انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 40 از 88:  « پیشین  1  ...  39  40  41  ...  87  88  پسین »

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


زن

 
شماره ‏٨٩
بر سبزه نشست بلبل و قمری
باید می سرخ چون گل حمری

آری می سرخ درخور است از آنک
بر سبزه نشست بلبل و قمری

آن سرخ میئی که گرش بربویی
نشناسیش از بنفشهٔ برّی

آن می که سحابش اندرون بینی
رخشنده تر از ستارهٔ شعری
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شماره ‏٩٠
مرا بود به دیدار تو زین پیش وصالی
تو را بود به جای من غنجی و دلالی

مرا نیست ز هجر تو سوی وصل تو راهی
کسی رانبود ره ز وقوعی به محالی

مرا گر سخن وصل تو پیش آید روزی
چنانست که پیش آید خوابی و خیالی

کجا روشن ماهی بود او راست محاقی
کجا تافته نجمی بود او راست وبالی

تو آن تافته نجمی که تو را نیست غروبی
تو آن روشن ماهی که تو را نیست زوالی

بود روی تو از حسن چو افروخته ماهی
بود پشت من از رنج چو خمیده هلالی

ز بس مویه، ندانند مرا خلق ز مویی
ز بس ناله ، ندانند مرا خلق ز نالی

نگاری به نگاهی دل من برد که باشد
نگاهیش به ماهی و وصالیش به سالی

بتی چون به سپهر اندر افروخته نجمی
نگاری چو به باغ اندر بالنده نهالی

خرامنده چنانست که در باغ تذروی
گرازنده چنانست که در دشت غزالی

به رغم دل عشاق درآمیخته گیتی
عتابی به نویدی و فراقی به وصالی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شماره ‏٩١
آخر زغم عشقت ای طفل دبستانی
رفتم من از این عالم ، عالم به تو ارزانی

عشق من و تو ای ماه بیرون ز شگفتی نیست
من پیر جهان دیده ، تو طفل دبستانی

نشگفت گر از مجنون در عشق شوم افزون
کز معرفت افزون است شهری ز بیابانی

تو اول و تو ثانی در خوبی و رعنایی
ای ثانی بی اول وی اول بی ثانی

درآتش عشق ای دوست می سوزم و می بینی
وز درد فراق ای یار می نالم و می دانی

در عشق پشیمانی آیین محبت نیست
عاشق نبرد هرگز در عشق پشیمانی

در بند سر زلفت یک جمع پریشانند
زان جمله یکی نبود چون من به پریشانی

تو شاه نکوروبان ، من شاه سخن گوبان
تو خود به نکورویی ، من خود به سخندانی

ما را به فسون سازی جانا چه دهی بازی
تو کودک قفقازی ، من رند خراسانی

تو ناز کنی از این ، کَت دلبر خود خوانم
من فخر کنم از این کم بندهٔ خود خوانی

عشق تو به آسانی بیرون نرود از دل
بیرون نرود از دل عشق تو به آسانی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شماره٩٢ ‏
نهاده کشور دل باز رو به ویرانی
که دیده مملکتی را بدین پریشانی

دلا مکن گله از کس که خوار و زار شود
هر آن که شد چو تو سرگشته در هوسرانی

ز تار زلف سیاه تو روز مشتاقان
بود سیاه تر از روزگار ایرانی

به پاس هستی ایرانیان برآور سر
ز خاک نیستی ، ای اردشیر ساسانی

ببین به کشور ایران و حال تیرهٔ او
که پست و خوار و زبون باد جهل و نادانی

بهار بندهٔ حق باش و پادشاهی کن
که بندگان حقیقت کنند سلطانی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شماره٩٣ ‏
نصیحتی است اگر بشنوی زیان نکنی
که اعتماد بر اوضاع این جهان نکنی

از این وآن نکشی هیچ در جهان آزار
اگرتو نیت آزار این و آن نکنی

ز صد رفیق یکی مهربان فتد، هش دار
که ترک صحبت یاران مهربان نکنی

بود رفیق کهن چون می کهن ، زنهار
که از رفیق و می تازه سرگران نکنی

ز دیگران چه توقع بود نهفتن راز
ترا که راز خود از دیگران نهان نکنی

میان خلق جهان گم کنی علامت خوبش
اگر به خلق نکو خویش را نشان نکنی

غم زمانه نگردد به گرد خاطر تو
گر التفات به نیک و بد زمان نکنی

گر ازدیاد محبانت آرزوست ، بکوش
که امتحان شده را دیگر امتحان نکنی

به دوستان فراوان کجا رسی که تو باز
ادای حق یکی را به سالیان نکنی

اگر به دست تو دشمن زپا فتاد ای دوست
مباش غره که خود عمر جاودان نکنی

بجو متاع محبت که گر تمامت عمر
بدین متاع تجارت کنی زیان نکنی

اگر نهی سر رغبت بر آستانهٔ کار
کف نیاز دگر سوی آسمان نکنی

» بهار« اگر دلت از غم برشته است ، خموش
که همچو شمع سر اندر سر زبان نکنى
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شماره ‏٩٤
ای کمان ابرو به عاشق کن ترحم گاه گاهی
ور نه روزی بر جهد از قلب مسکین تیر آهی

آفتابا از عطوفت ، بخش بر جان ها فروغی
پادشاها از ترحم ، کن به درویشان نگاهی

گر گنه باشد که مردم برندارند از تو دیده
در همه عالم نماند غیر کوران بی گناهی

من کی ام تا دل نبازم پیش چشم کینه جوبت
کاین سیه با یک اشارت بشکند قلب سپاهی

بینمت چونان که بیند منعمی را بینوایی
رانی ام چونان که راند بنده ای را پادشاهی

گفتم از بیداد زلفت خویشتن را وارهانم
اشتباهی بود لیکن بس مبارک اشتباهی

گر به چاه افتند کوران ، عذرشان باشد ولی من
با دو چشم باز رفتم ، تا درافتادم به چاهی

چهره ام کاهی از آن شد، کز تب عشق تو هر دم
آنچنان لرزم که لرزد پیش بادی پرکاهی

دل برفت ازدست و ترسم درره عشق توجان هم
ترک من گوید بزودی ، چون رفیق نیمه راهی

جادویی کردند مردم ، تا سیه شد روزگارم
اندرین دعوی ندارم غیر چشمانت کواهی

معجر است آن پیش رویت ، یا سیه دود دل من
یا به پیش ماه تابان پارهٔ ابر سیاهی

چون » بهار« از عشق خوبان سال ها بودم گریزان
عاقبت پیوست عشقم رشتهٔ الفت به ماهی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شماره٩٥ ‏
صبا ز طرهٔ جانان من چه می خواهی
ز روزگار پریشان من چه می خواهی ؟

دلم ببردی و گویی که جان بیار ای دوست
به حیرتم که تو از جان من چه می خواهی ؟

دوباره آمدی ای سیل غم ، نمی دانم
دگر ز کلبهٔ ویران من چه می خواهی ؟

جز آشیانه بلبل گلی به شاخ نماند
صبا دگر ز گلستان من چه می خواهی ؟

کمال یافت نهالت ز آب چشم » بهار«
جز اینقدر، گل خندان من چه می خواهی ؟
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شماره٩٦ ‏
ای تازه بهار نغز و زببایی
اندر خور دیدن و تماشایی

رضوان سر شاخ تازه پیراید
چون تو سر زلف تازه پیرایی

هر دم به دگر طریقه و آیین
رخسارهٔ خوبشتن بیارایی

تا آن که بدین طریقه های نو
دل از کف شیخ و شاب بربایی

یک دم زنشست وخاست نشکیبی
وز فتنه گری دمی نیاسایی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
قطعات
ترجمه یک شعرترکی‏ ‏
هرکرا دوست شدم دشمن جان گشت مرا
بخت من دشمن من بود عیان گشت مرا

*********
‏ ‏ کریم و لئیم
باشدکه پای سفله به گنجی فرو رود
زان گنج ، قیمتی نفزاید لئیم را

بی قیمت است گرچه به زر برکشی لئیم
ارزنده است اگر بفروشی کریم را

هرگز بهای خر نفزاید به نزد عقل
گر برنهی به خر طبق زرّ و سیم را
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ تاريخ وفات ايرج ميرزا‎
سکته کرد و مرد ایرج میرزا
قلب ما افسرد ایرج میرزا

بود مانند می صاف طهور
خالی از هر درد ایرج میرزا

سعدی ای نو بود و چون سعدی به دهر
شعر نو آورد ایرج میرزا

از دل یاران به اشعار لطیف
زنگ غم بسترد ایرج میرزا

دائما در شادی یاران خویش
پای می افشرد ایرج میرزا

برخلاف آخر ز مرگ خویشتن
خلق را آزرد ایرج میرزا

ای دریغا کانچه را آورده بود
رفت و با خود برد ایرج میرزا

گورکن فضل و ادب را گل گرفت
چون به گل بسپرد ایرج میرزا

سکته کرد و از پس پنجاه و پنج
لحظه ای نشمرد ایرج میرزا

مرد آسان لیک مشکل کردکار
بر بزرگ و خرد ایرج میرزا

گفت بهر سال تاریخش بهار:
وه چه راحت مرد ایرج میرزا
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 40 از 88:  « پیشین  1  ...  39  40  41  ...  87  88  پسین » 
شعر و ادبیات

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA