انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 48 از 88:  « پیشین  1  ...  47  48  49  ...  87  88  پسین »

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


زن

 
زبان مادر
والدین ار به روی فرزندان
نگشایند از فضایل در

ضرر این جنایت آخر کار
بازگردد به مادر و به پدر

قصهٔ مجرمی است بی تقصیر
کرده در وی گناه غیر اثر

صورتی چون قمر دمیده به شب
سیرتی چون به شب گرفته قمر

شاخ نیکیش مانده بی حاصل
نخل زشتیش گشته بارآور

سالش از بیست ناگذشته هنوز
کرده دزدی ز شصت افزون تر

روزی آنجا که بود یلخی شاه
شتر و مادیان و قاطر و خر

حمله ای برد و ییش کرد بسی
بختی و ناقه ، اشهب و استر

راه داران شه گرفتندش
ازپس حرب و کوشش منکر

حبس کردند و از پس دو سه روز
حکم قتلش برآمد از محضر

رقم قتل از زبان قلم
برنگردد مگر به قوت زر

هست قانون نوشته بهر عوام
که همه بی کسند و بی یاور

امر شد تا به دارش آویزند
که گنه کار بود و زشت سیر

پس به کشتنگهش همی شحنه
برد و دادش ز حکم قتل خبر

مادری بیوه داشت خانه نشین
بشنید این قضیه از دختر

سر و سینه زنان به میدان تاخت
آن کجا بود دست بسته پسر

زان که در زیر دشنهٌ جلاد
بودش افتاده پاره ای ز جگر

چون گریبان خود جماعت را
بردرید آن عجوزهٔ مضطر

کوچه دادند مادر او را
کوچه گردان بی پدر مادر

بیوه زن رفت و دید معرکه ای
که بترسد از او هر آدم نر

پسرش بسته دست و یاز یده
هیبت مرگ بردلش خنجر

خوانده قاضی ز نامهٔ عملش
دزدی اسب و اشتر و استر

چوبهٔ دار، گفت کیفر اوست
بهر آسایش گروه بشر

مادرش بانگ الامان برداشت
خاصه بعد از شنیدن کیفر

پسر آنجاکه بودگفت بلند
که بیا مادر عزیز ایدر

صبر میکن به مرگ من چونانک
صبر کردی به مردن شوهر

مرگ تلخست و بهرتسکینش
بر لبم نه زبان چون شکر

مادر پیر چانه پیش آورد
به دهانش زبان نمود اندر

پور بدبخت نیش ها بفشرد
بر زبان عجوز خاک بسر

زیر دندان زبان مادر کند
ریخت خون از دهان هر دو نفر

مادرش از هوش رفت و فرزندنش
گفت با مردم ای مهین معشر

لب به دشنام من میالایید
به حق پاک ایزد داور

پیشتر زان که شرح حال مرا
یک بهٔک بشنوید تا آخر

پدرم بود شخص نوکر باب
مهربان و به خانه نان آور

داشتم من دو سال تا او مرد
آیدم صورتش کمی به نظر

مادرم ماند با دو طفل صغیر
من و از من بزرگ تر خواهر

در همان روزها که می رفتم
خرد خردک ز خانه تا دم در

تخم مرغی به خفیه دزدیدم
از فروشندهٔ کنارگذر

مادرم دید و بر رخم خندید
نه به من زد طپانچه ونه تشر

نه به من گفت کاین عمل دزدیست
شاخ دزدی فضاحت آرد بر

خندهٔ مادر و خموشی او
پسرش را ز راه برد بدر

تا به اینجا کشید کار او را
که شتر دزد گشت و غارت گر

لاجرم من زبان مادر را
قطع کردم چو اره شاخهٔ تر

زان که هست این زبان بی معنی
قاتل من به معنی دیگر

اگر او عیب کار دزدی را
به من آمخته بود گاه صغر

کی به این کار می نهادم پای
کی به این دار می کشیدم سر
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ ماده تاریخ بنای هنرستان دختران زردشتیان‏
به عهد شاه محمدرضا که بر سر او
گرفته طالع بیدار چتر فتح و ظفر

در آن زمان که ز تدبیر و اهتمام قوام
تهی ز لشکر بیگانه گشت این کشور

به سعی و همت زردشتیان ایرانی
بنای این هنرستان نو رسید بسر

بنام کیسخرو پور شاهرخ آن را
لقب نهادند آزادگان نیک سیر

هماره شاد بماناد روح کیخسرو
که جز به راه وطن دوستی نکرد گذر

بود امید که دوشیزگان روشندل
ز علم و عفت ازین بوستان برند ثمر

زیمن پرورش نیک و حسن آموزش
بپرورند به هر سال عده ای مادر

چو شد تمام بنا، خواستند تاربخش
به رسم سنت دیرینه زین سخن گستر

رقم زد از پی تاریخ سال کلک بهار
که : » باد این هنرستان مطاف علم و هنر«
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ بهترین دوست کتابست‏
رنج و زحمت طلبی ، باش معاشر با خلق
حشر با خلق بلی رحمت و رنج آرد بار

خواهی از دغدغه و رنج فراغت یابی
ترک صحبت کن و در خانه نشین صوفی وار

باش مأنوس به یاری که نپرسد ز تو چیز
هم نگوید به تو چیزی که نپرسی ناچار

گر سخن خواهی با تو سخن آرد به میان
ور خمش باشی خاموش نشیند به کنار

هرچه زو خواهی آرد به برت از هر باب
هرچه زو پرسی پاسخ دهدت در هر کار

نه سخن سازد و نز خلق نماید غیبت
نه خبر پرسد و نی کشف نماید اسرار

تا تو در خوابی او نیز بماند خفته
تا تو بیداری او نیز بماند بیدار

آن چنان محرم و یکدل که نباید ببرش
نه تعارف ، نه تکلف ، نه تحفظ ، نه وقار

با تو در خانه بود تا تویی اندر خانه
هم به گلزار بود تا تو اندرگلزار

ور به زندان فکنندت به مثل آنجا نیز
مونس روز غم تست و انیس شب تار

لیک در صحبت مخلوق تو را ترک کند
هست عذرشکه بهٔک دل نسزد عشق دویار

او حکیمست و فقیه است و طبیبست و ادیب
کیمیاوی و رباضی ، فلکی و معمار

واعظ و زاهد و صنعتگر و نقاش و خطیب
حاسب و کاتب و خطاط و سپاهی و سوار

داند اسرار نباتات و علاج حیوان
که بود اهل گل و اهل مل و اهل شکار

گر ز جغرافی پرسی به تو بنماید راست
عرض و طول و جهت و مردم هر شهر و دیار

گر ز تاریخ بپرسی بنماید تاریخ
ور ز اشعار بپرسی بسراید اشعار

نکنی گر سخنی از سخنانش را فهم
بر تو تکرار کند گر تو بخواهی صد بار

همه خط داند از چینی و از سنسکریت
پهلوی و گرگ و مصری و خط مسمار

ور ز انساب ملل خواهی گوید به تو باز
ز آریایی و ز سامی و ز حامی و تتار

این چنین دوست کتابست از او روی متاب
این چنین یار کتابست ازو دست مدار

به چنین شاهد زیبا به بطالت منگر
بشنو از من به کس او را به امانت مسپار

ور امانت بسپردیش ازو چشم بپوش
دیگری خواه ز بازار و به جایش بگذار

لله الحمد که در خانهٔ ما حرفی نیست
که بهار است و کتابست و کتابست و بهار

با چنین حال شدم حبس ، ز من عبرت گیر
ای که با خلقی محشوربه لیل وبه نهار
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ مشت پس از جنگ‏
چون خصم قوی گشت از او دست نگهدار
و آزرده مکن مشت گرامی به حجر بر

بگذار که پیش آیدش از بخت فتوری
آنگه بکنش پوست به یک لمح بصر بر

زان پیش که بدخواه به تو چاشت گذارد
بگذار بر او شام و ممان تا به سحر بر

گویند که نادان را عقل از عقب آید
آنگه که فرو ماند مسکین به خطر بر

بر مردم احمق چو رود سالی گوید
من پار بدم احمق و ماندم به ضرر بر

وین طرفه که هرسال نو این گفته شود نو
تا بگذردش عمر به بوک و به مگر بر

فرصت مده از دست و نگه کن که چه خوش گفت
آن مشت زن پیر به فرزانه پسر بر

مشتی که پس از جنگ فرا یاد تو آید
باید زدن آن مشت ز تشویر بسر بر
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ اي دختر
تکیه منمای به حسن و به جمال ای دختر
سعی کن در طلب علم و کمال ای دختر

ذره ای علم اگرت در وسط مغز بود
به که در کنج لبت دانهٔ خال ای دختر

بی هنر نیست موثر صفت غنج و دلال
با هنر جلوه کند غنج و دلال ای دختر

*********
در هجو » بهاء « نامی گفته شده‏ ‏
بشنید بها شعر دل افزای بهار
گفتاکه منم به شعرهمتای بهار

همتای بهار می توان بود بها
درکون بها اگر بود پای بهار
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ شوخ فارسى
مژه از سر نیزهٔ فوج بهادر تیزتر
ابرو از شمشیر سردار سپه خونریزتر

فارسی شوخی است یارم کز غم لعل لبش
هست چشمم از خلیج فارس گوهربیزتر

معتدل تر قامتش از طبع موزون بهار
لعلش ازکلک کمال الملک رنگ آمیزتر

*********
‏ ‏...
میوه به صفاهان در و رامش به ری اندر
باده به ارومی در و دانش به خراسان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ - ثروت - زن- کردار
داشت شخصی از همه عالم سه دوست
هرسه با او جور و او با هر سه جور

اولین ، آن ثروتی کز روی سعی
کرده حاصل در سنین و در شهور

دومین ، حوری وشی کاو را نبود
یک سر مو در دلارایی قصور

سومین ، مجموع خوبی ها که او
کرده با مردم به تدریج و مرور

چون زمان احتضارش دررسید
خواجه داد آن هر سه را اذن حضور

کرد با ثروت وداعی سوزناک
گفت کای سرمایهٔ عیش و سرور

از پس مرگم چه خواهی کرد؟ گفت :
چون تو بگذشتی اپن دارالغرور،

بر مزارت شمع ها روشن کنم
تا شود روحت سراسر غرق نور

گفت با محبوبه کای آرام جان
بعد مرگم باش آرام و صبور

گفت بر قبرت چنان شیون کنم
کزلحد جستن کنند اهل قبور

گفت آخر بار با کردار خویش
کای به خوبی غیرت غلمان وحور

تو پس از مرگم چه خواهی کرد؟ گفت :
من نخواهم شد ز نزدیک تو دور

چون که دمساز تو بودم روز و شب
با تو خواهم بود تا یوم النشور

محتضر جان داد و دادند آن سه دوست
نعش او را سوی قبرستان عبور

آن یکی شمعی نهاد از روی کوه
وان دگر اشکی فشاند از روی زور!

ثروت و زن هر دو برگشتند، لیک
رفت خوبی های او با او به گور!
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  ویرایش شده توسط: ROZAALINDA   
زن

 
در وصف بینش نامی که مژگانی سفید و چشمانی کم دید داشت‏ ‏
آن چشم سفیدی که بود چشمش کور
درکشور ما گشته به بینش مشهور

بیهوده کنند نام کاکا الماس
برعکس نهند نام زنگی کافور

*********
‏ در خواب گفته است‏ ‏
دو علم است معلوم نزد بشر
یکی علم خیر و دگر علم شر
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
عجب غنا - ذل نیاز‏ ‏
یکی نصیحت آزادگان ز جان بپذیر
که از طریقهٔ آزادگی نمانی باز

اگر توانگر گشتی ز عجب دست بکش
وگر فقیر شدی بر زمانه سر بفراز

که نیست در بر آزادگان بتر چیزی
به روزگار، ز عجب غنا و ذل نیاز

*********
‏ غذاى مير
غذای میر ندیدم ولی به گاه غذا
بر اوگذشتم و دیدم که چاکران امیر

کمان گروهه به کف گرد سفره خانه او
کمین گشاده مگس ها همی زنند به تیر
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
دل خودكامه
کاش بودم زان کسان کاندر جهان
سازگار آیند با هر خار و خس

یا از آن مردم که گرد آیند زود
نزد هرشیرینیئی همچون مگس

آن کسم منکر سر خودکامگی
سر فرو نارم به نزد هیچ کس

باهمه خوبی بس آیم من ولیک
نیستم با این دل خودکامه بس

آن عقابم من که باشد جای من
یا به دست خسروان یا در قفس

کل ما فی الدهر عندی قذره
غیر رکض الرمح فی ظل الفرس
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 48 از 88:  « پیشین  1  ...  47  48  49  ...  87  88  پسین » 
شعر و ادبیات

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA