انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 34 از 88:  « پیشین  1  ...  33  34  35  ...  87  88  پسین »

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


زن

 
شماره٢٩ ‏
در پایش اوفتادم و اصلا ثمر نداشت
تا خون من نریخت ز من دست برنداشت

دل خون شد از نگاهش وبر خاک ره چکید
بیچاره بین که طاقت یک نیشتر نداشت

چون سر نداشتیم عبث دست و پا زدیم
آری ز پا فتاد هرآن کس که سر نداشت

در خون طپیدنم ز دل زار خویش بود
ورنه خدنگ ناز تو چندان خطر نداشت

ازگریه سود نیست که من خود به چشم خویش
دیدم که هیچ گریه و زاری اثر نداشت

یا مرگ یا وصال که فرهادکوه کن
در عاشقی جز این دو خیالی دگر نداشت

گمنام زیست هرکه ز مرگ احترازکرد
جاوید ماند آنکه ز مردن حذر نداشت

جانی که داشت کرد نثار رهت » بهار«
جانا بر او ببخش کزین بیشتر نداشت
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شماره٣٠ ‏
در مسیل مسکنت خفتیم و چندی برگذشت
سر ز جا برداشتیم اکنون که آب از سرگذشت

تیغ بر سر خورده فرهادا برآور سر ز خواب
کافتاب از تیغ کوه بیستون اندرگذشت

اهرمن ملک سلیمان پیمبر غصب کرد
دیو بر بنگاه کیکاوس نام آورگذشت

پیش این روز سیه ، گشتند بالله روسفید
روزهایی کز سیه بختی برین کشور گذشت

هست بالله سهل وآسان پیش دزد خانگی
زحمت دزدی که از بام آمد و از در گذشت

تازه گشت از فرقهٔ قزاق در دوران ما
آنچه از خیل غزان در دورهٔ سنجرگذشت

در دهان اهل دانش فرقهٔ غز خاک ریخت
وای خاکم بر دهان برما ازآن بدترگذشت

هیچ نگذشت از ستم بر ما ز چنگیز مغول
کز رضاخان ستم کار ستم گستر گذشت
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شماره ‏٣١
گفتمش هنگام وصل است ای بت فرخار، گفت :
باش اکنون تا برآید، گفتم : ازگل خار، گفت :

جانت اندر هجر، گفتم : جان پی ایثار تست
گرچه هست این هدیه در نزد تو بی مقدار، گفت :

عاشقا! این ناله و آه و فغان از جور کیست ؟
گفتم : از جور تو معشوق جفاکردار، گفت :

عاشقان را رنج باید بردگفتم : رنج عشق ؟
گفت : از آن دشوارتر، گفتم : فراق یار؟ گفت

آنچه سوزد جان عاشق ، گفتمش جور رقیب ؟
گفت : نی ، گفتم : نگاه یار با اغیار؟ گفت :

آری ، آری ، گفتم : از اغیار نتوان بست چشم
گاه گاهی گوشهٔ چشمی به ما می دار گفت :

چشم مست ما تو را هم ساغری برکف نهاد؟
گفتم : از میخانه کس بیرون رود هشیار؟ گفت :

ناوک دلدوز ما را شد دلت آماجگاه ؟
گفتمش جانا مرا نبود دلی درکار، گفت :

دل ببردند ازکفت ؟ گفتم : بلی گفت : این جفا
ازکه سر زد؟ گفتم : از آن طرهٔ طرار، گفت :

روی دل در پردهٔ حسرت چه پوشی غنچه وار
گفتم : از درد فراق آن گل رخسار، گفت :

گفتهٔ دلدار گشت آیین گفتار » بهار«
گفتمش آیین جان است آنچه را دلدار گفت
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شماره ‏٣٢
از دوست بریدیم به صد رنج و ندامت
از دوست به خیر آمد و از ما به سلامت

حالی دل مظلوم مرا غمزهٔ مستش
با تیر زد و ماند قصاصش به قیامت

از عشق حذرکن که بود ماحصل عشق
خون خوردن و جان کندن و آنگاه ملامت

طی شد زجهان چشمه خضر ودم عیسی
ایزد به لب لعل تو داد این دو کرامت
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شماره ‏٣٣
خیزید و به پای خم مستانه سر اندازید
وان راز نهانی را از پرده براندازند

این طرح کج گیتی شایان تماشا نیست
شایان تماشا را طرح دگر اندازید

ذوق بشریت را این عشق کهن گم کرد
عشقی نو و فکری نو اندر بشر اندازید

تا عشق دگرگونی پیدا شود اندر دل
آن زلف چلیپا را در یکدگر اندازید

تا یار که را خواهد تا عشق که را شاید
خود را و حریفان را اندر خطر اندازید

تا عامه شود بیدار تا خاصه شود هشیار
اسرار حقیقت را در رهگذر اندازید

تا حق طلبان گردند از دربدری آزاد
شیخان ریایی را از در بدر اندازید

این محنت بی دردی دردی دگرست آری
گر دست دهد خود را در دردسر اندازید

گر عقل زند لافی دشنام دهید او را
وانجا که جنون آید پیشش سپر اندازید

یک شعله برافروزید از آه دل سوزان
وانگه چو بهار آتش در خشک و تر اندازید
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شماره ‏٣٤
باد بر آن دو سر طرهٔ شبرنگ افتاد
حذر ای دل که میان دو سپه جنگ افتاد

خط بر آن روی نکو دست تطاول بگشود
آه و صد آه که آن آینه را زنگ افتاد

خون دل شد عوض باده به کام من مست
بس که در ساغرم از بام فلک سنگ افتاد

گفتم آید اثری در دلش از ناله و آه
وه که آه از اثر و ناله ز آهنگ افتاد

پیش آن قد خرامنده و آن عارض پاک
گل و سرو و چمن از جلوه و از رنگ افتاد

داغ هجر است که بینی به دل لاله رسید
شور عشق است که بینی به سر چنگ افتاد

گفته ی حافظ و سعدی نکند گوش ، بهار
هرکه را نسخه ای از شعر تو در چنگ افتاد
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شماره ‏٣٥
تا به کنج لبت آن خال سیه رنگ افتاد
نافه را صدگره از خون به دل تنگ افتاد

آن نه خط است برآن عارض پرنقش و نگار
رنگ محویست که در دفتر ارژنگ افتاد

سیب از آسیب جهان رست که همرنگ تو شد
گشت نارنج ز غم زردکه نارنگ افتاد

دررهت چشم من از هفته به هفتادکشید
در پی ات کار من ازگام به فرسنگ افتاد

نرگس از چشم تو چون برد حسد، کور آمد
سرو با قد تو چون خاست بپا، لنگ افتاد

از دل گمشدهٔ خوبش فرو بستم چشم
تا مرا دامنت ای گمشده در چنگ افتاد

دانم اندر دل سخت تو نکرده است اثر
نالهٔ من که ازو خون به دل تنگ افتاد

کرد چون همره چنگ این غزل آهنگ ، بهار
چنگ دردل زد و با چنگ هم آهنگ افتاد
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شماره ‏٣٦
گر نیم شبی مست در آغوش من افتد
چندان به لبش بوسه زنم کز سخن افتد

صد بار به پیش قدمش جان بسپارم
یکبار مگر گوشه چشمش به من افتد

ای بر سر سودای تو سرها شده بر باد
دور از تو چنانم که سری بی بدن افتد

آوازه کوچک دهنت ورد زبان هاست
ییدا شود آن راز که در هر دهن افتد

طوفان حدیث من اگر بگذرد از هند
در زیر لحد ریگ به کفش حسن افتد

شیرین نفتد هرکه زند تیشه که این رمز
شوری است که تنها به سرکوهکن افتد
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شماره ‏٣٧
نکاهدم بار، فزایدم درد
نخواهدم یار، چه بایدم کرد

غبار راهی ، شدم که گاهی
زکوی دلدار برآیدم گرد

به هرکجا بخت کشاندم رخت
سپهر دوّار نمایدم طرد

فلک چو بازی به گرم تازی
فشاردم خوار ربایدم سرد

جهان به دستان درین گلستان
خلاندم خار نمایدم ورد

کجا شوم پیش غمم شود بیش
تن آیدم زار رخ آیدم زرد

گر از غم نان به لب رسد جان
ز خوان اغیار نشایدم خورد

به لعب دشمن کجا دهم تن
اگر دو صد بارگشایدم نرد

قسم به ایران کزین امیران
یکی به دیدار نیایدم مرد

بهار مضطر خمش کزین درد
نکاهدم بار فزایدم درد
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شماره ‏٣٨
ملک جهان چون سویس باغ ندارد
لالهٔ باغ سویس داغ ندارد

جز دل ایرانیان خسته درین ملک
یک دل غمگین کسی سراغ ندارد

مست نشاطند خلق و جز من بیمار
کیست که دایم به کف ایاغ ندارد

یک دل افسرده در تمام ژنو نیست
یک گل پژمرده هیچ باغ ندارد

وادی بی آب و سنگلاخ نیابی
غیر گلستان و باغ و راغ ندارد

شهر و ده اینجاست غرق نور ولیکن
مرکز ایران به شب چراغ ندارد

بلبل گویا به باغ گرم سرود است
لاشخور و کرکس و کلاغ ندارد

عاشق آزرده از رقیب نباشد
بلبلش آشفتگی ز زاغ ندارد

از غم ایران دلم گرفته به نوعی
کز پی درمان خود فراغ ندارد

جای غزل گفتن بهار همین جاست
حیف که مسکین ملک دماغ ندارد
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 34 از 88:  « پیشین  1  ...  33  34  35  ...  87  88  پسین » 
شعر و ادبیات

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA