انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 25 از 88:  « پیشین  1  ...  24  25  26  ...  87  88  پسین »

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


زن

 
اى وطن من
ای خطهٔ ایران مهین ، ای وطن من
ای گشته به مهر تو عجین جان و تن من

ای عاصمهٔ دنیی آباد که شد باز
آشفته کنارت چو دل پر حزن من

دور از تو گل و لاله و سرو و سمنم نیست
ای باغ گل و لاله و سرو و سمن من

بس خار مصیبت که خلد دل را بر پای
بی روی تو، ای تازه شکفته چمن من

ای بار خدای من گر بی تو زیم باز
افرشتهٔ من گردد چون اهرمن من

تا هست کنار تو پر از لشکر دشمن
هرگز نشود خالی از دل محن من

از رنج تو لاغر شده ام چونان کاز من
تا بر نشود ناله نبینی بدن من

دردا و دریغاکه چنان گشتی بی برک
کاز بافتهء خویش نداری کفن من

بسیار سخن گفتم در تعزیت تو
آوخ که نگریاند کس را سخن من

وانگاه نیوشند سخن های مرا خلق
کز خون من آغشته شود پیرهن من

و امروز همی گویم با محنت بسیار
دردا و دریغا وطن من ، وطن من
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
آسمان ‏پيما
چون به پشت آسمان پیما برآمد پای من
آسمانی گشت طبع آسمان پیمای من

عاقبت هم خود به سوی آسمان پویا شدم
بس که پوباکشت ازآن سوفکرت جویای من

عاقبت این دل مرا چون خویشتن شیدا نمود
اینت فرجام هوس های دل شیدای من

گردل اندر وای بودم نک تن اندر وا شدم
بر تن دروای من ره زد دل دروای من

من پیمبروار کردم نیت معراج و گشت
جنب جنبان زیر پا خنگ برق آسای من
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بيزارى ازحيات
مرا دلی است ز دست زمانه غرقه به خون
هزار لعنت براین زمانهٔ ملعون

ز دستبرد حوادث دل و دماغ نماند
که آن قرین ملالست و این دچار جنون

بدان خدای که با چند قطره باران داد
به باد حادثه ، تخت و کلاه ناپلئون

که تاج و تخت شهی این قدر نمی ارزد
که تیر آهی بگشاید از دلی محزون

فلک به دست کسانی سپرد رشتهٔ کار
که در سرشت ، پلیدند و در منش مطعون

قرایح همه همچون رویه نامطبوع
طبایع همه همچون قریحه ناموزون

حرام ساخته بر خلق زندگی و به خویش
حلال داشته مال و مباح ساخته خون

اگر به زندان ، حلق پسر برند به تیغ
به تعزیت نبود مادر و پدر مأذون

وگر بخواهد نعش پسر ز زندانبان
پدر به زندان گردد بدین گنه مسجون

مرا ز نیستی و مرگ بیم و وحشت نیست
که لذتی نبرم زین حیات ناموزون

چه تندرست و چه بیمار، پیش دیدهٔ من
خوش است مرگ، چو لیلی به دیدهٔ مجنون

برابر است مرا فکر زندگانی و مرگ
نه از یکی متنفر، نه بر یکی مفتون

جهان به دیدهٔ من گلشنی است رنگارنگ
حیات در بر من نعمتی است گوناکون

ولی چو از پس یک عمر، بایدم مردن
اگر بمیرم اکنون ، نباشمی مغبون

مبین که نیست ترا در جهان عدیل و قرین
ببین به دیدهٔ عبرت به رفتگان قرون

بسا کس از در سمج اجل درون رفتند
ولی از آن همه یک تن نیامده است برون

یکی نیامد از آن رفتگان که گوید باز
به کس چه می گذرد، چون بمرد و شد مدفون

کجاست نفس بهیمی و چیست عقل شریف
کجاست روح که از تن رود چو ربزد خون ؟

به جز شگفتی و حیرت همی چه افزاید؟
از آنچه دیدی و گفتند گونه گونه سخون

نشد یقین و، مسلم نداشت ذوق سلیم
که روح آدمی و نفس چند باشد و چون

بساکسا که بمردند و رفته اند از یاد
همی به خواب من آیند هر شبم اکنون

چه حکمتی است که بینیم ما به عالم خواب
بسی مثال که باشد به راستی مقرون ؟

به کودکی ز جفای مربیان ، بودم
ستمکش و عصبی تلخکام و خوار و زبون

نیافتم خورش خوب از آنکه گفت پدر
که هوش طفل شود کم چو یافت لقمه فزون

به هجده سالگی اندر، پدر بمرد و مرا
سپرد با دو سه طفل دگر به دهر حرون

نه ثروتی که توان برد راه در هرجای
نه بنیتی که توان کرد پنجه با هر دون

چه رنج ها که کشیدم به روزگار دراز
چه رنگ ها که بدیدم ز دهر بوقلمون

اگر نبود به دستم بضاعتی مکفی
ولیک بود به مغزم ، قریحتی مکنون

مرا به روز و شبان مونسی نه ، غیرکتاب
که بد به مخزنم اندر، کتاب ها مخزون

ازآن سپس منم ونظم ونثروعلم وهنر
که هریکی را خصمی است چیره چون گردون

من از حسود به رنجم ولی هزاران شکر
که نیست با حسد و رشگ ، خاطرم مقرون

مراست روحی خالی ز عجز و ذلت و ضعف
مرا دلی است مبرا ز مکر و کید و فسون

پدر به عفت و شرمم چنان مؤدب ساخت
که گشت شرم و حیا با ضمیر من معجون

حیا به شرع پیمبر بزرگ تر صفتی است
ولی دریغ که من زین صفت شدم مغبون

حیا برفت و وقاحت به جای او بنشست
زمانه گشت دگرگون و خلق دیگرگون

چو نظم بگسلد و پی سپر شود آداب
ادب نخوانده ، قوی گردد و ادیب زبون

شود دلیل هنر، کذب و خودستایی و لاف
دلیل بی هنری ، خامشی و صبر و سکون
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
خدعه حسود
حاسدم دست خدیعت برکشید از آستین
مر مرا افکند از چشم وزیر راستین

حاسدم بَر بود یکجا آنچه هشتم در شهور
دشمنم بدرود در دم آنچه کشتم در سنین

چار ساله خدمتم بار فسوس آورد بار
تا که گیتی این چنین بودست بودست این چنین

حاسد بی تقوی من حیله ها داند بسی
کانچنان حیلت نباشد هیچگه با متقین

این چنین خواندم که هرگز با حسودان درمپیچ
کاتش تیز حسد سوزد حسودان را یقین

این گمانی بود زیرا کز خموشی درفتاد
آتش کید حسودم در دل و جان و جبین

چیست برهانی ازین محسوستر کامروز من
در میان دوزخم وان قوم در خلد برین

شاید ار مکری ندانم من ولی داند حسود
کاین ندانست آدم و دانست ابلیس لعین

او بداند حیلت و نیرنگ ازین رو هست شاد
من ندانم حیلت و نیرنگ ازین رویم غمین
*
*
چون تو اندر خانه بنشستی و بدخواهان به کار
مر مرا یار تو می خواندند و می راندند کین

چون تو را طالع به کار افتاد گفتندت که من
یار بدخواهان شدم این غث و آن دیگر سمین
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  ویرایش شده توسط: ROZAALINDA   
زن

 
شيراز
شد پارس یکی حلقهٔ گزین
شیراز بر آن حلقه چون نگین

بر حلقهٔ انگشترین پارس
شیراز بود گوهری ثمین

از سبزهٔ شاداب و سرخ گل
گه یاقوتین ، گه زمردین

هرگز به یک انگشتری که دید
یاقوت و زمرد به هم قرین

از چین و شکنج گلشن به باغ
چون برگذرد باد فرودین

صد چین و شکنج افکند نسیم
از رشک ، برابر وی مشک چین

زی بقعت کوهی یکی برای
کان بقعه بهبشی بود برین

بر ساحت بردی ببر سلام
کآن برد و سلامیست دلنشین

وز چشمهٔ زنگیش نوش کن
تا شکر نوشی و انگبین

بگذر سحری زی سه آسیا
زآنجا به کُه خور بر آببین

کز عکس گل و لاله و سمن
شرمنده برآید خور از زمین

بر مسجد ویران عمرولیث
رخ سای که پیریست بافرین

رخ سای بر آن فرخ آستان
بزدای ازو گرد باستین

قرآن کده اش را درون صحن
با دیدهٔ قرآن شناس بین

بر مرقد سعدی بسای چهر
بر تربت خواجو بنه جبین

کن یاد سرکوی شاه شیخ
از بهر دل حافظ غمین

شو تربت خونینش را بجوی
وآن خاروخس از تربتش بچین

آن دولت مستعجلش نگر
بر تربت وبرانه اش نشین

جو تربت منصور شاه را
مقتول سمرقندی لعین

گر تربت او یافتی ، بروب
خاک رهش از زلف حور عین

بر مدفن شه شیخ برنویس
کاین مدفن شاهیست راستین

بر تربت منصور بر نگار
کاین تربت شیریست خشمگین

زانجا به سوی حافظیه شو
زان خطه کفی خاک برگزین

و آن خاک به سر کن که ای دربغ
کو حافظ و آن طبع دلنشین

زی تربت خواجو برای هان
بر مدفن اهلی بنال هین

بر مرقد بسحاق کن گذر
ربزهٔ هنر از خاک او بچین

بر خواجهٔ » داهدار« ده درود
همت طلب از خاک آن زمین

در مسجد بردی ز مکتبی
بنیوش سخن های نازنین

جو توشهٔ راه از شه چراغ
کانجا دو جهان بنگری دفین
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
درودبه ‏پوشكين
درود بر تو و فضل و کمالت ای پوشکین
به طبع نازک و لطف خیالت ای پوشکین

نیافت عمر تو با روز مردنت پایان
کنون بود صد و پنجاه سالت ای پوشکین

تویی ز ما صد و پنجاه پایه بالاتر
بریم رشک به جاه و جلالت ای پوشکین

مرا هنوز نزاییده مام دهر، اما
رسیده ای تو به اوج کمالت ای پوشکین

جنین دهرم و خون می مکم ز ناف حیات
تو جاودانی و نبود زوالت ای پوشکین

ببال نغمه موزون خود ببال و بپر
سوی ابد، که گشاده است بالت ای پوشکین

بچم بر اوج اثیر جلال خویش و مباش
به یاد زندگی پر ملالت ای پوشکین

سعادت بشر آرمان و ایده آل تو بود
درود بر تو و بر ایده آلت ای پوشکین
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
درودبه ‏پوشكين
درود بر تو و فضل و کمالت ای پوشکین
به طبع نازک و لطف خیالت ای پوشکین

نیافت عمر تو با روز مردنت پایان
کنون بود صد و پنجاه سالت ای پوشکین

تویی ز ما صد و پنجاه پایه بالاتر
بریم رشک به جاه و جلالت ای پوشکین

مرا هنوز نزاییده مام دهر، اما
رسیده ای تو به اوج کمالت ای پوشکین

جنین دهرم و خون می مکم ز ناف حیات
تو جاودانی و نبود زوالت ای پوشکین

ببال نغمه موزون خود ببال و بپر
سوی ابد، که گشاده است بالت ای پوشکین

بچم بر اوج اثیر جلال خویش و مباش
به یاد زندگی پر ملالت ای پوشکین

سعادت بشر آرمان و ایده آل تو بود
درود بر تو و بر ایده آلت ای پوشکین
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
تشبيب
در باغ تولیت دوش بودم روان بهر سو
آشفته و نظرباز، دیوانه و غزل گو

دیدم به شوخی آنجا افکنده شور و غوغا
عاشق کشان زببا گلچهرگان مه رو

قومی به عشوه ماهر جمعی به چهره باهر
با زلفکان ساحر با چشمکان جادو

در کاخ ناز محروس با هم ز مهر مانوس
چون جوجکان طاوس چون بچگان آهو

در دلبری زبر دست منشور ناز بر دست
بنهاده دست بردست بنشسته روی با رو

با هم ز لعل گویا گویان به شور و غوغا
صحبت بکام آقا عصرت بخیرمسیو

ناگه شد آشکارا مه پیکری دل آرا
در من نماند یارا پیش جمال یارو

مرجان اشک سفتم راهش به مژه رفتم
رفتم فراز وگفتم دیوانه وار، یاهو

گفت این روش نیاید برگرد کاین نشاید
درویش را نباید پیش ملک هیاهو

گفتم رخ نکویت بازم کشید سویت
شد ز آفتاب روبت این ذره در تکاپو

هرسو که آفتابی است ذرات را شتابی است
مقهور احتسابی است این کارگاه نه تو

هرچ آن که در جهانند عشاق مهربانند
زی نیکویی دوانند تا خود شوند نیکو

هستی به چرب دستی در حالتست و مستی
عشقست کنه هستی حسن است غایت او

زان حسن نغز و والاکرده سرایت اینجا
جزیی به کل اشیاء با صدهزار آهو

بخشی به زلف سنبل شطری به صفحهٔ گل
لختی به نای بلبل برخی به تاج پوپو

درکوه و دشت وکهسار اندر میان صد خار
هر سوگلی است ناچار افتد نظر بدان سو
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
جهنم
ترسم من از جهنم و آتش فشان او
وان مالک عذاب و عمودگران او

آن اژدهای اوکه دمش هست صد ذراع
وان آدمی که رفته میان دهان او

آن کرکسی که هست تنش همچوکوه قاف
بر شاخهٔ درخت جحیم آشیان او

آن رود آتشین که در او بگذرد سعیر
وآن مار هشت پا و نهنگ کلان او

آن آتشین درخت کز آتش دمیده است
وآن میوه های چون سر اهریمنان او

وان کاسهٔ شراب حمیمی که هرکه خورد
از ناف مشتعل شودش تا زبان او

آن گرز آتشین که فرود آید از هوا
بر مغز شخص عاصی و بر استخوان او

آن چاه ویل در طبقهٔ هفتمین که هست
تابوت دشمنان علی در میان او

آن عقربی که خلق گریزند سوی مار
از زخم نیش پر خطر جان ستان او

جان می دهد خدا به گنه کار هر دمی
تا هر دمی ازو بستانند جان او

از مو ضعیف تر بود از تیغ تیزتر
آن پل که داده اند به دوزخ نشان او

جز چندتن ز ما علما جمله کاینات
- ال - غرق لجهٔ آتش فشان او

جز شیعه هرکه هست به عالم خداپرست
در دوزخ است روز قیامت مکان او

وزشیعه نیزهرکه فکل بست و شیک شد
سوزد به نار، هیکل چون پرنیان او

وانکس که با عمامهٔ سر موی سرگذاشت
مندیل اوست سوی درک ریسمان او

وانکس که کرد کار ادارات دولتی
سوزد به پشت میز جهنم روان او

وانکس که شد وکیل وز مشروطه حرف زد
دوزخ بود به روز جزا پارلمان او

وانکس که روزنامه نویس است چیز فهم
آتش فتد به دفتر وکلک و بنان او

وان عالمی که کرد به مشروطه خدمتی
سوزد به حشر جان وتن ناتوان او

وان تاجری که رد مظالم به ما نداد
مسکن کند به قعر سقرکاروان او

وان کاسب فضول که پالان اوکج است
فرداکشند سوی جهنم عنان او

مشکل به جز من و تو به روزجزا کسی
زان گود آتشین بجهد مادیان او

تنها برای ما و تو یزدان درست کرد
خلد برین وآن چمن بی کران او

موقوفهٔ بهشت برین را به نام ما
بنموده وقف واقف جنت مکان او

آن باغ های پرگل و انهار پر شراب
وان قصرهای عالی و آب روان او

آن خانه های خلوت و غلمان و حور عین
وان قاب های پر ز پلو زعفران او

القصه کار دنیی و عقبی به کام ماست
بدبخت آن که خوب نشد امتحان او

فردا من و جناب تو و جوی انگبین
وان کوثری که جفت زنم در میان او

باشد یقین ما که به دوزخ رود بهار
زیرا به حق ما وتوبد شدگمان او
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
فغان ازاين جهان
فغان از این جهان و ابتلای او
که مانده ام عجیب در بلای او

بسان دانه خرد گشت پیکرم
ازین بزرگ سنگ آسیای او

غنا و شادیش به جای دیگران
به جای من همه غم و عنای او

به جای من چرا بدی همی کند
چو من بدی کرده ام به جای او

به گوش روزگار بر، فغان من
رسید و داد پاسخی سزای او

بگفت کاین جهان نه زان قبل بود
که ظن بد بری به راستای او

جهان چه باشد؟ این زمین و مهر و مه
سپهر وکهکشان پر ضیای او

روان به راه شغل خویش هر یکی
نجسته شغل دیگری ورای او

چمیده به اقتضای فعل خویشتن
رمیده زان کجا، نه اقتضای او

به عضو عضو این جهان چو بنگری
گماشته به خدمتی خدای او

یکی است چشم و دیگریست دید او
یکیست درد و دیگری دوای او

وجود تو هم آلتی است زین جهان
نهاده بهرکاری اوستای او

نگرکه چیست شغل راستین تو
در این جهان و عرصهٔ وغای او

کسی که شغل راستین خود کند
هماره حاصل است مدعای او

وگرنه شغل خویشتن هوا کند
به خواری و هوان کشد هوای او

زمین اگر مدار خود فرو هلد
به تنگناکشد فراخنای او

وگر قمر ز راه خویش کژ رود
فتد ز کار، خنگ بادپای او

تو هم گر از وظیفه زآستر شوی
بلای دهر بینی و جفای او

وظیفه تو چیست اندرین جهان ؟
بکوش تا رسی به انتهای او

ترا وظیفه خدمتست و مردمی
به مردمان و، هیچ نی سوای او

چو کژدمی کنی به جای مردمی
پذیره شو به زهر جانگزای او
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 25 از 88:  « پیشین  1  ...  24  25  26  ...  87  88  پسین » 
شعر و ادبیات

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA