انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 41 از 88:  « پیشین  1  ...  40  41  42  ...  87  88  پسین »

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


زن

 
‏ ‏ در مرثیه و مادهٔ تاریخ فوت پدر
دربغ و درد که از کید فتنهٔ گردون
بشد صبوری ازما چوشد صبوری ما

دریغ از آن دل آگاه و خاطر دانا
که بردرند ز غم جامه صبوری ما

صبوری آن ملک شاعران طوس برفت
به خانقاه غم آمد دل سروری ما

تنم بسوخت ز اندوه هجر و دوری او
چگونه ساخت ندانم به هجر و دوری ما

چو نور باصره امد ز چشم ما پنهان
فغان و ناله که شد دور دور کوری ما

بهار با دل غمگین خود چنین می گفت
که مصرعی است به تاریخ او ضروری ما

سری ز جان برآورد و این چنین به سرود
بشد صبوری از ما چو شد صبوری ما
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ ‏ هشت شاعر در عرب و عجم
هشت تن در هشت معنی شهره اند اندر ادب
چار شاعر در عجم پس چار شاعر در عرب

درگه رامش » ظهیر« و » نابغه « هنگام خوف
گاه کین » اعشی قیس « و » عنتره « گاه غضب

ور ز اشعار عجم خواهی و استادان خاص
رو ز شعر چار تن کن چار معنی منتخب

وصف را از » طوسی « و اندرز را از » پارسی«
عشق را از » سجزی « و هجو از» ابیوردی « طلب

اولی وصفی حقیقتی ، دومی پندی دقیق
سومی عشقی طبیعی ، چارمی هجوی عجب
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ مادرذوق وادب
مادر باباشمل رفت از جهان
هفته ای باباشمل بربست لب

مرگ مادر خاطرش افسرده کرد
گشت خاموش آن تنور ملتهب

لیک با این سوگواری های سخت
ماتم مادر نباشد بلعجب

با غم کشور، غم مادرکجاست ؟ !
چون که مرگ آمد فرامش گشت تب

کشوری ویران و دزدان گرم کار
از خراسان تا لب شط ّ العرب

داغ میهن داغ مادر را ز دل
بسترد ، کان واجبست این مستحب

ایها البابا برفت ار مادرت
جهد کن و آمرزش مادر طلب

از پی تاریخ فوت مام تو
دوستان جستند بیتی منتخب

گوشه گیری از ادب برداشت سر
گفت : مرگ مادر ذوق و ادب
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ ‏در هجو روزنامهٔ اصفهان و نامهٔ ناهید
گو، ز من باد سحرگه به صفاهانی زشت
که کیی تو که به رخ بسته ای از حیله نقاب

غیرت از جنس تو برخیزد اگر برخیزد
سنبل از شوره ، می از سرکه و ماهی ز سراب

تیر در چشم تو چونان که به چشم تو مژه
تیز بر ریش تو چونان که به ریش تو گلاب

پنجه ات باد قلم تا که به دست تو قلم
در پیت باد بلا تا که به پیش تو کتاب

کشور از جنس کثیف تو چو جنس تو کثیف
وطن از فکر خراب تو چو فکر تو خراب

خبث ، پنهان به ضمیر تو چو آتش به حجر
فحش ، پیدا ز کلام تو چو باران ز سحاب

تو و ناهید پدر سوخته چون عود و سلیم
نر و ماده بهم افتاده چو در کوی کلاب

نامهٔ تو ببرت چون ببر مرده کفن
خامهٔ او به کفش چون به کف قحبه خضاب

تو هجا گویی و ناهید ز تو نقل کند
نیک بنگر به چه ماند عمل آن دو جناب

چون یکی خر که بره پشگلکی اندازد
پس جعل نقل کند پشگل او را به شتاب

تو چو بوجهلی وناهید چو حمال حطب
ای سر و گردنتان درخور شمشیر و طناب

ای سیه نامهٔ ناهید و طرفدار ...
آلت آلت بدخواه وطن در هر باب

ورق سرخ و سیاه تو بود کهنهٔ حیض
یا رخ فاحشه ی پیرکه مالد سرخاب

شغل کناسی و قصابی با هم نسزد
ای اجانب راکناس و وطن را قصاب

زر ز » هاوارد« بگیری و دهی فحش به خلق
زبر آوار بمانی تو و یا لیت تراب

ز انگلستان مستان پول و ضیا را مستای
گول » نرمان « مخور و سوی خیانت مشتاب

زان که او خاک وطن را به اجانب دادست
بگرفته زر و امروز بترسد ز حساب

بهر مشروطه یکی ... تراشیده ز سنگ
مالشش داده و شق کرده به دست اصحاب

باش تا روز به شب نامده آن ...
تا حجامتگه تو بر درد از یک شپشاب

قدر مشروطه ندانستی و غافل که خدای
کافر نعمت را وعده نمودست عذاب

برشکن شاخهٔ آزادی و چون گاو بخور
برفکن ریشهٔ مشروطه و چون خرس به خواب

می شود زور ز شومی ضیا روز تو شب
می شود زود ز بیداد رضا قلب تو آب
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ قدرت روح
رفیقی داشتم بل اوستادی
که صرف صحبتش می گشت اوقات

علوم روح را تدربس می کرد
برین سرگشتهٔ جهل و خرافات

بهم دادیم قولی صادقانه
که از ما هرکه گردد زودتر مات

شب هفتم رفیق خوبشتن را
کند در عالم رویا ملاقات

بگ شمه ای از عالم روح
ز راه و رسم پاداش و مجازات

قضا را دوست پیشی جست از من
به مینو رخت بربست از خرابات

شب هفتم به خواب من درآمد
گرفتم دستش از روی مصافات

بگفتم چیست آنجا حال وما را
چه بایست از عبادات و ریاضات

بگفت اینجا بود روح عوالم
نه شیادی بکار آید نه طامات

حجاب صورت اینجا برگرفته است
نباشد چشم پوشی و مماشات

نیاید احتیالات از ریاکار
نگیرد بر جوانمرد اتهامات

نشاید سفله ای را خواند حاتم
نشاید احمقی را خواند سقرات

صفات اینجا تبرز جسته در روح
عیوب اینجا تجسم جسته بالذات

چنان کانجا مساواتی نباشد
در اینجا هم نمی باشد مساوات

تفاوت های هول انگیز ارواح
کند بیننده را در هر نظر مات

بود جان یکی ردف خراطین
بود روح یکی جفت سموات

توانایی روح اینجا بکار است
شود این برتری تنها مراعات

چو روحی مقتدر آید شتابند
به استقبال وی ارواح اموات

به اوج لامکانش برنشانند
به سر بر تاجی از فخر و مباهات

مکان و مدت اینجا بالاراده است
نه میعادی است محسوس و نه میقات

بگفتم قدرت روح از چه خیزد
بفرما تاکنم جبران مافات

جوابم گفت یک جو رحم و انصاف
به است از سال ها ذکر و مناجات

محبت کن ، مروت کن ، کرم کن
به انسان و به حیوان و نباتات

چراکاین هر سه ذیروحند بی شک
فرستد روحشان سوی تو سوقات

چو بر افتاده ای رحمی نمایی
سروری در نهادت گردد اثبات

همانا آن خوشی سوقات روح است
که بخشندت به عنوان مکافات

بدی را همچنان پاداش باشد
که از امروز نگذارد به فردات

ترحم کن به مخلوق خداوند
که قوت روح رحم است و مواسات

*********
‏ اگر
اگر مدار بهم نیست کار آتش و آب
یکی به تیغ ملک بین مدار آتش و آب
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شورى ‏
هرکه او نغمهٔ شوری بنواخت
ضرر و زحمت » شوری « نشناخت

کار اسلام خراب آن کس کرد
که پس ازمرگ نبی شوری ساخت

قتل عثمان شد از آن روز درست
که عمر کار به شوری انداخت

هرکه در بازی خود شوری کرد
تجربت شدکه در آن بازی باخت

عجز را پرده کشید از تلبیس
گر بزی کاو علم شور افراخت

شور، تزویر ضعیف است ، بلی
عزم در کورهٔ شوری بگداخت

هر مزور که بدی اندیشید
قصد بنهفت و سوی شوری تاخت

هرکه خواهدکه مراد خود را
بشنود از تو، به شوری پرداخت

مشورت قاعدهٔ تردید است
نرسد مرد مردد بنواخت
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ انتخابات
دوش در انجمن رای فروشان ، یکتن
آدمیزادهٔ دانا به نصیحت برخاست
گفت کای باشرفان رأی به کس مفروشید
که به آیین شرف رأی فروشی نه رواست
رای خود را به خردمند وطنخواه دهید
که وطنخواه خردمند هوادار شماست
وان که زر بخش کند تا که نماینده شود
نه وکیل است که غارتگر سیم و زر ماست
کرسی مجلس شوراست نه پاچال دکان
کز پی بیع و شری هرکس و ناکس را جاست
وان که او بندهٔ مطواع ستمکاران بود
جز ستمکاری ازو هیچ نمی باید خواست
جمع گفتند که از نامزدان نام ببر
تا که منفک شود از هم بد و خوب و کج و راست
گفت : من ناطق و گویا و ادیبم زبن رو
میل من با ادبا و شعرا و خطباست
من هوادار فلانم که درین ملک امروز
به بیان و به بنان و به هنر بیهمتاست
او خطیب است ولیکن هنرش کم حرفی است
او فقیر است ولیکن صفتش استغناست
در شهامت همه دانیم که بیمانند است
در رفاقت همه دیدیم که بی روی و ریاست
هست با مرتجع و ظالم و جبار طرف
اندرین ملک چنین مرد فداکار کجاست
با فلان کس به رفاقت نهراسید از مرگ
تاکنون هم به هواداری او پا برجاست
با فلان آقا یار است از ایام قدیم
همچنین ثابت و با او به سرعهد و وفاست
هر که مردانه بسر برد رفاقت با دوست
لاجرم در همه احوال به یاد رفقاست
ناگهان جست علی کور ز پایین اطاق
گفت خوبست ولی دیدهٔ او نابیناست
ممّد لنگ ز یک گوشه درآمد لنگان
گفت گویند که لنگست و قیامش به عصاست
وز دگر گوشه بگفتا رجب سفلیسی
که ز سفلیس همانا به تنش استر خاست
تاجری گفت که آقای فلان محتکر است
گنجه هایش همگی پر ز کتاب اعلاست
قلدر ملیونری گفت که آقای فلان
جعبه ها دارد و هر جعبه پر از شمش طلاست
شاعری گفت که مداح فلانی بوده است
صله هایی که گرفتست بر این حال گواست
بی شعوری که ندارد پر و پایی سخنش
گفت گویند سخن های فلان بی پر و پاست
گفت آخوند رداپوش عمامه به سری
که فلان سخت طرفدار عمامه است و عباست
از کله پوستیان گفت جوانی که فلان
متعصب به فلان طرز کلاهست و قباست
ماجراجویی پرخاشگری بد عنقی
گفت آقای فلان با همه کس در دعواست
گفت بدکارهٔ رسوا شده بدنامی
که فلان در بر خاصان و عوامان رسواست
آن که یاران همه از خوی بدش در تعبند
گفت رفتار فلان با رفقا جان فرساست
زشتخو مردی گفتا که فلان بدخویست
زشترو شخصی گفتا که فلان نازیباست
آن که هم صحبتیش زحمت و رنجست و عذاب
گفت آقای فلان صحبت وی رنج افزاست
گفت چاقوکشی این عیب بزرگ یارو است
که شبان روزان چاقوی فلان خون پالاست
بود از دولتیان رشوه خوری بی پروا
گفت در رشوه خوری حیف که او بی پرواست
متجدد پسری گفت که آقای فلان
در تجدد ره افراط بپیماید راست
داهیئی پشت هم انداز، چنین گفت که وی
پادو و پشت هم انداز و پر از مکر و دهاست
عارفی از طرفی گفت چه خوبست که ما
کج نشینیم و بگوییم درین مجلس راست
آشکار است که هست این سخنان ضد و نقیض
جمع اضداد محالست و خلافست و خطاست
در حق وی همه از نفس نمودید قیاس
وین حقیقت ز سخن های مخالف پیداست
چون که پای غرض آمد، مرض آید بوجود
گفتهٔ سعدی شیراز بر این حال گواست
گر تو با چشم ارادت نگری جانب دیو
دیوت اندر نظر افرشته وش و حور لقاست
وگر از دیدهٔ انکار به یوسف نگری
یوسف اندر نظرت زشت رخ و نازبباست
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ ‏ در وصف مجلهٔ فروغ تربیت
به باغ در، به مه دی خمیده خاربنی
به پیشم آمدگفتم درین چه خاصیت است

نه تیر قامت او را ز غنچه پیکانست
نه صدر حشمت او را ز برگ حاشیت است

بسان تیغی کان را نه قبضه و نه نیام
بسان شعری کان را نه وزن و قافیت است

میان برف یکی خاربن تو گفتی راست
میانهٔ دل پاک ، ازکژی یکی نیت است

هوای او به دل اندر غم آورد، گویی
ز طبع خسته یکی پر ملال مرثیت است

به نوبهاران زان پس بدیدمش خوش و خوب
چو توبه ای خوش کاندر قفای معصیت است

شکفته سرخ گلی بر فرازآن گفتی
فراز قصر سعادت درفش عافیت است

شگفتم آمد زان حال و فکرتم جنبید
بلی شگفتی آغاز فکر و تزکیت است

نگاه کردم هر سو و راز آن جستم
که آن چه خاصیتی بود و این چه کیفیت است

بسیط خاک بنگشود راز من آری
بسیط خاک چراگاه راز و تعمیت است

برآسمان نگرستم وزآفتاب بلند
سئوال کردم ، گفت این فروغ تربیت است
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ ‏ براثر توقیف روزنامه نوبهار
پادشاها همی نگویی هیچ
نامهٔ نغز نوبهار کجاست

آن که می داد مدح خسرو را
در همه گیتی انتشار کجاست

آن که با مهر شاه گیتی داشت
بر همه گیتی افتخار کجاست

آن که از دشمنان شاه نخواست
زر و نفروخت اعتبارکجاست

آن که درپیشگاه ملت و ملک
داشت جان از پی نثارکجاست

آن که در دهر زن طبیعت داشت
خوی مردان نامدار کجاست

زینهارش قضا نداد و کسی
کز قضا جسته زبنهارکجاست

تیره بختی به دادخواهی گفت
عدل سلطان کامکارکجاست

گنه او گرفت دامن من
همچو من کس گناهکار کجاست

شهریارا ستم شدست به من
رأفت شاه تاجدار کجاست

گیرم این جرم از منست آخر
عفو و اغماض شهریار کجاست
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ دخترناكام
چه شد که نرگس مستش ز آب دیده تر است
چه شد که لالهٔ رویش به رنگ معصفر است

چرا سعادت از بن تازه دختر ناکام
بریده مهر و از او سال و ماه بی خبر است

نه روی خانه - نه یارای دیدن یاران
اسیر کنج خرابات و خوار و دربدر است

ز بیوفایی صیاد بلهوس این مرغ
از آشیانه جدا، خسته بال و کنده پر است

چه شد که این چمن نوشکفته گشته خراب
» بهار« این همه تقصیر مادر و پدر است
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 41 از 88:  « پیشین  1  ...  40  41  42  ...  87  88  پسین » 
شعر و ادبیات

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA