انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 28 از 88:  « پیشین  1  ...  27  28  29  ...  87  88  پسین »

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


زن

 
قهروآشتى
ای ماه دو هفته یاد ما کردی
احسنت خوش آمدی صفاکردی

دشمن کامی گذاشتی وز مهر
خود را نفسی به کام ما کردی

بیگانه ز رشک خون همی گرید
زینسان که تو یاد آشنا کردی

بیگانه پرست بوده ای و امروز
دانم کان خوی بد رها کردی

ازکرده تو را خجل همی بینم
خواهی که نپرسمت چرا کردی

نندیشی از آنکه بارها با من
صد گونه گره زدی و واکردی

بس راز نهان که داشتم با تو
رفتی و به جمله برملا کردی

وامروز چه شد که آمدی زی من
این مرحمت آخر ازکجا کردی

این لطف به خاطر من مسکین
یا آنکه به خاطر خدا کردی

یا درحق من عطوفت شه را
دیدی و ز روی من حیا کردی
*
*
ای شاه ؛ ز پاکی نیت خود را
اندر خور مدحت و ثناکردی

ز اندیشهٔ ملک ، خواب نوشین را
از دیدهٔ خویشتن جدا کردی

با ملت خویش رایگان گشتی
بر سیرت عدل اقتدا کردی

نه درکنف عدو مقر جستی
نه کام معاندان روا کردی

نه توقیعی به اجنبی دادی
نه تاییدی ز اشقیا کردی

صد انده و غم به خود خریدی ، لیک
از ملک فروختن ابا کردی

در پاس وطن هرآنچه کردی تو
بر سیرت پاک اولیا کردی

ور خود به » بهار« سرگران گشتی
و او را به شکنج مبتلا کردی

گفتی روزی بر او ببخشایم
و امروز به عهد خود وفا کردی

زنهار گر از تو دل بگردانم
هرچ آن کردی به من ، بجا کردی

ور زانکه به کار خویشتن نالم
نتوان گفتن که ناسزا کردی

من مویه کنم سه ماهه خسران را
وان کیست که گویدم خطا کردی

بدخواه گزافه گوید ارگوید
کاین مویه ز دست پادشا کردی

شاها ز تو هیچ کس ننالد زانک
در دل ها مهر خویش جا کردی

تا چرخ بپاست رایت خود را
بینم که به چرخ آشنا کردی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
پیام به وزیر خارجه انگلستان
سوی لندن گذر ای پاک نسیم سحری
سخن از من بر گو به سر ادوارد گری

کای خردمند وزیری که نپرورده جهان
چون تو دستور خردمند و وزیر هنری

نقشهٔ پطر بر فکر تو نقشی بر آب
رأی بیزمارک بر رای تو رائی سپری

ز تولون جیش ناپلیون نگذشتی گر بود
بر فراز هرمان نام تو در جلوه گری

داشتی پاربس ار عهد تو درکف ، نشدی
سوی الزاس ولرن لشکر آلمان سفری

انگلیس ار ز تو می خواست در آمریک مدد
بسته می شد به واشنگتون ره پرخاشجری

با کماندار چف گر فرتو بودی همراه
به دیویت بسته شدی سخت ره حمله وری

ور به منچوری پلتیک تو بد رهبر روس
نشد از ژاپون جیش کرپاتکین کمری

بود اگر فکر تو با عائلهٔ مانچو یار
انقلابیون درکار نگشتند جری

ور بدی رای تو دایر به حیات ایران
این همه ناله نمی ماند بدین بی اثری

مثل است این که چو بر مرد شود تیره جهان
آن کند کش نه به کار آید از کارگری

تو بدین دانش ، افسوس که چون بی خردان
کردی آن کار که جز افسون ازوی نبری

برگشودی در صد ساله فروبستهٔ هند
بر رخ روس و نترسیدی ازین دربدری

بچهٔ گرک در آغوش بپروردی و نیست
این مماشات جز از بیخودی و بی خبری

بی خودانه به تمنای زبر دست حریف
در نهادی سر تسلیم ، زهی خیره سری

اندر آن عهد که با روس ببستی زین پیش
غبن ها بود و ندیدی تو زکوته نظری

تو خود از تبت و ایران و ز افغانستان
ساختی پیش ره خصم بنائی سه دری

از در موصل بگشودی ره تا زابل
وز ره تبت تسلیم شدی تا به هری

زین سپس بهر نگهداری این هر سه طریق
چند ملیون سپهی باید بحری و بری

بیش از فایدت هند اگر صرف شود
عاقبت فایدتی نیست به جز خون جگری

انگلیس آن ضرری را که ازین پیمان برد
تو ندانستی و داند بدوی و حضری

نه همین زیرپی روس شود ایران پست
بلکه افغانی ویران شود وکاشغری

ور همی گوئی روس از سر پیمان نرود
رو به تاربخ نگر تا که عجایب نگری

در بر نفع سیاسی نکند پیمان کار
این نه من گویم کاین هست ز طبع بشری

خاصه چون روس که او شیفته باشد بر هند
همچو شاهین که بود شیفته برکبک دری

ورنه روس از پس یک حجت واهی ز چه روی
راند قزاق و نهاد افسر بیدادگری

در خراسان که مهین ره رو هند است چرا
کرد این مایه قشون بی سببی راهبری

فتنه ها از چه بپاکرد و چرا آخرکار
کرد نستوده چنان کار بدان مشتهری

سپه روس زتبریزکنون تا به سرخس
بیش از بیست هزارند چو نیکو شمری

هله کزمشرق ما امن بود تا به شمال
سپه روس چرا مانده بدین بی ثمری

گرچه خود بی ثمری نیست که این جیش گزین
سفری کردن خواهند به صد ناموری

سفر ایشان هند است و تمناشان هند
هند خواهند بلی ، نرم تنان خزری

وبژه گر پای بیفشاری تا از خط روس
خط آهن به سوی هندکند ره سپری

به عدو خط ترن ره را نزدیک کند
تا تو دیگر نروی راه بدین پرخطری

سد بس معتبری ایران بد بر ره هند
وه که برداشته شد سد بدان معتبری

باد نفرین به لجاجت که لجاجت برداشت
پرده ازکار و فروبست رخ پرهنری

به لجاج و به غرض کردی کاری که بدو
طعنه راند عرب دشتی وترک تتری

حیف ازآن خاطر دانای تو وان رای رزین
که در این مسئله زد بیهده خود را به کری

زهی آن خاطر دانای رزین تو زهی
فری آن فکر توانای متین تو فری

نام نیکو به ازین چیست که گویند به دهر
هند و ایران شده ویران ز سر ادوارد کری
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
تغزل
پیمان شکن نگار من آن ترک لشکری
بگرفت خوی لشکری و شد ز من بری

من دل به لشکری ز چه دادم به خیر خیر
هشیار مرد، دل نسپارد به لشکری

او خود سپاهی است و رود، چون رود سپاه
گوید مرا که بنشین وز هجر خون گری

هر دم ز هجر آن رخ چون سیم نابسود
یاقوت سوده بارم بر زر جعفری

آنکه گرم ببینی خسته ز درد هجر
براین تن پرآفت من رحمت آوری

تا بود صف شکست و کمند و کمان گرفت
ایدون گمان کند که چنین است دلبری

قلب سپاه را نشناسد ز قلب دوست
قلب تو بر درد چو به جولانش بگذری

پیوسته چون پری است نهفته ز چشم من
گر نه پری است از چه نهانست چون پری

عشق این چنین نخواهم چون نیست درخورم
ای عشق مر مرا تو بدینسان نه در خوری

عشق بتی گزینم ، دلخواه و سازگار
چون دیگران نداشته رسم ستمگری

با گیسوی شکسته تر از پشت بیدلان
با چهرهٔ شکسته تر از لالهٔ طری

کر بنگری بر آن رخ و بالای او درست
بینی مه چهارده بر سرو کشمری

دیبای ششتری است بناگوش و روی او
مشک سیه دمیده ز دیبای ششتری

از روی اوست خوبی و نیکی ستوده فال
چون از ولی داور، آئین داوری
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
تغزل
بتا اگرچه به صورت تو زادهٔ بشری
ولی به روی درخشان ، سلاله قمری

بشر نزاده چنین ماه روی غالیه موی
چگونه باورم آیدکه زادهٔ بشری

به چهر و سیما فرزند ماه گردونی
به قد و بالا مانند سرو کاشمری

قمر شناسمت ار غمگسار بوده قمر
پری بخوانمت ار آشکار گشته پری

به زلف بافته ، رشگ بنفشهٔ چمنی
به روی تافته ، شرم ستاره سحری

اگر شکارکنند آهوان صحرا را
به چشم ، ای بت آهونگه ، تو دل شکری

پری شنیدم اما پری نه دل سپراست
تو ای نگار پریچهره از چه دل سپری

سپرکنی به رخ ماه حلقهٔ زنجیر
برای آنکه کنی روزگار من سپری

کسی که روی تو بیند زخویش بی خبرست
چرا ز حسن خود ای ماهرو تو بی خبری

نظر به روی تو دل ها ز دست برباید
که آفت دلی ای شوخ و فتنهٔ نظری

منم غلام خط مشک فام تو که بدو
سپرده خط غلامی بنفشهٔ طبری

کدام کس که تو را دید و دل نداد به تو
کدام کس که تو بینی و دل ازو نبری

به ماه و سروت اگر عاشقان کنند شبیه
تو ماه مشکین زلفی و سرو سیم بری

به روی تو صنما ختم شد نکورویی
چو برپیمبر ما ختم شد پیامبری

خدایگان رسولان ، رسول بار خدای
که مر خدایش بستوده از نکو سیری

خدای را غرض از خلقت جهان او بود
وگرنه بهرچه آورد انس وجن وپری
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
گيهان اعظم
با مه نو زهره تابان شد ز چرخ چنبری
چون نگین دانی جدا از حلقهٔ انگشتری

راست چون نیلوفر بشکفته بر سطح غدیر
سر زدند انجم ز سطح گنبد نیلوفری

گفتی از بنگه برون جستند رب النوع ها
با کمرهای مرصع ، با قباهای زری

برق انجم در فضای تیره گفتی آتشی است
پاره پاره جسته در نیلی پرند ششتری

کهکشان ، گفتی همی پیچیده گردون بر میان
دیبهی زربفت زیر شعری خاکستری

تافته عقد پرن نزدیک راه کهکشان
همچو مجموعی گهر، پیش بساط گوهری

یا یکی آویزه ای ز الماس کش گوهرفروش
گیرد اندر دست و بگمارد به چشم مشتری

آسمان تا بنگری ملکست و آفاقست و نفس
حیف باشد گر برین آفاق و انفس ننگری

مردم چشم تو زین آفاق و انفس بگذرد
خود تو مردم شو کزین آفاق و انفس بگذری

سرسری برپا نگشته است این بنای باشکوه
هان و هان تا خود نپنداری مرآن را سرسری

هست گیهان پیکری هشیار و ذرات ویند
اینهمه اختر که بینی بر سپهر چنبری

ذره ای از پیکر گیهان بود جرم زمین
با همه زورآزمایی ، با همه پهناوری

جرم غبرا ذره و ما و تو ذرات وی ایم
کرده یزدان مان پدید از راه ذره پروری

باز اندر پیکر ما و تو ذرات دگر
هست و هر یک کرده ذرات دگر را پیکری

بین ذرات وجود ماست از روی حساب
فسحتی کان هست بین ما و مهر خاوری

پیکر گیهان اعظم نیز بی شک ذره ایست
زان مهین پیکر که هم جزوی است زین صنعتگری

اینهمه صنعتگری ها، ای پسر بهر تو نیست
چند ازین نخو ت فروشی چند از این مستکبری

تو به چشم اندر نیایی پیش ذرات وجود
ای سراسر شوخ چشمی ای همه خیره سری

نیک بنگر تا چرا پیدا شدند این اختران
گر بدانستی توانی دعوی نیک اختری

عشق آتش زد نخست اندر نخستین مشعله
مشعله زان شعله شد سرگرم آذرگستری

عشق، حرکت بود و از حرکت حرارت شد پدید
وان حرارت کرد در کالای کیهان اخگری

ساقی آتشپاره بد و آتش به ساغر درفکند
هم در اول دور، سرها خیره ماند از داوری

اختران جستند اندر این فضای بی فروغ
همچو آتشپارگان در دکهٔ آهنگری

آن یکی نپتون شد آن دیگر اورانوس آن زحل
وان دگر بهرام و آن یک تیر و آن یک مشتری

وآن مجره گشت تابان بر کمرگاه سپهر
همچو تیغی پرگهر در دست مرد لشگری

ذره ذره گرد شد، پس گونه گون تفریق شد
نیز گرد آیند و هم بپراکنند از ساحری

عامل این سحرها عشقست و جز او هیچ نیست
عشق پیدا کن وگر پیدا نکردی خون گری
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شاعرى درزندان
آنچه در دورهٔ ناصری
مرد و زن کشته شد سرسری

آن به عنوان لامذهبی
این به عنوان بابیگری

آن به عنوان جمهوربت
این به عنوان دانشوری

وانچه شد کشته در چند شهر
بین شیخی و بالاسری

شد ز نو تازه در عهد ما
آن جنایات و کین گستری

دوره پهلوی تاز کرد
عادت دورهٔ ناصری

نام مردم نهد بلشویک
این زمان دشمن مفتری

بلکه زان دوره بگذشت هم
شد عیان دورهٔ بربری

آخر نام هرکس که بود
کاف ، کافی بود داوری

بلشویک است و یار لنین
خصم سرمایه و قلدری

بایدش بی محابا بکشت
از ره امنیت پروری

جمله ماندند باز از عمل
تاجر وکاسب و مشتری

زارع از زارعی کاسب از
کاسبی تاجر از تاجری

لیک شاعر نماند از عمل
هم به زندان کند شاعری
*
*
وان نفاقی که بد پیش ازین
پیشهٔ مردم کشوری

حیدری دشمن نعمتی
نعمتی دشمن حیدری

این زمان تازه گشت آن نفاق
اندر ایران ز بدگوهری

دولتی دشمن ملتی
کشوری دشمن لشکری

بربدی صبر باید همی
ورنه یزدان دهد بدتری

خود خورد خویشتن را ستم
دفع ظالم کند برسری

در شداید هویدا شود
گوهر مردم گوهری

روز سختی نمایان شود
شیرمردی و کنداوری

آنکه در بستر خز خزد
روز سختی شود بستری

ای شکم گرسنه ، غم مدار
از ضعیفی و از لاغری

هست در فاقه بس رازها
کان ندانی در اشکم پری

شیر نر چون گرسنه شود
بیشتر می کند صفدری

کارها آید از گرسنه
معجزاتی است در مضطری

محنت فاقه کمتر بود
در جهان ز آفات پرخوری

آدمی چون گرسنه شود
گردد اندر مهالک جری

مردمان گفته اند این مثل
هرکه از نان پس ، از جان بری

مرد دانا چو شد گرسنه
جنبدش هوش پیغمبری

ای زبردست بیدادگر
چند از ین جور و استمگری

جنبش مردم گرسنه است
غرش کوس اسکندری

کینه تیغی است زنگارگون
فقر سازد ورا جوهری

ظلمش آرد برون از نیام
اینت باد افره و داوری
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شكايت
پشت مرا کرد ز غم چنبری
گردش این گنبد نیلوفری

هستم من عیسی آموزگار
کرده جهودانم حبس از خری

بس که به من تیغ ببارند و تیر
روزم شد تیره و عمر اسپری

ساخت جدا از پسر و دخترم
دشمنم از بی پدر ومادری

چون نگرم نیست گناهی مرا
غیر وطن دوستی و شاعری

وز ره آزادگی و قانعی است
گر نکشم ذلت فرمان بری

کردم بدرود زر و جاه و مال
تا نکنم چون دگران چاکری

نوکری دیوان دیوانگیست
مردم دانا نکند نوکری

مزدوری کرده و نان می خورم
مزدوری به ز طمع گستری

عاقبت آز و طمع ، خواری است
وقعه ی » تیمور« مبین سرسری

گر چه کنون هر دو به حبس اندریم
فرق بسی هست درین داوری

خلق برو لعنت و نفرین کنند
بر من احسنت و خهی و فری

پستی و عجزآرد و خود باختن
مستی و خودخواهی و مستکبری

خون دل خودخوری آسان تراست
تا خود خون دل مردم خوری

حبس من این کیفر پیشینه است
بد مکن ای دوست که کیفر بری

وان کس کامروز به من کرد بد
روزی کیفر برد و بدتری

قیمت آزادی و عشرت بدان
ای که به آزادی و عشرت دری

خسته شدم یارب از این درد و رنج
چیست کنون چاره بجز شاکری

شکر که شد دامنم از ننگ دور
شکرکه آمد دلم ازکین عری

دارم فرزندی » هوشنگ« نام
شکراً لله ز معایب بری

وز پس » هوشنگ « چهار دگر
» مامی « و » مهری « » ملکی « و » پری «

» هوشی « باشد به مثل عقل و روح
کش ز مه ومهربود برتری

مادر ایشان چه بود؟ کهکشان
آنکه به اجرام کند مادری

گر به طبیعت بگذاریش باز
وز غم خرج بچگان بگذری

همچو ره کاهکشان از نجوم
خانه کند پر مه و پر مشتری

هفتم ایشان منم اندر حساب
چون فلک هفت ز بی اختری

روت و تهی دست و خمیده ز بار
چون ز نگین ، حلقهٔ انگشتری

لاغر و خمیده چو چنبر ولیک
گردانندهٔ همه با لاغری

گشتم چون چنبر و بازم به پتک
رنجان دارد فلک چنبری

خواهد تا بشکند این حلقه را
حلقه نگین دان کند از زرگری

پس بنشاند به نگین دان درون
گوهر مدح فلک سروری

لقمان الدوله که همچون مسیح
می سزدش دعوی پیغمبری

چرخ هنر، زادهٔ ادهم که هست
با هنرش رادی و نام آوری

هست دلی پنهان در سینه اش
چون اقیانوس به پهناوری

همت او بر تو شود آشکار
بر درش ار روزی روی آوری

محکمه اش پر بود از مرد و زن
عور و غنی لشگری و کشوری

با امراکم رسد از بس که هست
با فقرایش سر شفقت گری

بیند نبض و بنویسد دوا
سیم دوا نیز دهد بر سری

نیمشب ار خوانیش از راه دور
حاضرگردد به مثال پری

منعم و درویش به نزدیک او
فرق ندارند درین داوری

از تن بیمارکشد درد را
هرچه بود باطنی و ظاهری

گیرد مردانه گریبان مرگ
وز در مشکو کندش رهبری

بوی مرض را بشناسد ز دور
چون رسد از راه ، زهی عبقری

چون شنود بستری آواز او
گیرد آرام دل بستری

جمله جوانمردی و آزادگیست
جمله خردمندی و خوش محضری

او را بودند شهان خواستار
روز و شبان با همه خواهشگری

خدمت مردم را کرد اختیار
وآمد از خدمت شاهان بری

چون که به مخلوق خدا گشت یار
لاجرمش کرد خدا یاوری

گشت درین ملک نخستین پزشک
اینت نکونامی و نیک اختری

داد خدایش زن والاگهر
دختر و چندین پسر گوهری

یافت ستاینده یکی چون بهار
سومی فرخی وعنصری
*
یارا در طب و ادب زیر چرخ
با من و تو کس نکند همسری

من بسزا وصف تو را درخورم
تو بسزا مدح مرا درخوری

این عوض آنکه به محبس مرا
دیدن کردی ز سر غمخوری

رفتی نزدیک زن و بچه ام
شفقت کردی و لطف گستری

خواهش بردی بر قومی که بود
حیف تو گر بر رخشان بنگری

داشتی آن یاوه سخنشان به راست
از سر خوش قلبی و خوش باوری

گوش نکردند به فریاد تو
بی شرفان از خری و از کری

گوش به دانا نکند آنکه هست
غره به نادانی و تن پروری

هست متاعش بر اینان کساد
هرکه فزون تر بودش مشتری

دشمن دانایند این کافران
دانش باشد برشان کافری

چیست درین شهر گناه بهار
غیر خردمندی و دانشوری ؟

زبن رو شد حبس به فصلی که بود
موسم گل چیدن و خنیاگری

گر بکشندش نبود بس عجب
زاغ بود دشمن کبک دری

ور نکشندش بود از بیم خلق
عصمت بی بی است ز بی چادری !

خاطر دارای جهاندار هست
پاک چو آیینهٔ اسکندری

لیک نگوید کسش احوال من
اینت بدآموزی و بدگوهری

هر که غم خود خورد و نیست کس
در غم این مملکت مرده ری

مرد و زن از گرسنگی در خروش
وین امرا کرده ورم از پری

جملگی از خوف خیانات خوبش
کرده رها قاعدهٔ نوکری

حال مرا عرضه نیارند کرد
تابرهانندم ازین مضطری

یکسره خاموش ز خیر عموم
لیک به بدگوایی مردم جری

جود و سخا رفته و مردانگی
جبن و حسد مانده و حیلتگری

بیند اگر کس که سری بیگناه
بر دم تیغ آمده از جابری

ور سخنی عرضه نماید به شاه
بو که رهد در نفس آخری

گر نبود پای زری در میان
دم نزند هیچ ز خیره سری

یکسره هم ظالم و هم دادرس
یکسره هم قاضی و هم مفتری

لقمانا! دار ز من یادگار
این سخن تازه و نظم دری

زان که بهار تو شود بیگناه
کشته درین مملکت بربری
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ کل الصیدفی جوف الفرا
چارتن در یک زمان جستند در دوران سری
پنج نوبت کوفتند از فر شعر و شاعری

جاه و آب رودکی شد تازه زبن چار اوستاد
فرخی و عسجدی و زینتی و عنصری

درگه محمود شد زین چار شاعر پرفروغ
همچنان کز هفت اختر، گنبد نیلوفری

زر فرستادند بهر شاعران بر پشت پیل
اینت خوش بازارگانی ، آنت والا مشتری

بود کار شاعران در حضرت غزنی به کام
زان کجا محمود را بد شیوه شاعر پروری

بهر خدمت هریکی نیکو غلامان داشتند
با کمرهای مرصع با قباهای زری

ایستانیده به درگه مرکبان راهوار
گسترانیده به مجلس فرش های عبقری

در حضر همراز خسرو، در سفر همراه شاه
شوق خدمت در سر و در دست زر شش سری

چرخ بر این چارتن بگماشت چشم عاطفت
دهر براین چار پورافکند مهر مادری

با چنان حشمت که بودند آن اساتید بزرگ
مال و نعمت در کنار و فضل و حکمت بر سری

بندگان بودند و شاگردان برِ استاد طوس
زانکه بودش بر سخن سنجان دوران سروری

من عجب دارم از آن مردم که هم پهلو نهند
در سخن فردوسی فرزانه را با انوری

انوری هرچند باشد اوستادی بی بدیل
کی زند با استاد ی چو من ، لاف همسری؟

سحر هرچندان قوی ، عاجز شود با معجزه
چون کند با دست موسی سحرهای سامری

شاهنامه هست بی اغراق قرآن عجم
رتبهٔ دانای طوسی ، رتبهٔ پیغمبری

شاعری را شعر سهل و شاعری را شعر صعب
شاعری را شعر سخته شاعری را سرسری

آن یکی پند و نصایح آن یکی عشق و مدیح
آن یکی زهد و شریعت آن یکی صوفی گری

بهترین شعری ازین اقسام در شهنامه است
از مدیح و وصف و عشق و پند، چون خوش بنگری

درمقام چاره سازی ، چون پزشکی چربدست
در مقام کینه توزی ، چون پلنگ بربری

چون دم از تقدیر و از توحید یزدانی زند
روح را هر نغمه اش سازد یکی خنیاگری

داستان ها بسته چون زنجیر پولادین بهم
کاندر آنها لفظ با معنا نماید همبری

باغبان وش از بر هر داستانی نو به نو
بسته از اندرز خوش یک دسته گلبرک طری

چند روح اندر یکی شاعر به میراث اوفتاد
فیلسوفی ، پادشاهی ، گربزی ، کندآوری

زبن طباع مختلف سر زد صفات مختلف
وان صفت ها شعر شد و آن شعرها شد دفتری

شعر شاعر نغمه آزاد روح شاعر است
کی توان این نغمه را بنهفت با افسونگری

فی المثل گر شاعری مهتر نباشد در منش
هرگز از اشعار او ناید نشان مهتری

ور نباشد شاعری اندر منش والاگهر
نشنوی از شعرهایش بوی والاگوهری

هرکلامی بازگوید فطرت گوینده را
شعر زاهد زهد گوید، شعرکافر کافری

ترجمان مخبر والای فردوسی بود
هرچه در شهنامه است آثار والا مخبری

کفت پیغمبرکه دارند اهل فردوس برین
بر زبان لفظ دری ، جای زبان مادری

نی عجب گر خازن فردوس فردوسی بود
کو بود بی شبهه رب النوع گفتار دری

عیب بر شهنامه و گوینده اش هرگز نکرد
جز کسی کش نیست عقل از وصمت نقصان بری

گر نه با افسار قانونشان بپیچانند پوز
از بر بستان دانش پشک ریزند از خری

کس بدیشان نگرود گرچه زن و فرزندشان
لاجرم خصم بزرگانند و خصمی مفتری

هرکسی مشهور شد این قوم بدخواه وبند
زانکه بوم شوم باشد دشمن کبک دری

این ددان با سعدی و حافظ همیدون دشمنند
کز چه رو معبود خلقند آن بتان آذری
. *
*
مدح فردوسی شنیدم از شعاع الملک و گشت
طبع من از خواندن شعرش بدین گفتن جری

شطری اندر شعر گفت از سال و ماه اوستاد
اینک این تاربخ نیک آید چو نیکو بشمری

سیصد و سی یا به سالی کمتر از مادر بزاد
هم به شصت وپنج کرد آغاز دستان گستری

در اوان چارصد شد اسپری شهنامه اش
یازده سال دگر شد عمر شاعر اسپری

برد سی و پنج سال اندر کتاب خویش رنج
ماند با رنجی چنان ، گنجی بدین پهناوری

زر به کف ناورد، زیرا کار فرمایان بدند
بسته همچون سکه ، دل بر نقش زر جعفری

جود محمودی در آغاز جهانگیریش بود
چون فزون شد گنج ، رادی رفت و آمد معسری

زنده شد ایران ازین شهنامه گرچه شاعرش
خون دل خورد و ندید از بخت الا مدبری

تا به عهد پهلوی شاهنشه والاگهر
شد هزارهٔ او در انگشت جهان انگشتری
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
تغزل
ز عشق خوبروبان حصاری
شدم در چنگ رنج و غم حصاری

حصاری شد دلم در سینهٔ تنگ
ز دست تنگ چشمان حصاری

ز هر سو پیش چشمم اندر آید
بتی چینی و ترکی قندهاری

به باری ، چند ازینان شکوه رانم
که این خوبی بدیشان داد باری

از اینان با دل من بر، فسون کرد
نگاری چیره بر افسون نگاری

بتی کرده دل جمعی گرفتار
به بند حلقهٔ زلف بخاری

به جایش غمگساری دارم و او
به جای من ندارد غمگساری

ازیرا داده زلف بی قرارش
قرار کار من بر بی قراری

کنون ز اندیشهٔ آن سعتری زلف
شبی دارم به پیش چشم تاری

کجا ناساز گشتی زو مرا کار
اگر بودیش با من سازگاری

به من نامهربان گر شد چه حاصل
ز آه و ناله و افغان و زاری
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
انقراض قاجاريه
بدرود گفت دولت قاجاری
مرگ اندر آمد از پس بیماری

فرجام زشت خویش پدید آورد
کندی و کاهلی و سبکساری

وآمد به جای کاهلی و کندی
جلدی و چیره دستی و هشیاری

وحشی ددیست پادشهی ، کاورا
نتوان نگاه داشت به عیاری

باریکتر ز موی بسی راز است
زیر کلاهداری و سرداری

آنجا کمال و عقل و هنر باید
آراسته به فره داداری

جودی فراخ دامن و چشمی پر
فکری درست و چهری دیداری

بنهاده کارها همه با قانون
وز قهر و خشم یافته بیزاری

وآن پادشه که باشد خودکامه
باشدش کارکرد به دشواری

خوبی نقیض یکدگرش باید
یک جای صدق و جایی مکاری

یک جای سادگی و جوانمردی
یک جای گربزی و ریاکاری

یک جای چشم پوشی و بی باکی
یک چای بیمناکی و بیداری

در دفع خصم آنچه سزا بیند
بایدش کار بست به ناچاری

لیکن حذر ببایدش از این سه
بخل و دروغگویی و غداری
*
*
آنگه کجا نهد به جهان اقبال
بنیاد بارگاه جهانداری

پیروزیست آلت کار آنگه
آید امید و بیم به معماری

چون گشت کاخ دولت آماده
عشق آید و جوانی و میخواری

تن پروری و نخوت از آن خیزد
وز این دول ، کاهلی و گرانباری

رندان چاپلوس فراز آیند
بنهفته تن به جامهٔ درباری

هریک هوای خاطر خود جسته
یعنی ز شه کنیم هواداری

نگذاشته نماز ولی زی شه
هر دم نماز برده به طراری

چون سفلگان شوند فزون ، گردند
فرزانگان و پاکان متواری

دوری چو برگذشت بر این حالت
آید زمان ضعف وگرفتاری

شه چون زبون وزار شود، خیزند
غوغاییان و مردم بازاری

دیری بنگذردکه فرو ریزد
آن کاخ دیر مانده به ستواری

هنگام ضعف وپیری پیش آید
زان پس زمان مرگ و نگونساری
*
*
بنگر یکی به چشم خرد کایدون
بر باد رفت دولت قاجاری

ملکی که دی به زور پدید آمد
امروز ناپدید شد از زاری

حربست زندگانی و اصحابش
خون خورده خوی کرده به خونخواری

خوار و اسیروار زید ناچار
مردی که نیست حربی و پیکاری

کودک بپرور از پی آینده
تا پر شود چو ماه ده و چاری

دولت بود به پرورش فردا
قائم ، نه فکر پاری و پیراری

کودک چو شد ز مدرسه در محفل
پرسند ازو چه تازه و نو داری ؟

دولت به جهد و همت پیش آید
پاید سپس به نیکو رفتاری

زین حال نیست چاره به گیتی در
کاین حال سنتی است چنین جاری

هر ملک را که داد بود بنیاد
دیر ایستد چو کوه به ستواری

وان ملک را که ظلم بود بنیان
زود اوفتد به مسکنت و خواری

شاهی به رایگان ندهد کس را
این چرخ سالخوردهٔ زنگاری
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 28 از 88:  « پیشین  1  ...  27  28  29  ...  87  88  پسین » 
شعر و ادبیات

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA