انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 26 از 88:  « پیشین  1  ...  25  26  27  ...  87  88  پسین »

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


زن

 
تنازع بقا
زندگی جنگست جانا بهرجنگ آماده شو
نیست هنگام تامل بی درنگ آماده شو

در ره ناموس ملک وملت وخویش و تبار
با نشاط شیر و با عزم پلنگ آماده شو

بهرکام دوستان و بهر طبع دشمنان
در مقام خویش ، چون شهد و شرنگ آماده شو

همچو شیر سخت دندان یا عقاب تیز چنگ
تا مراد خویش را آری به چنگ ، آماده شو

تارود صیت خوشت هرسو، چوسروآزاده باش
تا رسد آوازه ات هرجا، چو چنگ آماده شو

علم یکتا گوهر است وکاهلی کام نهنگ
تا برای این گوهر ازکام نهنگ آماده شو

حاصل فرهنگ جز مهر و محبت هیچ نیست
تا از این فرهنگ یابی فر و هنگ آماد شو

خشم و شهوت پالهنگ گردن آزادگیست
تا زگردن بفکنی این پالهنگ آماده شو

پاکدامن باش و ایمن ، ورنه با سرکوب دهر
چون قمیص شوخگن بهر گدنگ آماده شو

چون جوانمردان بهٔک رنگی مثل شو درجهان
ورنه بهر دیدن صد ریو و رنگ آماده شو

گر به گیتی علم و دانش را نجستی رنگ رنگ
تیره بختی را به گیتی رنگ رنگ آماده شو

ای پسرکسب هنرکن تا که نام آور شوی
ور بماندی از هنرها بهر ننگ آماده شو

خیز و با ورزش برآر این کسوت زرد از بدن
ورنه چون شلتوک مسکین بهر دنگ آماده شو

گرنکردی بازوی خودرا به ورزش همچو سنگ
ای بلورین ساق و ساعد، بهر سنگ آماده شو

ورتن ورزنده ات را ورزش جان یار نیست
چون ستوران از پی افسار و تنگ آماده شو

کر تنت بی کار و جان بی ورز و دل بی عشق ماند
همچومسکینان به فقر و چرس وبنگ آماده شو

رستی ار با رهروان رفتی وگرماندی به جای
سنگلاخ عمر را با پای لنگ آماده شو

با ریاضت می توان ز آیینهٔ جان برد زنگ
تا رود یکسر از این آئینه زنگ آماده شو

نیست ممکن یاس کشور بی کتاب و بی تفنگ
بهر کشور با کتاب و با تفنگ آماده شو

دهر در هرکارکردی می زند زنگ خطر
پیش از آن کآید به گوشت بانک زنگ آماده شو

تا رسی از راستکاری با سر مقصود خویش
زیر این چرخ مقوس چون خدنگ آماده شو

ساز چوگانی ز رسم مشرق و علم فرنگ
پس برای بردن گوی از فرنگ آماده شو

این بنا آماده شد بهر تو با این ارج و سنگ
هم تو بهر این بنا با ارج و سنگ آماده شو

اینک این میدان ورزش ، عرصهٔ علم و هنر
شیر مردا با غریو و با غرنگ آماده شو

سال تاریخ بنا را زد رقم کلک بهار
زندگی جنگست جانا بهر جنگ آماده شو
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
دماونديه اول
ای کوه سپیدسر، درخشان شو
مانند وزو شراره افشان شو

ای رنگ پریده کوه دمباوند
مریخ رخ و سهیل دندان شو

ای شیر سپید خفته در وادی
آن یال فرو فشان خندان شو

زان یال سپید، نیش ها بنمای
تیره گر عیش و نوش تهران شو

ای قلهٔ کوه ، آتش افشان کن
وی قلعه ری ، به خاک یکسان شو

شهر ری بی هنر فریسهٔ تو است
ای شیر بر این فریسه غران شو

انگیزهٔ کیفرا! دماوندا!
بسم الله ، بر مثال و فرمان شو

وبرانگر هفت حصن غبرا باش
بر همزن چار آخشیجان شو

ای تیغهٔ که بجوش و طغیان کن
ای خطهٔ ری بجنب و لرزان شو

ای ابر سیه بسان غربالی
بر پهنهٔ ری سرشک ریزان شو

ای نار سعیر کوه از آن غربال
آویخته بر مثال باران شو

ای سیل سرشک آتشین ، از کوه
بگرای و ز دیده سوی دامان شو

ای خاره ، درون کورهٔ برکان
بگداز و ز تیغ کوه غلطان شو

زی اوج گرای و ناگهان بترک
خاکستر گرم فرق دونان شو

ای مردم روستای این وادی
ازکیفر ایزدی هراسان شو

گاو و رمه و زن و بچه برگیر
بگریز و به پهن دشت پنهان شو

از خانه وکشت و ذرع دل برکن
دنبال سلامت تن و جان شو

زان پیش که لرزه بر زمین افتد
خانه بگذار و زی بیابان شو

برگریز به چند میل آنسوتر
وآنجا به نیاز پاک یزدان شو

چون پوزش حق گذاردی آنگاه
واپس نگر و ز بیم لرزان شو

چون ابر سیاه و برق ها دیدی
گریان ز غم دیار وبران شو

تا کیفر حق نگیردت دامان
نیت کن و زایر خراسان شو

زی حضرت طوس گام ها بردار
وز رنج و غم جهان تن آسان شو

زی کاخ سلیل موسی جعفر
بشتاب و در آن بلند ایوان شو

فرزند نبی رضاکش ایزد گفت
ای پور به شیوهٔ نیاکان شو

تا حجت ما تمامتر گردد
از خانه به سوی مروشهجان شو

در معنی لا اله الا الله
توحیدسرای و منقبت خوان شو

بگذار حدیث شرط و پیمانش
حصن بشری ز نار نیران شو

ور با تو خلیفه نو کند پیمان
با او به سر رضا و پیمان شو

گر دشمن گویدت که سلطان باش
از دشمن درپذیر و سلطان شو

عهدی بنویس و شو ولیعهدش
شاهنشه روم و ترک و ایران شو

وانگاه ز مرو شاه جان برگیر
همراه عدو به طوس و نوقان شو

چون خصم ترا شرنگ پیش آرد
برگیر و بنوش و محمدت خوان شو

زان افشره و می شرنگ آگین
بستان و به یاد دوست مستان شو

بگرای زکاخ میر زی خانه
» باصلت « به پیش خوان و نالان شو

ازسوز جگرچوشمع زربن چهر
بگداز و گهرفشان به دامان شو

فرمان بپذیر و زین حظیره تنگ
زی حضرت لامکان شتابان شو

دلباختهٔ حضور دلبر باش
جانسوختهٔ لقای جانان شو

برگوی بدان نحیف جسمانی
ای جسم به خاک تیره پنهان شو

بسرای بدان لطیف روحانی
کای مرغ به بام عرش پران شو

این بازی ما شگرف دستانیست
همباز بدین شگرف دستان شو

این درگه ما عجیب دیوانیست
همراز بدین عجیب دیوان شو

این شیوهٔ عاشقی و معشوقیست
گر عاشقی ، آنچه گفتمت آن شو

تا جان نشوی نخواندت جانان
گر جانان می طلب کنی جان شو
*
*

ای شاه بهار خانه زاد تست
بر بنده کفیل برّ و احسان شو

شد تیره در این حظیره اش نامه
فرداش ضمان عفو و غفران شو

ارجوکه ز بند ری رهم وز شاه
توقیع رسد که گرم جولان شو

ای شاعر شاه اندرین حضرت
تا نوبت احتضار، مهمان شو
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
درمدح مظفرالدين شاه
ایا نسیم صبا ای برید کار آگاه
ز طوس جانب ری این زمان بپیما راه

ببر پیامی از چاکران درگه قدس
به آستان ملک شهریار کار آگاه

بهین شهنشه والاتبار ملک ستان
خدایگان سلاطین مظفرالدین شاه

شه مبارک فال و مه همایون فر
خدیو چرخ برین خسرو ستاره سپاه

ز دست معدلتش پای ظلم شد در بند
ز پای تختگهش دست جور شدکوتاه

ز جود، بارش نیسان به گاه پاداشن
ز خشم ، آتش سوزان به وقت پادافراه

شهنشهی که به هر صبح و شام شمس و قمر
به پیش درگه او بر زمین نهند جباه

شهی که روز به درگاه او غلام سپید
مهی که شام به خرگاه اوکنیز سیاه

گرفته صیت جلالش چو مهر عالمتاب
ز حد شام و حلب تا به قندهاروهراه

سموم خشمش در هر زمین که می بوزد
بِدل به آتش سوزان کند به خصم ، سپاه

رباض ملکش از خرمی بود چو بهشت
درآن بهشت ز داد و دهش دمیده گیاه

خدایگانا ای آنکه اختر شرفت
فراز خیمه خورشید برزده خرگاه

خدای عز و جل ذوالجلال و الاکرام
نیافریده به گیتی شبیهت از اشباه

صبوری آنکه چهل سال بد ثناگستر
به ظل مرحمتت جان وتن بدش به رفاه

کنون نهاد ز روی رضا سرتسلیم
به آستان رضا روح من سواه فداه

به غیر مدح تو اندوخته ندارد هیچ
همی ز مدح تو زنده است نامش در افواه

به یادگار به جا مانده است از او پسری
که بحرمدح ترا می کند به ذوق شناه

امیدش آنکه ز الطاف شه شود دلشاد
که سوی اوست امیدش ز بعد لطف اله

خدایگانا امروز بر تو ارزانی است
به فر یزدان ، اقبال و دولت دلخواه

اگر به سائل ، دست تو بحر وکان بخشد
هنوزنبود جود توزین کرم آگاه

به یمن دولت ، از روزگار باج بگیر
ز فر شوکت ، از آسمان خراج بخواه

هماره تاکه بلند است ، چرخ باد بلند
ز دشمن تو به چرخ بلند ناله و آه

همیشه باد زدست ،توپای خصم به بند
هماره باد به پیش توپشت خصم دوتاه

همیشه بادا روی محب توچون شید
هماره بادا رنگ عدوی تو چون کاه
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
ماجراى زمستان
دوش چون برشد آن درفش سیاه
گشت پیدا طلایهٔ دی ماه

تیره ابری برآمد از بر کوه
که بپوشید پرده بر رخ ماه

وان قنادیل زر فرو مردند
از بر این فراشته خرگاه

بادی از مرز شهریار دمید
که به پیل دمنده بستی راه

بازگشتی ز بیم بادبزان
به کمان گیر چشم ، تیر نگاه

سوز سرما گذشتی از روزن
راست چون نوک سوزن از دیباه

بر مثال زبان مار، به کام
بفسردی کس ار کشیدی آه

برف روشن میانهٔ شب تار
چون بهم درشده ثواب وگناه

حال ازینگونه بود شب همه شب
تا به هنگام بامداد پگاه

برفی افتاد پاک و روشن لیک
روز ما جمله تیره کرد وتباه

من ازاین برف قصه ای دارم
قصه ای غم فزای و شادی کاه

دوش چون برف بر زمین افتاد
برشد از خانه بانک واویلاه

کودکان جمله در خروش و نفیر
هریک اندر عزای کفش وکلاه

پسران در غریو و هایاهوی
دختران در خروش و واها واه

لرز لرزان ز تف برف ، چنان
که بلرزد ز باد تند، گیاه

همه گرد آمدند در بر من
همچو عشاق گرد مهرگیاه

که زمستان رسید وبرف نشست
خیز و پیرایه ده به حجره وگاه

گرد کن توشهٔ زمستانی
از ره وام یا ز دیگر راه

من ز خجلت فکنده سر در ییش
که چه بود این بلیهٔ بیگاه

روزمن شد سیه زبرف سپید
وزکفم شد برون سپید وسیاه

همه اسباب خانه نزد جهود
به گروگان شدست خواه نخواه

وزگرانی چنان شدست ارزاق
که کند پشت خانه دار دوتاه

بتر از جمله کاروان زغال
دیرگاهیست نارسیده ز راه

نیست موجود حبه ای در شهر
گویی ازکوره اوفتاده به چاه

وز بهای کلاه وکفش مپرس
همچنان ز ارزش قمیص و قباه

آنچه را ارز بود ده ، شد صد
وانچه را بود پنج ، شد پنجاه

هرکه اندوخته ندارد سیم
گو بیندوز رنج باد افراه

فرصت جمع سیم و زر بنداد
کار درس وکتاب ، اینت گناه

عمر من ، حرفت ادب طی کرد
نگذرانیده ساعتی به رفاه

لاجرم حرفت ادب بگرفت
پس یک عمر، دامنم ناگاه

ازپی پاس فضل ونفس عزیز
نشدم معتکف به هر درگاه

بندگی را نیافتم قدری
تا ز آزادگی شدم آگاه

خدمت خلق بوده پیشهٔ من
با وفا و خلوص بی اکراه

کردهٔ من مرا بست دلیل
گفتهٔ من مرا بسست گواه

با چنین حال و با چنین اندوه
چکنم لا اله الا الله ؟

چکنم ؟ شکر، کایزد ذوالمن
شرف و عز من بداشت نگاه

پایگاهم فراترست ، ار هست
جایگاهم فروتر از اشباه

جاه دیدم که بد به چشم خرد
چاه صد بار بهتر از آن جاه

نام من هست در زمانه بلند
چه غم ار هست بام من کوتاه

به کریمان نبرده ام حاجت
وز لئیمان نبوده ام نان خواه

زان کسان نیستم که در برشان
قدر نام نکو کم است ازکاه

نه از آن مردمم که نشناسند
بجز از خلق و دلق و راندن باه

کاین سفیهان شوند عرضهٔ قهر
چون کند میر عقل ، عرض سپاه

به تله ازکمر فتند آخر
کاز کمر در تله فتد روباه

زان گروهم که دیری از پس مرگ
نامشان زنده است در افواه

وین بشرزادگان کوچک را
هم گرسنه نماند خواهد اله
*
*
بط نرگفت با بط ماده
جوجگان را بدار نیک نگاه

زانکه دربا بدست و توفنده
سوده بر هرکرانه ابر، جباه

گفت ماده که بچهٔ بط را
نیست جز ابر و بحر دایه و داه

غم طفلان مخورکه روز نخست
بچه بط کند به بحر شناه

این قصیده جواب زینبی است
» ای خداوند آن قبای سیاه «
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بقايى وشعله
گسترد بهار زمردین حلّه
ز اقصای بدخش تا در حله

شد باغ چو حجله و گل سوری
بنشست عروس وار در حجله

هنگام سحر صبا فراز آید
داماد صفت به گل زند قبله

باغ است قبالهٔ گل و در وی
از سبزه کشیده جمله در جمله

وانگه ز بنفشه زیر هر جملت
بنوشته خطی چوخط بن مقله

بر پیکر بید، فستقی جامه است
بر قامت سرو، زمردین حله

بادام ، سپید جامه ای دارد
کاز برگ بر اوست سبزگون وصله

بر صف درخت ارغوان بنگر
از پرچم سرخ کله درکله

آن نرگسک لطیف سر در پیش
چون دخترکان خرد از خجله

انبوه گلان چو مؤبدان هر روز
آرند نماز، شمس را جمله

هنگام طلوع ، روی زی مشرق
هنگام غروب ، روی زی قبله

گلنار چو شعله ایست بی اخگر
وان لاله چو اخگریست بی شعله

هنگام می است و من از آن محروم
آن راکه میسر این هنیاً له

بر یاد خدیو پهلوی کز خلق
ممتاز بود چو از جبل قله

ای شاه ، فلک به خنجر بهرام
بدخواه ترا همی کند مثله

پیکانت ز چل سپر گذر گیرد
چون کله کند خدنگت از چله

ای شاه بهار را در این محبس
درباب که گشت مادحت نفله

اندر شب عید و موسم شادی
افکند مرا فلک در این تله

هرگاه به گاه بی سبب یکبار
نظمیه به بنده می کند حمله

یک بود و دوگشت و تا دوگردد سه
کردند مرا دچار این ذله

بودم شب عید خفته در بستر
جستند به بسترم علی الغفله

ازکوچه درون باغ بیرونی
آهسته درآمدند چون نمله

فخرایی لنگ بود پیش آهنگ
با او دو سه پادو کج و چوله

اسناد و نوشته های من کردند
درهم برهم به گونی و شوله

وانگاه مرا گرفته و بردند
چون گرک که بره گیرد ازگله

هرچند اتاق بنده پر بد نیست
تختست و فراش و بستر و شله

چای است و کتاب و منقل و سیگار
شمع و لگن و لگنچه و حوله

لیکن غم کودکان ذلیلم کرد
کس بوده چو من ذلیل بی زله ؟

گویندکه هفت سال پیش ازاین
در خانهٔ تو که داشته جوله ؟

گویم دو هزار هوچی بی دین
گویم دو هزار پادو فعله

از میر و وزیر و سید و مولا
مخدوم الملک و خادم المله

هر روز دوشنبه بد سرای من
چون در شب قدر، مسجد سهله

هریک پی استفادتی پویان
چون پویهٔ چارپای زی بقله

این توصیه خواست وان دگر ترفیع
وآن توشهٔ راه تاکند رحله

می گشت روا حوایج هریک
بی منت و مزد، قربه لله

گویندکه » شعله « و » بقایی « را
با تو چه روابطی است بالجمله

گویم که ازین دوتن نیارم یاد
گر بنشینم سه سال در چله

شد محو نشان و نامشان کم عمر
بگذشت چهار سال در عزله

مرد سفری کجا به یاد آرد
از بهمان بغل ، یا فلان بغله

جز چند رفیق باوفا کز مهر
دارند به من مودت و خله

با دیگرکس ندارم آمیزش
ویژه که بود ز مردم سفله

بالله که ز شعله و بقایی نیست
اندک یادی درون این کله

ور بود چه بود داعی کتمان ؟
گور پدر بقایی و شعله
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
خزينه حمام
افتاد به حمام ، رهم سوی خزینه
ترکید کدوی سرم از بوی خزینه

من توی خزینه نروم هیچ و ز بیرون
مبهوت شوم چون نگرم سوی خزینه

چون کاسهٔ » بزقرمهٔ « پرقرمهٔ کم آب
پر آدم و کم آب بود توی خزبنه

گه آبی و گه سبز شود چون پرطاوس
آن موج لطیفی که بود روی خزینه

گر کودک بی مو ز خزینه بدر آید
پرپشم شود پیکرش از موی خزینه

موی بدن و چرک و حنا و کف صابون
آبیست که جاری بود از جوی خزینه

چون جمجمهٔ مردهٔ سی روزه دهد بوی
آن خوی که چکد از خم ابروی خزینه

سرگین گرو از عطر برد، گر بگشاید
عطار سپس دکه به پهلوی خزینه

با جبههٔ پرچین و لب عربده جویش
گرم و تر و چسبنده بود خوی خزینه

از لای کش احوال دل خستهٔ او پرس
چون رنگ طبیعی پرد از روی خزینه

پیکر شودش زرد به رنگ مگس نحل
هرکس که برون رفت ز کندوی خزینه
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
تغزل
جوشن پوشی ز مشک بر مه روشن
بر مه روشن همی که پوشد جوشن

نی نی روی توگلشن است و دو زلفت
سنبل تازه است بردو گوشهءگلشن

سوسن داری شکفته بر سر نسرین
نسرین داری نهفته در بن سوسن

هرکه بناگوش و طرهٔ تو بکاوید
لاله به خروار برد ومشک به خرمن

آنچه به من کرد طرهٔ تو، نکرده است
با جگر اشکبوس ، تیر تهمتن

تاکه شود فتنهٔ دو چشمت افزون
زلف تو هردم زند بر آتش دامن

هیچ نکردم ز جان دربغ ، من از تو
نیز ز بوسه مکن دربغ تو از من

بوسه زنم برلب تو زآنکه لب تو
خواند هردم مدیح حجت ذوالمن

شاه ملوک زمانه مهدی منصور
حجت غایب خدایگان مهیمن
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
تغزل
ای حلقهٔ زلف تو پر شکن
وی نرگس مست توصف شکن

از یک شکن طرهٔ دوتات
بر جان و دل من دو صد شکن

ای زلف تو سررشتهٔ بلا
وی چشم تو سر منشاء فتن

ای نور تو را شمس مکتسب
وی لعل تو را شهد مرتهن

ای چشم تو چون آهوی ختا
وی خال تو چون نافهٔ ختن

ای جعد تو یک باغ ضیمران
وی چهر تو یک راغ نسترن

ماه از رخ تو یافته بها
مشک از خط تو یافته ثمن

چشمان تو اندر پناه زلف
چون در دل شب دزد راهزن

هر غمزهٔ تو ناوکی به دل
هر مژهٔ تو خنجری به تن

صد یوسف دل کرده ای اسیر
وافکنده ای اندر چه ذقن

زان ناوک مژگان دل گداز
گردیده مرا دل چو پروزن

بگشای به جای من ای نگار
از پای دل آن زلف چون رسن
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
اى مشارالسلطنه
نعمت دنیا سرابست ای مشارالسلطنه
این جهان نقش برآبست ای مشارالسلطنه

تا توانی ظلم کن کاین روزگار بی کتاب
حامی هر بی کتابست ای مشارالسلطنه

تا توانی دخل برکاین روزگار بی حساب
عاری از علم حسابست ای مشارالسلطنه

کشور پر انقلاب و نرخ ارزاق گران
زان قدوم مستطابست ای مشارالسلطنه

سهم از مدخول قصابان و خبازان شهر
رسم هر مالک رقابست ای مشارالسلطنه

لیک سهم از دخل علافان و صرافان شهر
هذه شینی عجابست ای مشارالسلطنه

هیئت شوربلدگرمنفصل شد باک نیست
شور در قدرت عذابست ای مشارالسلطنه

لیک این دکان حراجی و احضار ولات
اندکی دور از صوابست ای مشارالسلطنه

خلق می گفتند قبل از حرکت از تهران تو را
از مداخل اجتنابست ای مشارالسلطنه

لیک روشن شد دلت از دخل های سبزوار
دخل اول فتح بابست ای مشارالسلطنه

نی خطا گفتم دلت روشن بد از اول ، بلی
قطره ملزوم سحابست ای مشارالسلطنه

محرمانه دخل کردن بی صدا و بی ندا
رسم آن عالیجنابست ای مشارالسلطنه

لیک با طبل و دهل پر کردن جیب و بغل
خود سؤالی بی جوابست ای مشارالسلطنه

ظاهراً مأیوسی از آیندهٔ این مملکت
یاس و راحت هم رکابست ای مشارالسلطنه

وه چه خوش گفت آن که گفت الیاس احدالراحتین
این سخن چون آفتابست ای مشارالسلطنه

ناصرالدین میزرا شهزادهٔ دانش پژوه
در عدالت کامیابست ای مشارالسلطنه

لیک با همچون تویی دستور کافی حال او
حالت قوم غرابست ای مشارالسلطنه

آنچه مرحوم سپهسالار برد از این بلد
در زبان شیخ و شابست ای مشارالسلطنه

شکرلله چشم ما روشن به دیدار شما
بعد از آن غفران مآبست ای مشارالسلطنه

آب را گل ساز و ماهی گیر زیرا چشم خلق
کور چون چشم حبابست ای مشارالسلطنه

اندربن کشورکه خادم را ز خائن فرق نیست
رشوه نگرفتن عذابست ای مشارالسلطنه
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
حريق آمل
خاک آمل شده در زیر پی آتش ، طی
ای مسلمانان ، آبی بفشانید به وی

این همان خطهٔ نامیست که از عهد قدیم
دورهاکرده به امنیت و آسایش ، طی

بوده درعهد منوچهر، یکی حصن عظیم
سرکشیده شرفاتش ز بر قصر جدی

دون او بوده به زینت ، چه سمرقند و چه بلخ
پس از او بوده به رتبت ، چه نهاوند و چه جی

بوده بنگاه سپهداران و اسپاهبدان
تا به اکنون باز از عهد شهنشاهی کی

فرخانان به بزرگیش برافراشته دست
گیل گیلان بستر گیش بیفشارده پی

یادگاری ز بهشتست به آب و به هوا
پرگل و سبزه بهاریست به تموز و به دی

آسمان چون نگرد پهنهٔ سبزش ، از شرم
روی درپوشد در ابر و برافشاند خوی

گرچه از فتنهٔ ایام ، شکوهیش نماند
ویژه زآن روزکه شد پی سپر کعب وقصی

سلمی و می گر از این ربع و دمن باز شدند
آید از ربع و دمن بوی خوش سلمی و می

گرچه از حی بزرگان اثری برجا نیست
خرم آن دشت که بد پایگه مردم حی

آتشی جست و از آن شهر یکی نیمه بسوخت
همچو برقی که درافتد به یکی تودهٔ نی

نیمشب آتش کین عیش و تن آسانی شهر
خورد وکرد از پس آن ، فقر و پریشانی قی

هستی مردم ازین شعلهٔ کین رفت به باد
راست چون دانش میخواران از آتش می

متجر آمل غارت شد ازبن شوم حریق
غارتی کش نه دکان ماند و نه کالا و نه فی

مدد مردم ری باید، تا همتشان
سازد اموات فتن را چو دم عیسی حی

راستی را که به احیای ولایات ، بود
چون دم عیسی مریم، مدد مردم ری

تا نسوزد دل ری ، دردی درمان نشود
هست آری به مثل : آخر هر درمان کی ّ

شهرک آمل وبران شد و یکباره بسوخت
گر نسوزد دل ری اکنون ، کی سوزد، کی ؟
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 26 از 88:  « پیشین  1  ...  25  26  27  ...  87  88  پسین » 
شعر و ادبیات

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA