عافیت برون پیرهنم ، دریغ من

دست فلک به پای دل بست مرا کمند غم
نیست کسی که پنجه اش درشکنم دریغ من

من که به کوی خرمی داشتمی وطن کنون
وادی بیکران غم شد وطنم ، دریغ من

همچو گلی شکفته رخ در چمن نکوئیم
کامده باد مهرگان در چمنم ، دریغ من

راغ و زغن به بوستان نغمه سرای روز و شب
من که چو بلبلم چرا در حزنم ، دریغ من

جام مراد سفلگان پر ز می نشاط و من
بهر چه ساغر طرب درفکنم ، دریغ من

من که نه این چنین بُدم بهر چه این چنین شدم
من چه کسم خدای را کاین نه منم ، دریغ من

بوالحسن است شاه من ، کوی رضا پناه من
پس ز چه رو به ناکسان مفتتنم ، دریغ من

خلق جهان ز کاخ او ریزه چنند و من چرا
بر در کاخ دیگران ریزه چنم ، دریغ من

خاقانی شیروان گفته زبان حال من
]مصرع درست اسکن نشده[ ...نم دریغ من
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 24 از 88:  « پیشین  1  ...  23  24  25  ...  87  88  پسین » 
شعر و ادبیات

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA