انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 30 از 88:  « پیشین  1  ...  29  30  31  ...  87  88  پسین »

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


زن

 
دامنه البرز
باد صبح ازکوهسار آید همی
یاد یار غمگسار آید همی

یارگوبی سوی شهر آید زکوه
دوست گویی از شکار آید همی

بامدادان در هوای گرم ری
بوی لطف نوبهارآید همی

قلهٔ البرز در چشمان من
چون یکی زببانگار آید همی

بر فراز فرق ، سیمین چادرش
لعبتی سیمین عذار آید همی

باز چون تابد بر او زرین فروغ
چون درخشی زرنگار آید همی

در نشیبش سبز وادی ها ز دور
دیده را شادی گوار آید همی

راست گویی سوی دشت از کوهسار
لشگری نیزه گذار آید همی

خیل در خیل و درفش اندر درفش
این پیاده وآن سوار آید همی

کوشک ها هر جای محصور از درخت
چون حصاری استوار آید همی

گردشان اشجار چون جیشی که تنگ
گرد برگرد حصار آید همی

یا تناور کشتیئی در سخت موج
کش پس ازکوشش قرار آید همی

آبشار ازگوشهٔ وادی به چشم
چون یکی سیمینه تار آید همی

ور برو نزدیک تازی در نظرت
همچو پولادین منار آید همی

گویی از بالا خروشان زی نشیب
اژدهایی دیوسار آید همی

آسمان باشد به لون و در صفت
آسمانی آبدار آید همی

گرنه چرخست از چه اش قوس قزح
از گریبان آشکار آید همی

وز چه همچون کهکشان در وی پدید
اختران بی شمار آید همی

سبزه اندر سبزه یا بی پر نسیم
گرت زی بالاگذار آید همی

چشمه اندر چشمه بینی پرفروغ
چونت ره زی جویبار آید همی

چون ز بالا بنگری سوی نشیب
در سر از هولت دوار آید همی

بوی های تازه همراه صبا
ازکران مرغزار آید همی

بانگ کبک آید ز بالای کمر
بانگ قمری از چنار آید همی

هر سحرگاهان خروشان جغد زار
روح را انده گسار آید همی

در میان دشت ز انبوه هوام
زیر زیر و زار زار آید همی

جرد گوبی نزد مام زنجره
از برای خواستار آید همی

هر زمان بادی قوی با تود بن
در جدال و گیر و دار آید همی

چون بر ایوب نبی زرین ملخ
تودها بر ما نثار آید همی

مارچوبه در بن سنگ سیاه
چون یکی خمیده مار آید همی

شاخ آلوی سیاه اندر مثل
همچو ماری بالدار آید همی

سیب زرد و اندر او رگ های سرخ
همچو روی باده خوار آید همی

شاخ امرود خمیده پیش باد
خاضع و پوزش گزار آید همی
*
*
گرچه بسیارند یارانت ولیک
یار کمتر چون بهار آید همی

صادق و مردانه و بیدار مغز
یار باید تا به کار آید همی

یار آن باشد که روز بستگی
بهر یاران بی قرار آید همی

ورنه هنگام گشایش مرد را
هر دمی هفتاد یار آید همی

در فزون یاری چو تخمی کاشتی
روز بی یاری به بار آید همی

وه که ایدون دوستاری شد گزاف
چشم ازین غم اشکبار آید همی

آنکه اندر راه او دادی دو چشم
گر تو را سویش گذار آید همی

راست پنداری که از دیدار تو
در دو چشمش نوک خار آید همی

تا زرت در دست و زورت در تن است
آسمانت دوستار آید همی

چون زرت بگسست زورت هم نماند
دوستان را از تو عار آید همی

برخی آنم که در درماندگی
دوستان را دستیار آید همی

من بر آن عهدم که با تو عهد من
تا قیامت استوار آید همی

گر دهم جان در رهت اندر دلم
حاش لله گر غبار آید همی

و در استغنا زنم عیبم مکن
کافتخار از افتقار آید همی

من ز بهر نام بگذشتم ز نان
کاحتشام از اشتهار آید همی

مرد را ندهد ز یک منظور بیش
آنکه نامش روزگار آید همی

کامیابی نیست جز در یک امل
باید این بر زرنگار آید همی

چاپلوس وکربز و دورو نیم
زین عیوبم انضجار آید همی

یار صد روی و مزور مرد را
هر به روزی صدهزار آید همی

لیک از ین یاران به روز بی کسی
ناکسم گر هیچ کار آید همی

فخرم این بس کز زبان و کلک من
نکته های شاهوار آید همی

دوستداران را به نطق و نظم و نثر
فکرتم خدمتگزار آید همی

بد سگالان را به او بار روان
خامهٔ من اژدهار آید همی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  ویرایش شده توسط: ROZAALINDA   
زن

 
خصم خرد
مخور تا توانی می اندر جوانی
می اندر جوانی مخور تا توانی

که یک جرعه می در جوانی نشاند
یکی تیر در دیدهٔ زندگانی

حکیمانه می نیز خوردن نشاید
ازین اندک و گاه گاه و نهانی

گناهست و جهل است و بیماری تن
چه یک دوستکانی چه ده دوستکانی

ادیبی که فرمود، می خورد باید
دربغست ازو علم و آداب دانی

نه بر کیفر باده خوردن از اول
به پور جوان دره ا زد پیر ثانی

نه امریکیان منع کردند می را
درین عصر، چون مردم باستانی ؟

چنان رامشی مردمان توانگر
بسیجیده درکار عشق و جوانی

چنان رادمردان چست و معاشر
خنیده به مهمانی و میزبانی

به مستی و می خوارگی کرده عادت
چو بازارگانان به بازارگانی

چو دیدند می را زیانهاست در پی
برون از سبکساری و سرگرانی

ببستند مر مرزها را و هر سو
نشاندند قومی پی مرزبانی

نهشتند کآید ز بیرون کشور
می صافی و باده ارغوانی

به کشور هم ، آنجاکه بد خنب خانه
ببستند و بردند بیرون اوانی

نه از بهر دین خاست این کار ازیرا
ز قهر خرد خاست این قهرمانی

به تحقیق دیدند کز خوردن می
فزون شد جنایت برافزود جانی

هرآن کارگرکو به می کرد رغبت
ببازد به یک شب دوره بیستکانی

هرآن برزگر کاو به می کرد عادت
فرو ماند از پیشهٔ گاورانی

هرآن پاسبان کو به می گشت راغب
نیاید ازو شیوهٔ پاسبانی

خردمند مردم چو دیدند اینها
بکردند در حرمت می تبانی

همانا حرامست می زی گروهی
که دارد بر آنان خرد حکمرانی

تو را گر خرد حکمرانست بر دل
چو جویی ز خصم خرد شادمانی ؟
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
گلچين جهانبانى
قبلهٔ ادب و عشقست گلچین جهانبانی
گل چین ز ادب ای دل هرچندکه بتوانی

دیدم چمنی خندان ، پر لاله و پر ریحان
بر شاخ گلش مرغان ، هرسو به غزلخوانی

بشکفته گل اندرگل ، کاکل زده درکاکل
از نرگس و از سنبل ، وز لالهٔ نعمانی

بر هر طرفی نهری ، صف بسته زگل بهری
هرگلبنی از شهری با جلوهٔ روحانی

هرگوشه گلی تازه ، مالیده به رخ غازه
وانگیخته آوازه ، مرغان به خوش الحانی

صد جنت جاویدان دیدم به یکی ایوان
برخاسته صد رضوان هر گوشه به دربانی

صدکوثر جان پرور، دیدم به یک آبشخور
گرد لب هر کوثر حوری به نگهبانی

دیدم فلکی روشن ، وز مهر و مه آبستن
مهرش ز غروب ایمن ، ماهش ز گریزانی

دیدم به یکی دفتر صد بحر پر ازگوهر
صد قلزم پهناور، پر لؤلؤ عمانی

گفتی مه رخشانست ، یا مهر درخشان است
یاکوه بدخشان است ، پر لعل بدخشانی

یک گوشه گلستان بود بر لاله و ریحان بود
یک گوشه شبستان بود، پر ماه شبستانی

از هر طرفی حوری برکف طبق نوری
بر زخمهٔ طنبوری ، در رقص وگل افشانی

یک طایفه رامشگر بگرفته به کف ساغر
قومی به سماع اندر، با شیوهٔ عرفانی

بر دامن هر مرزی بنشسته هنرورزی
هریک بدگر طرزی ، سرگرم سخن رانی

گرم سخن آرایی ، دنیایی و عقبایی
ز اسرار برهمایی تا حکمت یونانی

وز زلف و لب دلبر وان چشم جفاگستر
از عاشق و چشم تر، و آن سینهٔ طوفانی

رفتم به سوی ایشان ، دلباخته و حیران
پرسیدم از این و آن از شدت حیرانی

کاین را چه کسی بانیست کش منظر روحانیست
گفتند جهانبانی است این منظره را بانی

گلچین جهانست این ، راز دل و جانست این
فرزند زمان است این ، عقد گهرکانی

شور و شغبست اینجا، عشق و طربست این جا
قبلهٔ ادبست این جا، بازار سخندانی

فرمود نبی جنت ، در سایهٔ شمشیر است
گشت از قلم سرهنگ، این مسئله برهانی

شمشیر و قلم باهم نشگفت که شد منضم
ذوق است و ادب توام با فطرت ایرانی

تاربخ تمامش را بنمود بهار انشاء
زان روی ادب گلچین از باغ جهانبانی

ور سالمه طبعش خواهی سوی مطلع بین
قبلهٔ ادب و عشقست گلچین جهانبانی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
تاريخچه انقلاب مشروطه
دریغا که بگذشت عهد جوانی
درآمد ز در پیری و ناتوانی

جوانی به راه وطن دادم از کف
دربغا وطن رفت و طی شد جوانی

وگر بازگردد وطن بار دیگر
نیارد جوانی به ما ارمغانی

دو ده ساله بودم که آشفت ایران
برآمد ز ری بانگ عالی و دانی

به مشروطه بر پیشوایان شیعه
بدادند فتوی و گشتند بانی

دو سال دگر انقلابی بپا شد
که شه عهد بشکست در ملکرانی

سپس فتنه نو شد به هنگام شوستر
کجا بد تزار اندر آن فتنه بانی

سه سال دگر جنگ بین الملل زد
شرار از اقاصی جهان تا ادانی

ببود آن محن تا به شش سال قائم
جهان گشته ویران و مخلوق فانی

تبه گشت آداب و گم شد فضایل
کهن شد اصول و نگون شد مبانی

غمی گشت ایران که دشمن درآمد
ز هر سو درین کشور باستانی

بپا خاست ستار و گردش جوانان
ز ارانی و آذر آبادگانی

به ستارخان حمله ور شد شه ، اما
بر او چیره شد جیش ستارخانی

بهم یار گشتند مردان کشور
خراسانی وگیلی و اصفهانی

ز ناگه به هرسو غریوی برآمد
ز نیریزی و لاری و بهبهانی

دو لشگر ز رشت و سپاهان برآمد
به تنبیه شه کرده با هم تبانی

برآن پیشوا یپرم و نصر دولت
بر این پیشوا دودهٔ ایلخانی

دلیران و آزادمردان گیتی
زگرجی و ارانی و ایروانی

شده همعنان با جوانان ایران
همه دست شسته ز جان و جوانی

پی دفع این هر دو لشگر برون شد
ز ری لشگر شاه خونریز جانی

سلام چطوری
به سرباز سیلاخوری همعنانی

ز خون وطن دوستان مست یکسر
چو میخواره از بادهٔ ارغوانی

به بادامک اندر فتادند برهم
ز خون ، دشت در گشته حمراء قانی

یکی جسته رزم از پی سود کشور
دگر جسته رزم از پی بیستگانی

یکی را به سر کبر و دل پر معونت
یکی را به سر عشق و دل بر معانی

یکی در ره منفعت گشته کشته
دگر در ره مملکت گشته فانی

یکی را به کف ساز و برگی مکمل
ز خمپاره و توپ و دیگر مبانی

ولی این دگر را نه برگ و نه سازی
جز امید اصلاح و دیگر امانی

یکی دور زد بخشی از جیش ملی
کش آمد به کف شهر از آن قهرمانی

تهی کرد قزاق ازین دور، میدان
که آمد به سر دورش از ناتوانی

ببستند سنگر به هرکوی و برزن
دم توپشان کرده آتش فشانی

ز سنگر گذر کرد تیر مجاهد
چو تیر تهمتن ز درع کشانی

به پیرامن مجلس و مسجد آنگه
مصافی قوی رفت چونان که دانی

ری آمد به چنگ دلیران کجا بود
از آزاد مردانشان پشتبانی

وزان پس به مجلس نشستند و آمد
ز مردم بر ایشان درود وتهانی

چو شه دید ازینگونه نکبت روان شد
به زرگنده از قصر صاحبقرانی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
تهرانى
دمادم در پی عیش و تناسانی است تهرانی
ز بغدادی وکوفی نسخهٔ ثانی است تهرانی

به هنگام حوادث گر بنای امتحان آید
چو پیش لشگر افغان ، صفاها نیست تهرانی

گر ایرانی بود باری خراسانی و تبریزی
کجا هرگز توان گفتن که ایرانیست تهرانی

چومی بندد خراسانی به پرخاش مغولان صف
غنوده اندر آن سرداب پنهانیست تهرانی

چو آذربایجانی می زند با روسیان پنجه
پی یغمای رشتی و خراسانی است تهرانی

چو شیرازی کند با لشکر شیبانیان کوشش
اسیر بند غفلت های شیطانی است تهرانی

فنای الفت و عهد و فنای صدق و غمخواری
درست آمد که اندر دوستی فانی است تهرانی

نورزد عشق باکس جز به قصد بردن جانش
بدین معنی رفیق و عاشق جانی است تهرانی

اگر مفلس شدی یاری ز تهرانی مجو هرگز
که خصم تنگی ویار فراوانی است تهرانی

چو نادانی و تهرانی بود در قافیت یکسان
همیشه در پی تروبج نادانی است تهرانی

به هر نسبت که کردم فکر، فکرم ناتمام آمد
به جز این نسبت کامل که تهرانی است تهرانی

اگر تهرانیئی اندر وفاداری درست آید
مزور بایدش خواندن و الا نیست تهرانی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  ویرایش شده توسط: ROZAALINDA   
زن

 
آزرم
ی برادر، تا توانی گیر با آزرم خوی
مرد بی آزرم باشد چون زن بسیار شوی

غیرت و صدق و امانت ، کاین سه اصل مردمیست
اصلشان ز آزرم خیزد، گیر با آزرم خوی

هرکه در پیش کسان آزرم خود بر خاک ریخت
غیرت و صدق و امانت خوار باشد پیش اوی

وانکه کشت عصمتش سیراب گشت از آب خلق
روی ازو برتاب ، کاندر وی نیابی آبروی

رادی و مردی ، صفات ثابت آمیغی اند
رادی از ناکس مخواه و مردی از غرزن مجوی

هرکه گردد گرد کژی ، ای پسر گردش مگرد
هرکه پوید سوی پستی ، یا بنی سویش مپوی

گر بمیری ، پای خود بر خاک نامردان منه
ور بسوزی ، دست خویش از آب ناپاکان مشوی

معنی صدق و وفا و شرم در آزادیست
ای » بهار« آزاد باش و هرچه می خواهی بگوی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
به شكرانه بازوى قوى
برخیز ساقیا بده آن جام خسروی
تا درکشم به یاد شهنشاه پهلوی

شاها به شوکت تو زیانی نمی رسد
گر یک نصیحت از من درویش بشنوی

بنشین درون قلب رعیت که این مکان
ایمن تر است و نغزتر از بزم خسروی

از ما متاب رخ که جوانان نامدار
خوش داشتند صحبت پیران منزوی

اکرام کن به مردم افتاده ضعیف
شکرانهٔ خیال خوش و بازوی قوی

منما غضب بر اهل ادب تا نه نو شود
فردوسی و ملامت محمود غزنوی

شاها به قول هرکس و ناکس ، بر اهل فضل
زنهار بدمکن که پشیمان همی شوی

شاها وجود مرد هنرپیشه کیمیاست
توکیمیا گذاری و دنبال زر دوی

پند بهار گوهر درج سعادتست
از گوهرت سزد که بدین گفته بگروی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
نفرين به انگلستان
انگلیسا در جهان بیچاره و رسوا شوی
ز آسیا آواره گردی وز اروپا، پا شوی

چشم پوشی با دل صد پاره از سودان و مصر
وز بویر و کاپ، دل برکنده و در وا شوی

باکلاه بام خورده با لباس مندرس
کفش پاره ، دست خالی ، سوی امریکا شوی

بگذری از لالی و بیرون شوی از هفت کل
وز غم نفتون روان پرشعله نفت آسا شوی

چون که یاد آری ز پالایشگه نفت عراق
دل کنی چون کوره و از دیده خون پالا شوی

چون بهٔاد آری ز آبادان وکشتی های نفت
موج زن از شور دل مانندهٔ دریا شوی

چون کنی یاد از عراق و ساحل اروندرود
قطره زن در موج غم که زیر و گه بالا شوی

در غم خرماستان بصره وکوت وکویت
سینه چاک و بی بها چون دانهٔ خرما شوی

سود نابرده هنوز از پنبه زاران عراق
زبر سنگ آسمان چون جوزق از هم واشوی

حاصل ملک فلسطین را نخورده چون یهود
خوار و سرگردان به هرجا سخرهٔ دنیا شوی

بگذری فرعون وش ازتخت وتاج ملک مصر
غرقه همچون قبطیان در قلزم حمرا شوی

کوه طارق را سپاری با خداوندان خویش
وز جزیرهٔ مالت بیرون یکه وتنها شوی

از عدن بگریزی و بندی نظر از حضر موت
بی خبر از العسیر و غافل از صنعا شوی

بگذری از ماوراء اردن و ملک حجاز
فارغ از نجد و قطیف و مسقط و لحسا شوی

خطهٔ بحرین را سازی به ایران مسترد
بی نصیب از غوصگاه لؤلؤ لالا شوی

راه بحر احمر و عمان ببندد بر تو خصم
لاجرم بهر فرار از راه افریقا شوی

چون به نومیدی گذر گیری تو از » بن اسپرانس «
زی سیام و برمه و زیلند، ره پیما شوی

دشمن آید از قفایت چون سحاب مرگبار
زان سبب گیری طریق برمه وآنجا شوی

قلعهٔ ستوار سنگاپور راگیری حصار
چند روزی برکنار از جنگ و از دعوا شوی

و آخر از بیم هجوم و انتقال اهل هند
جامه دان را بسته و یکسر به کانادا شوی

عشق بلع نفت خوزستان و موصل را به گور
برده و آواره از دنیا و مافیها شوی

بگذری از ایرلند و سرکشی ز اسکاتلند
زیر ... و ... ایرلند و عرب دولا شوی

ای که گفتی هست مرز ما کنار رود رن
زود باشد کز کران تایمز ناپیدا شوی

طعمهٔ خود فرض کردی جمله موجودات را
وقت آن آمدکه یکسر طعمهٔ اعدا شوی

اختلاف افکندی و کردی حکومت بر جهان
شد دمی کز اتحاد خصم بی ملجا شوی

بودی اندر عقل و دانایی و بینائی مثل
خواست حق تاکور گردی ، کر شوی ، کانا شوی

از حیل کالیوه و شیدا نمودی شرق را
گاه آن آمد که خود کالیوه و شیدا شوی

خوردی و بردی تو افریقا و مصر و هند را
خودکنون مانند هند و مصر و افریقا شوی

ساختی از نادرستی کار مردان بزرگ
باش تا خود بر سر این نادرستی ها شوی

هرکجا دیدی جوانمردی وطن خواه و غیور
ازمیان بردیش تا خود در جهان آقا شوی

با فریب و خدعه کشتی صاحبان هند را
تا چو طاعون و وبا در هند پابرجا شوی

برکف هرجا برو مردم کشی ، در شرق و غرب
تیغ دادی تا به دست او جهان پیرا شوی

هند و افغان را تهی کردی ز مردان فکور
تا تو خود تنها درآن معموره ملک آرا شوی

مانع بسط تمدن گشتی اندر ملک شرق
تا بدین مشتی خرافی صاحب و مولا شوی

هرکجاگنجی نهان ، یا ثروتی دیدی عیان
حیله ها کردی که خود آن گنج را دارا شوی

عهدها کردی و پیمان ها به شاهان قجر
کز نهیب قهر روس این ملک را ملجا شوی

چون زمان جنگ پیش آمد کشیدی پای پس
تا به جلب روس نایل ، از فریب ما شوی

عهد بستی بی طرف مانی تو در کار هرات
چون یسندیدی که ناگه بر سر حاشا شوی ؟

چون به پاس قول و عهدت جانب افغان شدیم
بهتر آن دیدی که با ما داخل دعوا شوی

مدت یک قرن شد تا تو درین ملک ضعیف
گه نشانی شاه وک سرمایهٔ غوغا شوی

گه کنی تحریک و از پای افکنی میرکبیر
تا پس از او حامی دزدان بی پروا شوی

گاه در افکندن شوستر شوی همدست روس
تا در ایران بی رقیب انباز هر یغما شوی

آتش جنگ عمومی را نمایی شعله ور
قتل ملیون ها جوان را علت اولی شوی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
به مناسبت پیوند مصر و ایران
ای لطف خوشت صیقل آئینهٔ شاهی
روشن دل تو آینهٔ لطف الهی

عالم متغیر، صفتت نامتغیر
دنیا متناهی ، هنرت نامتناهی

پروردهٔ آن گوهر پاکی که ز اضداد
بر پایهٔ جاهش نرسد دست تباهی

بر روی مه و مهر کلف هاست ولی نیست
بر صفحهٔ ادراک تو یک نقطه سیاهی

شمشیر کجت واسطهٔ راست شعاری
اخلاق خوشت قاعدهٔ ملک پناهی

ای خسرو شیرین که بود پاک و منزه
لوح دلت از نقش ملاذی و مناهی

زبن وصلت فرخنده که فرمود شهنشاه
شد هلهله و غلغله تا ماه ز ماهی

شد یوسف ما را ملک مصر خریدار
نک بانوی مصر است بر این گفته گواهی

نقد دل ابناء وطن خواستهٔ تست
بردار ازین خواسته هر قدر که خواهی

خواندم خط بخت از رخت آن روز که بودی
چون غنچهٔ نوخاسته بر گلبن شاهی

فالی زدم آن روز به دیدار تو و امروز
هستم به عیان گشتن آن فال مباهی

هرچندکه از خدمت درگاه تو دورم
هستم ز دل و جان به ره عشق تو راهی

بگشا به تفقد در معمورهٔ دل ها
کاین ملک نگیرند به نیروی سپاهی

شو خواستهٔ خلق و دل از خواسته بردار
خواهنده فزاید چو تو از خواسته کاهی

چون خاطرت آئینهٔ غیبی است یقینست
ز احوال ) بهار( آگهی ای شاه کماهی

هرکس به ازل قسمت خود دید و پذیرفت
گل افسر یاقوتی و ما چهرهٔ کاهی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
رازطبيعيت
دوش در تیرس عزلت جان فرسایی
گشت روشن دلم از صحبت روشن رایی

هرچه پرسیدم ازآن دوست مراداد جواب
چه به از لذت هم صحبتی دانایی

آسمان بود بدانگونه که از سیم سپید
میخ ها کوفته باشد به سیه دیبایی

یا یکی خیمهٔ صد وصله که از طول زمان
پاره جایی شده و سوخته باشد جایی

گفتم از رازطبیعت خبرت هست ؟ بگو
منتهایی بودش ، یا بودش مبدایی ؟

گفت از اندازهٔ ذرات محیطش چه خبر؟
حیوانی که بجنبد به تک دریــایی

گفتم آن مهر منور چه بود؟ گفت : بود
در بر دهر، دل سوختهٔ شیدایی

گفتم این گوی مدورکه زمین خوانی چیست ؟
گفت سنگی است کهن خورده برو تیپایی

گفتم این انجم رخشنده چه باشد به سپهر
گفت : بر ریش طبیعت ، تف سربالایی

گفتمش هزل فرو نه سخن جد فرمای
کفت : والاتر از این دنیی دون دنیایی

گفتمش قاعدهٔ حرکت واین جاذبه چیست ؟
کفت : از اسرار شک آلود ازل ایمایی

گفتم اسرار ازل چیست بگو گفت که گشت
عاشق جلوهٔ خود، شاهد بزم آرایی

گشت مجذوب خود و دور زد و جلوه نمود
شد از آن جلوه به پا شوری و استیلایی

سربه سر هستی ازین عشق و ازین جاذبه خاست
باشد این قصه ز اسرار ازل افشایی

گفتمش چیست جدال وطن و دین ، گفتا
بر یکی خوان پی نان همهمه و غوغایی

گفتم امید سعادت چه بود در عالم ؟
گفت با بی بصری ، عشق سمن سیمایی

گفتم این فلسفه و شعر چه باشد گفتا
دست و پایی شل وانگه نظر بینایی

گفتمش مرد ریاست که بود گفت کسی
کز پی رنج و تعب طرح کند دعوایی

گفتم از علم نظر علم یقین خیزد؟ گفت
نظر علم و یقین نیست جز استهزایی

گفتمش چیست به گیتی ره تقوی ؟ گفتا
بهتر از مهر و محبت نبود تقوایی

گفتم آیین وفا چیست درین عالم ؟ گفت
گفتهٔ مبتذلی ، یا سخن بی جایی

گفتم این چاشنی عمر چه باشد؟ گفتا
از لب مرگ شکرخندهٔ پرمعنایی

گفتم آن خواب گران چیست به پایان حیات
گفت سیریست به سرمنزل ناپیدایی

گفتمش صحبت فردای قیامت چه بود؟
گفت کاش از پس امروز بود فردایی

گفتمش چیست بدین قاعده تکلیف بهار
گفت اگر دست دهد عشق رخ زیبایی
»
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 30 از 88:  « پیشین  1  ...  29  30  31  ...  87  88  پسین » 
شعر و ادبیات

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA