انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 49 از 88:  « پیشین  1  ...  48  49  50  ...  87  88  پسین »

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


زن

 
‏ سر و ته یک کرباس
ای بزرگان به من جواب دهید
کاخر این ملک راکه دارد پاس

ای هژیران ری به من گویید
کیست مسئول این خرابه اساس

از پس هجده سال سعی هنوز
صید فقریم و بستهٔ افلاس

چشم بسته بریده ره شب و روز
باز بر جای ، همچو گاو خراس

ما به کریاس در به جنگ و جدل
دشمنان سرکشیده در کریاس

جنگ و غوغای ما بدان ماند
با چنین حال و با چنین احساس

که ز غفلت به مغزهم کوبند
در تک چاه چند تن کناس

اهرمن داسی از نفاق به دست
همه گردن نهاده ایم به داس

همه ماریم و چرخ ، مارافسای
همه موریم و بخت ، لغزان طاس

آن ، همی نالد از خواص القوم
این همی موید از عوام الناس

آن ، همه خلق را کند تکفیر
از سر شک و شبهه و وسواس

این ، همه قوم را نماید هو
از سر نفی صرف و ضعف حواس

آن یکی شرم مردم دیندار
این دگر ننگ مردم حساس

قلب از این گفتگو شود مجروح
مغز از این ماجرا کند آماس

اگر این احمر است و آن ابیض
وگر این کنگر است و آن ریواس

همه هستیم بنت یک وادی
همه هستیم نسج یک کرباس
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در وقعهٔ مهاجرت آزادی خوآهان به قم و شکستن دست بهار‏ ‏
فعل در راستی گواهم بس
راست گفتم همین گناهم بس

گفتم از راستی بزرگ شوم
در جهان این یک اشتباهم بس

ترک سرکرده ام به راه وطن
دست در آستین گواهم بس

*********
حكمت ‏
خواجه برفت و خفت به خاک وتو ز ابلهی
در ماتمش به ناله و آه اندری هنوز

بزدود خاک تیره از او آب و رنگ و تو
در جامه کبود و سیاه اندری هنوز

مگری برآن که رخت به منزل کشید و رفت
بر خویشتن گری که به راه اندری هنوز
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ مردمان لئیم‏
این ناکسان که کوس بزرگی همی زنند
ممتاز نیستند ز کس جز به مال خوبش

بستان و باغ دارند اما نمی دهند
هرگز یکی چغاله به طفل چغال خویش

خاتون اگر خیال خیاری کند، نهد
سر چون خیار بر سر فکر و خیال خویش

محصول باغ و باغچهٔ خانه را دهند
بقال راکه بارکند بر بغال خویش

وز بهر اهل خانه فرستدگه غروب
زانگور غژم گشته و آلوی کال خویش

چون کوت کش بیاورد از بهر باغ کوت
مزدیش نیست تا نتکاند جوال خویش

حمالی ار زغال بیارد برایشان
باید که خاکه بسترد از دست و بال خویش

ور دست و بال او نشد ازگرد خاکه پاک
بایست یک درم فکند از زغال خویش

گر سائلی بخواهد از آن قوم حاجتی
نادم کنندش از جبروت و نکال خوبش

چیزی طلب کنند ز سائل به دست مزد
گر خواست پس بگیرد از آنان سؤال خویش

اندر پیش دوند و بلیسند دست و پاش
بینند اگر یکی مگس اندر مبال خوبش

چون گربهٔ گرسنه که جسته است طعمه ای
غرند پای سفره به اهل و عیال خوبش

یک لقمه نان خود را دارد عزیزتر
از دختر و زن و پسر و عم و خال خویش

آنان که فکر لقمهٔ نانشان به سر پزند
جان می نهند بر سر فکر محال خوبش

کاش این مواظبت که زنان حرام خود
دارند، داشتند ز جفت حلال خویش!
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ مطلع عزل‏ ‏
ای نازدانه یار سر از مهر بازکش
بسیار ناز داری و بسیار نازکش

فرماندهی است چشم تو زابروکشیده تیغ
ییشش سپاه مژه ، به حال درازکش

*********
‏ ‏ یک تشبیه جالب
بنگر به گردن کج و چشمان احولش
گویی به قعر چاه نگه می کند خروس
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ منت از مردمان پست مکش‏
ای برادر ز بهر لذت نفس
سر ز هر شهوتی که هست مکش

از زنا و لواط روی متاب
وز شراب و قمار دست مکش

غسل جز در زلال خمر مکن
مسح جز بر کدوی مست مکش

نار جز بر حریم کعبه مزن
آب جز بهر بت پرست مکش

چرس و تریاک و شیره را با هم
کمتر از صد هزار بست مکش

از بدی کن هرآنچه خواهی لیک
منت از مردمان پست مکش
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ حالت مردم دنیا‏
زبن خداوندان گر یک تن بیتی گوید
که ز نادانی خود نیز نداند معنیش

میر قابوس ببایدش نوشتن و آنگاه
ز افسر سنجر سازند به تذهیب طلیش

پس بیارایند او را به دو صدگونه نگار
که همی گویی آراسته مانا مانیش

چاپلوسان چو ببینند بر او بر ناچار
خوب تر خوانند از نظم جریر و اعشیش

آن یکی گوید خود وحی خداوند است این
که فرود آورد از چرخ چهارم عیسیش

خواجه خودگوید زبن گونه فزون دارم شعر
که مرا وقت نباشد پی شرح و املیش

ور یکی شاعرکی خسته سراید شعری
که به گوش فلک آویزه نماید شعریش

چون فرو خواند بر خلق به صدگونه امید
مردم نادان صدگونه کنند استهزیش

آن یکی گوبدکاین شاعرک بی سروپای
کیست تا مرد بیندیشد از مدح و هجیش

وآن دگر گوید بر گفتهٔ او گوش مدار
که بسی باشد از قدر خود افزون دعویش

ور به اعجاز سخن ، سحر فروشد به کلیم
عاقبت گردد در کام ، زبان چون افعیش

حالت مرد دنیا است بر این گونه بهار
ای خوش آن مردکه در دیده نیاید دنییش
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
دخترفقير
دختری خرد بدیدم به گدایی مشغول
کرده در جامهٔ صدپاره نهان پیکر خویش

بود مکشوف به تاراجگه دزد نگاه
گرچه در ژنده نهان ساخته بد گوهر خویش

ورچه ز اهل دل و دین رحم طمع داشت ولی
بود خصم دل و دین از نگه کافر خویش

حبه ای سیم بدو دادم و بگذشتم و سوخت
برق چشم تر او خرمنم از آذر خویش

شامگاهان به یکی بیشه شدم بر لب رود
ناگهان دیدمش آنجا به سر معبر خویش

با لبی خنده زنان می شد و می خواند سرود
به خلاف لب خشکیده و چشم تر خویش

گفتم ای شوخ نبودی تو که یک ساعت پیش
سوختی خرمن اهل نظر از منظر خویش

ای ترشرو چه شد آن گریه تلخت که چنین
خنده را، کان نمک ساخته از شکر خویش

گفت دارم پدری عاجز و مامی بیمار
که نیارند بپا خاستن از بستر خویش

هست این خنده ام از بهر دل خود لیکن
گریه ام بود برای پدر و مادر خویش
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
ضلال مبين
دیدم به بصره دخترکی اعجمی نسب
روشن نموده شهر به نور جمال خویش

می خواند درس قرآن در پیش شیخ شهر
وز شیخ دل ربوده به غنج و دلال خویش

می داد شیخ ، درس ضلال مبین بدو
و آهنگ ضاد رفته به اوج کمال خویش

دختر نداشت طاقت گفتار حرف ضاد
با آن دهان کوچک غنچه مثال خویش

می داد شیخ را به » دلال مبین « جواب
وان شیخ می نمود مکرر مقال خویش

گفتم به شیخ راه ضلال این قدر مپوی
کاین شوخ منصرف نشود از خیال خویش

بهتر همان بودکه بمانید هر دوان
او در دلال خویش و تو اندر ضلال خویش
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ میرزا طاهر تنکابنی‏
ای دربغا میرزا طاهرکه بود
فضل و تقوی را جناب او مناص

مدرسش دایم به درس و بحث گرم
مجلسش یکسر به اهل فضل غاص

بود ثابت مدت پنجاه سال
منت استادیش بر عام و خاص

توشه گیر از خلق نیکویش، عوام
خوشه چین از خرمن فضلش ، خواص

بود در عرفان و حکمت مقتدا
داشت در معقول و منقول اختصاص

آن چنان لولو نیارد هر صدف
آن چنان گوهر ندارد هر مغاص

سال ها در بوتهٔ تبعید و حبس
ماند تا شد زر عرفانش خلاص

دید از خصم ستمگر قصدها
لیک نگذشتش به دل قصد تقاص

لاجرم زان پیشتر کاید اجل
راند بر خصمش فلک حکم قصاص

ناله در سویش چه حاصل زان که دهر
گوش خویش آکنده دارد از رصاص

از پی تاریخ فوت او » بهار«
زد رقم : » طاهر شد از زندان خلاص «
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ ‏ در هجو پنیر و زیتون
حاجی قیطونی از زیتون بی معنای تو
معده ام فاسد شده همرنگ زیتون ریده ام

از پنیر شورت ای حاجی مزاحم گشته یبس
دور از ریش سفیدت همچو قیطون ریده ام

*********
ز خوبرویان‏ ‏
ز خوبرویان بر من همی گذشت ستم
از آن زمان که پدر برد درد بستانم

به کام من شد از آن روزگار، تلخی عشق
که برد مادر در کام تلخ پستانم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 49 از 88:  « پیشین  1  ...  48  49  50  ...  87  88  پسین » 
شعر و ادبیات

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA