انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 29 از 88:  « پیشین  1  ...  28  29  30  ...  87  88  پسین »

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


زن

 
نثاربه ‏پيشاهنگان
ای قد تو چون سرو جویباری
وی عارض تو چون گل بهاری

ای لعل تو چون خاتم بدخشی
وی زلف تو چون نافهٔ تتاری

دامان تو مانندهٔ دل من
پاکیزه تر از برف کوهساری

رخسار تو مانند خاطر من
تابنده تر از ماه ده چهاری

ای فتنهٔ مشکو به دلفریبی
وی آفت میدان به جان شکاری

برداشته در بزمگه به صحبت
زنگ ازدل یاران به شادخواری

برتافته در رزمگه ز غیرت
سر پنجهٔ گردان کارزاری

زیر لبت اندر، شرنگ و شهد است
گاه سخط و گاه بردباری

زیر نگهت دوزخ و بهشت است
هنگام درشتی و وقت یاری

حسن تو به شورشگری نهاده
در ملک دل آئین سربداری

وان خوی پلنگینت ایستاده
پیرامن حسنت به پاسداری

ای زادهٔ ایران بدان که این ملک
دارد به تو چشم امیدواری

خواهدکه ببالی به باغ کشور
آزاده تر از سرو جویباری

وانگاه بپویی به بزم دشمن
پیروزتر از شیر مرغزاری

باشد نگران تا به جای او تو
نیکی چه کنی ، حق چسان گزاری

راه خطر خود چگونه پوبی
پاس شرف خود چگونه داری

زنهار نه پویی رهی کت آید
فرجام ، زبونی و شرمساری

ننگ بشر و آفت جوانی است
زنبارگی و فسق و میگساری

وان کاهلی و سستی و بطالت
فقر آورد و نیستی و زاری

بودند نیاکان تو سواران
شهره به دلیری و شهسواری

زنهار نجسته ز خصم ، لیکن
بخشوده به خصمان زینهاری

آوخ که ز جهل مغان فتادند
از شاهنشاهی و شهریاری

مهرعلی و یازده سلیلش
بنمود ترا راه رستگاری

هرچند که از دشمنان کشیدی
زندازه برون ای نگار، خواری

دین را مکن آلودهٔ تعصب
کاسلام از آلایش است عاری

بی دین ، فسرد مردم زمانه
بی دینی را نیست استواری

و آن فلسفه و اصل های در وین
علم است نه آئین ملک داری

آیین زراتشت رفت بر باد
وان فره و تایید کردگاری

وان کیش که مانی نهاد، گم شد
هم نیز خود او کشته شد به زاری

آن بدعت کاورد ) ارد و یراف (
بنشست ز قرآن به سوگواری

رخ ، گفت بشو باگمیز چون مهر
سر بر زند از نیلگوی عماری

فرمود نبی جای بول گاوان
دست وسر و پا شو به آب جاری

باز است در اجتهاد تا تو
نا مقتضی از مقتضی برآری

وان کینهٔ دیرین جدا ز دین است
در دین نسزد کین و دوستداری

با قوت دین خاک دشمنان را
بسپر به سم رخش نامداری

وز کتف مهانشان دوال برکش
تا کینهٔ دیرینه برگزاری

لیک این عصبیت میار در دین
گر بر خردت جهل نیست طاری

تقلید فرنگان کنی بهرکار
جز کار خرد، اینت نابکاری

دارند فرنگان ز روم و یونان
رشک و عصبیت به یادگاری

با مشرقیان ویژه با من و تو
جوینده ره و رسم بد شعاری

عیسی و حواریش بوده بودند
از مردم سامی نه قوم آری

از شرق برون آمدند و گردید
ترسایی از پدر به غرب ساری

با این همه این غربیان نمایند
فخر از قبل عیسی و حواری

بنگر که بدین اندر از من و تو
دارند فزون جد و پافشاری

خواهی اگر این ملک باز بیند
آن فر و شکوه و بزرگواری

بزدای ز دین زنگ های دیرین
زان پیش که شد روز ملک تاری

با نیروی دانش برون کن از دین
این خرخری و جهل و زشتکاری

ایمان و شرافت به مردم آموز
تا طاعت بینی و جان سپاری

بیخ می و مستی ز ملک برکن
بنشان بن مردی و هوشیاری

در پاس تن و عرض و مال مردم
با داد و دهش کوش و پاسداری

وان شمع که شد غرب از آن منور
بگمار در ایوان کامکاری

چون فقر و غنا هر دو شد ز گیتی
و آمد هنر و علم و شادخواری

پس معجزه ها بین برغم آنکو
گوید عظمت نیست اختیاری
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
خبرندارى
ای ثابتی از من خبر نداری
ای جان دل از تن خبر نداری

ای دوست ازین بستهٔ گرفتار
در پنجهٔ دشمن خبر نداری

ای گل ، ز بهار تو کش خزان کرد
جور دی و بهمن ، خبر نداری

بودی تو بت و منت چو برهمن
ای بت ز برهمن خبر نداری

زین خاطر ز اندوه گشته تاریک
ای اختر روشن خبر نداری

زین اشگ روان کز فراق رویت
بگذشته ز دامن خبر نداری

زین جسم که شد با هزار محنت
کوبیده به هاون خبر نداری

زین شخص که با صدهزار کربت
شد دست به گردن خبر نداری

زین دل که برو از غمان نهاده
سیصد که قارن خبر نداری

زین مایه که از گلشن تنعم
افتاده به گلخن خبر نداری

زین مرغ جدا مانده و رمیده
از ساحت گلشن خبر نداری

زین بی گنه برده از حوادث
صدکین و زلیفن خبر نداری

زین پیکر چون رشته وین دل تنگ
چون چشمه سوزن خبر نداری

زین شاعر مسکین که کرده شاهش
آواره ز مسکن خبر نداری

زبن دل شده کش گوشهٔ صفاهان
گردیده نشیمن خبر نداری

زبن دانه که در آسیای دوران
شد خرد، یک ارزن خبر نداری

در چاه بلا مانده ام چو بیژن
ای میر تهمتن خبر نداری

پیکی نه که گوید به خسرو عهد
کز حالت بیژن خبر نداری

اکنون به صفاهانم و به همره
مشتی بچه و زن ، خبر نداری

آزادم و در قید زندگانی
زین روز شمردن خبر نداری

من از قبل تو خبر ندارم
تو از قبل من خبر نداری

شادم که ز ناشادی زمانه
ای میر مهیمن خبر نداری

فرزانه گدازیست دهر ریمن
زین جادوی ریمن خبر نداری

دیوانه نوازیست چرخ جوزن
زین سفلهٔ جوزن خبر نداری

باری ز دل خون آنکه گفته است
این چامهٔ متقن ، خبر نداری
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
چه دارى؟
ای خواجه بجز سیم و زر چه داری ؟
چون علم نداری دگر چه داری ؟

زر وگهرت را اگر ستانند
ای خواجهٔ والاگهر چه داری ؟

از علم شود خاک بی هنر زر
بنگر که ز علم و هنر چه داری ؟

آن قصرتورا علم بوده معمار
در وی تو بجز خواب و خور چه داری ؟

وان باغ تو را ذوق بوده طراح
خیره تو در آن گام بر چه داری ؟

این سیم و زرت مرده ریگ بابست
از بابت خوبش ای پسر چه داری ؟

گویی پدرم داشت علم و دانش
از دانش و علم پدر چه داری ؟

گر زر ز رواج اوفتد بناگاه
تو بهر خورش ماحضر چه داری ؟

ورکار به فکر و عمل گراید
از فکر و عمل برگ و بر چه داری ؟

ور از وطن افتی به شهر غربت
سرمایه در آن بوم و بر چه داری ؟

این زرکه به دست اندرست زر نیست
زان زر که بود زبر سر چه داری ؟

زور تن و اقدام و عزم و مردی
ذوق و فن و هوش و فکر چه داری ؟

امروز توپی میر و کارفرما
فردا که شدی کارگر چه داری ؟

از صنعت مردم بری تمتع
خود صنعتی ، ای نامور چه داری ؟

زان حرفه و پیشه کاید از آن
نفعی ز برای بشر، چه داری ؟

داری گهر معدنی فراوان
از معدن دانش گهر چه داری ؟

داری کتب ارزشی مکرر
زان جمله یکی خط ز بر چه داری ؟

بی علم بشر است شاخ بی بر
ای شاخهٔ بی بر، اثر چه داری ؟

بی ذوق رجل گلبنی است بی گل
ای گلبن بی گل ثمر چه داری ؟

بر فرق تو هست این کلاه زببا
در زیرکلاه آستر چه داری ؟

وان جامه و رخت تو سخت نغز است
بنمای کز آن نغز تر چه داری ؟

ای خواجه ز علم و هنر گذشتیم
از دین و مروت نگر چه داری ؟

از جود و سخا یک به یک چه دانی ؟
وز مهر و وفا سربسر چه داری ؟

جز حیلت ومکر و دغل چه خواندی
جز نخوت و عجب و بطر چه داری ؟
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
عشق وفخر
تا به چند اندر پی عشق مجازی ؟
چند با یار مجازی عشق بازی ؟ !

چند گردی گرد اسرار حقیقت
ای ندانسته حقیقی از مجازی ؟

برق عشقست این چه پوشیدش به خرمن
خفته مار است این چه گیریدش به بازی ؟

پاکبازی کن چو راه عشق پوئی
عشق بازی را بباید پاکبازی

اینکه بینی در همه گیتی سمر شد
عشق محمودی است نی حسن ایازی

در خم ابروی دل رخ نه که نبود
هر خم ابروی محرابی نمازی

برکش ازگردن فرازی سر، که ناگه
سرنگونی بینی ازگردن فرازی

از ره تجرید زی لاهوتیان شو
کاید از ناسوتیانت بی نیازی

در ره عشق و طلب بی خویشتن شو
تا نشیبی را ندانی از فرازی

چون بهار از شاهد معنی سخن گو
نز بت نوشادی و ترک طرازی

شاهباز ساعد سلطان عشقم
چون کنم با هر تذرو وکبک بازی

در دبستان ازل بنهادم ازکف
دفتر نیرنگ و درس حیله سازی

زبن کلام پارسی گویند بر من
آنچه گفتند اندر آن کفتار تازی

عیب دیبا گوید آن مردک ولیکن
عیب خود بیند گه دیبا طرازی

آنکه نازد بر ستوری ژنده پالان
چون کند با حملهٔ مردان غازی

خصم من خرد است وآری خرد دارد
صعوه را اندیشهٔ چنگال بازی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
در هجو سید احمد کسروى
کسروی تا راند درکشور سمند پارسی
گشت مشکل فکرت مشکل پسند پارسی

هفت اختر را ستارهٔ هفت گردان نام داد
زان که خود بیگانه بود از چون وچند پارسی

فکرت کوتاه و ذوق ناقصش راکی سزد
وسعت میدان و آهنگ بلند پارسی

یافت مضمون از منجم باشی ترک و سپس
چند دفتر زد به قالب در روند پارسی

پارسی گوبان تبریز ار به ما بخشند عمر
باشد این تبریزی نادان گزند پارسی

گر ازبن بنای ناشی طرز معماری خرند
خشت زببایی درافتد از خرند پارسی

ترکتازی ها کند اکنون سوی پازند و زند
وای بر مظلومی پازند و زند پارسی

لفظ و معنی را خناق افتد کجا این ترک خام
افکند برگردن معنی کمند پارسی

طوطی شکرشکن بربست لب کز ناگهان
تاختند این خرمگس ها سوی قند پارسی

اعجمی ترکان به جای قاف چون گفتندگاف
گشت قند پارسی یک باره گند پارسی

خوی گرفت از شرمساری چهر قطران و همام
تا که گشت این ننگ تبریز آزمند پارسی

خطهٔ تبریز راگویندگان بودست و هست
هر یکی گوینده لعل نوشخند پارسی

پس چه شد کاین احمدک زان خطهٔ مینونشان
احمداگو شد به گفتار چرند پارسی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
به یکی از روزنامه نویسان هتاک
ابلها زان خط که هر روزش به دفتر می کشی
بر سر تقوی و ایمان ، خط دیگر می کشی

ساغری کز جرعه نوشی هاش رانی عیب ما
گر به چنک آری تواش لاجرعه برسر می کشی

شب به عیب پاک مردان ، خامه را سر می کنی
روز بر قتل عزیزان ، پاچه را ور می کشی

بر دل کشور نشیند چون خدنگ زهردار
آه هایی کز ته دل ، بهر کشور می کشی

نیست گر مام وطن ماچه خر از بهرش چرا
تیز چون خر می دهی و نعره چون خر می کشی

گاه ترک وگاه آلمان گاه روس و انگلیس
مادر بیچاره را زین در به آن در می کشی

مادر خود را تو خود بردی به آغوش حریف
از چه مادرقحبه آه از بهر مادر می کشی

می کنی بیچاره مادر را به چندین جا عروس
وز تعصب ، تیغ بر روی برادر می کشی

می ستانی محرمانه ، پول از بیگانگان
پس به روی آشنا، از کینه خنجر می کشی

هیچ می دانی چرا بیگانگان بر روی تو
خوب می خندند؟ زبرا بار بهتر می کشی

زانکه با لاقیدی و بی آبروبی ، روز و شب
فحش و بهتان می پرانی ، جر و منجر می کشی

گر هنرمندی به اصلاحات بردارد قدم
پاچه اش چسبیده ، خونش را به ساغر می کشی

ور سخندانی سخن گوید به اصلاح وطن
با دوصد دشنام از آن بدبخت کیفر می کشی

ور به او چیزی نچسبید از جنایات عموم
زیر دشنام می و افیونش اندر می کشی

کیست آن میخواره و افیونی صافی ضمیر
تا ترا گوید که ای خر! خیزه عرعر می کشی

من اگر می می خورم تو چیز دیگر می خوری
ور من افیون می کشم تو چیز دیگر می کشی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
همسايه مزاحم
ثانی شمر لعین حسین خزاعی
بسته میان تنک بر اذیت داعی

بر سر راهم بریخته است بسی سنک
هریک چون کلهٔ حسین خزاعی
سنگ و سقط هرچه بوده ربخته بیرون
یک وجبی چارکی و نیم ذراعی

پیش ره مسلمین ز روی خباثت
ساخته از قلوه سنگ خط دفاعی

شمر خزاعی و نوکر و کس و کارش
موذی همچون عقار بند و افاعی

هست مساعی شه به راحت مردم
شمر خزاعی است خصم شاه و مساعی

داعیه ها دارد و صریح بگوید :
هست درین لکه صدهزار دواعی

جادو و جنبل کند برای ریاست
با خط عبرانی و خطوط رقاعی

خود را استاد شاه خواند و از جهل
منکر امر مطیعی است و مطاعی

آنچه ازاین احمق ... گفتم
نیست قیاسی که جمله هست مساعی

این امرای حریص دشمن شاهند
گرچه عددشان خماسی است و رباعی

شاه سر است و نخاع ، قائد لشکر
هست کشنده مرض چو کشت نخاعی

بازوی شه باد از این که هست قوی تر
تا بفشارد گلوی شمر خزاعی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
غائله ‏گيلان
شد به اقبال شهنشه ختم کار جنگلی
جنگل از خلخال و طارم امن شد تا انزلی

دولت دزدان جنگل سخت مستعجل فتاد
دولت دزدی بلی باشد بدین مستعجلی

هرچه ابر انبوه باشد زود گردد منتشر
هرچه خور پوشیده ماند زود گردد منجلی

بهر یغمای ولایت خواب ها دیدند ژرف
آن یکی طهماسب شه شد آن دگر نادرقلی

پاس ملت را میان بستند و شد باری ز سیم
کیسهٔ ملت تهی صندوق آنان ممتلی

هرکرا بر تن قبا دیدند کندند آن قبا
هرکرا در بر حلی دیدند بردند آن حلی

از در دین و وطن کردند با اهل وطن
آنچه بوسفیانیان کردند با آل علی

دعوت اسلامشان شد غارت اسلامیان
دعوت حقی که یارد دید با این باطلی

دین پژوهی را نباشد نسبتی با رهزنی
رهنوردی را نیاید راست دعوی با شلی

راست ناید ملکداری هیچگه با خودسری
برنتابد دادخواهی هیچگه با جاهلی

بهر تاراج و فنای قوم بنمودند سخت
گه به لشکر عارضی گه درولایت عاملی

سارق و قاتل ز هرسو گرد شد برگردشان
زبن قبل انبوه شد جیشی بدان مستکملی

از خیالی بود یکسر جنگشان و صلحشان
جنگشان از تیره رایی صلحشان از فاعلی

هدیه ها دادند و رشوت ها به طماعان ری
تا برآشوبند مردم را به صد حیلت ، ولی

زودتر ز اندیشهٔ این روزگار آشفتگان
روزگار آشفت بر نابخردان جنگلی

اینک اندر بنگه آنان به نام شهریار
خطبه خواند خاطب لشکر به آوای جلی

مملکت چون یار گردد با وزیری هوشمند
زود برخیزد ز کشور راه و رسم کاهلی

کارها یکرویه گردد ملکت ایمن شود
عدل و داد آید به جای جادویی و تنبلی

منت ایزد را که با فر شهنشه یار گشت
پاک دستوری بدین دانایی و روشندلی

صاحب اعظم وثوق دولت عالی حسن
مشتهر در مقبلی ، ضرب المثل در عاقلی

ای مهین صدر معظم ای که بی روی تو بود
مسند فرمانگزاری غرقه اندر مهملی

منکران پار اکنون مومنان حضرتند
قابلیت زود پیدا گردد از ناقابلی

میز والاتر ز شخصی بی خرد بر پشت میز
صندلی بهتر ز مردی بی هنر بر صندلی

تا تو گشتی بوستان پیرای این کشور، نماند
هر غرابی را درین گلبن مجال بلبلی

خاطر ملت شد از فکر متینت مطمئن
صفحهٔ کشور شد از رای رزینت صیقلی

یا ز دانش مرد جوید نام یا ز اقبال و بخت
نامور صدرا تو هم دانشوری هم مقبلی

نیکخواه ملک را در جام ، شیرین شربتی
بدسگال ملک را در کام ناخوش حنظلی

مر سیاست را به صدر اندر وزیری سائسی
مر حماست را به ملک اندر امیری پر دلی

داهی شرقی ولیکن در درایت غربیئی
مرد امروزی ولیکن آیت مستقبلی

چون به کارنظم بنشینی حکیم طوسیئی
چون به گاه نطق برخیزی خطیب وائلی

چون که در مجلس گرایی زیب بخش مجلسی
چون که در محفل نشینی آفتاب محفلی

دور گیتی کرد کامل شهرت بوذرجمهر
تو به عهد خویشتن بوذرجمهر کاملی

این وزیران معظم وین گرامی خواجگان
عاقلند اما تو ای دستور اعظم اعقلی

کید بدخواهان نگیرد در تو آری چون کند
با فر سیروس کید جادوان بابلی

تو مرا خواهی که اندر نظم شخص اولم
من تو را خواهم که اندر عقل شخص اولی

از کلام پارسی گویان درخشد شعر من
همچنان کز شعر تازی شعرهای جاهلی

شوق مدح و آفرینت بر شکسته طبع من
کرد آسان این قصیدت را به چندین مشکلی

تا جدا باشد به مسلک بلشویک از منشویک
تا دو تا باشد به مذهب شافعی از حنبلی

نخل احباب تو را کامل شود بارآوری
کشت اعداء تو را حاصل شود بی حاصلی

اندرین دولت بپایی سالیان واری به جای
عفو در کار عدو و انصاف درکار ولی

دیر مانی دیر تا این ملک را از دست و پای
غل محنت برگشایی ، بند ذلت بگسلی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
به یاد صحبت اخوان و اطاق آفتاب روی تهران
روزگار آشفتگی دارد بسر، کو همدمی
تا ز فیض صحبتش خاطر بیاساید دمی

آتش و ابر و دم و دودست پیدا در افق
کو مقامی امن و جایی محرم و دود و دمی ؟

از خدا خواهم اطاق قبلی و یاری سه چار
خادمی محرم که خواهد عذر هر نامحرمی

بست مشک آلوده جوشان از بر شاخ کهور
به که از کین بر گلوی نیزه بندی پرچمی

خلق را زین سو مشرف کن گرت هست آرزو
بی تغیر عالمی و بی تبدل آدمی

هجر فرهادش به دل هر لحظه خنجر می زند
خود گرفتم شد بهار از حفظ صحت رستمی

جای موسی خالی است وآن عصای موسوی
تا که فرعون کسالت را ببلعد در دمی

موسیا ز انوار یزدان یک قبس ما را فرست
چون اناالحق زان همایون شعله بشنیدی همی

ای شبان وادی ایمن چو گشتی بهره مند
زان درخت شعله ور فکر برادر کن کمی

چون سحرگاهان نهادی سر به محراب نماز
بهر قلب ما فرست از دود آهی مرهمی

یاد لطف صحبت اخوان درخشد در دلم
چون چراغ روشنی در جایگاه مظلمی

بس که خوردم چایی دم ناکشیده در سویس
آبم افتد در دهان از یاد چای پر دمی

وز غم نادیدن همصحبتان محترم
مردمان چشم من بستند حلقهٔ ماتمی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
خواطروآراء
ز تقوی عمر ضایع شد، خوشا مستی و خودکامی
دل از شهرت به تنگ آمد زهی رندی و گمنامی

به آزادی و گمنامی و خودکامی برم حسرت
که فردوس است آزادی و گمنامی و خودکامی

ز عمر نوح کاندر محنت طوفان به پایان شد
به کیش من مبارک تر بود یک لحظه پدرامی

بگفتا رو به رفتار خوش و نیکو مرو از ره
که بر لوح نیت بستند نقش نیک فرجامی

بزرگان را بکندی طعنه کم زن کاختر گردون
به گامی طی کند قوسی ز گردون را به آرامی

حقیقت پیشه را یک عمر بدنامی موافقتر
که شهرت پیشه را یک لحظه تشویش نکونامی

بسا رشکا که از اندیشهٔ راحت برد هردم
به یک سرگشتهٔ گمنام یک سرکردهٔ نامی

جهان را پختگی بر نوجوانان می کند کوته
که طولانی کند بر شاخ ، عمر میوه را خامی

ز بازوی توانا و دل آسودهٔ محکم
به صد علامه دارد فخر، یک برزیگر عامی

ز دانش نخوتی خیزد که با دانا درآمیزد
نبردم من ز دانش کام از این رو غیر ناکامی

سواد و بی سوادی نیست شرط زندگی زیرا
دهد یک لنگ بر علامه و بی علم ، حمامی

زمانه کاسب است و نیست کاسب را به علم اندر
نه دشمن کامی حاسد نه مهرانگیزی حامی

به خلق نیک در عالم توانی زندگی کردن
که با خلق نکو رام تو گردد شیر آجامی

به جای علم اگر اخلاق بودی درس هر مکتب
به عالم بی نشان گشتی غرور و حرص و نمامی

کس ار یک بد کند ز آوازه اش صد بد پدید آید
که بر اغراق دارد خوی ، طبع دانی و سامی

بد یک تن بد یک شهر باشد ز آنکه تا اکنون
دل شیعی کباب است از جفای مردم شامی

مکرر امتحان کردم که بهر زندگی کردن
به است از تندی و آشفتگی ، نرمی و آرامی

ولی حس قوی جان را کند قربانی نخوت
چنان چون پیش شمشیر نصاری ، حس اسلامی
*
*
بهارا همتی جو، اختلاطی کن به شعر نو
که رنجیدم ز شعر انوری و عرفی و جامی

مکرر، گر همه قند است ، خاطر را کند رنجه
ز بادامم بد آید بس که خواندم چشم بادامی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 29 از 88:  « پیشین  1  ...  28  29  30  ...  87  88  پسین » 
شعر و ادبیات

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA