انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 27 از 88:  « پیشین  1  ...  26  27  28  ...  87  88  پسین »

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


زن

 
تهران قبل ازكودتا
ای مردم دلخون وطن ، دغدغه تا کی
چون شه ز وطن دل بکند، دل بکن از وی

صد سال فزون رنج کشیدیم و ملامت
گشت ایران ویران و شد آباد ده ری

طی کرد ری از بغی و شقا، عزت ایران
ای ایران برخیز که شد عزت ری طی

شاهی است در این شهر که جز زر نشناسد
خلقی ، که ندانند بجز چنگ و دف و نی

نسوانی پر شهوت و پر سوزنک وکوفت
مردانی بی همت و بی غیرت و لاشی

درباری ننگین و گدا و متملق
اعیانی ، بدفطرت و دزد و دغل و غی

اعضای اداراتی ، کور و کچل و لوس
احزاب و وزیرانی ، شوم و بد و بدپی

مشروطه پرستانش بی علم و خل و جلف
آزادی خواهانش ، بی خون و رگ و پی

نه شیوهٔ ملیت و نه رسم تمدن
نه رابطهٔ طایفه ، نه قاعده حی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
تهران قبل ازكودتا
ای مردم دلخون وطن ، دغدغه تا کی
چون شه ز وطن دل بکند، دل بکن از وی

صد سال فزون رنج کشیدیم و ملامت
گشت ایران ویران و شد آباد ده ری

طی کرد ری از بغی و شقا، عزت ایران
ای ایران برخیز که شد عزت ری طی

شاهی است در این شهر که جز زر نشناسد
خلقی ، که ندانند بجز چنگ و دف و نی

نسوانی پر شهوت و پر سوزنک وکوفت
مردانی بی همت و بی غیرت و لاشی

درباری ننگین و گدا و متملق
اعیانی ، بدفطرت و دزد و دغل و غی

اعضای اداراتی ، کور و کچل و لوس
احزاب و وزیرانی ، شوم و بد و بدپی

مشروطه پرستانش بی علم و خل و جلف
آزادی خواهانش ، بی خون و رگ و پی

نه شیوهٔ ملیت و نه رسم تمدن
نه رابطهٔ طایفه ، نه قاعده حی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بهشت و دوزخ
خوش گفت این حدیث که شرطست کآدمی
گام آنچنان نهد که ننالد از او زمی

چون بر زمین خرامی ، ای مرد خودستای
از کبر و از تفرعن ، فرعون اعظمی

خاک زمین به جای تو نفرین همی کند
تا تو به کبر بر زبر آن همی چمی

خود را ز هرچه هست شماری فزون ، ولیک
غافل که این چنین که تویی کمتر از کمی

گاه معاملت ، چو جهود مخنثی
لیکن بگاه دعوی ، عیسی بن مریمی

مخرام ای ز پای تو پشت زمین دژم
مخرام ای ز دست تو خلق جهان غمی

مخرام ای نبوده به یک درد غمگسار
مخرام ای نکرده به یک زخم مرهمی

زر برنهی به روی زر و سیم روی سبم
از رشوت و تعارف و دزدی و مجرمی

همرنگ درهمی تو و درویش را ز تست
دینارگونگی و پریشی و درهمی

هم منکر خدایی و هم منکر رسول
هم منکر دعائی و هم منکر دمی

ایمان به هیچ اصل نداری ، از آنکه تو
در روزگار، بندهٔ دینار و درهمی

گیرم که نیست حشر و سراسر گزافه گفت
آن پیر آریایی و آن مرد هاشمی

آهسته تر بران ، که بهنجار فکر تو
حشر و حساب نیست بدین نامسلمی

هر حالتی به دهر سزای عواقبی است
پرخواره مثقل است و خفیف است محتمی

خلق، از تو تیره روز و پریشان و در غمند
تو شب غنوده سرخوش صهبای در غمی اا

هر بامداد، اشک زنان یتیم دار
دارد بر آن گل رخ اطفال ، شبنمی

تا تو درون باغچه لختی به کام دل
بر یاسمین خرامی و در ضیمران شمی

بنگریکی به کلب معلم ، که در هنر
چون تربیت پذیرد، یابد مقدمی

ای مرد بی هنر تو به نزدیک شرع و عقل
کمتر هزار بار ز کلب معلمی

انسان نابکار، بسان سگ عقور
کشتنش واجبست به کیش هر آدمی

چون زی نشیب رانی جسم مجردی
چون زی علوگرایی ، روح مجسمی

هنگام خیر، پاک تر از ابر رحمتی
هنگام شر، گزنده تر از مار ارقمی

شهوت حجاب جان توآمد وگرنه تو
هر روز و شب ز حضرت دادار ملهمی

بر خاطرات خویش نظرکن که خیرها
اندر تو مدغم است و تو در شر مدغمی

ور خاطرات خیر گسسته است از دلت
رو سوک خویش دار که شایان ماتمی

گویند فیلسوفان نوع بشر شود
اندر نژاد، اصل به بوزینه منتمی

گر این درست گشت تو را فخر کی رسد
کز دودمان گلشه ، یا نسل آدمی

کن سعی تا فزون ز نیاکان شوی به فضل
تا بخشدت ز نسبت آبا مسلمی

ز آباء خویش اگر تو فزون نامدی به قدر
میدان که مر تو راست ز بوزینگان کمی

واقف نه ای ز دوزخ و فردوس ، تا تو باز
دایم به یاد آدم و حوا و گندمی

فردوس چیست ؟ دانش و، دوزخ کجاست ؟ جهل
وان دیو چیست ؟ کاهلی و نا فراهمی

باری مسلم است که نزدیک عاقلان
دانا بود بهشتی و نادان جهنمی

من رشک می برم به کسی کاین چهار داشت
دانایی و جوانی و رادی و منعمی

و اندوه می خورم به کسی کاین چهار داشت
نادانی و حسادت و پیری و مبرمی
*
*
هان ای بهار، مرد خرد شو که در جهان
بند است بیژنی و مغاک است رستمی

اندیشه پاک دار و مدار ایچ غم ازآنک
اندیشه پاک داشتن است اصل بی غمی

مرد اراده باش که دیوار آهنین
چون نیم جو اراده ، نباشد به محکمی

تندی مکن که رشتهٔ چل ساله دوستی
در حال بگسلد چو شود تند آدمی

هموار و نرم باش ، که شیر درنده را
زیر قلاده برد توان ، با ملایمی

وهم است هر چه هست و حقیقت جز این دو نیست
ای نور چشم ، این دو بود اصل مردمی

یا راه خیر خویش سپردن به حسن خلق
یا راه خیر خلق سپردن به خرمی

ور زانکه همت تو در آزار مردمست
شیری به هر طریق نکوتر ز کژدمی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
ذم رى
اجل پیام فرستاد سوی کشور ری
که گشت روز تو کوتاه و روزگار تو طی

بریخت خون سلیل رسول ، زاده سعد
به یاد میری تهران و حکم داری ری

از آن زمانه به نفرین خاندان رسول
دچار گشته ای ای خاک تودهٔ لاشی

شرنگ قهر اجانب چشیده دم در دم
پیام سخت حوادث شنیده پی در پی

بسا سلالهٔ شاهنشهان که حشمتشان
گذشته بد ز سر تاج خانوادهٔ کی

که درتو جای گزیدند و خوار و زار شدند
چو آل بوبه که شد در تو دور آنان طی

بسا بزرگان کاندر تو زار کشته شدند
و یا زبیم گرفتند ره به دیگر حی

از آن قبل که تو شومی و شومی از در تو
به ملک در شود انسان که باده در رگ و پی

هماره بنگه اوباش و جایگاه رنود
همیشه مهد خرافات و گاهوارهٔ غی

همه فقیر به علم و همه علیم به زرق
همه ضعیف به عقل و همه دلیر به می

به تنگدستی ، پابند زینت سرو بر
به بی نوایی ، گرم نوازش دف و نی

ایا به داخلیان گفته الجناح علیک
ولی به خارجیان گفته الجناح علی

همین نه تنها در جنگ شیعی و سنی
بسوختی چو ز تف شراره تودهٔ نی

که جنگ شافعی و مالکیت هم پس از آن
چنان فشرد که در تو نماند شخصی حی

به یاد دار که با خاک ره شدی یکسان
ز نعل لشگر تاتار و برق خنجر وی

به یاد دار کز آشوب توپ استبداد
شد آفتاب تو تاریک و نوبهار تو دی

به یاد دارکه دادی تو هفده شهر به روس
ز ملک ایران ، آن گه که طفل بودی هی

به یاد دار که بودی عبید اجنبیان
از آن زمان که نبشتند بر تو هذالری

علاج ایران نبود جز اینکه صاعقه ایت
به شعله محو کند، کاخر الدوا الکی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  ویرایش شده توسط: ROZAALINDA   
زن

 
به يكى ازوكلاى مجلس
ای سید عراقی شغلی دگر نداری
یا دخلکی تراشی یا پولکی درآری

وانجاکه دخلکی نیست آری خلاف اگرچه
سیییایتیال ایایلای ی ی

بیچاره ای به هر کار جز کار چاپلوسی
بیگانه ای ز هر فن ، جز فن مفتخواری

در کربلا ندیدی جز علم جیب کندن
واندرنجف نخواندی جزدرس خرسواری

دلال مظلماتی مبل ادارجاتی
گه در محاسباتی ، گه در خزانه داری

بدقلب و روسیاهی بداصل و دین تباهی
هم ملعنت پناهی ، هم مفسدت شعاری

خود را همی چه پوشی چون آب در بن چه
کز افتضاح پیدا چون شعله بر مناری

ریش و ردا و مندیل فسق ترا نپوشد
زبرا چو بوی ناخوش از پرده آشکاری

درکار خیر سستی ، در اخذ رشوه چستی
از بس که نادرستی ، از بس که نابکاری

داری گمان که خسرو نشناسدت ، نه بالله
شاه از من وتو صدبار زیرک تر است باری

تو خام قلتبان را خسرو نکو شناسد
لیکن برو نیارد از فرط پخته کاری

چوپان حکمت اندیش درصد رمه بزومیش
بیند مواشی خویش در وقت سرشماری

باشد دورویی تو نزدیک شه مسلم
چون سکه های مغشوش پیدا ز کم عیاری

من مورد عتابم اما که بی گناهم
تو مورد عطایی اما گناه کاری

تو سودخو یش خواهی درحضرت شهنشه
من خیر خلق خواهم در قرب شهریاری

زین خیرخواهی من خسرو زیان نبیند
تو از خباثت خویش آن را زیان شماری

بر بنده شد اشارت کاز انتخاب بگذر
تا خدمت وطن را طرزی دگر گزاری

من در وطن پرستی مشهورم و وطن را
محتاج شاه دانم وین طرز ملکداری

بهر وطن گذشتم از سود خوبش و بالله
گر قصد جان نماید، شادم به جان سپاری

گر مملکت گلستان گردد ز مُردن من
من مرگ خویش خواهم از پیشگاه باری

لیکن توکیستی خود تا از وطن زنی دم
کاز سفرهٔ اجانب شادی به ربزه خواری

من تکیه گاه پنهان از اجنبی ندارم
تو تکیه گاه پنهان جز اجنبی نداری

ورنه چرا چو خسرو بگماردم به خدمت
تو در خرابی آن همت همی گماری

من محنت سفر را پذرفتم وگذشتم
از خانمان و اطفال وز جفت و از جواری

من در هوای خسرو ازکام دل گذشتم
تو چیست ات کزین غم جان می کنی به زاری

بودم گمان که گر شه بر من شود گران سر
اول تو در شفاعت پا در میان گذاری

اکنون شهم ببخشید لیکن تو می نبخشی
رحمت براین مروت بن طرز دوستاری

من آمدم به زنهار اندر پناه خسرو
خسروکجا شکیبد از زبنهارداری

شه زینهارداری داند، ولی تو ناکس
گوبی که شه نخواهد جز زبنهارخواری

تو خشم پادشه را دانی ، ولی ندانی
کآن خشم راست همراه فضل و بزرگواری

تو کوری و ز خورشید جز گرمیئی ندانی
کزچشم تست پنهان آن نورکردگاری

من از تو پیش بودم در خدمت شهنشه
لیکن اعادی من کردند بد شعاری

شادم که عدل یزدان کیفر کشید از آن قوم
وز آستان خسرو افکندشان به خواری

روز تو هم سر آید، روزی که شاه کیتی
بخشد به پاکمردان سرخط کامکاری
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
سكوت شب
آشفت روز بر من، از این رنج جان گزای
بخشای بر من ای شبِ آرام ِدیرپای !

ای لکهٔ سپید ، زمغرب ، برو ،برو
وی کله سیاه ز مشرق برآ ، برآ ی

ای عصر، زرد خیمهٔ تزویر برفکن
وی شب ، سیاه چادر ِانصاف ، برگشای

ای لیل مظلم ، از در فرغانه وامگرد
وی صبح کاذب ! از پس البرز بر میای

ای تیره شب ! به مژّه غم، خواب خوش بباف
وی خواب خوش !به زلف ِ امَل ،مشک تر، بِسای

من خود ، به شب پناه برم ،ز ازدحام روز
دو گوش و چشم بسته ز غولان هرزه لای

چون برشود ز مشرق ، تیغ ِکبود ِشب
مغرب به خون روز کشد دامن قبای

زآشوب روز ، وارَهَم ،اندر سکوت شب
با فکرتی پریشان ، با قامتی دوتای

چون آفتاب خواست کشد سر زتیغ کوه
چونان بود که بر سر من تیغ سرگرای

گویم شبا به صد گهر آبستنی ولیک
چندان دوصد ز دیده فشانم تو را، مزای

ای تیغ کوه ، راه نظر ساعتی ببند
وی پیک صبح در پس کُه لحظه ای بپای

ای زردچهره صبح دغا، وصل کم گزین
وی لعبت شب شبه گون هجر کم فزای

با روز دشمنم که شود جلوه گر به روز
هر عجز و نامرادی ، هر زشت و ناسزای

من برخی شبم که یکی پرده افکند
بر قصر پادشاه و به سرمنزل گدای

دهر هزار رنگ نمایان شود به روز
با جلوه های ناخوش و دیدار بدنمای

گوش مراد را خبر زشت ، گوشوار
چشم امید را نگه شوم ، سرمه سای

آن نشنود مگر سخن پست نابکار
این ننگرد مگر عمل لغو نابجای

لعنت به روز باد و بر این نامه های روز
وین رسم ژاژخایی و این قوم ژاژخای

ناموس مُلک ،درکف ِ غولان ِ شهر ری
تنظیم ری به عهدهٔ دیوان تیره رای

قومی همه خسیس و ،به معنی ، کم از خسیس
خلقی همه گدای و به همت کم ازگدای

یکسر عنود و بر شرف و عزگشاده دست
مطلق حسود و بر زبر حق نهاده پای

هر بامداد از دل و چشم و زبان وگوش
تاشامگاه خونین خورم و گویم ای خدای

از دیده بی سرشک بگریم به زار زار
وز سینه بی خروش بنالم به های های

اشکی نه و گذشته ز دامان سرشگ خون
بانگی نه وگذشته زکیوان فغان وای

بیتی به حسب حال بیارم از آنچه گفت
مسعود سعد سلمان در آن بلندجای

» گردن به درد ورنج مراکشته بود اگر
پیوند عمر من نشدی نظم جان فزای «

مردم گمان برند که من در حصار ری
مسعودم و ستارهٔ سعد است رهنمای

داند خدای کاصل سعادت بود اگر
مسعودوار سرکنم اندر حصار نای

تا خود در این کریچهٔ محنت بسر برم
یک روز تا به شام بدین وضع جانگزای

چون اندر این سرای نباشد بجز فریب
آن به که دیده هیچ نبیند در این سرای
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
چگونه ای؟
هان ای فراخ عرصهٔ تهران چگونه ای
زبر درفش قائد ایران ، چگونه ای

ای گرک پیر، بهر مکافات خون خلق
در زیر چنگ ضیغم غژمان چگونه ای

ای منبع شرارت و ای مرکز فساد
آرام و برده سر به گریبان ، چگونه ای

ای برده احترام بزرگان و قائدان
هان ییش قائدان و بزرگان چگونه ای

زان افترا و غیبت و غوغا و سرکشی
لب بسته پاکشیده به دامان چگونه ای

دادی به باد عرض بسی مردم شریف
زان کرده های زشت ، پشیمان چگونه ای

بود این گنه ز جمع قلیل و تو بی گناه
ای بی گنه ، معاقب گیهان چگونه ای

از تلخی نصیحت یاران شدی ملول
با تلخی نصیحت دوران چگونه ای

بودستی از نخست کج و هان به تیغ شاه
ای کج خرام ، راست بدین سان چگونه ای

چون راست رو شدی ، شهت از خاک برگرفت
ای گوی خوش، درین خم چوگان چگونه ای

بودی بسان دوزخ و گشتی بسان خلد
ای خلد پر ز حور و ز غلمان چگونه ای

ز آب عطای شاه چو رضوان شدی به روی
ای آب روی روضهٔ رضوان چگونه ای

تفسیق کردی آن که کلاهی نهاد کج
با کج کلاهکان غزلخوان چگونه ای

تکفیر کردی آن که سخن گفت از حجاب
هان با زنان موی پریشان چگونه ای

بودی به ضدّ مدرسهٔ تازه ، وین زمان
با صدهزار طفل دبستان چگونه ای

ای عاشق حکومت ملی ، جهان گرفت
فاشیست روم و نازی آلمان چگونه ای

کردی پی عوارض جزئی فسادها
با این عوارضات فراوان چگونه ای

ای بانگ زن چو جغدان بر منبر ریا
هان از پس ترازوی دکان چگونه ای

بسیار گفتمت که به یاران جفا مکن
کردی و دیدی آفت خذلان چگونه ای

کردی فدای شهرت کاذب ، شئون ملک
ای دم بریده لیدر ذیشأن چگونه ای

بنگر به نوبهار که این روزهای سخت
دیدست و گفته عاقبت آن ، چگونه ای
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شجاعت ادبى
مردن اندر شجاعت ادبی
بهتر از چاپلوسی و جلبی

من برآنم که نیست زیرسپهر
صفتی چون شجاعت ادبی

نجبای جهان شجاعانند
به شجاعت در است منتجبی

راست باش و مدار باک از کس
این بود خوی مردم عصبی

سخت رویی زگربزی بهتر
احمدی خوبتر ز بولهبی

چشم بردار از آن کسان که سخن
بیخ گوشی کنند و زبر لبی

سخنی راستا به مذهب من
به ز سیصد نماز نیم شبی

گفته ای عامیانه لیک صریح
به ز هفتاد خطبهٔ عربی

طفل گستاخ نزد من باشد
پیر و، آن پیرچربه گوی ، صبی

در جهانند بخردان و ردان
کمتر و بیشتر جبان و غبی

تو از آن مردمان کمتر باش
این بود معنی فزون طلبی

یار اهریمنند مکر و دروغ
این چنین گفت زردهشت نبی

ازحَسَب مرد را شرف خیزد
چیست فخر شرافتِ نَسَبی ؟

هان توگستاخی و شجاعت را
هرزه لایی مگیر و بی ادبی

باادب باش و راست باش و صریح
ره حق جوی ازآنچه می طلبی

مگزین مذهب از برای ذهب
این بود فخرِ دوره ی ذهبی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
زبان حال موسولینی دیکتاتور ایتالیا، قبل از فتح حبشه
در طوف حبش دیدم دی موسولینی می ‎گفت
کاین قطعه بدین خوبی مستعمره بایستی

ما ملت مفلس را نان و ماکارونی گشت
در سفرهٔ ایتالی کبک و بره بایستی

هیتلر به جوابش گفت کبک و بره لازم نیست
در سفره دیکتاتور نان و تره بایستی

بردست یکی سودان خوردستی یکی کنگو
ما را هم از افریقا سهمی سره بایستی

آریتره فرسخ ها دور است ز سومالی
پیوسته به سومالی آریتره بایستی

سلطان حبش گفتا انگل نبود لازم
گر نیز یکی باید انگلتره بایستی

بودم که ادن می گفت دیشب به امیرالبحر
بحریهٔ ما را کار چون فرفره بایستی

ایتالی ناکس را ثروت به خطر انداخت
این جثه به زیر قرض تا خرخره بایستی

دیروز امیرالبحر می گفت به چنبرلن
از بهر دفاع ملک مالی سره بایستی

این نیروی دریایی کافی نبود ما را
در قبضهٔ ما از مانش تا مرمره بایستی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
صدراصفهان
گر که صدر اندر اصفهان نبدی
اصفهان نیمهٔ جهان نبدی

گر نبودی زبان گویایش
در دهان ادب زبان نبدی

ور نبودی بیان شیوایش
خرد لنگ را بیان نبدی

گر نبودی بلند منبر او
زی سماوات نردبان نبدی

ور نبودی ستوده مجلس وی
عقل را روز امتحان نبدی

یاد دیدار صدر بد ورنه
مقصد بنده اصفهان نبدی

اصفهان بود شهرکی بی مرد
گر چنو مردی اندر آن نبدی

خرد پیر یاوه گشتی اگر
از تلامیذ آن جوان نبدی

گر نبودی لطیف حنجره اش
اهل دل را غذای جان نبدی

ور نبودی ستوده منظره اش
از جمال و لطف نشان نبدی

لاجرم بوستان نبودی اگر
بلبل و گل به بوستان نبدی

گر نبودی مناعتش ، فرضی
از وجود نه آسمان نبدی

ور نبودی شجاعتش ، وقعی
به احادیث باستان نبدی

گر درین شارسان نبودی صدر
این بلد غیر خارسان نبدی

طرف زاینده رود در نظرم
جز یکی توده خاکدان نبدی

بردمی پی به کنه معنی تو
گر مرا فکر، ناتوان نبدی

به ازین گفتمی مدایح تو
گر مرا عقده بر لسان نبدی

ای عزیزی که گر نبودی تو
پیکر فضل را روان نبدی

فتنه و شرک را زمان بودی
گر تو در آخرالزمان نبدی

ساختندم ز حضرتت محروم
کاش بیداد را زمان نبدی

وه چه خوش بودی این بهار، اگر
از پی اش محنت خزان نبدی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 27 از 88:  « پیشین  1  ...  26  27  28  ...  87  88  پسین » 
شعر و ادبیات

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA