انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 53 از 88:  « پیشین  1  ...  52  53  54  ...  87  88  پسین »

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


زن

 
دريغ وآه وامين
دریغ و درد که در عین نیکخواهی و مهر
نهفت رخ ز رفیقان نیکخواه ، امین

دریغ و آه که در نیم شب به مرگ فجا
رسید روز حیاتش به شامگاه، امین

جدا شد از بر یاران به نیمه راه حیات
نبود اگرچه ز یاران نیمه راه ، امین

امین تجار آن سید ستوده که بود
تمام عمر به نزد گدا و شاه ، امین

پناه خلق ، سر خاندان ، حبیب الله
غنوده در کنف رحمت اله ، امین

نبرده بود ز راهش چو خواجگان دگر
غرور دولت و سودای مال و جاه ، امین

بعین عزّ و غنا می توان شدن درویش
گر این سخن نپذیری بود گواه ، امین

به روز حادثه داد امتحان بسی ، که کند
پی دفاع وطن کار صد سپاه ، امین

ز جان و مال و کسان جمله دست شست و برفت
زمان هجرت و آن دورهٔ سیاه ، امین

ز حبس و نفی نرنجید و راه کج نگرفت
که صدق و راستیش بود تکیه گاه، امین

شمار سال وفاتش یکی ز یاران خواست
بهار غمزده گفتا: » دریغ و آه امین «
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ تاریخ تونل راه لرستان‏
به عهد پهلوی شاه جوانبخت
که بادش دولت و اقبال همراه

بیامد لشکری تا قوم لر را
به آداب تمدن سازد آگاه

هم از مرز لرستان شاه راهی
کشد تا خاک خوزستان به دلخواه

به ره در پافشاری کرد این کوه
گرفت از فرط نادانی سر راه

به امر خسروش در هم شکستند
وز آن پیدا شد این عالی گذرگاه

به تاریخش بهار از حق مدد خواست
بگفتندش ز نام شه مدد خواه

چو شد ز امر رضا شه کنده این کوه
بجو تاریخش از لفظ » رضا شاه «
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در مرثیه و تاریخ فوت ملک الشعرا صبوری‏
گفتم به دل چرا طربت شد بدل به غم
گفتا پس از صبوریم از دل طرب مخواه

گفتم چه خواهی از دل و جان بعد او بگوی
گفتا ز جان و دل ، جز رنج و تعب مخواه

گفتم سبب چه شد که به غم مبتلا شدی
گفتا خدای داند از من سبب مخواه

گفتم که چرخ ، قامت من چنبری نمود
گفتا ز چرخ غیر جفا و کرب مخواه

گفتم ز روزگار چه باید امید داشت
گفتا دگر ز شاخ صنوبر رطب مخواه

گفتم مگر به فضل و ادب آفتی رسید
گفتا دگر نشانه ز فضل و ادب مخواه

گفتم مگر نیارد روز و شبش نظیر
گفتا دگر نظیر وی از روز و شب مخواه

گفتم مگر خرد را خوشیده بوستان
گفتا ز بوستان خرد جز حطب مخواه

گفتم چگونه او ملک آمد به شاعران
گفتا بجز حقیقت از این لقب مخواه

گفتم مگر که مادح سلطان دین رضاست
گفتا بلی بغیر ویش منتسب مخواه

گفتم که دستگیر وی آیا به حشر کیست
گفتا جز از محمد و آل این طلب مخواه

گفتم که مصرعی پی تاریخ او بگوی
گفتا: » پس از صبوریم از دل طرب مخواه «
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
ني وبلوط
با نی گفتا بلوط شرمت باد
زان جسم نوان و پیکر ساده

از مادر دهر رو شکایت کن
تا از چه تو را بدین نمط زاده

بر من بنگرکه پیکرم چون کوه
پیش صف حادثات استاده

کالای مرا همی برد دهقان
برکتف ستور و پشت عراده

غرید بسی زکبر و استغنا
چو غرش مست ازتف باده

نی گفت ز صد توانگر والا
بهتر یک ناتوان افتاده

من خود نی ام و به نیستی شاکر
وز محنت هست و نیست آزاده

ناگه بادی قوی وزیدن را
آغاز نمود و نی شد آماده

خم گشت و سجود برد نی برخاک
چون سجدهٔ زاهدان به سجاده

استاد بلوط پیش باد اندر
چون دیوی دست و پا به قلاده

و آخر ز هجوم باد پیچان گشت
و افتاد ز پای ، سر ز کف داده

بشکست وفتادو جان به مالک داد
لب بسته ز عجز و دیده بگشاده

دیدیم پس از دمی که باد استاد
استاده نی و بلوط افتاده
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ - در سفر استعلاجی سوییس گفته است‏
تا هست همی خوریم باده
چون نیست نمی خوربم باده

روزی که بهای می کم آید
آن روزکمی خوریم باده

ما از پی جلب اشتهایی
یا دفع غم ، خوربم باده

ور جام به ماکند تعارف
زیبا صنمی ، خوریم باده
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در عزل ناصرالدین میرزا و نصب کامران میرزا به ایالت خراسان
از چاه عموی شه اگر جست خراسان
در چالهٔ جد شه جمجاه فتاده

جست ازکف فرزند مظفرشه و امروز
گیر پسر ناصر دین شاه فتاده

در دامن آن پور، به دلخواه شد اما
در بستر این پیر به اکراه فتاده

ای شاه به شهنامه درون هست که بیژن
در چاه به فرموده بدخواه فتاده

امروز خراسان به مثل بیژن وقت است
کاندر چه ناکامی ، ناگاه فتاده

مپسند که گویند که این بیژن مسکین
در چاه به فرمان شهنشاه فتاده

القصه چه گویم که از آن عزل و ازبن نصب
صد زمزمه در السن و افواه فتاده

زان جمله یکی آمده و گفته به تاربخ
بیرون شده از چاله و در چاه فتاده
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
خطاب به محمدعلی شاه که قشون روس را به داخلهٔ کشور دعوت کرده بود‏
پادشاها نصیحتم شنو
مملکت را به دست روس مده

نوعروسی است ملک وتو داماد
به کسی دست نوعروس مده

روس اهریمنی است خونخواره
به کف اهرمن دبوس مده

تا تقاضای دیگری نکند
به نخستش مخوان و بوس مده
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بهاردرخراسان
دلم از مردم ری سخت ملول است که نیست
هیچ پوشیده زکس کفرنمایان همه

لذت روح برم چون به خراسان گذرم
ز آن که محکم نگرم پایهٔ ایمان همه

مردمش ساکن اقلیم جنانند و بود
بقعهٔ سبط نبی روضهٔ رضوان همه

همت و غیرت این قوم نگهبان بودست
ملک جم را، که خدا باد نگهبان همه
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
درتهديدوقضا
ای فلک رتبه شریف السلطان
که نظیرت به جهان پیدا نه

شمس و این نور و تجلی باشد
شمع ایوان تو را پروانه

چرخ با این همه رفعت گردد
کاخ اجلال تو را هم شانه

می رود قصر خورنق بشمار
پیش درگاه تو یک کاشانه

سخنی هست مرا با تو کنون
خود گمان می نبریش افسانه

حال خود را همگی شرح دهم
گر که هستم به برت بیگانه

پدرم بود صبوری که ببرد
به جنان رخت از این وبرانه

یادگارش منم اینک برجای
خود جوان ، لیک ز سر ییرانه

بالله از مدح کسم عاری نیست
بالله از هجو کسم پروا نه

اختر طبع بلندم زده است
بر سر هفت فلک شش خانه

اندکی عقل بسر هست مرا
نیستم چون دگران دیوانه

داشتن ، نیک نباشد زین بیش
بلبل طبع مرا بی دانه

روز پیدا نه ای اندر بازار
شب هویدا نه ای اندر خانه

مر مرا تاکی ، ازین آمد و رفت
بار خفت فکنی بر شانه

ترسم از بس که تو پیمان شکنی
بشکند چرخ ، تو را پیمانه

گویم آن دم ؛ هاراگدسن مشدی
تو بگویی، گذرم تهرانه

هان دهی غلهٔ من ، یا ندهی
جان من راست بگو رندانه

این تقاضا بسرودم بهرت
وآن دگر نیز بگویم یا نه
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
حركت جوهرى
گفت صوفی تن بود زندان جان
چون قفس کانجا نشانی بلبلی

گفتمش در اشتباهی ای رفیق
کی شود تن در بر جان حایلی ؟

جسم ، اضدادیست درهم بیخته
کی کنند اضداد کار قابلی ؟

هریک از اجزا شتابان سوی اصل
چون به سوی بحرغیث هاطلی ا

جان نگهدارست این اضداد را
همچو اندرگارگاهی عاقلی

جان همی گردآورد زین چار جنس
پیکری ، تا سازد آنجا منزلی

ساخته جان آشیانی بهر خویش
از هوایی و آتش و آب و گلی

خود فرو آسوده در آن آشیان
چون بر اورنگی امیر مقبلی

تن همی خواهدکه هر ساعت ز هم
بگسلد چون دولت مستعجلی

هردم از بیرون مدد خواهد همی
تا فرو ریزد چو کاخ هایلی

وز طبایع می رسد او را مدد
گه صداعی گه زکامی گه سلی

لیک جان با ورزش و با خواب و خورد
روز و شب بنهاده بر پایش غلی

نیز هر ساعت به تدبیری صواب
دفع سازد آجلی یا عاجلی

امتلایی را برد با احتما
رفع اسهالی کند با مسهلی

مفسدان را دور سازد از بدن
چون به ملکی پادشاه عادلی

هست قصد جان که در این آشیان
دیر پاید تا که گردد کاملی

تن چو هست از عالم کون و فساد
فرصت اندوزد که یابد مدخلی

لیک جان با قوت عقل و تمیز
زود گردد چیره بر هر مشکلی

کهنه اجزا را به نو سازد به دل
در همه تن خارجی یا داخلی

هم به آخر بهر جان آید پدید
روزگاری باز شغل شاغلی

اندر آن هنگامه و آن گیر و دار
تن فتد از پای همچون مثقلی

شغل جان هرچند باشد بیشتر
رنج بیماری فزون باشد، بلی

آخشیجان از برون نیرو کند
تا ببندد عقدهٔ لاینحلی

جان چو شد نومید از اصلاح تن
دورش اندازد چو جسم باطلی

جانب جان ها رود تا ز امر حق
بازگردد در دگرگون هیکلی

نوبت دیگر پدید آید به خاک
در زمان عاجلی یا آجلی

مقصد تن مرگ و فصل و تجزیه است
بسته هرجزیی سوی کل محملی

قصد جان سیر است و ادراک کمال
تا دهندش ره به والا محفلی

محفلی کانجا نیابد هیچ راه
جز وجود کاملی یا اکملی

زود ره یابد درین محفل ، مگر
عاجزی یا جاهلی یا کاهلی

عاجز و جاهل هم آیند و روند
تا بر افروزند در جان مشعلی

جسم ها را نیز ازین آمد شدن
ارتقایی هست و سیر اطولی

هر جمادی عاقبت نامی شود
وین کمال او راست گام اولی

جمله هستی می رود سوی کمال
عاقبت ماضی است هر مستقبلی

باشد آنجا حربگاهی کاندرو
هست مقتولی رهین قاتلی

بهتر است از پهلوانی تیغ زن
کشتهٔ افتاده اندر مقتلی

جزء دریا گشت باید لاجرم
غرقه والاتر که پا بر ساحلی

از یکی زادیم و باز آن یک شویم
تیره جانی باش یا روشندلی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 53 از 88:  « پیشین  1  ...  52  53  54  ...  87  88  پسین » 
شعر و ادبیات

Maleko Shoara Bahar | ملک الشعرای بهار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA